هجده دقیقه زمان زیادی است.
در رؤیای من همیشه یک روزی در آینده هست که یک جهنم بیدر و پیکری روی زمین برپا میشود٬ و یا دست کم در چشم من زمین یک جهنم بیقاعدهای میشود٬ و زمان از حالت خطی خودش در میآید و آینده از معنی میافتد٬ و آن روز٬ حتی اگر به قدر یک روز کوتاه باشد٬ تنها روزی خواهد بود که من میتوانم به رؤیای خودم شبیه بشوم. در آن روز صورت من عوض میشود. قیافهٔ من شبیه موجودات عجیبالخلقه میشود و کسانی که مرا میشناختهاند از من میرمند اما نمیتوانند فرار کنند چون آن جهنم بیآینده فرارسیده است. در آن روز من هیچ ابایی ندارم که خوابهایم را تعریف کنم. در آن روز هیچ ابایی ندارم که به عقب برگردم و موشهایی را که آنور رودخانه ماندهاند زیر پایم له کنم و به دل و رودهٔ بیرون ریختهشان نگاه کنم. اما اگر آن روز هیچ وقت نرسد چه؟ من همیشه از این وحشت دارم که در این بهشتی که شما برای خودتان ساختهاید٬ بین لیوانهای کاغذیتان بمیرم.
"Narcissus was once walking by a lake and decided to drink some water; he saw his reflection in the water and was surprised by the beauty he saw; he became entranced by the reflection of himself. He could not obtain the object of his desire though, and he died at the banks of the lake from his sorrow.
According to the myth, Narcissus is still admiring himself in the Underworld, looking at the waters of the Styx."
چند جور غم هست و یک جورش هست که ادامهٔ آرزوست. من متوجه شدهام که چنین غمی را اغلب به خودم راه نمیدهم چون که روی دیگر آرزوست. من٬ از آنجا که از خودم بیزارم٬ هیچ به خودم حق نمیدهم که آرزومند چیزی باشم٬ خصوصاً اگر که آن آرزومندی از سر جاهطلبی نباشد. من آرزوهای بزرگی دارم که راه رسیدن بهشان سرمایه و زحمت است. اما هیچ وقت نمیتوانم آرزو کنم که چیزی نصیبم شود٬ صرفاً چون دلم آن چیز را میخواهد و خیال میکنم که حق من است که آن چیز مال من باشد. در نتیجه٬ وقتی که بابت ناکامی از چنین آرزویی٬ که نمیکنم٬ غمگین میشوم٬ یادم میآید که نباید غمگین شوم. و این حس بسیار آزاردهندهای است. مثل وقتی است که آدم جلوی گریهاش را به زور میگیرد یا بغضش را مثل یک تکه سنگ قورت میدهد. من شکسته و نامید و بیچاره میشوم و حتی اخیراً یک مقدار کمی مجنون میشوم٬ اما غمگین نمیشوم٬ به این خاطر که آدم وقتی غمگین است گریهاش میگیرد٬ و گریه باعث میشود که زره آهنیای که از غرور دور خودم تنیدهام بپوسد و زنگ بزند و نهایتاً بشکند و برهنه شوم و دیگران با چشمهای نامحرمشان به بدن آفتزدهام نگاه کنند. نهایتاً٬ اگر چشم غریبهٔ شما مدام مرا نمیپایید٬ ممکن بود یک وقتی گریه کنم و شبیه آدمیزاد بشوم. این به این معنی است که چشم شما از من یک هیولای تماموقت ساخته است. و به همین خاطر٬ تنها راهی که ممکن است این طلسم بشکند این است که شما به من نگاه نکنید و از آنجا که شما همیشه به من نگاه میکنید٬ تنها راهی که برای نجات من ممکن است وجود داشته باشد این است که با یک کارد کوچک آشپزخانه چشمهای شما را کور کنم و از حدقه بیرون بیاورم. آنوقت٬ ممکن است خشکی چشمهای من برطرف بشود و آب به چشم خشکیدهام برگردد.
فقط منتظر یک اشارهام. کافی است یک نفر کلمهٔ رمز را به اشتباه بر زبان بیاورد٬ که من بشنوم «حالا. بالاخره وقتش رسید.»
بازرگانی را هزار دینار خسارت افتاد. پسر را گفت: نباید که این سخن با کسی در میان نهی. گفت: ای پدر! فرمان تو راست، نگویم، ولکن خواهم مرا بر فایدهٔ این مطلع گردانی که: مصلحت در نهان داشتن چیست؟ گفت: تا مصیبت دو نشود؛ یکی نقصان مایه و دیگر شماتت همسایه.
مگوی انده خویش با دشمنان
که لاحول گویند شادیکنان
(گلستان سعدی)
یک نفر در ته یک دریاچه چه مدت باقی میماند؟ تا چند وقت میشود ته یک دریاچه قایم شد؟
گالوم تجسم ضعف است. لاغر و استخوانی و توسریخور است. در پلشتترین وضعی شبیه به زبونترین حیوانات زندگی میکند. اگر بشود انتهایی برای ضعف تصور کرد٬ گالوم دقیقاً در همان حوالی است. اما او دقیقاً کسی است که بیشتر از همه در چشم زهرآگین قدرت خیره شده است. او بیشتر از هر کسی قدرت را میفهمد و هیچکس به قدر او عاشق حلقه نیست. او به راحتی وحشت میکند و مطیع میشود اما حتی لحظهای از سرکشی و خشونتی که روحش هست چیزی کم نمیشود. گالوم با مچ باریک و صورت چروکیدهاش٬ هم یکسره ضعف است و تجسم نهایی قدرت است. نه که زور داشته باشد و زورش به این و آن بچربد٬ چون این سمت سالم قدرت است. زبونی گالوم حاصل فهمیدن قدرت است. این بلایی است که باز کردن در آن اتاق ممنوعه و خواندن اسم مخفی شیطان بر سر آدم میآورد.
توی خواب دیدم که یک جایی بودم که اولاً تابستان بود و دوماً بسیار سرسبز بود و دار و درخت و گل و دریاچه داشت. و انگار که یک جایی بود شبیه اقامتگاه سرخپوستها٬ یعنی که کاملاً هم بکر نبود و آدمیزاد هم آنجا زندگی میکرد و من انگار که در آنجا دوستانی داشتم هرچند که هیچکدامشان را ندیدم. آنقدری که یادم میآید٬ من در یکجایی وسط جنگل از دوستانی که ندیدمشان جدا شدم و راه افتادم به سمت یک جایی که مثلاً ممکن است اردوگاهمان بوده باشد٬ احتمالاً به این قصد که اسبم را پیدا کنم. در راه٬ هوا شرجی بود و همهچیز به شکل دلهرهآوری رنگآلود و براق بود. در راه انواع مختلف اسب سر راهم سبز میشدند. اولین گروهی که توجهم را جلب کردند اسبهای بالدار بودند. این اسبها در اندازههای مختلف در مسیر من پیدا میشدند. بعضیشان به کوچکی یک موش بودند و آنهایی که بزرگتر بودند٬ در حد و اندازهٔ بز یا سگ. همگی رنگشان زرد روشن بود و روی شانههایشان دو بال سفید داشتند٬ شبیه بال فرشته یا بال قو. در دستههای کوچک اینجا و آنجا پیدا میشدند و لابهلای درختها جست و خیز میکردند و بعد میپریدند و میرفتند. میخواستم ازشان عکس بگیرم اما انگار نمیتوانستم دوربینم را از توی جیبم بیرون بیاورم و یا موقعی که میخواستم عکس بگیرم میپریدند و ثابت نمیماندند. جلوتر که رفتم باز اسبهای دیگری سر راه بودند. یکیشان را واضحتر یادم هست و رنگ قهوهای خیلی تندی داشت و بسیار پشمالو بود و قدش از اسب معمولی کوتاهتر بود و موهایش انگار که با دقت و وسواس آراسته بود. با خودم فکر کردم که این هم میتواند اسب من باشد هرچند که بیشتر شبیه الاغ است اما خیلی تفاوتی نمیکند. اینجا دیگر به نزدیکی اردوگاه رسیده بودم که یک محوطهٔ مدوری بود وسط درختها. البته هیچ اثری از خیمه و چیزهای اینطوری آنجا نبود. همه چیز بسیار آشفته بود و وسایل مختلفی روی زمین ریخته بودند و شاید شبیه یک گاراژ بزرگ یا باقیماندهٔ یک بازار هفتگی بود. آنجا در آن محوطه تعداد زیادی اسب بودند در شکلها و رنگهای گوناگون. بعضی نشسته بودند و بعضی در سایه به خواب رفته بودند و بعضی بازی میکردند. آنجا یک اسب سیاهی بود که به سمت من آمد. حتی احساس میکنم که با من چند کلمهای حرف زد. انگار که او اسب اصل کاری بود یا شاید اسب من بود. اما من انگار درست نمیدانستم آنجا دارم چه کار میکنم و از کنار او رد شدم و چند قدم که جلوتر رفتم٬ برگشتم و نگاهش کردم و دیدم که اصلاً اسب نیست. دیدم که خرس است و روی دو پایش ایستاده و یک بچهخرسی را کنار خودش نگه داشته است. من با وحشت دویدم و رفتم به سمت یک قفسی که در انتهای آن محوطه گذاشته بود. قفسی بود بسیار کوچک به شکل مستطیل. شبیه آن قفسی که مدتها روی پشتبام خانه داشتیم. زنگ زده بود و از شکل و شمایل افتاده بود. خودم را توی آن قفس جا کردم و درش را بستم و قفلش را که انگار یک مرتبه شکسته بود و دوباره سرهمش کرده بودند به زحمت بستم. اطراف قفس را با مقوا پوشانده بودند تا نور واردش نشود. من مقوایی را که جلوی در قفس بود کنار زدم تا بیرون را نگاه کنم و ببینم که خرس نزدیکتر شده یا نه. بعد همان لحظه حس کردم که ممکن است وقتی صورتم را به در قفس نزدیک میکنم٬ خرس همانجا بیرون ایستاده باشد و پنجهاش را به راحتی از بین میلههای قفس بگذارند و چنگالش را توی صورتم فرو کند.
برای ب
با این امید که وقتی میمیریم٬ به عزرت خداوند که بعد صد سال٬ دست کم توی زندان نمیریم
من گاهی به طرز خیلی مصنوعیای مؤدبم٬ و به شکل خیلی غیرطبیعیای مراقبم که باعث سوءتفاهم نشوم. به راحتی از دیگران میرنجم و محض همین٬ بسیار حواسم هست که کسی را نرنجانم. ممکن است که کسی بگوید که خوب خیلی هم خوب. اما این احتیاط اولاً گاهی شکل جنونآمیزی به خودش میگیرد٬ و ثانیاً منشأ آن چیزی جز شرارت بیحد و مرزی که در روح من تلنبار شده نیست. کسی که طینت صاف و پاکیزهای دارد٬ ممکن است اینقدر راجع به خودش احتیاط نکند. کسی که میداند نفسش آلوده نیست خیلی راحتتر با دیگران حرف میزند و صورتش را بدون روپوش نشان میدهد. در عوض٬ من نفسم زهرآلود است. مدام باید احتیاط کنم که این آلودگی من به کسی سرایت نکند چون به یقین میدانم که آلوده و خطرناکم. از طرفی دیگران را هم به کیش تاریک خودم میپندارم. و محض همین٬ همیشه بدترین و تلخترین فرضی را که ممکن است راجع به نیات و مقاصد دیگران در نظر میگیرم و سعی میکنم شاهدی پیدا کنم که آن فرض را باطل کند٬ و نه برعکس. این که حواسم هست به دیگران آسیب نزنم٬ بخشیش حاصل بدبینی است که همیشه نسبت به دیگران دارم٬ اما بخش بیشترش شاید حاصل بدبینی من نسبت به خودم است. همیشه انواع رذائل را در دیگران فرض میگیرم٬ نه به این خاطر که دیگران رذل اند٬ بلکه به این خاطر که تمام آن رذائل را در خودم سراغ دارم و فرض میکنم دیگران نیز به همان معنی انساناند که من انسانام. دوستیام را با خیلی از آدمها خاتمه دادهام٬ به این دلیل واهی که چیزی گفتهاند بدون آن که همهٔ تفسیرهایی را که میشود از آن جمله کرد در نظر گرفته باشند٬ و من هم به بدترین و زنندهترین آن تفسیرها فکر کردهام و از آنجا که احتمالاً خبردار نشدهاند که آن حرف بخصوص میتوانسته دلالتهای ضمنی دیگری هم داشته باشد٬ هیچوقت نفهمیدهاند که لازم بوده که نشان بدهند که من اشتباه فکر میکردهام. ممکن است بگویند که خوب تو چرا با یک چنین بدبینیای فلان حرف مرا یا فلان حرکت مرا اینطور ناگوار تفسیر میکنی؟ خوب نکن. جواب من این است که خوب معلوم است که میکنم. تو چرا راه چنین تفسیری را باز گذاشتهای؟ چون لزوماً خیلی سخت نیست که آدم طوری حرف بزند و رفتار کند که از کار و کلامش هیچجوره نشود برداشت دیگری کرد. اما معمولاً آدمها این قدر شفاف و واضح نیستند. دلیلش خوشبینانهاش هم احتمالاً این است که چون خودشان شریر نیستند٬ احتمال نمیدهند که طرفشان که یکی مثل من باشد٬ کوچکترین رد شرارت را در هر چیزی پیدا کند و آنقدر به آن پر و بال بدهد که دیگر هیچ نقطهٔ روشنی در زمینه باقی نماند.
اخیراً متوجه شدهام که با کسانی که واضحاً شریرند و به مفسدهای که در روحشان هست معترفاند خیلی راحتتر جور میشوم. معمولاً چنین کسانی سهواً به کسی آسیب نمیزنند٬ و اگر میزنند از عمد و به قصد میزنند. آدم معمولی ممکن است بدون این که بخواهد مرتکب قتل بشود٬ در دعوا یا رانندگی یا در انواع حوادث. اما کسی که قاتل است و در طول زندگیاش مدام به کشتن آدمیزاد فکر کرده٬ به احتمال زیاد هیچوقت اشتباهی کسی را نمیکشد. در نتیجه عموماً روی دوستی چنین کسی میشود حساب کرد چون معمولاً دوستی خاله خرسه نیست.
من سالها سعی کردم که همه مرا به عقل سلیم بشناسند. مدتها سعی کردم که پشت هر کاری که میکنم چیزی جز یک منطق بسیار محکم نباشد. در واقع سعی هم نمیکردم٬ به طور طبیعی اینطور بودهام٬ و این در من به قیمت سرکوب بسیاری از عواطف به وجود آمده است. کارهایی را که بقیه در پاسخ به عواطفشان میکنند٬ من یا نمیکنم و یا اگر میکنم در پاسخ به عاطفهٔ بخصوصی نیست٬ بلکه با یک حساب و کتاب دیگری میکنم. همیشه متوجه بودهام که این منطقی که من در کار میکنم همسایهٔ دیوار به دیوار جنون است. من از اکثر عواطف معمول بشری بیزارم و سعی کردهام که خودم را به تمامی از شکلهای گوناگون آن خالی کنم. اما همیشه صورت نهایی این عواطف٬ یعنی جنون را یک جایی در خفا نگه داشتهام. یک جنونی همیشه هست که من آن را پشت یک دیوار فولادی رام نگه داشتهام. همیشه سوالم از خودم این بوده که این جنون چه وقت خودش را آزاد خواهد کرد؟ چه اتفاقی اگر بیفتد من مجنون میشم؟ و همیشه چند تا جواب دم دستم داشتم که فرضاً این اتفاق و آن اتفاق اگر بیفتند ورای تحمل عقل منند و در یک چنین وضعیتی من آمادهام که سلامت عقلم را از دست بدهم. اما مدتی است که فکر میکنم آن جنون بسیار از چیزی که فکر میکردم نزدیکتر است. و سیلابی که همیشه خیال میکردم در یک روز بسیار دوری ممکن است به راه بیفتد٬ بسیار راحتتر از این چیزها جاری میشود. من در تمام این سالها٬ در همهٔ اوقاتی که خودم را بابت عاقل بودنم پرستیدهام٬ و به خاطر برتر بودنم از دیگرانی که به قدر من عاقل نیستند به خودم آفرین گفتهام٬ در خفا در یک گوشهٔ ذهنم آن نمایش بزرگ را تمرین کردهام و به جزءجزء آن فکر کردهام و همیشه در دلم مطمئن بودهام که قرار نیست عاقل بمیرم. اما همیشه خیال میکردم که زمان آن نمایش بسیار دور است. اما انگار نیست و هر لحظه ممکن است به این نتیجه برسم که وقت آن رسیده که همه چند دقیقه خفه شوند و با وحشت به من نگاه کنند.
آدمیزاد گاهی زیر غرور خودش له میشود. غرور آن قدر زیباست که گاهی آدم حتی حاضر است آخرین نفسش را هم زیر آوار غرور بکشد اما خیال کند که این مرگ اگر بهای این تصویر٬ یعنی غرق غرور بودن٬ بوده باشد شاید میارزیده.
-
آدمیزاد میل دارد به این که رنج خودش را یک جایی نشان بدهد. اما در جهانی که رحم در آن اسباب خجالت است٬ آدم اگر قدری حساب کتاب دور و برش را بکند این میل را در نطفه خفه میکند. هیچ رحمی مجانی نیست و مهربانترین آدمها هم اگر به کسی رحمی بکنند٬ حسابش را نگه میدارند. در نتیجه٬ فقط یک راه میماند٬ یک راه برای این که آدم رنج خودش را ابراز کند و هیولای غرورش را نیز در قفس نکند. این یک راه واضح است که چیست و نیازی نیست که آدم اسمش را حتماً ببرد.
-
دهانی را که ممکن یک روز به پوزخند باز شود٬ هنگامی که بسته است باید از دو طرف تا دم گوش جر داد.
بچه که بودم، گاهی میشد که در خیابان بودیم و یک کسی به قصد گدایی کردن نزدیک میآمد. در آن اوقات، گاهی بزرگترها میگفتند که اینها اینطور نیست که واقعاً گرسنه باشند، و اینطور نیست که پول نداشته باشند، و در واقع عادت کردهاند به گدایی کردن. و گاهی قصههایی احتمالاً ساختگی تعریف میکردند از فلان گدایی که خبر دارند که در خفا ثروتش سر به فلک میکشد اما از سر عادت گدایی را کنار نگذاشته.
سالها طول کشید، و یک عمر از من گذشت و فهمیدم که راست میگفتند. سالها گذشت و من شبیه گدایان زندگی کردم. و عادت گدایی از سرم نیفتاد که نیفتاد و فهمیدم کسی که خودش را در آیینه گدا میبیند، کسی که یک بار رخت گدایی جسم برهنهاش را لمس کرده، احتمالاً از سر عادت همیشه گدا خواهد ماند. با این تفاوت که من در خفا ثروت سر به فلک کشیدهای ندارم، احتمالاً.
من از هر گفتگویی با شما اجتناب میکنم٬ چرا که شما به کلماتی بسیار مسموم و آلوده مجهزید. در کیسهٔ تعفنگرفتهٔ زبان شما کلماتی پیدا میشود که حتی اگر آنها را به کار نبرید٬ موقعی که برای برداشتن باقی کلماتتان در آن کیسه را باز میکنید٬ زهری که از همان چند کلمه منتشر میشود کافی است تا هر ذهن شریفی را بخشکاند٬ البته که خود شما به هزار لغت آلودهتر هم عادت کردهاید و با آن نجاستی که مدتهاست در خود نگه داشتهاید یکی شدهاید. آنقدر آن کلمات را گفتهاید و از دیگران شنیدهاید و گوشهایشان را نشستهاید که به خیالتان همه چیز عادی است و جهان همان شکلی است که آن چند کلمه میگویند.
چون کسی که برای مادرش ماتم گیرد، از حزن خم میشدم. ولی چون افتادم شادی کنان جمع شدند. آن فرومایگان بر من جمع شدند، و کسانی که نشناخته بودم مرا دریدند و ساکت نشدند. مثل فاجرانی که برای نان مسخرگی میکنند، دندانهای خود را بر من میافشردند. ای خداوند تا به کی نظر خواهی کرد؟
مزمور سی و پنجم: ۱۷-۱۴
از یکی دو سال پیش دو سه تار سفید توی موهایم پیدا شده بود. امروز جلوی آینه دیدم که یک تار موی سفید هم روی صورتم هست. برای هر چیزی که توی این دنیا آماده نباشم٬ دست کم برای پیری کاملاً آمادهام.
آدمیزاد یک مرتبه در این زناکده فرصت زندگی کردن دارد. هیچ مشخص نیست که در این چهار صباح که وسط نجاست نفس میکشد قرار است چه کار بکند. دستور رایجی که تجویز میکنند این یک چیز سفاهتباری است که میگویند آدم باید از زندگیاش لذت ببرد. بعد مشخص نیست این لذت دقیقاً چیست که آدم باید ببردش٬ معلوم هم نیست به کجا. معمولاً این دستوری که تجویز میکنند٬ یک لیست تبلیغاتیای هم همراهش هست از آن چیزی که مصداق لذت است٬ بعد آدم باید این را ببرد. اما به واقع همین لذت هم مشخص نیست که چیست. ممکن است کسی این چهار سطر آبکی مرا بخواند و اینطور فکر کند که این تیپیکال آدمی است که معنای زندگی (همینطوری خشک و خالی نوشتنش هم باعث تهوع است) را گم کرده (ای وای توی جیبم بود تا همین یک ربع پیش) و الان دقیقاً وقت آن رسیده که برود یک هدفی و یک غایتی پیدا بکند. به زودی میروم در یک سوراخی در امریکای جنوبی یک ایدئولوژی رندومی پیدا میکنم که زندگی بیمقدارم را ارزشمند بکند. یا میروم برای رهایی یک مشت قرمساقتر از خودم اکتیویست یک حوزهٔ بیمعنیای میشوم. یا میروم یک تولهٔ آدمی پس میاندازم یا یک تولهٔ سگی به قول جماعت اداپت میکنم که کار درست بشود. یا میروم دمبل میزنم و پودر پروتئین کوفت میکنم چون جیم همه چیزو عوض میکنه.
رنج کشیدن آدم را ضعیف میکند. آدم وقتی که ضعیف میشود و یا وقتی که رنج میکشد٬ میشکند. و وقتی که میشکند٬ گاهی کسانی از گوشهکنار پیدایشان میشود و به سراغ تکههای شکستهٔ آدم میآیند. گاهی با آدم همدلی میکنند و گاهی هر چیزی که به ذهنشان میرسد میگویند٬ به هر زبانی که بلدند. اما در این موقعیت یک چیزی همیشه ثابت است. آن کسی که به عیادت میآید قوی و سرپاست و آن که به عیادت تکهپارههایش میآیند ضعیف و نزار است. این موقعیت باعث میشود که من وقتی که رنج میکشم معمولاً از کسی کمک نخواهم و کسی را به عیادتم نپذیرم. به این خاطر که عموماً آدمها ابلهاند٬ و بسیاری وقتها علاوه بر این که ابلهاند (که در این مورد عموماً همه شبیه همدیگریم خصوصاً وقتی که پای فهمیدن رنج دیگری در میان باشد)٬ شریر و بدذات اند و این چیزی که من اسمش را میگذارم شرارت و بدذاتی احتمالاً بسیاری آن را حالت طبیعی آدمیزاد بدانند. به هر ترتیب٬ من وقتی که رنج میکشم نمیتوانم از کسی کمک بخواهم یا بگذارم کسی صدای گرفتهام را بشنود. به این خاطر که حساب کتاب خیلی چیزها را پیش خودم میکنم و آخرین چیزی که ممکن است برایم اهمیت داشته باشد این است که مثلاً یک نفری با یک حرفی که ممکن است بر اساس تجربهٔ حماقتبار خودش میخواهد بزند حال مرا بهتر کند یا نکند. کسی که به عیادت من میآید٬ از آنجا که در آن لحظه سالم است بر من مسلط میشود. من هیچ نمیتوانم این را تحمل کنم که کسی که واقعاً عقلش از من کمتر است حتی به قدر یک لحظه٬ در آن اتاق از ذهنش بگذرد که بله من بر فلانی به قدر یک لحظه مسلطم. به ندرت و دیر به دیر میشود که یک کسی پیدا بشود که آنقدر تیزهوش باشد که حرمت رنج و حرمت عیادت سرش بشود و آدم بتواند با خیال راحت به تیزی هوش او و به سلامت روح او اعتماد کند و نقابش را یک لحظه بردارد و صورت آش و لاشش را نشان بدهد. این جمله آخر را که نوشتم تصویر بالدوین (چهارم٬ شاه اورشلیم) در آن فیلم پادشاهی بهشت ریدلی اسکات توی ذهنم بود. او دقیقاً تجسم چیزی است که در این چند سطر میخواستم بنویسم. آن آدم شگفتانگیز٬ صورتش را و رنجش را دقیقاً به کی نشان بدهد؟ گیرم که بخواهد کسی را در رنج خودش شریک کند٬ از بین آن هیولاهای نجسی که دورش را گرفتهاند٬ دقیقاً کدامشان را باید را انتخاب کند؟
من هنوز بیست و شش سالم توی سرازیری نیفتاده٬ ولی با این حال به سی نزدیکترم تا به بیست. این چیزی که بهش میگویند بحران سی سالگی من خیال میکردم که در همان حوالی باید انتظارش را بکشم. با این حال٬ خیال میکنم جوانیام را هدر دادهام. همیشه شبیه ده سال پیرتر خودم بودهام و با این حال خیال میکنم که هنوز نوجوان ماندهام٬ هنوز با هیچ جای این جهان راحت نیستم٬ هنوز با همه چیز دارم کلنجار میروم. انگار که دست گذاشته باشم روی گلوی خودم و هر روز بیشتر از دیروز فشار بدهم. در سنی که من هستم کمکم وقت آن رسیده که پختگی و عاقلی پیشه کنم و با خودم و با دیگران مدارا کنم. اما روز به روز عصبیتر و پژمردهتر و وحشتزدهتر میشوم.
من هیچ جایی برایم نمانده است که بتوانم درش با خیال راحت بنویسم. کسی که مثل نسبت به تصویر خودش وسواس داشته باشد رنگ آزادی را هم نخواهد دید. بارها شده است که خواستهام اینجا یا جای دیگری چیزی بنویسم و بعد فکر کردهام که این را اولاً معلوم نیست چه کسی قرار است بخواند و باز این مسئلهٔ مهمی نیست. کسانی هستند که مطمئنم میخوانند و اگر بشناسمشان معمولاً تا حدودی میفهمم که چهطور خوانندهای هم هستند و چیزها را چهطوری تفسیر میکنند. در نتیجه٬ موقع نوشتن و موقع انتشار٬ خودم را برابر چندین و چند جفت چشم میبینم و علاوه بر صدای ضعیف خودم که در سرم هست٬ چندین و چند صدای دیگر هم میشنوم٬ و تصاویری که قرار است از نوشتهٔ من راجع به من در ذهنهایی که میشناسم شکل بگیرند به شکل مزاحمتباری پیش چشم خودم ظاهر میشوند. این فقط یک جنبه از خودسانسوریای است که گرفتارش هستم. جنبهٔ جدیتر و سختتری هم دارد که قاعدتاً همینجا در همین نوشته هم سانسورش میکنم. حاصل این خودآزاری و وسواس و محافظهکاری این است که من الزاماً مجبورم یا بالکل چیزی ننویسم٬ یا اگر مینویسم٬ با هزار و حساب و کتاب بنویسم. من همیشه موقع نوشتن در حال فرار کردنم. همیشه دارم از دست کسانی فرار میکنم و فریبشان میدهم که رد حرف مرا گم کنند و سعی میکنم طوری بنویسم که آن نوشته علاوه بر این که آینهٔ ذهن خودم باشد٬ در ذهن کسانی که ذهنشان را بلدم همان تصویری را درست کند که میخواهم. این یک وضعیت عذابآوری است که من خودم را درش اسیر کردهام. از طرفی راه گریزی هم گویا برایش نیست. من مجبورم هر چیزی را در هزار لایه استعاره بپیچم و نوشتهٔ خودم را طلسم کنم تا آدم غریبه عکس برهنهای را که از خودم را که برای آشنایان واقعی (که معمولاً هیچوقت نوشتههای مرا نمیخوانند) آنجا گذاشتهام پیدا نکنند. اما واقعیت این است که از این همه تعقیب و گریز خسته شدهام. یکی از کابوسهایی که گاه و بیگاه میبینم این است که جایی در خیابان یا مهمانی پیش چشم همه لختم. دلم میخواهد لخت و عور بیایم بین شما. من از برهنگی خودم شرمگین نیستم. فقط میخواهم که حتی تصویر برهنهام را هم همانطوری ببینید و همانطوری تفسیر کنید که میخواهم.
ای نور چشم من سخنی هست گوش کن
چون ساغرت پُر است بنوشان و نوش کن
در راه عشق وسوسهٔ اهرمن بسیست
پیش آی و گوشِ دل به پیام سروش کن
برگ نوا تبه شد و ساز طرب نماند
ای چنگ ناله برکش و ای دف خروش کن
تسبیح و خرقه لذّت مستی نبخشدت
همّت در این عمل طلب از میفروش کن
پیران سخن ز تجربه گویند گفتمت
هان ای پسر که پیر شوی پند گوش کن
بر هوشمند سلسله ننهاد دست عشق
خواهی که زلف یار کشی ترک هوش کن
با دوستان مضایقه در عمر و مال نیست
صد جان فدای یار نصیحت نیوش کن
ساقی که جامت از می صافی تهی مباد
چشم عنایتی به من دردنوش کن
سرمست در قبای زرافشان چو بگذری
یک بوسه نذر حافظ پشمینهپوش کن
من هیچ وقت در طول زندگیام خیلی «حقیقت» برایم اهمیت نداشته است. هر وقت هم کسی بیش از اندازه روی حقیقت چیزها تاکید میکند به نظرم میرسد که احتمالاً قدری ابله است. ما منافع خودمان را (و این منافع لزوماً هم همیشه مشخص و معلوم و سرراست نیستند) صورتبندی میکنیم و به عنوان حقیقت عرضه و در واقع تبلیغ میکنیم. این به خودی خود احتمالاً اشکالی هم نداشته باشد. جهان عرصهٔ تقابل منافع مختلف است. ما برای سلایق خودمان و برای امیال خودمان به شکلهای بسیار گوناگونی و در میدانهای مختلفی میجنگیم. فکر و صورتبندی نظری صرفاً یکی از این میدانهاست. آدم قاعدتاً باید متوجه باشد که اختلاف در نظر٬ و مجادله بر سر این فکر و آن فکر٬ تکهای است از یک دعوای بزرگتر بر سر میل و بر سر منفعت. به همین خاطر٬ خیلی وقتها طبیعی است که آدمها همنظر نشوند و حرف هم را نفهمند٬ چون هممیل هم نیستند. آنچه در نظر من حقیقت دارد٬ حقیقتی است که قرار است جهان را تبدیل به جهانی کند که من دوست دارم. قرار است نظم چیزها را طوری بچیند که باب میل من است. این اشکالی هم ندارد. چیزی که واقعاً احمقانه است این است که کسی فکر کند واقعاً خبری هست و یک چیزی درست است و یک چیزی درست نیست.
-
قدری بیربط به چند سطر بالا:
کسانی که ته ذهنشان چنین فرضی هست٬ معمولاً در زندگی واقعی اسباب دردسر میشوند و یک ویژگی مشترکشان این است که اصل مطلب را معمولاً نمیفهمند. به اصطلاح پوینت یک حرف را درست متوجه نمیشوند. لابد به این خاطر که نمیخواهند یا نمیتوانند بفهمند که هر حرفی یک پیشینهای و یک بستری دارد و منظور گوینده را باید بر اساس سنت خود او فهمید. به همین خاطر عموماً کنایه و استعاره و این چیزها هم سرشان نمیشود. معمولاً هر چیزی را به لفظیترین حالتی که ممکن است میفهمند و بعد فکر میکنند که آن مطلب درست است یا غلط است. من واقعاً هنگام مواجهه با کسانی که اینطوری اند همیشه تا مرز سکته میروم. یک وقت به شوخی به یک دوستی گفته بودم که اسفل طبقات دوزخ٬ جایی پایینتر از اقامتگاه شمر و خولی و لوسیفر٬ متعلق است به کسانی که تمثیلها را شهید میکنند.
یک قاعدهٔ کلی:
زبان همیشه زبان من است. حتی اگر زمین زمین شما باشد.
من به محض این که بپذیرم به لغات دیگری حرف بزنم مغلوب او شدهام.
یک آدمی در گذشتهٔ من هست که اگرچه بسیار دور است اما هیچگاه به تمامی غریبه نیست. آدم خوبی هم هست و تا به حال بدیای در حق من نکرده که نشود فراموشش کرد. گاهی فکر میکنم که چرا این آدم و این دوست سالهای دور من، در گذشته منجمد شده؟ هر بار که سعی میکنیم این دوری سرسامآوری را که میان ماست کوتاه کنیم، از هم دورتر میشویم. من مطمئنم که او آدم بدی نیست. اما هر بار که با من حرف میزند ناخودآگاه، بی آن که قصدی داشته باشد مرا میرنجاند. من هر بار که از خیالم میگذرد که شاید او آدمی است که باید نزدیک خودم داشته باشم، وقتی که خاطراتم را با او زیر و رو میکنم که بلکه چیزی پیدا کنم که بشود بهش چنگ انداخت، هیچ چیزی دستم را نمیگیرد. به همین خاطر، مجبور شدهام که این طور فکر کنم که آن آدم تجسم غریبگی است. ماهیتاً با من غریبه است. تقریباً هیچ چیزی راجع به من نمیداند و همیشه الگویی را که لابد در خودش و در دیگران میبیند میاندازد روی من و هر بار به یادم میآید که این آدم دست خودش نیست و قصد بدی ندارد، صرفاً غریبه است.
امروز دقیقاً یکسال از آن صبحی که با مامان خداحافظی کردم گذشت. و خیلی اتفاقی٬ دقیقاً همین امروز پستچی در زد و نامهای را برایم نوشته بودند به دستم داد. امروز عصر من با چشمانم خط مامان را دیدم. وقتی که آن کاغذ را که او با دست خودش رویش نوشته بود توی دستم گرفتم٬ احساس کردم که دوباره بعد یکسال خود او را توی بغل گرفتهام.
ای کاش زندگیای که پیش روی من است به آن تلخیای که قرار است بگذرد نگذرد.
بیاید ملکوتت بر زمین»
«آنگونه که هست در آسمان
____
سپس سروران زمین را مهیا نمودند و آدمیان و حیوانات را، با اسلحهای که به ایشان داده بودند، روانهٔ منزلگاه تازه کردند. آنگاه نیرومندترینشان زمین را با دست پرتوان خود چرخاند و خورشید را به عقب راند تا دورتر از زمین بایستد.
و به این شیوه زمین به حرکت افتاد و آدمیان و حیوانات بر خشکیها و کوهها و در دریاها و دشتهای زمین به جنب و جوش افتادند. هزاره بعد هزاره، زمین به دور خود چرخید، و شیران آهوان را به وحشت انداختند، و ماران تخم پرندگان را در آشیانههایشان شکستند، و آدمیان مورچگان را زیرپاهای خود له کردند، و زنان یکدیگر را ربودند، و برای دزدیدن مروارید جگر صدفها را پاره کردند. پس زمین پیر شد، و از نفس افتاد، و آهستهتر چرخید، و خورشید نزدیکتر و نزدیکتر آمد، و حیوانات و آدمیان در زمین ملول شدند و از هلاک یکدیگر به ستوه آمدند. پس دور هم گرد آمدند تا نزد سروران بروند. و سه روز راه پیمودند و غروب روز سوم، سروران را یافتند که در کنار چشمهای فرود آمده بودند و در اردوگاه خود به شادی نشسته بودند. حیوانات و آدمیان گفتند «ما از هلاک هم ملول شدهایم.» سروران به ایشان گفتند «پس یکدیگر را هلاک نکنید.» و باز گفتند «اما شما یکدیگر را هلاک خواهید کرد» و باز گفتند «مگر آنچه را که در روز نخست به شما بخشیدیم باز پس دهید.» پس حیوانات و آدمیان به صف ایستادند و هر گروه سلاحی را که در آغاز از سروران گرفته بود به ایشان باز پس داد. فیلان و دیگر جانورانی که به ایشان جثهٔ بزرگ داده شده بود بزرگی جثههایشان را باز پس دادند. آنانی که به شاخهای بلند مجهز بودند٬ چون گوزنان و کرگدنان٬ شاخهایشان را باز پس دادند و آنانی که به دندانها یا چنگالهای هراسناک مجهز بودند٬ چون گرگان و پلنگان٬ دندانها و چنگالهای هراسناکشان را باز پس دادند. و ماران زهر خویش را باز پس دادند. دیگرانی که تیزرو و سبک بودند چابکی پاهایشان را را باز پس دادند. و زنان سلاحی را که از سروران گرفته بودند باز پس دادند. و آنانی که زره به تن داشتند٬ چون سنگپشت و صدف٬ زرههایشان را تسلیم نمودند. و آنانی که بال پرواز داشتند و در هوا میگریختند٬ بالهایشان را باز پس دادند. و آنانی که در زمین میگریختند٬ حفرههای زمین بر ایشان بسته شدند. و آنانی که شکار دیگران بودند و در عوض به ایشان کثرت در اولاد داده شده بود٬ اندکزا و کم تعداد گردیدند٬ زیرا دیگر شکار کسی نبودند. و آنانی که همرنگ سبزهها و رستنیها میشدند رنگهایشان متمایز گردید. و به این ترتیب٬ هر گروه سلاحی را که در روز نخست از سروران گرفته بود به ایشان باز پس داد. و نوبت به آدمیان رسید که آخر از همه در انتهای صف ایستاده بودند و سلاحشان کلماتی بود که در حنجرههای خود میساختند. و هنگامی که نوبت به ایشان رسید٬ آخرین کلماتشان را در گوش یکدیگر نجوا کردند و سپس ایشان نیز سلاح خود را باز پس دادند و گنگ و بیزبان گردیدند.
پس حیوانات و آدمیان به جایگاههای خود بازگشتند و بر زمین پراکنده شدند و یکدیگر را هلاک نکردند. و اینگونه زمین ایام کهنسالی خود را سپری کرد. زمین آرام گرفت. و آفتاب، هر روز تند و تندتر میتابید و با نور سوزان خود زمین را احاطه مینمود. و در شدت آفتاب، گیاهان و رستنیها نمو یافتند و فراوان شدند و صورت زمین را پوشاندند. و درختان قد کشیدند و شاخههایشان در بلندایی که چشم از دیدن آن عاجز بود، بسیار دور از زمین و بسیار نزدیک به خورشید، به هم رسیدند و در هم گره خوردند و زمین را در سایهٔ خود فروبردند و راه آسمان را بستند.
من خیلی خیلی زود احساس کردم که نشویل برایم تبدیل به خانه شده است. این را اولین بار زمستان امسال متوجه شدم که چند روزی برای سفر رفته بودم کالیفرنیا و شبی که برگشتم٬ از فرودگاه نشویل که آمدم بیرون٬ احساس کردم شهری که من غریبهاش بودم حالا بسیار بسیار آشناست. یادم میآید باران تندی که میبارید٬ آسودگی خیابانها و حتی قیافهٔ آدمهایی که نمیشناختم همه رنگی از آشنایی گرفته بودند٬ انگار نه انگار که چهار پنج ماه بیشتر نبود که در این شهر زندگی میکردم. من در نشویل هولناکترین لحظههای عمرم را گذراندم٬ و دقیقتر اگر بگویم٬ هولناکترین لحظهٔ عمرم را. غیر از آن٬ من در نشویل احساس دلتنگی کردم٬ احساس تنهایی کردم٬ احساس افسردگی کردم٬ و از همه بیشتر احساس غربت کردم. اما احساس غربت کردن برای آدمی که مهاجر است لابد ناگزیر است و من تصور میکنم که غریبه بودن در نشویل شاید آسانتر از غریبه بودن در شهرهای دیگر این دنیا باشد و به همین خاطر٬ پیش خودم از این شهر ممنونم. من نزدیک به هفت سال در تهران زندگی کردم٬ در آن شهر دوستان بسیار نزدیکی دارم٬ و بخش زیادی از خاطراتم را کوچه خیابانهای تهران ساختهاند٬ اما با این حال٬ حالا بعد از هفت سال اگر به تهران برگردم٬ هنوز غریبهام و هیچ احساس نمیکنم که به واقع ممکن است تهران برایم چیزی شبیه خانه شده باشد.
دیروز تقریباً مطمئن شدم که سال دیگر از نشویل میروم. امروز مثل بسیاری دیگر از روزهای تابستان هوا گرم و بارانی بود و شهر به نظر قدری خلوتتر از همیشه. چند روز پیش اثاثکشی کردم به یک آپارتمان تازهای و امروز دم غروب رفته بودم که کلید خانهٔ قبلی را بگذارم و برگردم. هنگامی که داشتم برمیگشتم٬ در راه احساس کردم که از همین حالا که هنوز روزهایم در نشویل حتی به سرازیری نرسیدهاند دلم برای این شهر و مهربانیاش تنگ شده است. نشویل برای من خانهٔ موقت بود٬ اما واقعاً خانه بود. هیچ نمیدانم که زندگی مرا به کجا میکشاند. شهر بعدیای که سر راه من سبز میشود شاید مثل تهران بیرحم و کریه باشد. اما هیچوقت فراموش نمیکنم که من در سفر زندگیام یک وقتی در این شهر٬ در نشویل٬ مهمان بودم و این شهر با من بسیار بخشنده و مهماننواز بود.
یک فرقی هست بین خزندهای که چون خزنده است بر روی زمین میخزد٬ و پرندهای که چون بالش کنده شده یا زخم برداشته٬ به جای آن که دست کم بر دو پایش راه برود٬ بر روی زمین میخزد. اولی٬ یعنی خزنده٬ از سر عشقش به زمین میخزد و دومی٬ یعنی پرنده٬ از وحشتِ آسمان. اولی٬ یعنی خزنده٬ به آسودگی و با طمأنینه میخزد و با خزیدنش٬ خانهاش٬ یعنی خاک را ستایش میکند. دومی٬ یعنی پرنده٬ پریشان و لجوج میخزد و سینهاش را موقع خزیدن بیش از حدی که نیاز است به خاک میفشارد٬ آن قدر که سینهاش زخمی شود٬ چرا که خزیدن او٬ برعکس٬ انکار آسمان است. او با هر وجبی که بر خاک میخزد به خودش٬ و لابد به ناظرانی که خیال میکند در حال تماشای او هستند٬ یادآوری میکند که خاک تبعیدگاه اوست٬ اگرچه که قاعدهٔ زمین را و زبری خاک را به تمامی رعایت میکند٬ و زخمی را که روی سینهاش دارد شاهد میآورد.
من آدمی که هستم که باید توی قبر خودم سنگر بگیرم و زندگیام را داخل قبر بگذانم. من مانند علفی هستم که فقط در خاک ته قبر رشد میکند و به همین خاطر٬ اگر از مزار خودم بیرون بیایم میمیرم. این مطلبی است که من باید آن را به درستی بفهمم و به خیال خام زندهتر بودن قبرم را ترک نکنم چراکه من خارج از محدودهٔ قبرم هیچ معنیای نمیدهم.
متأسفانه جون همهٔ آدمها به یک اندازه ارزشمند نیست. هر جونی به اندازهٔ هزینهای که گرفتنش داره ارزشمنده. کسی که کشته میشه، مرگش به اندازهٔ اصرار زندهها بر انتقام معنی داره و به همین ترتیب، جون زندهها هم به قدر اصراری که بر گرفتن انتقام کشتهها میکنن مهمه. زندهای که در گرفتن انتقام کشتهاش مصممه، علاوه بر این که طلب عدالت میکنه، در لفافه حرفی هم دربارهٔ خودش میزنه: «من» مهمام. و برعکس، لحظهای که سر خون مصالحه میکنه، خون کشتهاش رو به هر قیمتی که فروخته باشه، همون قیمت رو روی خودش هم گذاشته.
خواب دیدم که در یک مجلسی بودم و همه آنجا بودند. و به طرزی که بر من معلوم نبود٬ معنی همهٔ چیزهایی را که طول زندگیام به رمز گفته بودم٬ به تمامی فهمیده بودند. همهشان آنجا بودند٬ و مسخرهام میکردند و مؤاخذهام میکردند. من وحشتزده سعی میکردم یک راه دررویی برای خودم پیدا کنم. میگفتم صبر کنید٬ لزوماً اینطور هم نیست٬ این یک توضیحی هم دارد.
این طایفه شبیهند به افعی. تنشان یکسره زهر است. زبانشان زهر است. اگر کسی را نخواهند٬ او را میگزند و با زهر فلجش میکنند. و اگر کسی را بخواهند٬ باز در محبتشان زهر است٬ او را میبوسند و با زهر فلجش میکنند. در هر دو حالت کشنده و مهلکند. نمیفهمند که خطرناک و زهرآلودند و محض همین٬ هیچ احتیاط دهانشان را نمیکنند. این پلیدی ذاتیای است که رهایی از آن یک خرد فولادینی میطلبد. افعی باید بارها و بارها دهانش را به سنگ بکوبد٬ آنقدر بکوبد که دندان نیشش خرد شود٬ یعنی راه زهر زدن را بر خودش ببندند. و هیچ افعیای چنین نمیکنند.
و گفته شده است هر که از زن خود مفارقت جوید، طلاق نامهای بدو بدهد. لیکن من به شما میگویم، هر کس بغیر علت زنا، زن خود را از خود جدا کند باعث زنا کردن او میباشد، و هر که زن مُطَلقه را نکاح کند، زنا کرده باشد.
متی ۳۲-۵:۳۱
کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم
این پنبه بسکه بر خود پیچید ریسمان شد
(بیدل)
میایستم روبروی آینهٔ حمام٬ و آنقدر به خودم نگاه میکنم که یک لحظه بالاخره تصویری را که میخواهم از خودم شکار کنم٬ انگار که بعد از این عکس خواهم شد. و بعد با تیغ گونهها و گلویم را خط میاندازم. و بعد موهای خیسم را٬ که هیچوقت نمیشود شانهشان کرد٬ با دست به حالت همیشگیشان درمیآورم٬ مثل وقتی که همهٔ لباسها و وسیلهها را میریزیم توی کمد تا اتاق مرتب شود. و بعد لباس سفیدم را٬ اتو کرده نکرده٬ میپوشم و باز در آینهٔ اتاق به خودم نگاه میکنم. و سعی میکنم که از گوشهکنار فرشتهای که در آینه مزاحم است٬ تصویر نهاییام را پیدا کنم. اینطور و به این شکل میخواهم باشم٬ وقتی که از عالم مردگان به خواب تو میآیم٬ تا دوباره ببینیام.
حالا مرا یادت رفته است. من نمیدانم که چهقدر مرگ بر تو گذشته٬ و تو نمیدانی که من حالا مردهام. تو مرا یادت رفته و حالا یکجا در لجنزار ذهنت من یک اسم٬ من پنج حرف الفبا شدهام. حالا من از صف مردگان بیرون میآیم٬ و میآیم به خواب تو٬ تا تنی را که یک وقت داشتم به این پنج حرف سنجاق کنم. در یک کوچهٔ بنبست٬ یا یک خیابان چرکگرفتهٔ مرکز شهر٬ یا در یک اتاق تماماً فلزی٬ هر جا که بخواهی به ملاقاتت میآیم تا بر جسم خودم شهادت بدهم. به من نگاه کن. آن رازی که در رحم مادرم به من پیوسته بود٬ هنوز در گوشهکنار تنم در حرکت است. ابروهایم پریشان و پراکندهاند. چشمهایم مشتاق و مهربان و رعبآورند. و جسم برهنهام نزار و پرنور است٬ هر بار که نگاهش میکنم. حالا دو تار موی سفید هم دارم. حالا دیگر آخرین خطوط نوجوانی هم از صورتم محو شدهاند. من صاحب این جسمم٬ که حالا شبحش را تو توی خواب میبینی. و یک جا روی زمین٬ من خود این جسمم.
