چون بساعت واهمدان آیی، شرحِ این نامه بمشافهه بشنوی و اگرنه این را نیز در کیسهی حمعسق نگه میدار.
(مکتوبات، عینالقضات، ص ۱۹۵)
~
یک این بار راحتام بگذار. یک بار فقط. همین یک بار بگذار من تاریخِ خودم را از یاد ببرم. بگذار از گذشتهام عبرت نگیرم. بگذار این ذغالِ افروخته را چند لحظه بیشتر توی مشتام نگه دارم. بگذار حرف بزنم.
از مواجههی من با سپیده چه چیزی در من یا از من ماند؟ بگذار بگویم.
یک رشته به باریکیِ مو از من به زمین وصل بود و حالا نیست. تمامِ حاصلِ من از واقعه بریدنِ این رشته بود. حالا دیگر هیچ خبری برای من تلخ نیست. من مثلِ تاریکی به هر کجا میسُرم، سراپا سیال. به اشارهای میمیرم، به اشارهای زنده میشوم. به اشارهای از پدید، ناپدید میشوم و برعکس. این اتفاق آخرینِ یک سلسله بود، سلسهی مرگپذیریِ من. که حالا مثلِ موم توی دستِ مرگام و مرگ هم مثلِ موم توی دستِ من است.
گذشته از این آن شبی که من این واقعه را قصد کردم، یادم هست که دقیقاً چه اتفاقی افتاد. و این که چهطور تکانده و تکیده شدم. چیزی به جزءجزءِ جهانِ من رسوخ کرد. و یک لحظه، همه چیز در یک لحظه رخ داد و چشمِ من از ساخت افتاد و یک لحظه به خود ساختارِ دوباره گرفت. من به سمتِ سومی نگاه کردم. و نوری که از آن سوی سوم میتابید، گوشهگوشهی مرا تأویل کرد. و من خوشبخت بودم که پیش از مرگام دقیقترین و دیریابترین ژستهای انسانی را به خودم گرفتم و در تنِ خودم از نو کشف کردم. فقر. ایجازِ ناگزیر. استهلاک.
هرچیزی که از واقعه به دستام رسید را یک شب توی نامهای برای چند نفر از آدمهای نزدیکام نوشتم که کاش ننوشته بودم. مهم نیست. دیگر این دالان را تا آخرش رفتهام.
اما من سپیده را نمیخواستم. این نکتهایست که به تازگی کشفام شده. هرچند من خیال میکردم که تنام را بسترِ خواستن کردهام و خیال میکردم که توانستهام کمانِ کشیدهی خودم باشم اما حالا که دقیق نگاه میکنم میبینم که من مرگ را میخواستهام، بیشتر از همه چیز. من معمّا را اشتباه دیده بودم. من فکر میکردم که معمّای من یک کلمهست و سعی کردم از راههای مختلف (مثلِ تکرار و انجامِ مراسمِ آیینی در زبان) کشفاش کنم. اما معمّای اصلیِ من مرگ بود. و کلِّ این اتفاق رمزی بود که من میخواستم از مرگ باز کنم. و راهِ من به مرگ از سپیده میگذشت. و گذشت. و به همین خاطر هم از خودم شاکی نیستم که چرا کمانِ تنام را تا انتها نکشیدم. و چرا به سپیده نگفتم که دوستاش دارم. من شاکی نیستم. چون همان چیزی را که دور از چشمِ خودم میخواستم حالا جلوی چشمام و توی دستام گرفتهام. من -بیآنکه خودم خبردار شوم- بینِ سپیده و مرگ، مرگ را انتخاب کردم. گلهای نیست.
من در نتیجهی این گذار، زیباترین شکلِ خودم را پیدا کردم و دقیقترینِ نقابهایام را یافتم و چفتِ صورتام کردماش. من در ضرورتِ تاریخام به چهره میآیم. من در نهایتِ این راه، همان ژستی که دنبالاش بودم را گرفتم به خودم. ژستی که هیچکس، دیگر هیچکس نمیبیندش و ذرهذره از چشمهای خودم هم غریبتر میشود. من حرفی که باید از شیطان میشنیدم را شنیدم: تاریک و سراپا سیال.
بگذریم. من امشب تلختر از آن ام که بتوانم از زیباییِ خودم گزارشی بدهم. و این که ربطِ من با جهانِ زندهی مربوط، به کلّی از هم گسیخته. دیگر با آشناترین آدمها هم بیدلالتام. به جز چند نفرِ بسیار محدود از دوستانام که به قدرِ کافی از هوش و از بیماری برخوردارند، تقریباً همه از چشمام افتادهاند، و دارم سعی میکنم خودم را از چشمِ همه بیندازم و فکر میکنم هم که انداختهام هم تا حدِّ زیادی. به هر حال، دست و دلام دیگر به اشاره نمیرود. وقتخوش.
بس کن که بیخودم من ور تو هنر فزایی
تاریخِ بوعلی گو، تنبیهِ بوعلا کن
از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی
بگزین رهِ سلامت ترکِ رهِ بلا کن
در رابطهی جنسی چیزی که اهمیت دارد رسیدن به ضربآهنگ است.
بدن وقتی رام میشود که امید به تکرارِ سوژه داشته باشد.
اصالتِ تاریخ امری متأخر است. ما به تاریخ اصالت میدهیم زیرا خود را مرکزِ جهان نمیدانیم. اما برای گذشتگان، تاریخ هیچگاه اصالت نداشته. زیرا ذهنِ کهن خود را در مرکزیتِ جهان (و زمان) میبیند و به تبع پدیدهی تاریخی را، وقتی که میخواهد بشناسدش از ذهن و از زبانِ خود عبور میدهد.
او -یعنی انسانِ کهن- در تاریخ فکر میکند نه به تاریخ.
(شکلِ دقیقی از این جهانبینی را در دفترِ دومِ مثنوی میبینیم: قصهی سجدهکردنِ یحیی علیهالسلام در شکمِ مادر مسیح را علیهالسلام)
~
برای مثال ما امروز هیچوقت به خودمان اجازه نمیدهیم که چیزی از خودمان به تختجمشید اضافه کنیم یا مثلاً در مسجد جامع اصفهان صحن یا محرابِ جدیدی بسازیم. در حالی که این بناها در طولِ زمان مدام در تکوین بودهاند. بسیار دیدهایم که در یک بنا که متعلق به قرنهای اولیهی اسلامیست -و گاهی حتی ریشههای بنا به عصرهای کهنتر میرسد- آثاری از سلسلههای بعد مثلِ صفویه و سلجوقیه و... هست و این تکوین در بسیاری از بناها تا قاجار ادامه پیدا کرده و اسمِ فتحعلیشاه را مثلاً بر کتیبهی این بناها میتوان دید.
و این گسست از قاجار به بعد -برای ما- رخ میدهد. که ما خود را در تاریخ و از تاریخ نمیبینیم و میکوشیم شکلِ نهاییِ تاریخ را حفظ کنیم و نگه داریم.
~
در ادبیات به همین نحو. در جهانِ کهن یک اثرِ ادبی با اتمامِ کارِ مولف به پایان نمیرسد و در دستِ کاتبان و نگارگران و راویان و... در جستوجوی شکلِ کاملترِ خود به حیاتاش ادامه میدهد. اما ما امروز در کارِ تصحیحِ متون، جلوی این رشد را میگیریم و میکوشیم شکلی قطعی و نهایی از متن به دست بیاوریم.
~
ما به خودمان اجازه نمیدهیم که بخشی از گذشته شویم و که گذشته شویم. چراکه از مرگ میترسیم. و میخواهیم راهِ مرگ را سد کنیم. و به همین خاطر به آثارِ تاریخی دست نمیزنیم چراکه مردهاند و مرگ را سرایت میدهند. و میکوشیم تا با حفظ و مرمتِ این آثار جاودانهشان کنیم. اما مرگ با قدرتی بیشتر از همیشه بر ما و بر زمانهی ما مسلط است.
یک پدیده تنها وقتی جاودانه میشود که مرگ را تا انتها به خود راه دهد و ما تمامِ منافذمان را به روی مرگ بستهایم.
واژهی حرام با حرمت و حریم و حرم همخانوادهست. این واژهها بیش از آنکه بر پلیدی و گناه دلالت کنند، اشاره به امر مقدس دارند. این واژهها مرز میکشند و در مرزی که میکشند، سوژهشان را -احتمالاً با نهایتِ قدرتی که ذهن میتواند بر چیزی اعمال کند- تشدید میکنند.
~
نخستین احساسی که از ریشهی حرم در ذهن میروید «واهمه» و «ترس» است. اما این ترس با ترسهای طبیعی بشر متفاوت است. در حرام، ترس از آلودهشدن نیست، از آلودهکردن است.
حرام به دورِ سوژهی خود پردهای از واهمه میتند و سوژه در پشتِ این مانع، زیبا و لذتناک و در عینِ حال دستنایافتنی و هراسناک است. و حسابِ این هراس را گفتم که از هراسهای طبیعی باید جدا کرد زیرا که هراسی زبانیست.
برای مثال ما از بیماریها واهمه داریم و از آنها میگریزیم. اما به امرِ کشیده میشویم و میگریزیم.
در پردهای که «حرمت» به قصدِ کتمانِ سوژه به دورِ آن میتند، اشارهای دوچندان هست در بیانِ همان سوژه. میتوان اینطور گفت که کارِ صفتِ حرام در زبان ظاهراً دور کردنِ ذهن از سوژهست؛ و محرومکردنِ آن. و در درونهی امر ولی کارِ صفتِ حرام، کشیدنِ ذهن است به سوژه.
برای مثال در «یسئلونک عن الروح» همین اتفاق میافتد. سوژه ممنوع میشود و ذهن جذبِ سوژهی ممنوع.
~
پس امرِ حرام در اصل باید برای پرکششترینِ چیزها به کار رود، یعنی امرِ غریزی. و اگر میبینیم که در فقه صفتِ حرام برای اموری غیرغریزی نیز به کار رفته به گمانِ من اتفاقی متاخر است و از جنسِ جزئیسازیهاییست که همهی علوم به آن پرداختهاند.
~
برای برپایی و رشدِ تمدن، انسان ضرورتاً باید ریاضت میکشید. همانطور که برای کسبِ هر موفقیتی باید موقتاً از چیزهایی اجتناب کرد، رشدِ تمدن نیز ناچاراً در گروی وضعِ اخلاقیات بود. انسان شدیداً به امرِ غیراخلاقی (شر) گرایش دارد اما از سرِ ضرورتی تاریخی باید از آن اجتناب کند. و از آنجا که هر ریاضتی ذاتاً موقتیست و صرفاً تا زمان تحققِ هدفی خاص ادامه مییابد، با رسیدنِ تمدن به نقطهی اوجِ پیشرفتاش، نظامِ اخلاقی ضرورتاً فرومیپاشد و انسان به حالتِ ابتدایی و پیشااخلاقیِ خود رجعت میکند و مرزهایی را که با ریشهی حرم به دورِ شر کشیدهبود، درمینوردد.
~
در ابتدای این یادداشت نوشتم که واژهی حرام پیش از آنکه پلیدیِ چیزی را اعلام کند، بر خاصبودن و دورازدستبودنِ آن دلالت میکند. پس با این تعریف واژهای که در مقابلِ «حرام» قرار میگیرد نه «حلال» بلکه «مباح» است.
(همانطور که در برابرِ taboo واژهی noa قرار میگیرد.
نقل از توتم و تابوی فروید)
اما میانِ این دو واژه چه فرقی هست؟ اگر حلال و مباح هردو دلالت بر کاری دارند که انجامِ آن بلامانع است، چرا برای اشاره به یک مدلولِ واحد باید دو واژهی متفاوت باشد؟
به این سوال میتوان اینگونه پاسخ داد: چیزی حلال است که امکانِ حرامبودنِ آن نیز باشد یا بهتر اگر بگوییم، حلال جزوی از محرمات بوده که از حرمت افتاده حال آن که دربارهی مباح این گونه نیست.
برای مثال رابطهی جنسی با همسر را حلال میگویند نه مباح. زیرا پیشفرض دربارهی رابطهی جنسی حرمت است و این رابطهی خاص، یعنی رابطه با همسر، حلال «شده است». اما مثلاً نفسکشیدن و آبخوردن و ... مباحاند. زیرا نفسکشیدن امری عادیست و رابطهی جنسی امری غیر عادی.
باز هم اگر بخواهیم فرقِ این دو واژه را معلومتر کنیم، باید گفت که در «حلال» هنوز قدری از واهمه هست. اما در مباح واهمهای نیست. پس حلال و حرام از یک جنساند و هردو حولِ حسِ هراس شکل گرفتهاند و بر چیزهای غیر عادی دلالت دارند. در «حرام»، واهمه هنوز پابرجاست و در خلال واهمه به آخر رسیده. بر امرِ حلال نیز مانند حرام، مرزی محیط بوده که حالا برداشته شده اما ردِ آن کماکان در اطرافِ سوژه پیداست. در حالی که برای امرِ مباح از آغاز چنین مرزی نبوده. به همین خاطر است که انجامِ عملِ حلال در مقایسه با عملِ مباح با لذتِ بیشتری همراه است.
عیسی میگوید: «به راستی که در ملکوتِ من بیگانهای نیست.»
زیرا ملکوت اشارهای از نابودیست. وقتی که همه در ملکوت هلاک شوند، دیگر بیگانهای در میان نمیماند.
دست کشیدن بر جدارهی ملکوت یعنی شروعِ ویرانی. ملکوت درونهی هر چیز است و وقتی که بر درونهی چیزها دست میکشیم، برونهشان شروع میکند به تکیدن.
ملکوتِ هر چیز شکل و الگوی آن است و تنها وقتی بر الگوی شئ محیط میشویم که شئ را از میانه برداشته باشیم.
عرفان دیانت:
آیههایی که روبهسویهی مرگ دارند، بیفعلاند. خداوند نگفته کل شئ یهلک یا انا الیه یرجعون یا کل نفس یذوقون(؟) الموت. گفته هالک و راجع و ذائقة.
فعل از زمان و از کنش که میافتد، لغت میشود. میشود مجرای یکسرهی زمان و کنش.
کل شئ هالک الا وجهه. یعنی که هلاک در وقت اتفاق نمیافتد، وقت خود هلاک است. یعنی که همه چیز مشغولِ هلاکاند: هلاک کردن و شدن.
همه چیز نابود میشود
و صورتِ تو میماند
تنها.
~
ادامه: در این آیه پارادوکسی هست. این پارادوکس لطفیست مستور به ما.
تمامِ اعضای صورت از میان میروند و تنها صورت باقی میماند. وجهی که مانندهست، همان کلشئایست که هلاکشوندهست. یعنی که تکتکِ شما هلاک میشوید، اما تمامِ شما میماند.
أَفَمَنْ یَمْشِی مُکِبًّا عَلَىٰ وَجْهِهِ أَهْدَىٰ أَمَّنْ یَمْشِی سَوِیًّا عَلَىٰ صِرَاطٍ مُسْتَقِیمٍ؟
~
پس آیا آن کس که نگونسار راه مىپیماید هدایتیافتهتر است یا آن کس که ایستاده بر راه راست مىرود؟
نمیدانم قبلاً این را جایی نوشتهام یا نه. باز مینویسماش اینجا.
تمثیل یک فرمِ مذهبیست. پس هیچ به دنبالِ اثباتِ چیزی یا گفتوگو با کسی نیست. تنها چیزی را ابلاغ میکند و به جایی اشاره میکند.
اگر ما از تمثیل انتظارِ اثباتِ ایده را داشته باشیم، تمثیل از ساختار میافتد.
خس به صد سال طوفان ننالد/گل به یک تندباد است بیمار
نیما در اینجا ظاهراً بیهیچ داوری، گزارشی از یک واقعیت ارائه میدهد. اگرچه قصدِ نیما ستودنِ «حساسیت» و مظهرِ آن یعنی گل است، اما در عینِ حال میتوان با خواندنِ گزارشِ نیما، مقاومبودنِ خس را ستود و سستیِ گل را نکوهش کرد.
پس تمثیل تنها از واقعه «خبر» میدهد و رسالتِ آن تنها در این است که شکلِ واقعه را به خود بگیرد؛ تا ما هنگامِ مواجهه با تمثیل، ردّی از واقعه را دیدهباشیم.
کارِ تمثیل عبوردادنِ لمس است از خود. تمثیل واقعهی لمسناپذیر را لمس میکند و متبرّک میشود. و طبیعیست که این لمس هرچه شدیدتر و عمیقتر باشد، تمثیل نیز با واقعه همشکلتر و همدماتر خواهد بود.
پس تمثیل نائبِ واقعهست و ما به نیابت از واقعه بر تمثیل دست میکشیم.
تمثیل مثلِ چشمهای ماست. وقتی که لنگیِ پاهایمان ما را از سفر میاندازد، چشمهایمان را به جای خود به زیارتِ واقعه میفرستیم.
دیشب توی یک ژستِ عجیبی خوابام برد.
رفته بودیم سمتِ آرژانتین و بعد که داشتیم برمیگشتیم، قبلِ میدانِ ولیعصر شروع شد و بعد که تا خانه قدم میزدم گُر گرفت و بسط پیدا کرد و دمِ خواب دیگر خودش را به تمامی بر من پوشانده بود و باز معلومِ بدنام نمیشد.
ژستِ پایانِ مقدر. پایانِ نمایش. آخرین دیالوگها پیش از آنکه پرده بیفتد. انگار راویِ میانسالی از دهانِ من خطاب به همهی آدمهای دور و نزدیک، با صدایی اکراهآلود میگفت: «مقدر بود و رخ داد. برای او طلبِ مغفرت کنید.»
انگار که من در لحظهی آخر باید نمایش اجرا میکردم تا نمایش را نبینم.
نورهای زرد. لباسهای اشرافیِ بلند و تاریک.
ژستِ یک آخرالزمانِ شخصی.
ژستِ دکتر جکیل وقتی که نامهاش را مینویسد. چشمهای بازِ باز. حیرتِ مصنوعی و اغراقآلود.
صحنهی آخرِ دکتر کالیگاری.
آن گوی شیشهای در ابتدای Citizen Kane.
~
من دیشب توی خواب و بیداری این فکرها را میکردم ولی خستهتر از آن بودم که چیزی بنویسم. فقط در تاریکی خودکاری پیدا کردم و کفِ دستام نوشتم «کالیگاری» و خوابام برد. امروز سعی کردم از آن ژست چیزی به یاد بیاورم. نمیدانم چهقدرش از دست رفت و چهقدرش در دستام مانده.
جهان باید یک رنگی داشته باشد بالاخره. رنگِ اصلی و حقیقیِ دنیا؛ و ما و همهی موجوداتِ دیگر با رنگهای گونهگونِمان بر آن رنگِ اصلیِ دنیا زندگی میکنیم.
بعد وقتی که عزرائیل میخواهد بیاید پیدایمان کند، از روی همین تفاوتِ رنگِ ما با رنگِ پس زمینه ردِمان را میگیرد و میبردمان.
اما اگر ما این رنگِ اصلیِ جهان را پیدا کنیم و به تمامی به آن رنگ دربیاییم -مثلاً جهان زرد باشد و ما هم سراپا زرد شویم- دیگر عزرائیل هرچه بگردد پیدایمان نمیکند.
مواجههی ما، یعنی من و آدمهایی مثلِ من، با «افسانه» واقعاً هولناک و مخرب است. مسیح، بودا، ابراهیم و... اینها چیزهاییاند که قرنها به دست و در زبانِ آدمها و ملتها پرداخته شدهاند و بزرگترین افسانههای بشر را ساختهاند.
