Bohemian Rhapsody
دوران کودکی من با یک وحشت بسیار تلخی میگذشت. من همیشه میترسیدم. عموماً در تنهایی و گاهی حتی در حضور بزرگترها. وحشت یک جایی همیشه در کمینم بود و هیچ حسی به اندازهٔ وحشت در ده دوازده سال اول زندگی من پررنگ نبود. تصاویر و صحنههای ترسناکی برای خودم ساخته بودم که جز به ندرت رهایم نمیکردند. در کوچه، در راه مدرسه، توی حمام یا ظهرها که همه میخوابیدند، یا وقتی چشمم را به شیشههای مشجر در ورودی خانهمان میچسباندم، هرچه عفریت و شیطان بود میآمدند سراغ من. اما ترسناکتر و مکررتر از همهٔ این خیالها، تصویر یک تختگاهی بود بالای یک کوهی و یک گروه جادوگر آنجا همیشه حاضر بودند و من در فاصلهٔ بسیار دوری از آنها روی زمین میایستادم و صدایشان را میشنیدم که مرا محاکمه میکردند. صدای بحث کردنشان همیشه توی سرم بود. با هم راجع به سرنوشت من حرف میزدند و چند تایی که دلرحمتر بودند گاهی به نفع من وساطت میکردند و شرورترها همیشه سعی میکردند که مرا محکوم کنند و نظر بقیه را برای شکنجهٔ من جلب کنند. و من از دور باید این دادگاه را که در خیالم برگزار میشد دنبال میکردم و منتظر رأی نهاییشان میماندم که هیچوقت صادر نمیشد. اما آنچه تحمل این کابوس را در آن سالها دشوار میکرد این بود که حاضران آن شورا همگی اسامی مخصوصی داشتند. من به اسم میشناختمشان و همین باعث میشد که تا سر حد مرگ ازشان بترسم. به هر حال، امروز داشتم به این فکر میکردم که موجودات شیطانی وقتی به اسم مخصوص خودشان خوانده میشوند، بسیار وحشتآورتر میشوند و محض همین یادم به آن خیال سالهای دور افتاد.
I'm just a poor boy nobody loves me He's just a poor boy from a poor family, Spare him his life from this monstrosity Easy come, easy go, will you let me go Bismillah! No, we will not let you go Let him go!