مرگ اژدها، مجدداً
قصهٔ کرم هفتواد در یک بار در شاهنامه آمده و یک مرتبه در کارنامهٔ اردشیر. قصه این است که یک کسی بوده به نام هفتواد که هفت پسر داشته و یک دختر. آن دختر یک روز اتفاقی یک سیبی پیدا میکند و توی یک سیب یک کرمی میبیند و کرم را میگذارد روی دوک نخریسی و کار نخریسی به واسطهٔ آن کرم برکت میگیرد و به آن برکت خانوادهٔ هفتواد محتشم میشوند و دژی و شهری بنا میکنند، همه به صدقهٔ سر آن کرم توی سیب. و کرم گویا آنقدر میخورد که بسیار چاق و هیکلی میشود. در همان ایام، اردشیر پسر بابک قدرتش را از مرزهای فارس به بیرون گسترش میداد و محض همین به ولایت هفتواد که حوالی کرمان باشد نیز لشکر کشید و چند مرتبه شکست خورد به این خاطر که کرم حامی دژ هفتواد بود. نهایتاً اردشیر حیلهای میبندند و با لباس کذب و با جامهٔ بیگانگان وارد دژ میشود و خودش را به کرم میرساند و به کرم روی گداخته میخوراند و میکشدش و وقتی که کرم مرد، دژ هم به تبع آن سقوط کرد.
«چندان که کرم دهن فراز کرد تا خون خورد، اردشیر روی گداخته در کام کرم ریخت»
کرم ستون ثقل قلعه است و قوام قلعه به کرم است. هر تغیری در حال کرم اسباب وحشت قلعهنشینان است. و هر ویرانیای که به حال کرم مربوط نباشد احتمالاً بیاهمیت است.
-
چند روز پیش، دوست بسیار عزیزی مرا به یاد روایت مریم مجدلیه در کتاب عیسی پسر انسان جبران خلیل جبران انداخت. این چند سطر از آنجاست:
«اما هیچ یک از مردان چون او راه نسپرده است. آیا نسیمی بود که از باغ من برآمد و به مشرق رو نهاد؟ یا تندبادی که همه چیز را تا بیخ و بن تکان میداد؟
ندانستم، اما در آن روز بود که غروب چشمانش اژدها را در وجودم کشت، و من یکی زن شدم، مریم شدم، مریم مجدلیّه شدم.»
-
زیباترین روایت انجیلیای که خواندهام، تکهای است از متنی معروف به انجیل کودکی عربی، که از اناجیل غیر رسمی است. این جملات همیشه مرا به وجد میآورند. چرایش را همیشه دلم میخواست یک جا درِ گوش یک کسی بگویم. آخرین گوشی که دهانم را سمتش بردم، چنان با هیاهوی کبوترفروشان و صرّافان پر بود که زبان مرا نمیفهمید.
ترجمهٔ آن تکه:
و چون وقت ختنه رسید –وآن روز هشتم است و در آن به حسب شریعت واجب است طفل را که ختنه گردد- وی را در کهفی مختون نمودند.
عجوزی آوردند، از اسرائیلیان، و قلفهی وی را ببرید –برخی گویند که حبلهی ناف را- و آن را درون ظرفی مرمرین پر از زیت کهنهی گرانبها گذاشت.
وآن عجوزه را پسری بود و آن پسر بویفروش بود. آن ظرف را بدان پسر داده بدو گفت:«این ظرف پر از عطر گرانبها را به سیصد دینار هم اگر از تو خریدند، تو نفروش.» و این همان ظرفی بود که سیّده مریمِ خاطئه آن را خرید و بر سر و پای مولایمان یسوعالمسیح ریخت و آن[پا]ها را با زلف خود خشک نمود.
و ده روز بعد میلادش، طفل را به اورشلیم بردند و در روز چهلم بعد میلادش، وی را به هیکل برده پیش خداوند نشاندند. و از برای وی قربانی دادند به حسب شریعت موسی؛ آنجا که گفته شد: «کل طفل ذکر یفتح رحم یدعی قدّوس اللّه.»