یه صحنهای هست که در طول روز گاهی یههو جلوی چشمم ظاهر میشه. و همیشه اونقدر باشکوهه که بهتم میبره. تصویر یه جمعیتی، ساکت و خیره، و سر به زیر، در یک بیابونی، یا پای یه کوهی، که یک امید خیلی شکننده و نحیفی درشون پا گرفته، تازه خبر رو، انجیل رو، و مژدهٔ رستگاری رو شنیدن. آدمهایی که همه واقعاً و بیتعارف سالها غمگین بودهان، و قلبشون شکسته، آدمهایی که ضعیف بودن و کوچیک بودن و له شدهان. گاهی زوم میکنم و صورتهاشونو میبینم. اینها کسانیان که من دستچین کردهام، و کساییان که رنجشون رو به رسمیت میشناسم، آدمهای منن در این دنیا. خیلیها میگن که در رنجن، لابد هم هستن و کسی بیخود نمیگه، اما من از خودشون و از رنجشون بیزارم. اما این آدمها، به صورت هرکدومشون که نگاه میکنم، از زیباییای که میبینم قلبم ترک برمیداره. اون بچهای که جرئت نمیکنه آرزو کنه و فقیر بودن قراره روز به روز گوشهگیرترش کنه. یا یکی که پا نداره، و روی ویلچر وسط جمعیت نشسته. یا دختری که همیشه اضافه وزن داشته، همیشه با وحشت به آینه نگاه کرده، و هیچوقت چیزی از اون جهل و غرور و سبکسریای که در دخترهای همسنوسالشه چیزی بهش نرسیده، اما به همین خاطره که یه جا توی این جمعیته و در این نوری که مثل ابر بالای سر جماعت حرکت میکنه شریکه. یا یه جوون جذامیای که از غارش جمعیتو دیده و اومده پیششون. یا مرد کمحرف و خجالتیای که سی سال یه بند نه شنیده. و یه آدمی که همیشه خوب و سلیمدل بوده و همهٔ زندگیش با خودش فکر کرده که چرا دنیا منو هی پس میزنه. من مدام به سیل این آدمها فکر میکنم. به مردمی که مظلومن و هیچ شعر و حماسهای ندارن که رنجشونو آرایش کنه. آدمهایی که وجودشون پر از کینهٔ شما و عقدهٔ شماست. آدمهایی که شما بهشون سنگ زدهاید، یا بهشون خندیدهاید یا دلتون براشون سوخته. دلم میخواد بازوهام به بزرگی عرض تمام زمین بشه، و تمام این مردمو بغل کنم. دلم میخواد بارون بشم و بالای سرشون ببارم. یا رنگینکمون بشم که ببیننم و خوشحال بشن. دلم میخواد باهاشون حرف بزنم و تاریکترین و خطرناکترین کابوسهاشونو بشنوم. دلم میخواد همخشمشون و همبغضشون باشم و بهشون بگم که حق دارید خشمگین باشید و حق دارید به کورترین شکلی انتقام بگیرید. و جهان باید به هولناکترین وضعی به شما تقاص پس بده.
تصویر این مردم شکسته و شکستخورده مدام توی ذهنم گر میگیره و به نفسنفس میافتم. انگار که آلبوم عکس خونوادهای باشه که هیچوقت ندیدهام.
«خوشا به حال مسکینان در روح، زیرا پادشاهی آسمان از آن ایشان است.
خوشا به حال ماتمزدگان، زیرا ایشان تسلی خواهند یافت.
خوشا به حال فروتنان، زیرا ایشان وارث زمین خواهند شد.
خوشا به حال گرسنگان و تشنگان نیکویی، زیرا ایشان سیر خواهند شد.
خوشا به حال رحمکنندگان، زیرا ایشان رحمت خواهند دید.
خوشا به حال پاکدلان، زیرا ایشان خدا را خواهند دید.»
در دهنش دو زبان داشت که با یکی با برادرانش حرف میزد و با آن دیگری با پدرش و با باقی مردم زمین. یک زبان سومی هم توی جیبش داشت که گاهی آن را از جیبش بیرون میآورد و با آن زنانش را میلیسید. بر هیچ یک از آن سه زبان علامت یا نشانهای نبود که بشود از هم تشخیصشان داد. او تنها با ترتیبی که در ذهن داشت، آن سه را طبق نوبت مخصوصی به کار میبرد. به همین خاطر، یک وقت، زنی که از او بیزار بود، در خواب به سراغش آمد و جای آن سه زبان را با همدیگر عوض کرد. هنگامی که بیدار شد، به قاعدهای که در سر داشت نزد برادرانش رفت و با آنها با زبانی که به پدرش و به باقی مردم زمین تعلق داشت سخن گفت. به همین خاطر برادرانش او را طرد کردند. سپس با زبان برادرانش به سراغ زنانش رفت و زنانش را ملول و بیحوصله کرد. و چون آن زبان سومی از تکلم عاجز بود، دیگر با پدرش و با باقی مردم زمین سخن نگفت.
یک سوداگری بود که یک جنس خیلی کمیابی رو میفروخت. شاید اساسا جنسش چیز خیلی بخصوصی نبود و بیشتر محض بازار گرمی بود که هیچ مغازهای نداشت و هیچ جای بخصوصی نداشت. خیلی خیلی سخت میشد پیداش کرد. کارش این بود که از مشتری فرار کنه. و خوب قاعدتاً خیلیها هم سراغش نمیرفتن. اما همیشه بالاخره چند نفری پیدا میشدن که اونقدر حوصلهشون سر رفته باشه که توی سوراخ سنبههای شهر دنبال این بگردن. خلاصه کارش این بود که عموما مخفی باشه و هی فرار کنه و همیشه کسی یا کسانی چند قدم پشت سرش دنبالش بگردن. حالا ولی گاهی کار دیگری میکرد. هرچی داشت میریخت توی یه گاریای و میرفت میدونچهٔ یه محلهای که کسی نشناستش وسط مردم. بین جمعیت بساط میکرد و داد میزد و تبلیغ میکرد و حتی میرفت به هر عابر رندومی التماس میکرد که بیا یه چیزی بخر. و خوب قاعدتا بسیار از این نمایشی که خودش برای خودش ترتیب میداد کیف میکرد.
چهقدر خوب است که دیگران مثل من فکر نمیکنند. گاهی آن چه دیگران میکنند شاهدی است بر این که فکری که من میکنم لزوماً درست نیست و خلافش به راحتی ثابت میشود. اما فکری که من میکنم درست است و اگر هم درست نباشد دست کم ضروری و اجتنابناپذیر است. من با این دو چشمی که در حدقه دارم نمیتوانم جهان را طور دیگری ببینم. اما واقعیت این است که به طرز بسیار عجیبی جهان همیشه آن طوری نیست که من خیال میکنم هست. آن کسی که در خیال خود فلج است٬ به واقع فلج است اما گاهی به طرز توجیهناپذیری راه میرود. او ممکن با خودش بگوید٬ پاهای من هنوز خبر ندارند که فلجاند٬ پس چه بهتر! عجالتاً تا میشود چند قدمی راه میروم.
در واقع اگر چشمهای همه شبیه چشمهای من بود و جهان را اینطور که من میبینم میدیدند٬ من یک لحظه هم نمیتوانستم میان کسانی مثل خودم زندگی کنم.
در رؤیایی صادقه٬ دید که فلج شده است. دید که دم صبح٬ شتران و مسافران به راه افتادهاند و او کنج خیمهاش با پاهای بیجان درازکش افتاده و هرچه ضجه میزند٬ گویی که صدایش از گلویش خارج نمیشود. در خواب به درون تن خود رفت. و در رگهای خود حرکت کرد و عصبهایش را دید که مانند رشتهپارههای نخ٬ جدا از هم و بیاتصال٬ به بیشکلترین حالتی در میانهٔ گوشت رها شده بودند. پس یقین کرد که حرکت ناممکن است.
هنگامی که بیدار شد٬ دیگر از جا برنخاست. کسانی به بالینش میآمدند. و او به تفصیل برایشان توضیح میداد که اعماق جسم را دیده است و میگفت که جسم چنان آشوبناک و بیقاعده است که هیچ حرکتی جز به معجزه ممکن نیست. کسانی به عیادت به اتاقش میآمدند و از اتاقش میرفتند و پیش چشمش راه میرفتند و به یادش میآوردند که هفتهٔ پیش و ماه پیش و سال پیش دویده بوده است. و گاه به ضرورت از جای خود بر میخاست و چند قدمی راه میرفت و باز٬ هنگامی که آن خواب دوباره پیش چشمش مجسم میشد٬ دوباره از پا میافتاد. میگفتند تو راه رفتهای٬ و تو راه میروی. اما او به وضوح دیده بود که هیچ حرکتی ممکن نیست.
من جنبهٔ بلا و مصیبت ندارم. هر بلای تازهای که به من میزند٬ از من آدم بدتر و رذلتری میسازد. هر رذالتی که در من هست اثر سوگی است که یک وقتی در من تهنشین شده. حالا دارم فکر میکنم که این سوگ تازه با این آتشی که در من روشن کرده قرار است چه عفریتی از من بسازد؟
اگر کسی این کلمات را میخواند و در خاطرش وقتی زخمی از من خورده، من بارها از آن زخمی که زدهام زخمیترم، قول شرف. زخمی چنان مهیب روی صورتم نشسته که میترسم زور چین و چروک پیری هم بهش نرسد. محض همین، اگر دلش خواست مرا ببخشد، آن زخمی را زدهام به این زخمی که خوردهام ببخشد.
یک آدم بسیار عزیزی بود که به من میگفت که شبیه دیگران نیست. و برخی گمان میکنند که شبیه دیگران نیستند و این البته حرف صحیحی است٬ چراکه هیچکس شبیه دیگری نیست. اما این عجیب است که دیگران از من بخواهند که آنها را به هم شبیه نبینم٬ وقتی که مو به مو٬ حتی جزئیترین کلماتشان از یک نقطه به بعد به هم شبیه میشود. بله٬ هیچ کس شبیه دیگری نیست و مردمی که من میبینم٬ یعنی کسانی که با من برخورد میکنند٬ هرکدام از یک جایی آمده اند و اساساً ربطی میانشان نیست. اما من جلوی همه یک معما میگذارم. و از همه یک سؤال میپرسم. و همهٔ آدمهای هزار رنگ و هزار شکل٬ آن لحظهای که میگویند «نمیدانم» به هم شبیه میشوند. بله هیچ کسی شبیه دیگری نیست. اما همه با من نهایتاً یک طور رفتار میکنند و هیچ دلیلی ندارد که من آن چه را که چشمم به وضوح میبیند٬ یعنی آن که در رابطه با من نهایتاً همه به یک قاعدهاند٬ نبینم و یا انکار کنم. ممکن است بگویند که این خود تویی که همه را به هم شبیه میکنی و همه را با رنگهای پرشمارشان به یک طلق میبینی. گویا این فلاکت اسم هم دارد و بهش اثر پوگمالیون میگویند٬ محض آن تندیستراش فلکزده. این هم لابد حرف غلطی نیست. بله من همه را به هم شبیه میکنم و همین چند سطر قبل به اعتراف نوشتم که بله٬ من جلوی همه یک معما میگذارم. بله من همه را به هم شبیه میکنم و معمایی که هست همین است. و همه نهایتاً به یک شکل به این سؤال پاسخ غلط میدهند٬ یعنی که واقعاً به هم شبیه میشوند. بله من همه را به هم شبیه میکنم. اما چرا یکی این طلسم را نمیشکند؟ چرا یکی نیست که بگوید شبیه دیگران نیستم و شبیه دیگران هم نشود؟
«که ای مسافر این ره یتیم باش یتیم!»
من روحم از آهن است، مثل این که. و البته بسیار زنگ زده و زننده و مستهلک. اما گاهی از زیبایی و سرسختیای که درم هست به وجد میآیم. چه چیزها که بر سر من آمده و مرا نشکسته. من مثل یک میلهٔ نیمه جان فلزی در جایی که گذرگاه هیچ عابری نیست پرچمی را که پرچم هیچ جایی نیست در زیر باد و باران نگه داشتهام. دست کم اگر به چیزی ایمانی داشتم یا ارزش مشخصی در زندگیام بود کمتر از خودم تعجب میکردم. اما هیچ چیزی در زندگی من نیست که به آن ایمان داشته باشم، یا کسی نیست که به او دلخوش باشم، یا چیزی در آینده که به آن امید داشته باشم، و اخیراً حتی سرخوشیای که در روزمرگی داشتم را هم دیگر احساس نمیکنم. من در چنین بیکسی و چنین بیهودگیای چنین مصائبی را تاب آوردهام. گاهی از دور به زندگیای که میکنم خیره میشوم و گاهی بسیار رقتآور و حتی هولناک به نظر میرسد. من چرا باید اینطور عمر بگذرانم؟ به واقع هیچ دلیل بخصوصی در زنده ماندن من نیست. و روز به روز کمنورتر و دلشکستهتر از قبلم. اما هرچهقدر که این جذام صورتم را بیشتر میخورد، در آینه و در خیال خودم زیباتر میشوم. هر بار که بلایی نو بر دلم میزند و نمیشکنم، روحم از شوق به لرزه میافتد. دلم میخواهد فریاد بزنم که چشم باز کنید و دهن باز کنید و صورت زنگزدهٔ مرا بلیسید و ببینید که یکسره آهن و زنگم و چیزی از گوشت و خون در تنم باقی نمانده است.
خواب دیدم که جلوی آینه وایسادهام و موهام سفید بودن و تک و توک تار سیاه بینشون پیدا بود، و ریش کوتاه و پریشون و کج و معوجم نصف بیشترش سفید بود. یه زیر پیرهن سیاه تنم بود و با همچون قیافهای، گیج و ویج و ترکیده وایساده بودم جلوی آینه. اما صورتم به همین شکل الانم بود، و چین و چروک پیری روش ننشسته بود. محض همین یه هیئت ترسناک و بیقاعدهای داشتم. یعنی به تناسب پیر نشده بودم انگار و فقط سر و صورتم سفید شده بود، انگار که عارضهٔ مرض باشه نه پیری سر وقت.
یونسی دیدم نشسته بر لب دریای عشق
گفتمش چونی جوابم داد بر قانون خویش
ـ
من آدم متعصبی هستم. احتمالاً مرکزیترین ویژگی من همین تعصبی است که در جزء جزء من رخنه کرده است. و این لابد اینقدرها هم واضح نیست و در عمل بسیار منعطفتر از آن چیزی هستم که واقعاً هستم. من عموماً بسیار هم منعطفم و با همه چیزی و همه کسی راه میآیم٬ به یک دلیل شرمآور٬ و آن این که به چیزی اهمیت نمیدهم. جهان برای من یک خارج بسیار بزرگ است٬ اطراف یک اتاق بسیار کوچک که خانه است. هر آن چیزی که بیرون است نامربوط است. ملک دیگران است و به قانون دیگران. من خارج از خانه احتمالاً موجود توسریخوری به نظر برسم. به این خاطر که اساساً متوجهم که بیقانونی خارج از خانه اسباب دردسر و خستگی است و عموماً هیچ زمینی خارج از خانه آنقدر برایم ارزش ندارد که بخواهم پرچمم را بر آن بالا ببرم. محض همین هم خیلی بیرون نمیروم. در عوض٬ چهارچوب خانه و مرز وطن و حدود قبیله٬ هرچهقدر هم که محقر و مختصر باشند مال من اند. آنجا من به قانون خودمام. و از تمام جهان٬ تمام آدمها که آن بیروناند٬ فقط و فقط یک انتظار دارم و آن این است که در اتاق من به آیین من باشند٬ همانطور که من خارج از اتاقم با آیین غریبهها دست به گریبان نمیشوم٬ هرچهقدر هم که مهمل و عذابآور باشد. محض همین٬ از این که در دروازهٔ خانهام خون بریزم هیچ ابایی ندارم. من آنقدر در جهان مراعات میکنم و آنقدر جلوی این و آن سر خم میکنم و آنقدر حرمت خیابان را نگه داشتهام که در حفظ حرمت خانهام هر جنایتی برایم مجاز باشد. من با کسی همخانه نیستم و نمیشوم. هر که هست مهمان است و به مهمانی میآید. و قاعده قاعدهٔ مسجد مهمانکش است. چه کسی میتواند یک شب را دوام بیاورم؟ تا من هر چه دارم را به پایش بریزم و به او همخون و همخانه بگویم.
من عمیقاً رنج میکشم. دلم خون میشود وقتی که خون تازه کف حیاطم میریزد. به جاپای غریبههایی که رفتهاند و ترکم کردهاند هر روز نگاه میکنم و هر بار میشکنم. یاد همهٔ آن آدمهای عزیزی که مرا تنها گذاشتهاند همیشه در دلم حاضر است. خیلی هایشان جرمشان فقط این بود که مثلاً گفته بودند یک لیوان چایی نمیدی؟ یا مثلاً٬ آن گلدان را ببری زیر آن پنجره بگذاری قشنگتر نیست؟ من به همین جرم معصومانه خونشان را ریختهام. گاهی فکر میکنم فقط اگر یک گلدان را جابهجا کرده بودم٬ یک زخم روی دلم کمتر بود٬ یا بار این تنهایی هولناک کمی میشد که سبکتر باشد. ولی چه کار کنم؟ من نمیتوانم در خانهای که بیحرمت شده عمر بگذرانم. حاصل این است که در این محنتکده بسیار تنها شدهام٬ با هزار خاطره در قلبم و لکههای خون روی در و دیوار.
کیست که عاقبت یک شب٬ فقط یک شب را اینجا سر کند؟
ـ
بشنو اکنون قصهٔ آن بانگ سخت
که نرفت از جا بدان آن نیکبخت
گفت چون ترسم چو هست این طبل عید
تا دهل ترسد که زخم او را رسید
آنچه خواب را خوشایند یا عذابآور میکند نه خود خواب بلکه آن چند دقیقهٔ اول بیداری است که آدم هشیار میشود. محض همین٬ رؤیا بسیار ناگوار است و کابوس نیست. کابوس هرچهقدر هم که پریشان باشد٬ در بیداریای که بعدش میآید یک بهجتی هست و برعکس٬ رؤیا هرچهقدر که زیباتر باشد٬ به صبح دردناکتری ختم میشود. دیشب زیباترین رؤیایی را که میشد دید دیدم. یک لحظه٬ تمام آن چیزی که میخواستم و ممکن است بشود خواست نه که به دست بیاورم٬ درست در میانهاش بودم. صبح همین که چشم باز کردم انگار خنجر توی گلویم بود. نفسم در نمیآمد. نمیخواستم باور کنم. حاضر بودم هر چیزی را که داشتم آتش بزنم تا باز برگردم توی آن خواب و کاش همان جا توی همان خواب قلب پارهپارهام یک لحظه میترکید و عمر بیسعادتم را میشد که در آن شادی مجلل تمام کنم. من معمولاً رؤیا نمیبینم. و فقط یک رؤیا میبینم اگر که ببینم. شبیه آن رؤیای دیشب را قبلتر هم دیده بودم٬ بسیار خفیفتر و نه اینقدر مهلک. کاش رؤیای دیگری در کار نباشد و کاش دیگر هیچوقت رؤیا نبینم.
_
Self reminder: crown
اکثر صبحها یک مسیری را با دوچرخه میروم. هوا هرچهقدر که سرد باشد٬ سوار دوچرخه چون باد به صورت آدم میخورد چند برابر سردتر است. محض همین٬ وقتی که سوار دوچرخه نیستم٬ هوا هرچهقدر هم که سرد باشد٬ باز کمتر سرد است. هفتهٔ گذشته رفته بودم سفر. یک هفته را اگرچه با دوستان نزدیک٬ اما در شهر غریب گشتم. دیشب که برگشتم٬ حس کردم که برگشتهام خانه. همه چیز آشنا به نظر میرسید. شهری که غریبی را به تلخترین شکلی به من چشانده بود٬ حالا به همین قاعده٬ که خودم را از آنچه بودم غریبتر کردم٬کمتر غریبه مینمود.
در خواب دیدم که یک کسی به دروغ یک تخاصمی بین من و یک کس دیگری به وجود آورده بود٬ تخاصمی که در حالت عادی میتواند خیلی جدی گرفته نشود. غرضورزی آن اولی حتی در خواب هم معلوم بود٬ اما من در خواب٬ درست لحظهای که آن حرف را شنیدم آدم دومی را برای همیشه از ذهنم حذف کردم. بیدار که شدم٬ باز هم دلم صاف نشد و مطمئنم که دلم هیچوقت با آن بیچارهای که یک نفر در خواب و احیاناً به دروغ با من دشمنش کرده بود صاف نمیشود. ذهن بختبرگشته من از هیچ چیزی به قدر کینه ورزیدن کیفور نمیشود. عاشق این ام که کینه مثل آبی سیاه و زهرآگین توی سرم جاری شود و تمام شیارهای مغزم را پر کند. اگر کسی یک وقتی پای مرا لگد کند٬ حتی اگر در خواب بوده باشد٬ حتی اگر در خواب یکی از قول دیگری گفته باشد که یک وقتی شنیده که یک کسی گفته که ممکن است یک روزی فلان کس با یک کس دیگری راجع به لگد کردن پای من حرف زده بوده باشد و یا از ذهنش گذشته باشد که میشود پای فلانی را هم لگد کرد٬ من این را توی بیداری به دل میگیرم. مایهٔ شرمندگی است که لکهٔ نفرت را هیچ اسیدی نمیتواند از دل من پاک کند. چنین عصبیتی را معمولاً اطرافیانم در من نمیبینند و گاهی که میبینند اسباب تعجبشان است. این اغلب مایهٔ سوءتفاهم میشود. ای کاش یک سر سوزن محبت توی قلب من محبت جا میشد. برای من محبت در بهترین حالت چیزی غیر از اتحاد سر امور مشترک (عموماً خون و نسب٬ و گاهی بیچارگی و ابتلای یکشکل) نیست. چیزهای اخلاقی یا فکرهای بسیار بسیار انسانی در نظر من بیاختیار بیگانه جلوه میکنند. وقتی که حرف از خیر جمعی و بهروزی همگانی میزنند٬ من احساس کراهت میکنم چون مطمئنم که در این خیر جمعی جایی برای من نیست. برعکس٬ عزای عمومی و بلای جماعت همیشه جالبتر اند٬ چون من هم معمولاً نصیبی ازش میبرم. هرچند که حتی در عمل رنج من نیز به ندرت با رنج دیگران تطابقی پیدا میکند. من روز به روز منزویتر میشوم و دایرهٔ غریبهها برایم هی بزرگ و بزرگتر میشود. هر روز رقتانگیزتر از دیروزم. و این جور چیزها یک تصاعدی هم درشان هست. مثل ثروت که خودش خودش را زیاد میکند٬ سیاه روزی آدم هم به طرزی تصاعدی تکثیر میشود و بسط پیدا میکند. من هیچ وقت نمیتوانم محبتی را که مامان به من میکرد دوباره پیدا کنم. محبتی که چیزی بیشتر از تجارت باشد. من نمیتوانم بفهمم که آدمها با این خوی ناگزیر تاجرمسلکیشان چهطوری کنار میآیند. من این را میپذیرم اما نمیتوانم از خودم انتظار داشته باشم که کسی را چرتکه از دستش نمیافتد چیزی غیر از مشتری/فروشنده ببینم. آدم میتواند به یک چنین معاملاتی تن بدهد٬ اما اینها هیچوقت جای خالی محبت را در دل آدم پر نمیکنند. من میدانم که اگر مامان روزی جسم نشئه من را نیمهزنده کف جوب هم پیدا کند٬ باز هم دوستم خواهد داشت. او هیچ وقت از من نخواسته که متقابلاً دوستش داشته باشم. محض همین او را در این دنیا بیشتر از هر چیزی دوست دارم. در واقع او هیچوقت به هیچ توجهی از سمت من نیاز نداشته است٬ یا اگر داشته آن نیاز آن قدر اندک بوده که به صرف وجود من در این دنیا برآورده میشده است. محض همین به هر آب و آتشی میزنم که توجهش را به خودم جلب کنم. او مرا همانطوری که هستم همیشه دوست داد. محض همین همه تلاشم را میکنم که طوری باشم که او میخواهد. تصویر من از محبت آن چیزی است که از مامان دیدهام. محض همین نمیتوانم اسم چیزی را که کمتر از این است محبت بگذارم. خصوصاً که آن چیزی که اسمش را معمولاً محبت میگذارند٬ عموماً سرپوشی است که روی ناجورترین رذیلتها و زشتترین ضعفها و کریهترین معاملات میگذارند. من نمیتوانم کسی را غیر از مامان واقعاً دوست داشته باشم. و محض همین٬ هرچهقدر که سنم بیشتر میشود٬ و هر چهقدر که از او دورتر میشوم٬ و هرچهقدر که حضور اسطورهای او در واقعیت زندگی گمتر و گمتر میشود٬ من بیچارهتر و وحشیتر و عصبیتر میشوم.
تا مدتی کمتر یادم میافتاد. اما چند وقت است که گاه و بیگاه آن تصویر از جا و بیجا به مغزم حملهور میشود و هر بار جدیتر و مهلکتر از بار قبل. آن لحظه آخری که مامان را دیدم. درست آن لحظهای که رویم را برگرداندم و از آن در رد شدم در حالی که میدانستم آن آخرین نگاهی را که قرار بود بکنم کردهام. این تصویر٬ شلوغی و صف٬ آخرین خداحافظی که عامدانه سرد و عادی برگزارش کردیم٬ آخرین حرفی که زدم٬ «تا بعد» و هیاهوی توی صف٬ اینها کابوس شبانه من شدهاند. این تصویر طوری از پا درم میآورد که با تمام قدرتی که ذهنم دارد جلویش را میگیرم. شبها٬ آن چند ثانیهای که آدمِ خودمام٬ یک آن یادم میآید یک ساعت٬ یک دقیقه٬ یک روز کاملا معمولی وسط تقویم٬ یک دقیقه کاملا معمولی وسط دایره ساعت٬ آخرین باری بودند که من مامان را دیدم. این فکر نفسم را بند میآورد. مهاجرت کردن بسیار شبیه مردن است. با این فرق که معلوم نیست توی مهاجر کدام طرف گوری. معلوم نیست تویی که کسانت را در خاک کردهای و بالای سرشان تنها ماندهای٬ یا تویی که دفنت کردهاند و از درون یک قبر شیشهای٬ از آن پایین به سوگوارانت نگاه میکنی. خدایا٬ من این همه مرگ نمیخواهم. هزار گونهٔ مردن. من بارها و بارها شکلهای مختلف مرگ را دیدهام. طرد شدهام٬ دروغ دیدهام٬ ترک کردهام٬ زیر تابوت برادرم را گرفتهام٬ و از آن «گیت» رد شدهام٬ انگار که دروازهٔ برزخ باشد. چرا؟ این ابتلا و بلا تا کی کش میآید؟ آخرین قبر من٬ آن قبری که دروغ نباشد کجاست؟
وَمَا تَدْرِی نَفْسٌ بِأَیِّ أَرْضٍ تَمُوتُ إِنَّ اللَّهَ عَلِیمٌ خَبِیرٌ.
هیولایی که هزار و یکی دهن داره و تو هر دهن هزار یکی دندون٬ نمیشه یه دهنشو ببندیم و تو اون هزار دهن دیگهاش غذا بریزیم و وقتی هی هارتر شد تعجب کنیم که چرا هنوز نمرده؟ راه حلش ساده است. کافیه یه دشنهٔ بلند فرو کنیم تو قلبش و تموم. منتها کیه که همچین خایهای داشته باشه؟ وقتی همهمون کم و بیش داریم روی بدن هیولا زندگی میکنیم و یواشکی میپرستیمش و وقتی آدم میخوره از تماشاش کیفور میشیم.
ـ
گفتند یافت می نشود جستهایم ما
گفت آن که یافت مینشود آنم آرزوست!
نخواستن و سرکوب میل شکوهمندترین جلوههای ذهن بشرند. برپایی تمدن از اساس با یک جور زهدی همراه است که هیچ وقت تام و تمام برگزار نمیشود. عموم آدمها با چیزها تعارف دارند. افسارشان به دست غریزهشان است و انتظار دارند که دریده نشوند. من از هر چیز ناقصی بیزارم. به هر ارزش اخلاقی نصفهنیمهای باید شاشید. چرا کسی که مورچهای را زیر پایش له میکند نباید له کرد؟
من از تو بیزارم. از تو بسیار چندشم میشود. تو تجسم هر آن چیزی هستی که من انکارشام. اما امروز یکی از پشت دیوار صدایم میکرد و من نمیدیدمش. با ریشهریشهٔ قلبم میخواستم که تو باشی. آلبوم عکسهای روی موبایلم گاه و بیگاه صورت جوان تو را نشانم میدهد، قبل آن که دروغ شبیه عفریتت کند.
آدم نمیتواند آب به آسیاب قدرت بریزد و پنهانی ستایشش کند و مشتریاش باشد و با آن لاس بزند و وقتی که صورت بیتعارفش را نشان داد بگوید که نه نه منظورم این نبود. جنّی که ظاهر میشود اول از همه دندان در گلوی احضارکنندهاش فرو میکند.
احتمالاً سلیقه جنسی آدمیزاد آخرین چیزی است که درش تغییر میکند. همه امیال و خیالات و درونیات آدمیزاد به عمیقترین شکلی به امر جنسی ترجمه میشود. آدمها هر نقابی هم که به چهرههایشان بزنند٬ در بینقابترین محدودهشان واضح و بیدفاعاند. علاوه بر این٬ ساحت جنسی از آنجا که عموماً بر مدار غریزه میگردد (آدمهای خیلی کمی ممکن است امر جنسی را از حدود غریزه خارج کنند و تا حدی که زورشان میرسد به سمت عقل هل بدهد٬ کاری که اگر عاقل باشند نمیکنند) انبانی است از فکرها و خیالات و ضرورتهای گذشتگان که به ناخودآگاه نسلهای بعد به ارث میرسند. در عصر ما که عصر پوستاندازی و جراحی فکری است٬ آدمها نخراشیدهترین و بدویترین صورتشان را در امر جنسی نشان میدهند که حاصلش یک دورویی یا تنبلی چندشآوری است که اگر کمی دقت کنیم ردش را همه جا پیدا میکنیم.
دنباله:
آدمیزاد خیلی کمتر از آن که خیال میکند با حیوانات تفاوت دارد. در طول تاریخ٬ افرادی بودهاند که منطقشان را بر دیگران چیره کردهاند و به همین واسطه جامعه انسانی را تا جایی که زورشان رسیده از حیوانات متمایز کردهاند. اما در واقعیت عموم مردم فرق چندانی با حیوانات ندارند چرا که اموراتشان بیشتر با احساسات٬ عواطف و غریزه پیش میرود و اکثر علایق و تصمیماتشان بر همین اساس است. اکثر آدمها احتمالا مجبور شدهاند و گاهی آدم حس میکند که واقعاً از سر رو در بایستی اشرف مخلوقات شدهاند.
دنباله دوم:
مد شده (و لابد خیلی وقت بوده) که رفتارهای آدمیزادی را را با نظریه تکامل توضیح میدهند. معمولاً وقتی که به پرسشها جوابهای این چنینی داده میشود همه کیفور میشوند٬ که بله اگر از حیث زیستی ماجرا اینطوری است که خوب درست است. دلیل این که اینطور رفتار میکنیم چیست؟ چون در گذشته فلان جد یا جده میمونمان همچین میکرد. خوب جدت میمون بود. تو هم میمونی؟ یک قصه خیلی بیربطی بود که یک معلمی سر کلاس میگوید که خداوند آدم و حوا را آفرید. یک دانشآموزی میگوید که پدرم گفته ما از نسل میمونیم. معلم میگوید آن مسئله خانوادگی خودتان است. آن معلم مسیحی البته از سر احمقیاش است که میخواهد جلوی علم بایستد. منتها به نظر من در این حرف یک نکتهای هم هست. این که بعد از چند هزاره زیست مدنی هنوز رفتارهای آدمیزاد را میشود با ارجاع به زندگی جد شریفش توضیح داد باید مایه شرمندگی آدمیزاد باشد که ظاهراً نیست. دلیلش البته واضح است. آدمها به چیزها نصفه و ناقص فکر میکنند. اگر بهشان بگویی که از امروز همسایهات را دوست بدار. ممکن است همسایه دیوار به دیوارش را دوست داشته باشد اما میرود ساکن یک کوچه آنطرفتر را میکشد. یعنی٬ عقلش نمیرسد که منظور اصلی حرف چیست و تا ته هیچ فکری نمیرود. از طرفی٬ بر پایی تمدن همیشه به درجاتی از مسیر سرکوب میل میگذرد و آدمیزاد معمولاً میلش را سرکوب نمیکند و یا اصلاً به میل خودش فکر نمیکند. چه صدای بلندی هم دارند. از این ابروها هم که طبعاً بالای چشم هیچکسی نیست.
من بسیار تنبلم٬ خصوصا آن جا که پای عواطف به میان میآید. طبعا در جهانی که هنوز که هنوز است عملا همه چیز بر مدار عاطفه و غریزه و جسم میچرخد٬ این تنبلی اسباب دردسر است. اما گاهی فکر میکنم که همین تنبلی خیلی جاها از من مراقبت کرده. مثل حیوانی که ترس و قوه استتار نجاتش میدهند٬ محض همین تنبلی خودم را از خیلی منازعات همیشه معاف کردهام و همین روز به روز تنبلترم کرده. من همیشه بوی خطر را از چند فرسنگی میشنوم و غیب میشوم.
احیای حافظه و کنکاش گذشته مثل سلاحی است که آدم وقت تنگنا از غلاف بیرون میکشد. وقتی که نور نیست و چیزها در تاریکی قابل تشخیص نیستند٬ وقتی که کورمال کورمال راه میرویم٬ مسیر را با لمس و حافظه معلوم میکنیم. آنچه در تاریکی است٬ اگر هنگام لمس کردن شباهتی پیدا کند به آنچه که پیشتر در نور دیدهایم٬ بیخطر میشود یا لااقل میتوان میشود فرض کرد که بیخطر است. حالا در این تاریکی٬ هر تداعی نابهجایی میتواند اسباب هلاک بشود.
من در این چند مدتی که گذشته٬ حس میکنم که بسیار بسیار شبیه به روزهای هجده و نوزده سالگیام شدهام. یعنی٬ که جوان و سرحال و آسیبپذیر شدهام. آن وقتها٬ یعنی مثلا هفت هشت سال پیش٬ آینده در نظرم زیبا بود و محض همین به سمت چیزها دست دراز میکردم. سالهای آخر نوجوانیام بود و تازه از خانه پدر و مادرم آمده بودم بیرون. یک جهان وسیع جلوی چشمم بود که میخواستم بشناسمش. و محض همین٬ خودم را در معرض چیزها میگذاشتم. در حقیقت٬ حافظهای نداشتم و خاطرهای نداشتم که از چیزی منعم کند. بسیار زخم برداشتم. و بسیار شکستم. و هر برای محافظت از خودم یک زره جدید پوشیدم. زره روی زره. و این اواخر شبیه یک توده آهن متحرک شده بودم. من همیشه با کوچک شدن و فشرده شدن از خودم دفاع کردم. و آنقدر در این کار موفق بودم که بهش معتاد شدم. دیگر هیچ کاردی نمیتوانست زخمیام کند. دور و اطرافم را چنان امن و طلسمکاری کرده بودم که هیچ جنبندهای نزدیکم نمیشد مگر آن که یک دور دندانهایش را صیقل بکشد.
این روزها همه چیز انگار به همان هفت هشت سال قبل برگشته. آن زره لایهلایه را انگار که توی فرودگاه جا گذاشته باشم. دوباره پوستم هوا را احساس میکند. و دوباره خیس میشوم و دوباره حشرات نیشم میزنند. یک جهان دیگر جلویم سبز شده که مجبورم بشناسمش و مجبورم خودم را درش جا کنم. مجبورم که کمتر نه بگویم و در خلوتم را بیشتر باز کنم. آینده انگار که برایم از پیش مرده نیست. و هر چیزی ممکن است. یک شوق مهلکی درم پیدا شده که بسیار آشناست. و از همه سمت٬ بسیار احساس خطر میکنم.
برای من که حافظهام همیشه درست کار کرده٬ چیزها عموما تکرار میشوند. هر چیز جدیدی را شبیه مثلٍ کهنهاش میفهمم و محض همین٬ هر چیز جدیدی نهایتا بدل به شبیهش در گذشته میشود. به این ترتیب٬ در خیالم میترسم که آیندهام شبیه گذشتهام بشود. اول زخم روی زخم و بعد٬ حصار پشت حصار.
امروز در چرت بعد از ظهر، خواب و بیدار صدای مامان را شنیدم که آمد توی اتاق و یک چیزی راجع به لباسهایم گفت. خوشحال شدم و به نظرم صدای مامان مثل همیشه بود. چند ثانیه طول کشید و یادم افتاد و به تلخی یادم افتاد که آنچه شنیدهام «نمیتواند» صدای مامان باشد.
عصر در مهمانی، میزبان پرسید «هنوز غربت نگرفتهاتت؟» جواب دادم که نه هنوز و این چند روز آنقدر سرم شلوغ بود که فرصت غریبی کردن پیدا نکردم. اما چرا و هر لحظه که میگذرد این فکر که بله، رسماً غریب شدهام، توی ذهنم جایگیرتر میشود. هر بار که هوای اینجا شرجی و طوفانی میشود، از خودم میپرسم که من در این جای سیاره چه کار دارم میکنم؟ گاهی غمباد میگیرم که من فرصت خداحافظی پیدا نکردم. با هیچچیز آنطوری که دلم میخواست وداع نکردم. اما اگر که فرضاً چنین فرصتی پیدا میکردم باز هم چیزها تفاوت چندانی نمیکردند.
شهر ما در گوشهای پرتافتاده از این عالم قرار گرفته است. ما در انتهای زمین زندگی میکنیم. ما مردمی منزوی و طردشده هستیم. کسی معمولاً به میان ما نمیآید. مردم غریبه به زبان ما صحبت نمیکنند و ما نیز زبانهای دیگر را نمیشناسیم. به همین خاطر، خروج از شهر برایمان وحشتآور است و آنقدر که به عمر زندگان ما قد میدهد، جز تک و توکی از ما کسی به سفر نرفته است و آن چند نفری نیز که رفتهاند کر و لال برگشتهاند.
محض همین است که ما حضور دیر به دیر غریبهها را همواره ارج مینهیم. بزرگترین شادی ما دیدن غریبههاست، هرچند که این اتفاق به ندرت میافتد. دیدن غریبهها به یاد ما میآورد که به واقع ما نیز جزئی از این عالمیم و بر همان زمینی زندگی میکنیم که دیگران.
غریبههایی که نزد ما میآیند معمولاً راهگمکردگانی اند که از آن سوی کوه میرسند و یا کشتیشکستگانی اند که گاهی در ساحل پیدایشان میشود، و همیشه نیز به محض آن که میرسند، سراسیمه به دنبال راه خروج میگردند. اما با این حال، ما هر قدر که بتوانیم آنها را در شهر نگه میداریم. و در خانههایمان مهمانشان میکنیم و از غذاهایمان به آنها میخورانیم، هرچند که غذاهای ما هیچگاه باب میل آنها نبودهاند. و در نهایت، قبل از آن که شهر ما را ترک کنند، استادکاران ما تندیسهایی از ایشان میتراشند و ما آن تندیسها را در میدان اصلی شهر نصب میکنیم تا به آیندگانمان یادآور شویم که آن غریبهها به واقع در میان ما بودهاند.
__
این داستان داستان اهانتبار یکی از همین غریبههاست به نام گومِش، که به واقع غریبه نبود. گومش دختری نوجوان بود، از اهالی شهر ما و همراه با پدر و مادر خود زندگی میکرد و همۀ اهالی شهر آنها را میشناختند. گومش در طول سالهای زندگانی خود، چند مرتبه آمدن غریبهها را دیده بود. آخرین غریبهای که گذارش به شهر ما افتاده بود چند ساعتی را نیز در خانۀ پدر و مادر گومش گذرانده بود و بنابراین، او به خوبی با کار و کردار غریبهها و مراسم مربوط به آنها آشنا بود. و لابد خوشحالی والدینش را هنگامی که مشغول پذیرایی از آخرین غریبه بودند در خاطر داشت و به یاد میآورد هنگامی که غریبه در خانۀ آنها بود انبوه مردم جلوی خانۀ آنها جمع شده بودند و از پنجره به درون خانۀ آنها نگاه میکردند. امروز ما عموماً بر این عقیدهایم که گومش در اثر مشاهدۀ این وقایع، به غریبهها رشک برده بود. و خیال کرده بود که او نیز میتواند غریبه شود و از توجه مخصوصی که اهالی شهر ما به غریبهها میکنند برخوردار گردد.
نخستین بار، یک روز دم ظهر، گومش را در ورودی شهر، در حالی که رنگش پریده بود و به سختی راه میرفت دیدند. نخستین کسانی که به او برخورند گروهی از دوستانش بودند که با دیدن او به سمتش رفتند و گفتند «کجا بودی گومش؟ امروز نیومده بودی مدرسه.» گومش خودش را به نشنیدن زد و به راهش ادامه داد. دوستانش گفتند «حالت خوبه؟ اینجا تنهایی چه کار میکنی؟ چرا نفس نفس میزنی؟ نکنه جگوار دنبالت کرده.» گومش به آنها گفت که حالش خوب است. سپس او را به مدرسه بردند و آنجا توضیح داد که آن روز حوصلۀ مدرسه را نداشته و به قصد بازی به پای کوه رفته بوده و آنجا خرگوشی دیده بوده و دنبال خرگوش رفته بوده و گم شده بوده است. این نخستین تلاش گومش برای غریبه شدن بود که ناکام ماند. در واقع، آن روز هیچ کس متوجه نشد که قصد حقیقی گومش چه بوده است.
چند هفته بعد گومش بار دیگر همان کار را به شکل ماهرانهتری تکرار کرد. موهایش را رنگ کرد و با لباسهایی خاکآلود، در حالی که جوجه کلاغی در دست داشت از کوه پایین آمد و جایی بیرون از شهر دراز کشید و منتظر ماند که پیدایش کنند. طولی نکشید که کسانی او را دیدند و دوان دوان به شهر برگشتند و اعلام کردند که غریبهای تازه آمده است. مدتی بعد دور گومش حلقه زده بودیم و هلهلهکنان او را به سوی شهر میبردیم. هنگامی که به شهر رسیدیم، اتفاقی افتاد که باعث شد یک بار دیگر نقشۀ گومش خراب شود. آنجا راجع به محل برگزاری نخستین مراسم خوشامدگویی بحث کوتاهی درگرفت. برخی گفتند که مراسم باید در زیر درخت بید برگزار شود و برخی میگفتند که چون مراسم غریبۀ قبلی زیر درخت بید برگزار شده بوده، بهتر است این بار به میدان سبزیفروشها بروند. هنگامی که تصمیم بر این شد، گومش که جلوی جماعت ایستاده بود، ناخودآگاه رو به سوی کوچهای کرد که به میدان سبزیفروشها میرسید. در این وقت، یکی گفت «غریبه حرفهای ما رو میفهمه؟» دیگری گفت «او غریبه نیست.» و دیگری گفت «این گومشه.» برخی سعی کردند این خطا را نادیده بگیرند و استدلال کردند که غریبه اتفاقی رویش را به آن سمت کرده و این لزوماً به این معنی نیست که زبان ما را فهمیده، و یا این که غریبه نیست. اما مردم به سرعت پراکنده شدند و پدر و مادر گومش با تلخکامی او را به خانه بردند.
چند ماه بعد، ماهیگیران خبر دادند که در ساحل غریبهای دیدهاند و ما همگی برای دیدن غریبه به ساحل رفتیم. غریبه با حالی نزار جایی در ساحل افتاده بود و خیس بود و به سختی نفس میکشید. سری تراشیده داشت و لباسهایی پاره پاره به تن کرده بود. هنگامی دور او جمع شدیم سراسیمه شروع به سخن گفتن کرد، با زبانی که هیچ یک از ما نمیفهمیدیم. تقریباً همه میدانستند که غریبۀ تازه کسی جز گومش نیست. اما کسی دلیلی نداشت که او را غریبه نداند. آن بار همه چیز مطابق قاعده پیش رفته بود. چند نفری اعتراض کردند و گفتند «این گومشه. بار اولش هم نیست» اما نتوانستند دیگران را قانع کنند. گومش آن بار هرچه را که غریبهها داشتند در خود جمع کرده بود. همۀ ما میدانستیم که غریبۀ تازه به واقع گومش است. اما گومش هرچه را که باعث آشنایی میشد از بین برده بود و بنابراین، ما نیز مجبور بودیم که با او غریبه شویم.
مراسم استقبال از غریبۀ تازه به سردی برگزار شد. برای نخستین بار، برخی از مردم شهر نخواستند که در مراسم حاضر باشند و به سر مشاغل خود رفتند. غریبه را تا غروب در شهر گرداندیم. او بیش از هر غریبۀ دیگری اظهار غریبی میکرد و بابت آب و هوای شهر یکسره شاکی بود و با دستش خود را باد میزد. در بازار بینی خود را میگرفت و مدام به دنبال سایهای برای نشستن بود. هنگامی که هوا تاریک شد، پدر و مادر گومش او را به خانهشان بردند. آن شب، هیچکس برای دیدن غریبه پشت پنجره نایستاد. صبح فردا، جز جمعیتی انگشتشمار، کسی برای مراسم نیامد. مراسم تا بعد از ظهر طول کشید. عصر آن روز غریبه را تا دامنۀ کوه بدرقه کردیم و به شهر بازگشتیم. غریبه از کوه بالا رفت و دیگر هیچگاه برنگشت. هفتۀ بعد تندیس آخرین غریبه را در میدان شهر نصب کردند. چند روز بعد، دیدیم که پایین مجسمه نوشتهاند «گومش دروغگو.»
در کین کشیدن از دشمن، خصوصاً دشمنی که در دشمنیاش زیبا نیست، رعایت حدود واهی اخلاق ابداً معنی نمیدهد.
در ردیۀ تئودور برکونی بر مانویت که موضوع پایاننامۀ من است، یک جا اهریمن میگوید «نزدیک یافتم آنچه را که دور میجستم.»
این یکی دو روز دیدم که آخر مثل برق بر سرم زد و اتفاق افتاد. به چشم بر هم زدنی وقتش رسید و آن لحظۀ ناگوار هر روز که میگذرد بهم نزدیکتر میشود. این روزها به کرّات حس میکنم که از آنچه کردهام پشیمانم. هی با خودم میگویم نکند که نمیارزیده. امیدوارم که تهش ختم به خیر بشود، اگر که ختم میشود.
من با گذشت زمان، در طول این سالهایی که گذشتهاند، قوهٔ عاطفهورزیام را روز به روز بیشتر از دست دادهام و در این مورد بسیار ضعیف شدهام. دلتنگی، دوستداشتن، حسادت، غم، تنهایی و چیزهایی از این قبیل را به ندرت احساس میکنم. اما، از میان عواطف بشری، فقط و فقط خشم و نفرت است که هنوز در وجود من زنده است و هرچه میگذرد بیشتر جان میگیرد.
فقط خشم است که در من تبدیل به خلاقیت میشود. وقتی به گذشتهٔ خودم نگاه میکنم، میبینم که فقط وقتی خلاق بودهام که از چیزی یا کسی متنفر بودهام. ذهن من به سهولت خشم و خشونت را به زیبایی تبدیل میکند. در عوض، باقی عواطف حتی اگر یک وقتی در من به وجود بیایند هم هیچگاه عمقی نمیگیرند و بروز پیدا نمیکنند.
من اگر از کسی کینه به دل بگیرم، هیچگاه نمیتوانم ببخشمش. نفرتی که روی دلم مینشیند به هیچ آبی شسته نمیشود. هیچوقت دلم نمیخواهد بدی دیگران را فراموش کنم. وقتی که آتش خشم در دلم روشن میشود، با دقت از آن مراقب میکنم و سر وقت بادش میزنم و با هیزم نو خوراکش میدهم. شاید به این خاطر که فقط هنگام خشم گرفتن است که احساس زندگی میکنم. حس میکنم که هنوز زندهام و آن جاییم که کارش عاطفهورزیدن است هنوز بالکل از کار نیفتاده. وقتی که از کسی منزجر میشوم، در آینه زیبا میشوم. حس میکنم که با پدرانم یکی میشوم و نیرویی که در آن مردگان بوده به مغز من تزریق میشود. حس میکنم که در این زمین اصلیتی دارم. از این که قدری هراس در دلم باشد و قدری هراس در دل دیگران بیندازم خوشم میآید. از میان احساسات بشری، فقط همین یکیست که بیحوصلهام نمیکند. بنابراین، لابد حق دارم که تا جایی که زورم میرسد، شعلهٔ نفرت را در خودم زنده نگه دارم.
من همیشه تعجب میکنم و هیچوقت برایم عادی نمیشود و نمیتوانم با این مسئله کنار بیایم که زندگیای را به چشم دیدهام که تمام و کمال و بیتعارف بستر رذالت و مأمن فرومایگی بوده است و وقاحت آشکار اسباب خجالت نمیشده است. در عمر کوتاهی که داریم، مواجهه با پلشتی طبیعیای که در روح آدمیزاد مخفیست، قاعدتاً باید کافی باشد و احتمالاً وقت برای تجربه کردن جهنم همیشه هست. این جهنمِ پیشپیش واقعاً زیادهکاریست.
من گاهی وقتها که خیل بیکارم و یا مجبورم منتظر چیزی باشم، یک قصهمانندهایی سر هم میکنم که نهایتاً به هیچ دردی نمیخورند و نه آنقدر مایه دارند که بنویسمشان و نه میشود به طرحهای مفصلتر تزریقشان کرد. محض همین خیلی سریع فراموششان میکنم.
دیشب داشتم به یک چنین قصهٔ بی در و پیکری فکر میکردم که به نظرم رسید خلاصهاش را اینجا بنویسم که حدوداً میشود یک همچین چیزی:
چرا دین رسمی سرزمین رقام تغییر کرد و ماجرای جنگهای داخلی و درگیریهای مذهبی در دوران امیر حماد معروف به کافر چه بود؟
بر طبق «عهد اصحاب بادیه» که منبع اصلی احکام و قوانین در رقام به شمار میآید، در صورتی که مردی با همسر خود متارکه کند، باید ثلث املاک خود را به «قبیلهٔ زن» بدهد که به آن «وجهالمتارکه» گفته میشود و آن وجه در اختیار قائد قبیلهٔ زن خواهد بود و او به صلاحدید خود آن را به کار خواهد برد.
