کهف

کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم

کهف

کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم

این را گفت و بعد از آن به ایشان فرمود: دوستِ ما ایلعازر در خواب است، اما می‌روم تا او را بیدار کنم.
شاگردان او را گفتند: ای آقا، اگر خوابیده است، شفا خواهد یافت.
امّا عیسی درباره‌ی مرگِ او سخن گفت، و ایشان گمان بردند که از آرامشِ خواب می‌گوید. آن‌گاه عیسی به‌طورِ واضح به ایشان گفت که ایلعازر مرده است.

(یوحنا ۱۴-۱۱:۱۱)

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

  • ۰۳/۰۷/۲۴
    .
  • ۰۳/۰۷/۲۲
    .
  • ۰۳/۰۷/۲۰
    .
  • ۰۳/۰۷/۱۲
    .
  • ۰۳/۰۷/۱۱
    .
  • ۰۳/۰۶/۲۶
    .
  • ۰۳/۰۶/۱۹
    .
  • ۰۳/۰۶/۱۸
    .
  • ۰۳/۰۶/۱۷
    .
  • ۰۳/۰۶/۱۵
    .

آخرین نظرات

  • ۲۹ ارديبهشت ۰۳، ۱۱:۳۵ - eons faraway
    برزخ

.

پنجشنبه, ۱۲ مهر ۱۴۰۳، ۰۲:۳۴ ق.ظ

من سال‌ها سعی کردم که همه مرا به عقل سلیم بشناسند. مدت‌ها سعی کردم که پشت هر کاری که می‌کنم چیزی جز یک منطق بسیار محکم نباشد. در واقع سعی هم نمی‌کردم٬ به طور طبیعی این‌طور بوده‌ام٬ و این در من به قیمت سرکوب بسیاری از عواطف به وجود آمده‌ است. کارهایی را که بقیه در پاسخ به عواطفشان می‌کنند٬ من یا نمی‌کنم و یا اگر می‌کنم در پاسخ به عاطفهٔ بخصوصی نیست٬ بلکه با یک حساب و کتاب دیگری می‌کنم. همیشه متوجه بوده‌ام که این منطقی که من در کار می‌کنم همسایهٔ دیوار به دیوار جنون است. من از اکثر عواطف معمول بشری بیزارم و سعی کرده‌ام که خودم را به تمامی از شکل‌های گوناگون آن خالی کنم. اما همیشه صورت نهایی این عواطف٬ یعنی جنون را یک جایی در خفا نگه داشته‌ام. یک جنونی همیشه هست که من آن را پشت یک دیوار فولادی رام نگه داشته‌ام. همیشه سوالم از خودم این بوده که این جنون چه وقت خودش را آزاد خواهد کرد؟‌ چه اتفاقی اگر بیفتد من مجنون می‌شم؟‌ و همیشه چند تا جواب دم دستم داشتم که فرضاً این اتفاق و آن اتفاق اگر بیفتند ورای تحمل عقل منند و در یک چنین وضعیتی من آماده‌ام که سلامت عقلم را از دست بدهم. اما مدتی است که فکر می‌کنم آن جنون بسیار از چیزی که فکر می‌کردم نزدیک‌تر است. و سیلابی که همیشه خیال می‌کردم در یک روز بسیار دوری ممکن است به راه بیفتد٬ بسیار راحت‌تر از این چیزها جاری می‌شود. من در تمام این سال‌ها٬ در همهٔ اوقاتی که خودم را بابت عاقل بودنم پرستیده‌ام٬ و به خاطر برتر بودنم از دیگرانی که به قدر من عاقل نیستند به خودم آفرین گفته‌ام٬ در خفا در یک گوشهٔ ذهنم آن نمایش بزرگ را تمرین کرده‌ام و به جزءجزء آن فکر کرده‌ام و همیشه در دلم مطمئن بوده‌ام که قرار نیست عاقل بمیرم. اما همیشه خیال می‌کردم که زمان آن نمایش بسیار دور است. اما انگار نیست و هر لحظه ممکن است به این نتیجه برسم که وقت آن رسیده که همه چند دقیقه خفه شوند و با وحشت به من نگاه کنند.

۰۳/۰۷/۱۲
عرفان پاپری دیانت

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی