یادداشت
سه شنبه, ۱۶ شهریور ۱۴۰۰، ۰۲:۱۴ ق.ظ
اینجا که هستم همه چیزش آشناست. همان رنگ را برای بار سوم بر در و دیوار زده اند، مثل همیشه در غیاب من. و حالا منم که باید کنج به کنجش را از نو وارسی کنم. در این اتاق هیچ چیزی برای تماشا نیست و من گنج کوچکی را که داشتم بازنکرده پس فرستادهام. اطلاق نام گنج به صندوق بازنشده خالی از خوشخیالی نیست. و در مقابل سلب عنوان گنج از چنین صندوقی باید عین خوشخیالی باشد.
بیست و سه سالم شده و از آدمیزاد مثل بید به خودم میلرزم. و هر آدمی را که کنارم بود، به جرم آدمیزاد بودن از خودم راندهام. میگفتم که «باور کنید. از شما هیچ چیزی نمیخواهم.» وحشت میکردند. میگفتم که «اینجا خانۀ خودتان است. همه چیز مال شماست.» میگفتند «قباله بنویس.» گفتی که «تجارت کن.» نگفتم که از پدرم ملّاحی و آداب سفر یاد گرفتهام نه تجارت.
۰۰/۰۶/۱۶