.
هنگام مواجهه با هر شهر و جای تازهای٬ گذشته از جزئیات جورواجورش٬ یک تصویر بسیار کلی از آن مکان در ذهن آدم به وجود میآید. من در اولین روزهای حضورم در امریکا متوجه شدم که یک چیزی در این جهان مرا به وحشت میاندازد و هرچه زمان گذشته این وحشت در ذهن من شدت بیشتری گرفته است. تصویر کلیای که از امریکا در ذهن من به وجود آمده تصویر یک پارکینگ وسیع و بیانتهاست. این را همه میدانند که همه چیز در امریکا بیش از حد و به شکل دلهرهآوری بزرگ و عریض و درندشت است. گذشته از این٬ همه جا بسیار خلوت است و بسیار ساکت. آدم حتی وقتی در خیابانهای نسبتاً اصلی قدم میزند تنها صدایی که جلب توجه میکند صدای آژیر آمبولانس و ماشین آتشنشانی است و گاهی صدای غرش بعضی ماشینها٬ و این با همهمهٔ عمومی ماشینها در خیابان فرق میکند. غیر از این٬ همه جا به طرز دلهرهآوری ساکت است. راهها بسیار عریضاند. بیشتر خانهها با فاصله از هم ساخته شدهاند. آدم به ندرت صدای همهمهٔ آدمیزاد میشنود. و خوب واضح است که مردم امریکا مردم کمحرفی نیستند. اتفاقاً به شکل بعضاً عذابآوری پر سر و صدایند. در واقع٬ اینجا فضا آنقدر بزرگ است که هیچ صدایی را در خودش نگه نمیدارد. هیچ صدایی خفه نمیشود٬ بلکه همهٔ صداها به سرعت در فراخی فضا ناپدید میشوند. آنقدر که من میفهمم٬ بعضی جاها٬ در شهرهایی نظیر شیکاگو و سنفرانسیسکو مثلاً٬ یا آن طور که میگویند منهتن٬ به جهان قدیم شبیهترند. به غیر از این٬ باز آنقدر که من میفهمم٬ اکثر شهرهای امریکا٬ علی رغم تفاوتهایشان٬ در این سکوت و خلوتی به هم شبیهند. این به خودی خود میتواند چیز معمولیای باشد. چیزی که این خلوت را برای من دلهرهآور میکند این است که اتفاقاً همه چیز در امریکا بسیار سریع اتفاق میافتد. بر خلاف چیزی که ظاهر شهرها نشان میدهد٬ زندگی در امریکا هیچ کمماجرا نیست. همه چیز به نرمی و به سرعت پیش میرود. در ذهن من سرعت قاعدتاً باید همراه با هیاهو باشد. نهایتاً٬ هر روز که از خانه بیرون میروم٬ حیاط پهن و وسیع خانهها مضطربم میکند٬ جادههای طولانی٬ بدون هیچ مغازه یا خانهای در اطرافشان٬ و انبوه ماشینهای پارک شده جلوی فروشگاههای غولآسا٬ همه در کنار این فکر که در پس این سکوت سرسامآور یک نیرویی با شتاب در تحرک است بسیار وحشتزدهام میکنند.
توصیف ترسناکی بود. حس من این بود که هیبت و عظمت دنیای مدرن بهم احساس کوچیکی و خواری میداد. حس اینکه برای افزودن چیزی به این دنیای غولآسا خیلی ناتوانم. از حل شدن توش و زانوزدن هم بیزارم. و این آغاز یه نبرد نابرابر بود.