راهنما
از آن ساعت که از خانهٔ صاحبم بیرونم کردند تا همین امروز در کنار جادهها زندگی کردهام. زندگانی من در این ایام شبیه به حیوانات بوده است. با این تفاوت که من بسیار کمتر از حیوانات جابهجا میشوم. غالباً در یک جا چمباتمه میزنم و زندگی میکنم. فرق میان خواب و بیداری را به ندرت احساس میکنم. گاهی نشسته و گاهی درازکش به خواب میروم و هنگامی که بیدار میشوم چشمانم را بسته نگه میدارم. چند وقتی است که زیر سایهٔ یک تابلوی راهنما جا خوش کردهام. از وقتی که به این سایه خزیدهام بسیار آسوده زندگی کردهام. هنگام تاریکی صدای باد را میشنوم و هرگاه که بتوانم سرم را بالا نگه دارم ستارهها را نگاه میکنم و در روشنایی روز به صدای ماشینها گوش میکنم. تنها مشکلم تنهایی و بیکسی است که آن را هم به مدد هوش و استعداد انسانیام برطرف کردهام. یک وقت به ذهنم رسید که باید نوشتهٔ روی تابلو را خراب کنم. پس یک سنگ تیز برداشتم و هرچند به زحمت، توانستم نوشته را مخدوش کنم. از آن به بعد ماشینها هنگامی که به دو راهی من میرسند آهستهتر میروند و بعد توقف میکنند. هر روز چند بار کسانی از ماشینها بیرون میآیند و به اطرافشان نگاه میکنند و بعد میآیند پیش موجودی که زیر تابلو خوابیده، یعنی من، و مسیرشان را از من میپرسند. من که نوشتهٔ تابلو را در ذهنم نگه داشتهام، اگر بیدار باشم راه را نشانشان میدهم و به این ترتیب از دوستی و همصحبتی آنها بهرهمند میشوم. مشکل دیگرم غذاست هرچند ه هر روز که میگذرد کمتر از قبل احساس گرسنگی میکنم. گاهی در حوالی جایی که مینشینم علف سبز میشود و آن علفها را میخورم. گاهی مورچهها و بعضی حشرات و جانوران دیگر از کنارم رد میشوند که با دستهایم شکارشان میکنم. اما گاهی میشود که روزهای زیادی بیغذا میمانم و از هوش میروم. در این وقت، مردمی که سوار ماشینهایشان از کنارم رد میشوند گمان میکنند که مردهام و میآیند سروقتم و به من غذا میخورانند و مرا به زندگی برمیگردانند. با این حال، میدانم که نمیشود این وضع را ادامه داد و واضح است که به زودی خواهم مرد.
شما نخواهید مرد
اما خودتان را خواهید کشت