این ایدهها مثلِ یک گلولهی برفی هی میغلتند و از زمین تغذیه میکنند و بزرگ و بزرگتر میشوند و بیگمان بعد از قرنها غلتیدن، آدمی مثلِ من را، اگر سرِ راهشان قرار بگیرم، له و لورده میکنند.
افسانهها ویرانگرند.
پارسال همین وقتها بود. سنپترزبورگ، توی سالنِ تئاترِ ملی، ساعتِ هشتِ شب. که بلا کشفام شد که یک لحظه صورتِ تمامِ خودش را نشانام داد و من تهریشههای بلا را دیدم و چه جهنمی پا شد. دقیق یادم هست.
و حالا دوباره بلا را میبینیم. تابستان همیشه وقتِ بلا بوده در این چهار سال.
آن وقت بلا چلهی ناتمام بود و حالا چلهی تمام. آن وقت عقوبت بود و حالا عطاست.
دردم از یار است و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم
جان نیز هم
جان نیز هم
ما هرچه میخوانیم را کم و بیش فراموش میکنیم. من از همهی متنهایی که خواندهام دیگر تقریباً هیچ چیز در خاطرم نمانده.
پس از کتاب چیزی در یادِ من نمیماند. اما چه میماند برای من از کتاب؟
کتابها وقتی که میبندمِشان، ذرهذره فراموشام میشوند و در من تبدیل میشوند به ژست. و در این دگردیسی، من و کتاب در هم تأویل میشویم. و تنها آن وقت است که من میتوانم از کتابی که خواندهام استفاده کنم.
اما این دگردیسی چهگونه رخ میدهد؟
همه چیزِ کتاب در نهایت در یک صورتِ ذهنی خلاصه میشود و در یک ژست به ایجاز میرسد.
مطالبِ کتاب، برههی تاریخیای که کتاب از آن آمده، زندگی و شکلِ صورتِ نویسنده، فرمِ زبانیِ کتاب، کاغذِ و قطع و جلد و همه چیزِ آن در نهایت تبدیل میشوند به یک ژست. و آن ژست رمزی میشود برای ورودِ دوباره به جهانِ کتاب.
مثلاً تمامِ کتابِ تائو برای من بدل شده به ژستِ یک دایرهی میانتهی در کفِ یک رودخانه؛ گذرِ مدامِ آب.
یا لورکا. چهرهای لاغر و حساس و شکننده(نه شکسته) که میتواند تمامِ اندوه را تبدیل کند به رنگ و صوت. جهانی اندوهگین و رنگآلود.
از تمامِ ترس و لرز، ژستِ صورتِ ابراهیم مانده برایام، وقتی که دارد در کوهِ موریه طی میشود.
لبریختهها و منِ گذشته امضا و بقیهی قطعههای رؤیا در من تبدیل میشوند به ژستِ هندسهی محض. نهایتِ شکل. بیاحساس و بیعاطفه. در نهایتِ دقت. در نهایتِ هشیاری (درست مثلِ مجسمهها) ژستِ هزارتو.
از عیسای کازانتزاکیس برای من لحظهای مانده که عقاب از آسمان آمده و دارد جگرِ عیسی را میدرد.
از عیسای متیٰ در ذهنِ من صراحت و ایمان و خشونت مانده و ترکیبِ همهی اینها بر صورتِ عیسی، وقتی که میگوید: «پسرِ انسان در ساعتی که انتظار ندارید خواهد آمد.»
ژستِ مردِ اعرابی وقتی که مایهی آباش را از دجله میگذراند. ژستِ مشتاق، کنجِ مسجدِ مهمانکش.
ژستِ رند در دیوانِ حافظ. مؤمن، مستور،عاشق،خشن، حاضرجواب،وسیع، چابک.
و این سیاهه را میشود تا صفحهها ادامه داد.
به کتابخانهام که نگاه میکنم انگار که یک کمدِ پر از لباس است یا یک جعبه پر از ماسک.
کتاب در نهایتِ خود در شکلِ یک نقاب به ایجاز میرسد. و در وقتِ بزنگاه میشود آن را برداشت و به چهره زد.
این نوشته شاید سرآغازِ مجموعه یادداشتی باشد که تا روز و ساعتی نامعلوم ادامه پیدا میکند.
گر دوست همان کند که ما خواستهایم!
~
تا به حال شده که موقعِ فیلمدیدن، وقتی کسی میمیرد، دلات به حالِ آن بازیگر سوخته باشد؟ معلوم است که نه.
تو میدانی وقتی که او تیر میخورد، دوربین میرود به صحنهی بعد و شخصیتِ مرده بلند میشود از جا، آسوده از این که نقشاش تمام شده، و در پشتِ صحنه هنوز زنده است. میرود پیشِ کارگردان. اگر نقشاش را خوب بازی کرده باشد از او خستهنباشی میشنود و با هم میخندند و اگر وقت بود با هم چایی میخورند و سیگار دود میکنند.
اما ما نقشِمان را فراموش میکنیم. دستپاچه میشویم. بد بازی میکنیم. درست نمیمیریم. صحنه را خراب میکنیم.
جدی گرفتنِ فیلم اشتباه است. جدی نگرفتناش هم.
بازیگرِ خوب کیست؟ کسی که معنیِ نقش را به تمامی فهمیده. او فاصلهی خود را با نقش میفهمد. او با تمامِ وجود در نقش فرو میرود تا بتواند خوب بازی کند و آنقدر هم فرونمیرود که لحظهی تیرخوردن بترسد و جا خالی کند.
او میداند که جزئیست در کلیتِ فیلم. او در وقتِ تیر خوردن، به آسودگی تیر میخورد چون میداند که مردنِ او بخشی از یک سناریوی کلیست. چون میداند که در پشتِ صحنه هنوز زندهست. چون فاصلهی خود را با نقشاش به درستی فهمیده.
~
تا به حال شده وقتی که داری قصه مینویسی، دلات به حالِ آدمهای بیچارهی قصهات بسوزد؟
تو فقط به قصه فکر میکنی. تو آنها را میکشی، زنده میکنی، میسوزانی، عاشق میکنی و هیچ دلات نمیسوزد به حالِشان. چون میدانی که همهی آنها مجازند. چون میدانی که وجودِ همهی آنها تنها در متنِ تو و بر صفحهی توست.
پس چشم باز کن. جای مداد را روی تنِ خودت هم ببین. اندوهِ تو خندهدار است. تو یک کلمهای. پس به خود و به متنِ خود آگاه باش. حالا که وقتِ تیرخوردن است، یک لحظه سر بلند کن و متنِ تمام را ببین. زیباییِ قصه را ببین. تیری که تو میخوری هم بخشی از زیباییِ قصهست.
آرام بگیر. آرام نفس بکش عرفان. و توی آینه آنقدر به خودت نگاه کن تا با خودت غریبه شوی.
هرچه آن خسرو کند شیرین بود
هرچه آن خسرو کند شیرین بود
حروف اگرچه به نظر مجردترین شکلِ کلاماند اما ما حروف را هم با اسمهایشان میشناسیم. یعنی چیزی که ما به عنوانِ «حرف» میشناسیم تنها تصوری از حرف است و ما احتمالاً از مرحلهی اسم فراتر نرفتهایم و چیزی که اسماش را حرف گذاشتهایم، تنها تصوری از جهانِ پس از اسم است.
حروف اگرچه عناصرِ سازندهی اسماند، اما خود نیز موسوماند. یعنی که حروف بر اسماند و هم اسم بر آنهاست.
~
حرف «ا» را در نظر بگیرید. اسماش «الف» است. در خودِ الف(یعنی اسمِ ا) سه حرف هست که سه اسم دارند:«الف٬ لام، فا» در خودِ این سه اسم، هشت حرف هست که هشت اسم دارند: «الف، لام، فا، لام، الف، میم، فا، الف» و در این هشت اسم، بیستودو حرف هست با بیستودو اسم: «الف،لام،فا،لام،الف،میم،فا،الف،لام،الف،میم،الف،لام،فا،میم،یی،میم،فا،الف،الف،لام،فا» و...
~
الفبا اشارهای به ابدیت است.
فقر سلاح خطرناکیست. فقر چیزِ خطرناکیست. من چه قدر بیاحتیاطی کردم. من دقت نکردم که چه کیکنم. من از شاکله افتادم.
تمام رذایل اخلاقی دارند از توی چهرهی من سر میزنند.
الفقرُ سواد الوجه
من اشتباه کردم. من دیگر هیچکسی را ندارم توی این زندگی. من دیگر هیچ دوستی ندارم. و از همهی دوستانی که یک زمان فکر میکردم که داشتهام گله دارم.
دیروز عصر که سیاهپا آمد من فهمیدم که اشتباه میکردهام و بارِ سنگینتر از دوشام برداشتهام و البته دیگر چون من عینِ بار شدهام نمیتوانم بگذارم اش زمین چون اگر بخواهم بار را بگذارم زمین باید خودم را بگذارم زمین. دیروز که سیاهپا خفتام کرده بود این را فهمیدم. از پشت گلویام را گرفت. وقتی که برگشتم نگاهاش کردم دلِ سیری خندید به من. حیفِ عمرم به خدا.
حالا لابد توی تنهایی بنشینم از خودم هم انتقام بگیرم. انتقامِ اینکه فکر میکردم با غذا
اوه. نا ندارم به خدا. شدهام کمپوتِ عقده. زیرِ چربی و تاریکی تلنبارم.
روی سخنام از این جا به بعد با کسیست که این نوشته را میخواند:
من نسبت به تو ممکن است سه وضعیت داشته باشم:
۱. به تخمام هستی و بود و نبودت توی این دنیا هیچ فرقی برایام ندارد.
۲. من به تو حسادت میکنم.
۳. من از تو متنفرم.
۴. من از تو دلخورم.
الفقرُ سواد الوجه.
من این همه تاریکی را روی زانوی کی گریه کنم؟
آنقدر طول کشید. آنقدر که
من چه بگویم. باران یک لحظه بند نمیآید از تهِ اسفند.
کافیست یک نفر به من دست بزند تا یک لحظه نیست و ناپدید شوم.
تو اگر فکر میکنی پشتِ این نوشته چیزی هست و توی ذهنِ شرمآورت داری سعی میکنی از چیزی سر در بیاوری، این را هم بدان که من حالام از تو به هم میخورد. اگر فکر میکنی در این حرفها چیزِ جالبی یا چیز شگفتآوری یا باشکوهی هست، دلام میخواهد همهی ناسزاهای عالم را نثار جداندرجدت کنم. اگر دنبالِ چیزِ زیبایی هستی در من خواهش میکنم که برو گم شو. اگر فکر میکنی چیزِ زیبایی در وجودِ خودت هست، برو. برو جندگیات را کن.من دیگر جانِ نگاه کردن ندارم.
اینجا هیچ چیزِ جالبی نیست.
میبینی؟ من از همهجا و از همه کس خودم را طرد کردهام. تو هم یک نگاهی میاندازی به این گدای گرسنهای که تنها نشسته دمِ درِ رستوران و میروی. یا شاید هم نمیروی. با خودت خیال میکنی که عه من هم گرسنهام بروم پیشاش بنشینم. و اینطوری مزاحم وقت من میشوی. اگر بیایی کنارم بنشینی مطمئن باش که مکدرم کردهای. اگر نیایی هم همینطور. اصلاً همینکه چشمات به من افتاده یعنی که من از تو متنفرم. و اگر چشمات به من نمیافتاد هم از تو متنفر بودم.
«من به سیاهیِ پوستام بد کردم که بوسه پذیرفتم»
(دیدن)
بالاخره پیدایش شد. عصرِ دمکردهی تابستان. بیست و یک تیرِ امسال. سیاهپا آمد.
این مقاله ی کوتاه را به عنوانِ مشقِ کلاسِ مسعودِ سعد، برای دکتر عیدگاه نوشتم. کمی هول هولکی شد اما نهایتاً چیزی بیشتر از این درنمی آمد ازش. گفتم این جا هم بگذارم اش.
شروع کردهام به تصحیحِ متنی به نامِ «کچکولنامه». منظومهایست مالِ سدهی دوازده. سرودهی کسی به نامِ مخدوم ابوالحسن داهری نقشبندی. از متونِ عرفانیِ فرقهی نقشبندیهست. متنی که فعلاً در دست دارم بسیار متنِ آشفته و مغلوطیست. گویا همین تکنسخه هم موجود است. البته باز باید گشت.
کچکولنامه متنِ افتضاحیست. محضِ رضای خدا حتی یک بیت «شعر» هم درش پیدا نمیشود. حتی به مرحلهی نظم هم نمیرسد. قافیههایاش در نهایتِ سستی پرداخته شدهاند. به زور در دستورِ زبانِ فارسی گنجیده.(البته نباید سندی بودنِ مؤلفاش را ندیده گرفت)
اما چه چیزِ این کتاب برای من زیباست؟
همین که زیبا نیست. من از هر چیزِ زیبا این روزها بیزارم. زیبایی از قدرت میآید و قدرت خلق میکند. زیبایی به غرور، به تکبر منجر میشود. سویهی سپیدِ تکبر. ما این را نمیبینیم. در برابرِ قدرتِ تاریک. قدرتِ آراسته. قدرتِ روشن.
از شکل و رنگ، از تناسب، از نبوغ، از زیبایی بیزارم.
فقر، خودش را تاب نمیآورد. چهره عوض میکند و زیبا میشود.
ما هیچوقت فقر را در هیئتِ هولناکاش نخواستهایم.
اگر کافکا قصههایاش را نمینوشت یا اگر ونگوگ تابلوهایاش را نمیکشید، هیچکس بیچارگیِ این و جنونِ آن را ستایش نمیکرد. ما چندشآوریم.
تو جذبِ زیباییِ من میشوی. من جذبِ زیباییِ تو. الاغ و یونجه به هم کشیده میشوند. ما چندشآوریم. ما شیفتهی قدرت و محتاجِ برتریایم.
فقر در بیتهای زیبا نیست. در چهرهی مغمومِ تو نیست. در هیچ کدام از موسیقیهایی که گوش میکنی یا نقاشیهایی که میبینی نیست. فقر در خرابههاست. در ویرانههاست. ما خودمان را گول میزنیم.
یکجایِ ریک اند مورتی. ریک با لحنی بریده از الکل، درحالی که مدام آروغ میزند میگوید: یو نُوْ مَن؟ آیم اِ لوزر.
میگوید اگر مسابقهی لوزری بذارن من توش دوم میشم. یو نُوْ وای؟ بیکاز آیم اِ لوزر.
برای دوستام، بیژنِ خزائلی
۱
میگویند که پروانه عاشقِ شمع است.
اما تا حالا هیچ پروانهای خود را به شمعِ خاموش زده؟
۲
بسوزم که یارِ پسندیده اوست
که در وی سرایت کند سوزِ دوست
(سعدی)
شمع معشوق است پروانه عاشق. در شمع آتشی هست که پروانه را به خود میکشد. میشود اینطور فکر کرد حتی که پروانه عاشقِ آتش است.
در این تمثیل آتش همه چیز را گرم کرده. همه جا را روشن کرده. معشوق(شمع) پیش از عاشق (پروانه) آتش را لمس کرده و سراپا گرمِ نور است.
پروانه و شمع تمثیلِ سلامتیست.
از این بیتِ سعدی و فکرِ به آن، کشیده میشوم به تصویری دیگر، از جهانی دیگر. با همان الگو برای خودم تمثیلِ دیگری میسازم: مار و سنگ.
مار دورِ سنگ میپیچد. تمامِ عضلاتِ تنِ نحیفاش را جمع میکند در خود و سنگ را بغل میکند.(حکایتِ معروفِ کرخی و ستون)
این تمثیل عکسِ تمثیلِ پروانه و شمع، خبر از بیماری میدهد از مرگ میدهد.
اینجا هیچ آتشی نیست. در سنگ هیچ نشانهای از نور نیست. روشنی نیست که مار را دورِ سنگ گره میکند، سرماست.
آتش سیال است. از اثیر است. به راحتی پروانه و هرچیزِ دیگری را در خود جا میدهد. آتش بسیط نیست. حقیقتِ جسمانی ندارد. نور و گرماست فقط و پروانه همین که از خود بیرون میآید، آتش شده.
اما به سنگ هیچ راهِ نفوذی نیست. سنگ کاملترین نمایشِ جسم است و میانِ مار و سنگ، حتی وقتی که مار با تمامِ بدناش سنگ را بغل کرده، جز فاصله چیزی نیست.
آتش به خود میخواند. سنگ از خود میراند.
پروانه عاشقِ چیزیست گرمتر از خود و مار عاشقِ چیزی سردتر و تاریکتر از خود. شمع خود را به معدنِ نور میزند مار خود را به دلِ تاریکی.
عشق روندِ همدماشدن است. و در این مسیر، پروانه فقط گرما میگیرد. پروانه ناگهان همدمای آتش میزند.
اما مار گرمایی غیر از گرمای ناچیزِ خود ندارد. مار جز خود -و جز تنِ خود- هیچکس را ندارد. مار در خود گره میشود، یکسره. عقده میشود.
مار را هیچ کس گرم نمیکند. مار نه تنها گرم نمیشود، بلکه حرارتِ اندکِ خود را هم در سرمای سنگ میریزد.
(نقل است که یک بار شوق بر وی غالب شد. ستونی بود. برخاست و آن ستون را در کنار گرفت و چندان بفشرد که بیمِ آن بود که آن ستون پاره شود.)
تذکرةالاولیا
۳
چو شیرینی از من به در میرود
چو فرهادم آتش به سر میرود
(سعدی)
شمع یک لحظه به مرگِ خود آگاه میشود. در مرگِ خود آگاه میشود. گریهی او و تابناکیِ او هم در همین است.
دردِ پروانه چیست؟ آگاهی از دیگری(نور) و دردِ شمع در این که زوالِ خود را و زوالِ زیبایی را میبیند. شمع میگوید:«برفت انگبین یارِ شیرینِ من.» و انگبین خودِ شمع است که به سومشخص انتزاع شده. البته دقیقتر اگر ببینیم، انگبین خودِ شمع نیست؛ تنِ شمع است و تن دیگریست و مثلِ هر دیگری با ما بیگانهست.
شمع رمزی از دوگانگیست. شمع در خود میمیرد و در بیرونِ خود و در اسمِ مجردِ خود، یعنی نور، حیات میکند. در متون نیز برای شمع الفاظِ دوگانه به کار بردهاند. دایرهی معناییِ شمع را جفتواژههای متناقض میسازند: میانِ گریه میخندم (حافظ)
اما پروانه و شمع تمثیلِ عشق نیست. من فکر میکنم که این تمثیل بیشتر روایتِ شیفتگی است تا عشق.
شمع و پروانه هردو بستهی نور اند. و در ربطِشان به نور، به هم مربوط میشوند.
پروانه عاشقِ شمع نیست. شیفتهی اوست.
۴
نهایتِ شمع نور است، نهایتِ پروانه هم. تمثیلِ شمع و پروانه تمثیلی از دگردیسیست و استهلاکِ چیزها در نور.
دو راه تا به نور هست: یکی راهِ شمع، یکی راهِ پروانه. شمع در خود نور میشود (میمیرد) و پروانه در دیگری.
یا تبر برگیر و مردانه بزن
تو علیوار این درِ خیبر بکن
یا به گلبن وصل کن این خار را
وصل کن با نار نورِ یار را
تا که نورِ او کشد نارِ تو را
وصلِ او گلشن کند خارِ تو را
تو مثالِ دوزخای او مؤمن است
کشتنِ آتش به مؤمن ممکن است
حس و فکرِ تو همه از آتش است
حسِ شیخ و فکرِ او نورِ خوش است
(مولوی)
شمع واسطِ نور است. پروانه در مسیرِ خود به نور، باید تنِ شمع را طی کند یا در تنِ شمع طی شود.