بنابراین، اگر امیر حماد با زنی از قبایل رحام وصلت کرده بود، وقایع وضع روشنتری داشتند. اما همسر امیر، که نامش «زازان» بود و برخی تاریخنویسان به او زازان مؤمن و برخی زازان فاجره گفتهاند، به هیچ قبیلهای تعلق نداشت. او در حدود پنج سال قبل از شروع وقایع این داستان، همراه با گروهی از بازرگانان، از آن سوی خلیج به سرزمین رقام آمده بود و دست تقدیر او را به کاخ امیر حماد کشانده بود. زازان مؤمن یا فاجره (این که لقب کدام دسته از مورخان را انتخاب کنید برعهدهٔ شماست) در سرزمین رقام هیچ قوم و خویشی نداشت و بنابراین مطابق با رأی «صاحب عهد» وجهالمتارکه باید به خود او پرداخت میشد. ذکر این نکته نیز ضروری است که زازان در نخستین سال ورود خود به رقام به مذهب بادیه گرویده بود و در صحن کاخ امیر، جلوی چشم جماعت در شن غسل داده شده بود. سالها بعد، بعد از آغاز خصومتها، امیر حماد یک وقت در جمع نزدیکان خود گفت «آن غریبه همانقدر مذهب را میفهمد که زاغ سیاه پنیر سفید را.»
به هر جهت، ماجرای متارکه پنج سال بعد از ازدواج امیر با زازان آغاز گردید. میگویند که یک وقت امیر حماد زازان را در حالی که با یکی از نگهبانان کاخ همخوابگی میکرد دید. (قصههای عامیانه به جای نگهبان کاخ، نام برخی حیوانات نظیر سگ یا الاغ را آوردهاند که عجالتاً بهتر است وقت خودمان را تلف آنها نکنیم.) امیر با دیدن آن صحنه، تصمیم گرفت که زازان را طلاق بدهد. و همان روز صاحب عهد را احضار کرد و بی آن که چیزی راجع به بدعهدی همسرش بر زبان بیاورد، نیت خود را راجع به طلاق با او در میان گذاشت. از آنجا که این متارکه بدون توافق طرفین و بی هیچ دلیل مشخصی صورت میگرفت، مطابق با عهد، ثلث املاک امیر، یعنی ثلث سرزمین رقام، باید به زن غریبه میرسید. هنگامی که صاحب عهد این نکته را به امیر حماد یادآوری کرد، گفتهاند که امیر شلاقش را در هوا تکان داد و گفت «حتی به قدر یک طویله از سرزمین پدرانم را به آن جانور نجس نمیدهم.» و صاحب عهد گفت «شما بهتر از ما مطلعید که عهدی که پدران ما با بادیه بستهاند تا آخرین دور ماه پابرجاست و به هر حال، میل میل امیر است.»
آنچه در این قصه احتمالاً جالب توجه است این است که امیر اساساً نیازی نداشت که با شریعت رقام دست به گریبان شود، چراکه بر طبق همان عهد بادیه، خیانت مرد با اختگی و خیانت زن با قطع دست و پا مجازات میشد و علاوه بر آن بیعفتی زن او را از وجهالمتارکه محروم میساخت. بنابراین امیر حماد میتوانست زازان فاجره را طلاق دهد بی آن که ملزم به پرداخت وجهالمتارکه باشد. اما به دلایلی که شاید به قدر کافی واضح باشند، امیر حماد تصمیم گرفت با تمام رقام وارد نزاع شود اما ذکری از خیانت زازان به میان نیاورد. این مسئله در زمان حیات امیر به تمامی مسکوت ماند و بعد از مرگ او بود که احتمالاً به واسطهٔ نزدیکان او به گوش مردم رسید و با شاخ و برگهای فراوان دهان به دهان چرخید و وارد کتب تاریخ شد.
ادامهٔ ماجرا آن است که صاحب شریعت و زعمای قبایل خواستهٔ امیر را نپذیرفتند و آن را عدول از شریعت خواندند. میگویند که بعد از یک سلسله مشاجره، امیر حماد دلقک خود را صاحب عهد جدید خواند و در حضور درباریانش پای دلقک را بوسید و به او گروید. ذکر احوال دلقک که نامش سمّاج بوده است در تواریخ به تفصیل آمده است و به همین خاطر از ذکر آن چشمپوشی میکنیم. سمّاج رسالهٔ کوچکی نوشت که در مکتوبات سلطنتی از آن با نام «عهد دوم» یاد میشود و میان مردم رقام به «رؤیای کافر» مشهور است. سمّاج در این رساله عهد بادیه را ملغی اعلام کرد و مطابق میل امیر، شریعتی تازه بنیان نهاد. بسیاری از قبایل رقام بر امیر حماد و شریعت او شوریدند و نمایندگان خود را از دربار فراخواندند و گروهی از ایشان زازان را نیز از کاخ امیر فراری دادند و با خود به بادیه بردند. به این طریقه، دوران جنگهای داخلی در رقام، میان قبایل و دربار امیر حماد آغاز گردید.
امیر حماد هفت سال با قبایل رقام جنگید و هیچ یک از طرفین بر دیگری غلبه نیافت. امیر حماد در یکی از همین جنگها کشته شد و حکومت رقام به فرزند نوجوان او رسید که دنّیئال نام داشت. بسیاری امید داشتند که امیر جدید به جنون پدرش پایان دهد و شرایع کهن را از نو برقرار سازد. اما در عوض، امیر دنّیئال که شیفتهٔ پدرش بود، در نخستین روز امارت خود «عهد دوم» را یگانه مذهب رقام خواند و شکاف میان دربار رقام و قبایل را دائمی کرد. امیر جدید، ظرف مدت کوتاهی جنگی را که پدرش آغاز کرده بود به پایان رساند. او نیروهای پراکندهٔ خود را از اطراف سرزمین تجمیع کرد، چند قبیله را با خود متحد کرد و با این شیوه در صف مخالفان شکاف انداخت، و علاوه بر آن با اعطای برخی امتیازات تجاری، دریادار ماغان را به نفع خود وارد میدان کرد و به این طریق قبایل شورشی را به شدیدترین وجهی سرکوب کرد. گفتهاند که مادرش، زازان مؤمن یا فاجره را با دست خود خفه کرد و به این ترتیب دوران جنگ داخلی در رقام به پایان رسید. در اثر وقایع این ایام، مذهب رسمی رقام تغییر کرد و تا به امروز نیز دربار و بخش اندکی از مردم پایتخت به شریعت امیر حماد قائلاند و دیگران و علیالخصوص قبایل بر عهد کهن بادیه باقی ماندهاند.
من همیشه عقب یک جور آرامش و سکونی میگردم که هرچه میگذرد بیشتر حالیام میشود که ظاهراً اسم غیرمؤدبانهاش مرگ است.
لئونارد کوهن ترانهای دارد به نام Lover, lover, lover که به سلیقهٔ من یکی از بهترین کارهایش است. من بارها این ترانه را شنیدهام و همیشه بهترین حظی را که میشود از یک متن برد از آن بردهام. حالا این که دقیقاً چه حظی را سعی میکنم به یک زبان خیلی الکنی توضیح بدهم.
به سلیقهٔ من، متن خوب متنی است که یک معنای نهایی، قطعی و مسلم داشته باشد. این غایت نهایی، علیالقاعده، همیشه هم سر راست و سهلالوصول نیست. هرچند که خیلی وقتها هم هست و به آنی خودش را برخی خوانندگان نشان میدهد و این به نظر من بسته به پیشینه و تاریخ فکری خواننده (و نه لزوماً بنیهٔ ذهنی او) است. به هر حال، این متن خوب تکلیفش با خودش بسیار مشخص است و یک استخوانبندی محکمی دارد که باعث میشود نشود سرسری از کنارش گذشت. مؤلف این متن در مکالمه با خودش بسیار قدرتمند است و اگر از مکالمه با برخی مخاطبانش ناتوان است، این گناه را به طرز رندانهای به گردن آن مخاطبان میاندازد. در این متن، چیزها مبهم یا بیسامان نیستند، بلکه به عمد مرموزند. مؤلف این متن، به شیوهٔ ساحران، دور اثرش طلسم کار میگذارد و به این طریق، به خوانندگان میفهماند که یا راه را درست رفتهاند، یا صراحتاً از ورود به متن طرد شدهاند، و یا گم شدهاند و میتوانند تا هر زمانی بخواهند در حدود متن پرسه بزنند تا نهایتاً جواب نهایی معما را پیدا کنند. بنابراین، مخاطب این متن هیچ وقت نمیتواند با تفسیرهای نصفهنیمه پروندهٔ متن را ببندد، و یا اگر احیاناً مخاطبی آماج کینهٔ متن باشد، هرچهقدر هم که بخواهد فرار کند، هیچگاه نمیتواند از آن تیری که به سویش شلیک شده در امان بماند. بنابراین خواننده یا میتواند مطمئن باشد که معنای متن را فهمیده، یا مطمئن باشد که هیچوقت قرار نیست بفهمد و یا مطمئن باشد که معنایی هست و باید بیشتر عقبش گشت. مواجهه با چنین متنی، به همین خاطر، شباهتی به کنش جنسی دارد. حظی که در کلنجار رفتن با معماهای این چنینی هست مانند سرخوشیای است که هنگام ارضا کردن زنان نصیب مردان میشود. از این حیث که خواننده میداند که یک نقطهٔ نهایی لذت در متن وجود دارد و اگر خواننده اهل خودفریبی و سهلانگاری نباشد، این نقطهٔ نهایی معمولاً قابل جعل نیست و خواننده میتواند بفهمد که آیا به آن نقطه رسیده است یا نه. متن اگر صادق باشد، خوانندهٔ غریبه و تجاوزکار را پس میزند و یا دست به سر میکند. و برعکس، به خوانندهٔ همخون فرصت کشف و پرسه میدهد. خواننده میداند که متن قرار است در نهایت یک لحظه پیش چشم او فروبپاشد و میداند که باید اندامهای مختلفش را با حرکت اندامهای متن همآهنگ کند و میداند که باید چه وقت به کجای بدن متن وارد شود تا ترکهای میان جملات را تشدید کند و متن را به لرزه بیاندازد. خواندن نیز مثل عشقبازی چیزی جز مجادلهٔ قدرت نیست، و این تخاصم همیشه خطرناک البته در خواستنیترین شکل خودش به محکمترین حالت دوستی و محبت تبدیل میشود. مؤلف چنین متنی، از آنجا که تکلیفش با خودش همیشه روشن است و گیج و گول نیست، دوست را و دشمن را و غریبه را به دقیقترین وجهی میشناسد و غریبه را پس میزند و دشمن را تحقیر میکند و همیشه یک گوشهٔ متن منتظر دوستانش میماند تا شادی آنها را در لحظهٔ ارضا تماشا کند. این مؤلف خوب مثل زنی است که بدن خودش را به درستی و دقت میشناسد، و خوشحافظه است و در کار عشقبازی گیج و بهانهگیر و بینشاط و سردرگم نیست و هنگامی که به بستر میرود، آن قدر باهوش هست که بداند پا به چه مهلکهای گذاشته. دلم میخواهد این تشبیه را همینطور ادامه دهم. تصویر شمشون قاضی در لحظهٔ مرگش با سر تراشیده جلوی چشمم است. و بابت عمری که در کتابها و تختهای اشتباه تلف کردهام افسوس میخورم. «این پرخاشجویان رزمآراسته در سپاههای پیش رو را بی برخاستن تو نیز بیش زندگانی نخواهد بود.» و یک جا خواندهام که گویا اوپن هایمر، معروف به پدر بمب اتم، هنگامی که اولین آزمایش بمب هستهای پیش چشمش اتفاق میافتاده، این سرود بهگودگیتا را به خاطر آورده است.
در اصل من قرار بود که یک چیزی راجع به این ترانهٔ لئونارد کوهن بنویسم. من این ترانه را سالهاست که وقت و بیوقت میشنوم و هر بار، مثل بار اول، با هر سطرش میخکوب میشوم. اما یک چیزی همیشه در این ترانه برایم لاینحل باقی مانده بود و آن این بود که بین سطر ترجیع و باقی سطرها چه ربطی ممکن است باشد.
سطر ترجیع این ترانه این است:
Yes and lover, lover, lover, lover, lover, lover, lover come back to me
چه ربطی هست بین این سطر و مثلاً بند اول
I asked my father,
I said, "Father change my name."
The one I'm using now it's covered up
with fear and filth and cowardice and shame.
یا مثلاً این بند
He said, "I locked you in this body,
I meant it as a kind of trial.
You can use it for a weapon,
or to make some woman smile."
و همیشه برایم سؤال بود که این التفات میان بندها و ترجیع دلیلش چیست و وسط این مکالمهٔ نیمچه الهیاتی، عاشق چرا باید برگردد؟ تا اینکه چند وقت پیش، بعد این همه وقت، داشتم یک لحظه احساس کردم که این سطرها در ذهنم به هم وصل شدهاند و پیکر کلی شعر، احساس کردم که دارد پیش چشمم شکل میگیرد. و خوب حالا ممکن است فکر پرتی هم کرده باشم، اما آنقدر که میفهمم، این ربطی که فعلاً پیدا کردهام به قدر کافی محکم است. و خوب، به نظرم این پیوند را بند سوم شعر تا حدودی روشن میکند:
"Then let me start again," I cried,
"please let me start again,
I want a face that's fair this time,
I want a spirit that is calm."
و خوب این بند آخر شعر هم که یک لحن مزمورمانندی دارد، محض حسن ختام اینجا باشد.
And may the spirit of this song,
may it rise up pure and free.
May it be a shield for you,
a shield against the enemy.
____
*دفع دخل مقدر: در سطرهای بالا، کلمات «مرد» و «زن» میتوانند قاعدتاً با همدیگر جابهجا شوند و یا با کلمات دلخواه دیگری جایگزین شوند.
*ترجمهٔ فارسی آن سطر از بهگودگیتا که نقل کردم نوشتهٔ دکتر علیرضا اسماعیلپور است.
*عنوان این پست، یکی از دیالوگهای سریال HIMYM است و یک جا توی فصل آخر، تریسی به تد میگوید، وقتی که هر دو زیر چتر زرد ایستادهاند.
من بر خلاف سابق، بسیار از مرگ واهمه دارم و این نه به این خاطر است که از خود مرگ میترسم، بلکه به این خاطر است که از تصور جهانِ بدون خودم وحشت دارم.
دوران کودکی من با یک وحشت بسیار تلخی میگذشت. من همیشه میترسیدم. عموماً در تنهایی و گاهی حتی در حضور بزرگترها. وحشت یک جایی همیشه در کمینم بود و هیچ حسی به اندازهٔ وحشت در ده دوازده سال اول زندگی من پررنگ نبود. تصاویر و صحنههای ترسناکی برای خودم ساخته بودم که جز به ندرت رهایم نمیکردند. در کوچه، در راه مدرسه، توی حمام یا ظهرها که همه میخوابیدند، یا وقتی چشمم را به شیشههای مشجر در ورودی خانهمان میچسباندم، هرچه عفریت و شیطان بود میآمدند سراغ من. اما ترسناکتر و مکررتر از همهٔ این خیالها، تصویر یک تختگاهی بود بالای یک کوهی و یک گروه جادوگر آنجا همیشه حاضر بودند و من در فاصلهٔ بسیار دوری از آنها روی زمین میایستادم و صدایشان را میشنیدم که مرا محاکمه میکردند. صدای بحث کردنشان همیشه توی سرم بود. با هم راجع به سرنوشت من حرف میزدند و چند تایی که دلرحمتر بودند گاهی به نفع من وساطت میکردند و شرورترها همیشه سعی میکردند که مرا محکوم کنند و نظر بقیه را برای شکنجهٔ من جلب کنند. و من از دور باید این دادگاه را که در خیالم برگزار میشد دنبال میکردم و منتظر رأی نهاییشان میماندم که هیچوقت صادر نمیشد. اما آنچه تحمل این کابوس را در آن سالها دشوار میکرد این بود که حاضران آن شورا همگی اسامی مخصوصی داشتند. من به اسم میشناختمشان و همین باعث میشد که تا سر حد مرگ ازشان بترسم. به هر حال، امروز داشتم به این فکر میکردم که موجودات شیطانی وقتی به اسم مخصوص خودشان خوانده میشوند، بسیار وحشتآورتر میشوند و محض همین یادم به آن خیال سالهای دور افتاد.
I'm just a poor boy nobody loves me He's just a poor boy from a poor family, Spare him his life from this monstrosity Easy come, easy go, will you let me go Bismillah! No, we will not let you go Let him go!
از اینجا که من هستم، در این چاه، چشمم چند نفر آشنا میبیند که از بالا برایم طناب انداختهاند و هی صدایم میزنند و لابد بعد از مدتی تعلل من باعث تعجبشان میشود. آنها از هیچ تلاشی برای نجات من چشمپوشی نمیکنند. اما هیچ کدامشان نمیدانند که شیطانی که در ته چاه پای مرا گرفته به سوی خود میکشد چهقدر نیرومند است و نمیدانند که طنابهایشان در قیاس با زور آن شیطان چه اندازه نحیف اند.
“Some girls wander by mistake
Into the mess that scalpels make
Are you the teachers of my heart?
We teach old hearts to break.”
آنچه از اشک سر برآورده در استهزاء خواهد سوخت.
علاقۀ جناب وزیر به دانش و علیالخصوص به علم تاریخ همیشه در میان دانایان زبانزد بوده است. و به همین خاطر، پرسش عالیجناب از بنده راجع به پیدایش شهر لوحام مایۀ مباهات و سربلندی است. از آنجا که بسیاری معتقد شدهاند که لوحام در آستانۀ نابودی قرار گرفته و شالودۀ این شهر دیر یا زود از هم خواهد گسست، مسائل مربوط به آن ناحیه اخیراً محل پرسش بسیاری از دانشجویان نیز بوده است. محض همین، در صورت موافقت جناب وزیر، مایلم که رونوشتی از این نامه را به جهت استفادۀ سایر مشتاقان به علم، به کتابخانۀ مدرسۀ بزرگ نیز بفرستم.
مانند بسیاری از شهرها، تاریخ شهر لوحام نیز با مقداری افسانه آغاز میشود. خود این افسانهها نیز یکصدا نیستند و راجع به پیدایش لوحام روایات مختلفی را بازگو میکنند. آنچه در ادامه میآید عمدتاً برگرفته از مطالبی است که در رویدادنامۀ سلطنتی لوحام آمده است. علیرغم اختلافات بسیار، تقریباً تمام روایات در ذکر این مسئله متفقاند که باعث پیدایش لوحام غولی نوجوان بوده است که از آن سوی اقیانوس، از اقلیم غولان، به خشکی ما و به محل فعلی لوحام آمده بوده است. راجع به این غول و این که چگونه گذارش به خشکی ما افتاده، تقریباً هیچ نظر قطعیای نمیتوان داد، چراکه او هیچگاه با آدمیان سخن نگفت. غولان مایل نیستند جزیرۀ خود را ترک کنند، و یا اگر میکنند، لابد بیشتر به سمت شرق میروند، چراکه لااقل آنقدر که به عمر ما و پیرانمان قد میدهد، هیچگاه در خشکی ما دیده نشدهاند. قصههای انگشتشماری که راجع به رؤیت غولان در سواحل ما نقل شده، همگی در رویدادنامههای دوران دوم آمدهاند و چنانکه شما بهتر مطلعید، نوشتههای مورخان دوران دوم هیچگاه محل وثوق نبودهاند. برخی بر این عقیده رفتهاند که روایات مربوط به غول لوحام، از اساس خرافه است و چنین واقعهای هیچگاه رخ نداده. به هر حال، تمام مورخانی که راجع به تاریخ لوحام نوشتهاند، بی هیچ استثنائی، بر وجود این غول نوجوان و آمدنش به محل فعلی لوحام گواهی دادهاند، اگرچه در ذکر جزئیات اختلافات اساسی دارند. گذشته از این منابع مکتوب، نگارندۀ این نامه بر اساس مشاهدات شخصی خود به این نتیجه رسیده است که ماجرای آمدن این غول به واقع کار افسانهپردازان نیست و حقیقت داشته است و در این باره در ادامۀ نامه مطالبی را به عرض عالی خواهد رساند.
دربارۀ دلیل آمدن این غول، که لوحامیان به او پدر اول و یا پدر مغموم میگویند، در رویدادنامۀ سلطنتی لوحام چنین آمده که هنگامی که به خشکی ما رسیده شش ساله بوده است و همچنین آوردهاند که او فلج بوده. به گمان نگارنده این تکه از روایت، یعنی فلج بودن غول، احتمالاً واقعیت ندارد و دلایل آن در ادامۀ این مکتوب ذکر خواهند شد. به هر جهت، روایات میگویند که این غول از آنجا که فلج بوده، نتوانسته جفتی برای خود پیدا کند و به همین خاطر او را از جزیرۀ غولان بیرون انداختهاند و یا او خود از جزیره خارج شده و پس از عبور از اقیانوس، خود را به خشکی ما در غرب رسانده است. البته باید در نظر داشت که آنچه ما به آن اقیانوس میگوییم، برای غولان بیش از جوی آبی نیست. جثۀ آنان چنان بزرگ است که با پای پیاده از اقیانوس میگذرند و حتی میتوان متصور بود که افلیجانشان نیز بتوانند کشانکشان خود را به این سوی اقیانوس برسانند، هرچند که به عقیدۀ من پدر مغموم لوحامیان به واقع افلیج نبوده است.
به هر ترتیب، غول جایی در ساحل شرقی پا به خشکی ما گذاشت. مشخص نیست که او دقیقاً از کدام نقطه وارد شده، هرچند که لوحامیان معتقدند جایی در نزدیکی بندر سه نهنگ نخستین قدمگاه او بوده است. سالها پیش، در ایام جوانی، من خود مدتی در یکی از تجارتخانههای بندر سه نهنگ به کار منشیگری اشتغال داشتم و در آنجا به کرات میدیدم که بازرگانان لوحامی قبل از آن که عازم دریا شوند، به زیارت آن قدمگاه میروند و از پدرشان طلب برکت میکنند. غول به مسیر خود ادامه داد و نهایتاً به سرزمینی رسید که بعدها لوحام نام گرفت. این سرزمین در قلب خشکی ما واقع شده است. در ایام ما، نزدیکترین مسیری که لوحام را به ساحل شرقی متصل میکند جادۀ سرخ است، مسیری که ایلچیان با اسبهای ورزیدۀ خود در یک هفته و کاروانها با پای پیاده در یک ماه میپیمایند. اما با توجه به جثۀ عظیم غول، رسیدنش به لوحام نباید بیش از یک روز طول کشیده باشد.
غول غریب نهایتاً در دشت لوحام از شدت خستگی و گرسنگی از حرکت بازماند و خود را به پای کوه زویلان رساند و آنجا در سایۀ کوه آرمید. نخستین کسانی که غول را دیدند، و در حقیقت، نخستین لوحامیان، طایفهای از زنان ایلیاتی بودند که در مسیر کوچ خود به جنوب، به محل فعلی لوحام رسیدند و با دیدن موجود عظیمالجثهای که پای کوه افتاده بود، متوقف شدند. در تاریخ مورد بحث، جمعیت این زنان بانسبه بسیار بوده است و طوایف مختلف ایشان در تمام اقالیم پراکنده بودهاند. اینان هیچگاه موطنی نداشتند و همواره در حال سفر بودند. گاه به روستاهای کوچک یورش میبردند و پس از تاراج روستا پسران نوجوان را میربودند و بعد از همخوابگی با ایشان، در جادهها رهایشان میکردند و یا به عنوان برده در شهرها میفروختند. هنگامی که به شهرهای بزرگتر میرسیدند، از آنجا که یورش به شهر برایشان ممکن نبود، جلوی دروازۀ شهرها اردو میزدند و مدتی (بین چند روز تا چند ماه) به فاحشگی میپرداختند و معمولاً مورد استقبال گرم شهرنشینان نیز قرار میگرفتند. مردان شهری الطاف ایشان را معمولاً با چیزهایی نظیر اسب، لباس، اسلحه، نان، گوشت نمکسود و شراب جبران میکردند. زنان ایلیاتی توشۀ راه خود را از این راه فراهم میکردند و همچنین به این طریق فرزندانی به دست میآوردند. دختران را نگه میداشتند و پسران را بعد از چند سال به بردگی میفروختند. به رغم آنکه قبایل زنان کوچرو در آن زمان جمعیت قابل توجهی داشتند و نقششان در سیاست و همچنین در اقتصاد شهرهای ما غیر قابل انکار بود، از یک برهه به بعد جمعیتشان به شدت رو به کاهش گذاشت. برخی از قبایل ایشان بعد از تأسیس لوحام به آنجا رفتند و بخشی از جمعیت لوحام شدند و تاریخ ایشان همان است که بر لوحام گذشته است. اما آنچه بیش از همه باعث نابودی این قوم شد وقایعی است که در زمان یکی از اسلاف مخدوم عالیجناب، یعنی امیر سقات دوم رخ دادند و او در آن وقت همزمان بر سه اقلیم جنوبی حکم میراند. گفته شده که یک وقت طایفهای از زنان ایلیاتی جلوی دروازۀ شربون که در آن زمان پایتخت امیران جنوب بود، اردو زدند. در یکی از همان ایام، امیر سقات نیز که در آن زمان بیست ساله بود، همراه با برادرانش از شهر خارج شد و به اردوی زنان رفت و چند روزی را آنجا در میان زنان سپری کرد. دقیقاً مشخص نیست که در آن چند روز چه اتفاقی افتاد و خود امیر و اطرافیان او نیز هیچگاه چیزی در این باره نگفتند. اما آنچه معلوم است این است که بلافاصله بعد از آنکه امیر اردوگاه زنان را ترک کرد و به سمت شهر به راه افتاد، زنان نیز خیمههای خود را برچیدند و به سرعت هرچه تمامتر شربون را ترک کردند. امیر به محض آنکه به شهر رسید در حضور سربازان خود قسم خورد که زنان ایلیاتی را از روی زمین محو خواهد کرد. برخی میگویند که امیر سقات که در آن زمان هنوز همسری اختیار نکرده بود، در آن اردوگاه دلباختۀ یکی از فاحشگان شد و از او خواست که در شربون نزد او بماند و به عنوان همسر قانونی او، ملکۀ جنوب شود. گفتهاند که آن زن پیشنهاد امیر را با بیادبی رد کرد و دیگر زنان حاضر در مجلس او را به تمسخر «پسرک نازکدل» خواندند. برخی نیز معتقدند که امیر در اثر همخوابگی با یکی از آن زنان به بیماری شنیعی مبتلا شد. فارغ از اینکه حقیقت ماجرا چه بوده، امیر سقات دوم از زنان ایلیاتی کینهای ابدی به دل گرفت و سوگند خورد که نسلشان را براندازد. همان روز گروهی از پرچمدارانش را جمع کرد و از شربون خارج شد و در گوشهگوشۀ مملکت به تعقیب قبایل زنان پرداخت. لشکر امیر روز به روز پرجمعیتتر میشد و خاصه از روستاهایی که از تاراج زنان ایلیاتی بینصیب نمانده بودند، مرتباً کسانی به لشکر امیر میپیوستند و با او پیمان برادری میبستند. گفتهاند که حتی در بسیاری از شهرها، گروههایی از بردگان جوان شورش میکردند و میگریختند و خود را به لشکر امیر میرساندند و برای کشتن مادرانشان با او همپیمان میشدند. امیر سقات پنج سال در سراسر مملکت به کشتار زنان ایلیاتی پرداخت. در آن سالها نبردهای خونباری درگرفتند. ذکر جزئیات جنایاتی که در آن ایام رخ داد خاطر خوانندگان این نوشته را آزرده خواهد کرد. همینقدر بس که پسران مادرانشان را در حالی که طلب بخشش میکردند، در گودالهای آتش پرتاب میکردند و دختران نوزاد را در قفس گرگان میانداختند. آنچه بیش از همه مورد علاقۀ امیر بود این بود که در فرج اسیرانش نیزههای بلند فرو کند و آن نیزهها را همراه با نیزهسواران در اطراف جادهها نصب کند و نام خود را با دشنه بر سینۀ مقتولین بنویسد. این جنازهها سالهای زیادی در اطراف جادهها باقی ماندند و نهایتاً در دوران حکمرانی برادرزادۀ امیر سقات، یعنی امیر شریم رئوف، کسانی به گوشه کنار اقالیم فرستاده شدند و آنچه را که از اجساد زنان باقی مانده بود پایین آوردند و در خاک دفن کردند. با گذشت زمان، آثار جنون در امیر سقات شدت میگرفت و عاقبت پنج سال بعد از آغاز آن لشکرکشی، در سن بیست و پنج سالگی، در گرماگرم مستی دشنهای در گلوی خود فرو کرد و زندگی «پسرک نازکدل» اینگونه به آخر رسید. جنازۀ او را بنا به وصیتی که کرده بود، به شربون بردند و در کنار مادرش به خاک سپردند. دربارۀ او نوشتهاند که قامتی بلند و تنی نحیف، و ریشی کوتاه و چشمانی درشت و مژههایی بلند داشت. و گفتهاند که به علم نجوم علاقۀ بسیاری داشت و در سفرهایش هیچگاه منجمی به همراه نداشت و مسیر لشکریانش را همواره خود پیدا میکرد. اگرچه زندگی پرتلاطم امیر به او فرصت نداد که آرزوهایش را در علم نجوم دنبال کند، در همان سالهای لشکرکشی، در اوقات فراغتش جزوهای کوتاه تألیف کرد به نام مجمعالکواکب هشتپا که هنوز چند نسخه از آن در کتابخانۀ مدرسۀ بزرگ نگهداری میشود. آوردهاند که از شکار بیزار بود و تمام سربازان خود را از این کار منع کرده بود و یک وقت که گروهی از سربازانش آهویی را کشته بودند، گفتهاند که یک روز تمام جنازۀ آهو را در آغوش گرفت و گریه کرد. به رغم آنکه شاهان بسیاری از اقالیم به امیر سقات پیشنهاد ازدواج با دختران و یا خواهرانشان را دادند (شاید به این امید که چرخۀ خونریزیهای او را متوقف کنند)، او هیچگاه ازدواج نکرد. بنابراین، حکومت جنوب بعد از او به برادر کوچکترش رسید و در سلسلۀ اعقاب او ادامه یافت تا به امروز که به مخدوم عالیجناب رسیده است. خلاصۀ امر آنکه بعد از این وقایع، قبایل زنان کوچرو اگر نه کاملاً اما تقریباً از میان رفتند. بسیاری از ایشان کشته شدند و برخی نیز به شهرها پناه بردند و به کنیزی خانوادههای پرنفوذ درآمدند و به این ترتیب اگرچه از نیزههای امیر در امان ماندند اما شاکلۀ قومشان از هم گسست. امروز شاید تنها چند دستۀ بسیار کوچک از ایشان را در جنگلهای شمال بشود پیدا کرد. ذکر یک نکته در اینجا ضروری است و آن این است که قبایلی که در لوحام اسکان یافته بودند از وقایع خونین این پنج سال بر کنار ماندند. امیر سقات هیچگاه لشکرش را به سوی لوحام نبرد. شاید به این خاطر که زنان لوحام در آن وقت دیگر چندان ایلیاتی نبودند و ایضاً جمعیت لوحام در آن زمان متکثر و گونهگون شده بود. شاید هم به این دلیل که امیر اساساً فرصتی برای حمله به لوحام پیدا نکرد. به هر حال، لوحامیان از کینۀ امیر جان به در بردند تا بعدها، به شکل دیگری با سرنوشت خود روبهرو شوند.
اما برگردیم به سالها قبل، و به آن روزی که یک دسته از زنان ایلیاتی غول ششسالۀ لوحام را پای کوه زویلان یافتند. آنچه میدیدند ابتدا به وحشتشان انداخت. سلاح به دست گرفتند و غول را محاصره کردند. اما طولی نکشید که دیدند غول تکان نمیخورد. همانجا در سایۀ کوه، با لبهای خشکیده و چشمان باز افتاده بود روی زمین. زنان ایلیاتی هنگامی که از بابت بیخطر بودن غول آسودهخاطر شدند، ذرهذره به او نزدیک شدند و در اطراف او گشتند و هیکلش را وارسی کردند. سپس در دستههای چند نفره با چنگک خود را از تن غول بالا کشیدند و روی سینه و شکم او راه رفتند. غول هیچ تکان نمیخورد و فقط گهگاه صداهای خفهای از گلویش خارج میشد. طولی نکشید که دستهای از زنان توجهشان به ذکر بسیار بزرگ غول جلب شد و بلافاصله دیگران را خبر کردند. زنان دور نرینۀ غول حلقه زدند و با دیدن آنچه در مقابلشان بود به هیجان افتادند و خندههای جنونآمیز سردادند. سپس خود را برهنه ساختند و با دستها و با دهانهایشان به جان آن تیرک واژگون افتادند و نهایتاً آن را برپا ساختند. برخی از ایشان ابتدا بیم داشتند که آن مرکب عظیم چموش باشد و هلاکشان کند. اما برخی که ماجراجوتر بودند، پا پیش گذاشتند و به دیگران نشان دادند آن مرکب هم رام است و هم خوب سواری میدهد. دستۀ زنان ایلیاتی یکی یکی سوار و پیاده میشدند. غول هیچ تکان نمیخورد و تنها صدای هقهق گریهاش به گوش میرسید و باعث خندۀ سوارانش میشد.
این تکه از روایت اگر واقعیت داشته باشد به خوانندۀ زیرک نشان میدهد که غول به واقع فلج نبوده است. علت بیرون آمدن او از جزیرۀ غولان و آمدنش به خشکی ما را نیز در همین تکه از روایت میتوان فهمید. نویسندۀ این نامه در این باره نظری دارد که عجالتاً نوشتن آن در اینجا برایش مقدور نیست. جناب وزیر به خوبی مطلعند که در مدرسۀ ما ریاست شورای دانش در دست چه کسانی است. بنابراین، آنچه در اینجا ناگفته مانده، بعدتر، شفاهاً به عرض عالیجناب رسانده خواهد شد.
مدتی به این منوال سپری شد. زنان در اطراف غول مستقر شدند و بعضی از چادرهایشان را بالا بردند و در اطراف نرینۀ غول برپا کردند. در آن ایام، برای استراحت به اردوگاه اصلی که در روی زمین بود میآمدند و برای کامجویی با چنگک از غول بالا میرفتند و خود را به چادرهای بالایی میرساندند. گفته شده که حتی پرچم قبیلهشان و چهرههای خدایانشان را نیز بر روی ذکر غول کشیده بودند و روی شکم غول آتش برپا میکردند و اسب کباب میکردند و شبها تا صبح به نوشیدن و پایکوبی میپرداختند. در این ایام، غول هیچ تکان نمیخورد و فقط گاه و بیگاه گریه میکرد و جیغ میکشید و آن صدای گریه نیز روز به روز ضعیفتر میشد.
زنان خسته از جشن کمکم آمادۀ رفتن و مهیای کوچ میشدند. اما در همان وقت، برخی از ایشان تصمیمی گرفتند که باعث پیدایش شهر لوحام شد. برخی از ایشان گفتند که چرا به خود زحمت سفر بدهیم هنگامی که شکاری چنین پربرکت نصیبمان شده است. زنان ایلیاتی در حالی که هلهله میکردند با شمشیرها و چاقوهای خود به سمت غول حملهور شدند. یک تکۀ کوچک از ران غول غذای یک روز قبیله شد. و به همین شیوه، هر روز تکهای از غول را بر آتش کباب میکردند و میخوردند و به این ترتیب ضیافت بزرگ، یا آنگونه که لوحامیان میگویند ایام غولکشان، آغاز گردید. به احتمال زیاد در روزهای آغاز ضیافت، هنگامی که شروع به خوردن او کردند، غول جوان هنوز زنده بوده است. میگویند که صدای ضجههای او در کوه میپیچید. اما بعد از مدتی دیگر کسی صدایی از او نشنید و یقین کردند که مرده است.
در حدود کمتر است یک ماه، بسیاری از زنان فهمیدند که آنچه در خود کاشتهاند به ثمر نشسته است. گفتهاند که نخستین فرزندان لوحام بسیار زودتر آنچه انتظار میرفت، بعد از حدود پنج ماه، با استخوانهایی درشت و چهرههای ناموزون به دنیا آمدند. گفتهاند که دختران غول در بدو تولد سینههای درشت داشتند و پسران با ریشهای بلند از زهدان مادرانشان بیرون آمدند. اگرچه چهرۀ لوحامیان در طول قرنها در اثر اختلاط با سایر اقوام بسیار تغییر کرده است، هنوز نیز هنگام قدم زدن در کوچههای لوحام، با اندکی دقت میتوان آثار آن صورت نخستین را در شمایل ایشان یافت. معروف است که لوحامیان درشت و ناهموار سخن میگویند و در گفتار ایشان زمختی و خشونتی هست. برخی گفتهاند که این بدان خاطر است که فک و حنجرۀ آن قوم برای تکلم به زبان غولان مناسب است و با زبانهای آدمیان سازگار نیست. البته به گمان نگارندۀ این نامه این حرف صحیح نیست و زمختی زبان لوحامیان دلیل دیگری دارد که در ادامۀ نامه ذکر خواهد شد.
مشخص نیست که ضیافت بزرگ چهقدر طول کشید. اما اینقدر معلوم هست که با تمام شدن آخرین تکههای بدن غول، لوحام نیز به شهرهای خشکی ما اضافه شده بود و در اقالیم آوازهای یافته بود. ظرف مدت کوتاهی، علاوه بر نخستین زنان ایلیاتی و فرزندان تازه متولدشدهشان، کسان دیگری خود را به مهمانی رساندند. چند قبیلۀ دیگر از زنان ایلیاتی، هنگامی که در مسیر کوچ خود به لوحام برخوردند، در اقامتگاه تازه ساکن شدند. جماعتهای کوچک دیگری از جمله تبعیدیان جنگلنشین که عموماً متشکل از دزدان و متجاوزان و ربادهندگان بودند به زنان ایلیاتی پیوستند و به این ترتیب شهری که امروزه لوحام خوانده میشود، نخستین ساکنان خود را یافت.
نخستین لوحامیان با استخوانهایی که از غول باقی مانده بود بنایی را ساختند که بعدها به هیکل لوحام تبدیل شد. البته که آن بنای اولیه به هیچ وجه به صورت امروزیاش شباهتی نداشت. تالاری برهنه و مختصر، اما وسیع بود. با استخوانها را همچون تیرکهایی در کنار هم قرار داده بودند و بر تیرکها تکههای پارچه و پوست احشام کشیده بودند و خیمهگاهی عظیم ساخته بودند که در آن زمان قلب لوحام بود. آنچه امروز هیکل مقدس است، در آغاز فاحشهخانهای بزرگ بود و ساکنان و مسافران در اطراف آن فاحشهخانه چادرهای کوچک خود را برپا کرده بودند و شهر لوحام به طریقه پدید آمده بود. طولی نکشید که شهرت لوحام و روسپیانش در تمام اقالیم پیچید و مسافران بسیاری از شهرهای مختلف راهی لوحام شدند. آنچه راجع به خیمهگاه بزرگ نقل شده به واقع شگفتآور است و نظیر آن هیچگاه بعد از آن در هیچ کجای سرزمین ما دیده نشده است. نقل است که با طلوع خورشید خستگی و رخوت همه جا را فرا میگرفت و لوحام در چادرهای تاریکش به خواب میرفت و با غروب خورشید از خواب برمیخاست و جان میگرفت. خیمهگاه بزرگ همیشه بوی عود و عرق میداد. و گفتهاند که بازار بردهفروشان لوحام، که در اطراف خیمهگاه دایر شده بود، بازارهای بردهفروشی رُقام و سَدهران را بیرونق کرده بود. ربادهندگان در گوشهکنار فاحشهخانه پشت میزهای خود مینشستند و در ورودی خیمهگاه پرندهفروشان کمیابترین پرندگان را عرضه میکردند و تاکستانهای شمال بهترین شراب خود را به لوحام میفرستادند.
با این همه، برخی معتقدند که تاریخ تأسیس لوحام را باید در حدود صد سال بعد از آن دانست، یعنی زمانی که مردی مرموز وارد لوحام شد. اکثر تواریخ این شخص را که لوحامیان به او پدر دوم یا معلم سفاک میگویند، بانی اصلی شهر لوحام دانستهاند. دقیقاً مشخص نیست که از مستقر شدن قبایل اولیه تا آمدن معلم سفاک چهقدر زمان گذشته بوده است. رقمهای متفاوت و بعضاً عجیبی گفتهاند اما به نظر میرسد که این زمان بیش از صد سال نبوده است، چرا که در زمان آمدن پدر دوم، یک نفر از مادران نخستین لوحام هنوز زنده بوده است.
گفتهاند که این مرد یک روز از کوه زویلان پایین آمد و در حالی که تنبوری در دست داشت وارد لوحام شد. برخی گفتهاند که فردی درشت هیکل بود و ریشی انبوه داشت و خود را در جامهای از پشم پوشانده بود. در عوض، برخی روایات میگویند که جوانی متوسطالقامت بود و تنی تکیده و صورتی خشکیده و ریشی کمپشت داشت و ردایی سیاه بر دوش میانداخت. زمانی که بنده در کتابخانۀ مدرسۀ بزرگ مشغول جمعآوری مطالبی دربارۀ تاریخ پیدایش لوحام بود، در یک جنگ کوچک و نه چندان قدیمی به مطلبی برخورد که ذکر آن به نظر ضروری میرسد. در آن جنگ آمده است که معلم سفاک فلج بود و در ابتدا بر روی زمین میخزید و بعدتر برای خود ارابهای کوچک ساخت و آن را به الاغی میبست و به وسیلۀ آن ارابه تردد میکرد. چنین مطلبی تا به امروز در هیچ منبع دیگری دیده نشده و منحصراً در همان نسخۀ کماهمیت روایت شده است. وجود چنین روایتی ممکن است چنین به ذهن برساند که معلم سفاک بر خلاف آنچه در منابع تاریخی آمده، به واقع فلج بوده است و محتمل است که مورخان به دلیلی که عجالتاً بر نگارندۀ نامه پوشیده است، این ویژگی، یعنی فلج بودن را از پدر دوم به پدر اول منتقل کرده باشند. به هر رو، آنچه در ادامۀ نامه میآید، بر اساس روایات مشهور تنظیم گردیده است.
معلم از کوه فرود آمد و بیهیچ هیاهویی وارد لوحام شد و از میان چادرها گذر کرد و خود را به خیمهگاه بزرگ رساند و جایی نزدیک به ورودی خیمهگاه به یکی از تیرکها تکیه داد و نشست. گفتهاند که قریب به هفت روز همانجا نشسته بود و حتی لحظهای به خواب نرفت. و در تمام این مدت یا ردایش را دور خود میپیچید و گریه سر میداد و یا، گفتهاند، به طرزی رعبآور به رهگذران و به استخوانهای غول زل میزد. ابتدا گمان کرده بودند که از گدایان است که در آن زمان در لوحام پرشمار بودند. اما کمکم توجه رهگذران به او جلب شد. دور او جمع میشدند و راجع به او سخن میگفتند و برخی از او نامش را و موطنش را میپرسیدند، اما او در آن هفت روز با هیچکس سخن نگفت. در غروب روز هشتم تنبورش را در دست گرفت و نخستین سرود خود را در رثای غول مقتول سر داد. بسیاری در اطراف او جمع شدند و به آنچه میخواند گوش سپردند. از آنجا که آن سرود به زبان زنان ایلیاتی بود، برخی از مسافران معانی آن را درک نمیکردند و بنابراین برخی از لوحامیان که نسبشان به قبایل اولیه میرسید و زبان آن قوم را بهتر میدانستند آن سرود را برای دیگران ترجمه میکردند. در روزهای بعد، معلم سرودهای بیشتری خواند. آن سرودها رفتهرفته با خطابههایی راجع به وقایع گذشته همراه شدند. بسیاری پای سخنان معلم نشستند و بر آنچه گذشتگانشان با غول جوان کرده بودند تأسف خوردند و اشک ریختند. اگرچه بسیاری از ساکنان لوحام به اعمال شبانه و به خواب روزانۀ خود مشغول بودند و مهمان ناخواندهشان را با ریشخند «شاعرک بیچیز» میخواندند، عدهای از جوانان لوحام مجذوب او شده بودند و شبانهروز پای تنبور او مینشستند و به خطابههای او گوش میدادند. برخی حتی میگفتند که غول مقتول از مرگ برخاسته و در هیئت این تنبورزن به لوحام برگشته است. طولی نکشید که دستهای اگر نه پرتعداد اما پرشور تبدیل به یاران پر و پا قرص او شدند. این گروه خود را «شاگردان» میخواندند و شاعرک بیچیز نیز به همین خاطر لقب معلم گرفت و تنها چند روز بعد، صفت سفاک نیز به لقب او اضافه گردید.
حدود یک ماه از آمدن معلم به لوحام میگذشت که او برای نخستین بار از جای خود بلند شد. سرودی سوزناک خواند و یارانش نیز که در آن وقت تعداد زیادی از سرودهای او را از بر شده بودند، آن سرود را همراه او زمزمه کردند. آنگاه به قرص ماه کامل که در میانۀ آسمان میدرخشید اشاره کرد و خطاب به شاگردان گفت «امشب پدر نیز در عزای خود اشک خواهد ریخت» و گفتهاند که کمی بعد باران نمنم شروع به باریدن کرد. و سپس، در حالی که جماعت شاگردان پشت سرش میآمدند، وارد خیمهگاه بزرگ شد. در راه، میزهای ربادهندگان را با لگد واژگون میکرد و قفس پرندگان را میشکست و ظرفهای شراب را بر زمین میریخت و نهایتاً به منتها الیه خیمهگاه رسید که قلب روسپیخانۀ لوحام بود. و در آنجا روبروی آناک ایستاد و با اشارۀ دست، شاگردانش را که فریاد میکشیدند ساکت کرد. آناک که در زبان ایلیاتیان به معنی مادربزرگ یا ملکه است، لقبی است که به آخرین بازماندۀ نخستین زنان لوحامی داده بودند. البته نباید تصور شود که آناک حاکم لوحام بوده است. لوحام در آن زمان حاکمی نداشت و عموماً به دست تاجران و روسپیان اداره میشد. آناک خصوصاً در میان روسپیان بسیار مورد احترام بود و در مواقع بروز اختلاف و درگیری، داوری را به او میسپردند و او به یک معنی رئیس فاحشهخانۀ بزرگ بود.
آناک نیمهبرهنه بر کرسی خود نشسته بود و ردایی ارغوانی بر سر و دوش خود انداخته بود و دو تن از دختران خیمهگاه پیش پای او لمیده بودند. پیرزن خندهای کرد و رو به معلم گفت «نیازی به این همه هیاهو نبود. دختران من گاه به جای طلا صدای ساز هم میپذیرند.» معلم هیچ نگفت و نگاه تلخی به پیرزن انداخت و سپس با گامهایی آهسته به سوی او رفت. چند ثانیه به صورت او خیره شد و سپس گردن او را گرفت و از کرسی بلندش کرد. پیرزن فریاد کشید. معلم او را به وسط تالار بزرگ برد و بر زمین کوفت. جماعت با نفسهای حبسشده به آنچه رخ میداد خیره شده بودند. معلم یک پای خود را بر سینۀ پیرزن گذاشت و سپس لگدی به صورت او زد. گروهی از روسپیان از گوشهکنار خیمهگاه به راه افتادند و خواستند خود را به آناک برساندند اما با نگاه خشمناک شاگردان متوقف شدند. معلم ردایش را کنار زد و خنجرش را بیرون کشید و پایش را روی بازوی آناک گذاشت و با یک حرکت دست راست پیرزن را از مچ قطع کرد. البته معلم بلافاصله از آنچه کرده بود پشیمان شد، چراکه دست چپ آناک را نه از مچ، بلکه انگشت به انگشت قطع کرد. خون بر کف خیمهگاه به راه افتاده بود و پیرزن جیغ میکشید. معلم خنجرش را ابتدا در چشم راست و سپس در چشم چپ آناک فرو کرد و سپس دو گوش او را برید و به میان شاگردانش انداخت. صدای غریو شاگردان جیغ پیرزن را خفه کرد. معلم با انگشتانش دهان پیرزن را باز کرد و خنجرش را چند مرتبه در حلق او فروکرد. خون از دهان پیرزن بیرون پاشید. معلوم نیست که آناک در آن لحظه مرده بود یا نه، اما صدای جیغ او خفه شد. معلم چاقویش را بر زمین انداخت و نشست. سرش را روی فرج پیرزن نیمهجان گذاشت و در حالی که چیزی زیر لب زمزمه میکرد گریه سر داد. کمی بعد از جا برخاست و آناک را که غرق خون بود در ردای ارغوانیاش پیچید. سپس مشعلی برداشت و به آن ردا زد. بوی گوشت سوختۀ پیرزن در خیمهگاه پیچید. شاگردان غریو میکشیدند و حاضران، برخی با وحشت و برخی با هیجان به آنچه میگذشت نگاه میکردند. ذکر یک نکته در اینجا ضروری است و آن این است که در آن زمان، لوحام هیچ نیروی رزمیای نداشت. عمدۀ جمعیت لوحام روسپیان بودند و اینان نیز بر اخلاف اسلافشان، در طول سالهای یکجانشینی خلق و خو و مهارتهای جنگی خود را از دست داده بودند. دیگر ساکنان اکثراً مسافرانی بودند که به قصد تجارت یا تفریح به لوحام آمده بودند و مایل نبودند در منازعات این چنینی دخالت کنند. پسران جوان عمدتاً به جماعت شاگردان پیوسته بودند و بنابراین گروه شاگردان را میتوان اولین ارتش لوحام به شمار آورد. به یاری همین ارتش کوچک، معلم سفاک به سرعت توانست بر لوحام مسلط شود.
