کهف

کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم

کهف

کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم

این را گفت و بعد از آن به ایشان فرمود: دوستِ ما ایلعازر در خواب است، اما می‌روم تا او را بیدار کنم.
شاگردان او را گفتند: ای آقا، اگر خوابیده است، شفا خواهد یافت.
امّا عیسی درباره‌ی مرگِ او سخن گفت، و ایشان گمان بردند که از آرامشِ خواب می‌گوید. آن‌گاه عیسی به‌طورِ واضح به ایشان گفت که ایلعازر مرده است.

(یوحنا ۱۴-۱۱:۱۱)

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

  • ۰۳/۰۹/۳۰
    .
  • ۰۳/۰۹/۲۳
    .
  • ۰۳/۰۹/۲۳
    .
  • ۰۳/۰۹/۲۰
    .
  • ۰۳/۰۹/۱۵
    .
  • ۰۳/۰۹/۰۶
    .
  • ۰۳/۰۸/۲۹
    .
  • ۰۳/۰۸/۲۰
    .
  • ۰۳/۰۸/۱۲
    .

آخرین نظرات

  • ۲۴ آذر ۰۳، ۰۹:۱۳ - عرفان پاپری دیانت
    ۲۴۲

شتر

جمعه, ۲۸ مرداد ۱۴۰۱، ۰۲:۱۰ ق.ظ

but all i've ever learned from love
was how to shoot somebody who outdrew you

-

چند هزاره قبل، آن وقت که مثل‌ها هنوز ساخته نشده بودند و کلمات هنوز به تمامی شکل نگرفته بودند، حیوانی که بعدها شتر نام گرفت، از بیابان خود خارج گردید و نزد انسان‌ها آمد. پشت درختی نشست و از دور به آدمیان و کار و کردارشان نگاه کرد. و به نظرش رسید که بر خلاف سایر جانوران که  اهل توحش‌اند و با عورت‌های برهنه راه‌ می‌سپارند، در کار این جانوران راست‌قامت ظرافتی و عجزی هست و این در نظرش نیکو آمد و به سمت سوراخ‌هایی که آدمیان در دامنهٔ کوه داشتند رفت و آنجا نشست و خواست که نزد آدمیان بماند. در واقع، فرزندان آدم هیچ‌گاه شتر را رام نکردند، بلکه شتر ایشان را رام یافت و با آن‌ها همسایه گردید.

مدت‌ها به این طریقه سپری شد. آدمیان شتر را بار کردند و خانه‌هایشان را به صحراهای دور کشاندند. بر شتر سوار شدند و به سفر رفتند و چشمشان به غرایب عالم افتاد. و از پشم شتر صاحب کلاه و تن‌پوش شدند. تا آنکه روزی دخترکی از فرزندان آدمیان افسار شتر را در دست گرفته بود و با خود می‌کشید. شتر با گام‌های آهسته، آن‌قدر آهسته که در همه حال یک قدم عقب‌تر بماند، به هر آن کجا که دخترک می‌کشیدش می‌رفت و در دلش، از این که موجب تفریح دخترک شده است شادمان بود. رفتند تا به جوی آبی رسیدند و شتر ایستاد. دخترک افسار شتر را کشید اما شتر از جای خود تکان نخورد. دخترک به عقب رفت و با پای کوچکش لگدی به ساق پای شتر زد، یعنی که باید راه بیفتد. شتر نشست و دخترک را بر کمر خود سوار کرد و از رودخانه عبور داد.

و بعد از آن روز، سال‌ها از نو طی شدند و بهار از پی زمستان آمد. و دخترک بزرگ‌شد. زنی جوان شد و یک وقت، که روز عروسی او بود، شتر را با سنگ‌های صیقل‌خورده آذین بستند تا عروس را به محل جشن ببرد که در میانهٔ دشت قرار داشت. شتر زن جوان را بر کمر خود سوار کرد و آهسته به سوی دشت به راه افتاد. آنجا، آدمیان گرد هم آمده بودند و در اطراف داماد حلقه زده بودند. وقتی شتر به حلقه نزدیک شد، آدمیان هلهله کردند و راه را برای عروس باز کردند و داماد جلو آمد. در آن وقت، شتر ناگهان بر روی دو پای خود ایستاد و عروس را بر زمین کوفت و نعرهٔ بلندی کشید. جماعت از ترس به عقب رفتند. عروس در خاک می‌غلتید. شتر سرش را پایین برد و دهانش را به صورت عروس نزدیک کرد و با دندان‌هایش گوش‌های عروس را کند و گلوی او را جوید. خون روی صورت شتر پاشید. داماد سنگی برداشت و به سوی شتر پرتاب کرد و به دنبال او، آدمیان با سنگ و چوب به سمت شتر حمله‌ور شدند. عروس داشت جان می‌داد. شتر لگدی به پهلوی او زد و به سمت داماد دوید. داماد وحشت‌زده بر جای خود ایستاد و سنگی را که در دست داشت بر زمین انداخت. شتر با دو دست خود بر سینهٔ داماد کوفت، چنان شدید که خون از دهان داماد بیرون ریخت و همان دم جان داد. شتر راه خود را از میان آدمیانی که با خشم و وحشت او را در حصار گرفته بودند باز کرد و از آنان دور شد. و ترکشان کرد. و رفت. و به بیابان خود برگشت و تنها شد. و سال‌های زیادی را در تنهایی سپری کرد تا دوباره دلتنگ آدمیان شود و نزد ایشان بازگردد.

اما آدمیان آن واقعه را در خاطر نگه داشتند و از این روست که می‌گویند شتر کینه‌جوست و در کینه‌جویی به او مثل می‌زنند.

۰۱/۰۵/۲۸
عرفان پاپری دیانت

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی