ظرف شیشهای
در این تمثیل من توی یک موزهام و عاشق یکی از اشیائیام که در آن موزه زندگی میکنند، مثلاً یک ظرف شیشهای، که احتمالاً تا ابد پشت شیشهٔ گیر افتاده است. من هر روز یا هفتهای یک بار یا ماهی یک بار، هرقدر که بتوانم به دیدارش میروم و همراه با عابران موزه میایستم و نگاهش میکنم. این تنها کاری است که از دستم برمیآید. بعد، هر بار که برای دیدنش به موزه میروم، میبینم که وضعیتش از بار قبل افسناکتر شده است. یک بار میبینم که غبار گرفته و تمیزش نکردهاند. یک بار میبینم که یکی تویش شاشیده. یک بار میبینم که ترک خورده. و یک بار میبینم که شکسته و هر تکهاش گوشهای افتاده است. واضحاً در این وضعیت برای آن ظرف شیشهای کاری از دست من ساخته نیست، چراکه احتمالاً تا ابد پشت شیشهٔ گیر افتاده است. هر بار که میبینمش بیشتر از قبل دلزده و سرخورده میشوم. این را نیز از یاد نمیبرم که من مجبور نیستم که عاشق آن ظرف شیشهای باشم، چراکه رابطهٔ میان ما رابطهٔ شیء و تماشاگر است. او _که پشت شیشه نشسته_ وظیفه دارد که زیبا باشد و من _که بلیط خریدهام_ حق دارم که دوستش داشته باشم یا نداشته باشم. من این را فراموش نمیکنم و محض همین، رفته رفته از آن شیء نکبتگرفتهای که پشت شیشه میبینم متنفر میشوم. با این حال، از سر عادت، به قصد آزار خودم و یا تحقیر او، هر روز یا هفتهای یک بار یا ماهی یک بار، هرقدر که بتوانم به دیدارش میروم.