τέλεσμα
من هیچ جایی برایم نمانده است که بتوانم درش با خیال راحت بنویسم. کسی که مثل نسبت به تصویر خودش وسواس داشته باشد رنگ آزادی را هم نخواهد دید. بارها شده است که خواستهام اینجا یا جای دیگری چیزی بنویسم و بعد فکر کردهام که این را اولاً معلوم نیست چه کسی قرار است بخواند و باز این مسئلهٔ مهمی نیست. کسانی هستند که مطمئنم میخوانند و اگر بشناسمشان معمولاً تا حدودی میفهمم که چهطور خوانندهای هم هستند و چیزها را چهطوری تفسیر میکنند. در نتیجه٬ موقع نوشتن و موقع انتشار٬ خودم را برابر چندین و چند جفت چشم میبینم و علاوه بر صدای ضعیف خودم که در سرم هست٬ چندین و چند صدای دیگر هم میشنوم٬ و تصاویری که قرار است از نوشتهٔ من راجع به من در ذهنهایی که میشناسم شکل بگیرند به شکل مزاحمتباری پیش چشم خودم ظاهر میشوند. این فقط یک جنبه از خودسانسوریای است که گرفتارش هستم. جنبهٔ جدیتر و سختتری هم دارد که قاعدتاً همینجا در همین نوشته هم سانسورش میکنم. حاصل این خودآزاری و وسواس و محافظهکاری این است که من الزاماً مجبورم یا بالکل چیزی ننویسم٬ یا اگر مینویسم٬ با هزار و حساب و کتاب بنویسم. من همیشه موقع نوشتن در حال فرار کردنم. همیشه دارم از دست کسانی فرار میکنم و فریبشان میدهم که رد حرف مرا گم کنند و سعی میکنم طوری بنویسم که آن نوشته علاوه بر این که آینهٔ ذهن خودم باشد٬ در ذهن کسانی که ذهنشان را بلدم همان تصویری را درست کند که میخواهم. این یک وضعیت عذابآوری است که من خودم را درش اسیر کردهام. از طرفی راه گریزی هم گویا برایش نیست. من مجبورم هر چیزی را در هزار لایه استعاره بپیچم و نوشتهٔ خودم را طلسم کنم تا آدم غریبه عکس برهنهای را که از خودم را که برای آشنایان واقعی (که معمولاً هیچوقت نوشتههای مرا نمیخوانند) آنجا گذاشتهام پیدا نکنند. اما واقعیت این است که از این همه تعقیب و گریز خسته شدهام. یکی از کابوسهایی که گاه و بیگاه میبینم این است که جایی در خیابان یا مهمانی پیش چشم همه لختم. دلم میخواهد لخت و عور بیایم بین شما. من از برهنگی خودم شرمگین نیستم. فقط میخواهم که حتی تصویر برهنهام را هم همانطوری ببینید و همانطوری تفسیر کنید که میخواهم.
برای دیدن گردنبند فیروزه به سایت ما سر بزنید.