گل داوودی
احیای حافظه و کنکاش گذشته مثل سلاحی است که آدم وقت تنگنا از غلاف بیرون میکشد. وقتی که نور نیست و چیزها در تاریکی قابل تشخیص نیستند٬ وقتی که کورمال کورمال راه میرویم٬ مسیر را با لمس و حافظه معلوم میکنیم. آنچه در تاریکی است٬ اگر هنگام لمس کردن شباهتی پیدا کند به آنچه که پیشتر در نور دیدهایم٬ بیخطر میشود یا لااقل میتوان میشود فرض کرد که بیخطر است. حالا در این تاریکی٬ هر تداعی نابهجایی میتواند اسباب هلاک بشود.
من در این چند مدتی که گذشته٬ حس میکنم که بسیار بسیار شبیه به روزهای هجده و نوزده سالگیام شدهام. یعنی٬ که جوان و سرحال و آسیبپذیر شدهام. آن وقتها٬ یعنی مثلا هفت هشت سال پیش٬ آینده در نظرم زیبا بود و محض همین به سمت چیزها دست دراز میکردم. سالهای آخر نوجوانیام بود و تازه از خانه پدر و مادرم آمده بودم بیرون. یک جهان وسیع جلوی چشمم بود که میخواستم بشناسمش. و محض همین٬ خودم را در معرض چیزها میگذاشتم. در حقیقت٬ حافظهای نداشتم و خاطرهای نداشتم که از چیزی منعم کند. بسیار زخم برداشتم. و بسیار شکستم. و هر برای محافظت از خودم یک زره جدید پوشیدم. زره روی زره. و این اواخر شبیه یک توده آهن متحرک شده بودم. من همیشه با کوچک شدن و فشرده شدن از خودم دفاع کردم. و آنقدر در این کار موفق بودم که بهش معتاد شدم. دیگر هیچ کاردی نمیتوانست زخمیام کند. دور و اطرافم را چنان امن و طلسمکاری کرده بودم که هیچ جنبندهای نزدیکم نمیشد مگر آن که یک دور دندانهایش را صیقل بکشد.
این روزها همه چیز انگار به همان هفت هشت سال قبل برگشته. آن زره لایهلایه را انگار که توی فرودگاه جا گذاشته باشم. دوباره پوستم هوا را احساس میکند. و دوباره خیس میشوم و دوباره حشرات نیشم میزنند. یک جهان دیگر جلویم سبز شده که مجبورم بشناسمش و مجبورم خودم را درش جا کنم. مجبورم که کمتر نه بگویم و در خلوتم را بیشتر باز کنم. آینده انگار که برایم از پیش مرده نیست. و هر چیزی ممکن است. یک شوق مهلکی درم پیدا شده که بسیار آشناست. و از همه سمت٬ بسیار احساس خطر میکنم.
برای من که حافظهام همیشه درست کار کرده٬ چیزها عموما تکرار میشوند. هر چیز جدیدی را شبیه مثلٍ کهنهاش میفهمم و محض همین٬ هر چیز جدیدی نهایتا بدل به شبیهش در گذشته میشود. به این ترتیب٬ در خیالم میترسم که آیندهام شبیه گذشتهام بشود. اول زخم روی زخم و بعد٬ حصار پشت حصار.