اما چرا پروانه از راهِ شمع نمیرود؟ چرا پروانه محتاجِ دیگریست؟
زیرا در وجودِ شمع نبوغی هست که در پروانه نیست. بدنِ شمع لطیف است. از انگبین است. و به یک اشاره زبانه میکشد و زبان میشود و نور را میگوید.
اما تنِ مکدرِ پروانه در تنهایی تاریک میماند. پروانه نمیتواند خود را به نور بدل کند. پس به حضورِ شمع و به زبانِ شمع محتاج میشود.
به همین خاطر است که ماجرای پروانه و شمع تمثیلِ عشق نیست.
عشق در همنوعی و همجنسیست که رخ میدهد. مار و سنگ هر دو به قدرِ هم تاریک اند. هیچ کدام واسطِ چیزی نیستند. نه به جایی میروند و نه به جایی میبرند.
اما در روایتِ پروانه و شمع، یکی بر دیگری محیط میشود. و نور بر هر دو محیط میشود. پس تمثیلِ پروانه و شمع روایتِ شیفتگیست. شیفتگیِ پروانه به شمع؛ شیفتگیِ شمع به خود؛ شیفتگیِ هردوی آنها به نور؛ و شیفتگیِ نور به هردوی آنها.
دمِ سحر بیدار شدم. چشمهایم میسوخت. خواب و بیدار، چشمهای خودم را دیدم که ترک داشتند. فهمیدم امروز بالاخره کامل از چشمام افتادهای.
دیدم که یک دشتِ مستطیلیِ کوچک بود و تو در لباسهای سبز-آبیات میآمدی و بعد یک لحظه سرخ شدی توی چشمام. من این را دقیق را میدانم. من میدانم وقتی لباسها رنگ عوض میکنند، چه معنیای میدهد.
~
حیرت کردهام. آنچه در این چند ماهه کردهام فقط حیرت بوده.
حیرت چیست؟ در حیرت تناقض است. حیرت حاصلِ آگاهیست و عینِ ناآگاهیست. من وقتی حیرت میکنم که حقیقتِ یک پدیده را میفهمم. وقتی که دستام به لایههای عمیقِ چیزی میخورد حیرت میکنم. و عجیب این که در وقتِ حیرت ذهن از آگاهی تهی میشود. ذهن مجهول میشود. ما وقتی حیرت میکنیم که شکلِ پنهانِ چیزی را پیدا کنیم و در حیرت، گماش میکنیم.
من حیرت کردهام. از ربط. از هر چیزِ مربوط. از ربطِ کلمهها به هم در متن. از ربطِ آدمها به هم. وقتی که یک جمله را تا انتها مینویسم تعجب میکنم. وقتی با یک نفر حرف میزنم تعجب میکنم که چهطور توانستم.
من چند ماهِ پیش از یک رابطهی دوساله آمدم بیرون. تمام شد. خوب هم تمام شد، زیبا و آسوده. من و زیبا هیچ هم را کدر نکردیم. اما حالا حیرانِ هر روزِ آن دو سال ام. حالا که دوباره آن دو سالِ زندگیام را میخوانم از خودم هی میپرسم که چهطور شد؟ چهطور ممکن بود؟ چه چیزی لبهای من را از هم باز میکرد؟ نمیدانم. و لبهایم حالا طوری به هم دوختهاند که حس میکنم هیچ وقت نه با کسی حرفی زدهام نه کسی را بوسیدهام.
من خیلی وقت است که دیگر نتوانستهام داستان بنویسم. از بهارِ ۹۶، از بعدِ «وین پیرِ سالخورده» تا این بهار. حالا حیرانِ تمامِ آن چیزهاییام که نوشتهام. من چهطوری داستان مینوشتم؟
نمیدانم. همه چیزِ این زندگی برایام عجیب است. چهطور یک کلمه از دلِ تنهاییِ خودش توی لغتنامه میآید بیرون و کنارِ کلمهی تنهای دیگری جمله میشود؟ نمیدانم.
مگر خضرِ مبارکپی تواند
مگر خضرِ مبارکپی تواند
حرف بزنیم؟ با چه زبانی؟
~
این سیبِ سرخ اهلیِ من نیست
این سیبِ سرخ اهلیِ من نیست
وقتی که چشمِ تو
وقتی که چشمِ تو در خاک
~
من بیست سالام شده. آنقدر پرماجرا زندگی کردهام که دیگر مسئله مومِ دستام باشد و از سؤالِ تو(درتو) نترسم اما میترسم و مسئله در دستام (یا دستام در مسئله) میلرزد. همان قدر که پوستِ من کلفت شده در این چند ساله مسئله هم تند و تیز شده با من. یعنی که شکلِ کرگدن شدهام اما باز هم امروز که بیدار شدم پوستِ صورتام به همان قدرِ قبلنها نرم بود و مسئله تیز میتابید و سرخام میکرد از ترس.
تا عمقِ تنام حسِ بکارت میکنم. انگار تازه پشتِ لبام سبز شده و صورتام هنوز همان صورتِ کج و معوجِ تیغنخوردهست. من هیچ وقت اینقدر باکره نبودهام که حالا.
من کی از این همه زنا غسل کردم؟
~
نحوِ پیوسته. پیوستگی. هر چیزِ پیوسته عذابام میدهد. بریده بیا. اول ببر بعد بیا. راست و حسینی اعتراف کنم که اعتماد ندارم به تو. میترسم اگر لختات کنم بدنات را پیوسته و سالم ببینم. بشکن. بشکن بعد بیا. من از هرچیزی که بوی سلامت بدهد بیزار ام. بوی مرض بده.
~
من کی اینهمه لبریز بودهام از عشق؟ کی عشق از لبِ من ریخته این قدر؟
از بیست و پنجِ خرداد پنج روز گذشته و من هنوز زندهام. شنید و جواب نداد. به قولِ ع همان نکرد که ما خواستهایم (از کجا میدانم؟) و گفت خفه شو. خوب چشم. چشم. چشم عزیزِ دل
وقتی که چشمِ تو در خاک
وقتی که چشمِ تو در خاک ناگهان به خودش میتابد
این سیبِ سرخ
این سیبِ سرخ اهلیِ من نیست.
(سیبِ سرخ در این سطرها استعاره از دومشخص نیست. از شخصِ سومیست که میآید. از سمتِ سومیست.)
هرچیزی که هلاکِمان نکند را باید هلاک کنیم.
بگذار سیبِ سرخ ببلعدت. بگذاریم ببلعدمان.
از عقیده پرهیز کن. هیچ وقت هیچ عقیدهای نداشته باش. به خدا اعتقاد نداشته باش. هروقت چیزی در تو شکلِ عقیده گرفت، یعنی که مرده و از تمامِ آن تو فقط جسمِ بیجان و نهاییاش را داری برای تماشا.
موزهی رخدادهای گذشتهی خود نباش. موزه بودن وقتِ تو را میگیرد. تو مجبوری مدام به اشیاءِ موزهات سر بزنی و تمیز-شان کنی و تماشایشان کنی. هیچوقت چیزی برای تماشا نداشته باش، تا مجبور شوی چیزی برای تماشا بسازی. و وقتی که ساختیش، نگاهاش نکن. سریع از شر-اش خلاص شو.
داشتم کتابِ آشنایی با علومِ اسلامیِ رضا برنجکار را میخواندم. توی فصلِ سوماش یک فصلی دارد به نامِ شریعت،طریقت و حقیقت. وقتی که میخواندم حس میکردم که توضیحاتِ مؤلف اصلاً واضح نیست. و نه به خاطرِ بیانِ ضعیفاش -چون متنِ کتاب کمابیش روشن است- بلکه به خاطرِ گرهی که در اصلِ مسئله افتاده.
«فقیهان و متکلمانِ شیعه و معتزله (عدلیه) معتقدند که احکامِ شریعت بر یک سلسله مصالحِ حقیقی مبتنیست و عمل کردن به آنها انسان را به سعادت میرساند.» صفحهی ۱۵۷
«گروهی از عارفان شریعت را با احکامِ عملی، طریقت را با اخلاق و حقیقت را با احوال یکی میدانند. طریقت بر اساسِ حقیقت ترسیم میشود» صفحهی ۱۵۸
فرقِ طریقت با شریعت در این چند سطر برای من روشن نمیشود. هر دو بر اساسِ یک چیز طرح شدهاند: حقیقت. و قرار است که به یک نقطه برسند و برسانند. اما پس فرقِشان در چیست؟
فرقِ یک زاهد (در کانسپتِ مذهبی) با یک عارف در چیست؟
کتاب را که میخواندم اینها برایام سؤال بود.
چند شب پیش، شیراز که بودم، رفته بودم خانقاهِ احمدی (نزدیکِ محلهی سنگِ سیاه و خانقاهِ سلسلهی ذهبیه است)
آن شب برادر-ام هم با من آمده بود. وقتی که نشسته بودیم از من همین سؤالها را میپرسید. که این جماعت کیاند دقیقاً و فرقِشان با بقیه چیست؟
و من واقعاً هیچ جوابی نداشتم. اصلاً نمیدانستم که چه باید بگویم. که تصوف چه چیزی مضاف بر مذهب دارد و مضاف اگر نه چه فرقی دارد؟
امروز حینِ خواندنِ کتابِ برنجکار حس میکنم که یک جوابی پیدا کردم.
~
به نظر-ام مهمترینِ این تفاوتها باید در نگاهِ مجزای این دو مقوله (طریقت و شریعت/عرفان و مذهب) به اجتماع باشد.
مذهب یک امرِ اجتماعیست و عرفان یک امرِ فردی. هدفِ مذهب کنترلِ اجتماع است و برقراریِ پیوندهای اجتماعی. اما هدفِ عرفان بریدنِ فرد از جامعهست و گسیختنِ آن پیوندها.
خصوصاً اگر در یک زمینهی تاریخی، به عصری که ادیان در حالِ شکلگیریاند نگاه کنیم، این مسئله که هدفِ مذهب کنترلِ اجتماعیست، روشنتر میشود.
یک بحث در حاشیه:
من با این جملهی معروفِ شفیعی که «عرفان حاصلِ نگاهِ هنری به مذهب است» همیشه مخالف بودهام. هنوز هم هستم البته. زیرا فکر میکنم که عرفان لزوماً ادامهی دین نیست بلکه این دو بنمایهی مجزا دارند و میتوانند برهم منطبق باشند یا نباشند. از حیثِ معرفتشناختی، ابزارِ شناختِ این دو متفاوت است.
بگذریم. چیزِ دیگری میخواستم بگویم.
با جملهی شفیعی موافق نیستم چون حس میکنم معنای آن این است که عرفان همان مذهب است که خوش آب و رنگ شده.
اما حالا گمان میکنم که با ایجادِ یک تغییرِ معنایی در کلمهی هنر و یا یک تأویلِ خاص از آن (که در ادامه توضیح میدهم) میشود با جملهی «عرفان حاصلِ نگاهِ هنری به مذهب است» موافق بود.
دو نکته از این جمله قابلِ برداشت است:
۱. عرفان از حیثِ زمانی بعد از مذهب رخ میدهد.
۲. یک اتفاق (هنر) چیزی را در مذهب عوض میکند و عرفان حاصلِ این تغییر است.
زهد یک مفهومِ مذهبیست. اما افراطِ در زهد کاریست عارفانه. عرفان افراط است. همانطور که هنر افراط است. افراط تکنیکیست برای آشناییزدایی و برجستهسازی و از این حیث رفتارِ عرفانی و رفتارِ هنرمندانه به هم شبیه اند.
صوفی با افراط در زهد، ردِ اجتماع را از مفهومِ زهد میزداید. و یک امرِ مذهبی-اجتماعی را تبدیل میکند به یک امرِ ضد اجتماعی و کاملاً فردی.
به برخی عاداتِ صوفیان، که از دایرهی شریعت خارجاند٬ نگاه کنیم: گوشت نخوردن، ازدواج نکردن، خلوتنشینی و...
همهی این رفتارها کیفیتی ضدِ اجتماعی دارند و اگر فراگیر شوند جامعه را از نظم و از شاکله میاندازند. (و به همین دلیل عرفان نه میتواند و نه باید که فراگیر شود) گوشتنخوردن مناسباتِ اقتصادیِ تولید و مصرف را به هم میزند. تجردپیشگی تناسل را قطع میکند و خلوتنشینی ادامهی حیاتِ جمعی را ناممکن میسازد به کلی.
انجامِ آنچه ضروری نیست. مثلِ رعایتِ سجع در کلام و قافیه در شعر. تکلفِ زبانی. ریاضتِ جسمانی. و اینها همه منجر میشوند به برجستهسازی(foregrounding).
عرفان گونهای از هنر است. مثلِ ادبیات، سینما، مجسمهسازی و... . همانطور که هر شاخهی هنری بستری برای کار دارد (زبان، تصویر، سنگ و...) بسترِ عرفان هم زندگیست.
در عرفان خلاقیت و نبوغِ فردی اهمیتِ بسیاری دارند. برعکسِ مذهب که اساسِ آن تقلید است.
عارف، به مثابه یک هنرمند، با استفاده از تکنیکهای برجستهساز، در زندگی (یعنی بسترِ کارِ هنریاش) آشناییزدایی میکند و به آن فُرم میدهد و از این حیث عارف بودن یک مهارت است. مهارتِ استفادهی ناخودآگاه از این تکنیکها.
مهارت چیست؟ شعورِ ناخودآگاهِ جسم.
~
اما انواعِ هنر چهطور و در طیِ چه فرآیندی به وجود میآیند؟
یک پدیدهی اجتماعی که نیازهای جمعی را برطرف میکند، به مرور از حیطهی جمعیِ خود فراتر میرود و فردی میشود و از مرحلهی پاسخگویی به نیازها عبور میکند و به آرایشِ خود میپردازد.
چند مثالِ روشنتر:
نقاشیهای روی دیوارهی غارها را مقایسه کنید با فیالمثل نگارههای بهزاد. یا قصههایی را که انسانهای اولیه دورِ آتش برای هم تعریف میکردهاند را مقایسه کنید با داستانهای گلشیری.
اولی برای پاسخ دادن به یک نیازِ همگانی به وجود میآید (برای مثال نیاز به قصهشنیدن، نیاز به سرگرمی) و دومی وقتی به وجود میآید که آن نیاز بر طرف شده است. و هدفِ آن دیگر نه برطرف کردنِ نیازهای جمعی بلکه خلقِ فُرم است.
این قیاس را با همین الگو میشود میانِ مذهب و عرفان هم کرد.
~
ادامه:
حالا که این یادداشت اینقدر پریشان و آشفته شد، یک مطلبِ دیگر هم اضاف کنم، نقلِ به مضمون از کتاب «از زبانشناسی به ادبیات» کورش صفوی.
کورش صفوی در تبیینِ دوگانهی شعر/نظم میگوید که نظم حاصلِ قاعدهافزاییست به زبان و شعر حاصلِ قاعدهکاهی(هنجارگریزی)ست از زبان. نظم با افزودنِ قواعدی زبان را منظم و موزون میکند و شعر با زدودنِ قواعد، زبان را میپریشد.
این الگو را میتوان به دوگانهی مذهب/عرفان هم تسری داد:
مذهب (مثلِ نظم) با قاعدهافزایی (شریعت، احکام، عبادات و...) زندگی را منظم و موزون میکند و عرفان با برهمزدنِ هنجارها نظمِ زندگی را به هم میریزد.
عرفان در پیِ خلقِ شوریدگیست.
واژهی مرگ نیاز به متمم دارد. و در زبان این متمم از مرگ افتاده.
مرگ همیشه ازچیزیست. و حرفِ اضافهی از همیشه جواب میطلبد: به.
پس مرگ اشارهایست به طیف و هجرت در امتدادِ آن.
مرگ یک رفتارِ دو سویهست: مردن از چیزی به چیزی.
این روزها عقده، با همان هیئتِ شنیعاش، باز دارد میآید سراغام. من در تنگنای گره گیر میکنم. کوچک میشوم. ثقیل میشوم. و از آنچه هستم بیبهرهتر میشوم.
میترسم عقده باز زشتام کند.
وقتی در گیر و گرهِ عقدهام، ذهنام هی تنگ و هی محدود میشود. از زیبایی بینصیب میشوم چون زیبا را خطرناک و خود-ام را بیدفاع میبینم برابر-اش.
هوا سمیست. هوا کدر است. و من اگر نفس بکشم میسوزم. و من ناگهان میبینم که نفس نکشیدهام و دلام از هوا هم کدرتر است. من برای آنکه تیرگی را تحمل کنم، از او تیرهتر میشوم ناخودآگاه.
ژستِ من در مواجهه با عقده ژستِ نفستنگیست.
زهد، اما زهدی ناقص.
تصویرِ دقیقِ من در گرهگاه:
یک نفر نفساش را به سختی حبس کرده، زیرا ششهای او از هوا میترسند.
میخواهم دور بگیرم اما در این گرهگاه، از آنسوی استوانهی بدنام من بیبهرهام. و حالا دیگر دور و نزدیکِ تو یکیست؛ در این آیینهزار، در این مزار.
دهان باز کردم. در گلوی من چیزی شکلِ نخستینِ خود را میخواست. در دهانِ من هوا بود و من هوا بودم، تمام. و وقتِ غروب، هوا سیاهتر میشد هی به ایجاز میرسید در دهنام من آنقدر کشاش دادم که حالا تمامِ تنام دهانیست، ثقیل.
کسی مرا از پشت بغل کرده که تناش کدر است و زباناش با ما بیگانهست. دستهایاش را آورده رو به روی من و دو سرِ رشته را میکشد و گره هی تنگتر میشود و من صورتِ شما را هی گنگتر و هی بیهودهتر میبینم.
در این گرهگاه که دور و نزدیکِ تو حالا یکیست.
گریزِ معشوق از عاشق برای آن است که وصال نه اندک کاری است.
زیرا تا او او نبود، عاشق تن در ندهد.
معشوق هم تن در ندهد تا عاشق، او بود. تا در درونِ او، او را تمام نخورد و از خود-اش نشمارد و به کلی قبول اش نکند، از او گریزان بود.
اگرچه معشوق در ظاهرِ علم این حقیقت نداند اما دل و جانِ او داند که نهنگِ عشقی که در نهادِ عاشق است از او چه می کشد یا بدو چه می فرستد.
گاه او شمشیر آید و این نیام، گاه به عکس.
(سوانح، احمد غزالی)
~
آنقدر منتظر میمانم تا این باران تو را به تمامی فرسوده کند. تا چیزی از زیباییِ تو باقی نگذارد. و روزی که تمامِ زیباییات را از دست دادی، من عاشقِ دستهای خالیات، عاشقِ صورتِ تکیدهات خواهم بود.
~
مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
دیده سیر است مرا جان دلیر است مرا
زهره شیر است مرا زهره تابنده شدم
گفت که دیوانه نهای لایق این خانه نهای
رفتم دیوانه شدم سلسله بندنده شدم
گفت که سرمست نهای رو که از این دست نهای
رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم
گفت که تو کشته نهای در طرب آغشته نهای
پیش رخ زنده کنش کشته و افکنده شدم
گفت که تو زیرککی مست خیالی و شکی
گول شدم هول شدم وز همه برکنده شدم
گفت که تو شمع شدی قبله این جمع شدی
جمع نیم شمع نیم دود پراکنده شدم
گفت که شیخی و سری پیش رو و راهبری
شیخ نیم پیش نیم امر تو را بنده شدم
گفت که با بال و پری من پر و بالت ندهم
در هوس بال و پرش بیپر و پرکنده شدم
گفت مرا دولت نو راه مرو رنجه مشو
زانک من از لطف و کرم سوی تو آینده شدم
گفت مرا عشق کهن از بر ما نقل مکن
گفتم آری نکنم ساکن و باشنده شدم
(از دیوانِ شمس)
من وقتی که در خود-ام گیر ام و یا با چیزی از خود-ام درگیر ام، مکالمهام با فرهنگ بریده میشود و فکر-ام از فرهنگ میافتد.
من فقط وقتی میتوانم به فرهنگ و در فرهنگ فکر کنم که سلامتام. چون فرهنگ بسته است و در دستِ زمان و در زبانِ آدمها نهایت گرفته و منجمد شدهاست. و به همین خاطر من وقتی که در میانهی خود-ام ام و سیالام، از چنین چیزِ کامل و نهاییای بد-ام میآید.
من فرهنگ را در نهایتِ زیبایی و سلامت میبینم و به همین خاطر وقتی که بیمار ام، به فرهنگ بیربط میشوم. برعکس وقتی که حالام خوب است، رشتههای بدنام به هم میپیوندد و من یکپارچه و منجمد و هشیار میشوم و آنوقت روزنههای فرهنگ هم به من باز میشود.
آن وقت (یعنی برعکسِ حالا که وقتِ بلاست) فرهنگ مثلِ آب به جریان میافتد و ذهنِ سنگیِ من میتواند در آن شنا کند.
اما یک چیزِ دیگری هم هست و اینکه من وقتی بدحال ام، اگرچه فرهنگ را از پیشِ چشمام دور میکنم اما او میرود پشتِ سرِ من میایستد.
من وقتی که غمگین ام، لجباز میشوم با دیگران (یعنی با فرهنگ) اما غمگینیِ من یک غمگینیِ فرهنگیست.
شاید غمِ من مالِ خود-ام باشد اما ژستام (ژستِ غمگین بودنام) را خود-ام نساختهام و دیگران و گذشتگانی که از خود-ام راندهام، در شکلِ صورتام حضور دارند.
من وقتی که مریضام، حالام از هرچه کتاب به هم میخورد. (چون کتابها از بلا عبور کردهاند) همهیشان را روی میز-ام ول میکنم و میروم ولو میشوم روی تخت. اما باز هم در نبودِ کتابها، من روی تختام به شکلِ همان کتابها مریضام.
یک زمانی سر برون کن از حجاب
از برای عاشقانِ دنگ را
تا که عاقل گم کند مر راه را
تا که عاشق بشکند فرهنگ را
«مولوی»
مسئله وقتی که به جریان (یا از جریان؟) افتاد، پسزمینهی من میشود. یعنی پیشِ من دیگر پسِ اوست و او پس و پیشِ من است. مسئله روزِ من میشود. روزمرهی من میشود. و انگار از یک جایی به بعد، هرچه روزیِ من میشود روزی از او بوده.
دیروز که بیدار شدم دوسه ساعتی دورِ خود-ام چرخیدم تا غروب شد. پوشیدم رفتم پارکِ هنرمندان. همانجا یک چیزی خوردم و رفتم کلهسرخ را دوباره دیدم. و وقتی که میدیدماش آسوده بودم. و توی این آسودگی
حوصلهام نمیشود.
~
فرسودگی با این جمله شروع میشود:
اتفاقی روی داده است که از آن هیچ نمیدانم.
امروز از پنجره که بیرون را نگاه میکردم یک گربهای دیدم. مرده بود. نمیدانم ماشین زدهبود-اش یا چه. نصفِ سر-اش نبود و توی خون افتاده بود کفِ زمین. من خیلی گربهها را دوست دارم و وحشت کردم. یک آن سر-ام را برگرداندم ناخودآگاه تا نبینماش. حالا به این فکر میکنم که دیدنِ این گربه و سرگرداندنِ من انگار تمثیلی بود از آنچه از سرِ من گذشته یا هنوز میگذرد.
یک اتفاقی میافتد برای تو. یک چیزی میبینی و آنقدر میگُرخی که دیگر نگاه نمیکنی. من سریع سربرگرداندم. آن شب که یزد، توی اتاقام دراز کشیده بودم و اتفاق افتاد، من یک لحظه دیدماش و سریع سر-ام را برگرداندم به یک سمتِ سومی و هنوز به سمتِ سوم دارم نگاه میکنم. اگر کسی از من بپرسد که چه اتفاقی افتاده یا خود-ام از خود-ام بپرسم که چه دیدهام، هیچ جوابی ندارم چون یک لحظه بیشتر چشمام باز نبود. فقط میتوانم بگویم هولناک بود. هولناک است.
~
بعد برگشتم خانه. امید آمد پیشام. یک طوری بود و عجیب بود. فکر کردم چون چند وقت است ندیدهاماش لابد زباناش رنگ عوض کرده و بعد فهمیدم که نه حالاش سرِ جا نبوده. و امروز (یعنی فردای آن شب) مثل همیشه حرف میزد.
یک قصه از گوگول خواندیم با امید و امین. کالسکه. جالب بود فقط. خوشام نیامد وگرنه. شبیهِ قصههای چخوف بود، بی صدای چخوف. از آن جنونی که توی کارهای گوگول هست (دماغ، شنل، یادداشتهای یک دیوانه و...) خبری نبود توی قصه. بعد حرف زدیم که مثلاً بخواهیم از قصه اقتباس کنیم چه میکنیم. و فکر کردیم که صحنههای قصه را چهطور و با چه ضربآهنگی میشود به هم کات زد. امین گفت میشود از آخر آمد به اول. و به نظر-ام هم ایدهی بدی نبود، اگر در حدِ یک تمهیدِ جذاب نماند. و گفت که میشود شروعِ قصه سیاهسفید باشد و بعد از ورودِ هنگِ سوارهنظام به شهر تصاویر رنگی شوند و کالسکه هم توی این رنگ و بیرنگی در رفتوآمد باشد. من گفتم که میشود قصه را با یک لحنِ گروتسک اجرا کرد. روایتِ قصه رئال باشد و لحنِ تصویرها فانتزی (و وحشتزا). مثلِ پرتقالِ کوکی کمابیش. میشود کاتهایی که منطقاً باید زد را نزد. مثلاً صحنهی مستبهخانه برگشتنِ فیثاغور فیثاغورویچ را توی کالسکه کامل نشان داد. و این که توی قصه اشیاء مهم اند. اما توی فیلم این اهمیت از بین میرود چون تمرکزِ دوربین روی اشیاء نیست (در صورتی که در متن این تمرکز هست) و میشود با آشناییزدایی از اشیاء (مثلاً با روایتِ فانتزی از آنها) این تمرکز را به وجود آورد.
مهم نیست حالا.
بعد نشستیم ایوانِ مخوفِ آیزنشتاین را دیدیم که من خوابام برد وسطاش.
~
امروز عصر بیدار شدیم، من و امید. حضورِ امید من را آسوده میکرد از ل.
چند ساعتی تا شب مانده بود.
با امید توی بالکن نشستیم. آواز خواند امید. بعد یکی از مقالههای کتابِ هاشمینژاد را خواندیم. فرهنگ پایهی تیپشناسی ایرانی که معرفی و کشفِ کتابِ مرآتالبلهاست. مقالهی خیلی خوبی بود. نثرِ بینظیری دارد هاشمینژاد. خدا رحمتاش کند. توی مقاله یک تکههایی هم از اعتمادالسلطنه آورده بود. خیلی خندیدیم. وقت کنم دلام میخواهد خاطراتِ اعتمادالسلطنه را بخوانم.
~
بعد من شام درست کردم. امید زنگ زد به ایمان. آمد پیشِمان. ایمان را دورادور دوست دارم.
یک داستانِ بلند یا رمانِ کوتاهی دارد هاشمینژاد. به نامِ خیرالنساء. گفتیم که این را بخوانیم امشب. دو فصلاش را خواندیم با ایمان و امید. بعد شام خوردیم. بعد بقیهاش را خواندیم.
هرچه بگویم چه قدر این کتاب روشن است کم گفتهام. مثلِ آبِ سردی بود که میریزد روی سرِ آدم. تازهی تازه شدم. این خیرالنساء مادربزرگِ هاشمینژاد بوده و این کتاب هم روایتِ زندگی و ذهنِ اوست.
~
دارد خندهام میگیرد.
~
امروز داشتم فکر میکردم به اینکه چهقدر هر چیزِ خواستنیای را نمیخواهم. نه به دلیلِ خاصی هم. بخواهم که چه بشود؟ که خوب بعد-اش چه؟
من به آینه نگاه میکنم. دیگر هیچ چیز توی دستام نیست جز همین که هیچ چیز توی دستام نیست و معنیِ دستهای من همین است.
باید به فقری که توی صورتِ من رسوب کرده قولی بدهم. قولِ فقرِ مدام. اما نمیتوانم. اصلاً نمیتوانم همچین قولی بدهم. چه کسی میتواند همیشه خود-اش را تشنه نگه دارد؟
من دارد خندهام میگیرد از این همه بیمعنایی.
خواب میدیدم که توی کوچهای تمامِ آبِروی من ریخته. واقعاً ریخته بود. داشتم روی آبِروی ریختهی خود-ام لیز میخوردم.
بر هزار سیب چشم میبندم، تا یکی را ببینم.
امروز هوا طوفانی شد. من توی طوفان بودم و باد داشت من را میبرد. من یک کتابی خریده بودم. ذوقِ خواندناش را داشتم خیلی. اما هوا طوفانی بود. باد داشت مرا میبرد. من یک چیزی توی دستام داشتم که ذوقاش را داشتم. من توی ایستگاهِ بیآرتی بودم. هوا طوفانی بود. من باید به خانه میرسیدم. من باید به خانه برسم. در این طوفانی که امروز عصر آمد، من باید یک چیزی را پنهان میکردم. من باید یک چیزی را پنهان کنم تا به خانه برسم. توی خانه هم هیچ کسی نیست. من باید یک چیزی را آنقدر به تعویق بیاندازم که تمام شود. مثلِ خواب که خیلی که به تعویقاش میاندازیم، از سر-مان میپرد. این روزها طوفانیست. من مثلِ یک گویِ سربیِ کوچک خود-ام را خلاصه کردهام تا طوفان تمام شود. من با این ژست (ایجازِ تمام) دارم خود-ام را حفظ میکنم از چیزی. پس از هر چه خارج از من میگذرد چندشام میشود. به اتفاقاتی که در جهانِ مفصلِ بیرون رخ میدهد بددلام. من باید توی این طوفان خود-ام را به خانه برسانم. یک بوتهی خار توی سینهی من دارد رشد میکند. من باید خود-ام را به خانه برسانم.
~
یک نفر میآید مچاله را از روی زمین بردارد. اما مچاله به یک نفس بند است. اگر به او دست بزنند یک لحظه سراپا خاکستر میشود. (اجمالِ ناگهانِ او در لمسِ دستِ دیگری فرامیرسد.)
~
امروز اولین جلسهی شورای صنفی بود. رفتم.
یک سری کار بود بینِمان تقسیم شد. قرار شد من یک نامهای بنویسم به معاونِ پژوهشیِ دانشکده که در ایامِ فرجهها تالارِ پژوهش را تا هفت باز نگه دارند.
~
دمِ صبح، پنج و نیم شش بود ساعت، من مثلِ هر صبح مزامیر میخواندم. یک نوتیفیکیشنی آمد. محمد علیشاهی لایو گذاشته بود. داشت تنبور میزد. فقط هم من بودم توی لایو-اش. چه وقتی بود. چه وقت بود؟ نیم ساعتی شد. محمد تنبور میزد و من قصهی سرگردانی بنیاسرائیل را میخواندم. مزمور ۷۸.
~
جلسهی شورای صنفی که تمام شد با بیژن رفتیم آن دستِ انقلاب یک نیم ساعتی توی کتابفروشیها چرخیدیم.
من یک از کتابفروشیِ بیدگل یک کتابی خریدم به نامِ «فعل» که عنوانِ دیگر-اش هست «شطحیاتی در دستور». نمایشنامه ست. نویسندهاش کسیست به نام محمد رضایی راد. کتابِ خوشگلی هم هست. جلد و کاغذِ خیلی جذابی دارد. بعد رفتیم خوارزمی. «عشقِ گوش عشقِ گوشوار» قاسم هاشمینژاد را خریدم بعد از چند ماه دلدل کردن.
و بعد طوفان شد. من خود-ام را رساندم به خانه.
~
توی مواجههی اولام با کتاب یک کمی دلزده شدم. کمی هم مسخره کردم. اما مهم نیست. اما این ها مهم نیست. حرفِ کتاب چیزِ دیگری ست. و برای من وقتی که به میانه رسید، عکسِ خود-ام شد.
حالا حوصلهام نمیشود دربارهی کتاب حرف بزنم. یک آن گذشت و یک تصویری از هلاک از خود-اش به جا گذاشت.
هلاکِ ما به بیابانِ عشق خواهد بود.
فرهاد: ما چرا اسم میذاریم روی کسی؟
افراشته: چرا اسم میذاریم روی کسی؟
شیوا: تا بتونیم صداش کنیم.
فرهاد: وقتی صداش نمیکنیم چی؟
شیوا: چی؟
فرهاد: وقتی صداش نمیکنیم داریم چه کار میکنیم؟
.
انسانِ نخستین نمیگفت میرم، میرفت. نمیگفت بده، میگرفت.نمیگفت میخوام بخورم، میخواست و میخورد.
نمایشنامهی فعل شرحِ هبوطِ فعل به مثابه کنش است در فعل به مثابه زبان. هبوطی که در آن عشق از کنش به کلام تنزل مییابد و فعل از زندگی رخت برمیبندد. کوششِ آدمِ اصلیِ نمایش برای فهمِ این معناست که آیا عشق را میتوان از چارچوبِ زبان به کنشِ محض فرابرد و آن را تا نهاییترین مرزهایاش پیش برد؛ به جایی که زبان به انتها میرسد و تنها فعلِ ناب باقی میماند. (پشتِ جلد)
~
بینِ دوکلمه فرق میگذارم برای خود-ام تا چیزی را روشن کنم: «درد» «بلا»
بلا همان درد است که تقدیم شده. هدیه داده شده. (در مثنوی: مرد عرب کاسهی آب را -فقرش را- به خلیفه تقدیم میکند.)
تبدیلِ درد به بلا یک حرکت است. یک حرکتِ آنی. این حرکت شکلِ چهرهی تو را عوض میکند.
~
به این بیت فکر میکردم : عاشقِ روی جوانی خوش و نوخاستهام/ وز خدا دولتِ این غم به دعا خواستهام.
میبینی چه هولناک است؟ تو توی این بیت چه میبینی؟
یک رخدادِ تمام. پیر در دورترین جایِ سفر، در سرحدِ مرزهایاش بر یک جوانی عاشق میشود. تنهاییِ تمام است این فاجعه. این دو نفر-پیر و جوان- چه قدر بیگانهاند با هم. پیر دمِ مرگ است. در چند قدمیِ مرگاش به عشق نگاه میکند. عشق برایاش اشارهای به مرگ است. برای جوان عشق سرخوشی و کامجوییست.
از خدا دولتِ این غم به دعا خواستهام.
~
الف دستهایاش را به میلهای، به چیزی سخت چسبانده. محکم به چیزی چسبیده.
~
من چرا این یادداشت را مینویسم؟ چه کارِ بیهودهایست. آن هم در این وضع. در این روزهای بلا من چرا این چیزها را مینویسم؟
بر هزار سیب چشم میبندم، برای دیدنِ یکی.
~
یک حکایتی توی بابِ سومِ بوستان هست که خلاصه و نهاییشدهی تمامِ چیزهاییست که در این مدت توی ذهنِ من میگذشت. این حکایتِ نتیجهی تمامِ زندگیِ من است تا حالا.
استحقاقِ لذتبردن از چیزها را باید در خود به وجود آورد.
پیشفرض این است که ما حقِ هیچ چیز را نداریم، مگر این که آن حق را به وجود بیاوریم.
در این که من بهرهمند باشم از چیزی، توهینِ آشکارِ من به خود-ام هست.
توی افطاری خوردن یک نکتهای هست: تو بهای آنچه میخوری را پیشتر با گرسنگیات پرداختهای.
و بهای چیزها را باید از پیش پرداخت. چون اگر از پیش نپردازیم، از پس از ما میگیرند با گرفتناش از ما. و آنوقت کجا تحملاش را داریم؟
~
وقتی میبینم کسی از چیزی لذت میبرد از چشمِ من میافتد و خود-ام از چشمِ خود-ام میافتم؛ از چیزها لذت که میبرم.
خاصه وقتی کسی از من لذت میبرد دیگر حالام از-اش به هم میخورد.
این که من برای تو جذابام، توهینِ آشکارِ تو به من است.
وقتی که تو من را دوست داری داری من را میدری و حق بده که بیزار باشم از تو.
این که یک آدمِ زنده من را بخورد برای من ترسناک است.(و خود-ام هم تا زندهام سعی میکنم کسی را نخورم)
اما چه وقت من خود-ام را تسلیمِ تو میکنم؟ وقتی که مرده باشی. من عاشقِ لب و دندانِ جنازهها هستم. وقتی که تو مرده باشی آن وقت من میآیم و به تو لب میدهم.
پس دیدار و بوسهی ما به قیامت. مگر این که قیامتِمان را جلو بکشیم من و تو.
و آن وقت، یعنی بعد از این که قیامتِ ما اتفاق افتاد، تازه حق داریم که هم را بخواهیم. آن وقت من با جنازهی تو توی پارکی قرارِ ملاقات میگذارم. و قبلاش میروم چیزهای تندمزه میخورم تا مطمئن شوم که دهنام دیگر هیچ مزهای را حس نمیکند و اینطوری به جنازهبودنِ خود-ام مطمئن میشوم. و وقتی که مطمئن شدم که دهانام دیگر هیچ مزهای را حس نمیکند، میآیم به آن پارک و حسابی از جنازهی تو لب میگیرم.
اگر هنوز زندهای و خیال میکنی که عاشقِ منای، عاشق نیستی و داری با من لاس میزنی فقط و حق بده که از تو چندشام بشود.
همه سربهسر مرگ را زادهایم.
پس تا زندهایم، نفسکشیدن و آبخوردنِمان هم گناهِ کبیره است.
پس اول بمیر. بعد بیا.
موجودِ تهدیدشده توی خود-اش جمع میشود، به خود-اش کوچکترین حجمِ ممکن را میدهد، برای این که کمترین سطح را به ضربهها بدهد.
سحرِ روزِ هفتِ خرداد. ساعتِ سه و خردهای:
.
با یادِ دوستام ف
که در شهرِ آسیزی خاک است
چیزهای زیبا و شهوتناک را که همه دوست دارند.
تو هروقت صورتِ یک جنازه را بوسیدی، هروقت جزامیها را بغل کردی، بیا از عشق حرف بزن.
ببین. تو هم بیا مثلِ من نگاه کن. عصبهای من روشن میشوند. رشته به رشته. تو هم بیا به ردِ خود-ات نگاه کن.
همدرد
بگذار تا برایات بگویم که این کلمه چهطور بسط پیدا کرده و تکوین شده و از نقطهای حالا شده تمامِ دایره.
آذرِ ۹۵. همینجا. توی همین وبلاگ، یکجا. یک نفر این کلمه را به من گفت. من که گیج بودم آنوقت. نفهمیدم و اصلا نباید میفهمیدم آنوقت. اما آن کلمه (همدرد) لابد مانده توی ذهن من در این یکسال و خردهای. این شروعِ اتفاق بود.
تابستانِ ۹۶. من یک چیزی دیدم. اصلاً یاد-ام نمیآید چه اتفاقی داشت برای من میافتاد آن وقت. یادم نیست دردم چه بود. (یاد-ام آمد. هوووف) اما همان وقت من یک پستی گذاشتم توی اینستاگرام. معنیاش را خود-ام هم نفهمیدم آنوقت. البته لابد فهمیده بودم آن وقت. اما انگار نشانهای بود که برای امروز میگذاشتم: همسوگ، بیماجرا.
اردیبهشت ۹۷. یک شب با نوشتن یک شعر این مسیرِ شاید دوساله به نقطهی ثقل خود رسید. شبِ ۱۶ اردیبهشت. و عجیبتر اینکه چند روز قبل توی همینوبلاگ نوشته بودم که «چند روزِ دیگر شانزدهِ اردیبهشت میرسد» یا یک همچین چیزی.
دیگر با مسئله درگیر بودم. چند ماه و چهل روز به آن فکر کرده بودم. من چهطور میتوانم با تو حرف بزنم؟ معلوم نبود. اما آن شب این ماجرای بلند -در من لااقل- به شکلِ نهاییِ خود رسید:
ما فقط وقتی میتوانیم با همدیگر حرف بزنیم که همدرد باشیم.
_
من حالا تنها روایتی که از عشق میدانم و بلد ام روایتِ همدردیست. همسوگ و بیماجرا بودن.
_
من دقیق فهمیدهام که تو چهطور باید با من حرف بزنی. من نقشهای از زبانِ خود-ام کشیدهام. تا اگر کسی خواست من را در زبانام پیدا کند بداند که باید چه کار کند. من این نقشه را توی یک شعر نوشتهام. بگو اگر میخواهی برایات بفرستم. من دقیق راهِ ورود به خود-ام را پیدا کردم. به شکلِ یک مراسم. یک مراسمِ لغوی.
اما تو. راهِ مخفیِ زبانِ تو کجاست؟ من چهطور باید با تو حرف بزنم؟
_
بعد از نوشتن:
چرا این یادداشت اینطوری شد؟ چرا صدای من اینطوریست؟ چرا صدای من نمیلرزد؟
من و تو هیچ خاطرهای با هم نداریم.
یک نصفه روز و کمتر. همانجا. همان ظهرِ همیشه. در همان بیابان. کنارِ همان ماشینهای سبز.
امضا شکستِ متن نیست؟
شاعر متنی را بنا میکند تا در حجمِ خالیِ متن، نامی نو بیابد. تا در خلأ متن از نامِ خود و از خود تهی شود و به متنی برسد که تفصیلِ نامِ اوست.
اما در انتهای متن، و در لحظهی امضا، دوباره و ناگهان با اسمِ گذشتهی خود مواجه میشود.
آیا امضای پای متن، شکستِ متن است؟
اما مگر امضا شکستهی نام نیست؟
برای سپیده
و در ادامهی مکالمهام با او
من مثلِ یک شئ، نگاه را از خود-ام پرت میکنم و در انتظارِ نگاه، تشنگی میکشم. چون شئ اگر نگاه نشود، نیست. و در شئِ محض، نگاه فرسوده میشود.
هیچ نگاهی در جسم قرار نمیگیرد. (نگاه در هوا آرام است.)
شئ نگاه را به تأویل دعوت میکند و همان لحظه از تأویل تن میزند. و تمامِ درها را به روی خود نیمهباز میگذارد.
اما شئ چه شکلی است؟
آدم که نفساش را برای مدتِ طولانی حبس کند، شئ میشود.
من به «گره» چیزی ندارم که بگویم. او هم تا من لب باز نکنم چیزی از من به من نمیگوید.
میانِ شئ و نگاه، مکالمه در نمیگیرد. چون هر دو مدام در برابرِ هم، قالبهایی از خود میتراشند و میگریزند. و «پدیده» جایی در این مکالمهی مریضِ بینِ شئ و نگاه، مخفی و منتظر است.
دوستانِ من به من همانطور نگاه میکنند که من به یک درخت. همانطور که من درخت را به ندرت میبینم، آنها هم من را به ندرت میبینند.
صبح پای صبحانه دکلمهی «ترانهی شرقی»ِ لورکا را گوش میکردم. مرا گرفت و به خود کشید. در فضای سورمهای رنگ و براقاش ژستهای گذشته و فراموشِ ذهنام را به یاد میآورم. خیالِ رنگآلود و آسوده. من چیزی تیره و شفاف را به یاد میآورم با هر جملهاش. «هان ای جبریل مقدس از یاد مبر که جامهات را کولیان به تو بخشیدهاند» «سراپا در سایه دخترک خواب میبیند، سبزروی و سبزموی با مردکانی از فلزِ سبز» و بعد شنیدنِ این شعرها من را یادِ محمد انداخت. دلتنگاش شدم. زنگ زدم. حرف زدیم با هم. همان حرفهای همیشگی. دربارهی رابینسون کروزو و دکترجکیل حرف زدیم. بعد دربارهی سورهی واقعه و آن کاری که قرار بود از سورهی واقعه اقتباس کند حرف زدیم. گفت که خود-اش را جمع کرده که یک کارِ بلند بنویسم. از لحنِ صدایاش فهمیدم که قصهی بینظیری خواهد شد. از همین حالا بیقرارِ خواندناش ام. ربع ساعتی حرف زدیم. گفتم که سلامِ طاهره و استاد ناصری را برساند.
خوشحال شدم از اینکه چند نفر آدم را میشناسم که شیفتهشان هستم. شیفتگی. با همان شکلی که چند روز پیش با بیژن تعریفاش کردیم.
_
بعد مشغولِ کار شدم. بابِ فرانچسکو تمام شد. خواستم شروع کنم اتودِ اولیهی کار را بزنم. بعد منصرف شدم. گفتم تا گرمام، بابِ کلارا را -که بلندتر هم هست- هم بخوانم.
یک پیامی برایام آمد که:
«عرفان عزیز
از ساعت 3 الی 7
20% تخفیف بدون سقف از همه رستوران های اسنپ فود
فقط به مدت یک هفته
بدون نیاز به کد تخفیف»
من هم مثلِ احمقها زنگ زدم به پشتیبانیشان که این سه تا هفتِ صبح است یا بعد از ظهر؟ پیشِ خود-ام گفتم منطقاً باید مینوشتند ۱۵ تا ۱۹. زنگ زدم و پشتیبانی هم اول فکری کرد و با یک شکی گفت سه تا هفتِ بعد از ظهر.
قیمه گرفتم.
__
امروز یک اتفاقِ جالبی افتاد. یکی از بچههای فرزانگان پیام داد و روزِ معلم را به من تبریک گفت. تا حالا کسی روزِ معلم را به من تبریک نگفته بود.
پیشِ خود-ام به این سه سالِ گذشته فکر کردم. به این سه سالی که درس میدادم. به تجربهی سرِ کلاس بودنها.
سه سال شد. مثلِ برق گذشت. از بچههای دوره ۲۹ تا امسال که دورهی ۳۱ بود. اولین بار که رفتم سرِ کلاس یاد-ام هست. پرتِ پرت بودم. اما خصوصاً امسال خیلی تجربهام بیشتر شد. یاد گرفتم که سرِ کلاسِ ابتدایی و مقدماتی چه طور باید بود و سرِ کلاسِ پیشرفته چهطور. کلاسِ دخترانه را چهطور باید جمع کرد و کلاسِ پسرانه را چهطور. با هر دانشآموزی چه طور باید حرف زد. وقتی بچهها همسطح نیستند چهکار-شان باید کرد. البته هنوز نفهمیدهام وقتی سرِ کلاس کسی میپرسد «عاشقام من کشتهی قربانِ لا» یعنی چه، چه خاکی باید به سر-ام بریزم.
در این سه سال ترجیح ام همیشه بر این بوده که متونِ کهن درس بدهم. خصوصاً نظم. و یک چیزی را به عینه متوجه شدم سرِ کلاسها: مرزِ میانِ ادبیات و شعر. همیشه تا وقتی که کلاس، کلاسِ ادبیات بود، من راحت بودم. یک سری چیزهاییست که من توضیح میدهم و یک سری مجهولاتی در متن هست که حل میشود. اما دقیقاً وقتی که از مرزِ ادبیات رد میشویم و به شعر میرسیم، من دیگر هیچ حرفی برای گفتن ندارم. زبان به لرزه میافتد. من هیچوقت نمیتوانم بگویم «نشان یار سفرکرده از که پرسم باز /که هرچه گفت برید صبا پریشان گفت» یعنی چه. من بریدِ صبا را هر روز میبینم. جلوی کتابخانهام. روی میز-ام. توی خیابان، وقتی عابری پرتام میکند از خود. در صورتِ تو. در اسمِ تو و در هر اشارهی هرجایی به «جا». اما سرِ کلاس نفس ام میگیرد. بهترین لحظاتِ درسدادنِ من همین همین لحظاتی بوده که با شعر مواجه میشدهایم. و مجبور بودم با لذتی نفسگیر بگویم که نمیدانم.
__
یک چیزی توی دلام هست که نمیدانم چهطور بگویماش. بیربط نیست به همین بحثِ معلمی اما دور است.
کارِ ما ترجمه است. ما هیچوقت کاری غیر از ترجمه نمیتوانیم بکنیم. یک مادهی ثابت، یک هوشِ ثابتِ بسیط در جهان وجود دارد. ما فقط میتوانیم این هوش را برای هم ترجمه کنیم به زبانِ هم.
این را یک بار تیرماهِ پارسال توی اتوبوس که داشتم میآمدم تهران، توی یک خواب دیدم و فهمیدم. و بعد از آن راهی صریح پیشِ چشمام شکل گرفت.
لذتِ اندوهناکِ یاد دادن و دادن. به کسی. به دیگری. به دیگری که سراپا غریبه است. سراپا غریبه میماند. و تو قطعههای تنات را به دیگری که همیشه غریبهست یاد میدهی. و تو قطعههای تنات را به دیگری وصیت میکنی.
من تمامِ لذتِ زندگیام این است که تکههای تنام را، هرچند کوچک و هرچند نحیف، به دیگری وصیت کنم.
من دلام میخواهد هرچه فهمیدهام را به تو وصیت کنم. من وقتی عاشقام دارم خود-ام را به دیگری یاد میدهم، بیامیدِ برگشت.
- اگر تو بخواهی. اگر تو دوستداشته باشی که معماهای من را حل کنی. من تمامِ تنام را معما میکنم.
بیامیدِ برگشت، بیحرصِ بهدست آوردن، چیزی را بخشیدن.
نمیدانم چهطور بگویم. من با تمامِ گسترهی زبانام دوستِتان دارم.
حضور ل. مثلِ یک ضربهی دقیق و سرِ وقت. در صحنهی آخرِ کیلبیلِ دو، شخصیتِ اصلی که اسماش را یاد-ام نیست برای کشتنِ بیل تنها چند ضربهی بهجا به چند نقطهی بدناش میزند. و قلبِ بیل میترکد. و تو هم همینطور سرِ من درمیآوری. همینطور قلبِ من را میترکانی. داستان درست میکنی. عاشقِ اینای که ما را شگفت زده کنی. و خوب، میشویم. مدام میخوریم از تو. داستان درست میکنی. ضربهای که امروز میخوریم را نمیفهمیم که خوردهایم. و این ضربه را تو فردا با ضربهی دیگری تأویل میکنی. و این ضربههای تو همه آرام، اما به جا و به موقع اند. امروز اتفاقی میافتد مثلاً من از کنارِ پمپبنزین رد میشوم. بوی بنزین را میشنوم و بیحواس میگذرم. اما فردا اتفاقی میافتد. یک روز یک اتفاقی میافتد که این بوی بنزین نقطهی تلاشیِ من بشود. تو این گونه من را گرم نگه میداری.
چند اتفاق (که البته نمیدانم چه هستند، اما یکیشان باید زمان باشد و دیگر هنوز زنده بودنام و دیگر شاید چند پیام توی تلگرام و چیزهای دیگری که معلوم نیست) من را در وضعیت «غنا» قرار دادند. بینیازی که نه اما این حس در من به وجود آمده بود که علیالحساب خبری نیست. من از حالت فقرِ هولناک خود-ام بیرون آمده بودم. من به این آگاه شدم. فهمیدم و آرزو کردم که دوباره غرقِ فقر شوم. و هوا هنوز روشن نشده و ذهنِ من در فقیرترین و سرخوشترین و طبیعیترین شکلِ خود-اش چنگ زده به صفحهی سفیدِ وبلاگ ام. اتفاق درست به موقع افتاد. یک چیزی دیدم. یک کلمه. یک اسمِ خاص که یک جا همینطوری تایپ شده بود، شد ضربهی آخر و آشکارِ یک سلسلهای از ضربههای پنهان. چند نقطهی نامرئی روی زمین. بعد یک خط به هم وصلِشان میکند. مرئیشان میکند. تو دقیق میکُشی.
یک مثالِ دیگر:
مدتها پیش، هنگامِ اولین مواجههام با ل، من رفتم و یک دفترچهی سبزرنگ خریدم. که ملاقاتهایام با ل را در آن بنویسم و رشحههای رفت و آمد-اش را با علائمی ثبت کنم. تا تصویری از شکلِ کلی و ساختارِ نهایی فاجعه داشته باشم. ننوشتم. مواجههام با ل از حالتِ طبیعیِ خود خارج شده. چنان ناگهانی همیشه میآمد و میآید که مجالِ نوشتنِ منظم را از من میگیرد. حالا مهم نیست اینها. ربطی به این بحث ندارد. به هر حال نشد که در آن دفترچه چیزی بنویسم. بعد پریشب که اولین بار جدی نشستم به خواندنِ Golden Legends، دنبالِ یک دفترچهای بودم که یادداشتهایام درباره کتاب را آنجا بنویسم. یک آن چشمام خورد به همان دفترچهی سبز. گماش کرده بودم و اصلا نمیدانم چهطور دقیقاً همان لحظه از گوشهی میز-ام سر در آورد. و Golden Legends در ذهنِ من به ل عمیقاً گره خورده. درست در شبی که ل علائم خود را نشان داده بود، در بیچارگیِ مطلق، ناگهان وقتِ خواندنِ رفیقاعلی بعد از ماهها فرارسید. رفیق اعلی را باز کردم. انگار آب سردی روی ذهنام ریختند. آوایِ روشنِ بیهیچ ملال بود به قول خود بوبن. آسودگی وسیع و بیانتها. و من آن شب فرانچسکو را شناختم. و فقر را فهمیدم. و بعد صفحههای آن کتاب مرا کشاندند به Golden Legends. و دفترچهای که قرار بود حضورِ ل را ثبت کند حالا چیزِ دیگری را ثبت میکند که هدیهی خود اوست. من این را به فال نیک گرفتم برای خود-ام.
_
دیشب سپیده یک آهنگی برایام فرستاد. گفت ملال هم میتواند زیبا باشد. بعد وقتی که میشنیدماش دنبالِ ملال و زیباییِ ملال میگشتم. این کارِ جالبیست که در مواجهه با یک چیز (یک اثر یا هرچه) دنبالِ چیزی بگردیم. یعنی یک کلیدواژه برای خود-مان داشته باشیم و اثر تأویل آن کلیدواژه باشد برایمان. این کار مانعِ کارِ طبیعیِ ذهن میشود اما ذهن را دقیق میکند. یعنی کشفِ تو محدود میشود اما محدودهای به تو میدهد که قطعیست. و جملهها در جزئیتِشان قطع میشود. و کلیدواژه فاصله و حفرهی میانِ اجزاء را پر میکند.
دمِ صبح باز شنیدماش.
بسطِ یک ضربآهنگ. ساختار به همه جا رخنه میکند و منطقِ نحوی خود را در هر چیزِ بیشکل و بینحوی میگستراند.
___
امروز صبح بیدار شدم. تلگرام باز نمیشد. اما با سایفون باز شد. خیلی کیف کردم.
رفتم بیرون خرید کردم. شیر و ماکارونی و توتون خریدم.
بعد برگشتم. ادامهی فرانکنشتاین را خواندم. بینظیر است. وقتی که هیولا داستاناش را تعریف میکرد کمی خسته شدم اما آخرِ فصلِ شانزدهام، جایی که صحبتهای هیولا تمام میشود یک صحنهای بود که برق از سر-ام پراند.
هیولا به فرانکنشتاین میگوید:
«ما، من و تو، از هم جدا نمیشویم تا این که قول بدهی خواستهام را برآورده کنی. من تنها و درماندهام؛ انسان با من همنشینی نخواهد کرد؛ اما کسی همچون خودِ من ناهنجار و هولناک از من رو برنمیگرداند. یار و همدمِ من باید همنوعِ خود-ام و همچون خود-ام نابههنجار باشد. این موجود را تو باید بیافرینی.»
قصه به شکلِ نامحسوسی به ماجرای آدم و حوا گره میخورد و این اشارهی نامحسوس قصه را تأویل میکند. به اول برمیگرداند و برمیکشد.
یکچیزِ دیگر:
مراتبِ خلقت. اصطکاک. فرانکنشتاین موجودی فروتر از خود میآفریند. خودِ او موجودیست فروتر از آفریدگار خود.
شبیهِ مراتبِ خلقت در عرفانِ اسلامی. عقولِ عشره در کارهای سهروردی. نور در نزولِ خود کدر میشود. کدرتر میشود.
البته شاید این تأویل درستی نباشد که بگوییم هیولا فروتر از فرانکنشتاین است. هیولا درونهی تاریکِ خودِ اوست که مجسم شده. خالق در هنگامِ خلق، مادهی اولیهای جز زبانِ خود ندارد. پس هرچه میسازد مدلی از زبانِ خود اوست. چیزی که آفریده را کوچک میکند «انتخاب» است. وقتی یک نفر دارد ساز میزند، زبانِ او همهی نتهاییست که بالقوه میتواند انتخاب کند و همهی تکنیکهای دیگرِ نوازندگی. اما او ناگزیر است که انتخاب کند. یعنی از تمامِ کلیدهای ساز، یکی را میزند. و این انتخاب قطعهی او را از خود-اش کوچکتر میکند. قطعهای که ساخته میشود خودِ اوست. اما بخشی از اوست. ایجازِ اوست. چون او در انتخابهایاش موجز میشود. قطعه در نهایت حاصلِ انتخابِ او از خود و در خود است.
هیولا بعد از اینکه برادرِ کوچکِ فرانکنشتاین را میکشد، میرود و جاستین را (همانکه بعدتر مقصرِ قتل شناخته میشود و اعداماش میکنند)در یک انباری میبیند.
هیولا میگوید: با خود گفتم این یکی از آنهاییست که لبخندِ جانفزایِشان بر همگان نثار میشود جز من. رویاش خم شدم و نجوا کردم: «برخیز، بیدار شو، ای زیبارو، دلباختهات آمده است. کسی که حاضر است جاناش را در برابرِ یک نگاهِ مهرآمیزِ تو بدهد. بیدار شو دلدارِ من!»
بعد هیولا، گردنبند یعنی اثرِ جرم را در پیراهنِ جاستین میگذارد.
گناهِ جاستین زیباییِ اوست. و هیولا به گسترهی زیباییِ او راه پیدا نمیکند. و همین جرم -زیبایی- برای هیولا کافیست تا جاستین را نابود کند.
این صحنه شگفتانگیز است.
_ «اگر نمیتوانم محبت برانگیزم، پس وحشت میآفرینم و بیش از همه برای تو، دشمنِ بزرگام، که مرا خلق کردهای.»
_ «چیزی که از تو میخواهم منطقی و منصفانه است. موجودی از جنسِ مخالف میخواهم، اما زشت و نفرتانگیز چون خود-ام. این چندان رضایت نمیدهد، اما همهی چیزیست که ممکن است نصیبام شود. بنابراین بدان قانعام. درست است که ما هیولاهایی خواهیم بود جدا از همهی جهان، اما به همین سبب به همدیگر وابستهتر خواهیم بود.»
همسوگ. بیماجرا.
چیزی که ما را به هم پیوند میدهد باید بیچارگیِمان باشد نه زیباییمان. چون زیبایی از بین میرود. زبانِ ما و صورتِمان چروک میشود. اما تنها فقر است که همیشه باقی میماند. ما در فقرِ خود به هم پیوند میخوریم. البته که دشوار است. چه کسی از زیباییِ زنده و شهوتناک چشم میپوشد و دیگری را به خاطرِ فقر-اش دوست میدارد؟ اما همین انتخاب، همین حرکت، به ما شانس و امکانِ این را میدهد که به ابدیت گره بخوریم. زیرا که فقر ابدیست.
این جملههای هیولا من را به یادِ سنتفرانچسکو و سنتکلارا انداخت. این دو دقیقاً تمثیلی از یک چیزِ واحد اند. این یکی قدیس است و آن یکی هیولا. اما هر دو در لمسِ تام و تمامِ بیچارگی یکی اند.
_ ما هیولاهایی خواهیم بود جدا از همهی جهان، اما به همین سبب به همدیگر وابستهتر خواهیم بود.
دو ساعتِ دیگر امتحانِ قواعدِ عربی دارم. نمیدانم امتحانِ میانترم دیگر چه صیغهایست. کی توی این دانشکده امتحانِ میانترم میگیرد که این میگیرد.
از چند روز قبل شروع میکنم. تاریخِ روزها از دستام در رفته.
_
امروز صبح برعکسِ هرروز ناگهانی بیدار شدم. با زنگِ بیژن. رفتم در را باز کردم. حالام کاملاً عادی بود. اما دقیقاً در فاصلهای که بیژن از پلهها بالا میآمد، تقریباً از حال رفتم. یک لحظه. حالت تهوع به من دست داد. تمام بدنام بیحس شد. یخ کردم. وقتی بیژن آمد بالا افتاده بودم روی زمین و به خود-ام میپیچیدم. حتی نتوانستم سلام کنم. خود-ام را رساندم به تشک. حدود ده دقیقه بیحس ماندم و بعد یک لحظه حالام خوب شد. انگار نه انگار چند لحظه قبل به اختصار افتاده بودم.
بلند شدم و رفتم بیرون از اتاق. بیژن توی آشپزخانه بود. سلام کردم و بغلاش کردم. برایام چایی درست کرد. رفتیم توی تراس خوردیم و بهتر شدم.
بعد درنا بیدار شد. رفت توی سالن و امین را که دید جیغ زد. و امین از خواب پرید. کلی خندیدیم.
امین گویا کارِ گلستاناش را تمام کرده بود. نشانِمان داد. تکههاییش خیلی خوب شده بود. خصوصاً تصویرهای تهرانِ قدیم را که روی موسیقیِ متن گذاشته بود و صحنهی دادگاهِ مصدق و افکتِ صوتیای که رویاش گذاشته بود خیلی خوب درآمده بودند. دو اپیزودِ اولاش ولی بد شده بود. ریتمِ آشفتهای داشت. قرار شد دوباره تدوین کند. یک آلبومِ عکس از شیرازِ دههی بیست داشتم. نشاناش دادم. چند تا عکس از قبر روزبهان و خیابان زند قرار شد بگذارد برای اپیزود دوم.
بعد ملول شدم. بعد ناهار خوردیم. امین رفت. بعد درنا رفت. با بیژن مثلِ جنازه افتاده بودیم. بیحوصلهی بیحوصله. بعد یکهو یک بحثی شروع کردیم که حسابی گرمِمان کرد. فرقِ عشق با شیفتگی. دو ساعتی حرف زدیم و برای خود-مان دقیق دایرهی این دو کلمه را معلوم کردیم. وقتی من شیفتهی چیزی یا کسی هستم، تمامِ قوای من در یک جذبهی مدام تحلیل میروند. زبانِ من جولانگاه کشف میشود. نمیدانم چهطور بگویم. ماجرای شبلی و ستون تصویرِ کاملی از شیفتگیست. بعد سخنرانی مارتین لوتر کینگ را خواندیم.
بیژن دمِ غروب رفت. بعد از تقریباً سه روز شلوغی نفسِ راحتی کشیدم. واقعاً کلافه شده بودم دیگر.
نشستم توی تراس رِنگِ شهرآشوب را تمرین کردم نیم ساعتی. بعد چرتِ کوتاهی زدم. خوابِ ل را دیدم: یک دشت بود. جنگ شده بود. هزاران نفر زره پوش اینور سوارِ اسب و هزاران نفر با لباسهایِ چوبی آنور. ل نبود. اما میدیدماش که قبایِ سیاهِ براقِ بلندی پوشیده بود و از بالا نگاه میکرد. از جلوی صفِ سربازان رد میشد. سرخوش بود و زیباتر از همیشه.
بعد بیدار شدم. بعد از حدود دو روز فراغتی برای مطالعه پیدا کردم. چند فصلِ فرانکنشتاین را خواندم. متنِ بینظیریست. جملاتِ نقلی به شدت متن را پویا و پرزور کردهاند. جملاتِ شهوانی (با همان تعریفی که قبلاً درباره آن نوشتم) دقیق و درست در متن جا گرفتهاند. و اینکه قسمتِ نورانی و ماتِ داستان دقیق تنظیم شدهاند. و اینکه حداقل در فصلهای اول خندهی مریشلی پیداست. خندهای که تو را منتظر میکند. و داستانِ بینظیریست. هرچه بگویم که چه قدر از خواندناش لذت میبرم کم گفتهام.
به این فکر میکردم که ادبیات (و بخشِ زیادی از هنر به غیر از موسیقی) هیچوقت آنقدر که من میخواهم انتزاعی نیست. همیشه بسترِ اثر بر عینیت است. یعنی عینیتِ انتزاع شدهست و این انتزاعیکردنِ پدیده تا آنجا ادامه پیدا میکند که کافی باشد. ادبیات میلِ به انتزاع را به قدری که باید سیراب نمیکند. من دلام میخواهد یک زبانی را ببینم که شکلِ محض است. واژههای بیارجاع. یکسره بیدلالت. مثلِ عددها که بر هیچ چیز جز خود-شان دلالت نمیکنند. شکلِ مطلقاند. دلام میخواهد کمی ریاضی و هندسه بخوانم. اما واقعاً جاناش را ندارم. هرچه هم در دبیرستان خوانده بودم یاد-ام رفته. اگر یکی باشد که کمی یاد-ام بدهد خیلی خوب است.
برعکسِ روزهای قبل امروز آرام و در تنهایی گذشت. دمِ ظهر، خواب و بیدار نشستم پایِ ادیتِ شعرها. یکی از دفترها را تمام کردم و آن یکی مانده بود. چشمام دیگر کلافه شده بود. حینِ کار یک آلبومی که چند وقت پیش دانلود کرده بودم را شنیدم. گزیدهی کارهای پاگانینی بود. و خیلی خوش گذشت. یکی چرخشِ مداوم و نیمهتمام و غریبی بینِ جملهها بود.
شارژِ گوشیام تمام شد. شارژر-ام هم که سرعتِ شارژ کردناش از سرعتِ مصرفِ شارژِ گوشی کمتر است. عصر باید میرفتم کلاس. جلسهی دومِ کارگاهِ کانورسسیون بود. ساعت نداشتم. باید یک پاراگراف هم مینوشتم به عنوان مشقِ کلاس. موضوعاش Mon personne idéal بود. نت هم نداشتم که چند تا کلمهی جدید پیدا کنم. یک پرتی نوشتم خلاصه. رفتم بیرون از یک عابری که داشت میآمد ساعت را پرسیدم.
سرِ کلاس استاد گیرِ سه پیچ داد که کلاس را اشتباه آمدهای. گفتم والا همینه دیگه. بعد اسمام را پرسید و توی لیست بود و تیکِ حاضریِ جلسهی قبل هم جلویاش خورده بود. تعجب کرد که چرا پس ندیدمات هفتهی پیش. گفتم که موهایام را تراشیدهام. خیلی خندید.
هرچه سعی کردم نوبتام نشود آخر شد و متنام را خواندم. کاش واقعاً ننوشته بودم. پدر-ام درآمد. نوشته بودم که Mon personne idéal est une personne qui je peut rester dans sa lange و مثلاً Quellqe chose brille dans sa prenom و از این پرتهای همیشگی. مردم تا توضیح دادم که منظور-ام چه پرتی بوده. آخر هم نه خود-ام فهیمدم نه بقیه. چیزی که برای خود-مان لاقل زیبا به نظر میرسد همیشه از سرِ عجز است که زیباست.
بعد که برگشتم خانه نشستم یکی دو ساعتی کار کردم و تقریباً تمام شد.
کار-ام را برای سهچهار نفر فرستادم و پروندهی کارهای سالِ نود و شش بسته شد. دیگر واقعاً آن قطعه ها برایام تمام شدهاند. «نامِ کسی را...» خیلی منزجر ام میکند. صدایام خیلی در آن آشفته ست. صدای آشفتهام را در آن دفتر بلند هم کردهام و هییی. تمام شد هرچه بود.
__
صبح رفتم دانشگاه. کلاسِ مثنوی داشتم. دکتر احمدی درباره داستان ابلیس و معاویه چهل دقیقه یکبند حرف زد. بعد هم ارجاع داد به دو تا مقالهای که در همین موضوع نوشته. بخش عظیمی از پیکرهی علم بدیهیات است. هرچه میگفت بدیهی بود. حالا این را که میگویم برای مثال میگویم. بخشِ زیادی از مسائلی که در مقالهها و کتابهای علمی (منظور-ام علمِ ادبیات است) به عنوان کشفیات مطرح میشوند بدیهیست. ذهنِ آدم اگر در مسیر طبیعی و درست فکر کرده باشد به شکل خودکار این بدیهیات را میفهمد. علم باید خیلی تلاش کند تا نهایتاً تنها در بعضی جاها جالب شود.
بعدِ کلاس رفتیم کافه پلتفورم استوژیت بازی کردیم. خیلی وقت بود استوژیت بازی نکرده بودم. دستِ اول که کارتها را پخش کردند و نقاشیها را دیدم، ذهنام نفس کشید. بازی خوبی بود. خصوصاً کارتِ حلاج. اتفاقِ عجیبی در آن کارت برایام افتاد. دقیق بود. خیلی دقیق بود: یک ساعتِ شنی (که جای شن طلا در آن بود) ترک خورده بود و مردی زیرِ طلاهای بیرون ریخته دفن بود. من و بیژن مشترکاً بردیم. البته بیژن یک خانه جلوتر از من بود. فکر کنم ولی اولین بار بود در استوژیت میبردم. بعد بیژن و امیر رفتند. من و بهار ماندیم. ناهار را همان جا خوردیم و برگشتیم دانشگاه. تویِ راه هم درباره سرورهای تلگرام که داغ کرده حرف زدیم.
سرِ کلاسِ مبانیِ عرفان حسابی حوصلهام سر رفت. بحثِ وحدت وجود بود.
یک ژست: برگزیدنِ ملال.
من سرِ کلاس کاملاً عامدانه بیحوصله بودم. بعد بیحوصلگیام برایام جالب شد. سعی کردم بیحوصله بودنام را برای خود-ام مطالعه کنم. تا جایی که گوشام با کلاس بود میشنیدم که بحث بسیار جذاب است. دکتر احمدی یک لیستی جمع کرده بود از همهی تمثیلاتی که صوفیه برای توضیح وحدت وجود ساخته اند و داشت درباره این تمثیلها حرف میزد. حتی یک جمله از حرفهایی که در آن بحث مطرح میشد، در یک روز عادی کافی بود تا تمام قوای ذهنی مرا درگیروبند کند. اما من در آن لحظه آگاهانه نمیخواستم برانگیخته شوم.
بعد از دانشگاه رفتم یک کافهای زیرِ پلِ کالج. بابا را دیدم. شام خوردیم و مثل همیشه دربارهی بازرگان حرف زدیم و این که اول انقلاب چه قدر اول انقلاب سنگ جلوی پای جبههی ملی انداختند.
بعد بابا رفت. من هم رفتم خانه. پنجشش صفحهی Golden Legends را خواندم. فکر میکردم ترجمهی چاپِ کمبریج جدید است. اما گویا قدیمی و مال قرن ۱۵ است. کمی از متن ترسیدم.
بعد با امین نسخهی نهایی گلستان را دیدیم. بهتر شده بود. باز یکجا یک غلط تایپی بود. امین دیوانه شد. زنگ زد به تدوینگر و کلی سر-اش داد کشید. بنده خدا هم گفت درستاش میکند و ساعت سه و نیم نصفه شب از سعادتآباد با ماشین آمد در خانه سیدی تصحیح شده را داد.
___
تا ساعت دو خوابیدم. دو تا کلاسهای صبح را نرفتم. بعد به کلاس حدیقه رسیدم. دو ساعت کلاس بود و سرجمع بیست بیت خواند دکتر امامی.
بعد کلاس فاطی آمد پیشام. رفتیم تمهیدات خریدم. بعد رفتیم سمتِ فردوسی. توی یک کوچهای به نام ارباب جمشید، دو تا از نقاشیهای میرزا حمید را نشان ام داد. بینظیر بود. یکی از نقاشی ها تقریبا پاک شده بود و آن یکی دیگر روی دیوار بغل هنوز سالم بود. نقاشیها بینظیر بودند. این میرزا حمید خیلی آدم عجیبیست. شیفتهاش شدهام. دلام میخواهد یک فیلمنامه بلند بنویسم بر اساسِ او و کارهاش. شگفتانگیز است.
من خواب بودم. امین و سروش رفتند.امین رفت سرِ کارِ گلستان و سروش هم رفت برای جلسهی تمریناش. من ماندم. خوابوبیدار و چهار پنج ساعت را تنها و خوابوبیدار با ل گذراندم.
اسمِ تو آینده است. زیرِ اسمِ تو اسمِ دیگری هست که میآید. حق نه با من است نه با تو. حق با واژهایست که زیرِ اسمِ تو مخفیست.
جابهجایی (لمسِ) سوژه به بینظمیِ تن (متن) میانجامد.
سوژه نقطه است. و محال است که تو بتوانی رنگهای خود-ات را به نقطه تزریق کنی. نقطه را هدف میگیری اما در نهایت رنگها را در اطرافِ آن میپاشی. زیرا نقطه در سرحدِ ایجاز است. حتی اگر وسیع به نظر برسد هم باز موجزترین حالتِ یک ایده است و در هر حال رنگریختن در نقطه کارِ عبثیست.
کارِ درست این است که دقیقاً در همان جایی که نقطه را پیداکردهای (نقطه تجلی کرده) قرار بگیری. و دورِ خود (یعنی گردِ نقطه) دایرهای رسم کنی. و این دایره بومِ رنگهای تو میشود. و آنوقت باید دایرهی رنگآلود را دورِ نقطه بچرخانی.
(ایدهی بارت دربارهی جملاتِ شهوانی)
_
یک بریده از یک متن و یا یک متنِ بیبریده هرکدام در تنهایی، کیفیتی گروتسک دارند.
متن تن است. و جملههای بریده مثلِ اندامهای جنسی در بافتِ تن برق میزنند. این جملهها (بیتالغزلها) میل به بریدگی دارند. همانطور که نگاه اندامهای شهوانی (گوشها، گردن، گونه، سینهها، لب و...) را از تن میبُرد.
این جملات(اندامها) برمیجهند و در متن هم میمانند هم نمیمانند.
به قولِ بارت، کیفیتِ شهوانیِ آنها به سببِ امتدادیست که در ذهن مییابند.
و این امتداد تا وقتی همچنان شهوانی، خیالانگیز و فانتزی میماند که یکپایِ جمله در متن باشد.
تصویرِ جملهای که از متنِ خود گسسته هولناک است (از جنسِ گروتسک)
یک تن بدونِ اندامِ جنسی. یک اندامِ جنسی بدونِ تن.
«هرکه عاشقتر بود بر بانگِ آب
او کلوخِ زفتتر کند از حجاب
او ز بانگِ آب پر می تا عنق
نشنود بیگانه جز بانگِ بُلُق»
اتفاق از بیرون همینقدر مضحک به نظر میرسد. چون از بیرون، فقط پدیده معلوم است. اما چیزی که در درون فعال است و ذهن را به جنون میکشد، تأویلِ پدیده است. به همین خاطر است که وقتی یک لحظه حواسِ ما از تأویل به پدیده پرت میشود (از خواندن به دیدن) خندهمان میگیرد.
روایتِ یک لمحه:
دارم کتابی را میخوانم. حرکتی افقی در یک بسترِ انتزاعی بینِ کاغذ و جوهر. (چنین جایی اصلا وجود ندارد)
اما ناگهان یک اتفاق مرا از بستر-ام بیرون میکشد و چشمِ من در یک محورِ عمودی «بر» کتاب قرار میگیرد. کلمات معنیِ خود را طوری از دست میدهند که انگار هیچوقت معنایی نداشتهاند. جملههایی که تا چند ثانیه پیش در آنها شناور بودم حالا نمایشگاهی از اجسامِ سنگیاند: واژهها.
متن ناگهان تبدیل میشود به یک هیروگلیف.
و واژهها به شکلِ اولیهی خود، به شکل برمیگردند.
X: سوژه. منظره.
چهره به سمتِ x برمیگردد. یک لحظه بعد (بدون آنکه در x قرار گرفته باشد،) به سمتِ دیگر برمیگردد. و یک لحظه بعد در سمتِ سومیست. چهره در احاطهی x هاست. و وقتی به خود میآییم چهره را در یک گردش کامل (دایرهوار) میبینیم.
در یک کرشمهی مدام. دایره در شهوانیترین (و نابترین) وضعیت خود میچرخد.
زبان در مهلکهی عشق تبدیل به موسیقی میشود. ضربآهنگ. ارجاعِ مدام و نیمهتمام به x. ارجاعاتِ شهوتآلودِ زبان. مشقِ سیاهقلم. کلمهها بیآنکه بر چیزی دلالت کنند (یا دلالتِ خود را به پایان برسانند،) پوست میاندازند.
لختیِ کلمهها مزاحمِ کشفِ معنایِ آنهاست.
مرتببودنِ اشیاء.
ترتیبِ چیزها اشاره به ناچیز است.
چیزها را مرتب میچینم تا میانِ آنها خلوتی حریص خلق شود. اشیاء را به تقوا و پرهیز مجبور میکنم. این کار (مرتب کردن) نفیِ ولنگاریِ طبیعیِ اجسام است. اما این انضباط در نهایت به چیزی مرگبار میانجامد.
اشیاء مرتب مینشینند. تنِ خود را پس میکشند و فضایِ خالیِ میانِ آنها دهن باز میکند. (این انتقام و لجبازیِ اشیاست) اشیاء را به روزه وامیداریم و گرسنگیِ آنها در قالبِ خلوتِ میانِشان به ما هجوم میآورد.
گذشته از این، بعد از تحمیلِ نظم این سؤالِ ناگزیر پیش میآید که این ساختار از کجاست؟ و به چه چیزی تکیه کرده؟ (دقیقاً همان سؤالی که در حینِ روزهداری از خود-مان میپرسیم.) و جواب معلوم است: به هیچجا. و این سؤال و جواب تحملِ نظم (گرسنگی) را سختتر میکند.
____
نظمِ خوشآیند:
در بینظمیِ ثانویه. نظمِ «تمامِ» اشیاء منجر میشود به بینظمیِ «یک» شئ.
میز را مرتب میکنم. جامدادی، دفتر، گلدان، استکان و... را وامیدارم به گوشهنشینی. میز لبریزِ نظمی نفسگیر میشود تا یک کتاب بتواند در مرکزِ فضا بینظمی کند. اشیاء نفسِ خود را حبس میکنند تا یک شئ نفس بکشد.
و این بینظمیِ ثانویه از جنسِ ولنگاریِ جسم نیست. شبیهِ رقصیدن است: بر نظم و بر سکوت محیط میشود.
____
«و گفت: اگر خواهی که به کرامت رسی یک روز بخور و سه روز مخور. سیم روز بخور پنج روز مخور. پنجم روز بخور چهارده روز مخور. اولِ چهارده روز بخور ماهی مخور. اولِ ماهی بخور چهل روز مخور. اولِ چهل روز بخور چهارماه مخور. اولِ چهار ماه بخور سالی مخور. آنگاه چیزی پدید آید چون ماری چیزی به دهان درگرفته در دهانِ تو نهد. بعد از آن هرگز ار تو نخوری شاید. که من ایستادهبودم و شکم خشک بوده، آن مار پدید آمد گفتم الهی به واسطه نخواهم. در معده چیزی وادید آمد بویاتر از مشک، خوشتر از شهد، سر به حلقِ من برد. از حق ندا آمد ما ترا از معدهی تهی طعام آوریم و از جگرِ تشنه آب. اگر آن نبودی که او را حکم است، از آنجا خوردمی که خلق ندیدی.
(تذکرةالاولیا، ذکرِ ابوالحسن خرقانی)
در یک مرابطه ما خود-مان را از سخن گفتنِ با هم ناگزیر میبینیم. چون برایِ خلقِ محبت راهی غیر از مکالمه نمیشناسیم، نیاموختهایم و یا اصلاً وجود ندارد.
ما به قصدِ زیباکردنِ هم واردِ جهنمِ گفتوگو میشویم. و بیربطیِ لغاتِمان از هم و از خود دلزدهمان میکند. و یا گاهی که کمی همزبانتر میشویم، تپههایی از لذت میانِ ما میروید. تپههایی که مثلِ آتشفشان از زمینِ زبانِ ما بیرون میریزند و بعد با سرعتی خجالتآور با پستیها و گنگیهایِ همیشگیِ زبان محاصره میشوند.
شرمندهی هم میشویم.
ذهنِ ما از خلقِ محبت بازمیماند. زبانهایِ مان را خاموش میکنیم اما بدنهایِ ما هم از مکالمه با هم عاجز اند. شروع میکنیم به بوسیدن و لمسِ هم اما دیر یا زود بیهوده میشویم هردو، هم برایِ خود و هم برایِ هم.
هم را لمس میکنیم و روزنههایِ هم را میبندیم. و چون تن را برایِ کاری غیر از کارِ خود-اش (یعنی گفتوگو) به کار گرفته بودیم، خشک میشود. مجسمه میشود.
ما باز از محبت باز میمانیم.
اشتباه نکن. نه که ما هم را دوست نداشته باشیم. داریم. همیشه هم را دوست داشتهایم و هنوز هم داریم اما عاجز ایم. از محبت کردن به هم عاجز ایم. سر به هر دری میزنیم و باز نمیشویم به هم. سر به هر دری میزنیم و باز نمیشویم.
نه وصل ممکن نیست
همیشه فاصلهای هست
اگرچه منحنیِ آب بالشِ خوبیست
برای خوابِ دلآویز و تردِ نیلوفر
همیشه فاصلهای هست
(سهراب)
جملههایی نظیرِ «دوستات دارم» یا «دلتنگاتام» و... به نظامِ زبان بیربطاند و با آن ناهمجنس. و گفتنِشان به کسی و در یک مکالمه از بیخ اشتباه است و در نظامِ زبان اختلال ایجاد میکند.
__
اگر بخواهم به این حرفِ کلّی و شاید نادرست که «این جملهها خارج از نظامِ زباناند.» دقیقتر نگاه کنم باید بگویم مسئله در کاربردهایِ گونهگونِ زبان است. اگر بگوییم که هنگامِ مکالمه، زبان ابزاریست برایِ ربط به دیگری؛ اینجور جملهها در حوزهیِ کاربردهایِ دیگرِ زبان میگنجند و در نتیجه استفاده از آنها در یک مکالمه یک اشتباهِ زبانیست.
اگر کسی به من بگوید که «دوستات دارم» من هیچ جوابی ندارم که به او بدهم. این جمله نظامِ زبانیِ گفتوگویِ ما را به هم زده. زیرا در بیانِ این جمله که «دوستات دارم» ما با خود گفتوگو میکنیم نه با دیگری. این جمله بیش از آنکه تلاشی برایِ اعلامِ چیزی به دیگری باشد، حدیثِ نفس است.
«دوستداشتن» یک کشف است و در بیانِ جملهیِ «دوستات دارم» ما در واقعِ کشفِ آن را به خود-مان یادآور میشویم. در این هنگام ما با یکی دیگر از کاربردهایِ زبان سر و کار داریم که میتوان آن را با عنوانِ «کاربردِ زبان به مثابهِ بسترِ کشف» توضیح داد. شطحگفتن، گفتنِ جملههایی نظیرِ دوستات دارم، ذکر گفتن، نیایش کردن و حتی نامیدنِ اشیاء در این حوزه قرار میگیرند.
پس به کاربردنِ جلمههایی از این دست در یک مکالمه در واقع به هم ریختنِ حوزههایِ مختلفِ کاربردِ زبان است.
من به تو فکر میکنم عزیزِ دلام. یک نقطه در نهایتِ ایجازِ خود مثلِ انگشتی روی صورتام کشیده میشود: این تو ای.
ایستاده بودم. میآسودم و پرت میرفتم اگر میرفتم. خطرِ درباغچه ماندن داشت فراریام میداد. و یکبار دمِ ظهر بود، خردادِ همین سالِ پیش. یک راهرویِ سنگیِ باریک دیدم و یک بادِ ناگهانی هلام داد داخلِ راهرو. یک مسیرِ بلند. یک دورِ کامل از ماهها قبل و تا یکی دوسالِ بعد و یا بیشتر.
مرا و خوابها و چلهها پیش میبرند. پیش و پس میبرند. و تو پیش از این از بهار به شکل درآمده بودی و من از شکلِ خود-ام به در میآمدم.
یک راهنوردیِ دراز و بی هیاهو. باید با حوصلهی سالخوردگان انجام شود. چرخهی تکرارها. تکرارِ چیزها این دایره را میچرخاند. من با ناامیدیِ تمام دورِ خود-ام میچرخم و چیزها را دورِ خود-ام میچرخانم. و این درست مثلِ یک اتفاقِ آیینی باید در ناامیدیِ کامل و در ساعاتِ مشخصی از روز یا سال انجام شود.
عزیزِ دل به تو فکر میکنم. که درست همانطور اتفاق افتادی که اتفاق میافتد. نیمه شب بود. ساعتِ سه و چار. یزد بودم. تویِ اتاقام دراز کشیده بودم و تو تیر کشیدی. تو پنجره را باز کردی آمدی داخل اسمات را گفتی و اسمِ تو من را بلعید. گریه کردم و بعدِ یکسال و خردهای اسمِ تو لو داده بود خود-اش را. دندانههایِ حروفِ اسمِ تو جا باز میکردند. و همان بادِ ناگهانی باز هلام میداد هی. بدنِ من به جدارههایِ اسمِ تو میخورد. بدنِ من خود-اش را به ذهنِ تو میمالید.
از بهارِ سالِ پیش معجزهها من را کشاندهاند به این بهار. چند خواب (که اگر بخواهی برایات تعریف میکنم) راهِ من را و یا بهتر بگویم بیراهیِ من را پیشِ پاهایام رسم کردند.
و مینشینم. هرجا که که بشود مینشینم منبعد. تویِ اتاقام. پشتِ میزِ کتابخانه. در مسیرِ انقلاب تا دروارهدولت. کنارِ آن خانقاهِ رویِ کوه بغلِ هفتتن. تویِ اتوبوس. تویِ قطار. در دور و نزدیکِ اسمِ تو مینشینم. هرجا که چشمام به نقطه باشد مینشینم. بیهیاهو و با صبر و حوصلهی پیرمردها. مینشینم و نشسته دورِ خود-ام میچرخم و چیزها را دورِ خود-ام میچرخانم. مینشینم منتظرِ خوابهایِ بعدیام. مینشینم پشتِ آن درِ بسته اسمِ تو را بو میکشم.
شعر یا زیباست یا شاهدِ زیباست. یا خودِ صورت است یا چشمیست باز به صورتی.
در حالتِ اول کاراش روشنی و بیان است و در حالتِ دوم کتمان و اشاره به گنگی. در حالتِ اول باید آشکار «شود». در حالتِ دوم باید پنهان «کند».
ذکر چیست؟ هیچ.
ذکرها غالباً صورتی ساده و دستخورده و غبارگرفته دارند. در آنها نکتهیِ جدیدی نیست. همانهاست که میدانیم: اللهُ اکبر، سبحانَ الله، شکراً لله و... و در آنهایِ نکتهیِ نویِ نادانستهای نیست.
--
ذکرها تهیاند. و لطفِ ابدیِشان در تهیست. و در همین تهیست که فاجعه رخ میدهد. و در همین خلأ است که آتش گُر میگیرد.
ذکرها سادهاند. سادگیِ سوخته و فرسوده. سادگیِ سوازننده و فرساینده.
فکر کنیم که رسالهای خواندهایم دربابِ بزرگیِ خداوند. نگارندهیِ رساله از صفر آغاز میکند به سفر. دستِ ما را میگیرد و از فواصلِ میانِ واژهها عبورِمان میدهد و شگفتیهایِ راه را نشانِمان میدهد و دستِ آخر، حیرتزده میرساندِمان به قلهیِ ذکر و ما میپذیریم و یا حتی میفهمیم که خدا بزرگ است.
اما فکر کنیم که به جایِ صفحاتِ این رسالهیِ فرضی، تنها با دو واژه، با ذکر مواجهایم: اللهُاکبر.
آن وقت دیگر کسی نیست که دستِمان را بگیرد. که بسوزاندِمان. ما با حقیقتِ عریان تنهاایم.
هنگامِ خواندنِ آن رساله، نگارنده کوهی از هیزم جمع کردهبود: واژهها.
هیزمها را میسوزاند و در نوری که از سوختنِ کلمهها میتابید، حقیقت آشکار میشد.
اما حالا ما با ذکر تنهاایم و ذکر تاریک است. و میانِ ما و ذکر هیچ واژهای، هیچ هیزمی و هیچ حجابی نیست.
حالا هیزم جسمِ ماست که مثلِ واژه باید بسوزد تا ذکر، ذکرِ تاریک، لب باز کند و روشن شود به جواب.
در کارِ خواندنِ آن رساله، ما واژهها را در کورهیِ ذکر میریختیم. و در حقیقت واژهها بودند که به دیدارِ ذکر میرفتند نه ما. و ما تنها صدایِ آن ملاقات را میشنیدیم یعنی صورتِ ذکر.
اما در این مواجههیِ تنها و بیواسطه، کورهیِ ذکر با جسمِ ما روشن میشود. و در این هلاک، ما دیگر مخاطبِ صدایِ ذکر نیستیم.
خودِ ذکر ایم.
--
ذکر گسترهیٍ بیپایانیست برایِ تأویل.
در مواجهه با ذکر ما با هیچ مواجهایم. یعنی با خود تنهاایم. یعنیِ خود با خود را شگفتزده کنیم. خود باید خود را بسوزانیم. و کارِ ذکر تماشایِ سوختنِ ماست.
هرچیزِ درست و بهجایی، سومین چیز است.
خدا در عددِ سه ظهور میکند.
تثلیث: پسر، روحالقدس، پدر.
دیالکتیک: تز، آنتیتز، سنتز.
دو زاویهیِ چپ و راست حقیقتِ رأس را برپا میکنند و نگه میدارند.
جهان مثلث است و برایِ گفتوگو با جهان، زبانِ ما باید شکلِ مثلث به خود بگیرد. صریح و نوکتیز.
عددِ «یک» نُتِ پرسش است. «دو» جواب است و در جملهیِ سوم، زبان به کمال میرسد: سوال-جواب
پس عددِ سه کوچکترین و سادهترین الگویِ حقیقت است: سوال، جواب، سوال-جواب
اما این الگو تا بینهایت در خوداش تکرار میشود. و حقیقت به خود میپیچد.
فکر کنیم که عددِ سه به عنوانِ یک مجموعهیِ کامل از سوال و جواب و سوال-جواب، خود یک سوال باشد. یعنی سه را یک عدد فرض کنیم. یک جمله با سه نُت که سوال میپرسد. و در برابرِ آن یک جملهیِ سهنُتیِ دیگر که جواب میدهد. و عددِ «هفت» کمالِ این دو جملهست: جملهیِ سوال-جواب٬ مثلثِ بزرگتر.
و بعد پانزده و بعد سیویک و بعد شصتوسه و بعد...
و به همین ترتیب مثلث تا بینهایت ادامه پیدا میکند.
من چشمِ تو را دارم میبینم که به دستام باز شده. دیگر رویِ هر خطی که مینویسم چشمِ تو هست. در دفترام. در حاشیهیِ کتابها. در دلام.
دیگر فقط به این شور مینویسم که چشمِ تو باز است و تو یکروز با شوری بیشتر از شورِ من دستِ مرا میخوانی. و چهقدر ناامید میشوم اگر این اتفاق نیفتد.
گفتن از واقعیت به نسبتِ خودِ امرِ واقع، واقعیتر است.
یک شئ همیشه حواسِ ما را از خوداش پرت میکند.
دو واژهیِ «اخلاق» و «ایمان» از آنجا که دو واژهاند، بیگمان یکی نیستند. اما برایِ آنکه روشن شوند، برایِ آنکه کار کنند، باید یکیشان کرد و واژهیِ سومی پدید آورد که هردویِ آنهاست.
---
«امر اخلاقی» به مثابهِ یک قاعده مهمل است. امر اخلاقی اگر از پیِ یک ایمانِدرلخظه نیاید، شر است. و ایمان اگر خلقِ کنش نکند، بیهوده.
یک واژهیِ سوم که این دو در آن عجین شدهاند. کنشِ برخی تنها پرتویی از این واژهست.
---
کنشِ اخلاقی باید حاصلِ شهودِ اخلاقی باشد. اما به هیچ عنوان، تحتِ هیچ شرایطی منظور من این نیست که: «خوب آنچیزیست که در لحظه به ذهنِ ما میرسد.» به هیچ عنوان نمیخواهم اخلاق را در حدِ یک غریزه تقلیل دهم اگرچه برداشتام از آن کاملاً غریزیست.
---
«خوب آنچیزیست که در لحظه به ذهنِ ما میرسد.» این حرفِ درستی نیست اما «خوب در لحظه به ذهنِ ما میرسد.»
جملهیِ اول عملاً واژهیِ خوب را بیمعنا میکند و خوب از بارِ اخلاقیِ خود تهی میشود. اما جملهیِ دوم تنها یک فرآیند را نشان میدهد. جملهیِ اول داوریِ ارزشی میکند اما جملهیِ دوم توصیفیست.
---
«خوب در لحظه به ذهن میرسد.»
اما چه ذهنی؟
بیگمان ذهنی که در انتظارِ رسیدنِ «خوب» بوده باشد. ذهنی که با این خیالِ واهی که «هرچه از من بگذرد خوب است.» خود را آسوده نکردهباشد.
---
برایِ زدودنِ اخلاق از معنایِ قاعدهمندِ آن به هیچ عنوان نباید آن را یکسره از پا درآوریم.
امرِ اخلاقی یک قاعده نیست و هیچ قاعدهای برایِ آن وجود ندارد. اما در این بیقاعدگی، وجودِ آن از همیشه قطعیتر و خطرناکتر است. این بیقاعدگی به این معنا نیست که حالا ما به انجامِ هرکاری مجاز شدهایم. نه. یعنی باری را که تاکنون قواعدِ اخلاقی برایِ ما به دوش میکشیدند، حالا ما باید با جامهایِمان، با جانهایِ بیچارهمان به دوش بکشیم. یعنی جانِ ما باید هر لحظه در حالِ اجتهاد باشد. این هولناک است. اما گزیری از آن نیست.
---
«خوب در لحظه به ذهنِ میرسد.» و این که امرِ اخلاقی درست مثل یک معجزه دور از دست است و این ابداً ما را از انجامِ آن معاف نمیکند.
خوان آریسیو نویسنده و شاعرِ اسپانیایی ست. همیشه کارهایاش را دوست داشتهام. چند وقت پیش ایمیل اش را گیر آوردم و برای اش نامه نوشتم و بعدِ مدتها جواب داد و این مکالمه حاصلِ آن گفتوگویِ مکتوبِ ماست که امروز فرصت کردم و به فارسی برگرداندماش. ع منام و خ جناب خوان آریسیوست.
ع: جناب آریسیو، آخرین کتابِ شما یعنی «هتل قاتل» پارسال چاپ شد. هنوز به انگلیسی ترجمه نشده و من نخوندهماش. دربارهاش واسهم بگید.
خ: من میخواستم دربارهیِ «نفهمیدن» حرف بزنم. زدم و نفهمیدم چهطوری. ماها هزاران سفر هستیم. وقتی به آدمها (و خودم به خصوص) نگاه میکنم این سفرها رُ میبینم. میبینم که جاده درومده از بدنِشون. این جاده ها از همه جایِ بدنِ همهی ما درومده. اما نمیبینیم جادههایِ همُ. و این جادههایِ مرموز ادامه پیدا میکنن. همه به هم میپیوندن و به یه جا ختم میشن: «هتلِ قاتل» و توی این هتل قاتل، ما ها با نفهیمدن و ندیدن این سفرها و جادهها مشغولِ کشتنِ هم دیگهایم.
ع: دربارهیِ سبکِ کارِ شما نوشتهن که شاعرانهست.
شاعرانه گور پدر شعر. گور پدر همهشون. گور پدر من اگه بخوام تو این سن و سال هنوز شعر درست کنم.
ع: زبانِ شما در کارهاتون شکستهبستهست. هر واحد زبانی تا نزدیک میشه به ساحتِ ساختار، شکسته میشه. در این ویران کردن خیری هست؟
خ: پسر تو چند سالته؟
ع: نوزده.
خ: تویِ سنِ تو شاید ویرانکردن چیزِ جالبی به نظر بیاد. اما برایِ من دیگه خطرناکه. من دیگه نباید ویران کنم. من به قدرِ کافی ویران بودهم و ویران کردهم. الآن دیگه من باید تمام جونامُ بذارم تا شاید بتونم یه چیزی بسازم. ویرانی تجربهس. تو ده بار هم ماشینِ مامانِتُ بکوبی تو دیوار هنوز فرصتِ ماشین سواری داری. اما واسه من دیگه بار آخره. تو و همسنهات به قدر کافی دنیا رُ نابود میکنید. ما باید تا جون داریم سعی کنیم یه چیزیُ درست کنیم. من مجبور ایم که نور بدم. و گاهی واقعاً سخته. اما این یه اجباره. زبانِ من ویرانه ولی امیدوارم که ویرانکننده نباشه. من باید ویران باشم تا مسافری که از کتاب من میگذره، ویرانیشُ در این سفر توی کتاب من جا بذاره و صحیح و سالم بره بیرون.
