.
یکی از دلایلی که زندگی برای من دشوار است این است که من از همه طرف و به همه شکلی سرکوب میشوم. وقتی که بیتعارف به وضعیت خودم در این دنیا نگاه میکنم، واضح است که نیروهای جورواجوری دارند مرا، با فردیتی که دارم، به حاشیه میرانند و له میکنند. این سادهترین و واضحترین شکل سرکوب است. من در برابر این سرکوب تمام عیار هیچ مقاومتی نمیکنم. از کسانی که پیش از من با چنین هیولایی گلاویز بودهاند یاد گرفتهام و سعی میکنم که مثل ماهی از میان دستهایش لیز بخورم و یا اگر چشمش به من افتاد استتار کنم. من به هیچ اکثریتی تعلق ندارم و به همین خاطر با هیچ صدای بزرگتری در این دنیا همصدا نیستم. من از حیث نژاد و ملیت و زبان در اقلیتم. از حیث فکر و عقیده در اقلیتم. سلیقهٔ من در اقلیت است. و چیزهایی که هویت مرا میسازند و چیزهایی که تاریخ شخصی مرا به وجود آوردهاند هیچ کدام مرا به هیچ اکثریت نیرومندی متصل نمیکند. من در این دنیا شبیه خودم زندگی کردم. به همان راه باریکی رفتم که سرنوشت پیش پایم میکشید و در بزرگراهی که مال دیگران بود پا نگذاشتم. به همین خاطر، به چیزی تبدیل شدم که جبراً به خودم منحصر کرده است. من با دیگران تجربهٔ مشترکی ندارم. حتی اگر بعضی فکرهای من به بعضی فکرهای دیگران شبیه باشند، نهایتاً شبیه به هم فکر نمیکنیم. من از هیچ شادی جمعیای شاد نمیشوم و به هیچ عزای عمومیای نه میروم و نه راهم میدهند. لاجرم من در اوقات شادیام تنها هستم و در وقت عزا کسی شریکم نیست. وجود من در این دنیا جرم است به این خاطر که کلماتم را خودم ساختهام. من زبانی را که با آن حرف میزنم خودم ساختهام و از در و همسایه و یا فلان روزنامهٔ کثیرالانتشار لغت قرض نکردهام. به همین خاطر نمیتوانم با کسی گفتگو کنم. من در این زندگی هیچ وقت با هیچ کس و هیچ چیز مصالحه نکردم، و البته که جبراً و نه از سر کلهشقی. من هیچ بدم نمیآید که جایی با دیگرانی همصدا شوم اما نمیتوانم آن چیزی را که دیدهام ندیده باشم. مرابطهٔ من با دیگران روز به روز خشونتبارتر میشود. بسیار شده است که کسی خواسته با من حرف بزند اما آن حرف را با یک زبان به خیال خودش مشترک و همهفهمی زده و من بسیار ناامید و عصبانی شدهام که آن طرف زبان مرا حدس زده و فرض گرفته بی آن که از قبل جستجو و یا سؤال کرده باشد. هر چه میگذرد من بیشتر از پیش از طرف جهان بیرون تهدید میشوم. و هرچه که بیشتر تهدید میشوم پرخاشگرتر میشوم. مدتهاست که هر چیزی کمتر از محبت خویشاوندانه و دوستی تمام عیار را خصومت به حساب میآورم و با کسانی که در محبت و ارادتشان نسبت به خودم ذرهای تردید داشته باشم شبیه دشمن رفتار میکنم.
کسانی که به یک دلیل مشترکی تحت سرکوب بودهاند، همدیگر را پیدا میکنند و به واسطهٔ صدایی که میسازند هزینهٔ سرکوبشان را بالا میبرند و اینگونه گاهی بر تیغهٔ سرکوب چیره میشوند. اما من صرفاً به خاطر وجود خودم، و به خاطر تاریخی که بر «من» گذشته سرکوب میشوم. مثل کسی که یک بیماریای داشته باشد که اسمی برایش نیست. چنین کسی ممکن است اسمش بر آن مرض ثبت شود تا اگر کسی بعدتر به بلایی شبیه آن مبتلا شد اسمی برایش باشد. من از صبح که بیدار میشوم تا صبح فردا که دوباره در خواب فرو میروم این سنگ را با خودم حمل میکنم.