بعد از کشته شدن آناک، شب هولانگیز لوحام آغاز شد. به فرمان معلم، شاگردان به ساکنان خیمهگاه بزرگ حملهور شدند. بسیاری از روسپیان را کشتند و بسیاری را نیز معلول کردند. با مشعل صورتهای برخی را سوزاندند و برخی را با ضربات شلاق به حال مرگ انداختند. بردگان و پرندگان را آزاد کردند. بردهفروشان و پرندهفروشان که از شهرهای دیگر به لوحام آمده بودند، به فرمان معلم امان یافتند و همان شب به شهرهای خود گریختند. در عوض اکثر بردگان در لوحام ماندند. در پشت خیمهگاه بزرگ خیمۀ کوچکی بود که به آن چادر باکرگان میگفتند. ساکنان آن خیمه کودکانی بودند که گرانقیمتترین روسپیان لوحام به شمار میرفتند و بعد از آن که بکارتشان به قیمتی گزاف فروخته میشد، به خیمهگاه بزرگ منتقل میشدند. در آن شب، گروهی از شاگردان به سوی آن خیمه حملهور شدند. معلم بلافاصله باخبر شد و شاگردان را از آن حمله منع کرد و خود پیش از آنها وارد چادر باکرگان شد. کودکان یک گوشۀ چادر جمع شده بودند و از وحشت به خود میلرزیدند. معلم به میان کودکان رفت و در آغوششان گرفت و به آنها قول داد که هیچ خطری تهدیدشان نمیکند. سپس تنبورش را به دست گرفت و شروع به نواختن کرد. نقل است که در آن شب هولانگیز، هنگامی که شاگردان لوحام را به خاک و خون میکشیدند، معلم تا دم صبح در آن چادر برای کودکان آواز میخواند. در سالهای بعد از آن، این کودکان همواره از محبت خاصۀ معلم برخورداد بودند. معلم به آن کودکان نوازندگی آموخت و برخی از ایشان نوازندگان چیرهدستی شدند و اسامیشان در یادنامههای لوحام ثبت شده است. اینان هنرشان را به نسلهای بعد خود سپردند و این سنت تا به امروز نیز در لوحام زنده است. در آغاز هر فصل، کودکان لوحام در هیکل جمع میشوند و یک شبانهروز مراثی معلم را با ساز و آواز قرائت میکنند. این سنت در همان شب هولانگیز و از چادر باکرگان آغاز شد.
با روشن شدن هوا، اکثر مسافران لوحام را ترک کرده بودند. بسیاری کشته و بسیاری معلول بر زمین افتاده بودند. شاگردان تمام خیمهها را سوزانده بودند و پارچههای خیمۀ بزرگ را کنده بودند. از لوحام جز استخوان غول باقی نمانده بود. هیاهو فروکش کرده بود. شاگردان، خیس خون، جلوی خیل استخوانها نشسته بودند و جز نالۀ زخمیان صدایی به گوش نمیرسید. آنگاه، معلم همراه با کودکان به میان شاگردان آمد و در میان دود و خون قدم زد. و به جنازهها نگاه کرد. و به صورت زخمیان خیره شد. سپس به ویرانۀ خیمۀ بزرگ رفت، و در برابر استخوانهای غول ایستاد. دستانش را از خونی که بر زمین ریخته بود پر کرد و بر استخوانها پاشید و تمام استخوانها را با خون غسل داد. و آنگاه، در آن گرگ و میش، زیباترین آواز خود را سر داد. «تو را به استخوانهایت میخوانم، ای مغموم.» در آن آواز که به سرود میثاق شهره است، پدر دوم با پدر اول عهد بست که لوحام را به آرامگاه او بدل کند. و عزای او را چون خون و چون کلمه از مادر به پسر و از پدر به دختر جاری گرداند. «بیا ای پدر به میان ما، و دیگر مترس که غریبی تو پایان یافت. بیا ای آزرده و در آزارندگان خود نظر کن که با تن پارهپاره به کام زمین میروند، به همان گونه که تن تو را پارهپاره بلعیدند.» و تاریخ لوحام، به عقیدۀ برخی، از آن سپیدهدم، و با این کلمات آغاز گردید.
ذکر این نکته نیز خالی از اهمیت نیست که هیچ کدام از حاضران معنای کلمات معلم را درنیافتند، چراکه آن سرود نه به زبان ایلیاتیان بلکه به زبان دیگری خوانده شد که تا آن زمان هیچکس آن را نمیشناخت. آن زبان زبان خود معلم بود. یکی از معماهای حل نشدۀ تاریخ لوحام همواره این بوده که معلم مرموز پیش از آمدن به لوحام در کجا زندگی میکرده و موطنش کجا بوده و به چه قومی تعلق داشته است. زبانی که او از یک زمان به بعد به آن سخن گفت به زبان هیچ یک از اقوام دیگر شباهتی ندارد و در کهنترین متونش، یعنی سرودهای معلم، هیچ لغتی از سایر زبانها به چشم نمیخورد، هرچند که رفتهرفته در اثر مراودات با سایر شهرها، لغاتی از دیگر زبانها بدان راه یافتند. بنابراین موطن این زبان نیز مانند موطن اولین گویندهاش نامعلوم است. برخی گفتهاند که معلم به زبان غولان سخن میگفت و این نیز جز حدس و گمان نیست. معلم سفاک در طول سالهای اقامتش در لوحام این زبان را ذره ذره به لوحامیان آموخت. البته که کار آموختن زبان تازه یک شبه به انجام نرسید و تا سالها ادامه یافت. جانشین معلم که ذکرش در ادامۀ این نامه خواهد آمد، در آموختن این زبان به لوحامیان کوشش بسیاری کرد و نهایتاً، در پایان دوران زمامداری او بود که لوحامیان زبان لوحامی را به تمامی آموختند و آن را به کار بردند. البته که زبان ایلیاتیان نیز به حیات خود در لوحام ادامه داد و تا به امروز نیز لوحامیان به هر دو زبان تکلم میکنند. زبان لوحامی، یعنی زبان معلم را در خیابانها و در بازار و در امورات حکومتی و برای نوشتن کتابها و برای خواندن ادعیه به کار میبرند و در خلوت، و در هنگام جماع کردن، و هنگامی که یکدیگر را فریب میدهند و یا دروغ میگویند و یا به قصد فحاشی از زبان ایلیاتی استفاده میکنند. به عقیدۀ نگارندۀ این نامه، زمختی کلام لوحامیان نیز به این خاطر است که مدام میان این دو زبان در رفت و آمدند و بر خلاف آنچه که بعضی گفتهاند، ربطی به شکل دهان یا حنجرۀ آن قوم ندارد. در اینجا بایسته است که مطلبی نیز راجع به نام لوحام ذکر گردد. ابتدائاً باید گفت که معنای نام لوحام معلوم نیست و حتی به درستی روشن نیست که این نام از چه زبانی گرفته شده است. در این باره تنها حدسهایی زدهاند که هیچ کدام چندان قابل اعتماد نیستند. یک قول آن است که این نام در زبان ایلیاتیان قدیم به معنی سرای لذت یا محل کامجویی بوده است. کسانی که چنین گفتهاند احتمالاً بیخبر بودهاند که زبان ایلیاتی هنوز زنده است و گونهای هرچند بسیار تغییریافته از آن در لوحام به کار میرود. علاوه بر آن، گویشهایی دیگر از این زبان را جماعات پراکندۀ زنان ایلیاتی در شمال که ذکرشان پیش از این رفت، به کار میبرند. در هیچ کدام از این گویشها لغت لوحام یا لغتی شبیه آن به این معنی وجود ندارد. کاهنان لوحام سنتاً بر این عقیدهاند که در روزهای نخستین پیدایش لوحام، هنگامی که پدر اول زنده بوده است، در ایام مصیبت خود تنها یک کلمه بر زبان آورده است و آن کلمه لوحام بوده است و بعدتر، پدر دوم شهر را به همین نام خوانده است. بنا بر این عقیده، لوحام تنها لغتی است که از زبان غولان به ما رسیده است و طبیعتاً معنای آن نیز دانسته نیست. برخی عقیده دارند که نام شهر لوحام را نیز، مانند بسیاری از شهرهای دیگر، نه ساکنان آن بلکه مسافران بر آن نهادهاند. این کسان بر همین اساس لغت لوحام را با لغت جنوبی راخان به معنی اردوگاه سنجیدهاند. اگر در این قول صحتی باشد، میتوان تصور کرد در ایامی که لوحام هنوز اردوگاه زنان بوده است، تاجرانی که از شهرهای جنوب به آن اردوگاه میرفتهاند نام آن را راخان گذاشتهاند و این نام بعدتر در زبان ساکنان شهر تحول یافته و صورت لوحام گرفته است.
لوحام از استخوانهای غول آغاز گردید و بسط یافت و در آن شب ویران شد تا صبح فردا دوباره از همان استخوانها گسترش یابد. نخستین مسئلهای که بازماندگان شب هولانگیز با آن مواجه بودند خیل مردگان و معلولین بود. به فرمان معلم، همه را، اعم از زنده و مرده، به بیرون شهر، در واقع جایی که لوحام قدیم به پایان میرسید بردند و در گودالهایی که دایرهوار در کنار هم قرار گرفته بودند مدفون ساختند. لوحامیان بعد از آن نیز به همین سنت، مردگان خود را در همان گورستان مدور به خاک سپردند و آن گورستان امروزه به گورستانی بسیار وسیع بدل شده که لوحام را احاطه کرده است و مسافران برای رسیدن به دروازۀ شهر ابتدائاً از میان آن گورستان بزرگ عبور میکنند.
هنگامی که دفن مردگان به آخر رسید، معلم کار ساختن هیکل را آغاز کرد، کاری که به نظر میرسد آرزوی غایی او بوده است، زیرا در ایام ساختن هیکل، او نیز در لوحام بود و بر بنای ساختمان نظارت داشت و به محضی که احداث بنا به آخر رسید، لوحام را ترک کرد. هیکل را بر همان استخوانهایی ساختند که سابقاً تیرکهای خیمهگاه بزرگ بودند. اما این بار با سنگ و ساروج بنایی محکم و زیبا ساختند، با دهلیزهای تو در تو و اتاقهای کوچک و بزرگ. در زمان حکومت امیر پیشین لوحام، قریب به دوازده سال پیش، من به همراه جمعی به دعوت کهنۀ لوحام به آن شهر رفتم و در آن اقامت کوتاه، شبی به همراه رأسالکهنه به هیکل رفتیم. در آن ساعاتی که در هیکل بودم، چشمم به یکی از ستونها افتاد که مصالح اطراف آن قدری ریخته بود و میشد درون آن را دید. آنچه که من دیدم تکه استخوانی سفید و بسیار قطور بود. آن استخوان، با آن قطری که داشت، متعلق به هیچ جانوری نمیتوانست باشد. کل آن ستون عظیم حول آن استخوان بنا شده بود. من با دیدن آن استخوان یقین کردم که آنچه تواریخ راجع به غول لوحام و راجع به برپایی هیکل گفتهاند صحت دارد و بر خلاف برخی ادعاها، افسانه نیست.
معلم علاوه بر احداث هیکل، در دوران حضورش در لوحام کارهای دیگری را نیز به انجام رساند یا دست کم آغاز نمود. علیرغم آن که ابتدائاً به نظر میرسید که او روحیهای شبیه به شاعران و دورهگردان دارد، گذشت زمان نشان داد که از پریشانحالی آن جماعت در او اثری نیست و در عوض، ذهنی منظم، دقیق و آیندهنگر دارد و رهبری کارکشته است و در مدت کوتاهی توانست فاحشهخانۀ بزرگ را به شهری آباد و پررونق تبدیل کند که به واقع چیزی از شهرهای کهن کم نداشت. او مردم لوحام را به چند دسته تقسیم کرد. عدهای به جمعآوری چوب و سنگ و سایر مصالح مشغول شدند و دیگران کار ساختن هیکل و خانهها را آغاز کردند. عدۀ کمی نیز خود را وقف تمرینات رزمی کردند و ارتشی کوچک پدید آوردند. معلم رسولانی را روانۀ دیگر اقالیم کرد. به دعوت این رسولان، صنعتگرانی ماهر که شامل بنّایان، فلزکاران، نجاران، اسلحهسازان و دیگر اصناف میشدند، از شهرهای مختلف به لوحام آمدند و در کار ساختن شهر به لوحامیان یاری رساندند.
از کارهای دیگر معلم سفاک برپایی مزارع اطراف لوحام بود. کاهنان لوحام، سنتاً، پیدایش چشمۀ لوحام را که به آن چشم زویلان میگویند، به او منسوب میکنند. میگویند که یک شب تنبورش را برداشت همراه با چند تن از یاران خود به پای کوه زویلان رفت و تا دم سحر پای کوه آواز خواند. میگویند که معلم در سرودهایی که آن شب خواند، وقایع گذشته را به یاد کوه آورد و از کوه خواست که تا روزی که برپاست بر پدر غریب، و بر کشتۀ کوهپایه بگرید. گفتهاند که با طلوع خورشید، در محل نشستن معلم و یارانش چشمهای جوشید که تا به امروز نیز جاریست. با گریستن کوه، لوحامیان برای اولین بار کار کشاورزی را در زمینهای پای زویلان آغاز کردند. معلم زمینهای پای کوه را میان لوحامیان تقسیم کرد. نیمی از زمینها به گروه شاگردان رسید و نیم دیگر میان کارگران هیکل و بردگان آزاد شده که بعضاً تجاربی نیز در کار زراعت داشتند تقسیم شد. روایت گریستن کوه شاید ساختۀ قصهپردازان لوحام باشد. محتمل است که این چشمه از قبل وجود داشته بوده باشد، اما میشود مطمئن بود که ساکنان اولیۀ لوحام از آن برای آبیاری مزارع استفاده نمیکردهاند و زیر کشتن رفتن زمینها و تقسیمشان از وقایع دوران معلم سفاک بوده است. ممکن است که به همین خاطر، باز شدن چشم زویلان را نیز به او منسوب کرده باشند.
در این جا بایسته است که سخنی کوتاه راجع به دین لوحامیان گفته شود. ساکنان اولیۀ لوحام، یعنی زنان ایلیاتی، خدایان بسیاری را میپرستیدند، خدایانی بدچهره و شرور که در رأسشان الهۀ باروری بود که او را به شکل گاوی سرخ با زبانی مانند زبان مار و تنی فلسدار تصویر میکردند. علاوه بر آن، برخی خدایان نیز در در میان تمام ایلیاتیان پرستیده میشدند نظیر خدای ماه که به او چرخ خونین میگفتند که خدایی خونخوار بود و دشمن زنان آبستن. شر او را با خون دفع میکردند و از آنجا که زنان آبستن در طول دوران بارداری خود، خونی را که خدای ماه طلب میکرد به او نمیدادند، بسیاری را در روز وضع حمل میکشت. البته تعداد خدایان ایلیاتی بسیار بیش از این بود. هر طایفه خدایان خود را داشت و علاوه بر آن، در هر چادر نیز خدایان بخصوصی پرستیده میشدند. تعداد این ایزدان به هیچ وجه ثابت نبود. بسیاری در طول زمان فراموش میشدند و خدایانی تازه نیز مداوماً به جمع ایزدان ایلیاتی میپیوستند. معلم سفاک هیچگاه راجع به خدایان بدچهره حرفی نزد. در روایات آمده که برخی از شاگردان از او راجع به خدایان ایلیاتی پرسیده بودند و او در پاسخ گفته بوده که زبان خود را به ذکر نجاسات نمیآلاید. و این به نظر تنها سخنی است که پدر دوم راجع به خدایان قدیم لوحام گفته است. به رغم آنکه معلم هیچگاه کوششی برای نابودی مذهب قدیم نکرد، با شروع دوران تازه، خدایان ایلیاتی نیز به دست فراموشی سپرده شدند هرچند اثراتی از این موجودات شرور هنوز در لوحام باقی است. اسامی ایشان بعضاً در زبان خلوت لوحامیان، در برخی ضربالمثلها و کنایات باقی مانده و تکرار میشود. نفرینها و دشنامهایی نظیر «سر و کارت با خورشید کور بیفتد» و یا «انگار شیرِ دایۀ هفتادپستان را خوردهای» نشان از حضور خدایان قدیم در زبان مردمان عامی لوحام دارند. آنان این سخنان را بدون توجه به معانی اصلیشان، صرفاً از سر عادت به کار میبرند و حضور این موجودات کهن در لوحام از این مقدار فراتر نمیرود. اگرچه کارهای معلم سفاک بسیار به اعمال انبیاء شبیه است، او هیچگاه خود را پیامبر نخواند و لوحامیان نیز چنین عقیدهای راجع به او ندارند. و به خلاف آنچه مردمان دیگر شهرها راجع به لوحام میپندارند، لوحامیان هیچگاه غولشان را به خدایی نپرستیدهاند. معلم با سرودهای خود سنتی تازه در لوحام پدید آورد. مجموعۀ این سرودها به هر دو زبان در زمان خود او مکتوب شد که به آن دفترِ مراثی میگویند. او در زمان اقامت خود در لوحام شرایعی را نیز بنیان نهاد که بیشتر متوجه مردم عامی لوحام است. این شرایع بعدتر مکتوب گردیدند و توبهنامۀ کوچک نام گرفتند. جانشین او نیز، به شرحی که در ادامه خواهد آمد، بانی شرایع تازهای شد که بیشتر متوجه حاکمان است و مجموعۀ این شرایع را توبهنامۀ بزرگ میگویند. لوحامیان در حفظ سنت و شریعت خود از مردمان دیگر شهرها بسیار سختگیرترند. مجموعۀ عقاید، آیینها و قوانینی را که در لوحام جاریست میتوان مسامحتاً دین لوحام نامید. اما واقعیت این است که اگر مراد ما از دین آن دینی باشد که در اقالیم جنوب و در سرزمین ماغان و یا رقام وجود دارد، باید گفت که اکثر لوحامیان پیرو هیچ دینی نیستند و هیچ خدایی را نمیپرستند. استاد ریدکر، روحانی بزرگ ماغان، دویست سال پیش در مقدمۀ تفسیر خود بر کتاب کرسی نوشته است «ای کاش مؤمنان ما در رعایت مقدسات خود چون بیدینان لوحام بودند.»
در پنجمین سال حضور معلم در لوحام، خانههای بسیاری ساخته شده بودند، زمینهای زیر کشت چند بار درو شده بودند، دیوارهای شهر تا نیمه بالا رفته بودند، کودکانی تازه به دنیا آمده بودند که هیچگاه چشمشان به خیمهگاه بزرگ نیفتاده بود، جمعیت لوحام در اثر مهاجرت صنعتگران و خانوادههایشان بیشتر شده بود و رفت و آمد تاجران از نو برقرار گردیده بود، و اما مهمتر از همه، در آخرین روز نخستین ماه تابستان سال پنجم، بنای هیکل به آخر رسید. تمام لوحامیان در جلوی هیکل تازه جمع شدند. معلم به همراه دوازده تن از شاگردان نزدیکش جلوتر از جماعت ایستاد. معلم تنبور نواخت و جماعت همراه با او سرود میثاق را خواندند. آنگاه معلم به تنهایی سرود دیگری خواند که به سرود وداع مشهور است. سپس به فرمان او در هیکل را بستند و قفلی بر آن زدند. معلم کلید را به گردن خود انداخت و خطاب به حاضران گفت زمان وداع فرا رسیده است و گفت که میرود اما صاحب هیکل را به میان آنها خواهد فرستاد و گفت که «از امروز، هیکل چون قلبی اندوهگین خواهد تپید تا آن زمان که سی و دو کلمه به تمامی از دهان لوحام خارج شوند و سپس به دست فاجره نابود خواهد شد.» و این پیشگویی رمزآلود آخرین کلام معلم سفاک بود. در تاریخی که بر لوحام گذشته است، دانایان و کاهنان لوحام تفاسیر گوناگونی از این سخن کردهاند. برخی ابتدائاً بر این عقیده بودهاند که مراد معلم از سی و دو کلمه سی و دو حاکم بوده است که بر لوحام حکم خواهند راند. اما از روز احداث هیکل تا به امروز چهل و چهار کس بر لوحام حکم راندهاند. برخی میگویند که مراد سی و دو قرن بوده است. و تفاسیر دیگری نیز از این سخن شده است. ضمناً یادآوری این نکته نیز خالی از ضرورت نیست که در مجادلاتی که در دو سال گذشته میان کاهنان و ملکۀ فعلی به وجود آمده است، ابتدائاً رأسالکهنه و به تبع او دیگر کاهنان و مردم عامی ملکه را فاجره خواندند. این لقب اخیراً بسیار رایج شده است و محتمل است که در دربار عالیجناب نیز برخی در اشاره به ملکۀ لوحام این لقب را به کار برده باشند. به هر حال آنچه در اینجا اهمیت دارد این است که فاجره خواندن ملکه با نظر به همین پیشگویی معلم بوده است و مخالفان ملکه معتقدند و یا لااقل به لوحامیان قبولاندهاند که این ملکه همان فاجرهایست که هیکل را نابود خواهد کرد.
بعد از آن، معلم همراه با دوازده شاگردش لوحام را ترک کرد و به سوی زویلان رفت. آنچه لوحامیان دیدند این بود که در معلم در گرمای ظهر از لوحام رفت و در خنکای غروب، هنگامی که خورشید پشت کوه پنهان شده بود، ملکه شُهَینیای سیاه، در حالی که کلید هیکل و تنبور معلم را در دست داشت، همراه با دوازده شاگرد وارد لوحام شد. وقایع ظهر تا غروب آن روز را شاهدان عینی ماجرا، یعنی دوازده شاگرد، روایت کردهاند و روایت آنها با مقداری تفاوت در جزئیات در اکثر رویدادنامهها بازگو شده است. آنچه در این نامه نقل میشود بر اساس کهنترین این روایات است، روایتی که از طریق دستنوشتۀ یکی از دوازده شاگرد، یعنی کیفا معروف به سنگگذار (به این خاطر که نخستین سنگ بنای هیکل را او بر زمین گذاشت) که چند روز بعد از این واقعه نخستین رأسالکهنۀ لوحام شد، به دست ما رسیده است. به روایت کیفا، معلم و دوازده شاگرد از لوحام خارج شدند و از زویلان بالا رفتند و آن سوی زویلان، معلم شاگردان را به عمق جنگلهای کوهستانی برد و نهایتاً جلوی غاری که دهانۀ آن پشت شاخ و برگ درختان مخفی شده بود ایستاد. شاخ و برگ را کنار زدند و وارد غار شدند. به روایت کیفا، در آن غار کوچک «یک رختخواب کهنه و خاکخورده پهن شده بود و در کنار آن، در وسط غار، مقداری هیزمِ نیمسوخته قرار داشت و آن سوتر، در ضلع مقابل، قرینۀ رختخواب، سنگ قبری بود.» در نخستین روایت این داستان، غار اینگونه توصیف شده است. بعدها، هر کاتبی شیء دلخواه خود را به غار افزوده است و نهایتاً در برخی رویدادنامههای جدیدتر، آن غار کوچک شکلی شبیه به بازارهای تابستانی سدهران پیدا کرده است. برخی نیز آن را چون اتاقی مجلل تصویر کردهاند و برخی دیوارههای غار را از انواع طلسمات پر کردهاند و در گوشهکنار آن جمجمۀ گوزن و لاک لاکپشت و چیزهایی از این دست چیدهاند تا شبیه به آشیانۀ ساحران شود. به هر ترتیب، اگر از خیالپردازیهای کاتبان چشمپوشی کنیم، قریب به اتفاق روایات در ذکر این نکته متفقاند که در آن غار قبری بوده است. به روایت کیفا، سنگ قبر را برداشتند و خاک را کنار زدند و در زیر خاک زنی جوان خفته بود و موهای کوتاه و صورت استخوانی و لباس سیاهش خاکآلود بودند و نفس نمیکشید. معلم جلوی قبر نشست و شاگردان در اطراف او حلقه زدند. معلم تنبورش را در دست گرفت و خیره به زن، شروع به نواختن کرد. کیفا میگوید که ساعتی بعد، «دیدیم که ملکه لبهایش را تکان داد و انگار که چیزی میگفت بیآنکه صدایی شنیده شود.» در همین وقت، معلم کلید هیکل را و تنبورش را بر رختخواب گذاشت و در سکوت از غار بیرون رفت و دیگر هیچگاه دیده نشد. هستند کسانی که میگویند او با صورتهای مختلف، در لباس مسافران و گدایان و دستفروشان همواره به لوحام بازمیگردد تا از احوال شهر خود باخبر شود و خاصه در مراسمی که در آغاز هر فصل در هیکل برگزار میشوند، جایی در میان جمعیت میایستد تا به آواز کودکان که سرودهای او را میخوانند گوش بسپارد. باری، بهتر است افسانههای مردم عامی را برای خودشان بگذاریم و به روایت کیفا بازگردیم. در این روایت، معلم و ملکه لااقل در آن روز یکدیگر را ندیدند و هنگامی معلم غار را ترک کرد، ملکه هنوز چشمانش را باز نکرده بود. بنابراین، از قصههایی که راجع به دیدار آن دو در آن غار ساختهاند و از گفتگوهای تغزلآمیزی که به آن دو منسوب کردهاند در قدیمیترین سند ما از این ماجرا اثری نیست. دیگر آن که در روایت کیفا، آمده که «معلم تنبورش را در دست گرفت و خیره به زن، شروع به نواختن کرد» و نه بیشتر. از آنجا که راوی این ماجرا نخستین رأسالکهنۀ لوحام بوده است و میدانیم که کاهنان لوحام در حفظ و تفسیر سرودهای معلم حساسیت و دقتی مثالزدنی دارند، میتوان مطمئن بود که اگر معلم در آن غار هنگام نواختن سرودی نیز خوانده بود، کیفای کاهن آن را ناگفته نمیگذاشت. به هر حال، شاعران و خنیاگران بیکار ننشستند و سرودی ساختند که با نامهای مختلفی نظیر سرود وداع دوم، سرود احضار و یا بر اساس سطر آغازینش، با نام برخیز که وقت دیدار من و توست شهرت یافته است. این سرود هیچگاه به دفتر مراثی اضافه نشد و در نوشتههای کاهنان از آن با نام سرود مجعول یا سرود غیر قانونی یاد میشود. از آنجا که متن این سرود در دفتر مراثی ثبت نشده، تحریرهای مختلفی از آن در دست است. گاه سرودی عاشقانه است و گاه حتی صورتی مستهجن به خود گرفته است. تفاوتهای این سرود با سرودهای دفتر مراثی تا حدی است که حتی کماستعدادترین دانشجویان ادبیات نیز جعلی بودن آن را تشخیص میدهند. به هر حال علی رغم آن که خواندن این سرود در هیکل و در مراسم رسمی ممنوع است، همواره مورد علاقۀ لوحامیان و حتی مردم دیگر شهرها بوده است و در بازار و در مهمانخانهها و در مجالس خود این سرود را با قصههای دلخواه خود تزئین میکنند و میخوانند. به طرزی طنزآمیز، مشهورترین سرود معلم سرودۀ خود او نیست. برخی تاریخ تصنیف این سرود را دو یا سه قرن بعد از این تاریخ دانستهاند. در مقابل، برخی معتقدند که سرود مجعول بسیار قدیمیتر است و در همان سالها، در دوران زمامداری شهینیای سیاه سروده شده است. استدلال این گروه این است که در قدیمیترین تحریرات این سرود که به زبان لوحامی است، چند غلط دستوری دیده میشود و بنابراین تاریخ تصنیف آن را باید مربوط به نخستین دهههای بعد از پیدایش لوحام دوم دانست، یعنی زمانی که لوحامیان هنوز زبان لوحامی را به تمامی نیاموخته بودند. برخی روایات دیگر نیز قدمت این سرود را تأیید میکنند. روایت شده است که روزی ملکه شهینیا از بازار لوحام میگذشت و دید که مردم دور خنیاگری جمع شدهاند و به میان آنها رفت و به آواز خنیاگر که همین سرود مجعول را میخواند گوش داد. گفتهاند که هدیهای به خنیاگر داد و سپس در حالی که میخندید از میان جماعت بیرون آمد و به سوی هیکل رفت. این روایت نیز که در برخی رویدادنامهها آمده، نشان میدهد که این سرود در همان ایام حکومت ملکۀ سیاهپوش ساخته شده بوده است.
باری، سرود مجهول را رها کنیم و به غار، نزد کیفای کاهن بازگردیم. اندکی بعد از آن که معلم غار را ترک کرد، زن جوان چشمانش را باز کرد و نفس کشید و آهسته، با صدایی خشدار گفت «زخمههایت شفافتر شدهاند.» شاگردان جلوتر رفتند و از بالای گودال، به زن چشم دوختند. زن جوان دستش را به سوی آنها دراز کرد. کیفا میگوید «من دست خود را دراز کردم و ملکه دست در دست من گذاشت. دستش به سردی یخ بود.» زن از گور بیرون آمد و به دوازده شاگرد سلام کرد و سپس نام خود را به آنها گفت. کیفا میگوید «و ما نیز تک به تک اسامی خود را بر زبان آوردیم.» اگرچه که اکثر شاگردان چیزی بیش از آنچه که باید نگفتند، برخی نتوانستند کنجکاوی خود را پنهان کنند. شهینیا در پاسخ گفت «چیز زیادی به خاطر نمیآورم. خودتان به چشم دیدید که همین الان از این گودال بیرون آمدم. مغز آدم زیر فشار خاک له میشود. همین که زبانم هنوز میچرخد از بخت بلندم است. شاید بد نباشد خودتان هم یک وقتی امتحان کنید. به هر حال، دوستان من، بهتر است تا هوا تاریک نشده به شهر برویم.» کیفا میگوید «من خود تنبور و کلید را به دست او دادم و سپس همگی از غار بیرون آمدیم.»
شهینیا و شاگردان از کوه پایین آمدند و هنگامی که به چشمۀ پایین کوه رسیدند، آسمان هنوز روشن بود. شهینیا ایستاد و صورت و لباس خاکگرفتهاش را در چشم زویلان شست. سپس به سوی لوحام رفتند. از گورستان گذشتند و در ورودی شهر، انبوه مردم به انتظار صاحب هیکل ایستاده بودند. شهینیا کلید را در دست گرفت و دست خود را بالا برد و به سوی لوحامیان رفت. مردم راهی برای او باز کردند و او وارد شهر شد و به سوی هیکل رفت و مردم هلهلهکنان به دنبال او رفتند. شهینیا در هیکل را باز کرد و همراه شاگردان وارد هیکل شد. در انتهای راهروی اصلی، کرسی کوچکی بود و بر روی کرسی تاجی سفید قرار داشت که از استخوان غول تراشیده شده بود و بر روی آن قطرات خشکیدۀ خون به چشم میخوردند. شهینیا و شاگردان از هیکل بیرون آمدند و در ورودی هیکل پیش چشم لوحامیان ایستادند. کیفا میگوید «من خود تاج را بر سر او گذاشتم» و سپس گروه باکرگان تنبور زدند و مردم نیز همراه با آنها سرود میثاق را زمزمه کردند. و به این ترتیب تاریخ سلطنت در لوحام آغاز گردید. شهینیای سیاه نخستین ملکه و نخستین صاحب هیکل و دومین تنبوردار لوحام گردید و دوازده شاگرد نخستین هیئت کاهنان را تشکیل دادند و مسنترین خود، کیفا را در رأس آن هیئت قرار دادند. البته در ابتدا هنوز وظایف حاکم و هیئت کاهنان به درستی مشخص نبود و این امور به تدریج در دوران حکومت ملکه شهینیا مشخص شدند.
پیش از آنکه این نامه به انتها برسد، بایسته است که ذکری از احوال نخستین ملکۀ لوحام به دست داده شود. رویدادنامهنویسان او را با صفاتی چون زیبا، تیزهوش و خرمند توصیف کردهاند. نوشتهاند که صورتی استخوانی و گندمگون و قامتی بلند و تنی تکیده داشت و موهای خرمارنگش را همیشه کوتاه نگه میداشت و در ایام حیات خود هیچگاه جز لباس سیاه نپوشید و به همین خاطر به شهینیای سیاه شهره شد. نوشتهاند که اغلب در حضور دیگران لبخندی بر لب داشت و در خلوت گرفته و محزون بود. و گفتهاند که بسیار حاضرجواب بود، تا بدان حد که برخی از مکالمه با او طفره میرفتند. ذکر زیبایی و خرد ملکۀ تازه مخفی نماند و کمکم تقاضاهای ازدواج هم از سمت لوحامیان و هم از گوشهکنار اقالیم به سوی هیکل روانه شدند. ملکه شهینیا تمام تقاضاها را با احترام رد میکرد و حتی اغلب به قصد دلجویی و رفع کدورت هدایایی نیز برای خواستگاران میفرستاد و از آنجا که برخی از این تقاضاها از جانب امیران و شاهزادگان دیگر شهرها فرستاده میشدند، ملکه از این خواستگاریها برای شروع گفتگوها و برقراری مناسبات عمدتاً تجاری میان لوحام و سایر اقالیم بهره میبرد. گفتهاند که حتی مردم عامی لوحام نیز از صف خواستگاران ملکه بیرون نماندند. نقل است که در یکی روزهایی که به قصد دیدن شهر از هیکل بیرون آمده بود، در ورودی تالار مهمانخانۀ شهر، گدایی جوان (که شاید در آن ساعات قدری مست هم بوده باشد) به سوی او آمد و اعلام کرد که مدتی است که عاشق ملکه شده است و قصد ازدواج با او را دارد. ملکه گفت «آقای عزیزم، لطف شما به واقع باعث سربلندی من است و باور کنید که اگر در عقد لوحام نبودم، همین لحظه کاهن را صدا میزدم تا بیاید و من و شما را همسر همدیگر کند. اما در عوض، به شما قول میدهم که به پاس محبت شما، تا روزی که زندهام با هیچکس دیگری ازدواج نکنم.» و سپس نزدیک رفت و پیشانی گدا را بوسید و گلی را به گوشۀ لباس خود سنجاق کرده بود برداشت و در موهای ژولیدۀ گدا گذاشت. گدا که گفتهاند از مسافران تازهرسیده بود و زبان لوحامی را درست نمیدانست و معلوم نیست که چه مقدار از کلام ملکه را فهمیده بود، بعد از مکثی طولانی، تشکر پرغلطی کرد و گفت که از خوشقولی ملکه اطمینان دارد. حاضران خندیدند و ملکه به گدا گفت که مایل است او و دوستانش را به ناهار دعوت کند. سپس همراه با حاضران وارد تالار شد و با آنها ناهار خورد و تا غروب در کنار مردان و زنان مهمانخانه آواز خواند و نوشید و تاس ریخت و با تاریکی هوا به هیکل بازگشت.
شهینیای سیاه بر سر قولی که به گدا داده بود ماند و هیچگاه ازدواج نکرد. او بیشتر اوقات خود را در هیکل و به تنهایی میگذراند. و معمولاً، به غیر ایام مراسم، هیچکس جز او در هیکل نبود. هر هفت روز یک مرتبه از هیکل بیرون میآمد و از شهر بازدید میکرد و با مردم سخن میگفت و به سایر امور شهر رسیدگی میکرد و سپس شش روز دیگر خود را در اتاقهای سنگی هیکل محبوس میساخت. و از خوردن گوشت حیوانات بیزار بود و غذایش آب بود و سبزی و میوه. البته خارج از هیکل و در حضور دیگران در این باره سختگیری کمتری داشت. نخستین ملکۀ لوحام این اعمال را آزادانه و به دلخواه خود انجام میداد، اما جانشینان او آزادی کمتری داشتند. با شروع دوران زمامداری شهینیا، کاهنان تمام اعمال ملکه را به دقت تحت نظر گرفتند و ثبت نمودند و نهایتاً بر اساس سیرۀ ملکۀ سیاهپوش شرایعی را تدوین کردند و در توبهنامۀ بزرگ مکتوب ساختند که به آن شریعت شهریاری نیز گفته میشود. حاکمان لوحام پیش از آن که تاج استخوانی را بر سر بگذارند و کلید هیکل و تنبور معلم را تحویل بگیرند، دست خود را بر توبهنامۀ بزرگ میگذارند و سوگند میخورند که جز مطابق با شریعت شهریاری عمل نکنند. و بدین ترتیب وظیفۀ اصلی کاهنان لوحام نظارت بر اعمال حاکمان و حفاظت از شریعت است. حاکمان نمیتوانند چیزی از سنت نخستین ملکه کم کنند. فیالمثل نمیتوانند بیش از یک روز در هفته از هیکل خارج شوند و یا گوشت بخورند و یا لباسی غیر از لباس سیاه به تن کنند. اما، در صورت لزوم، میتوانند به آن بیفزایند. رسیدگی به این امر نیز از وظایف بیتالکهنه است. در این موارد، حاکم لوحام ابتدائاً قانون جدید را همراه با دلایلی در لزوم تأیید آن به بیتالکهنه میفرستد. آن قانون سپس در شورای کاهنان به بحث گذاشته میشود و اگر با شریعت پیشین مغایرتی نداشته باشد، به توبهنامۀ بزرگ اضافه میشود. فیالمثل، شهینیای سیاه هنگام مراسم و یا هنگامی که کسانی را در هیکل به حضور میپذیرفت، همیشه بر کرسی مینشست. یک قرن و نیم بعد از این تاریخ، حاکم وقت لوحام، امیر عوران، از اسب به زمین افتاد و کمرش شکست و بنابراین نشستن بر کرسی برایش ناممکن گردید. کاهنان قانونی تازه به توبهنامۀ بزرگ افزودند که بر اساس آن حاکمان لوحام در صورت بروز ضعف جسمانی –که ابتدا باید به تأیید کاهنان برسد- میتوانند در مراسم و یا در مجالس به جای نشستن بر کرسی، درازکش بر تخت حاضر شوند. و در این صورت باید در آن ساعات تاج را از سر بردارند و در کنار خود بر کرسی بگذارند. و یا به عنوان مثال، در زمان امیر تمّا معروف به خازن، ماکان دوم که در آن وقت دریادار مغرب بود، چنانکه مطلعید، شورای خلیج را برگزار کرد و از حاکمان همۀ شهرها دعوت کرد که برای شرکت در آن شورا به قلعۀ خسّاک بروند. از آنجا که شهینیا هیچگاه از کوه زویلان آنسوتر نرفته بود، حاکمان لوحام نیز طبق شریعت از سفر منع شده بودند. بنابراین امیر تمّا با رفتن به قلعۀ خسّاک نه تنها حکم منع سفر را میشکست، بلکه دست کم یک ماه را نیز خارج از هیکل میگذراند. از طرفی اگر در شورا حاضر نمیشد و یا به جای خود نمایندهای میفرستاد، یقیناً باعث کدورت دریادار میشد و عواقب این دلخوری ممکن بود که برای لوحام مایۀ دردسر شود. بنابراین بعد از مشورتی طولانی، کاهنان بندی جدید به توبهنامۀ بزرگ افزودند که به حاکمان لوحام اجازه میداد در صورت ضرورت (و این ضرورت باید به تأیید بیتالکهنه میرسید) به سفر بروند و بعد از اتمام سفر، با حبس در یکی از دهلیزهای هیکل، کفارۀ روزهای اضافهای را که خارج از هیکل گذرانده بودند بپردازند. در تاریخی که بر لوحام و بر حاکمانش گذشته است، احتمالاً پرمناقشهترین بند توبهنامۀ بزرگ بند مربوط به ازدواج بوده است. بر اساس سنتی که شهینیای سیاه گذاشت، حاکمان لوحام پس از تاجگذاری به عقد هیکل درمیآیند و بنابراین ازدواج و یا هر عملی نظیر آن خیانت به هیکل محسوب میشود و ممنوع است. حاکمان لوحام نمیتوانند ازدواج کنند و اگر حاکمی پیش از تاجگذاری زنی یا شوهری داشته باشد، باید با او متارکه کند. برخی از حاکمان لوحام به جهت تغییر این حکم کوشش بسیاری کردند اما بیتالکهنه این سنت را تا به امروز نگه داشته است. امیر دُواد که دلباختۀ سفیر ماغان شده بود، آنقدر بر لغو این حکم اصرار ورزید که ابتدا مخلوع و سپس تبعید شد. و ملکه لیحار که شوهر پیشینش را شبانه به هیکل میبرد، همراه با شوهرش مثله شد. اما نگونبختتر از همه ملکه رُهَیمامعروف به کذّاب بود که ادعا کرد از شوهر قانونیاش، یعنی هیکل، باردار شده است. او را تا زمان وضع حمل در بیتالکهنه زندانی کردند و هنگامی که فرزندش به دنیا آمد، نوزاد را زنده زنده به خوردش دادند.
مورخی نوشته است «لوحام اسب وحشیای بود که با صدای ساز آن تنبورزن رام شد و ملکۀ سیاهپوش بر آن زین گذاشت و به راهش انداخت» و در این سخن حقیقتی هست. شهینیا بیست سال بر لوحام حکم راند و کارهایی را معلم شروع کرده بود به پایان رساند و خود کارهای تازهای آغاز کرد. نخستین مسئلهای با ملکۀ تازه با آن روبهرو شد خزانۀ خالی بود. معلم سفاک لوحام جدید را با غنایمی که از روسپیان گرفته بود ساخته بود و هنگامی که شهینیا بر کرسی هیکل تکیه زد چیز زیادی از آن غنائم باقی نمانده بود. ملکه برای زمینداران کوهپایه، صاحبان صنایع، دکانداران و تاجران مالیاتهایی مقرر کرد و همچنین کسی را به عنوان باجستان مأمور جمعآوری مالیاتها کرد. وضع خزانه به این ترتیب بهبود یافت و ملکه توانست در سومین سال حکومت خود بنای دیوار را به پایان برساند. در همان سالهای آغازین، ملکۀ لوحام با مسئلۀ دیگری مواجه شد. یکی از زمینداران مرد و با مرگ او این سؤال مطرح شد که زمین او باید به چه کسی برسد. این سؤال نه تنها راجع به زمینهای پای کوه، بلکه راجع به خانهها و دکانهایی که در زمان معلم ساخته شده بودند نیز مطرح شد. برخی میگفتند که این املاک باید به وارثان متوفی برسند. و در عوض، برخی استدلال میکردند که این خانهها و دکانها را صاحبانشان نساختهاند و همه با غنائم فاحشهخانه ساخته شدهاند و بنابراین نه به صاحبان فعلی، بلکه به معلم تعلق دارند و بنابراین با مرگ هرکدام از صاحبان فعلی، ملک او باید به جانشین معلم یعنی ملکه برسد و ملکه صاحب جدیدی برای آن ملک تعیین کند. راجع به زمینهای زراعی نیز میگفتند که معلم صرفاً زمینها را به صاحبانشان سپرده است و در نتیجه این کسان بر زمینها حق تملک نداشتهاند و در این مورد شاید بیراه هم نمیگفتند. اما نهایتاً ملکه چنین حکم کرد که زمین بیصاحب، باید به تنها فرزند متوفی و دو برادر او برسد مشروط بر این که اولاً به مدت یکسال تمام عواید زمین را به هیکل بدهند و ثانیاً زن متوفی را که سهمی از ارث نمیبرد، تا زمانی که زنده بود و به عقد دیگری درنیامده بود تحت تکفل بگیرند. وارثان جدید همچنین باید یک نفر را از میان خود به عنوان رأسالورثه معرفی میکردند که راجع به کشت سالانه و حق آب و اموری از این دست تصمیم بگیرد و همچنین طرف حساب باجستان باشد. این حکم بعد از آن در مورد همۀ املاک به کار رفت. حاصل آن بود که در طول سالیان، برخی خانوادهها در اثر پیوندهای سببی و خرید و فروش املاک قدرت و نفوذی به دست آوردند و دو قرن بعد، یازده خانوادۀ لوحامی گرد هم آمدند و یازده بیت لوحام را به وجود آوردند و از آن زمان به بعد نقش مهمی در تاریخ لوحام ایفا کردند. مطالب مربوط به آن دوران از حدود این نامه فراتر میرود و عجالتاً از ذکر آن صرف نظر میکنیم.
از دیگر وقایع دوران شهینیا آمدن هیئتهای تبشیری به لوحام بود، شهری نوظهور با مردمانی –به عقیدۀ بسیاری- بیدین. نخست فرستادهای از معبد هزاربَر، از مغرب به سوی لوحام به راه افتاد تا ملکه را به پرستش خدای مدور دعوت کند. خدایان خمسۀ جنوب نیز بیکار ننشستند و از شربون نیز پنج واعظ با پنج پرچم منقش به تصاویر پنج خدای جنوبی، گاو و انسان و عقاب و شیر و نهنگ، راهی لوحام شدند. روایات میگویند که این دو هیئت همزمان با هم به دروازۀ لوحام رسیدند. ممکن است که این راویان قدری مبالغه کرده باشند اما میدانیم که هر دو هیئت مذهبی در یک زمان در لوحام حاضر بودهاند. با رسیدن این هیئتها، شهر لوحام و خاصه دربار ملکه تا مدتی محل بحثهای مذهبی گردید. در رویدادنامۀ سلطنتی لوحام آمده «از صبح تا شب در بازار و در محوطۀ جلوی هیکل میایستادند و با یکدیگر و خطاب به ما بحثهای ملالآور میکردند. یکی دم از رازهای دانایان نخستین میزد و راجع به جنگ قریبالوقوع میان آسمان و زمین هشدار میداد و دیگری سخن از تعادل در عالم میگفت و هیچ نمیدانستند که کلماتشان تا چه اندازه برای ما بیمعنیست.» ملکه شهینیا، احتمالاً به عمد و به این قصد که کمتر در بحثها دخیل باشد، فرستادگان دو معبد را همزمان به حضور پذیرفت. گفتهاند که در آن مجلس ملکه بیشتر گوش میداد و هر از گاهی سؤالهای بیمعنی میپرسید و یا به فرستادگان جوابهای خندهآور میداد. هنگامی که پنج واعظ خدایان خود را معرفی کردند، ملکه پرسید «چنانکه شما نیز باخبرید، ما در لوحام دریا نداریم. یک چشمۀ کوچک پای کوه داریم که آن هم نیازی به خدای موکل ندارد. آیا ممکن است که ما خدای نهنگ را به کناری بگذاریم و به باقی خدایان خدمت کنیم؟ به هر حال، پرستش چهار خدا آسانتر از پنج خداست. و یا ممکن است که نهنگ شما بتواند شعبهای از دریای ناعوم را به لوحام بیاورد؟ در این صورت ما لوحامیان مدیون او خواهیم بود و حاضریم به جبران لطفی که میکند، چهار برادرش را مرخص کنیم و او را به یکتایی بپرستیم.» واعظ خدای مدور نیز وضع بهتری نداشت. هنگامی که نوبت به او رسید، با همان هیجانی که از واعظان مغربی سراغ داریم، گفت «در عالم بیکرانه بر هرچیزی موکلی هست و در دل هر موجود و ناموجود خدایی مخفی است. خدایان بیشمارند و آدمیزاد به سبب کوتاهی فهم خود خدایان بسیاری را فراموش میکند و خود را به پرستش چندی مشغول میسازد. حال آنکه مثلث در وقت بلوغ مربع میشود و مربع در نهایت خود به مخمس و مسدس و هفتبر و هشتبر بدل میشود و دایره، با اضلاع بیشمارش، نهایت اشکال است و خدای مدور مجموع تمام خدایان است که همگی در هیئت دایرۀ اعلی تجسم یافتهاند.» ملکه گفت «و ما نیز از پس پرستش یک خدا بهتر برمیآییم. اگر نام تمامی این اضلاع را در سیاههای مکتوب نمایید، لوحام نیز بندۀ دایرۀ اعلی خواهد بود.» روحانیان شربون و کاتبان معبد هزاربر در نوشتههای خود وقایع این ایام را به گونههای دیگری روایت کردهاند اما در ذکر این مطلب متفق بودهاند که ملکۀ لوحام زنی کمعقل و دیوانه بوده است. در آن ایام مناظرات دیگری نیز میان دو هیئت تبشیری برگزار گردید، اما نهایتاً شهینیای سیاه و به تبع او لوحامیان بر دین و یا بر بیدینی خود (هرچه نامش را بگذارید) باقی ماندند. با این حال، سفر این هیئتها به لوحام دستاوردی نیز داشت. از آنجا که تاجران و مسافران مداوماً از جنوب و از مغرب به لوحام میآمدند، ملکه اجازه داد که این دو دین معابد خود را در لوحام برپا کنند. چند ماه بعد، شربونیان در انتهای بازار معبدی پنجبر بنا کردند و مغربیان نیز خارج از شهر، در کوهپایه، نمازخانهای کوچک ساختند. در طول سالیان و در اثر فعالیتهای مبلغان تعداد اندکی از لوحامیان نیز به این دو دین (و بیشتر به خدای مدور) گرویدند. اینان علی رغم آنکه به دین جدید درآمدند، هیچگاه سنن لوحام را ترک نکردند و مانند همشهریان خود در مراسم هیکل حاضر میشوند و در امور روزانه نیز مطابق با توبهنامۀ کوچک رفتار میکنند. برخی از اینان آثاری نیز تألیف کردهاند که از این میان، جالبتر از همه رسالۀ کوچکی است به نام سرود چنبری، نوشتۀ کسی به نام پاشوقِ رنگرز که کوشیده است تا مراثی معلم را با نظر به تعالیم خدای مدور تفسیر کند. در اثر مداومت نوکیشان بر سنتهای لوحام و همچنین به سبب عقاید نامتجانسی که رفته رفته در میانشان رواج یافته بود، نهایتاً در سال 3451 –به تاریخ مشترک- مطران مغرب پیروان لوحامی خود را بدعتگذار خواند و از دایرۀ دین خارج اعلام کرد. اما معبد خدایان خمسه تا به امروز نیز پیوند خود را با مؤمنانش در لوحام حفظ کرده است.
چنان که پیش از این ذکر گردید، شهینیای سیاه بیست سال بر لوحام حکومت کرد. در صبح دوازدمین روز پنجمین ماه زمستان بیستمین سال حکومت ملکه، لوحامیان دیدند که در معبد بر خلاف معمول، تا نیمه باز است. مردم در ورودی هیکل جمع شدند و کسانی را عقب کاهنان فرستادند. کیفای کاهن به تنهایی وارد هیکل شد و عاقبت شهینیا را گوشۀ دهلیز کوچکی یافت که به کنجی خزیده بود و لحافی پشمی به روی خود انداخته بود. کیفا میگوید «هرچه صدایش زدم پاسخ نداد. و هنگامی که رواندازش را کنار زدم، چشمانش باز بود و نفس نمیکشید. و این آخرین باری بود که ملکه را دیدم و درست مانند نخستین بار بود.» کیفا سپس از هیکل بیرون آمد و مرگ شهینیای سیاه، نخستین ملکه، نخستین صاحب هیکل و دومین تنبوردار لوحام را اعلام کرد. در همان ساعات، بیتالکهنه موضوع دفن ملکۀ درگذشته را به بحث گذاشت. برخی از کاهنان، معتقد بودند که باید ملکه را در خانۀ نخستینش دفن کرد. اما نهایتاً شورا تصمیم گرفت که ملکه را در گورستان پشت دیوار به خاک بسپارد. رسیدگی به مسئلۀ جانشینی دشواری کمتری داشت، چرا که مدتها پیش مطرح شده بود خود ملکه در ایام حیاتش قواعد جانشینی را معلوم کرده بود و در شریعت شهریاری به ثبت رسانده بود. حاکمان لوحام تا به امروز نیز بر اساس همین قواعد معلوم میشوند. بر طبق این سنت، با مرگ حاکم و یا هنگامی که مرگ حاکم قریبالوقوع به نظر میرسد، مردم لوحام میتوانند داوطلب جانشینی او شوند. به کسانی که داوطلب میشوند خواستگاران هیکل میگویند. عروس یا داماد پس از رأیگیری مشخص میگردند و خواستگاران تا زمان رأیگیری در بیتالکهنه محبوس میشوند. هیچکس اجازه ندارد که زودتر از موعد مقرر داوطلبی خود را اعلام کند و اعلام زودهنگام با مرگ یا تبعید مجازات میشود. در روز رأیگیری خواستگاران را از محبس بیرون میآورند و یکی را از میان ایشان به حکومت لوحام میگمارند. در رأیگیری، هر کاهن ده رأی و سایر مردم (به جز کودکان) هر کدام یک رأی دارند. در عوض، کاهنان نمیتوانند داوطلب حکومت شوند. در سنت لوحام، هر یک از لوحامیان میتواند به حکومت لوحام برسد. با این وجود، خواستگاران هیکل معمولاً اندکاند. احتمالاً به این خاطر که حکومت بر لوحام با حبس و انزوای طولانی در هیکل و سختگیریهای دیگری همراه است. هیکل با شرایع خود جان زنان و شوهرانش را ذره ذره میمکد و به همین خاطر، بسیاری از لوحامیان ترجیح میدهند همسران دیگری برگزینند. دو روز بعد از مرگ شهینیا، نخستین رأیگیری برگزار شد و نهایتاً یکی از اعضای جماعت شاگردان، به نام اَوغَر که سالهای بعد از رفتن معلم را به زراعت گذرانده بود، نخستین امیر، دومین صاحب هیکل و سومین تنبوردار لوحام گردید.
آنچه به پیدایش لوحام مربوط میشود، با مرگ شهینیای سیاه به پایان میرسد. از آنجا که این نامه ممکن است مورد استفادۀ دانشجویان نیز قرار گیرد، برخی از مطالب با نظر به احتیاجات ایشان در نامه ذکر گردیدند و بیشک بر دانش جناب وزیر پوشیده نبودهاند و نگارنده از این بابت عذرخواه است. با مرگ شهینیا، روایات تاریخی نیز در ذکر وقایع مربوط به لوحام یکصداتر میشوند. برای مطالعۀ تاریخ لوحام در سالهای بعد از این دانشجویان میتوانند به رویدادنامۀ سلطنتی لوحام رجوع کنند که مفصلترین و در بسیاری از موارد موثقترین منبع تاریخ لوحام است. نگارش این کتاب از دوران امیر یعبوب، جانشین امیر اوغر، آغاز گردید و وقایع سالهای پیش از آن با استفاده از روایات شفاهی و همچنین بر اساس نوشتههای دیگری همچون روایت کیفا در این رویدادنامه مکتوب شدند و بعد از آن نویسندگان در هر دوره وقایع دوران خود را بدان افزودهاند. به همین خاطر، از رویدادنامۀ سلطنتی لوحام نسخ بسیاری در دست است و آنقدر که نگارنده باخبر است، کاملترین نسخهای که در کتابخانۀ مدرسۀ بزرگ موجود است تا وقایع دوران ملکه سُهَیلا، سلف امیر پیشین لوحام را شامل میشود. مشتاقان همچنین میتوانند به تاریخ بزرگ اقالیم نوشتۀ استاد اوسبی رجوع کنند و او در فصل مربوط به اقالیم مرکزی، روایتی کوتاه اما دقیق از تاریخ لوحام به دست داده است.
و آنچه از خنده شکفته است در اشک غرقه خواهد شد.
__
آبان 1401
گاه شده است که به کسی که با او در دوستی نزدیکی بودهام گفتهام که «دلم میخواهد با تو همیشه به خوبی و به نشاط بگذرد.» معمولاً اولین جوابی که آدمها، معمولاً هم ناخودآگاه و غیرارادی، به این حرف میدهند این است که خوب اینطوری که نمیشود و همیشه بالا و پایین هست و تلخی همراه خوشی هست و از این قبیل.
به خیالشان عقل من به اینجا نرسیده و از خودشان نمیپرسند که این حرف صریحاً غلط را چرا شنیدهاند و باز نمیپرسند که چرا چنین جواب بدیهیای باید بدهند. عموماً میل به نظر داشتن و میل به عامل بودن، باعث میشود آدمها بسیار کم فکر کنند و بیشتر حرف بزنند و عمل کنند. نظر و عمل چنین آدمهایی را من معمولاً سعی میکنم ندیده بگیرم، و علیالخصوص وقتی که بعد از نادیده گرفته شدن برنمیگردند و نمیپرسند که چرا همه چیز اینقدر ساده برگزار شد، نسبت به معاملهای که باهاشان کردهام مطمئنتر میشوم. در عوض، عاشق آن کسانیام که به طرز مصنوعیای محتاطند و آنقدر به خودشان مطمئناند که از سر شهوت تصمیمگیرنده بودن، هر تصمیم مهلکی را نمیگیرند و مدام سکوت میکنند و میپرسند و هوش دیگران را هیچگاه دست کم نمیگیرند و از بس عاقلاند، مدام پی این اند که یکی را عاقلتر از خودشان پیدا کنند و افسار را به دست او بدهند. آدمی که وقتی بهش میگویی «نظر تو چیست؟» یا «هرچه تو بگویی» سریعاً متوجه بشود که چه دامی سر راهش پهن شده و زیرکی کند و دودستی ذغال داغ را نقاپد. چنین ذهن سالم و درخشانی معمولاً به ندرت پیدا میشود. برعکس تا بخواهی آدم عجولِ هولِ تنبل.
دوست دارم به سفرهای دور و دراز بروم، اما به این قصد که تنها به سؤالهای بسیار کوچکی جواب بدهم. که اگر بپرسند "تا کجا رفتهای؟" بگویم "تا آنجا که پاهایم جان داشتند." و اگر بپرسند "با خودت چه آوردهای؟" بگویم "چیزی بسیار اندک. قصهای آنقدر مختصر و نامربوط، که به شنیدنش نمیارزد."
"I enjoy using my innocence as a polemical weapon against the ones I wish to torture."
Hermit Minorson
مرافعهٔ میان کدخدا و فقیر از آن روزی شروع شد که کدخدا مادهدیوی خرید و خواست تا با آن مادهدیو ازدواج کند.
در حقیقت جرقهٔ این مجادله در آخرین باری خورد که غربتی از کورهراه نزدیک قریهٔ ما گذر کرد و زنگولهاش را به صدا در آورد و اهالی را از آمدن خود مطلع کرد.
غربتی مرد دورهگردی است که هر از چندی به قریهٔ ما میآید و با خود اجناسی را برای فروش میآورد. از آنجا که قریهٔ ما دهی بسیار پرت افتاده است، و از آنجا که هیچ کس از ما سفر نمیکند و نیز هیچ مسافری نزد ما نمیآید، ما جز آنچه غربتی با خود میآورد، از مصنوعات ولایات دیگر هیچ ندیدهایم. مردم ما به این اجناس خردهریز علاقهٔ بسیاری دارند و تمام اهالی قریهٔ ما دست کم یکی از اجناس غربتی را در خانه دارند. همه، به جز فقیر. او هیچگاه از غربتی چیزی نگرفته است و محض همین او را فقیر نامیدهاند.
آخرین باری که غربتی گذارش به قریهٔ ما افتاد، در کنار سایر اجناس رنگارنگی که داشت، مادهدیوی نیز با خود آورده بود. کدخدا از آن مادهدیو خوشش آمد و آن را خرید و به خود به خانه برد. و یک روز غروب که حصیر انداخته بودیم و در میدانچه دور هم نشسته بودیم، گفت که میخواهد با مادهدیو عروسی کند. از آنجا که کدخدا آدم بسیار سر به هوایی است، ما همه از این حرف او خوشمان آمد و گفتیم لابد اگر زن بگیرد سر هوش میآید. کدخدا فیالمجلس همهٔ ما را به عروسی خود دعوت کرد. و همه گفتیم که میآییم، الا فقیر که گفت نمیآید. مادهدیو که زیر درخت لم داده بود، جیغ بلندی کشید و کدخدا اخمی کرد و پرسید «چرا نمیآیی؟» فقیر گفت «گذشته از این که آوردن موجودات این چنینی به قریهٔ کار زشتی است و موجب تباهی محصول میشود، این معاملهای که شما کردهاید از بیخ خراب است.» کدخدا یک طوری به فقیر نگاه کرد که گویی از همه جا بیخبر است. فقیر گفت «بفرمائید که عروس را به چه قیمت از غربتی خریدهاید؟» کدخدا با صدای فروخوردهای گفت به «پنج سکه.» فقیر گفت «ها.» و رو به ما کرد و گفت «همگی به خوبی مطلعید که ما از سالها پیش که غربتی پایش به اینجا باز شده قرار گذاشتهایم که اگر چیزی از او میخریم، در عوض فقط از محصولات خودمان به او بدهیم، نه پول و سکه، چنانکه کدخدا داده. و آن هم پنج سکه، یعنی نیمی از تمام سکههای قریه.» کدخدا وسط حرف او پرید که «اولاً این سکهها مال خودم بوده و سه تایش را مادرم قبل مرگش بهم داده بوده و یکی را توی کوه پیدا کردهام و یکی را دزدیدهام. بنابراین هر پنج سکه مال خودم بوده.» فقیر گفت «به هر حال آنچه شما کردهاید مایهٔ خجالت و مقداری هم چندشآور است. من یکی که به هیچ مراسم عروسی یا هر چیزی شبیه به آن نمیآیم.» و بلند شد و به سوی خانهٔ خود رفت. ما در سکوت به گفتگوی کدخدا و فقیر گوش میکردیم. کدخدا سر به زیر انداخته بود و ناخنش را میجوید و آن طرفتر، مادهدیو جیغ میکشید و فحش میداد.
-
جشن عروسی در حیاط خانهٔ کدخدا برگزار شد و ما همه به آنجا رفتیم. همه بسیار خوشحال بودیم چراکه مدتها بود در قریهٔ ما کسی عروسی نکرده بود. کدخدا آنقدر خورد که از نیمهٔ شب به بعد، یک گوشه بیرمق افتاد. مادهدیو بین مهمانها میگشت و میرقصید و مدام در گوش همه میگفت «یکیتان کم است ها.»
حدوداً دم سحر بود و هوا هنوز تاریک بود که ناگهان یک چیزی از روی دیوار رد شد و افتاد کف حیاط. رفتیم و دیدیم که یک جوجهخروس زنده است که دو بالش را کندهاند. چند نفر دویدند و رفتند توی کوچه و دیدند که یک نفر داشت ته کوچه به سرعت میدوید و ظاهراً فرار میکرد. همه فهمیدیم که کار فقیر بوده چراکه تنها غایب مجلس او بود.
_
چند وقت بعد، گفتند که کدخدا شاخهاش شکسته. از آنجا که قریهٔ ما کوچک است، هیچ خبری پنهان نمیماند و حتی اخبار اینچنینی نیز به سرعت پخش میشوند.
در همان وقتها، یک روز غروب، فقیر به خانهٔ کدخدا آمد و گویا همان موقع کدخدا نیز عقب فقیر فرستاده بود. فقیر داد و هوار میکرد و میگفت که «این جانور را شما به این قریه آوردهاید و گفته بودم که نحسی میآورد و حالا تیر اولش به خود شما خورده و مطمئن باشید که به زودی تمام چاهها را میخشکاند و بیچارهمان میکند.» مادهدیو که روی پای کدخدا نشسته بود و با موهای کدخدا بازی میکرد خندهٔ بلندی کرد و گفت «دیدی گفتم. دیدی گفتم.» کدخدا گفت «عروس میگوید که این فضاحت کار شماست و شما مرا جادو و جنبل کردهاید و معلوم نیست پشت سر من چه وردی خواندهاید و هرچه هست کار شماست.» فقیر گفت «چه دروغها.» مادهدیو گفت «یکیتان فقط دروغ میگوید. یکیتان فقط ورد میخواند.» در این وقت، فقیر روی صورت مادهدیو تف انداخت و مادهدیو شروع کرد فحش دادن.
دعوا بالا گرفت و هوا تاریک شد و مادهدیو و فقیر هرکدام شکستن شاخهٔ کدخدا را به گردن آن یکی میانداخت و هیچکدام زیر بار نمیرفتند تا آنکه کدخدا گفت «خستهام کردید. و دیگر بحث فایده ندارد و باید یک نفر را داور کنیم که ببینیم حق با کیست.» مدتی فکر کردند و آخر سر گفتند که بهترین داور شیطان است و باید برویم پیش شیطان و هرچه بگوید قبول کنیم.
تا آمادهٔ رفتن شدیم نصفه شب شده بود. از قریه خارج شدیم و به سمت شیطان به راه افتادیم. خوشبختانه هوا مهتابی بود و راحت توانستیم پیدایش کنیم. طبق معمول، یک جا وسط بیابان گرفته بود خوابیده بود و پتوی پشمیاش را کشیده بود روی صورتش و دو تا بزش هم کمی آنورتر پیشش نشسته بودند.
از دور سلام گفتیم. بیدار شد و نشست و کمی گیج و ویج نگاهمان کرد و بعد که ما را شناخت، نیمخیز شد و با انگشت روی خاک دور خودش دایرهای کشید و گفت «از اینجا جلوتر نمیآیید ها» و بعد قدری با نگاهش براندازمان کرد و گفت «یکیتان تازه آمده. یکیتان تازه آمده.» و همانطور نیمخیز از دایرهاش پرید بیرون و خودش را جلوی پای مادهدیو انداخت و شروع کرد پای مادهدیو را لیسیدن، آنقدر با ولع که صدای ملچملچش را همه میشنیدیم. مادهدیو میخندید و با انگشتهایش با موهای شیطان بازی میکرد. قدری بعد شیطان رفت عقب و در دایرهاش نشست و پتوی پشمیاش را انداخت روی دوشش و گفت «خوب، چهتان شده؟» فقیر پیشدستی کرد و ماجرا را از ابتدا تا انتها برای شیطان تعریف کرد. شیطان گفت «خوب اینکه کاری ندارد.» فقیر گفت «همان بشود که شما میفرمائید.» شیطان گفت «شاخهٔ کدخدا مال فقیر بشود و شاخهٔ فقیر بشود مال کدخدا. شاخهٔ شکسته مال فقیر. شاخهٔ فقیر مال کدخدا.» هیچکس چیزی نگفت. شیطان گفت «بیایید دو طرف من بایستید.» کدخدا و فقیر در طرفین شیطان ایستادند و به طرف هر کدام فوتی کرد و گفت «کار تمام است. بروید.» و سپس با پا دایره را از روی خاک پاک کرد و بعد سر جایش خوابید و پتوی پشمیاش را گرفت روی صورتش.
ما همه به راه افتادیم که برگردیم اما فقیر سر جای خود ماند و راه نیفتاد. و رو به شیطان گفت «من میشود بمانم؟» شیطان پتو را زد کنار و گفت «میدانستم. تقریباً مطمئن بودم. چارهای نیست. حالا دیگر همینجا بمان.» فقیر گفت «میشود بیایم نزدیکتر؟ چون قدری سرد است.» شیطان گفت «چارهای نیست. بیا.» و فقیر رفت و پیش شیطان خوابید. و شیطان پتوی پشمی را روی هردویشان کشید. کدخدا و عروسش برگشتند و به سمت قریه به راه افتادند و ما نیز عقبشان رفتیم. و اینطور شد که فقیر از قریه رفت و در بیابان نزد شیطان ماند و حالا تقریباً دو سال است که به قریه برنگشته و معلوم نیست که در سرش چه میگذرد.
این بود ماجرای مجادلهٔ کدخدا و فقیر و قصهٔ آنکه چگونه شاخهٔ کدخدا شکست و چگونه آن شاخهٔ شکسته نصیب فقیر شد.
من مدت نسبتاً زیادی است که دیگر ادبیات را خیلی جدی پیگیری نمیکنم. منظورم این است که به ندرت پیش میآید که قصه یا شعر یا نمایشنامهای را همینطوری باز کنم و شروع کنم به خواندن. دلیل اصلی آن این است که خوب وقت نمیکنم. اما دلیل دیگری هم دارد و آن این است که از محتوای بسیاری از این آثار بدم میآید. میگویند که در ادبیات صداهای مختلف انعکاس پیدا میکنند و آدم باید قصه بخواند و یا فیلم نگاه کنم تا بفهمد که زندگی خارج از محدودهٔ ذهن او چهجور چیزیست و با زندگیهایی که هیچوقت نمیتوانسته بکند آشنا شود و از این قبیل. و من دقیقاً محض همین حوصلهام نمیشود خیلی چیزها را بخوانم. چون واقعاً نمیخواهم صدای کسی را بشنوم و هیچ همدلیای با آنچه غیر من است نه دارم و نه میخواهم که داشته باشم. و اگر چیزی بخوانم، دلم میخواهد که آن چیز بازتاب صدای خودم باشد. دلم میخواهد هنگامی که آزاد میشوم و از اتاق میروم بیرون، فقط آشنایان قدیمی را ببینم که از قبل راجع به همطایفگیشان با خودم یقین حاصل کردهام. دلم میخواهد چیزهایی بخوانم که علیالقاعده میتوانند نوشتهٔ من هم بوده باشند، اگر که من عمر دیگری و زندگی دیگری میداشتم. اینکه دیگران در دلشان چه میگذرد مثقالی برای من مهم نیست و خواندن گزارش احوال غریبهها همیشه برایم موجب ملال بوده است. در عوض دلم میخواهد آشنایان نزدیک، با رمزهایی که از قبل گذاشتهایم، احوال خودم را برایم گزارش کنند. من دلم نمیخواهد کسی از بیرون خبری بیاورد. بلکه میخواهم که دیگری چیزهایی را راجع به خودم از پستوهای مخفی ذهنم بکشد بیرون و پیش چشمم بیاورد.
ادبیات میگویند از این حیث باعث شگفتی است که آدم را با زبانهای تازه آشنا میکند. من لااقل در وضع اسفبار فعلی ابداً میلی ندارم که زبان دیگری را به رسمیت بشناسم. برعکس، آنچه در ادبیات هنوز برای من مایهٔ شگفتی است این است که میبینم نویسندهای هزاران کیلومتر دورتر از من و یا قرنها قبل از من، با من دقیقاً به زبان من حرف میزند.
I struggle with some demons They were middle class and tame I didn't know I had permission To murder and to maim
_____
در زمانهٔ ما یک جور سلامت مسمومی گویا باب شده است. آدمها هر روز بیمزهتر از دیروز میشوند و در خیال خودشان سالمتر. آنچه پیداست این است که دیگر کسی به دل تاریکی نمیزند، هرچند که همه تا خرخره تاریکی و تعفنند. کسی جرئت و دل و جان مخاطره کردن ندارد انگار و کسی حریص خطر و مشتاق بزرگی نیست. شگفتیها و زیباییها و روشناییهایی که نوع بشر در تاریخ خود ساخته است، عموماً حاصل گلاویز شدن با شر و بلعیدن تاریکی بودهاند و برای من بسیار مایهٔ تعجب است که جماعت چرا تا این اندازه و چرا اینقدر حقیرانه از شر میترسند. یک جور بیمایگی عمومیای در همه جا منتشر شده است. خودشان را خلع سلاح کردهاند و به هرکس که هنوز خردهتیغی در دست دارد، اسمهای چندشآور میدهند و معلوم نیست حاصل این بیسلاحی عمومی قرار است چه باشد. وقتی که هیچ کاردی در خانه باقی نماند، طبعاً کسی کشته نمیشود و متعاقباً مرض تمام تن را میگیرد، درست وقتی که هیچ ابزاری برای جراحی باقی نمانده است. آدمها دندانهای خودشان را میکشند، بیآنکه عادت به روزه گرفتن کرده باشند. یک مشت حیوان وحشی بی چنگ و دندان. بیرحم و بیسلاح، ستمکار و ترسو، واقعاً نوبر است. همه دارند پدرانشان را میکشند، بیآنکه جای گنج را از آنها پرسیده باشند. خیال میکنند که به همین راحتی میشود تاریکی را ندیده گرفت و میشود پدر را فراموش کرد. کسی که به دل تاریکی میزند، به قصد نور میرود. اما همعصران ما گویا نه میلی به روشنایی دارند و نه راجع به تاریکی کنجکاوند. در ذهن من شبیه یک تعداد بچهاند که دور هم جمع شدهاند و صدای جیغشان را با هم یکی کردهاند و حرفشان این است که دیگر دعوایمان نکنید و در این همهمه، و در بین این همه گریههای تهوعآور که میکنند و جیغهایی که در اثر شادی میکشند، هیچ و مطلقاً هیچ صدایی قابل شنیدن نیست. با تاریخ بیگانهاند و تاریخ در نظرشان چیز بیحرمتیست و تاریخ را به عمد (یا از سر احمقی) بد میفهمند و چیزها را بیخطر میکنند و محض همین بسیار خطرناکند. گدایان و دورهگردان و زائران و دلقکها و قصهگوها و معماسازها و قاتلان و پادشاهان را یکی یکی از شهرها بیرون میکنند و جیغ میکشند، و تا ابد جیغ میکشند.
در این میانه، چشم امید یکی مثل من، که از بخت بد زبانش به کلمات این مخلوقات آلوده شده است، باید منحصراً به خود ابلیس باشد. او را از هیچ شهری نمیشود بیرون کرد و هیچ اسمی نمیشود رویش گذاشت (اگرچه که هزار اسم دارد) و صدایش را با هیچ جیغی نمیشود خفه کرد (چون همیشه ساکت است) و با آن خندهٔ سیاه زیبایش قادر است که هر جشنی را به عزا بدل کند. چشم امید ما باید به او باشد تا از ما و از زبانمان و از رموزاتمان در برابر ابناء این شریعت تازه مراقبت کند.
من رانندگی یاد گرفتهام، متأسفانه. درست وقتی که ماشین خودم را انداختم کف دره. اما حالا خوب یاد گرفتهام و هر ماشینی که دستم بدهید برایتان میرانم.
-
اژدهای مرده، وقتی که زنده میشود، میتواند تبدیل به مارهای پرتعدادی شود. پرتعداد و کوچک و نیرومند. آنقدر زیاد و کوچک، که هر جایی، زیر تخت و لای رختخواب و توی سطل زباله و اینجور جاها، سر و کلهشان پیدا میشود.
مرا مار خورده است لابد، که چنین چشمهای بیرمقی دارم.
but all i've ever learned from love
was how to shoot somebody who outdrew you
-
چند هزاره قبل، آن وقت که مثلها هنوز ساخته نشده بودند و کلمات هنوز به تمامی شکل نگرفته بودند، حیوانی که بعدها شتر نام گرفت، از بیابان خود خارج گردید و نزد انسانها آمد. پشت درختی نشست و از دور به آدمیان و کار و کردارشان نگاه کرد. و به نظرش رسید که بر خلاف سایر جانوران که اهل توحشاند و با عورتهای برهنه راه میسپارند، در کار این جانوران راستقامت ظرافتی و عجزی هست و این در نظرش نیکو آمد و به سمت سوراخهایی که آدمیان در دامنهٔ کوه داشتند رفت و آنجا نشست و خواست که نزد آدمیان بماند. در واقع، فرزندان آدم هیچگاه شتر را رام نکردند، بلکه شتر ایشان را رام یافت و با آنها همسایه گردید.
مدتها به این طریقه سپری شد. آدمیان شتر را بار کردند و خانههایشان را به صحراهای دور کشاندند. بر شتر سوار شدند و به سفر رفتند و چشمشان به غرایب عالم افتاد. و از پشم شتر صاحب کلاه و تنپوش شدند. تا آنکه روزی دخترکی از فرزندان آدمیان افسار شتر را در دست گرفته بود و با خود میکشید. شتر با گامهای آهسته، آنقدر آهسته که در همه حال یک قدم عقبتر بماند، به هر آن کجا که دخترک میکشیدش میرفت و در دلش، از این که موجب تفریح دخترک شده است شادمان بود. رفتند تا به جوی آبی رسیدند و شتر ایستاد. دخترک افسار شتر را کشید اما شتر از جای خود تکان نخورد. دخترک به عقب رفت و با پای کوچکش لگدی به ساق پای شتر زد، یعنی که باید راه بیفتد. شتر نشست و دخترک را بر کمر خود سوار کرد و از رودخانه عبور داد.
و بعد از آن روز، سالها از نو طی شدند و بهار از پی زمستان آمد. و دخترک بزرگشد. زنی جوان شد و یک وقت، که روز عروسی او بود، شتر را با سنگهای صیقلخورده آذین بستند تا عروس را به محل جشن ببرد که در میانهٔ دشت قرار داشت. شتر زن جوان را بر کمر خود سوار کرد و آهسته به سوی دشت به راه افتاد. آنجا، آدمیان گرد هم آمده بودند و در اطراف داماد حلقه زده بودند. وقتی شتر به حلقه نزدیک شد، آدمیان هلهله کردند و راه را برای عروس باز کردند و داماد جلو آمد. در آن وقت، شتر ناگهان بر روی دو پای خود ایستاد و عروس را بر زمین کوفت و نعرهٔ بلندی کشید. جماعت از ترس به عقب رفتند. عروس در خاک میغلتید. شتر سرش را پایین برد و دهانش را به صورت عروس نزدیک کرد و با دندانهایش گوشهای عروس را کند و گلوی او را جوید. خون روی صورت شتر پاشید. داماد سنگی برداشت و به سوی شتر پرتاب کرد و به دنبال او، آدمیان با سنگ و چوب به سمت شتر حملهور شدند. عروس داشت جان میداد. شتر لگدی به پهلوی او زد و به سمت داماد دوید. داماد وحشتزده بر جای خود ایستاد و سنگی را که در دست داشت بر زمین انداخت. شتر با دو دست خود بر سینهٔ داماد کوفت، چنان شدید که خون از دهان داماد بیرون ریخت و همان دم جان داد. شتر راه خود را از میان آدمیانی که با خشم و وحشت او را در حصار گرفته بودند باز کرد و از آنان دور شد. و ترکشان کرد. و رفت. و به بیابان خود برگشت و تنها شد. و سالهای زیادی را در تنهایی سپری کرد تا دوباره دلتنگ آدمیان شود و نزد ایشان بازگردد.
اما آدمیان آن واقعه را در خاطر نگه داشتند و از این روست که میگویند شتر کینهجوست و در کینهجویی به او مثل میزنند.
قصهٔ کرم هفتواد در یک بار در شاهنامه آمده و یک مرتبه در کارنامهٔ اردشیر. قصه این است که یک کسی بوده به نام هفتواد که هفت پسر داشته و یک دختر. آن دختر یک روز اتفاقی یک سیبی پیدا میکند و توی یک سیب یک کرمی میبیند و کرم را میگذارد روی دوک نخریسی و کار نخریسی به واسطهٔ آن کرم برکت میگیرد و به آن برکت خانوادهٔ هفتواد محتشم میشوند و دژی و شهری بنا میکنند، همه به صدقهٔ سر آن کرم توی سیب. و کرم گویا آنقدر میخورد که بسیار چاق و هیکلی میشود. در همان ایام، اردشیر پسر بابک قدرتش را از مرزهای فارس به بیرون گسترش میداد و محض همین به ولایت هفتواد که حوالی کرمان باشد نیز لشکر کشید و چند مرتبه شکست خورد به این خاطر که کرم حامی دژ هفتواد بود. نهایتاً اردشیر حیلهای میبندند و با لباس کذب و با جامهٔ بیگانگان وارد دژ میشود و خودش را به کرم میرساند و به کرم روی گداخته میخوراند و میکشدش و وقتی که کرم مرد، دژ هم به تبع آن سقوط کرد.
«چندان که کرم دهن فراز کرد تا خون خورد، اردشیر روی گداخته در کام کرم ریخت»
کرم ستون ثقل قلعه است و قوام قلعه به کرم است. هر تغیری در حال کرم اسباب وحشت قلعهنشینان است. و هر ویرانیای که به حال کرم مربوط نباشد احتمالاً بیاهمیت است.
-
چند روز پیش، دوست بسیار عزیزی مرا به یاد روایت مریم مجدلیه در کتاب عیسی پسر انسان جبران خلیل جبران انداخت. این چند سطر از آنجاست:
«اما هیچ یک از مردان چون او راه نسپرده است. آیا نسیمی بود که از باغ من برآمد و به مشرق رو نهاد؟ یا تندبادی که همه چیز را تا بیخ و بن تکان میداد؟
ندانستم، اما در آن روز بود که غروب چشمانش اژدها را در وجودم کشت، و من یکی زن شدم، مریم شدم، مریم مجدلیّه شدم.»
-
زیباترین روایت انجیلیای که خواندهام، تکهای است از متنی معروف به انجیل کودکی عربی، که از اناجیل غیر رسمی است. این جملات همیشه مرا به وجد میآورند. چرایش را همیشه دلم میخواست یک جا درِ گوش یک کسی بگویم. آخرین گوشی که دهانم را سمتش بردم، چنان با هیاهوی کبوترفروشان و صرّافان پر بود که زبان مرا نمیفهمید.
ترجمهٔ آن تکه:
و چون وقت ختنه رسید –وآن روز هشتم است و در آن به حسب شریعت واجب است طفل را که ختنه گردد- وی را در کهفی مختون نمودند.
عجوزی آوردند، از اسرائیلیان، و قلفهی وی را ببرید –برخی گویند که حبلهی ناف را- و آن را درون ظرفی مرمرین پر از زیت کهنهی گرانبها گذاشت.
وآن عجوزه را پسری بود و آن پسر بویفروش بود. آن ظرف را بدان پسر داده بدو گفت:«این ظرف پر از عطر گرانبها را به سیصد دینار هم اگر از تو خریدند، تو نفروش.» و این همان ظرفی بود که سیّده مریمِ خاطئه آن را خرید و بر سر و پای مولایمان یسوعالمسیح ریخت و آن[پا]ها را با زلف خود خشک نمود.
و ده روز بعد میلادش، طفل را به اورشلیم بردند و در روز چهلم بعد میلادش، وی را به هیکل برده پیش خداوند نشاندند. و از برای وی قربانی دادند به حسب شریعت موسی؛ آنجا که گفته شد: «کل طفل ذکر یفتح رحم یدعی قدّوس اللّه.»
من از این دلق مرقع به در آیم روزی
تا همه خلق بدانند که زنّاری هست
(سعدی)
معلومم نمیشود انگار که چرا هر که به مهمانی میآید اینجا، اول کار، سلامنکرده، تبر به دست چشمچشم میکند که ببیند ستون ثقل خانه کجاست.
فرض کنید که گلدان گلی در خانه دارید و غریبهای به هوای دیدن آن گلدان مهمان شما میشود و با شما دوست میشود و در خانهٔ شما میماند. و شما وقتی از اوقات خود را صرف پذیرایی از او میکنید. کمکم متوجه میشوید که او دیگر بر خلاف روزهای اول چندان کاری به کار گلدان ندارد و دیگر توجهی به گلدان نمیکند و در مراقبت از آن، به شما کمک نمیکند و برعکس، مدام به پر و پای شما میپیچد و به نظر میرسد که حتی میان خودش و آن گلدان مجادلهای میبیند. او به زودی یادش میرود که به هر حال مهمان است، و یادش میرود که برای تماشا آمده. و یادش میرود که به چه بهانهای و با چه کلماتی ابتدائاً وارد خانه شده و دیر یا زود مچش را هنگام شکستن گلدان ممکن است که بگیرید و یا در حالی که دارد تکههای شکستهٔ گلدان شما را در جایی مخفی میکند، پیدایش کنید و اگر به او بیحرمتی و بیادبیاش را یادآور شوید، احتمالاً به شما خواهد گفت که مهماننوازی سرتان نمیشود که وقتی مهمانتان سهواً چیزی را شکسته، او را چنین مؤاخذه میکنید و با جار و جنجال احتمالاً خانهٔ شما را ترک میکند و به همان جایی که جایش بوده برمیگردد.
من اگر عاشق چشمهای کسی باشم، کورش نمیکنم. یا اگر سیاهیِ کسی را خواسته باشم، به حلقش آفتاب حقنه نمیکنم. و سعی میکنم که مزاحم خواب کسی نشوم. هرچند که گویا در این دنیا کسی دلش احترام نمیخواهد. کسی دلش خواب نمیخواهد. جماعت بیادبند، و عاشق که میشوند بیادبتر میشوند.
-
در اوایل قرن چهارم هجری، گروهی از مسلمانان اسماعیلی که به فرماندهی ابوطاهر جنابی در بحرین قدرت را در دست گرفته بودند، به مکه حمله کردند و حجرالأسود را دزدیدند و به بحرین بردند و حتی به یک روایت، سنگ سیاه کعبه را شکستند.
«گفته شده است که در این واقعه ابوطاهر با یک سپاه نهصد نفری وارد مسجدالحرام شد و این در حالی بود که او مست بود و بر روی اسبی قرار داشت و ششمیر عریانی در دستش بود و حتی اسب او نزدیک بیتالله ادرار نمود.»
حجرالأسود نهایتاً بیست و دو سال بعد از این واقعه به مکه برگشت و در جای اصلی خود نصب گردید.
در برخی از نسخههای شاهنامه یک بیتی آمده به این صورت که "زن و اژدها هر دو در خاک به/جهان پاک از این هر دو ناپاک به" که خیلی سعی کردهاند که نشان بدهند بیت مجعول است و دامن فردوسی را از چنین حرف شنیعی پاک کنند و احتمالاً کردهاند. به هر حال، امشب این بیت از سرم گذشت و به این فکر میکردم که بله، و اگر زن در خاک باشد، معقول است که اژدها هم برود همانجا، چون دیگر به آتش او نیازی نیست. اما معالأسف، برعکس این قضیه صادق نیست، و بسیار شده است که زنی بر مزار اژدها رخت عروسی به تن کند.
There is a war between the rich and poor
A war between the man and the woman
There is a war between the ones who say there is a war
And the ones who say there isn't
-
لابد اینجا، در این صفحه، من مجازم که چیزی منحصراً راجع به خودم بنویسم. من مدتهاست که بدم میآید که خودم سوژهٔ فکر خودم باشم (به بیان دیگر و به عنوان پیش درآمد: بدم میآید که دیگران سوژهٔ فکر خودشان باشند و محض شباهتی که به آن دیگران ممکن است پیدا کنم، نسبت به چنین عملی به طور عمومی اکراه پیدا کردهام) هرچند که کار بسیار مفرحی است. به هر ترتیب.
در بسیاری از بزنگاهها که پیوند میان آدمها پررنگتر از باقی وقتها میشود، من احساس تنهایی میکنم، و این دقیقاً وقتی است که تنهایی به معنی خیانت و تکروی است. خیال میکنم که آرزوی من آرزوی هیچکس نیست و آرزوهای دیگران هیچ وقت مال من نبودهاند و هیچ وقت مال من نمیشوند و خیال میکنم که خیال من خیال هیچکس نیست و دل من با دل هیچکسی پیوند نخورده است. من شاید از کسی به آن معنی متنفر نباشم، اما با همه غریبهام. مگر با معدود کسانی که به واسطهٔ خون خویشیِ ناگستتنیای دارم، خیال میکنم که با هیچکس پیوند نخوردهام، نه جسماً و نه فکراً.
وقتی که راجع به مسئلهای خوشحالند، من در دلم میگویم که این خوشحالی شماست. و وقتی که خشمگیناند، من با خودم میگویم که این خشم آنهاست. خشم من و خوشحالی من همیشه و بالاجبار باید در خفا باشد. من میان آنها همیشه کافر محسوب میشوم. پس همیشه سر به زیر و آهستهگو، با احتیاط تمام، سعی میکنم مثل ماهی میانشان بلغزم، بلکه به سلامت بگذرم. ولی خشم من برایشان کفر است و شادی من در چشمشان عین الحاد است. و میان من و آنها (یعنی دور و بریهایم و یعنی خردهجماعتی که به آن تعلق دارم) یک خصومت مخفی ابدی گویا هست. کافی است راجع به چیزی همصدا شوند، من صدای خودم را میبرم. و هیچوقت از من نمیپرسند و من هم هیچوقت بهشان نمیگویم که آنچه زیبا میپندارید و شب و روز ستایشش میکنید، در نظر من بسیار چندشآور است. آن چه میشنوید چندشآور است. خیالی که در خلوتتان میکنید اسباب تهوع است. و خوابهایی که میبینید عموماً بسیار بیمزه و نفرتانگیزند.
شب و روز راجع به شیطان حرف میزنند و شیطان را نفرین میکنند. شر شیطان طبیعتاً عام است و نصیب همه میشود، از جمله من. اما، گاه در خلوت خودم خیال میکنم که اگر شیطان بلای جان آنهاست، به درک که بلای جان من هم هست، و زیر لب، طوری که خودم هم نشنوم، میگویم که شرش ای کاش کم نشود.
من با لباس مبدل، انگاری، سالهاست دارم میان آنها زندگی میکنم. و همیشه حواسم بوده (از جمله همین حالا در حال نوشتن این کلمات) که چیزی از خودم لو ندهم. و همیشه با دهان بسته میان آنها زندگی کردهام. و هیچوقت نگفتهام که چهقدر ازشان بدم میآید. برعکس، گاه و بیگاه، میشنوم که عابری یا دوستی یا دشمنی، نمکی میپراند که صاف روی زخم من مینشیند، بیآنکه بداند که من چنین زخمی دارم. و هروقت که چنین میشود، میروم و زخمم را باز مخفیتر از آنچه هست میکنم. میگویند که مار از پونه بدش میآید. من وسط پونهزار زندگی میکنم. یا مثل یک جاسوس، که وسط جنگ، در لباس مخفی به کشور دشمن آمده باشد، و تمام روز در کوچه و بازار باید بشنود که راجع به او و راجع به ولایتش بد و بیراه میگویند.
قصۀ اتاق ممنوعه و تمثال جادویی از قصههای محبوب قدیمی بوده است. کلیت داستان این است که تصویری (و یا هر نشانۀ دیگری) را در اتاقی قرار میدهند و به آدم قصه هشدار میدهند که وارد آن اتاق نشود و او هم طبعاً گوش نمیدهد و میرود و گرفتار طلسمِ [زیباییِ] آن تصویر میشود. من یادم هست بچه که بودم چنین قصهای را چند بار به صورتهای مختلفی و در جاهای مختلفی خوانده بودم. به هر حال، روایتی از این داستان در دفتر ششم مثنوی نیز آمده به نام دز هوشربا و یا قلعۀ ذاتالصور: "حکایت آن پادشاه و وصیت کردن او سه پسر خویش را کی درین سفر در ممالک من فلان جا چنین ترتیب نهید و فلان جا چنین نواب نصب کنید اما الله الله به فلان قلعه مروید و گرد آن مگردید" و "رفتن پسران سلطان به حکم آنک الانسان حریص علی ما منع ما بندگی خویش نمودیم ولیکن خوی بد تو بنده ندانست خریدن به سوی آن قلعۀ ممنوع عنه آن همه وصیتها و اندرزهای پدر را زیر پا نهادند تا در چاه بلا افتادند و میگفتند ایشان را نفوس لوامه الم یاتکم نذیر ایشان میگفتند گریان و پشیمان لوکنا نسمع او نعقل ماکنا فی اصحاب السعیر"
-
به هر ترتیب، من از جا که خودم اخیراً گرفتار یک چنین شعبدهای شدهام، این چند وقته قدری به این قصه فکر میکردم و به این فکر میکردم که چنین اتاق صبرسوزی از اساس چهطور ساخته میشود.
اول از همه اینکه این اتاق الزاماً باید تازه تأسیس باشد. اگر قرار باشد که شاهزاده عاشق صاحب تصویر شود و مهمتر، اگر قرار است شاهزاده عقب صاحب تصویر برود، آن تصویر و آن اتاق نمیتوانند چندان قدیمی باشند. پس باید به تازگی برپا شده باشند و بسیار محتمل است که بساط این شعبده را پادشاه فراهم کرده باشد و میدانیم که چنین جنایاتی را پدران در حق پسران خود بسیار میکنند.
شاهزاده تمام عمر خودش را لابد در آن کاخ بوده و طبیعتاً همۀ اتاقهای کاخ را هم ندیده است. اما چه توجیهی دارد که فرضاً اتاق جادو را بعد این همه سال تازه بخواهند به او نشان دهند؟ پس بلا در روز جانشینی او باید رخ دهد. در روزی که قرار است رسماً ولایت عهد به او سپرده شود، حاجب به این بهانه که باید همه جای خانۀ موروثی را دیده باشد، او را در کاخ میگرداند و اتاق را نشانش میدهد. پس مقدمات کار باید از حدود یک ماه قبل فراهم شود. پادشاه حاجبش را مأمور برگزاری شعبده میکند. حاجب بیاهمیتترین و احتمالاً بینشانترین اتاق کاخ را انتخاب میکند. اتاق میتواند خوابگاه غلامان یا انبار مطبخ باشد. اتاق را خالی میکند و جماعت نقاش را به کاخ میآورد. آنان اتاق را به غریبترین وجهی که میدانند نقش میزنند. و بنایان تمام پنجرهها و روزنههای اتاق را میبندند، به طوری که هیچ باریکۀ نوری به اتاق داخل نشود. و لابد ساحرکی را نیز میآورند تا یک مشت طلسم بر در و دیوار بنویسد. نهایتاً اتاق آمادۀ شعبده میشود. یک اتاق تاریک و مرموز که قرار است در یکماه آینده قدری هم خاک بر سطح دیوارهایش بنشیند. و فقط یک کار باقی میماند، اینکه نقاشی زنی را بگذارند وسط اتاق. احتمالاً چند روز مانده به مراسم، وقتی که کار نقاشان تقریباً تمام شده، حاجب در حالی که دارد از شهر به کاخ برمیگردد زنی را در راه میبیند و صدایش میزند و زن در ازای لابد چند سکه به کاخ میآید تا چند ساعت در اتاق بنشیند تا تصویرش را بکشند و بعد میرود و در شلوغی شهر برای همیشه گم میشود. در این قصه، به جای زنی که صاحب تصویر است، هر زن دیگری نیز میتوانست به کاخ بیاید و شاهزاده بیگمان عاشق او میشد. در شعبدهای که قرار است اسباب جنون ولیعهد را فراهم کند، اساساً بیاهمیتترین جزء همان است که ضربۀ نهایی را میزند: صاحب تصویر کیست؟
"Because if I hadn't gone through hell to get there, the lesson might not have been as clear. You see, right from the moment I met her, I knew I have to love this woman as much as I can for as long as I can and I can never stop loving her not even for a second."
صبح بخیر.
فرض کنید که یک حشره با نیش بسیار نازک -و احیاناً قدری سمی- خود مردی را گزیده باشد. و مرد با یک تکه سنگ صاف یا چیزی شبیه آن حشره را له کند و -به وضعی که در عالم حشرات فجیع محسوب میشود- به قتل برساند.
ظاهراً میان آنچه که حشره با مرد کرده و آنچه که مرد با حشره کرده تناسبی نیست. در شریعت آمده است که چشم در برابر چشم و لابد نفس در برابر نفس و مانند آن. اما دربارۀ منازعات این چنینی میان مردان و حشرات حکم روشنی نیامده است. مرد نمیتواند به حشره همان آسیبی را برساند که حشره به او رسانده. و اگر او را بکشد و یا در یک شیشه تا ابد محبوسش کند و یا فرضاً حشره را با یک تکه کاغذ چسبناک گیر بیاندازد و زجرکشش کند، ظاهراً مرتکب ظلمی شده است زیرا حشره هیچکدام از این کارها را با او نکرده است. مرد قاتل تنها در صورتی محکوم نیست که از رنجی که حشره به او رسانده بگذرد. برخی ممکن است بحث را به جای دیگری بکشانند و بگویند که اساساً حشره ستمی در حق مرد نکرده که مستحق عقوبت باشد چرا که نیش زدن برای حشره امری "طبیعی" است و اساساً مصداق ستم محسوب نمیشد و مثلاً بگویند اگر حشره از جانب مرد احساس خطر نمیکرد او را نیش هم نمیزد و حرفهایی از این دست ممکن است بزنند. و لابد در نظرشان نیش زدن برای حشره "طبیعی" است اما کشتن برای مرد "غیرطبیعی" است.
خشونت یا باید بالکل وجود نداشته باشد و یا الزاماً مهارناپذیر است. یا باید چرخ خشونت را تام و تمام از کار انداخت و یا باید پذیرفت که خشونت مهارناپذیر است. یا باید گفت که آنچه طبیعی است و غریزی است میتواند مصداق شر باشد و در نتیجه برای سرکوب کامل آن کوشش کرد و یا باید طبیعت را آزاد گذاشت تا گاهی صورتهای مرگبار خود را هم آشکار کند. اما راهی که ابناء جنس ما رفتهاند راه میانهای است و قدری هم رذیلانه و مهوع است.
در تابستان سال گذشته، لشکر ما در آستانهٔ انهدام قرار داشت. بعد از ظهر یک روز، وقتی که ما مشغول مراسم عصرانه بودیم، دختر شاه ثلث لشکریان را، به تقریب، با خود از اردوگاه بیرون برد و به سپاه دشمن پیوست. فرماندهی لشکر ما همزمان بر عهدهٔ پسر و دختر شاه بود. دربارهٔ منشأ اختلاف خواهر و برادر به شایعه چیزهایی گفتهاند. میگویند که این دو دربارهٔ زمان و کیفیت حملهٔ اول اختلاف نظر داشتهاند. پس از آن که در اولین روز نبرد درگیریهای مختصری در نیزار میان پیادهنظام ما و گردان سوارهٔ دشمن درگرفت و قدرت طرفین تا حدودی معلوم شد، شاهدخت معتقد بود که باید فوراً و با تمام قوا به دشمن حمله کنیم و در مقابل، شاهزاده میگفت که پیشقدم شدن در جنگی که پیروزی در آن قطعی نیست نشان حماقت است و عقیده داشت که باید دشمن را معطل کرد و در این حین نیروهای کمکی را از گوشهکنار پادشاهی به کمک طلبید. او را به دودلی و جبن محکوم کرده بودند اما ظاهراً امیران لشکر نیز با او همنظر بودهاند چراکه هیچکدام در خیانت شاهدخت با او همراه نشدند.
با رفتن شاهدخت، سپاه ما در آستانهٔ متلاشی شدن قرار داشت. شاهزاده خود را در چادرش حبس کرده بود و بیرون نمیآمد. تا یک هفته بعد که با جسمی لاغر و تکیده بیرون آمد و در شورای امیران حاضر شد. در آن شورا قرار بر این گذاشته شد که مکتوبی به شاه و ملکه بنویسند و آنچه را که واقع گردیده شرح کنند. ما تا اواسط پاییز صبر کردیم اما پاسخی نگرفتیم. در این مدت هیچگونه درگیریای میان دو سپاه رخ نداد. در واقع، هیچ نشانهای حتی نبود که معلوم کند که سپاه دشمن هنوز در موضع قبلی خود مستقر است و میان سربازان ما این شایعه پخش شده بود که دشمن میدان را ترک کرده و جنگ پایان یافته است. برخی از امیران لشکر ما مکرراً به شاهزاده توصیه میکردند که گردانی کوچک را به قصد تجسس به آن سوی کوه که اردوگاه دشمن بود بفرستد اما شاهزاده قبول نمیکرد. علیرغم اختلاف نظر در این مورد و برخی مسائل دیگر، نهایتاً هیچ یک از امیران ما به خود اجازه نمیدادند که بر رأی خود سماجت کنند. به این خاطر که شاهزاده، اگرچه بسیار اهل تعلل بود و آنگونه که از فرماندهان انتظار میرود در أخذ تصمیمات جسارت به خرج نمیداد، اما در نبوغ نظامی او هیچکس شکی نداشت. او در جنگهای بسیاری هدایت لشکر ما را بر عهده داشت و به جز یک مرتبه، هیچگاه شکست نخورده بود. پیروزیهای پیدرپی او باعث شده بود که لشکریان ما در همۀ امور از او متابعت کنند. البته که او بسیار فروتن بود و در کوچکترین مسائل نیز عقیدۀ امیرانش را جویا میشد و آنان نیز آنچه را که در ذهن داشتند همواره در نهایت ادب بیان میکردند و ابداً بر رأی خود اصرار نمیورزیدند. در واقع، شاهدخت سابق گویا تنها کسی بود که به آن صورت وهنآمیز با شاهزاده مخالفت کرد و او را بزدل خواند و نهایتاً چنان مصیبتی به بار آورد.
