ادبیات و صحبت با غریبهها
من مدت نسبتاً زیادی است که دیگر ادبیات را خیلی جدی پیگیری نمیکنم. منظورم این است که به ندرت پیش میآید که قصه یا شعر یا نمایشنامهای را همینطوری باز کنم و شروع کنم به خواندن. دلیل اصلی آن این است که خوب وقت نمیکنم. اما دلیل دیگری هم دارد و آن این است که از محتوای بسیاری از این آثار بدم میآید. میگویند که در ادبیات صداهای مختلف انعکاس پیدا میکنند و آدم باید قصه بخواند و یا فیلم نگاه کنم تا بفهمد که زندگی خارج از محدودهٔ ذهن او چهجور چیزیست و با زندگیهایی که هیچوقت نمیتوانسته بکند آشنا شود و از این قبیل. و من دقیقاً محض همین حوصلهام نمیشود خیلی چیزها را بخوانم. چون واقعاً نمیخواهم صدای کسی را بشنوم و هیچ همدلیای با آنچه غیر من است نه دارم و نه میخواهم که داشته باشم. و اگر چیزی بخوانم، دلم میخواهد که آن چیز بازتاب صدای خودم باشد. دلم میخواهد هنگامی که آزاد میشوم و از اتاق میروم بیرون، فقط آشنایان قدیمی را ببینم که از قبل راجع به همطایفگیشان با خودم یقین حاصل کردهام. دلم میخواهد چیزهایی بخوانم که علیالقاعده میتوانند نوشتهٔ من هم بوده باشند، اگر که من عمر دیگری و زندگی دیگری میداشتم. اینکه دیگران در دلشان چه میگذرد مثقالی برای من مهم نیست و خواندن گزارش احوال غریبهها همیشه برایم موجب ملال بوده است. در عوض دلم میخواهد آشنایان نزدیک، با رمزهایی که از قبل گذاشتهایم، احوال خودم را برایم گزارش کنند. من دلم نمیخواهد کسی از بیرون خبری بیاورد. بلکه میخواهم که دیگری چیزهایی را راجع به خودم از پستوهای مخفی ذهنم بکشد بیرون و پیش چشمم بیاورد.
ادبیات میگویند از این حیث باعث شگفتی است که آدم را با زبانهای تازه آشنا میکند. من لااقل در وضع اسفبار فعلی ابداً میلی ندارم که زبان دیگری را به رسمیت بشناسم. برعکس، آنچه در ادبیات هنوز برای من مایهٔ شگفتی است این است که میبینم نویسندهای هزاران کیلومتر دورتر از من و یا قرنها قبل از من، با من دقیقاً به زبان من حرف میزند.