.
من توی بیشه چشمم میافتد به یک گوزن بسیار جوانی٬ که چون جوان است حرف آدمیزاد سرش نمیشود (پیرترهایشان به واسطهٔ برخوردهای متعدد با شکارچیان قدری زبان ما را یاد گرفتهاند)٬ و محض همین باید شکارش کرد. من از دور کمین میکنم و آن گوزن جوان را در خفا زیر نظر میگیرم. سالهاست اسلحه را بر خودم قدغن کردهام چرا که معتقدم باید میان شکار و شکارچی یک تناسبی باشد و در عرصهٔ شکار معتقد شدهام که باید به اصول جوانمردی و مروت پایبند بود. در عوض کاری که میکنم این است که مثل دیگر درندگان به دنبال حیوان میدوم و وقتی که نزدیکش شدم خودم را روی او میاندازم و با دندانهایم _که حالا بعد از سالها درندگی کردن بسیار هم تیز شدهاند_ گلویش را پاره میکنم و یا اگر بتوانم دستانم را دور گردنش میپیچم و آنقدر نگه میدارم که از تقلا بیفتد و نهایتاً راه نفسش بسته شود. اما گوزن بسیار حیوان بدقلقی است و شکار کردنش تقریباً کار نشدنیای است و بسیار به بخت و اقبال آدم بستگی دارد. دلیلش هم این است که شاخ دارد٬ و این عین ناجوانمردی است. چون من سلاحم را با خودم به شکارگاه نمیآورم (و اگر بخواهم صادق باشم به واسطهٔ رعایت اصول جوانمردی در گذر سالها کار با اسلحه هم تقریباً فراموشم شده است) ولی گوزن و باقی حیوانات شاخدار در وقت شکار مسلحاند. به همین خاطر گلاویز شدن با آنها عموماً کار خطرناکی است٬ گواهش هم چند زخمی است که روی سرشانه و روی گونه و روی ران چپم برداشتهام. گرفتاری بزرگتر این است که تعقیب کردن گوزن هم کار عاقلانهای نیست. به این خاطر که وقتی آدم دنبالشان میدود٬ هرچه که بیشتر فرار کنند شاخشان تیزتر و بلندتر میشود. این بسیار چیز عجیبی است. همیشه برایم سؤال بوده که آیا این به خاطر اقبال تاریک من است و یا خاصیت همیشگی گوزنهاست. همیشه دلم میخواهد این را از شکارچیان دیگر بپرسم اما من بسیار تنها هستم و تا به حال در زندگیام شکارچی دیگری ندیدهام٬ دلیلش هم این است که برای شکار میروم جاهایی که معمولاً کسی نمیآید. به هر ترتیب٬ همیشه این خطر هست که اگر تعقیب طولانی شود٬ شاخ حیوان چنان تیز شود که دیگر نشود با او درگیر شد. و همیشه ممکن که حیوان فراری یک آن به خودش بیاید و سنگینی شاخش را روی سرش احساس کند و دست از فرار بردارد و برگردد و شاخش را در سینهام فرو کند. هرچند چنان که واضح است حیوانات معمولاً بسیار کمهوشند و از مزایایی که به ارزانی در اختیارشان قرار گرفته بیخبرند. اما با اینحال کسی که جانب احتیاط را رعایت کند پا به چنین میدان ناجوانمردانهای نمیگذارد. به همین خاطر٬ من همیشه یک جا کمین میکنم و صبر میکنم تا به اشتباه یا از سر کنجکاوی بیایند سمتم و آن وقت غافلگیرشان میکنم. به همین خاطر است که گفتم شکار اینگونه حیوانات بسیار به بخت و اقبال آدم بستگی دارد٬ چون تنها راهش این است که سر راه آدم سبز شوند. به همین خاطر نشستهام و از دور تماشایش میکنم و منتظرم که پا به مسلخ بگذارد. و مدتهاست که کارهایش را زیر نظر گرفتهام. و هر کاری که میکند باعث میشود که به خوردنش بیمیلتر شوم. هی خودش را به دار و درخت میکوبد. مثل کسانی که هیچ بویی از آدابدانی نبردهاند به علفهای نورسته یورش میبرد و بی هیچ ملاحظهای زیر دندانهایش لهشان میکند. و بعد یک گوشه درازکش میافتد و آنچه را که با بیحرمتی بلعیده به شکل بسیار چندشآوری نشخوار میکند. و در گه خودش دست و پا میزند. و تمام وقتش را در چنین بطالت خجالتآوری میگذراند. من از دور نگاهش میکنم و هر لحظه در نظرم ذلیلتر میشود. با خودم میگویم که کاش تفنگم را با خودم آورده بودم و از همینجا که نشستهام که یک تیر توی جمجمهاش خالی میکردم و مینشستم نگاه میکردم که کرکسها از آسمان فرود بیایند و با لاشهاش همان کاری را کنند که او با علف میکرد.
___
ܝܘܡ ܟ ܒܝܪܚ ܟܢܘܢ ܐ