وقتی پاییز به انتها رسیده بود، ما تقریباً از رسیدن نامۀ شاه و ملکه قطع امید کردیم. به پیشنهاد یکی از امیران، تصمیم بر این شد که سفیری به سوی جماعت مارگیران بفرستیم و از ایشان تقاضای کمک کنیم. شاهزاده مرا، که حاجب مخصوص او هستم، به عنوان سفیر خود انتخاب کرد. و به این ترتیب من از اردوگاه بیرون آمدم به سوی دژ مارگیران به راه افتادم که در کوهستان شمال واقع است.
مارگیران نامی است که گروهی از مستشاران نظامی به خود دادهاند. دربارۀ نام آنها اقوال مختلفی هست. برخی میگویند که اولین حضور جدی آنها به سال اژدها برمیگردد و مربوط است به مجادلۀ مردم ایروم با اژدهای درۀ زرد؛ و گویا بعد از آنکه با راهنماییهای آنها اژدها را سربریدند، شهرت این جماعت در تمام ولایات پیچید و به مارگیران شهره شدند. عقیدۀ دیگر این است که دلیل شهرت این جماعت و وجه تسمیۀ آنها حضورشان در نبردی بوده است که صد و شصت و شش سال پیش میان دو ولایت اَریسه و شربون درگرفت. این جماعت به عنوان مستشار در لشکر اَریسه خدمت میکردهاند و از آنجا که بر پرچمهای شربونیان نشان مار منقوش بوده است، بعد از پیروزی ولایت اَریسه این جماعت به مارگیران شهرت یافتهاند. گویا در ابتدا هر ولایت مستشاران مخصوص خود را داشته است. و یک وقت مستشاران نظامی ولایات مختلف به یکدیگر پیوستند و گروهی مستقل تشکیل دادند که در خدمت هیچ کدام از ولایات نیست. مارگیران تا به امروز به این اصل، یعنی بیطرفی، وفادار ماندهاند و در ازای پول در نبردهای مختلف، اعم از نبردهای میان ولایات و ایضاً خردهدرگیریهای میان خاندانهای کوچکتر، حاضر میشوند و فرماندهان را در امور نظامی راهنمایی میکنند.
بعد سه روز به دژ مارگیران رسیدم. از من پذیرایی حقیرانهای کردند و در اتاق مشتریان جایی به جهت اقامت برایم فراهم آوردند. من به محض ورود، پس از استراحتی کوتاه، به خادم مهمانسرا گفتم که وضعیت میدان جنگ خطرناک است و باید هرچه سریعتر مذاکره را آغاز کنم. و او با طمأنینهای بخصوص، هر بار تأکید میکرد که در کار مستشاری هیچ تعجیلی نباید کرد و با لحن آزاردهندهای میگفت که اگر فرصت کافی ندارید بهتر است به فکر چارهای دیگر باشید. محض همین، قریب به یک ماه در مهمانسرای محقر مارگیران معطل ماندم. نهایتاً با پادرمیانی یکی از مستشاران که اهل ولایت ما بود، توانستم با سرکردۀ مارگیران، که او را پدر کوچک میخوانند، ملاقات کنم و بعد از گفتگویی نسبتاً کوتاه با او قرارداد بستم. موارد اختلاف اندک بود. من مایل بودم که بخشی از غنایم جنگی را به عنوان مزد مستشاران پیشنهاد کنم اما پدر کوچک، که مرد بسیار سرسختی بود، زیر بار نمیرفت و نهایتاً قرار بر این شد که حقالزحمۀ مستشاران را در آخرین روز هر فصل به دژ مارگیران بفرستیم. از موارد دیگری که در قرارداد ما گنجانده شد یکی آن بود که مارگیران در مورد نتیجۀ جنگ هیچگونه مسئولیتی نداشته باشند و دیگر آنکه اجازه داشته باشند که مسائل مربوط به جنگ را، که احیاناً شامل اطلاعات محرمانۀ سپاه ما نیز میشد، به منظور مشاوره و کسب تکلیف، به دژ مارگیران مخابره کنند. در مقابل مارگیران نیز متعهد شدند که تا معلوم شدن نتیجۀ جنگ به سپاه ما و به مشخصاً به شخص شاهزاده وفادار بمانند. پدر کوچک پس از کسب اطلاع از چند و چون مجادله و وضعیت اقلیمی میدان جنگ و بعد از پرسیدن سؤالاتی نسبتاً نامربوط راجع به فرمانده سپاه ما، یعنی شاهزاده، گروهی پنج نفره از مارگیران تشکیل داد و همراه من روانه کرد.
مسیری را که من به تنهایی در سه روز طی کرده بودم، با مارگیران ظرف یک هفته سپری کردیم. روز اول حضور مارگیران در لشکرگاه ما صرف برپایی خیمۀ مخصوص شد. بالای خیمه، در گوشۀ سمت راست، پنج بالش مورب چیدند که جای مارگیران بود و در ضلع سمت چپ خیمه یک بستر و دو بالش گذاشتند که یکی جای شاهزاده بود و آن یکی جای ملازمی بود که شاهزاده میتوانست همراه خود به مجالس مارگیری بیاورد. و او از سر لطفی که به من داشت و شاید بدان سبب که من خادم شخص او بودم و مقام نظامی نداشتم، در تمام مجالس مرا در کنار خود مینشاند.
مجلس اول در غروب دوازدهمین روز از آخرین ماه پاییز برگزار شد. مارگیران از شاهزاده خواستند که خود را معرفی کند و نام خود را بگوید و بگوید که فرزند کیست و بگوید که از کدام ولایت است و آن ولایت چهگونه جایی است و این نخستین سؤال مارگیران اسباب تعجب من گردید. چراکه در سرزمین ما به سختی میتوان کسی را یافت که شاهزاده را و پدرش را نشناسد و نام ولایت ما را نشنیده باشد و از چند و چون آن بیخبر باشد. شاهزاده البته با متانت مخصوص خود، بی آنکه چون و چرا کند، به سؤال مارگیران پاسخ داد و نام خود را و سپس نام پدر و مادر خود را گفت و گفت که ولی عهد و سرلشکر ولایت لوحام است و آن بندری است که در جنوب سرزمین ما قرار دارد و آب و هوایی مرطوب و گرم دارد و خاکش شور است و به همین خاطر زراعت در آن ناممکن است و گفت که مردم ولایت ما کارشان زورقرانی در دریاست و علاوه بر صید ماهی و مروارید، به تجارت با جزایر سفلی مشغول اند و به همین خاطر مردان ولایت ما عموماً در سفرند و محض همین، لشکر ما هیچگاه نمیتواند با تمام قوای خود در میدان حاضر شود و به همین خاطر به تعویق انداختن جنگ به معنی بازگشت کشتیها و پیوستن نیروی تازه است. و دیگر آن که بخش معتنابهی از مردم ما را عشایر چادرنشین تشکیل میدهند و اینان نیز همواره در سفرند و گاهی در خط ساحلی کوچ میکنند و گاهی با قایقهای خود به جزایر اطراف میروند و از آنجا که برخی جزایر چشمههای آب شیرین و خاک نسبتاً حاصلخیزی دارند، یک فصل تمام را در آن جزایر به زراعت میپردازند و سپس با محصولاتشان به لوحام بازمیگردند. و از آنجا که بخش عمدۀ نیروی رزمی ما از همین عشایر تشکیل شده است، کوچهای نامنظم و همیشگی آنها باعث میشود که جمع کردن تمام لشکر در بزنگاههای ضروری تقریباً ناممکن باشد.
به نظر میرسید که شاهزاده خودش را در یک محاکمۀ همیشگی میدید. پاسخی که او به پرسش مارگیران داد از یک جا به بعد ربط چندانی به سؤال نداشت. این مسئله از نظر مارگیران نیز مخفی نماند. چراکه مجلس بعد را با همان مطلب آغاز کردند. شاهزاده در جواب، به ماجرای اختلاف با خواهرش را به تفصیل برای مارگیران شرح داد. از آنجا که این مسئله احیاناً جزو اسرار نظامی محسوب میشد، من انتظار نداشتم که شاهزاده به آن سرعت آن را در حضور مارگیران فاش کند. اما به هر ترتیب، من در آن مجلس خبردار شدم که آنچه دربارۀ خیانت شاهدخت میگفتند صحت داشته است. شاهزاده گفت که «شاهدخت پیش از این در هیچ جنگی حضور نداشته است و محض همین، به چیزی جز پیروزی فوری و بازگشت به لوحام نمیاندیشید و مدام میگفت که تا تابستان تمام نشده باید وضعیت این جنگ را معلوم کرد. من تمام ملاحظاتی را که در نظر داشتم و پارهای از آن را بر شما شرح کردم، به او نیز گفته بودم. اما شاهدخت گویی متوجه نبود که فرماندۀ همان لشکری است که من فرماندۀ آن هستم و اهل همان ولایتی است که من اهل آن هستم. و از آن چه که من از آن میترسیدم نمیترسید. شاهدخت جز پیروزی به هیچ چیز دیگری نمیاندیشید.» مارگیران پرسیدند «و شاهزاده چه؟ به گمان ما حضرتعالی بیش از آن که میل به پیروزی داشته بوده باشید از شکست واهمه داشتهاید.» شاهزاده تصدیق کرد. مارگیران گفتند «و تا آنجا که ما مطلعیم، حضرتعالی در هیچ جنگی شکست نخوردهاید.» شاهزاده گفت «به جز یک مرتبه.»
راجع به آن مرتبه، در مجلس بعد شاهزاده شرح مبسوطی داد «و آن اولین جنگ من بود و هفت سال پیش واقع گردید، یعنی سالی که ولایت عهد به من سپرده شد. به همین مناسبت از طرف مادرم مأموریتی به من محول گردید. من وظیفه یافتم که هدایایی را از جمله خنجر عقیقنشان ملکه به همراه نامهای که حاوی کلمات مودت بود به ولایت ویزال ببرم. و همانطور که مطلعید آن ولایت در شرقیترین نقطۀ سرزمین ما واقع است و از آنجا که خویشان مادرم بر آن حکم میرانند، متحد اصلی ما محسوب میشود. من وظیفه یافته بودم که به بهانۀ رساندن هدایا و پیغام، همراه با سپاهی پنج هزار نفره از لوحام خارج شوم و به این ترتیب، خود را به عنوان ولیعهد لوحام به سایر ولایات بشناسانم. نبرد در دامنۀ کوههای ویزال واقع شد، یعنی زمانی که ما تقریباً به مقصد خود رسیده بودیم. ظهر بود و سربازان من خسته و بیرمق بودند. از آنجا که مقصد نزدیک بود، من تصمیم گرفتم که به جای اردو زدن، به مسیر ادامه دهم. درآنجا من سیاهۀ جماعتی را از دور دیدم. هزار نفر از مردانم را جدا کردم و به قصد تجسس به آن سمت راهی شدم و این اشتباه مهلک من بود. سیاهه هی دور و دورتر میشد و من بیش از آنکه مراقب خودم و سربازانم باشم، کنجکاو بودم که سر از کار آن جماعت درآورم و به دنبالشان رفتم و عاقبت در درهای شبیخون خوردم. مشخص بود که به کمین ما نشسته بودند. از اطراف دره، از پشت سنگها و درختان بیرون آمدند و تیربارانمان کردند. هیچکس تا به امروز نفهمیده است که آن سپاه متعلق به کدام ولایت بود. بر پرچمهای زرد رنگشان نقش خوشۀ گندم بود و این نشان هیچ کدام از ولایات نیست. سربازان دشمن بسیار بلندقامت بودند و دهانهایشان را با پارچههایی سیاه پوشانده بودند. به طرز غریبی همگی سربازانشان شبیه و یکشکل بودند و نمیشد از هم تشخیصشان داد. صورتهایی استخوانی و رنگپریده داشتند و چشمهایی درشت و غضبناک. همگی سرهایشان را تراشیده بودند و هیچ معلوم نبود که زن اند یا مرد. از دو طرف بر ما تیر میریختند و سوارانشان از وسط دره، از روبرو به ما حملهور شدند. در آن درۀ تنگ نیزههای ما به هیچ کاری نمیآمدند و ما از سه طرف در محاصره بودیم. من سریعاً فرمان عقبنشینی دادم. اما تنها چند نفر از ما از آن مهلکه جان به در بردیم و وقتی که برگشتیم، از تتمۀ لشکر ما جز کوهی از جنازه باقی نمانده بود. و نخستین نبرد من به چنین شکست خجالتآوری ختم شد.» مارگیران گفتند «و شما بعد از آن دیگر به دنبال هیچ سیاهیای به راه نیفتادید؟» شاهزاده گفت «بله. و پا به هیچ میدانی نگذاشتم مگر آنکه آن را از پیش از آن خودم کرده باشم. و فهمیدم که میدان مجادله جای کنجکاوی من نیست.»
در مجلس بعد، شاهزاده پیش از آنکه از او چیزی بپرسند، خود شروع به سخن گفتن کرد «شاهدخت از من کم سن و سالتر است. او را به پیشنهاد خود من به فرماندهی سپاه ما گذاشته بودند. اما او متوجه نبود که این نبرد جای مشق اوست. مسئولیت این جنگ به هر حال با من بود و هیچکس او را بابت شکست احتمالی توبیخ نمیکرد. اما او گویی که با ما غریبه بود. گویی که فقط میخواست پیروز جنگ باشد. گویی که پیروزی خود را چیزی جدای از پیروزی لوحام میدید. و چنانکه مستحضرید به سادگی سپاه ما را و ما را که میپنداشتیم خانوادۀ او هستیم رها کرد و به دشمن پیوست.» شاهزاده قدری پریشان حال بود. من که کنار او نشسته بودم، میدیدم که قدری به خود میلرزد. ساکت شده بود و سر به زیر انداخته بود. بعد از مکثی نسبتاً طولانی، مارگیران گفتند «ممکن است دربارۀ شاهدخت و اینکه چهگونه فردی بوده است توضیحی بدهید؟» شاهزاده گفت «او خواهرم بود، البته به عقیدۀ من.» مارگیران گفتند «بله. البته. اگر ممکن است ظاهر ایشان را توصیف کنید.» شاهزاده گفت «او قد بلندی داشت. چنانکه گاهی وقتی که در کنار من میایستاد به نظر میرسید که بلندقامتتر از من است. و چهرهای گندمگون داشت و موی کوتاه روشن. و ابروهایی به رنگموهایش، و پرپشت. دیگر چه بگویم؟» مارگیران گفتند «کافی است.» شاهزاده آشکارا بر خود میلرزید. اجازه خواست و به سرعت از مجلس بیرون رفت. من که بارها شاهدخت را دیده بودم، از آنچه که شاهزاده گفته بود متعجب شدم. مارگیران که احتمالاً آثار تعجب را در من دیده بودند، گفتند «آیا شما مایلید که چیزی بگویید؟» من گفتم «البته که حضور من در این مجلس صرفاً به قصد ملازمت شاهزاده است و نشانۀ لطف ایشان. اما از آنجا که من نیز شاهدخت را به کرّات دیدهام، اگر درست دیده باشم، به گمانم آنچه که دیدهام با آنچه که شاهزاده گفتند قدری مغایر است. ایشان فردی متوسطالقامت بودند و قدشان ابداً از شاهزاده بلندتر نمینمود. دیگر آنکه موهایی بلند و سیاه داشتند و ابروهایشان نیز برخلاف آنچه که شاهزاده فرمودند به نسبت کمپشت بود.»
مجلس بعد نیز با پرسش شاهزاده آغاز شد. شاهزاده از مارگیران راجع به پرچمهای گندمنشان پرسید و میخواست بداند که آیا ممکن است آن پرچمها نشان مخفی یکی از ولایات باشند یا نه. مارگیران در جواب گفتند «فرض بفرمائید که ما از هویت آن سربازان مطلع باشیم و بدانیم که از کدام ولایت بودهاند، در آن صورت نیز این مسئله از اسرار نظامی آن ولایت محسوب میشود و چنانکه مطلعید ما مجاز نیستیم که در این باره چیزی بگوییم. اما در عوض، مایلیم بدانیم که شما این سؤال را به چه منظور میپرسید؟ آیا کنجکاوی شما راجع به آن سپاه هنوز برطرف نشده است؟» شاهزاده که قدری مضطرب شده بود گفت «به هیچ وجه. و البته که از سر کنجکاوی نمیپرسم. آنچه رفته است رفته است. اما مسئله این است که روابط لوحام با تمام ولایات روشن است. ما میدانیم که با چه کسی دوستیم و با چه کسی دشمنیم. آنچه در رابطه با آن سپاه احیاناً مهم باشد این است که ما دشمنی داریم که نمیشناسیمش. و این مسئله ممکن است در جنگ پیش رو نیز بیاهمیت نباشد.» مارگیران پاسخی ندادند. و بعد از وقفهای کوتاه گفتند «آیا شما تا به حال به این گمان افتادهاید که خواهرتان ممکن است از اساس طرف دشمن بوده باشد و احیاناً مایل بوده باشد که با ترغیب شما به آغاز جنگ، شما را و سربازانتان را به قتلگاه بفرستد؟» شاهزاده به تندی پاسخ داد «به هیچ وجه. او صرفاً نادان و سبکسر بود. در مجادلهای که تابستان سال گذشته میان ما و سپاه دشمن درگرفت من متوجه شدم که بخش قابل توجهی از توان رزمی دشمن را ارابههایشان تشکیل میدهند. و چنانکه شما نیز مطلعید سربازان ما، اعم از سوار و پیاده، اکثراً نیزهزناند. نیزههای ما درواقع به منظور مقابله با سوارهنظام ساخته میشوند. به همین خاطر، باید سبک و بلند باشند تا با رماندن اسبها، صفوف سوارهنظام را به هم بریزند. به همین خاطر، من بیم آن را داشتم که نیزههای ما در صورت درگیری با ارابهها بشکنند. و قصد داشتم که راجع به ارابههای دشمن اطلاع بیشتری کسب کنم و در صورت لزوم نیزههایی مناسب مقابله با ارابهها فراهم کنم. من این مسئله را با شاهدخت نیز مطرح کردم. اما در جواب فقط میگفت که تکلیف جنگ باید تا پایان تابستان معلوم شود. تنها توجیه او این بود که با شروع پاییز و سرد شدن هوا وضعیت اردوگاه دشوار خواهد بود. چنانکه شما نیز احتمالاً تأیید میکنید، او مطلقاً راجع به امور نظام آگاهیای نداشت. و از آنجا که خود را همتراز من میدانست، گمان میکرد که با پذیرفتن نظر من، در فرماندهی او شائبهای ایجاد میشود.» مارگیران پرسیدند «درگیری میان شما و سپاه دشمن قریبالوقوع است. اگر در روز نبرد شاهدخت را در میدان مقابل خود ببینید، آیا مایلید که با او درگیر شوید و اگر فرصت کشتن او را پیدا کنید، چنین خواهید کرد یا نه؟» شاهزاده گفت «این تماماً بستگی به رفتار او دارد. در چشم من، او هنوز خواهری عجول است و من هنوز او را دشمن خود نمیدانم. اگر او بر دشمنی خود اصرار کند، و اگر نخواهد که دختر لوحام باشد، به ناچار مجبورم که با او مانند دیگر دشمنان لوحام رفتار کنم.» شاهزاده پاسخ مارگیران را به نرمی داده بود و احتمالاً مارگیران نیز متوجه مراد او نشده بودند. اما من که بارها شاهزاده را در جنگها مشایعت کردهام و چهرۀ او را هنگامی که در میانۀ میدان فریاد میکشد «پسران دریا، بر دشمنان لوحام بتازید» بارها دیدهام، از سرنوشتی که در انتظار خاندان پادشاه بود بر خود لرزیدم. در واقع، «دشمنان لوحام» کلام مخصوص شاهزاده بود و آن را فقط و فقط در میانۀ میدان، به قصد تهییج مردانش به کار میبرد. شاهزاده بر خلاف آنچه که در ظاهر مینمود، و بر خلاف نرمیای که در سیاست از خود نشان میداد، در کار جنگ سبعیتی هولناک داشت. او اگرچه که عموماً فردی آرام و مصلحتجو بود و نشانی از پرخاشگریهای معمول جنگسالاران ابداً در او پیدا نمیشد، اما در وقت نبرد درندهخویی عجیبی داشت. عادت داشت که بر جنازههای دشمن اسب بدواند و اسیران را مثله و یا معلول کند و به ولایتشان بفرستد و اگر فرماندهان دشمن را به اسیری میگرفت، تحت هیچ شرایطی و حتی در ازای مبالغ بسیار آزادشان نمیکرد و خوش داشت که در مقابل چشم سربازانش به طرزهای وحشیانهای اعدامشان کند و مراسم اعدامی که برپا میکرد گاهی تا یک روز کامل به طول میانجامیدند.
در میانۀ زمستان پیکی از سپاه دشمن به سوی ما آمد. پیک حامل نامهای بود. و بعد از نخستین درگیری که در تابستان رخ داد، این نخستین خبری بود که از دشمن میرسید. در حضور امیران، پیک دشمن نامه را به شاهزاده داد و شاهزاده نامه را در حضور همۀ ما قرائت کرد. آنچه در نامه نوشته شده بود عجیب و قدری مضحک بود. نوشته بودند که وضعیت سپاهشان بسیار آشفته است و از طرفی نگرانیهایی نیز در داخل مرزهایشان به وجود آمده است (چنین اعترافی در میانۀ جنگ البته بسیار غریب است) و نوشته بودند که میتوان جنگ را ادامه داد و البته میتوان هم دست از مخاصمه برداشت. شاهزاده در حضور پیک گفت که به این نامۀ سفیهانه پاسخی نخواهد داد و نامه را به پیک داد و او را مرخص کرد. من انتظار داشتم که شاهزاده احوال خواهرش را از پیک جویا شود. اما چیزی در این باره نپرسید.
در همان هفته، گروهی از عشایر لوحام به ما پیوستند و حضور آنها در اردوگاه روحیۀ شکستۀ سربازان ما را تا حدودی بهبود بخشید.
در مجلس بعدی، شاهزاده اخبار تازه را به مارگیران داد و خصوصاً راجع به نامۀ دشمن نظرشان را جویا شد. مارگیران گفتند «به نظر میرسد که دشمن شما مایل است کنجکاوی شما را برانگیزد و منتظر اقدام شماست.» شاهزاده گفت «بله و این تقریباً بدیهی است. و من نیز به همین خاطر پاسخی ندادم. و البته که شما میدانید که من بیش از هرکسی مشتاق صلحم. و اگر دشمن به جای این پیغام دوپهلو، به صراحت تقاضای صلح کرده بود، من از خون سربازانم و از خیانت خواهرم میگذشتم و با پای پیاده و بدون سلاح با کلام مودت به لشکرگاهشان میرفتم. اما ظاهراً دشمن ما قصد بازی دارد. و به عقیدۀ من، میدان مجادله جای چنین بازیهای کودکانهای نیست.» مارگیران پرسیدند «آیا با پیوستن عشایر و تقویت نیروی رزمیتان قصد ندارید که حمله را آغاز کنید؟» شاهزاده پاسخ داد «به هیچ وجه.» مارگیران گفتند «آیا این همان چیزی نیست که شما منتظرش بودید؟ شما پیشتر گفته بودید که مایل به آغاز حمله نیستید و قصد دارید تا رسیدن قوای تازه منتظر بمانید.» شاهزاده گفت «بله، و این حدوداً همان چیزی است که من گفتهام. اما واقعیت این است که من چندان به پیوستن نیروهای تازه خوشبین نیستم. البته که حضور عشایر در اردوگاه ما مایۀ دلگرمی است و من در روزهای گذشته به طرز شایستهای از ایشان استقبال کردهام. اما اگر که شما قدری با اوضاع داخلی ما در لوحام آشنا باشید، که حتماً هستید، به من حق میدهید که در این باره خوشبین نباشم. نیروی نظامی ما، چنانکه پیشتر نیز عرض کردهام، از دو بخش تشکیل شده است. بخشی از سربازان ما ساکنان شهر لوحام اند و اینان مشخصاً به خاندان شاهی وفادارند. در عوض، بخش دیگر سپاه ما، یعنی عشایر، لزوماً به خاندان ما وفادار نیستند و در ازای امتیازات مختلفی که از دربار لوحام میگیرند در مجادلات ما حاضر میشوند. من بسیار مایل بودم که در این جنگ پیش رو، صرفاً متکی به دستۀ اول باشم. اما کجبختانه خیانت شاهدخت ما را به نیروی عشایر نیازمند کرده است. و آنان به خوبی به این مسئله واقفاند. و من به همین خاطر، کماکان مایلم که از جنگ اجتناب کنم و منتظر وقایع تازه بمانم.» مارگیران گفتند «شما به خواهرتان گفته بودید که منتظر رسیدن قوای کمکی اید و حالا که قوای کمکی رسیدهاند، میگویید که منتظر وقایع تازه اید و به گمان ما منظور شما از وقایع تازه اخباری است که احیاناً ممکن است از جانب خواهرتان به شما برسد.» شاهزاده گفت «همینطور است.» مارگیران گفتند «شما به عنوان یک فرمانده نظامی، به گمان ما، از کار جنگ کراهت دارید و آرزو دارید که هیچگاه در هیچ جنگی حاضر نمیشدید.» شاهزاده گفت «بله. همینطور است. و این البته قدری بدیهی است.» مارگیران گفتند «آیا شما واقعاً مایلید که هیچ جنگی حاضر نشوید؟» شاهزاده گفت «خیر. برای کسی چون من، هیچ شادیای بزرگتر از کسب افتخارات نظامی نیست. اما همیشه در هنگام مجادله، کسب چنین افتخاراتی در نظرم بیهوده و نالازم جلوه میکند. و اگر تا کنون در کار جنگ موفقیتی حاصل کردهام، به همین خاطر است.»
و این آخرین مجلس ما با مارگیران بود. شاهزاده همان شب مرا به خیمۀ خود احضار کرد و از من خواست که آنچه از مزد مارگیران باقی مانده است به ایشان پرداخت کنم و سپس مرخصشان کنم و تا دژ مارگیران مشایعتشان کنم. روز بعد، من فرمان شاهزاده را به مارگیران ابلاغ کردم. مارگیران خواستند که شاهزاده شخصاً در خیمهشان حاضر شود و از ایشان بخواهد که اردوگاه را ترک کنند. شاهزاده پذیرفت و همان شب به خیمۀ مارگیران رفت و از طرف پدر و مادرش، بابت خدمات ارزندهای که به لوحام کرده بودند سپاسگزاری کرد و از ایشان خواست که به دژ مارگیران برگردند. مارگیران گفتند «این البته حق شماست.» و بعد از ظهر آن روز من همراه جماعت مارگیران اردوگاه را ترک کردم و آنها را تا دژ مارگیران همراهی کردم و سپس به اردوگاه بازگشتم.
_
با پایان زمستان احتمال وقوع جنگی تمام عیار میان ما و سپاه دشمن شدت گرفته بود. اگرچه هردو طرف کماکان از درگیری اجتناب میکردند، اما روزی نبود که نامههای تهدیدآمیز بین دو اردوگاه رد و بدل نشود. از آنجا که من به عنوان حاجب مخصوص اکثر اوقات در خیمۀ شاهزاده حاضر بودم، تقریباً در جریان تمام مکاتبات قرار میگرفتم. دشمن آشکارا تهدید به مقاتله میکرد و تهدید میکرد که با فیلهایش (که مشخص نبود که به واقع وجود داشته باشند) به اردوی ما یورش خواهد آورد. و دربارۀ شمار سربازانش مبالغات عجیبی میکرد. در مقابل، شاهزاده نامههای دشمن را با تحفظی چشمگیر پاسخ میداد، که البته از او غیر از این انتظار نمیرفت. او در نامههایش، بیش از آنکه راجع به نیروی رزمی خود گزافهگویی کند، تهدیدات دشمن را به سخره میگرفت و بسیار مراقب بود که تهدیدی نکند مگر آنکه مطمئن باشد که آن را عین به عین در میدان مجادله به نمایش خواهد گذاشت و اگرچه به نظر میرسید که کاملاً آمادۀ نبرد است، در نامههایش خود را چندان مشتاق جنگ نشان نمیداد. به گمان من، شاهزاده میپنداشت که غیر از فرماندهان دشمن، کسی و یا کسان دیگری نیز ممکن است نامههایش را بخوانند و بنابراین، هنگام نوشتن ملاحظات بسیاری را در نظر میگرفت و بر خلاف دشمن، از رجزخوانیهای معمول پرهیز میکرد.
با رفتن مارگیران، به نظر میرسید که نگرانیهای پیشین شاهزاده برطرف شدهاند. چنین مینمود که راجع به کیفیت نیزهها و وضعیت ارابههای دشمن دیگر تشویش چندانی ندارد و از یک وقت به بعد، به فراخواندن عشایر لوحام و دیگر متحدانش ادامه نداد. و به ندرت در مجلس امیران شرکت میکرد و بیشتر اوقاتش را در خیمه به استراحت، و یا به گشت و گذار در اطراف لشکرگاه میگذراند.
از اواسط بهار، درگیریهای مختصری میان طرفین واقع گردید. هر از گاه، گردانهای کوچکی با پرچمهای دشمن به اردوی ما نزدیک میشدند و شاهزاده نیز به این حملات، به فراخور پاسخ میداد. و چند مرتبه نیز خود دستههایی از سوارهنظام را به سوی لشکرگاه دشمن فرستاد. این حملات شدت میگرفتند تا آنکه نهایتاً در پنجمین روز از ماه گذشته، پیک دشمن به اردوی ما آمد و اعلام کرد که ظهر فردا با تمام قوا در میدان حاضر خواهد شد. بعد از آنکه پیک دشمن اردوگاه را ترک کرد، شاهزاده امیرانش را احضار کرد و طرح جنگ را تمام و کمال به آنان ابلاغ کرد.
در ششمین روز از ماه گذشته، لباس رزم پوشیدیم و در دشتی که میان دو لشکرگاه قرار داشت صف کشیدیم. از فیلهایی که دشمن وعده داده بود، البته نشانی نبود. جنگ با پرتاب تیرهایی از دو طرف آغاز شد. در این مدت، من که کنار شاهزاده ایستاده بودم، میدیدم که با کنجکاوی چشم میگرداند. ظاهراً خبری از شاهدخت نبود. شاهزاده سه تن از سوارانش را به سوی لشکر دشمن فرستاد. سواران، بعد از آنکه دقایقی در اطراف لشکر دشمن چرخیدند، نزد شاهزاده برگشتند و در خفا به او چیزی گفتند. در آن وقت، شاهزاده، بی آنکه کلام مخصوص خود را بر زبان بیاورد، یک تنه به سوی لشکر دشمن تاخت. این حملۀ بیهنگام، اسباب تعجب ما شد چراکه در مجلس شب پیش، قرار بر این گذاشته شده بود که حمله را ابتدائاً فرمانده میسره آغاز کند. شاهزاده تنها به سپاه دشمن زد. گروهی از سواران ما، بی آنکه فرمانی گرفته باشند به شاهزاده پیوستند و بعد از درگیریای کوتاه، همراه با شاهزاده به سرعت به سوی لشکر ما آمدند در مواضع خود مستقر شدند. بعد از آن، شاهزاده شیپور جنگ را نواخت و جنگ، مطابق نقشۀ ما آغاز شد. در روز نخست، هر دو طرف خسارات بسیاری دیدند. اما با غروب خورشید، جنگ بدون پیروزی یا شکست هیچ کدام از طرفین به پایان رسید و هر دو سپاه به اردوگاه خود بازگشتند.
از آن روز نزدیک به دو ماه میگذرد. در این دو ماه، جنگ بیوقفه در جریان بوده است. بعضی روزها پیروزی با ما بوده و گاهی نیز دشمن در برخی مواضع بر ما غلبه یافته است. اما نتیجۀ جنگ کماکان نامشخص است. سربازان و فرماندهان ما خسته و فرسودهاند اما هیچکس دم از مصالحه نمیزند. همۀ ما تشنۀ جنگیدنایم. هرچند که به نظر میرسد این جنگ هیچگاه به پایان نخواهد رسید.
آن کعبۀ مشتاقان ویران نشود هرگز
وان مصحف خاموشان سی پاره نخواهد شد
بیمار شود عاشق اما بنمیمیرد
ماه ارچه که لاغر شد استاره نخواهد شد
(مولوی)
و جنینهای ایشان بر زمین افتادند و از جوانههای درختان خوردند. و جنینهای سِقط شده با یکدیگر اندیشه کردند و تمثالِ رسول را که دیده بودند به یاد آوردند و گفتند «کجاست آن صورتی که دیدیم؟»
(تئودور بَر کونَی، کتاب اسکولیون، ممرای یازدهم: ردیه بر مانی)
من جنون خودم را دو سه باری آزمودهام. و دیدهام که چه هول و ولای بیتوقفی است و دیدهام که در شیدایی و منگی سر از چه ناکجاهایی در میآورم. سعی میکنم که یک دستم همیشه به کلاهم باشد و یک دستم به لباسهایم. و سعی میکنم که روی هم رفته معقول بمانم و از حدود انصاف و ادب تجاوز نکنم. چراکه آنسوی ادب باتلاق چندشناکی است. من تلاش میکنم که سر به زیر باشم چراکه در افق همیشه آن صورت بینقاب منتظر است که با نگاهش آتشم بزند. من سعی میکنم که وقتم را تماماً با کار و بازی و مطالعه و عیاشی پر کنم. خصوصاً در روز. عاشق روزم. خصوصاً اگر پردۀ اتاق را تا نیمه کشیده باشم. در آن روشنایی نصفهنیمه آدم کم و بیش میتواند مفصلهای خودش را آرام نگه دارد. اما شب که میشود، از دم غروب به بعد، ساعت هشت که میشود، یک رعشۀ ملایم به همه جا رخنه میکند. هر آنچه اسباب سلامت بود از کار میافتد. مجبورم که محتاط و دست به عصا طی کنم، که وقت شوم نرسد و گاه میرسد. یک آن افسارم به دست دیگری میافتد. اوهام کهنه سر میرسند. ماخولیا تمام چین و چروکهای مغزم را پر میکند. هوا سنگین میشود و از نفس میافتم. بوی یک تعفن عتیق انگار از بدن خودم میآید و مشامم را پر میکند. حس میکنم که جسمم منقضی و فاسد شده است. و آن کابوس وقت بیداری به سراغم میآید. میبینم که در آسمان شب، در آسمان کدر و تاریک نیمه شب، یکجا، یک گوشۀ دور، یک کُسِ سرخِ ملتهب در کمین من است. مثل برۀ بیچوپان، خودم را بیدفاع و در معرض هلاک میبینم. هیئت مغشوش مادهدیوی را بالای سرم میبینم که چنگکهایش را دور گردنم میپیچد و زبان مسمومش را روی چشمهایم میکشد. هر چیزی میتواند اسباب این بلا بشود. کافی است همسایهای صدای آهنگش را بلند کرده باشد. یا صفحهکلیدم به جای فارسی مثلاً روی انگلیسی باشد و چیزی تایپ کنم و به اشتباه کلمهای شوم پیدا شود یا حروف اشتباه تصویر معنیداری به خودشان بگیرند. یا کافی است که چشمم بیفتد به درِ نیمهباز حمام و لکههای قرمز خون را روی کاشیها ببینم. هر کدام از اینها کافی است تا فشار دندانهای گرگ را روی گردنم حس کنم. و یادم به این فکر نامبارک بیفتد که «در این عالم همه چیزی ممکن است.»
-
امروز پیش از ظهر بخشی از مزامیر سلیمان را میخواندم. به نظرم رسید که بد نیست اگر چند سطر از آن را ترجمه کنم و اینجا هم بگذارم. این سطرها از مزمور پنجم اند.
تو را شکر میگویم ای خداوند
چراکه دوستت دارم
رهایم مکن ای اعلی
چراکه امید من تویی
شکنجهگرانم میآیند
باشد که مرا نبینند
ابر ظلمت بر چشمانشان فرود آید
و هوای تیره باشد که تاریکشان سازد
باشد که ایشان را به جهت دیدن نوری نباشد
و مرا به چنگ نیاورند
دماغشان بادا که بیاماسد
و از خدعه آنچه کردهاند به خودشان بازگردد
ایشان را در سر خیالی بود
که برنیامد
خود را شرورانه مجهز ساختند
اما ناتوان بودند
در دلم هراسی نیست
زیرا خداوند امید من است
در دلم هراسی نیست
زیرا خداوند تسلای من است
مانند تاج گل، او بر سرم [نشسته] است
بادا که نلرزم
حتی اگر همه چیز به رعشه بیفتند
من قائم ایستادهام
و اگر همۀ محسوسات متلاشی شوند
من نخواهم مرد
زیرا خداوند با من است و من با اویم.
هللویا.
از رأسالکهنهٔ ولایت لوحام به بزرگ استان شمال
غرض از نوشتن این کلمات التماس یاری از شماست چراکه ذهن همهٔ ما در این باره -که عرض خواهد شد- به تاریکی کشیده است. اما شرح مسئلهٔ ما چنین است:
قریب به یک سال پیش از این، امیر ولایت ما از جسم منزه خود خلاصی یافت. شما با اعمال او آشنا بودهاید و دربارهٔ آدابدانی مثالزدنی او اطلاع کافی دارید. در ایام حکمرانی ایشان، کاهنان لوحام آسودگی تمام داشتند و او حقاً که در رعایت آداب مقدس از اسلاف خود بسیار خبرهتر بود. من به دست خود چشم و دهان او را بستم و وی را همراه با خاتونش در دریاچه غرق کردیم و چهار پسر ایشان چنانکه مقرر بود ترک وطن کردند.
سپیدهٔ فردا همهٔ ما کهنه به همراه رئیسان دوازده بیت لوحام جلوی دروازه جمع بودیم. اولین کسی که به سوی لوحام آمد زن جوانی بود که تاجر بود و همراه با شترانش از دور پیدا شد. و به فرمان من بر طبل کوفتند و ما همه شادمان بودیم که لوحام صاحب ملکهای شده است. همهٔ ما تاریخ امیران را خواندهایم و به خوبی مطلع بودیم که اسلاف امیر مرحوممان تا چه اندازه در رعایت آداب شاهی بیمبالات بودهاند و ایام سلطنت ایشان با چه نجاساتی همراه بوده است. بنابراین، وقتی که ملکهٔ آیندهمان را دیدیم، در دل گفتیم که لوحام صاحب ملکهای شده است که دورش بیگمان پرفروغترین ادوار خواهد بود و ایامش به برکت و طهارت خواهد گذشت. وقتی که از دروازه گذشت، رئیسان کرنش کردند و من به نمایندگی از یارانم کلید هیکل را نزد او بردم و برایش شرح دادم که اکنون شرعاً صاحب مملکت لوحام است و او -باور بفرمایید- بی آنکه اندک تغیری در صورتش مشاهده شود و یا آنکه اظهار شگفتیای بکند، کلید را از دست من گرفت و به ظرافت تمام- چنین ظرافتی را در کوشاترین طالبان کهانت نیز به ندرت میتوان یافت- سر تکان داد. ما از شادی به خود لرزیدیم و گفتیم که خداوند محزون نجاسات لوحام را بر او بخشاییده است و ملکهمان را به سوی هیکل مشایعت کردیم. من در ضمن نشان دادن دهلیزهای هیکل، شرحی مبسوط از آداب مقدس شهریاری گفتم و دقایق مربوط به خواب و بیداری، چلههای بهاری و زمستانی، رعایات سبعه و آداب پوشاک و ظرایف گفتار را یک به یک روشن ساختم. و او که به نظر میرسید از جزئیترین امور نیز مطلع است، تشکر سردی کرد و سپس سوگند آب و نمک را جلوی چشم همهٔ ما به جا آورد. و ما سرنوشت خود را و حیثیت خداوند را به او سپردیم و به شهر برگشتیم.
ابتدا امورات هیکل به پاکی تمام میگذشتند اما دو سه ماهی نگذشته بود که نجاسات از او ظاهر گردیدند. اول بار، یکی از کَهَنه وحشتزده نزد من آمد و فریاد میکشید «بد به حال ما و وای بر هیکل، که تازه عروسش بدو خیانت کرده است» و شرح داد که برای عرض مطلبی به هیکل رفته بوده است و ملکه را دیده بوده است که نه در مرگخانه بلکه در دهلیز اصلی خوابیده بوده است. من البته حرف او را جدی نگرفتم و حتی تهمت دروغ به او بستم. اما -از بخت سیاه لوخام- گزارشهایی که از هیکل به دست ما میرسید روز به روز صحت سخن آن کاهن را معلومتر میکرد. خبر رسید که رعایت روز چهارم را شکسته و از روزنهٔ هیکل او را دیدهاند. و باز گفتند که وقتی دم سحر به قصد سرکشی از شتران ملعونش به شهر آمده. من این همه را باور نمیکردم زیرا که به چشم ندیده بودم. اما عاقبتالأمر زهر بلا به جان من نیز رسید. یک روز که از قضا در ایام چله نیز بود، به جهت عرض گلایههای یارانم به دیدار ملکه رفتم. و او را در یکی از دهلیزهای هیکل، در حالتی یافتم که یقین دارم تا زندهام چشمانم از آن خلاصی نخواهند یافت. دیدم که با لباس ملون، به فجیعترین وضعی روی زمین مقدس نشسته است و از خوراک آدمیان میخورد و چنان مشغول خوردن بود که متوجه آمدن من نشد. و هنگامی که حضور مرا حس کرد، سر از تشت غذا برداشت و با دستهای چربش دهنش را پاک کرد و مات و مبهوت، به احمقانهترین وضعی به من زل زد. من فریاد کشیدم «وای بر داماد» و گریان خود را به بیتالکهنه رساندم و اگر تسلی یارانم نبود بیشک در این محنت خود را از کدورت تن رها ساخته بودم.
واقعه چنین بود که بر شما ذکر شد و ما در این ایام بلا، حزن خداوند را بیش از همیشه دریافتهایم. برخی میگویند که باید عروس و داماد را همراه هم به آتش کشید. دیگران به درستی اشکال کردهاند که عمل آتش را وقتی میتوان جاری کرد که در ایام حیات سوگند شهریاری شکسته نشده باشد و در وضع فعلی ما چنین حکمی جفا در حق داماد خواهد بود. نهایتاً همهٔ کهنه بر این قول متفق شدهاند که باید ملکه را مثله کرد و به جراحات بسیار مقتول ساخت و خونش را بر صحن هیکل، که دامن داماد باشد، ریخت. اگرچه که شرعاً اشکالی به این رأی وارد نیست، اما من با یارانم مخالفت کردهام و به ایشان گفتهام که این کار جسم عروس را آشکارتر و اندوه شما را عظیمتر خواهد ساخت.
محض همین، ما اجرای حکم را تا رسیدن مکتوب شما به تعویق انداختهایم. بفرمایید که چارهٔ لوحام چیست و او را از این غم نجاتی خواهد بود یا نه. نهایتاً اگر چارهای جز «حکم حصار» مفروض نیست، از ندیمان خود کسانی را به یاری ما بفرستید.
کهنۀ لوحام همیشه به هدایتهای بزرگِ شمال متبرک بودهاند و اگر در آینده نیز حیاتی باشد، حق بندگی را تماماً به جا خواهند آورد.
پیروز باد آن محزون که در نمک مدفون است.
در ایامی که در زیرزمین خانهٔ پدری محبوس بودم، یک شب، وقت نعوظ آسمان، دیدم که ذهنم ترک برداشته و به حال تهوع افتادهام. غلامم را صدا کردم و از او خواستم یک تشت آب بیاورد و یک قاشق عسل. با آن هیبت نفرتانگیزش توی چهارچوب در پیدا شد، با یک ظرف عسل در دست راستش و یک کارد و یک رشته نخ توی دست چپش. پوزخندی زد و گفت «آقا، باران به تازگی بند آمده و معالأسف هیچ آبی در بساط ما نیست.» من وحشت کردم و جیغ کشیدم و گفتم که «برو توی صحرا بایست تا من بیایم و اعدامت کنم.» و رفت و توی صحرا ایستاد. بهار بود و هوا خنک بود. به درخت سپیدار بستمش و اعدامش کردم. دیدم که از دست راستش عسل میچکد. انگشتهایش را مکیدم و بر زمین افتادم و خوابم برد. بیدار که شدم پاییز بود و من بالاپوشم را در محبسم جا گذاشته بودم. چشم باز کردم و دیدم که غلامم نیست. لاجرم به دنبال او گشتم. و هنوز عقبش میگردم. گوشهگوشهٔ صحرا را گشتهام و سر و ریشم سفید شده و پیدایش نکردهام. و خیال میکنم که به واقع عمر خودم را در این عمل بیهوده تباه کردهام.
During the time that I was imprisoned in the basement of my paternal mansion, once the sky was fully erected, I figured out that my mind had been cracked, and felt nauseous. So, I called my slave, asking for a laver of water and a spoonful of honey. With his nasty appearance, he showed up in the door frame. In his right hand, he had a jar of honey, and a dagger and a string of yarn in his left. He grinned and said, "My lord, the rain has just stopped and I'm afraid there is no water left." I was terrified, screaming "Go and wait for me on the plain. So that I will come and execute you." Thus, he went off and took a position somewhere on the plain. It was spring and the weather was cool. I tied him to a poplar tree and executed him. Then I saw honey dripping from his right hand. I approached his hanging body and licked his fingers. All of a sudden, I tumbled on the ground and fell into a deep sleep. When I woke up, it was autumn and I had left my coat in my prison. I opened my eyes and realized that my slave was not there. Inevitably, I started searching the plain to find him and I'm still searching. I have explored every single side of the plain. My hair and beard are turned white and I have not found him yet. And I think that I have indeed wasted my lifetime in this vain pilgrimage.
به مضحکترین وجهی افتادهای گوشهٔ اتاق. تنها، و همیشه تنها بودهای. یک رد نور از چراغی که یادت رفته خاموش کنی روی صورت خشکیدهات افتاده. باریکهٔ خون از سوراخ دماغت تا روی لبت نشسته است و چشمهایت در حدقه هوا گرفتهاند؛ چراکه بعد وفاتت کسی نبوده که پلکهایت را روی هم بگذارد. و معلوم نیست وقتی عاقبت بدن رنجیدهات را پیدا میکنند به چه شکلی درآمدهای.
سه گام عقب برو و به خودت نگاه کن که حالا هلاک شدهای و لابد به جهنم رفتهای. نگاه کن. در جنازهات هیچ چیز زیبا نیست و به یادت بیاید که مرگ خود را همیشه زیبا میخواستی. اما حرمت مرگ را نگه نداشتی و آن را به مضحکه گرفتی. و وصیتی را که به من کرده بودی به خاطر بیار. گفته بودی که یک ترانهای را در مراسم خاکسپاریات پخش کنم. من وصیت تو را اجرا میکنم، البته اگر که خاک بدن آلودهات را بپذیرد.
انگار که هیچ تسلیای برای من نیست. و هیچ یادم نیست، از وقتی که خودم را شناختم، از هفده هجده سالگی به اینطرف، از آن ظهر جهنمی به بعد، اینقدر دستپاچه و محتاج بوده باشم.
یک قصهای هست که از سالهای دور بچگی توی خاطر من مانده، قصهٔ شوالیهای با زره زنگزده. که این طرف یک زرهی دور خودش کشیده بود که آخر با اشک زنگ زد و فروریخت. من بیدفاع شدهام. چند ماه مستمر، هفته به هفته، کار من این بود که بند به بند دفاع خودم را بشکنم. حالا مثل یک حلزون که از لاک خودش جدا افتاده باشد، در معرض هلاکم. این کاش آنقدر که توی زندگیام مونس غم دیگران بودهام، زندگی به من مونسی میداد، و تسلیای میداد.
من تو را دست به عصا میبردم، حالا دارم از پا میافتم، دارم از هر آنچه که بودم ساقط میشوم، و کاش دلت به هلاک من رضا ندهد. مگر شکستهٔ مرا نمیخواستی؟ بیا. این شکستهٔ من.
وای اگر یک روز بفهمد برای چه دوستش داشتم. این تنها چیزی است که هیچوقت، تا ابد به او، به هیچکس نخواهم گفت.
این که شخص یا اشخاص ثالثی متولی روابط میان ازواج بشر باشند علیالقاعده چیز مضحکی است. اما به هر حال، از حیث مدنی (و مراد از این نفی جنبهٔ فقهی ماجرا نیست) معمول است که جماعت معاملاتشان را در حضور دیگرانی، به عنوان شاهد، به ثبت برسانند که خوب معقول است و ثبت معامله طبعاً به این قصد اتفاق میافتد که معامله ضمانت اجرایی داشته باشد، یعنی آن کسی که شاهد است، بعدتر حَکَم باشد، خصوصاً موقعی که آن معامله قرار است فسخ شود. و این هم بدیهی است. این چند وقته، اینور و آنور، دربارهٔ احکام ازدواج و طلاق و امور اینطوری، جماعت یک حرفهای غریبی میزدند. من به نظرم میرسد که آدمها عموماً با خودشان قدری در این مسائل تعارف دارند. و نه در این مسائل فقط، در بسیاری از بحثهای عمومی، این خیال از سر من میگذرد که این جامعهای که به آن تعلق دارم، شبیه یک مهمانی اشرافی است که با غرایز جنگلی اداره میشود. چه تعارفهایی که ندارند.
