That's my type
گفتا که بنشناسم من خویش ز بیگانه
همیشه در ویرانهها گشته بود و با کسانی که -به قاموس ما البته- کلاش و رند و از این دست شمرده میشدند.
آن روز من و مادرم پیاده میرفتیم که چشم مادرم کنج کوچهای به او افتاد و بهتش برد و سراسیمه خیره شد به او که خودش است و هیچجوره اشتباه نمیکنم. من جز خاطرۀ محوی از خواهرم نداشتم، به همین خاطر نتوانستم چیزی بگویم. اما وقتی پدرم را به آنجا آوردیم او نیز گفت که البته، خودش است. پدر و مادرم او را دخترِ گمشدۀ خود دانستند و به سراغش رفتیم. اطرافیانش چیزی از گذشتۀ او نمیدانستند اما خودش بیدرنگ تصدیق کرد که بله من در کودکی گم شدهام و سالهاست منتظر بودهام که کس و کارم بیایند پیام.
علی رغم همۀ هشدارهایی که اطرافیان و آشنایان میدادند، او را به خانه آوردیم. هرچه بیشتر میگذشت، بیشتر یقین میکردیم که او همان خواهر گمشدۀ ماست. به زودی با ما اخت شد و چنان رفتار میکرد که گویی همیشه با ما زندگی کرده است. میگفت خانۀ شما همان خانهایست که سالها در ویرانه خیالش کرده بودم. در اتاق خواهرم میخوابید. در آدابدانی بیمانند بود و سر سفره چنان مینشست که گویی سالها با اصیلترین خاندانها همسفره بوده. رفتارش هیچجوره به آنچه از گذشتۀ او میدانستیم شبیه نبود با آنکه همسایگان و نزدیکان همیشه به پدر و مادرم میگفتند که این نویافتهتان روزی سبب بیآبرویی شما خواهد شد، ما یقین کرده بودیم که همخون ماست و هرچه کم و کاستی در او میدیدیم پای سالهای دوریاش میگذاشتیم. تا آنکه عاقبت طوری شد که هیچکس انتظارش را نداشت. انگار با خودش روراست شده بود و یا دیده بود که زندگی با ما به مصائبش نمیارزد. یک شب هرآنچه از خواهرم مانده بود (قدری لباس و چند عروسک) را آتش زد و گریخت. در محبت ما به او البته خدشهای وارد نشد و به جستجویش رفتیم و همانجایی که انتظار میرفت پیدایش کردیم: کنج خرابهای با معاشران همیشگیاش. چیزی از سخنان او نفهمیدیم. به خانه برگشتیم و هنوز که هنوز است، هیچ یک از ما به صداقت او شک نکرده و خاطرات حضور او را از یاد نبرده. او البته همخون ما و عزیز ما بود و ما خوشبخت بودیم که هر چند اندک، چند صباحی با خواهر گمشدهمان همخانه بودیم.
پارسال وبلاگ شما را یافتم و سرتاسر خواندم. الان که دیدم دوباره چیز مینویسید خوشحال شدم.