اگر از درندهخویی دیگر خوشتان نمیآید، خوب دندانهای نیشتان را بکشید. والا با این دندانهای تیز و سوهانکشیده و خونآلود، علفخوردنِ زاهدانه کار مضحکی است.
در بحثهای مربوط به نکاح و تزویج و این چیزها هم من به نظرم میرسد که یک چنین تعارفی هست. و به همین خاطر آن حکم طنزآمیز عیسای ناصری دربارهٔ نکاح روز به روز در نظرم جالبتر میشود: «و به شما میگویم هر که زن خود را بغیر علّت زنا طلاق دهد و دیگری را نکاح کند، زانی است و هر که زن مطلقّهای را نکاح کند، زنا کند.» شاگردانش بدو گفتند: «اگر حکم شوهر با زن چنین باشد، نکاح نکردن بهتر است.» واقعاً فوقالعاده است. سزای آدمیزاد این است که همینطور به سخره بگیرندش.
به هر حال، من این چندوقت گاهی به این مسئله فکر میکردم و به نظرم اینطور رسید: میان دو آدم همیشه یک سبعیتی هست. و این سبعیت ظاهراً مهار نمیشود. تمدن ضد وحشیگری است و در شهر آدمها قرار است سبعیت خود را کنترل کنند یا قرار است در اصطکاکشان با هم، کمتر از آنچه واقعاً هستند وحشی باشند. پس وقتی که دو موجود درنده احمقی به خرج میدهند و بساط مجادلهشان را به نهادهای مدنی میکشانند، آن نهاد مدنی علیالقاعده باید کارش این باشد که سبعیت فیمابین را کنترل کند. (این که میگویند ازدواج قاتل عشق است لابد محض همین است) وقتی که آن دو نفر به جهت ثبت معاملهشان به شهر میروند، هر دو زندهاند اما قبل از آن وارد مجادلهای شدهاند که یک چیزی شبیه معرکههای گلادیاتوری است. کار شهردار این است نگذارد بازی با «مرگ» تمام شود و نهایتاً تعادل را طوری برقرار کند که هیچ پیروزی نهاییای در کار نباشد. به این خاطر که تعادل را اساساً باید تحمیل کرد. شهردار کارش این است که ضامن حیات باشد.
_
این مهمل را محض دفع وقت نوشتم وطبیعتاً موقتاً اینجاست. اما به نظرم رسید که خوب است یکی وقتی اگر سر کیف بودم قصهٔ خلیفه و اعرابی مثنوی را با این ایده یک مرتبه برای خودم بازنویسی کنم. شگفتی قصههای مثنوی بعضاً در این است که مثلاً در یک چنین موردی اساساً بازنویسی نمیخواهد. کافی است تفسیرها و حاشیههایش را آدم ندیده بگیرد. قصه به همان صورتی که هست با آن چیزی که من از آن میخواهم هم خود به خود جور است.
من اعتراف میکنم، که در اندام اسب اگر ظرافتی هست، فقط وقت پریدن از مانع هست.
من حدس میزنم، که در آخرین دور مجادله، اسب با سمش مانع را در هم میشکند و با ساق زخمی میگذرد، و از زیبایی ساقط میشود.
یک خواب غریبی میدیدم که بیداری میتوانست وقفهای در آن باشد. هی بیدار میشدم و هی خوابم میبرد و بیدار که میشدم گیج بودم که آنچه که دیدهام به بیداریام پیوسته بوده است یا نه. و فهمیدن این مسئله، یعنی معلوم بودن مرز خواب و بیداری، در آن وقت ضرورت داشت. و این خوابیدن و بیدار شدن و گیجی بینشان سه چهار مرتبه تکرار شد. خواب خواهرم را میدیدم، وقتی که خواب میرفتم، و وقتی که بیدار میشدم، هی پیش خواهرم بودم.
فرض کنید که یک نفری باشد که از دماغِ جماعت کراهتش بگیرد و هر صاحب دماغی در نظرش حقیر جلوه کند. چنین مار بختبرگشتهای عمر پر از تألم خود را باید در پونهزار سپری کند. تصور کنید در حالی که دارید با او صحبت میکنید غالباً تمرکز او معطوف به این است که نگاهش را از صورت شما فراری دهد. زیرا به محض آنکه چشمش به دماغ شما بیفتد، و این واقعیت به او یادآوری شود که به هر حال روی صورت شما دماغی هست، فیالحظه در نظر او از هر اعتباری که دارید ساقط میشوید و در نظر او بدل میشوید به پستترین نوع موجود. در نظر او به مادون آدمیزاد، به مطیعترین و بیارادهترین گونۀ حیوان تبدیل میشوید. و باز به یادش میآید که اگر شما حیوان هم بودید، او از خوردن گوشت شما اکراه داشت چراکه شما در هیئت حیوان نیز روی صورت نافرهیختهتان، حکماً دماغی داشتید. و تصور اینکه به هر دلیلی، مجبور شود یا مجبورش کنند که از گوشت شما -حیوانِ دماغدار- بخورد، او را به حال تهوع میاندازد. البته گمان نکنید که او آدم قسیالقلبی است یا مثلاً چیزی از تناسب و زیبایی و اعتدال و این جور چیزها حالیاش نمیشود. نه اتفاقاً او همیشه در سر خود به چیزهای خیلی زیبا فکر میکند. و در این کار علیالقاعده بسیار ورزیده است چراکه در تمام عمر خود در محاصرۀ کریهترین صورتها بوده است و همیشه مجبور بوده آنچه را که باید از صورت این و آن انتزاع کند. قابل تصور است که او چه حظی از تصور صورت مثلهشدۀ شما میبرد. آرزوی او این است که بتواند فیالحظه صورت شما را برایتان جراحی کند و شما را از شر زائدهی خرطوممانندی که روی صورتتان دارید خلاص کند. و با چنین صورت تطهیرشدهای، در چشم او زیباترین جنبندگان میشدید.
این مسئله دیگر البته گفتن ندارد و شما -خوانندۀ زیرک- حتماً تا الآن متوجه شدهاید که این شخص مورد بحث از دماغ خودش خیلی هم خوشش میآید. و ساعتهای بسیاری را در آینه به دماغ خودش زل میزند. یک دماغ زیبا و خوشتراش، درست وسط صورتش، در مناسبترین محل، به دقیقترین وجهی قرار گرفته است. غریب و آشنا همواره به او گفتهاند که دماغ زیبایی دارد. بارها پیش آمده که از او اجازه گرفتهاند تا یک لحظۀ کوتاه به دماغش دست بزنند. و او همیشه در حالی که داشته از خشم به خودش میلرزیده، بسیار فروتنانه اجازه داده است و بابت نظر لطفی که به دماغ او داشتهاند تشکر مفصلی کرده است. اما همیشه اندکی بعد، به طرزی که کسی متوجه نشود، انگشتهای خودش را به حالت مسحکردن روی دماغش کشیده است تا صورت آشوبزدهاش را به حالت اولیۀ خود بازگرداند.
امروز وسط خواندن یک تکه متن، دیدم که یک ضمیر، یک دانه ضمیر تکافتاده فقط، تا کجا و تا چه اندازه میتواند وحشتزدهام کند.
در این زندگیای که کردم، هیچوقت درست و حسابی احساس شکست نکرده بودم تا امروز که در خیال خودم اقلاً سر تا به پا بازندهام. من به درستی مستحق عقوبتم و آنچه حقم است دارد مو به مو به سرم میآید. فقط امیدوارم، بسیار امیدوارم که لحظۀ آخر، قبل از نابودی نهایی به من رحم شود، چرا که در خیال خودم دست کم، شایستۀ چنین رحمی هستم، همانقدر که شایستۀ عقوبتم.
آنچه دربارۀ شما به فکرم رسیده بود، ظاهراً تعبیرش مال چنین روزی است. این که شما آیین قربانی کردن را بلدید. و ظاهراً که بلدید، بیعیب و نقص. و بر خلاف قضاوت اولیهام دربارۀ شما، آرام و بیعجله.
دست و پایم بسته است و میبینم که یک آواری ریز ریز دارد روی سرم میریزد و میروم که تا آخر عمر -عمری اگر باشد- با چشمهای باز این زیر مدفون شوم. مگر آنکه در همین لحظات آخر پایم باز شود و فرصت فرار پیدا کنم. و این دیگر تصمیم شماست.
خوب سعی میکنم منظور را اینطوری جمع و جور کنم:
یک وقتی یک بچهگدایی بود. و یا شاید هم به واقع گدا نبود و مثلاً با همسن و سالهایش قرار گذاشته بودند که محض تفریح و مسخرگی گدابازی کنند. علیایحال، بچۀ مورد بحث خود را در شکل و شمایل گدایان به رهگذری رساند که به نظر محتشم میرسید و لابد دست و دلباز. رفت و خود را انداخت جلوی پای عابر و شروع کرد به طرز اغراقشدهای جزع فزع کردن (و همین اغراقِ او در لابه کردن این احتمال را برجستهتر میکند که این گدایی کردن اساساً از سرِ بازی و تفریح بوده و شخص مورد بحث از آداب و فنون و از حساب و کتاب گدایی هیچ سر در نمیآورده و اگر هم واقعاً بچهگدا بوده، خوب گدای بسیار بدی بوده) و عابر هم با با یک لگد او را از سر راه خود کنار زد. این لگد (به هر کیفیتی که بود) رخت گدایی را بر تن آن بچۀ بختبرگشته دائمی کرد، البته فقط رختِ گدایی را، چراکه او به هر حال گدای بسیار بدی بود، و علیرغم آنکه بر صناعات گدایی مسلط شده بود، هیچ عایدیای از این حرفه نصیبش نمیشد. او تمام ظرایف کار را -تا آنجا که میشد- از گدایان واقعی آموخته بود و هنرها و دقایق دیگری را نیز خود در کار کرده بود و حاصل آنکه رشکِ گدایان شده بود. در تمام ولایات وقتی که میگفتند «گدا» مراد او بود. طیلسان تیرهای بر تن میکرد و صورت خود را یا با کلاه پهنی که بر سر داشت و یا با پارچهای که در دست میگرفت همیشه مخفی میکرد. هیچکس تصور روشنی از چهرۀ او نداشت. دربارۀ او حرفهای مختلفی میزدند. برخی میگفتند که از غُربای مقدس است و یا میگفتند که زائر است -بس که شهر به شهر میرفت- و برخی در او اموات خود را میدیدند و به خیالشان میرسید که مردگانشان در هیئت این گدا به سراغشان آمدهاند و چیزی طلب میکنند. «گدا» در هرجایی جماعت را گیر میانداخت. در بازارها و میدانهای شلوغ و یا کوچههای خلوت. کریمترینان شکار او بودند. و ثروتمندانی که تنها آوازۀ او را شنیده بودند آرزو میکردند که یک روز سر راهشان به او بر بخورند. و نه فقط ثروتمندان، بلکه فقیران و بیچارگان نیز مشتاق بودند که از آنچه دارند صدقهای به «گدا» بدهند. اینان همه در آرزوی خود البته ناکام میماندند، چرا که «گدا» چنانکه پیشتر گفته شد گدای بسیار بدی بود و کار و کردار غریبی داشت. او به سراغ کسی نمیرفت. او تنها در خیابانها راه میرفت یا در گوشهکنار شهرها مینشست، با حالات و هیئاتی که هیچ گاه یک شکل نبودند. گاه نالههای گدایانه میکرد و گاه قصههای زائرانه میگفت و گاه با سکوتهایی مرگگرفته به جماعت خیره میشد. او هیچگاه به سراغ هیچکس نمیرفت. او دیگران به سوی خود میکشید. و هیچگاه از کسی چیزی طلب نمیکرد. و اگر بختبرگشتهای پولی به او میداد، دستِ دهنده را پس میزد و اگر آن کس سماجت میگرد، پول را از او میگرفت و بر زمین میانداخت و آن را زیر پای خود لگد میکرد و به راه خود ادامه میداد. به هر حال، او هیچگاه گدای خوبی نبود. سرنوشت او بر من پوشیده است. به هر طریق، روشن است که او هیچگاه نخواهد توانست گدایی واقعی بشود. به همین خاطر، امیدوارم که اگر روزی تصمیم گرفت که رخت گدایی را به در آورد، میان رخت گدایی و پوست بدنش تمایزی مانده باشد.
I can identify my desire as the mother recognizes her child. I’ve memorized my history line by line. So, when you break the silence and make my brain sing, I instantly break the melody down into its constituent notes. And for every single note, believe me, I’ve a detailed and citable file in my records. I can prove your beauty to you, when you’re beautiful. I say nothing to myself but the truth; but to you, my traveler, I just said goodbye.
I know where your name is rooted in, and how the phonemes of your word have been altered during my years. “light, shrill, and then eloquent” I told you, if you remember. I hadn’t wished you when you whished and then vanished. You broke the silence and got lost in it, and with your proven beauty, darling you broke the day.
I wrote these words as an apology, and as a farewell message, if you accept. So long my traveler, the lover of inopportune day. So long my curly cypress.
ملامت به تحقیق عشق هم بود که عشق رخت برگیرد و عاشق خجل شود از خود و از خلق و از معشوق. در زوال عشق متأسف باشد بر آن. دردی به خلیفتی بماند، آنجا بدل عشق مدتی. آنگاه تا خود به کجا رسد آن درد.
و آن نیز رخت برگیرد تا کاری تازه شود. و نیز بسیار بود که عشق روی بپوشد از زرق نمایش عشق و دردی نمودن گیرد که او بوقلمون است.
هر زمانی رنگی دیگر برآورد. و گاه گوید که رفتم و رفته نباشد.
(سوانح، احمد غزالی)
___
بر درختی کاشیان مرغ توست/ شاخ مشکن مرغ را پران مکن
کعبۀ اقبال این حلقه است و بس/ کعبۀ اومید را ویران مکن
مانی باز گفت: من این امید را با هنری بسیار و فرجاماندیشی به قانون تبدیل کردم و آن را در دلم نگاه داشتم. هیچکس در نمینگریست که آن کیست، چه چیزی نزد من است. دوقلو را تا زمانی دراز بر کسی پدیدار نمیساختم. بر هیچکس چیزی از آن آشکار نکردم، از آنچه شده بود، آنچه خواهد شد، نیز نه، آنچه هست، آنچه من شناختهام، یا آنچه هست، آنچه من دریافتم.
(از دستنوشتهٔ مانوی کلن)
سالها پیش، قصهای نوشته بودم، دربارهٔ گلدانی که نمیدانم حالا چه بر سرش آمده است. اگر درست خاطرم باشد، آدمیزاد آن قصه گلدانی را از مادرش به میراث گرفته بود، خانهٔ کودکیاش را آتش زده بود و در شهر پی آدمی میگشت که گلدانش را از او بگیرد. آنچه در آن قصه بود به طرز جنونآمیز و مضحکی دربارهٔ آن گلدان بود. آدمیزاد قصه مانند حیوانی بود که سر از ناکجا درآورده و صحنههای مکالمهاش با دیگران، چیزی شبیه حملهکردن حیوانات گرسنه به عابران و مسافران بود. شکست تمام عیار.
بعد از آن قصه من مثلاً خواسته بودم که شهرنشین شوم و چنان رام شدم که مایهٔ وحشتم (گیرم که همه کس محض همین تحسینم کنند). فهمیدم که «کلام» مثل صاعقه است و دیگر بر خانهٔ هیچکس آنطور فرود نیامدم، یعنی که در یک خاموشی بی سر و ته فرو رفتم. و در عوض، تا میشد با این و آن مکالمه کردم، بیآنکه به واقع کلامی گفته باشم. با مراقبت تمام خودم را و گلدان مادرم را از کوچه پسکوچه میگذراندم. چنان مراقبت کردم که حافظهام به کلی پاک شد. و الان، یعنی وقت نوشتن این جملات، میبینم که به طرز ناگزیر و محنتباری، هیچچیز و مطلقاً هیچچیز دربارهٔ گلدان موروثی من نیست. چنان مراقب بودم که یکسره مصرف شدم. چنان در خفا رفتم که ناپدید شدم. این آخرین جرقهٔ امید من است که دارد خاموش میشود. در این زندگیای که کردم، هیچچیز برای من نبود. هیچکس نگفت این که دارد توی دست تو جان میدهد اسمش چیست و مال کدام خاک است؟
Layla, you've got me on my knees
Layla, I'm begging, darling please
Layla, darling won't you ease my worried mind
گفت «هر دارو که ایشان کردهاند
آن عمارت نیست ویران کردهاند
شرح این هجران و این خون جگر
این زمان بگذار تا وقت دگر»
-
خوشتر آن باشد که سر دلبران
گفته آید در حدیث دیگران
کز برای حق صحبت سالها
بازگو حالی از آن خوش حالها
تا زمین و آسمان خندان شود
عقل و روح و دیده صد چندان شود
من تا خرخره خشمم. بسیار عصبانیام. همیشه عصبانی بودهام و همیشه آن کسی بودهام که خشمش را فرومیخورد تا خانه خاکستر نشود. «یک نفر باید عاقلی کند» و آن منم. «یکی بالاخره باید جمعش کند» و آن منم. من بسیار خشمگینم. کاش از طاقت و تحمل شما اندک اطمینانی داشتم تا این خشم توی سینهام این همه سال چرک نمیکرد. کاش شما که دور منید مثل علف ترد و نازک نبودید. من در خفا سالهاست که با جوالدوزم خودم را تکهپاره کردهام، کاش یکیتان طاقت یک سوزن داشت.
بچه که بودم، با بابا کشتی میگرفتیم. همیشه من دل سیری میزدمش. من خوشحال بودم از اینکه پیروز بازی ام. او هم لابد میدانست که با من ششساله نباید کشتی واقعی بگیرد. ماحصل، آنکه بیست و چند سالم شد و هیچگاه با آنها که دوستشان دارم کشتی واقعی نگرفتم. کاش یکیتان طاقتش را داشت. که زیر سمم لهش کنم و زنده بماند، و دوست بماند.
میگفت میخواهم با محبت خفهات کنم. و کرد. بعد میگفت چرا با من نفس نمیکشی؟
چند روز پیش توی یک قصهای ذکر درختی را خواندم که خشکیده بود و قرار بود میخ زمین باشد و معلوم نیست چند سال به درستی وظیفهی خود را به جا آورده بود. نویسندهی -عجالتاً بینام و نشان- قصه یک صحنهای را وصف کرده بود که گروه زنان به درخت نزدیک میشوند و بر تنه و بر ریشههای ازخاکبیرونزدهاش دست میکشند. و درخت عبوس قصه -که تا آن وقت به غیر از زمین هر موجود دیگری را از خودش رانده بود- در تن خشکیدهی وظیفهشناسش حس گرما میکند.
_
تو میتوانستی نجاتمان دهی. کافی بود با چیزی غیر از سیاههٔ وظایف تازه میآمدی.
صبح خواب دیگ و علف میدیدم. وحشتزده پریدم و فهمیدم که فردا نشده تعبیرش را خواهم دید.
اینجا که هستم همه چیزش آشناست. همان رنگ را برای بار سوم بر در و دیوار زده اند، مثل همیشه در غیاب من. و حالا منم که باید کنج به کنجش را از نو وارسی کنم. در این اتاق هیچ چیزی برای تماشا نیست و من گنج کوچکی را که داشتم بازنکرده پس فرستادهام. اطلاق نام گنج به صندوق بازنشده خالی از خوشخیالی نیست. و در مقابل سلب عنوان گنج از چنین صندوقی باید عین خوشخیالی باشد.
بیست و سه سالم شده و از آدمیزاد مثل بید به خودم میلرزم. و هر آدمی را که کنارم بود، به جرم آدمیزاد بودن از خودم راندهام. میگفتم که «باور کنید. از شما هیچ چیزی نمیخواهم.» وحشت میکردند. میگفتم که «اینجا خانۀ خودتان است. همه چیز مال شماست.» میگفتند «قباله بنویس.» گفتی که «تجارت کن.» نگفتم که از پدرم ملّاحی و آداب سفر یاد گرفتهام نه تجارت.
گفتا که بنشناسم من خویش ز بیگانه
همیشه در ویرانهها گشته بود و با کسانی که -به قاموس ما البته- کلاش و رند و از این دست شمرده میشدند.
آن روز من و مادرم پیاده میرفتیم که چشم مادرم کنج کوچهای به او افتاد و بهتش برد و سراسیمه خیره شد به او که خودش است و هیچجوره اشتباه نمیکنم. من جز خاطرۀ محوی از خواهرم نداشتم، به همین خاطر نتوانستم چیزی بگویم. اما وقتی پدرم را به آنجا آوردیم او نیز گفت که البته، خودش است. پدر و مادرم او را دخترِ گمشدۀ خود دانستند و به سراغش رفتیم. اطرافیانش چیزی از گذشتۀ او نمیدانستند اما خودش بیدرنگ تصدیق کرد که بله من در کودکی گم شدهام و سالهاست منتظر بودهام که کس و کارم بیایند پیام.
علی رغم همۀ هشدارهایی که اطرافیان و آشنایان میدادند، او را به خانه آوردیم. هرچه بیشتر میگذشت، بیشتر یقین میکردیم که او همان خواهر گمشدۀ ماست. به زودی با ما اخت شد و چنان رفتار میکرد که گویی همیشه با ما زندگی کرده است. میگفت خانۀ شما همان خانهایست که سالها در ویرانه خیالش کرده بودم. در اتاق خواهرم میخوابید. در آدابدانی بیمانند بود و سر سفره چنان مینشست که گویی سالها با اصیلترین خاندانها همسفره بوده. رفتارش هیچجوره به آنچه از گذشتۀ او میدانستیم شبیه نبود با آنکه همسایگان و نزدیکان همیشه به پدر و مادرم میگفتند که این نویافتهتان روزی سبب بیآبرویی شما خواهد شد، ما یقین کرده بودیم که همخون ماست و هرچه کم و کاستی در او میدیدیم پای سالهای دوریاش میگذاشتیم. تا آنکه عاقبت طوری شد که هیچکس انتظارش را نداشت. انگار با خودش روراست شده بود و یا دیده بود که زندگی با ما به مصائبش نمیارزد. یک شب هرآنچه از خواهرم مانده بود (قدری لباس و چند عروسک) را آتش زد و گریخت. در محبت ما به او البته خدشهای وارد نشد و به جستجویش رفتیم و همانجایی که انتظار میرفت پیدایش کردیم: کنج خرابهای با معاشران همیشگیاش. چیزی از سخنان او نفهمیدیم. به خانه برگشتیم و هنوز که هنوز است، هیچ یک از ما به صداقت او شک نکرده و خاطرات حضور او را از یاد نبرده. او البته همخون ما و عزیز ما بود و ما خوشبخت بودیم که هر چند اندک، چند صباحی با خواهر گمشدهمان همخانه بودیم.
"Baby I've been here before
I know this room and I've walked this floor
You see I used to live alone before I knew you
And I've seen your flag on the marble arch
But listen, love is not some kind of victory march
It's a cold and it's a broken Hallelujah"
جمله این طور تألیف میشود: کلمۀ اول نوشته میشود و آن کلمه هر کلمهای میتواند باشد و کلمۀ دوم بسته به اولی است و سومی بسته به اولی و دومی. متن هرچه پیشتر میرود، راوی دست و پا بستهتر است. این محدودیت بهایی است که برای پختگی و کمال متن باید پرداخت. و البته خلاقیتی هم اگر در کار باشد الزاماً باید از میان این محدودیت بگذرد. راوی هرچه پیشتر میرود دستش سنگینتر است چراکه برای نوشتن هر کلمۀ جدید باید یک تاریخ تمام را لحاظ کند. و تاریخ متن، خوب یا بد، اصالت متن است. و اصالت احیاناً رعایت حرمت حافظه است.
حالا متنی را در نظر بگیرید که نخستین لغتش اندکی بعد از نوشته شدن، ناپدید میشود. پس لغت دوم مانند لغت اول هرچیزی میتواند باشد. و آن لغت دوم نیز بلافاصله محو میشود و لغت سوم در نهایت آزادی، میتواند هر لغت اتفاقیای باشد. چنین متنی هیچگاه تألیف نمیشود. و آنچه نهایتاً لغات را به صفحه میکشاند میل ناگهانی راویِ بیتاریخ است. چنین راویای البته بسیار عجول است. هرچه را که به ذهنش میرسد بیدرنگ مینویسد. چه چیز قرار است مانع او شود؟ بار کدام حافظه قرار است دستش را محتاط و ظریف کند؟ وقتی که صفحۀ روبهرویش همیشه سفید است، چه چیز قرار است او را به تأمل وادارد؟ راوی این متن زیباترین چیزها را مینویسد بیآنکه بداند زیبایی چهقدر طاقتفرساست. و البته حق دارد، چون زیباییِ مستعجل هلاک حافظههای نیرومند است و وقتی حافظهای در کار نیست طبعاً میان زیبایی و رذالت هم تفاوتی نیست. به همین خاطر آدم بیتاریخ، در نهایت زیبایی هم اگر باشد، بسیار خطرناک است.
__
«نه گاو نرت باز میشناسد نه انجیر بُن
نه اسبان، نه مورچگان خانهات.
نه کودک بازت میشناسد نه شب.
چرا که برای ابد مردهای.
پاییز خواهد آمد، با لیسَکها
با خوشههای ابر و قلههای درهمش.
اما هیچکس را سر آن نخواهد بود که در چشمان تو بنگرد
چرا که برای ابد مردهای.
هیچکس بازت نمیشناسد. نه. اما من تو را میسرایم
برای بعدها میسرایم، چهرۀ تو را و لطف تو را
کمال پختگی معرفتت را
اشتهای تو را به مرگ و، طعم دهان مرگ را
و اندوهی که در ژرفای شادخوئی تو بود.
زادنش به دیر خواهد انجامید –خود اگر زاده تواند شد-
آندلسی مردی چنین صافی، چنین سرشار از حوادث.
نجابتت را خواهم سرود، با کلماتی که مینالند
و نسیمی اندوهگین را که به زیتونزاران میگذرد به خاطره میآورم.»
موشکی در کف مهار اشتری
در ربود و شد روان او از مری
اشتر از چستی که با او شد روان
موش غره شد که هستم پهلوان
بر شتر زد پرتو اندیشهاش
گفت بنمایم ترا تو باش خوش
تا بیامد بر لب جوی بزرگ
کاندرو گشتی زبون پیل سترگ
موش آنجا ایستاد و خشک گشت
گفت اشتر ای رفیق کوه و دشت
این توقف چیست حیرانی چرا
پا بنه مردانه اندر جو در آ
تو قلاوزی و پیشآهنگ من
درمیان ره مباش و تن مزن
گفت این آب شگرفست و عمیق
من همی ترسم ز غرقاب ای رفیق
گفت اشتر تا ببینم حد آب
پا درو بنهاد آن اشتر شتاب
گفت تا زانوست آب ای کور موش
از چه حیران گشتی و رفتی ز هوش
گفت مور تست و ما را اژدهاست
که ز زانو تا به زانو فرقهاست
گر ترا تا زانو است ای پر هنر
مر مرا صد گز گذشت از فرق سر
گفت گستاخی مکن بار دگر
تا نسوزد جسم و جانت زین شرر
تو مری با مثل خود موشان بکن
با شتر مر موش را نبود سخن
(مولوی)
بدیشان گفت برخیزید برویم. اینک، تسلیم کنندهٔ من است!
و هنوز سخن میگفت، که ناگاه یهودا که یکی از آن دوازده بود با جمعی کثیر با شمشیرها و چوبها از جانب رؤساء کَهَنه و مشایخ قوم آمدند.
و تسلیم کنندهٔ او بدیشان نشانی داده، گفته بود، هر که را بوسه زنم، همان است. او را محکم بگیرید.
در ساعت نزد عیسی آمده، گفت، سلام یا سیّدی! و او را بوسید.
عیسی وی را گفت، ای رفیق، از بهر چه آمدی؟
آنگاه پیش آمدند. دست بر عیسی انداختند. و او را گرفتند.
متی باب ۲۶
پیش خودم خیال کرده بودم که چهقدر دلپذیر بود. اگر زنگ خانه را میزدند و میرفتم میدیدم که دوست از دست رفتهام زنده برگشته.
یاد باد آن که ز ما وقت سفر یاد نکرد
به وداعی دل غمدیدهٔ ما شاد نکرد
دل به امید صدایی که مگر در تو رسد
نالهها کرد در این کوه که فرهاد نکرد
شاید ار پیک صبا از تو بیاموزد کار
زان که چالاکتر از این حرکت باد نکرد
چو اسماعیل پیش او بنوشم زخم نیش او
خلیلم را خریدارم چه گر قصد ستم دارد
میل ناگهانی به تسلط و خیال مضحک قدرت زیباترین جانها را بدل به تودهی خاکستر میکند. در سر همیشه این صدا هست که افسار را تو بگیر. افساری که به واقع آن سرش وصل به هیچ کجا نیست.
از وقتی که خودم را شناختم، تمام تنم از این پچپچهی همیشگی پرِ ترس بوده است. گفتم با خودم که مثل یک حجم هوا شوم، که سیال شوم بلکه بتوانم همپای دوستان و عزیزانم به هر کجا بروم. که از سمت من لااقل، آنقدر که زورم میرسد، نه دستی باشد نه گردنی، بس که از افسار ترسیده بودم همیشه. و لاجرم همیشه میشنوم که کجایی؟ که چرا غیبی؟ که چرا دست و پا نداری؟ بس که از افسار میترسم من.
آدم که میمیرد، میگویند که دستش کوتاه شد از دنیا. کو آن زیباترین انسان که زنده است و دست ندارد؟ آن اهلیترین انسانها، که در دهانش هیچ سبعیتی نیست، که کندترین و صافترین دندانها را دارد، و جز از تن خود نمیخورد.
گذشتهی نکبتباری داشتهام بعضاً. گاهی (خوشبخت بودهام که به کرّات نه) ناگهان چوبش بر سرم فرود میآید. یک وقتهایی که هیچ حواسم نیست و گرم امروز و فردام، زندگی بابت گذشته تنبیهم میکند، گاهی سهل و گذری و گاهی هم سخت و طاقتکش. اما در این تنبیه شدنها، هرچند که بعضی وقت گران هم تمام میشود، یک جور لذتی هست. شبیه کیفی که مثلاً در خاریدن زخم جوشخورده هست. من به خاطر چیزی تنبیه میشوم که دیگر نیستم و برای خلاصی از آن بسیار عرق ریختهام. گاهی ورای تحملم است. اما خوب. یعنی که تمام شده. هرچه بوده گذشته و به نظرم میرسد که من هم از آن ورطه گذشتهام. این هم هرچه هست پسلرز است و هیچجوره گریزی ازش نیست. در این سرخوردگی و در این شرمندگی و خجالت، یک حالت تطهیری انگار هست. «بله. من گذشتهی نکبتباری داشتهام. یادتان طبیعتاً هست.»
من تمام خودم را سانسور میکنم، به این قصد که نکند اندکی به شما شبیه باشم. در نتیجه شما چون راه را بر خودتان نبستهاید تغییر میکنید و روزبهروز بهتر و پختهتر میشوید اما من تغییر نمیکنم و همینطوری که هستم میمانم.
در صفحهی آخر نوشتهای، نوشتم که «تمام شد. نیمهشب 28 مهر سال99» و بعد فکر کردم که در این تاریخی که ثبت کردهام، هر کاری موجب شرمندگی کنندهاش باید باشد. عادیترین کارها دیگر از ضرورت افتادهاند. همهی کارهایی که یک زمان فقط ضروری نبودند، دیگر غیراخلاقیاند. در این بیوطنی حیات روزمره هم دیگر از موجبات خجالت است. وقتگذرانیهای اینچنینی که دیگر تکلیفشان روشن است.
ــ دریا دریا
چهت اوفتاد
که گریستی؟
ــ تاریکتَرَک یافتم از آفتاب
خود را.
(احمد شاملو، دفتر مدایح بیصله)
آدم بهای ژستی را که میگیرد باید بپردازد، با ملال مدام و خستگی و بیحاصلیهای دور و دراز. وگرنه هیچ ژستی نیست که دروغ نباشد. هرکس به طرز خودش حلالش میکند و نقابش را هرکس در آب مخصوص خودش میشوید.
بگذریم. اینجا بدکش نیست. یک درخت بلندبالا رو به روی پنجره است، یک سالی وقت دارم که سیر ببینمش، قبل از آنکه این ساختمان نیمهکاره جلویش قد راست کند.
تا الان که هیچ بدی ندیدهام از اینجا. غیر آن که حوالی شش و هفت شب یک کمکی غمباد میگیرم.
یکی از شیوههای گفتن، گفتن به قصد تحقیر است و بدبختانه من با چم و خم این شیوه کم و بیش آشنا هستم و از گوشه کنارش قدری سر در میآورم. کار به این شکل است که گوینده دام پهن میکند و جملهای که میکارد کارش کار همان تکهپنیریست که برای موش میکارند توی تله، یعنی که اصلا و ابدا خوردنی نیست.
این که از جمله معنی ثانی و ثالث مراد کنند شیوهی معمولیست. کاریست که هنرمندان و لطیفهگویان میکنند. به این شیوه که جملهای میکارند و رهگذر را به آن کنجکاو میکنند. رهگذر میآید و میبیند که آنچه دیده چیزِ دیگری بوده. آنچه هنرمند یا لطیفهگو میکارد، غالباً خوردنیست و غالباً هدیهایست که به این شیوه لذت بخشیدنش را دوچندان میکنند. هنرمند و رهگذر در جشنی مخصوص با یکدیگر شریکند. هنرمند هرچهقدر هم که معما را دور و دراز کند، نهایتاً منتظر است تا کسی پاسخ دهد. سر عناد ندارد.
اما همیشه چنین نیست و کسی که پشت چنین گرههای زبانیای نشسته لزوماً لطیفهگو نیست و آنچه تدارک دیده شده هم لزوماً جشن نیست، بلکه عزاست و چیزِ خوردنیای هم اگر پیدا شود غیر خرمای ختم نیست. گویندهی چنین جملاتی، شما را به عزای خودش دعوت کرده، دقیقاً به این قصد که راهتان ندهد. صاحب این معما ابدا منتظر جواب درست شما نیست. به عکس، جوابهای غلط میخواهد. منتظر است پاسخ غلط بدهید تا خوب پیش خودش (و نه هیچ کس دیگری) تحقیرتان کند. بیتعارف همین است. از آنجا که معما پاسخی ندارد، به محض آنکه لب باز کنید شکست خوردهاید. قضیهی سرو سخنگو است و دایهی جادوگر.
غالباً در دامهایی از این دست میافتیم و یک آن میبینیم که نشستهایم و هذیان تفسیر میکنیم. در چنین مواقعی مطمئن باشید که هرچه میگویید غلط است. گوینده زمینش را طوری چیده و مجلس عزایش را طوری آراسته که شکست خودش و هرکسی که به او نزدیک میشود قطعیست. اگر آدم کمحوصله و بیطاقتی هستید، در مواجهه با چنین جملاتی یک لحظه هم درنگ نکنید و سرکِ بیجا نکشید. و اگر در آواز خواندن تبحری دارید، بیآنکه جوابی بدهید، سعی کنید صاحب جمله را از معمای مهلکش دور کنید. گویندهی اینگونه جملات در لفافه فقط یک حرف میزند: نجاتم دهید.
در کتاب سندبادنامه، سندباد حضور بسیار اندکی دارد. آنچه حاضر است، اسم سندباد است و شخص او در هفت روز کلیدی قصه غایب است.
شرح ماجرا (خطر لو رفتن وقایع):
در فال شازده گره دیدهاند و بعدِ گره –گشوده اگر شود- گشایش. از طرفی مغز شازده شورهزار است. چیز یاد نمیگیرد. سندباد عهد شصتروزه میبندد که شازده را دانا کند. میرود و کعبهای میسازد و دانش را بر جدارههای کعبه مینویسند همراه شازده شصت روز را در آن کعبه سپری میکند و روز شصتم زیج و اسطرلاب میگیرد و میبیند که وقتِ گره رسیده و هفت روز نحسی خواهد بود. به شازده فرمان سکوت میدهد و خودش متواری میشود. دیگر سندباد را نمیبینیم و تنهی اصلی کتاب با فرار سندباد شروع میشود.
شازده به کاخ برمیگردد اما ساکت است. میفرستندش به اتاق زنی تا لب وا کند. (در متن ظهیری کنیز است. در متنهای کهنتر ممکن است کس دیگری بوده باشد.) زن انگ تعرض میزند به پسر. شاه میگوید که شازده را بکشید. هفت وزیر حرف یکی میکنند که شازده نمیرد. هرکدام دربارهی مکر زنان قصهای میگوید و زن هم در عوض در دفاع از خود قصهای میسازد و به این ترتیب، هفت روزنحسی علیالظاهر به قصه میگذرد و روز هفتم شازده لب باز میکند و سندباد برمیگردد و زن رسوا میشود و دانش شازده ظاهر میشود و الخ.
اما آنچه مسکوت میماند اعمال سندباد است؛ که وقتی گریخت به کجاها رفت؟ و چه کارهایی از او سر زد؟ و در سمت غایب قصه چهطور توانست گره را باز کند؟
شب که چشم میبندم، همیشه خیال میکنم که تیغهی بسیار ظریفی از آسمان میآید و مرا به دقت میبُرد.
چند بار انقلابهای ذهنی تمامعیار را تجربه کردهام و یادم هست، که بعضی به تدریج بودهاند و بعضی ناگهان؛ و بیشتر از آن هم ممکن است بوده باشد و یادم نیست.
مشغول کاری بودم و دچار اضطرابی طاقتفرسا شدم. و به فکرم رسید این کلمات را ثبت کنم.
یک گونهای از ذهن هست که میشود اسمش را گذاشت ذهن مذهبی. یعنی ذهنی که پیِ نص است و راه خودش را با استنادِ مدام به جملاتی معلوم پیدا میکند. «چنین میکنم و چنین کردنم بر اساس فلان سخن ضروری است.» و این سخن برای ذهن مذهبی هرچیزی میتواند باشد.
من بخش عمدهی زندگیام را با چنین ذهنی سپری کردم و بر اساس جملاتی که دوستشان داشتم زندگی کردم. ضربالمثل، شعر علیالخصوص، حرفهای دوستانم و جملههایی که از کتابها میچیدم و حتی نوشتههای خودم که بعضاً برایم حکم نص و سخن محکم پیدا میکردند.
آخرین دگرگونیای که برای من رخ داد، نابودی کامل این شیوهی فکرکردن بود. «هرگزارهی ظاهراً ناممکنی میتواند در زبان کسب حیات کند و جبراً ممکن خواهد بود.»
آدمی که زندگیاش را بر اساس جملات پرمدعا میگذراند، یکجا میان همان جملات نفسش تمام میشود. وقتی که هم «سر بیگناه تا پای دار میرود ولی بالای دار نمیرود» جملهی خوبی است و هم «گنه کرد در بلخ آهنگری/به شوشتر زدند گردن مسگری»
مدت زیادی است که از هر فکرکردنی اجتناب کردهام.
صورتم را تراشیدم و خوابیدم. خواب دیدم که بیدار شدهام و در آیینهی اتاق به خودم نگاه میکنم. پایین صورتم (سوراخ بینی را که ادامه دهی به سمت پایین، پایینِ لب، بالای چانه، یک جایی هست که همیشه سفید است تقریباً، همانجا) یکشبه دو رشته ریش بلند درآمده بود، زمخت و سیاه.
خودم را توی کمد قایم کردم و صورتم بسیار درد میکرد. در اتاق را با شدت میزدند. آمدند توی اتاق و پیدایم کردند و از کمد کشیدندم بیرون و صورتم را میبوسیدند و سوار ماشینم کردند. من توی بغل یک زن مسن نشسته بودم. وارد یک ساختمان شدیم که مطب دامپزشکی بود. من و آن زن مسن روی صندلی سالن انتظار نشستیم. شلوغ بود. حیوانها و صاحبهایشان منتظر وقت ویزیت بودند. زن مسن مدام با پرستارها حرف میزد و هی میرفت و میآمد.
بچه که بودم، راهِ خیابان را تا خانه به دو میرفتم و با صدای بلند (به گوشِ خودم بلند حداقل) اصوات بیمعنی درمیآوردم و نگاهم را به زمین میدوختم که جن و جادوگر در آن تاریکی خودشان را نشانم ندهند. حتی یادم هست دقیق، که نمیترسیدم که شکارم کنند، فقط دلم نمیخواست جن و پری ببینم.
امروز، که بیست و دو سالم تمام شد، میبینم که هیچ فرق نکردهام. هنوز همانم. در کوچههای روشنتری میدوم. زیرلب اصوات معنیدارتری میخوانم، و با صدای آهستهتر. اما از موجوداتی به همان اندازه نامرئی وحشت دارم.
من حس میکنم که آدم کمهوشی هستم. طبعاً معیار مشخصی برای سنجش مقدار هوشم در دست ندارم و اگر داشتم هم هیچوقت تن به این کار نمیدادم و فکرش هم خجالتآور است. از متوسطِ عموم (عمومِ جامعهی خودم، یعنی افرادی که باهاشان سر و کار دارم) میدانم که خنگترم. حالا بگذریم. این مسئله بسیار موجب شرمندگی است. یعنی واقعاً شرمندهام و حس حقارت میکنم. تازه علاوه بر این ضعفهای دیگری هم دارم که هر روز بیشتر از پا میاندازندم. رذایل اخلاقی و کژیهای روحی یک نفر را میشود به فرضاً به فلان حسنش بخشید. اما من نه چیزی سرم میشود و نه خیلی آدم خوبی هستم. مصداقِ زشتِ بیادبم و نمیدانم با خودم چه کار کنم.
یک وقتی خیال میکردم که این کمفهمیام ژستی است که در دفاع از خودم در برابرِ غیرِ خودم میگیرم. بعد دیدم که نه راستی راستی ظاهر و باطن همینم و پیشِ خودم هم همینقدر زبانبسته و کمهوشم که پیشِ بقیه.
حالا اینها مهم نیست. و چیزِ تازهای هم نیست. من هر روز با یک چنین حقارتی درگیرم. در هر زمینهای حسِ کمبود و کوچکی میکنم، الّا نوشتن.
البته این حرف من به این معنی نیست که من نویسندهی خوبی هستم. نه، و اگر این بحث پیش بیاید مسجل است که نویسندهی خوبی هم نیستم. پس سعی میکنم این بحث پیش نیاید. اما کاربرد نوشتن برای من این است که واقعاً وقتی چیزی مینویسم یکی دو روزی آسودهام و از حقارت خودم رنج نمیکشم. نه به این خاطر که خوب مینویسم. به این خاطر که نوشتههای خودم را سخت میفهمم و احتمالاً بقیه هم چیزِ بیشتری دستگیرشان نمیشود. موقع نوشتن حس میکنم که یک آدم دیگری شدهام. نه که شدهام. حس میکنم که یک نفر شبیه من آمده، از جهنم. و چیزهایی درست میکند و میرود. و من به خاطر شباهت ظاهری و جسمانیام به او میتوانم خودم را به جای او جا بزنم. نوشتههایم را چند بار میخوانم و هی فکر میکنم که منِ به این خنگی چهطور فکرم به یک چنین جاهایی قد داره. و بعد نهایتاً یکی دو روز که میگذرد دوباره با این واقعیت تنها میشوم که من آدم مختصر و کوتاهقدیام که هی کفشِ گشاد پایم میکنم. آنقدر شرمنده میشوم که خجالت میکشم غذا بخورم. دلم میخواهد خودم را مقتول کنم.
فساد مدام خودش را بسط میدهد. ولی پاکی باید مدام از خودش مراقبت کند و معمولاً چیزها نمیتوانند پاک بمانند.
این حرف را حدود سه یا چهار سال پیش، متوجه شدم. تابستان بود، تهران، خانهی امین، یادداشتهای آندرهی تارکوفسکی را ورق میزدم و این حرف را خواندم و از آن وقت به بعد، در این سالهایی که زندگی کردهام مدام جلوههای مختلف این عقیده را در زندگیام مشاهده کردهام. هرشکلی از مرض بسط مییابد. ناامیدی ناگهان ضرب در هزار میشود. فساد همیشه در دو سمتِ خود دو آینه دارد که کثیرش میکنند.
امسال آخرین سال دانشجویی من است. چهار سال دانشجویی من مصادف بود با چندین و چند التهاب اجتماعیِ پیدا. ترم دوم بودم. انتخابات. خیابان از حالتِ همیشگیاش درآمد. پوستر. سر و صدا. دستههای چهل پنجاه نفری گرم بحث. شعار. یادم هست یک شب ساعت نه و ده شب بود. از تئاتر شهر داشتم برمیگشتم سمتِ میدان انقلاب. دیدم یک عده با موتور دارند روی مردم رد میشوند و باتومهایشان را (این باتومها را من به آلت تناسلی تأویل میکنم. از آلت و از باتوم به خاطر شباهتی که به هم دارند متنفرم) توی هوا تکان میدادند و اسم حضرت امیرالمومنین را با صدای بلندی تکرار میکردند. برایم سؤال بود. که واقعاً این چی بود که من دیدم؟ چرا اینها مردم را کتک میزدند؟ مگر قرار نبود پسفردای آن روز همینها بروند رای بدهند که ایران سربلند شود و چه و چه؟ پس فردا که شد صبح علیالطلوع رفتم اولین رای خودم را دادم. به یکسال نرسید که باز همانجا، ساعت نه و ده شب. باز باتوم و اسم امیرالمومنین. خبر رسید که ن را گرفتهاند. من واقعاً بغضم گرفته. و حس میکنم بیآبرو شدهام و بهم توهین شده است. محو یادم است. دو سال، کمتر. باتومها بیتعارف اسلحه شدند و تعداد زیادی آدم کشته شد. خبر رسید که د را گرفته اند. بله. درهای بستهی دانشگاه همیشه به این معنی اند که یک جا این ور و آن ور یک نفر دارد به خاک سیاه مینشیند. یا درستتر، یعنی که نوبتِ به خاک سیاه نشستن یک نفر رسیده است. گذشت. تعدادی آدم کشته شدند و من اسم دوسهتایشان را به زحمت اگر بدانم. گذشت. ما نصف شب توئیتر را زیر و رو میکردیم که ببینیم جنگ میشود یا نه. بعد نزدیک شصت نفر یا بیشتر زیر دست و پا خفه شدند. غم اینها هنوز نیامده سرد شد. این دیگر نوبرش بود. جنازهی بیصاحب. بعد یک تعدادی آدم وسط هوا کشته شدند. اینها صاحب داشتند و دود بلند شد. خبر رسید که الف را گرفتهاند. یک عده آدم نشسته بودند گریه میکردند. من سال آخر دانشگاهم بود. باز در دانشگاه را بستند. و من که کارت نداشتم گوشیام را هر سری نشان میدادم. و داشتم برمیگشتم خانه. جلوی جیحون. باز یک دسته سوار موتور آمدند و باتومهایشان را شق کردند و اسم امیرالمومنین را گفتند. من داشتم از پل رد میشدم. سرم را دزدیدم که تیر نخورم. خندهام گرفته بود. چون ممکن بود تیر بخورم. آن وقت دیگر خیلی خندهدار میشد. تا نزدیکبِرِسِ خانه آدم بود که داشت فرار میکرد. توی چشم هم دود سیگار فوت میکردند. و کرکرهی مغازهها پایین بود. و خودم را رساندم خانه و پیش بابا نشستم.
حالا اینها هیچ کدام گفتن نداشت. کسی هم نبوده که نداند. همهی اینها گذشت و من در این سالها همهی اینها را دیدم و هرشکلی از این ماجرا را مصداق آلودگی فرض کردم برای خودم. چندین بار از خودم پرسیدم که من اینجا چه کارهام؟ و به این داستان چه ربطی دارم؟ و اصولاً به منِ هیچ کاره چه؟ به جد خودم را از هیجانهای سیاسی دور کردم و میکنم. چون معتقدم که منِ کوتاهعقل را این قضیه کوتاهعقلتر میکند. یادم هست آن وقتی که اینترنت قطع بود، اینستاگرامم روی یک کلمه قفل شده بود. sabro. من هم کوشیدم ساکت و امیدوار باشم و هستم هم. ولی مدام روشنتر به چشمم میآید که فساد مدام خودش را بسط میدهد. و به زندگی من رسوخ میکند. مدام به ما یاد آوردی میشود که در چند قدمی منجلاب زندگی میکنیم و هر آن تمام ما را میبلعد. انسانِ فرهیخته در نظامِ سیاسی و اداریِ کشورِ ایران یک عنصرِ بیگانه و مزاحم تلقی میشود. انسانِ نجیب و فهمیده انسانی است که باتوم به دست ندارد. پس آلتش خوابیده است و از رجولیت ساقط است. و نظامِ تاخرخره مردسالار او را اخته میداند و تمسخرش میکند و تسخیرش میکند. یک نقاشیِ خوبی از بهمن محصص هست که به گمانِ من به دقیقترین وجهی این مسئله را توضیح داده است. میگذارمش پایین. من نیز کوشیدم تا با زبان الکنم مسئله را در «رُواتِ فرزندانِ دیهان» بگویم.
این نقاشی را هم میگذارم اینجا.
دو تکه از دو فیلم توی ذهن من ثبت است. یکی اولِ اودیسهی فضایی، میمونهایی که به حرکت اشتغال دارند، درست در لحظهی قبل از ایجادِ مشغلههای ابدی. و دیگر، اسبِ تورین، آنجا که دختر درِ خانه را باز میکند که به قدم زدن اشتغال بورزد به سمتِ چاه، و نور و باد او را احاطه میکنند.
هروقت به هیچ کدام از آرزوهایم نمیرسم، سعی میکنم تا به این دو تصویر شباهت بورزم؛ تا نجات پیدا کنم.
این روز من بسیار ناامیدم. و انگیزهای ندارم. آدمهایی که دوستشان دارم به من بسیار آسیب میزنند. آنها با زیباییشان مرا میسوزانند و به راهشان ادامه میدهند.
یکجا که طوفان مفصل باشد یک چیزی مُر شده توی خودش. اگر نزدیک برود آدم و مفصلش کند معلوم میشود که آدم است یا آدم اند (به واقع آخرین چیزی که اینجا اهمیت دارد شمار این افراد است. زیرا که در این طوفان فرقی نمیکند که تو یک نفر باشی یا چند نفر باشی) و یک خیمهی سیاهی زدهاند، به وسعتِ خودشان و چنگ زدهاند به تیرک خیمه و توی هم پیچیدهاند و هر از گاهی باز باد چند قدمی میبردشان و به طوفان را ببر این شیوه برگزار میکنند تا فروکش کند. و بعد خیمه به دوش میگیرند و میدوند. چنان تند و سبک میدوند که انگار هیچوقت طوفانی نبوده. اما درست به این دلیل که طوفانی خواهد بود. وقت این افراد وقت ناچیزیست. پس به تفصیل میدوند تا باز وقت طوفان برسد و در هم خیمهی سیاه بزنند.
__
«غم رسید.»
این را همیشه من به ارباب میگویم. و سریع میگویم و جیم میزنم که نخواهد شرمندهی من بشود. ولی همیشه از حفرهی مشرف به زیرزمین دزدکی نگاهش میکنم. هرچه را که توی دستش هست میگذارد روی میز. تا ده نشمردهام همیشه که صورتش نو میشود. دقیق حفظمش. یک آن رخِ تازه میگیرد و صدای مرا نو میشنود لابد توی سرش که ها! غم رسید!
و لباسهایش را در میآورد. و دقیق همهجای خودش را نگاه میکند که مطمئن شود راست گفتهام. بعد دست میکند توی صندوق لباس سیاه بلندش را درمیآورد میکند تن که تنش را دیگر نبیند تا وقت نور. و انگشتری ماه را از انگشتش (که حالا کشیدهتر از قبل است) درمیآورد و میگذارد یک کنجی تا وقت سور که برسد یا نرسد.
و میرود مقیم سیاهخانه میشود. من هم میروم. که نبیندم. ولی از دور همیشه به سیاهنشینیاش نگاه میکنم. مشق سیاهی میکنم از دور. تا روزی که خودم ارباب شدم، بفهمم که در این وقتها باید چه کار کنم چه کار نکنم.
امشب با محسن بحثِ مفصل کردیم. در خلال حرف، من یادم به یک خاطره افتاد از سالهای بسیار دور. و به گمانم یادآوریاش در این ایام ضرورت دارد.
-
من کلاس اول ابتدایی بودم. یا شاید دوم. هفت یا هشت سالم بوده پس.
زمستان بود. و هوا هم سرد بود. و من یک جفت دستکش نو خریده بودم. یک روز توی مدرسه دستکشها را گم کردم. تصمیم گرفتم خودکشی کنم. یک برگه از دفترچهی یادداشتم کندم و رویش نوشتم «چون دستکشش را گم کرد خودکشی کرد.» یا یک چنین چیزی. ولی دقیق یادم هست که فعل را در سوم شخصِ غایب صرف کرده بودم. تازه خط یاد گرفته بودیم و بعید نیست خود را هم خد نوشته بوده باشم. برگه را نوشتم و گذاشتم توی کیفم.
زنگ که خورد، یک جا قایم شدم و منتظر شدم که همه بروند و خلوت شود. خلوت که شد رفتم سمت سکوی صبحگاه. چهار پنج متر فاصله داشت با زمین و لابد آن وقت فکر میکردم که برای کشتن من همین قدر فاصله با زمین کافیست.
بچهها همه رفته بودند. من رفته بودم لبهی سکو و داشتم به زمین نگاه میکردم که رانندهی سرویسمان (فولادی بود اسمش و هیچ اعصاب بچهمچه نداشت) با عجله آمد توی حیاط و قدری اینور و آنور را نگاه کرد و مرا که دید شروع کرد داد و بیداد که کلی معطلمان کردهای و... . من هم ترسیدم و کیفم را برداشتم و سریع رفتم نشستم توی ماشین.
توی خانه مامان داشت کیفم را مرتب میکرد که برگهی یادداشت را دید. تشری صدایم زد و رفتم پیشش و دیدم که اخم کرده و برگه هم توی دستش بود. و گفت این چه پرت و پلاییست؟ و خلاصه حرف زد و گفت که دیگر از این چیزها ننویس (هنوز هم همین را میگوید) و خلاصه توضیح داد که معمول نیست که برای دستکش کسی خودکشی کند. گذشت. من هم خیالم راحت شد که گم شدن دستکشم آنقدرها هم اهمیت نداشته.
-
چند چیز را سعی میکنم که مرور کنم:
اگر من آن یادداشت را نمینوشتم و اگر به آن فکر و خیال نمیافتادم چه میشد؟
میرفتم خانه و میگفتم دستکشم گم شده. دو حالت داشت: یا دعوایم میکردند یا میگفتند فدای سرت و دستکش چیز مهمی نیست.
پس خودکشینکردن و گفتنِ واقعیت یک ریسک بود. و طبعاً برای من در آن سن اینکه دعوایم کنند بلایی بدتر از مردن بود. پس منطقی بود که من چنین ریسکی نکنم و صاف و ساده واقعیت را نگویم.
بهترین اتفاقی که ممکن بود بیفتد چه بود؟ این بود که من بفهمم دستکش اهمیتی ندارد. ولی این آگاهی بدون خطر به دست نمیآمد و برای فهم این مسئله لازم بود که من ریسک بکنم. ریسک اول را در بند قبل گفتم که چرا. و گفتم که چرا آن ریسک را نکردم. من تصمیم گرفتم که خودم را بکشم. اگر رانندهی مان دیرتر آمده بود شاید مثلاً خودم را میانداختم پایین (هرچند که بعید بود) و هرچیزیم هم که میشد بهایی بود که برای فهمیدن این نکته میپرداختم که دستکش چیز مهمی نیست.
اما اتفاقی که در نهایت افتاد بهترین اتفاق ممکن بود. کسی من را خیلی دعوا نکرد. خودکشیام هم خوشبختانه یا کجبختانه به جایی نرسید. اما چیزی که مرا نجات داد همان صفحهی یادداشت بود. یک نفر (مامان) یادداشت مرا دید و آمد به من گفت که دستکش چیز مهمی نیست و نگران نباش.
پس ضرورت داشت که من آن یادداشت را بنویسم. هرچند تضمینی نبود که نوشتن آن یادداشت منجر به کشف بیاهمیتبودن دستکش شود.
-
حالا هم به گمانم اتفاق همان است. من کماکان بچهام و مسئله همانقدر برایم بغرنج است. بهترین اتفاقی که میتواند برایم بیفتد این است که یک نفر یادداشت مرا ببیند و بگوید که اتفاق تو آنقدرها هم بغرنج نیست. ولی واقعیت این است که من به این خاطر در هفت سالگی این شانس را آوردم و همه چیز به آن خوبی پیش رفت، که جرئت کردم و خواستم خودم را بکشم. یعنی یک سرِ این ریسک نجات بود و یک سرش مرگ. ولی در بیست و یک سالگی من دیگر یک چنین دل و جرئتی ندارم. و مثل آنوقت جسور و بیفکر نیستم. درنتیجه آسوده هم نخواهم شد.
دیگر هیچ کینهای توی سینهی من نیست. دست مرا گرفتی و بردی گذاشتی روی سنگ سیاه ثقلم. تو مجبورم کردی که به همهچیز این دنیا رحم کنم. تو هم به من رحم کن.
آدمی را که از جا کنده نمیشود، به زور و زخم از جا میکنند. تو مرا کندی از جا. چنان کندی که خیال هم نمیکردم. من زور کندهشدن نداشتم و تو مرا با زور بینهایت خود کندی. پس یک زخم -گفته بودم که- از تو طلب دارم. بنده که آزاد میشود به قدر یک مهر نشان بندگی میماند روی تنش لابد. داغ روی پیشانی عتائق میماند. من عتیق تو ام. و یک زخمِ تا همیشه از تو طلب دارم. تو تا به حال مرا داغ نکردهای. پس جای داغ روی پیشانی من خالیست. یعنی که حقام است اگر که داغم کنی. اما مرا داغ نکن. قلب پارهپارهی من را به عنوان داغ از من قبول کن. بگذار داغ تو در سیاهک دل من باشد نه روی پیشانیام. بگذار امضای آزادی من مخفی باشد، توی دلم باشد و فقط من و تو ببینیم. مرا رسوا نکن. اگرچه سزاوار رسواییام.
-
وه که خیال هم نمیکردم که این گره کورِ زندگیام باز شود. دستهای من ضعیف بودند. اما تو ناگهان این گره دور و دراز را باز کردی. ناگهان، یک شب، به خودم آمدم و دیدم نفسم باز شده. گریه کردم و نفسم باز شد. ساعت از ده گذشته بود و خیابان خالی بود و من یک گوشهی پیادهرو کز کرده بودم، و دست کردی توی عمق بدنم، و یک غدهی قدیمی لاعلاج را از وسط سینهی من بیرون کشیدی. نفس کشیدم، بعد سالها نفس کشیدم. بهای این نفسی که من بعد این همه سال کشیدم زخم تازهست. جای گرهی که تو باز کردی از من زخم است. و بیچک و چانه مزد طبابت تو زخمی همیشگیست. اما به من رحم کن. یا یک راهی نشانم بده. یک طور دیگری از من بها بگیر. اگرچه که شکوهای نیست، مزد دست تو بیش از اینهاست و از دست چیرهی تو گریزی نیست.
-
امانم بده ای دوست. دوستی کن با من و به دوستی قبولم کن.
چشم من باز است. تو ناگهان پراندیام از خواب. و خواب اگر بودم به لالایی تو بودم و بیدارم اگر، به بوق و کرنای تو ام باز.
هوش مرا سوزاندی. بیهوش و منگم از تو. وه که چه آتشی به پا کردی. سر تا به پا کبابم من، رحم کن به من، جزغالهام نکن.
-
هم تو اهل حسابی و هم من. هم تو فراموشکاری و هم من. پس نشانم بده، بگو که مزدت چیست. نشانم بده و دستم را فراخ کن تا مزد تو را بپردازم.
-
مرا شرمندهی عزیزانم نکن. این آخرین التماس من است. مرا شرمندهی عزیزانم نکن. من پیش تو ای عزیزترین شرمندهام. دیگر شرمندهترم نکن. تو نور منی و آنها آیینهی من اند. اگر پیش آنها شرمنده باشم، خودم را شرمنده میبینم. این آخرین التماس من است، بگذار این سر شکستهی من فقط پیش تو پایین باشد. این تمامِ التماس من است.
-
از خدا جوییم توفیق ادب
بیادب محروم ماند از لطف رب
یک عده دارند مرا تهدید میکنند. تهدیدهای سفت و سخت. من خوب نمیشناسمشان. فقط یک چیزهایی توانستهام ازشان بفهمم. از دور به نظر لباسهای سیاه کردهاند تنشان و از نزدیک قرمز، و شاید هم برعکس. نمیتوانم از خودم محافظت کنم. و نمیتوانم هم به کسی چیزی بگویم و از کسی کمک بخواهم. زیرا چیزی که آنها میخواهند دقیقاً همین است که دیگران را از وجودشان مطلع کنم. بسیار اذیتم میکنند و تهدیدم میکنند که هر وقت مشغول کار باشم به سراغم میآیند و تهدید میکنند که زشتم میکنند، آنقدر که دوستان نزدیک و خانوادهام از من بدشان بیاید.
من بیکس افتادهام و نمیدانم که چهطوری باید خودم را زنده نگهدارم.
تعدادشان سه یا چهار نفر است.
من فکر میکردم که قرار است طور دیگری باشد. وگرنه اگر بنا بر خرابیست، من که خوب بلدم.
Ye tari mo çul aimom o ye tari pešk mixarom mo ke bio sei ko.
به این فکر میکردم که آدم زنده باشد و بدنش شروع کند به تجزیه شدن. نمیدانم بعد از مرگ چه اتفاقی برای بدن میافتد. میگندد و کرم میزند و چه و چه. فکر میکردم که آدم زنده باشد و عین به عین یک همچین چیزی را ببیند. هر روز و هر ساعت، شاهدِ روندِ تلاشی تنش باشد. هر روز زشتتر شود. و ببیند که زشتتر میشود.
چیزِ غریبی نیست البته. در قصهها آمده که با ایّوب یک چنین معاملهای شد. و تازه ایّوب کارِ خطایی هم نکرده بود.
اگر شما این نوشته را میخوانید، برای من دعا کنید که بلاها از سرم بگذرند و آدم بهتری بشوم.
بعدِ چهارپنج روز تلگرامم چند دقیقه وصل شد. پیامها را میخواندم. دوستی نوشته بود: رنجهای ما برای تاریخ تکراریاند.
یکی این. دیگر این سخنِ یوحنا که کلماتش آن روز مثل سنگ که ببارد، ناگهان بر سرم ریختند.
“در محبّت ترس نیست؛ بلکه محبّتِ کامل ترس را بیرون میراند. زیرا ترس از مکافات سرچشمه میگیرد. و کسی که میترسد در محبّت به کمال نرسیده است.”
و دیگر این مصرعِ عجیبغریبِ عطار که
درد بر من ریز و درمانم مکن
ای خداوند
مرا به کار وادار و به کار من برکت بده، در آغاز و در میانه و در پایان. زیرا اگر تو مرا به کار نخوانی، من کار نمیکنم. تویی که رخصتِ کار میدهی. تو میتوانی با بیماری و با اندوه مرا زمینگیر کنی. مرا زمینگیر نکن. و به کارِ من برکت بده. زیرا اگر برکتِ تو نباشد، شورِ کار به سردیِ بیماری تبدیل میشود.
ای خداوند
مرگِ مرا به سوی من بفرست. مرگِ مرا که مانند اسبِ سیاهیست، به سوی من بفرست؛ چرا که پیادهام. و به پاهای بلندش قوت ببخش. اما صدای قدمهایش را به گوش من نرسان، چرا که اگر مرگ را بشنوم، تو را نخواهم شنید. مرگِ سیاهِ مرا از یادِ من ببر، و ناگهان بر من هویدایش کن. تا مرا بر پشتِ خود بنشاند و به سوی تو ببرد.
ای خداوند
پدر و مادرِ مرا زنده نگهدار. زیرا اگر پدرم بمیرد، تو را فراموش خواهم کرد. و اگر مادرم بمیرد، مانند درختی خواهم بود که در فصلِ شکوفه بخشکد.
بگذار تا میوههای من برسند.
ای خداوند
مرا زیبا کن. و زنی را زیباتر از من به خوابِ من بیار. آنقدر زیبا، که از بدنِ من بیزار باشد.
ای خداوند
تو بدترین دشمنِ مرا همسایهی من کردهای. و پاهای او را با زنجیری بسیار محکم به پاهای من بستهای. اگر او خسته شود، من نیز از پا میافتم. اگر خواب به چشمِ او بیاید، من نیز به خواب خواهم رفت. و اگر او بیمار شود، من نیز بیمار خواهم شد. او را زنده نگهدار، اگرچه از او بیزارم. و یک روز کسی را بفرست تا با سوهانِ بسیار قدرتمندش زنجیرِ همسایگیِ ما را پاره کند.
نویسنده در مقامِ نوشتن انسانی قدرتمند است یا ضعیف؟
-
البته که نمیخواهم به این سؤال جواب بدهم. و دیگر نه به هیچ سؤالی از این قبیل.
اینطور فکرکردن، یا درواقع فکرنوشتن، یا بهتر: در نوشتهفکرکردن سوغاتِ سالهای دبیرستان است. پنجشش سال من اینطوری فکر و کار کردم کم و بیش: خود را به چیزهای بیدلالت گرهزدن و خود را در بیدلالتی بهچیزیگرفتن. اما حالا که بیست را رد کردهام -و کسی چه میداند، شاید به سراشیب هم افتادهباشم- حس میکنم که دیگر نه وقتی برای بیدلالتسرکردن مانده و نه حق دارم دیگر که بیش از این به خودم بپردازم. بزرگسالی و غبار و کثافت. اما چارهای نیست.
به آدمهای اطرافم نگاه میکنم و میبینم که امروزِ چندتاییشان شبیهِ دیروزهای من است. شدیداً به خودشان مشغولاند. حرفهای بلند میزنند و با من که حرف میزنند، هیچچیز و مطلقاً هیچچیز از حرفهایشان نمیفهمم. اگرچه که حرفهایشان بسیار آشناست. چه بههرحال، دستِ من در همین فنِ شریف(!) به رعشه افتاده. موجبِ حرمان بود، هرچه بود، و گلهای نیست.
«آره دیگه همینطوریه» «دقیقاً دیگه» «آره دیگه بههرحال کاریش نمیشه کرد» اینها جوابهای من اند به تمامِ گذشتهی خودم و به آدمهایی که شبیهِ نوجوانیِ من با من حرف میزنند.
-
بگذریم. خیلی وقت بود که چیز ننوشته بودم. حالا هم که دارم اینها را مینویسم، از ذوقِ دفترِ زیباییست که دیروز هدیه گرفتم. درواقع دلم میخواهد این دفتر خالی نباشد وگرنه دلم هیچ به نوشتن نیست. همین الآن پسِ ذهنم دارم به خودم میگویم که فرضاً نیمساعت قرار است صرفِ نوشتنِ این صفحات شود. چرا این نیمساعت را مثلاً کارِ دیگری نکنم؟
-
دیگر این که دیشب حوالیِ انقلاب بودم. به سرم زد و رفتم نامِ گلِ سرخِ اکو را خریدم. (آنکاش را نمیدانم از کجا آورده) و شصتهفتاد صفحهایش را دیشب و امروز خواندم و به جای خوبش رسیدم. و فکری که دربارهی کتاب میکردم، دیدم که درست بود. دقیقاً همان فضایی که دوست دارم: اشاراتِ مبهم ولی صریح به امرِ دور از دست.
در مقدمهی کتاب خواندم:
“این عقیدهی راسخ شایع بود که آدم فقط باید از روی تعهد به زمانِ حال و به منظورِ تغییرِ جهان چیزی بنویسد. اینک اهلِ قلم (بازگشته به مقامِ رفیعِ خویش) پس از دهسال یا بیشتر میتواند خوشبختانه از سرِ عشقِ ناب بنویسد. و بنابراین اینک این احساسِ آزادی را دارم که برای لذتبردنِ محض از داستانسرایی، داستانِ آدسوی مِلکی را نقل میکنم و احساسِ آسودگی و تسلی خاطر میکنم از این که بینهایت آن را دور از زمانِ حاضر مییابم. شکوهمندانه بیارتباط با روزگار ما، به طرزی لاهوتی بیگانه با امیدها و یقینهای ما”
_
یک درخت ،فرضاً، چهوقت سرشار و میوهدار میشود؟
وقتی که خودش را محقِ لذت بداند و خاک را مصرف کند و با فراموشکردنِ نابودی، تماماً آمادهی نابودی شود.
و چه وقت خشک میشود؟
وقتی که زهد بورزد.
کتابِ "فیورتّی" یا "گلهای کوچکِ قدیس فرانچسکو" یکی از ولینامههای مشهورِ مسیحیست، در ذکرِ احوالِ فرانچسکوی قدیس و یارانِ نخستیناش. روایتهای این کتاب احتمالاً در اواخرِ قرنِ چهاردهِ مسیحی، به دستِ نویسنده یا نویسندگانی گمنام گرد آمدهاند. آنچه میخوانید فارسیِ یکی از همین روایتهاست.
به شمشیرم زد و با کس نگفتم
که راز دوست از دشمن نهان به
-
این دو سطر اینجا باشند، به نیابت از امشب.
سهی شهریور نود و هشت
شما بههرحال از میلِ ما به مرگ سوءِ استفاده کردید. ما دلمان میخواست بمیریم، با شما؛ که طرحِ ناگهانی مرگاید. اما شما مردن ما را صرف زندهبودنتان کردید. و انصاف اگر بدهید، ناجوانمردانهست. که شما زودتر از گور بلند شوید.
هیچْ وقت نیست. باید شتاب کرد. این چند وقته سرم خیلی گرم است. (معلوم هم نیست به چی) وقت و سکونِ نوشتن نیست. تلوتلو میخورم.
آمدهایم شمال با بیژن. امشب شب آخر است. فردا برمیگردیم تهران. فرصت کم است. و دلام نمیآید همین وقتِ کم را خرجِ نوشتن کنم. بههرحال، داشتم به لغتِ فروپاشی فکر میکردم. به چینشِ آواهاش. کِشِ واو و بعد پخشِ پ. و دو بخشاش: فرو و پاشیدن. حالا زیاده حرفی گفتم که نیست. اصلا وقتِ این چیزها دیگر نیست. زندهام و نگران. با هر دو چشم. یک لغتی توی جنوبی هست که به اینجا خوشتر میآید: پِشک. که همان پاشیدگی و اینهاست معنیش. شباهتاش با پاش در این که هردو با پ شروع میشوند.(و خوب طبیعتاً باید هم بشوند.) در پاش،بعدِ پ مصوت بلند هست و بعدْ ش؛ و در نرمیِ شین واژه تمام میشود. اما در پشک، بعدِ پ بلافصل ش میآید. حرف اول از بین دو لب شروع میشود و به عقب میرود. حرف دوم میانهی دهان. هوا از بین سقف و زبان، صفیرکش میگذرد و بعد در حرف سوم تهِ زبان به تهِ سقف میخورد: ک. و لغت همینجا، در ک ختامه میگیرد. معنی این پشک هم با پاش فرق دارد. پاشیدن مثلا پاشیده شدن آب یا مثلا خون و این ها. اما چیزی که پشک میخورد از یک حالت (معمولاً جامد) به یک حالت دیگر تبدیل میشود، به یک حالت دیگر که نه، درواقع ریزریز میشود. اما مهمترین نکته این که ناگهان و عجول، چون اصلاً وقت نیست. مثلاً مجسمه که بیفتد زمین پشک میخورد. یک نفر که سوار موتور باشد و تصادف کند مثلاً مغزش پشک میخورد (یعنی عرض چند ثانیه از پ به ش و بعد به ک میرسد) و یا مثلاً هندوانه محکم اگر زمین بخورد پشک میخورد و اینها. حالا بحث که زیاد است. وقت نیست.
بیدینی حقارتبار است، یعنی منجر به احساس حقارت میشود.
در اینجا میخواهم برای اولین بار به این مسئله فکر کنم که دین (و چیزهایی شبیه به آن) همواره در موازاتِ واقعیت جاریست. و هیچوقت احتمالاً با اصلِ زندگی یا با زندگیِ اصلی منطبق نمیافتد (به همین دلیل شخصیتِ روحانی دینی برای من حل نمیشود. روحانی کسیست که در فرع زندگی میکند. مانند یک ادیب مثلاً یا لغتشناس. این چند شخصیت در یک وضع به هم شبیهاند: آنها به جای غذا ادویه میخورند.) شاید این فکر به نظر شما البته عادی و بدیهی برسد.
پس علیالحساب میپذیریم که دین فرعِ زندگیست. (هرچند میتوان به این فکر خردههای جدی گرفت. مثلاً آنکه نمیتوان چیزی را به عنوان زندگیِ معیار بازشناخت.) معمولاً در تعریفِ دین گفته میشود که برنامهایست جامع برای زندگی و مانند آن. از این تعریف (و تعریفهای شبیهاش) اینگونه برداشت میشود که دین با زندگی فرق دارد. در ادامه این فکر را هم بپذیریم که دین بر بخشِ رنجآلودِ زندگی فرع میشود. و اگر خطرهای بیرونی (از جمله جسم، طبیعت، دیگران و...) ما را تهدید نمیکردند، برپاییِ دین هم لزومی نداشت.
تا اینجای بحث هرچه نوشتهام مرورِ بدیهیات بوده. به این سؤال برسیم که کارکردِ دین چیست؟ یا بهتر، دین چهگونه انسانِ رنجزده را یاری میکند؟ در جوابِ این سوال معمولاً گفتهاند: با تسلیبخشیدن. اما تسلی هم واژهی گنگیست. پس باید به این پرداخت که این تسلی چه کیفیتی دارد.
دین هیچگاه نتوانسته اصلِ رنج را منهدم کند. حتی داروهای مخدر (که قطعاً قدرتمندتر از دین اند) هم رنج را از میان نمیبرند. بلکه فرآیندِ درکِ رنج را موقتاً مختل میکنند. پس کارکردِ دین هرچه باشد انحلالِ رنج نیست. دین رنج را توجیه میکند و با عمومیتدادن به رنج، بارِ رنج را از دوش فرد برمیدارد و بر دوش جمع میگذارد. رنج دراثر و درنتیجهی ضعف است. ضعف حقارتبار است و به تبع آن رنج هم. دین با رسمیتدادن به رنج، حسِ حقارت را (که پیشزمینهی رنج است) دقیقاً به ضد آن یعنی به نوعی فخامت تبدیل میکند (که پسزمینهی رنج است.) فرض کنید که بیماری ایّوب از جانب خداوند نبود. آنوقت ماجرای این مرد بیمار آنقدر حقارتآمیز به نظر میرسید که هیچکس به فکر ثبت آن نمیافتاد. آوردن نام ایّوب در میانهی این یادداشت از سر سهو بود. ابداً قرار نبود چنین اتفاقی برای این نوشته بیفتد. بههرحال نام ایّوب همهچیز را در ذهن من به هم زده. بله، کرمهای بدن ایّوب اگر آیاتِ خداوند نبودند، با بیرحمیِ تمام فراموش میشدند. برای من (که از قصهی ابراهیم سر در نمیآورم) ماجرای ایّوبِ نبی درخشانترین جای کتاب است.
بگذریم. با حذفِ دین، رنجْ دیگر افتخارآمیز نیست. تحمّل رنج هیچ پاداشی به دنبال ندارد. رنج را میتوان تحمّل کرد، اما حقارت را نمیتوان. آنچه معمولاً اسماش را تسلی میگذارند در واقع حذفِ حقارتیست که همیشه همراهِ رنج است.
اما چیزی که مرا به نوشتنِ این چند سطر واداشت یک تصویرِ بیحرکت بود که توی سرم پیدا شد. یک پردهی بیتکان. تصویرِ سرسرای یک کاخ. در سمتِ راست پادشاه یک موبد (سپیدپوش، نسبتاً پیر) و کمی پایینتر دلقک (با لباسهای رنگارنگ. حدوداً چهل ساله. بههرحال دیگر جوان نیست.) به شمایل این دو نفر فکر کنید. به موبد و دلقک. اینها در رنجی که میکشند یحتمل برابرند. هر دو بهزودی میمیرند. جسم هردویشان در شُرف فروپاشیست. اما پادشاه به موبد با دید احترام مینگرد. اما دلقک را در دلش تحقیر میکند.
_
ما و می و زاهدان و تقوا
تا یار سر کدام دارد
بر سینهی ریش دردمندان
لعلت نمک تمام دارد
لازم دیدم اینجا چیزی ثبت کنم.
حوصله نداشت. گفت به هرحال بگردی یه چیزی پیدا میکنی. جوینده یابندهست. منظورش این بود که پس نگرد و ولش کن.
کاش در این سالهایی که گذشت، اینقدر اینور و آنور را نگشته بودم. گشتهام و کلی چیز پیدا کردهام که حالا دارند انتقام میگیرند.
بر من جفا ز بخت من آمد
سلام و وقتخوش، باید خیلی تند و تلگرافی بنویسم؛ وقت نیست، و بادها تند و ناگزیر میوزند.
__________
دیروز داشتم برمیگشتم. توی راه ناگهان حس کردم همهی این وقتها (که دقیق یادم نیست از کی تا امروز که اول تابستان است) توی ذهنام تخلیص و بعد قطعی شدند.
این دوستداشتنْ شکلِ دیگری از هم نه حتی، خودِ مرگ است. فکر کنید توی جاده دارید میروید. روبرو یک کوهیست که تمام جاده را گرفته. شما تا جایی که جا دارد گاز میدهید و فرمان را جوری تنظیم میکنید که درست وسطِ کوه کوبیده شوید. فوقالعادهست. من اینطوری به سمت شما میآیم. و اگر بد به کوه بخورم، یا جان سالم به در ببرم خیال میکنم که باختهام.
_______
نبودنِ تو مرگِ به تدریج است. بودنِ تو مرگِ به ناگهان. یکی از یکی زیباتر.
_______
افلاسخرانِ جانفروشیم
خزپارهکن و پلاس پوشیم
از بندگی زمانه آزاد
غم شاد به ما و ما به غم شاد
تشنهجگر و غریقِ آبیم
شبکور و ندیمِ آفتابیم
(نظامی)
ظهر بهخیر. فرض کنید که فارسی هیچ نمیدانید. و یک صفحهی تذهیبکاریشده را خیال کنید، رویاش به خط ثلث و شکل چلیپا، چیزهایی نوشته به فارسی. و این برگه را خیال کنید از ناکجا به دستتان رسیده و فارسی هیچ نمیدانید و جان میکَنید که بخوانیدش.
حروف الفبا هنوز هم که هنوز است، غریبترین و صریحترینِ شعرها هستند.
و شما هی به هرکجا میروید. دمِ عصر مینشینید خیره به خط. و دمِ غروب که میشود شاید یکی از حرفها را خوانده باشید و چه خندهی نابی وه! که آنوقت روی صورتتان باید افتاده باشد؛ که خواندماش، صدای شین میداد و الخ.
_______
من شما را همینطور میخوانم. یک کتیبه به خط رمز که سرِ راهِ من آمده از کجا (از ناکجا نه چون کجاش را بلدم.) یک صفحه رمز، از بنِ موی شما تا نوکِ پا. و هر حرف این کتیبه، که شمایید، یک قصهای و قضیهای دارد برای من و یک راهِ دررویی و یک رمزشکنی. و برای کشف یکی مثلاً باید صبر کرد، برای کشف یکی باید خواب دید، برای کشف یکی باید مریض شد، و برای کشف آن آخری، که حرف ثقل شماست، باید جان داد، لا بُدَّ.
(افسانه:) من بر آن موجِ آشفته دیدم
یکهتازی سراسیمه
(عاشق:) اما
من سوی گلعذاری رسیدم
در هماش گیسوان چون معمّا
همچنان گردبادی مشوش
________
فعلاً زیاده حرفی نیست. مشغول کار باشید. هی حضور و غیاب کنید. و تمرینِ مرگ کنید، که وقتِ مرگ و بلا نزدیک است.
من شما را مدام برهنه تصور میکنم، در لختترین حالتتان: اسکلتِ زیبایتان را -یعنی- توی گور.
علیٰایّحال، حالا وقتْ رفته. و این وقتِ وقت است که میاید.
یا حق.
استعاره اصیلتر است یا آنچه استعاره از آن است؟
و یا اصلا، چه انگیزهای در ما هست، که سراغ استعاره میرویم؟ هراسناک بودن شئ. یا مقدسبودناش. یا زیاده داغ و برافروخته بودناش و اینجور چیزها که با هم مترادفاند و مهم نیست.
اما تو برای من استعارهی چیزی هستی که ناماش معلوم نیست. پس تو نقطهی ثقلی. پس تو نام آن نامناپذیری در من. و هرچه هست اینجا استعارهای از توست. تو نقطهی ثقلی. و از معمای صورت تو، از آن نقطهی حل نشدهی کنار چانهی تو، چیزها قوام میگیرند. هرچه ثابت است اینجا از تو ثابت است. و هرچه بیثبات از تو.
_____
بد جور مریض شده بودم این چند روز. یک آن انگار سر توی یک سوراخی کردم و گیج و ویج، تا همین عصری که بگینگی هوش و حواسام برگشت.
و در این ساعتهای بیماری دلام به این خوش بود که شما شاید مرا بیمار بخواهید. که بیمار مرا شاید بیشتر دوست داشته باشید. پس هرچه بیمارتر بهتر. تو بگو جنازه، جنازه میشوم. و من هم که سرم درد میکند برای ژست جنازه گرفتن. اما خوب دقت کنید و حواستان خوب جمع باشد. و یک وقتی بروید از توی کشوی میز من نقشهی سفرهای مرا بردارید و سر وقت یک بار تورق کنید. و بدانید که من از کجاها آمدهام، و اینجا که هستم چه معنیای دارم. و برایام ... یا نه، نگویید. فقط چند اشاره: نشانی جزیرهها و شمایل گنجها و مساحت دریاها. باقیش را من خودم پیدا میکنم.
من و شما هیچکدام آدم راحتی نیستم. بدبختانه مصیبت یکی دو تا نیست.
______
قبای اطلس کرده بود تناش، از خم بازار یک آن دیدماش که رد شد رفت.
نگاه که کردم به چشم بازاریان انگار که نه انگار.
-دیدید؟
-نه ندیدیم.
-شنیدید؟
-نه
-طبل عید بود که میزدند. خود عید بود، و اطلسپوش آمد و رفت.
_____
خداوند نگهدار شما باشد. و آرزوی خیر وسلامتی. و اگر برعکس میخواهید، خوب باشد، برعکس.
این را به عنوان اولین مکتوب میان ما حساب کنید. یعنی اولین پیامی که از سمت من به سمت شما فرستاده میشود. البته اولین که نه، دومین شاید و چندمین هم؛ چه پیامهای بیشماری میان ما بوده است.
ای صبا گر بگذری بر ساحل رود ارس
بوسه زن بر خاک آن وادی و مشکین کن نفس
منزل سلمیٰ که بادش هر دم از ما صد سلام
پر صدای ساربانان بینی و بانگ جرس
بههرحال، من لبخندبرلب، تسلیم شما شدهام. و شما را تسلیم خودم دیدهام. که من فدای آن لحظهی تسلیم شما بشوم. سلام همه را برسانید. و بگویید که فلانی ،که منام، تمام بیابانهایاش را فراموش کرده. و تاریکترین لغتاش را یکجا گذاشته زیر زباناش، برِ دندانِ نیش؛ و آمده تا عهدهای غریب ببندد، با خون و آب.
من چه گویم که تو را نازکی طبع لطیف
تا به حدیست که آهسته دعا نتوان کرد
(میان این سطر و سطرهای قبلی این مکتوب چند دقیقه فاصلهی زمانی هست، و یک پرش ذهن از کجا به ناکجا و باز به کجا) یادم آمد که چه میخواستم بگویم، که من احمقام و عجیب هم احمقام اگر به این مختصر امید ببندم. یعنی اگر نتیجهی این چند سال زندگیکردن من و این تمرینهایی که کردهام این باشد که به این هیچ سرخ تو امیدببندم که هیچ به هیچ. اما همینطور شده گویا. و امید سراپا شدهام من. به تو؟ نه، به هیچ و به سرخی و به آب و خون.
تو را استعاره به هرچه کنم زیباترش میکنی و زیباتری از. این جمله را بعد از کلی اتفاق (چه اتفاقی؟ معلوم است، همهی اتفاقات افتاده و نیفتاده. همه. همه کس. همه چیز. همه بار. همه کار همه هم همهی هوم)دارم خطاب به شما میگویم که:
آمادهام. بیا!
__
من شما را دوست دارم. میپرسند چرا. و میگویم. که به خیال من شما از جزئیات مراسم قربانی خبر دارید. و میدانید که چیزها را باید در چه ساعتی اجرا کرد. و با چه لباسی باید در مراسم ظاهر شد. به هر حال من اینطور پیش خودم خیال کردهام که شما این چیزهای بیهوده و لاینفع را بلدید. کاش بلد باشید. انشاءالله که بلد هستید.
___
دیر یابد صوفی آز از روزگار
یک دوستی میگفت که نامهنوشتن چیز ترنآفیه. بر خلاف چیزی که فکر میکردم، سریع پذیرفتم. و حرف درستیست. اما چرا؟ همیشه همینطوری بوده؟ لابد نه. یادم میآید چهطوری پاکتنامههامان را به دست هم میرساندیم و هر دفعه زیباتر از دفعهی قبل بودیم. المنةُ لله که ز پیکار رهیدیم!
-
حرف خاصی نیست. فقط حرفهای قبلی و گهگاه اگر رمقی بود، آرایش کردنشان.
چیزی ندارم که به تو بدهم. به جز تمام خودم. و اینکه آدم تمام خودش را پیشکش کند هم چیز ترنآفیه!
-
به سرم زده ارشد بروم فرهنگ و زبانها بخوانم. ممکن است خسته شود وسطاش. ولی فعلا خیلی برایام جالب شده. اخیرا فهمیدهام که به هیچکاری به قدر زبان یاد گرفتن علاقه ندارم. زبان خواندن. بدون هیچ قصدی. نه که مثلا فلان زبان را یاد بگیری که بعد بتوانی فلان شقالقمر را بکنی. به عنوان یک گیم کاملا. یک بازی کامل و بیانتها. چند وقت است دارم ایتالیایی میخوانم و خیلی خیلی خوش گذشته. من فقط وقتی زبان یاد میگیرم میتوانم از عشق و همهی بار تحملناپذیرش خلاص شوم.
حنیفی امروز یک کتابی معرفی کرد که خودآموز یونانیست. کلی هم تعریفاش را کرد. مثلا بیکارتر که شدم یک وقتی بروم ورقاش بزنم. دوستانام همیشه میگویند چرا یک زبان را تمام نمیکنی درست و حسابی و بعد بروی سراغ یکی دیگر؟
اول که معنی تمامکردن یک زبان را نمیفهمم؟ یعنی چی؟ و بعد من اصلا قصدم این نیست که کار خاصی بکنم. دارم بازی میکنم. مثل آدمی که چند تا بازی روی گوشیاش نصب کرده و از این میرود به آن و از آن به این. حالا مهم نیست.
-
صحنهی شطرنج باختن شمس با پسر رومی را به یاد بیار. صحنهی مرگ الکسیس و نوحههای مادرش. بله. همینقدر زیبا و همینقدر خشن. هاها. چه کار میخواهی بکنی؟
زنده بمان.
-
من واقعا به هیچ جام نیست که بمیرم. من فقط دلام نمیخواهد آلت جنسیام را از دست بدهم. وگرنه مردن که چیز خیلی خاصی نیست.
-
جان همچو مسیح است به گهوارهی قالب
آن مریم بندندهی گهوارهی ما کو؟
آگامبن میگوید (در پیلاطس و عیسی) که پروژهی تصلیب حول سه محور میگردد: یهودا و جماعت سنهدرین و پیلاطس.
و از این سه، دو تای اول معنی متفاوتی دارند. یهودا و جماعت سنهدرین بخشی از چیزی اند که به اقتصاد نجات (economia della salvezza) اصطلاح میشود. در اقتصاد نجات همهی افراد بازیگر نقشهای ازلیاند. آنچه باید بشود میشود و یهودا و شورای سنهدرین تنها مجری نمایش تصلیباند. پس به همین دلیل است که عیسی خطاب به یهودا میگوید: «آنچه را میکنی زودتر بکن.» (یوحنا ۱۳:۲۷) و دیدیم که در صحنهی باغ هم عیسی به راحتی خود را تسلیم سربازان کرد:
جلو رفت و از آنان پرسید: دنبال چه کسی میگردید؟ گفتند: به دنبال عیسای ناصری. گفت: منام.
(یوحنا ۱۸:۵)
اما نقش پیلاطس را نمیتوان با آن دو (یعنی یهودا و شورای سنهدرین) یکی فرض کرد. آگامبن میگوید که پیلاطس تنها آدمیست در انجیل که از تیپ فراتر میرود و به پرسونا نزدیک میشود، به همین دلیل در اقتصاد نجات جایی ندارد. پیلاطس خشمگین میشود. رحم میکند. شک میکند. اشتباه میکند. و او را در انجیل پر از حالات گونهگون بشری میبینیم. بر خلاف یهودا و جماعت سنهدرین (که ضرورتا باید نقششان را در پروژهی تصلیب بازی کنند) پیلاطس مختار است. حکم علیالظاهر در دست اوست. در دست او که پادشاه زمینیست (در برابر عیسی که حکمران ملکوت است) و میتواند هم حکم به تصلیب بدهد و هم ندهد.
به همین سبب عیسی مکالمهاش را با او کش میدهد. در برابر او به نوعی از خود دفاع میکند. و در دادگاه با او وارد گفتوگویی بلند میشود، که حدود پنج ساعت طول میکشد.
نگاه کنید به صحنهی “عیسی در مقابل پیلاطس” در روایت یوحنا، از ۱۸:۲۸ تا ۱۹:۱۶
دیشب دم سحر بود و خیلی گرسنه بودم. میخواستند غذا بخورند. من نخوردم. گفتم شاید کمشان باشد. من وقتی غذا باشد و نخورم خیلی اعصابام به هم میریزد. اصلا دیوانه میشوم اگر غذا باشد و نخورم. بعد رفتم نگاه کردم ببینم چی هست و چی نیست. یک تکهماهی دیدم و آوردم که سرخاش کنم. درنا و بیژن بیرون آشپزخانه خوابیده بودند. همه جا تاریک بود. فقط چراغ هود روشن بود. ماهی را گذاشتم توی ماهیتابه و چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که علیالظاهر سرخ شد. دیدم اگر بیشتر بماند میسوزد. خاموشاش کردم و در تاریکی نشستم به خوردن. خام بود. اطرافاش پخته بود ولی وسطاش یخ بود و کاملا خام. و خامخام خوردماش. چندشآور بود. میترسیدم که چیزیم شود ولی باز خوردم. حالام داشت بد میشد. ماهی تمام شد. آخرش را نخورده ریختم دور. سرم گیج میرفت. چند دقیقه نگذشته بود که روی انگشتهای دست راستام چند لکهی قرمز دیدم. خوف کردم. با دست چپام خواستم لکهها را پاک کنم. پاک نشدند. دستام را شستم چند بار. پاک نمیشدند. به نظرم خونمرده جمع شده بود. و دست و پاهایام بیحس شده بودند. چند تا خرما خوردم که سردی نکنم و گفتم به درک؛ رفتم که بخوابم.
همه چیز آمادهی ظهور کابوس بود.
_
من بودم و یک نفر به اسم روبرت. که صورتاش بگینگی قرمز میزد. کجا دیدماش؟ یک خیابان بود یحتمل. پلیس دنبالمان بود (دنبال من یا او؟) و مرا کشاند به بیمارستان. و نشاند پشت میز دکتر.
دکتر مرا معاینه کرد. یک نور زرد براق در فضای مطب بود. دکتر لباسام را زد بالا و شلوارم را هم... . وحشتناک بود. روی سطح شکمام چند برآمدگی بزرگ و کوچک. پر از غدههای ناجور شده بودم و یکیشان از همه بیشتر توی چشم میزد، سمت راست شکمام زیر دندهها. و به جای دو تا بیضه سه تا بیضه داشتم.
در تمام مدت معاینه (که بیش از چند ثانیه طول نکشید چون من نمیتوانستم بیشتر از آن به بدن از ریخت افتادهام نگاه کنم) روبرت پشت سر دکتر و روبهروی من داشت دلقکبازی در میآورد و هی به من نگاه میکرد و میخندید.
بعد از ظهر است. رفتم ناهار خوردم و رفتم سر کلاس. بد نبود. یک چیزهایی گفت دربارهی آلافراسیاب و برایام سوال بود. بعد کلاس آمدم پلتفورم. که مثلا ماندهی خلیفه و اعرابی را بخوانم. توی راه به کولریج فکر میکردم. حالا بعد این همه خم و پیچ و اینها قالب کار توی ذهنام شکل گرفته،کامل. قالب یعنی دقیقا چهگونگی کار و ژستی که باید به فارسیِ شعر داد و طرز تعلیقههایی که باید آن تهمهها گذاشت و شمایل مقدمه و یادداشتهایی که برای نقشهای گوستاو دوره باید ساخت و اینها. اما دقیقا چهطور میشود به آن لحن خیلی خاص رسید؟ به آن انسجام عجیبغریب رشکبرانگیز. چهطور میشود یک چیزی ساخت مثلا مثل حرم شاهچراغ؟ چهطور میشود آنطور آینه کاری کرد، که هر جزء شرح جزء دیگر و اجزا اشاره به کل باشند؟ چهطور میشود یک اثر هنری ساخت که یک لغتنامه باشد؟ یک لغتنامه. دقیقا همین. یک لغتنامه.
مکتوب شما را سر ظهر خواندم و (سر تنظیم لحن گیرم باز) یک شوقی را که این چند وقته نداشتم «کسب» کردم و یا کسبام شد. و آمدم یک چیزکی بنویسم که دو تا مهمان از ناکجا آمدند و نشد که بنویسم و خوب که آمدند و ننوشتم و چند ساعتی بعدش توی شهر گشتم و یکی دو تا بوی همیشگی به دماغام خورد و حالا آماده آمدهام پیش تو اعتراف کنم.
-
لازم است که مکتوب شما را دوباره بخوانم؟ نه. اگر بخوانم جواب تو میشوم، یعنی که هیچ میشوم و پوچ و مرا که هیچ و پوچ -گفتهبودی که- نمیخواهی.
-
دارم شر به پا میکنم، و نه اینطور. بیا و ببین. هرجا پا میگذارم سرخ میشود(م). یک جور شور دوزخیای پیدا کردهام که نه اینطور.
یک سال پیش بود حدودا و با بیژن رفته بودیم نمایشگاه. بین روز بود و روزه بودم. بیژن گفت برویم یک جا قهوه بخوریم و ~. گفتم که روزهام و دیدم که حالاش گرفته شد. چرخی زدیم و گفتم که بیژن، برویم فلان جا قهوه بخوریم و ~. و رفتیم و یک گوشهای گیر آوردیم و قهوه را خوردیم ~. بیژن گفت روزه نیستی دیگر. گفتم که چرا و از هر وقتی روزهترم. گفت خیلی مسخرهای به خدا. و مسخره بودم واقعا. از سر تا به پا من آن روز مسخره بودم (از سخر)
و حالا یک سال گذشته. دوسه روز پیش دوباره کارمان با بیژن به همان لمحه کشید. همان بحث دوباره پیدا شد بین ما، سفت و سختتر و دوزخیتر از سال پیش. یک ردیف نارنجک به خودم بستم و دست بیژن را هم گرفتم و به یک جست از دایره زدم بیرون. پوف. چه هول و ولایی بود. آخر به خیر گذشت. بیژن گفت:چرا هی اصرار داری این صورت پلید را به خودت بگیری؟ گفتم: تا تو دقیق نگاهام کنی.
_
|قصه|
یک بار یکی (امیری وزیری دبیری وکیلی کسی) در محضر هارونالرشید (یا مأمون؟) بود. غلام هارونالرشید (یا مأمون؟) هم بود. و غلام هارون (یا مامون؟) چشم آن یکی (که وزیر و وکیل بود و شاید از برمکیان بوده باشد مثلا و شاید اصلا فضل بن جعفر برمکی باشد) را گرفته بود و غلام هم لابد بدش نمیآمده بین هارون (یا مأمون) و آن یکی عشوهای بریزد. خلاصه آن یکی (که وزیر بود و...) چشمکی به غلام میزند م همان لحظه هارون (یا مأمون؟) به آن یکی (که فلان) نگاه میکند و آن یکی هم برای آن که بویی نبرد چشماش را همینطوری نیمه باز نگه میدارد و -میگویند که- چشماش را تا آخر عمر، نیمهباز نگه داشت.
_
من یک لحظه به خودم آمدم و دیدم که توی دستام قدری خردهشیشه هست. و تا کسی نبیندم، هرچه خردهشیشه داشتم را یک لحظه بلعیدم.
_
(دعوا)
تو از من چیزی میخواهی که ربطی به من ندارد و جفت و جور تنام نیست. و من هم که میدانی سرم درد میکند برای لباسها و چهرههای گشاد. (کاش بعد دو سال یک وقتی بتوانم «غلطیدن مداوم یک قطعه» را تمام کنم و آنجا این ژست را تام و تمام تصویر کردهام) و خلاصه دیدهای که بدم نمیآید این نقاب گلوگشاد را به صورتام بزنم و نتیجهاش ولی مسخره است و طنزآمیز لابد. هرچیزی که به من مربوط میشود طنزآمیز است و مسخره (این بار نه از سخر)
_
دلام برایتان تنگ شده، حسابی هم. این چند وقته خواستم که ببینمتان و هی دیدم که ضرورتی ندارد و این دلتنگی هم یک جور دلتنگی بیگزیر و بیتمام است. از آنهایی نیست که مثلا آدم برود طرف را ببیند و دلاش گشاد شود. چند وقت پیش الف. سراغ شما را از من گرفت. گفتم سراغ چی را میگیری دقیقا؟ فهمید که دارم اذیت میکنم. گفت فاطی حالاش خوب است؟ گفتم که هیچ مهم نیست و قابل عرض نیست. چون بدحالیاش و یا خوبحالیاش، یک جور بدحالی یا خوبحالی بیگریز و تمام است. ضروری است و قابل عرض نیست و اینها.
_
به کوی میکده هر سالکی که ره دانست
دری دگر زدن اندیشهای تبه دانست
زمانه افسر رندی نداد جز به کسی
که سرفرازی عالم در این کله دانست
ورای طاعت بیگانگان ز ما مطلب
که شیخ مذهب ما عاقلی گنه دانست
دلام ز نرگس ساقی امان نخواست به جان
چراکه شیوهی آن ترک دلسیه دانست