ع: تویِ زبانِ من «شاعرانه» معنیِ بدی داره. تقریباً با سانتیمانتالیسم مترادفه. اما شعر مقدسه. شما چی دیدهید تویِ این کلمه؟
خ: پسر جان شعر هیچ موضوعیتی نداره. هرجایی دیدی یه آتیشی روشنه بپر توش. بذار تا تهات بسوزه. شعر همونه. شعر موضوعیت نداره. یعنی همونطور که شعر در زیبایی خودش همه چیز رو پنهان و زیبا میکنه، یه روز یک چیز زیباتری هم میآد و شعر رُ پنهان میکنه. اون امر مقدسه. شعر چیه؟ هرچیزی که زبان تو رو پالودهتر کنه شعره. قوانین سنتی یا همون فنون کلاسیک هم شعر بودن، چون تو در اونها ریاضت میکشیدیم و زبانِ تو رو پالوده میکردن.
ع: میشه ازتون بخوام دربارهیِ روایتِ «هتل قاتل» حرف بزنید؟
خ: گور پدرش. بذار واسهت لو بدم. ببین یه هتله. که یه تعداد زیادی آدم ناشناس سرازیر میشن اونجا. حدود چهارصد نفرن. همه اینها همونطور که بهت گفتم یه سفری کردهان و یه جادهای پشت خودِشون دارن. به هر حال همه این جماعت میریزن تویِ این هتل، و همهشون عاشق هم میشن. و فاجعهست. اینطوری نیست که هرکس عاشق یه نفر بشه. همه عاشق هم میشن. یعنی هر نفر عاشق ۳۹۹ نفر دیگه میشه. پففففف. فاجعهست. هنوز وقتی بهش فکر میکنم میلرزم.
ع: این عشقی که این ها تویِ یک چنین وضعیت هولناکی باهاش مواجه میشن معنیش چیه و چه رنگیه؟
خ: من از تو میپرسم پسر. کلمهیِ عشق برای تو چه معنیای داره؟
ع: مرگ. شکستن. ایمان. تاریکی
خ: اما برایِ من در بطن فاجعهیِ هتل، تویِ اون کشتوکشتار روحی امید وجود داره. من مجبورام که توی عشق «ساختن» و «نور» و ببینم.
و میبینم.
شنیدنِ این قطعهیِ کاندینسکی. قطعه. با همانِ بارِ معناییای که در موسیقی و شعر دارد. نگاهاش میکنم و زبان بریدهوبستهام مقابل اش بس که زیباست.
_
انتزاع کردن آغازِ کار است. کار اما در گرداندنِ انتزاع است. در ترجمهیِ ذهن.
سفرِ حقیقی در بازگشتن است. جاده وقتی هولناک است که در آن بازمیگردیم.
ما «الف» را انتزاع میکنیم. در راهی که از الف کشیدهایم به خود آنقدر دور میرویم که در روندِ مکالمهیِ پاهایِمان با راه، الف فراموش میشود.
لحظهیِ فراموشیِ الف (موضوع) لحظهیِ آگاهی است و مکاشفهیِ در خود.
حمال بار را حمل میکند. تمامِ قوهیِ جسم و ذهنِ او صرفِ بار است و او نیست. او در این ریاضت -حملِ بار- سوال میپرسد و در این سوال باید خوداش را گم کند.
و خوداش را درست لحظهای بازمییابد که بار را زمین گذاشتهباشد. قوایِ جسمیِ او از بار به تن برمیگردند و او حالا در تن، در تنِ آسوده مکاشفه میکند. و این آسودگی جوابِ سوالیست که حینِ حملِ بار میپرسید.
پس ما بار را زمین میگذاریم، الف را فراموش میکنیم و
این پردهیِ اول بود.
_
لحظهیِ افتادنِ پرده لحظهیِ کشف است. لحظهیِ فراموشیست و البته مرگ.
اما رستاخیز کجاست؟ چهگونه میتوان الف را بازیافت؟
دستی که روحِ مجرد بر یک شئ میکشد، آن لمسِ دوباره، چه معنیای دارد؟
نمیدانم. اما جوابِ آن باید جایی در این قطعهیِ کاندینسکی پنهان باشد.
عزِّ وصفاش چو روی بنماید
عقل را جان و عقل برباید
«سنایی»
در زبان و در ذهن، واژهها و چیزها در یک طیف رفتوآمد میکنند. دربازهیِ بینِ سیالبودن و انجماد. بینِ سنگ و هوا.
در ذهن، چیزها از جهل (تاریکی) به سمت علم(نور) میآیند. و روشن که میشوند، سنگ میشوند. در سمتِ سیاهِ ذهن هیچ چیز بسته نیست و در رطوبتِ آنجا، چیزها میبالند.
جهل، رَحِم است.
اما وقتی که شناختیمِشان و گفتیمِشان، خشک میشوند. سنگ میشوند و نهایی میشوند. میشود تراشیدِشان و حجیمِشان کرد.
مثلِ کاری که سنایی کرده در این بیت. دو واژه. از دو جهانِ گوناگون. دو عقل. عقلِ اول از سمتِ نور و سنگ و عین میآید و عقلِ دوم از سویِ تاریکی و هوا و ذهن.
چیزی که همیشه و برایِ همه وجود دارد. همه با آن درگیر و مواجهاند اما هیچکس به آن آگاه نیست و هیچ دو نفری دربارهیِ آن حرف نمیزنند. چراکه ذاتِ آن پنهان بودن و پنهان ماندن است. برایِ گرمماندن وفعال بودن باید همیشه پنهان بماند: نامِ این چیز را x میگذارم.
وقتی که x شروع میکند به آشکار شدن. و این آشکار شدن به صورتِ دستهجمعی، ناگهانی و در تمامِ افرادِ جامعه اتفاق بیفتد.
آن وقت x به شکلِ هولناکی آشکار و سرد میشود.
و این آگاهیِ اجتماعی و همگانی به x دقیقاً شبیه به کشفوشهودیست که مردگان در روزهایِ آخرِ زندگیِ خود از آن برخوردار میشوند. سرمایِ مرگ، گرمایِ x را به خود جذب میکند و نتیجهیِ آن پدیدار شدنِ x است.
و نتیجهیِ این آگاهیِ همگانی، مرگی دستهجمعی و قریبالوقوع خواهد بود.
یک آدم که موهایِ قهوهای دارد و چشمِ سبز و قدِ بلند مثلاً. به قصدِ خلوت واردِ اتاق میشود و هنگامی که از اتاق بیرون میآید، موهایش سیاه و چشماش آبی و قدش کوتاه است.
مرابطه با «موضوع» فقط در این حالت درست است. و اگر شکلِ تو در ابتدا و انتهایِ مواجهه با موضوع، در این حد آشکارا عوض نشود، وقت تلف کردهای.
یک نکتهیِ دیگر دربارهیِ این تمثیل: موضوع آن کسی که واردِ اتاق میشود نیست. موضوع اتاق است. موضوع فقط خلوتگاه است.
ادامه: آدمِ تازهراه تا مدتها (و شاید تا همیشه) گیرِ رسم و رسوماتِ راه است. تا جایی که پیشِ پایاش را کشیده باشند میرود و برایِ خلوت منتظرِ اتراقگاهها میماند.
اما مسافرِ راهآشنا در راه چنان زندگی میکند که در پوستِ خود. در سنگلاخها و جادههایِ نکشیده میرود. هرجایی میایستد. هرجایی میخوابد. او دیگر مدام در حالِ بازیکردن است. چراکه راه دیگر برایِ آدم آوارهای مثلِ او به مثابهِ خانه است. ذهنِ او در هر موضوعی که سرِ راه باشد یا نباشد، چنان خلوت میکند که انگار قبر، انگار خانهیِ ابدیِ اوست.
پیامبر میگوید که: جعلت لی الارض مسجداً. یعنی که تمامِ زمین را مسجدِ من کردهاند.
منسوب است به ابوسعید که:
سرتاسرِ دشتِ خاوران سنگی نیست
کز خونِ دل و دیده در او رنگی نیست
آشکارا تکیهیِ بیت و جانِ شاعر در واژهیِ «خاوران» است.
میتوانست بگوید مثلاً سرتاسرِ این دشت دگر سنگی نیست
اما زاری آنقدر بلند است که از جدارههایِ انتزاع -انتزاعِ ترکخورده- میزند بیرون.
رحمی که به ما میشود همیشه عینِ بیرحمی به دیگریست؛ و برعکس.
این حرف را امشب هم مثل هروقتِ دیگری برای خودم بازگو میکنم.
«تنهاییِ هزار دست»
این ترکیب وصفی است یا اضافی؟
معلوم نیست. فقط میگذارماش اینجا باشد. مثلِ میخی که فقط به قصدِ ماندنِ جایاش در جایی میکوبند.
مرحوم بهار در بیتی نوشته که:
«برقِ جفا به باغِ حقیقت گلی نهشت/کرم ستم به شاخِ فضیلت بری نماند»
این که «شعر» را گاهی شبیه به مثلاً نخ یا در خواندهاند، شاید از این روست که گاهی چنین رفتاری بروز میدهد از خود.
بیتِ بهار آشکارا در دو دنیا اتفاق میافتد. دو جرقهیِ زبانی که در بههمرسیدنِشان شعر شعله میکشد.
پردهیِ اول: جفا حقیقت را نابود میکند و ستم فضیلت را.
پردهیِ دوم: برق تمام گلهایِ باغ را میسوزاند و کرم همهیِ میوههایِ رویِ شاخه را میخورد.
پردهیِ اول در انتزاع رخ [نشان] میدهد. پس کلّی و زبر و خشن و مجرد است و البته از آنجا که ذاتِ انتزاع است، بیلمس.
پردهیِ دوم در جهانی صیقلخورده میگذرد. جهانی مهربان و جزئی. با واژههایی که چه خودِشان چه مصداقِشان را آنقدر لمس کردهایم که دیگر آرام گرفتهاند و در ذهن میگنجند.
میبینیم که این دو طرف چهقدر ناهمجنساند. و هرچهقدر هم که ناهمجنستر باشند، آتشِ پیوندِشان سختسوزتر و خطرناکتر خواهد بود. (جملهیِ آخر را ممکن است برخی قبول نداشتهباشند.)
رفتارِ شاعر در این بیت شاید شبیهِ تکنیکیست که در سینما به آن تدوینِ موازی میگویند. دو دنیایِ در رفتوآمد. شاعر که میرود و میآید، میبرد و میآورد. شاعر که دریست میانِ این دو دنیا؛ بازبسته.
رستم در هفتخاناش پیروز میشود. چون وقتی که از هفتخان برمیگردد، نقشِ زال در شاهنامه ذرهذره کمرنگ میشود. اما اسفندیار در هفتخان شکست میخورد. چون وقتی که برمیگردد، گشتاسب هنوز شاه است.
در مکتب حقایق پیشِ ادیبِ عشق
هان ای پسر بکوش که روزی پدر شوی
حافظ
گذرِ مؤمن از حفرهیِ انتراعیِ یک گره.
او همهیِ استخوانهایاش را پشتِ گره جامیگذارد.
زیبا در شکافِ دو امرِ متناقض است.
دو امرِ متناقض میکوشند تا از هم دور شوند. اما وقتی که به راستی لاینحل شدند، پشتِشان ابدیتی ظهور میکند. و آن وقت آنها -آن دو متناقض- باید با تمامِ نیرویِشان بدوند سمتِ هم تا مخفیاش کنند.
در شکافِ میانِ آنها، شعر رخ میدهد. و شعر هویدایِ ابدیت است.
این فرضِ دور را شاید بتوان در نظر گرفت که تمامِ واژههایِ زبان در اصل نامآوا بودهاند و بعد آوایِشان را از دست دادهاند و یکسره نام شدهاند.
چهقدر دوریم. و دور نه به این معنی که راهی [هرچند نارسیدنی] در میان است.
از آنچه دوریم، ماهیتاً دور افتادهایم.
شمارش از همگروهی میآید. یا دقیقتر، شمارش بر فرضِ همگروه بودن معنی پیدا میکند.
ما چیزها را ناتمام حس میکنیم. چون در چیزها غیبی میبینیم ندیده و نشناخته.
پشتِ هرجسم هالهایست. ما میکوشیم به هاله دست بزنیم تا جسم شود. و هنگامی که هاله را دانستیم، هاله جسم میشود و منطقاً پشتِ هالهیِ دیگریست و... .
و این حرفِ ظاهراً تکراری که «خداوند به خود قائم است.» یعنی که در خدا غیبی نیست. خداوند آخرین هالهایست که جسم میشود چون قائم به خود است.
خواندنِ کتاب با مدادی که مثلِ انگشتِ ششام به دست چسبیده. رابطهیِ این مداد با سطرهایِ کتاب به عینِ ربطِ میانِ بازپرس است با متهم:
دقت، سختگیری، خشونت، غلبه. و تساهل و دوستیای که احتمالاً میانِ آن دو اتفاق میافتد.
بازپرس در حرفهایِ متهم به دنبالِ حرفهایِ خوداش میگردد. او اگرچه برایِ یافتنِ جملهای آشنا و بهدردبخور گوش تیز کرده اما مطلقاً حرفهایِ متهم را نمیشنود.
شاید ما در نهایت بتوانیم به درکِ مردگان نائل شویم اما بعید است که آنها نیز قادر به درکِ ما باشند. چون جسم و زبانِ جهان بیحضورِ آنها عوض شده.
«بگذارید مردگان مردگان را دفن کنند.» چون در تماسِ دستِ زندگان با جنازهیِ آنها واژهای گفته میشود که بیگمان در گور آزارِشان خواهد داد.
پ.ن: جملهیِ داخلِ گیومه از انجیل است.
آنچه سدِ بیناییست، پشتِ سر است نه جلویِ چشم.
در نگاهِ مستقیم، هیچ چیز میانِ چشم و پدیده مانع نیست. پس چرا نمیبینیماش؟
چون پردهیِ چشم در پشتِ سر بافته میشود.
این که «تو مرا نمیخواهی» هیجانانگیز است.
این که عاشق از پوستهیِ رنجورِ خود بیرون بیاید و از نیرویِ «خواستهنشدن» برایِ تکلم با شیطان استفاده کند.
زبان جزئیتِ جهان را ندید میگیرد. منظور از جزئیتِ جهان هم عینیتِ طبیعت است و هم جزئیتِ ذهن -به مثابهِ یک طبیعتِ موازی- مثالاش همان مثالِ معروفِ درختِ سیب. که ما با خلاصهکردن و تقلیل دادنِ تمامِ افرادِ جامعهیِ مصداق به یک واژه(درخت)، آن واژه را بر آنها مسلط میکنیم.
اما بر اساسِ حرفِ سوسور که: (هیچ دو نفری (و حتی هیچکسی) یک واژه را به یک شکل تلفظ نمیکنند.)، انگار جزئیتی را که زبان از طبیعت گرفته، طبیعت به وسیلهیِ ما -یعنی گویندگانِ زبان به عنوانِ موجوداتی طبیعی- بر زبان تحمیل میکند.
زیبایی نه با اشاره به زشتی، که با اشاره به هنجار، زیباست. پس زیبا همیشه چیزی را پنهان میکند و از این رو دلبستهیِ او هستیم که مزاحمِ چشمهایِماست.
زیبایی در فاصله با دو امرِ مطلق است: به وضوح دیدنِ آن چیز و یکسره ندیدناش. همگون و ناهمگوناند که ما را سرگرم میکنند.
رابطهیِ ابر و خورشید. اختلالی که در ریتمِ یکنواختِ ضرب رخ میدهد. لکهای که رویِ زبان پیدا میشود.
پس چون زبان بینهایت است، کتماناش -یعنی زیبایی- هم بینهایت است. و بینهایت به این خاطرند که هیچکدام نمیگذارند دیگری به اتمام برسد.
اما در این تعقیب و گریز، اگر زیبایی زبان را ببلعد چه؟
____________
[خالی که رویِ صورتِ توست
از صورتِ تو تغذیه میکند
بر صورتِ تو محاط میشود.]
وجودِ هرچیز بسته به وجودِ غیرِ اوست. (غیر؛ و نه لزوماً ضد)
واژهها هرچند بیربطِ به هم، اما به هم مدیوناند. چون هر واژه برایِ ابرازِ وجود، خطی دورِ خودَش میکشد و خواهناخواه با این کار، مرزِ واژهیِ مجاور اش را هم روشن میکند و انگار که واژهها وجودِ خود را که ابراز میکنند، به واژههایِ دیگر هم وجود میبخشند. ما مثلاً واژهیِ آب را به رسمیت میشناسیم در زبان؛ چون واژهیِ سنگ را داریم که واژهیِ آب نیست.
پس در نتیجه دایرهیِ یکچیز هرچهقدر وسیعتر باشد، هرچهقدر که قابلِ اطلاقتر باشد به چیزها، ناپدیدتر و نابودتر است.
و اینکه باباطاهر در این بیتاش چه حرفِ خطیری زده:
به هر جا بنگرم کوه و در و دشت
نشان از قامتِ رعنا ته وینم
در مواجههیِ با شرّ، ما به یک اندازه فاعل و مفعولایم.
مفعولِ شرّ ایم چون شرّی که به دیگری میرسانیم، برآمده از شرّ پیشینِ خودِ اوست و چون فاعلایم شرّ ما نیز عقوبتی دارد.
عیسی به رهی دید یکی کشته فتاده
حیران شد و بگرفت به دندان سر انگشت
گفتا که: که را کشتی تا کشته شدی زار؟
تا باز که او را بکشد؟ آن که تو را کشت
(منسوب به رودکی و هم ناصرِ خسرو؛ با ضبطهایی گونهگون)
پس ما در دَوَرانِ این دایرهایم؛ ناگزیر. زنجیرهیِ شرّ به شکلی مختار و هم نامختار ادامه پیدا میکند. جانِ هر حلقه در بازتولیدِ حلقهیِ بعد میشود.
اما این زنجیر بههرحال گسستنیست.
هر حلقه نیمی فاعل و نیمی مفعول است. اگر حلقه جمع شود، مجموع شود و دایره شود و از صورتِ زنجیر (زنجیرِ خطیِ ممتد) به دربیاید، سیلابِ شرّ یکجا از نفس میافتد، لاقل به قدرِ نفسکشیدنی.
ما در موقعِ بدی کردن ناگزیریم. اما اگر بر این ناگزیری فائق شویم، شرِ ناگزیر ادامه نمییابد.
چو مردان بشکن
(حکیم سنایی)
پینوشت: متنِ بالا البته ناقص است. یک آسانگیری و خوشبینیِ آشکاری در اش هست. گسستنِ زنجیرهیِ شرّ البته که ممکن نیست.
حلقه تنها میتواند خود اش را از زنجیرهیِ بلا بیرون بکشد. وگرنه تا بیرون رفت، حلقهیِ بعد جایاش را میگیرد و شرّ ادامه پیدا میکند.
نوشتم که ما در موقعیتِ بدی کردن فاعل و مفعولایم. و این فاعل و مفعولی، بیربطِ به هم نیستند. شاید لازم و ملزوماند. یعنی چون ما فاعلِ شرّ ایم ناگزیر مفعولِ آن هم بودهایم و برعکس و شاید به این خاطر است که این دو رویهیِ شرّ (یعنی فاعل و مفعول بودن) یک نمودِ عینیِ واحد دارند: بدی کردن.
پس ما اگر بدی نکنیم یعنی رویهیِ فاعلِ ما غالب شود، از آنجا که رویهیِ مفعولِ ما ملزومِ رویهیِ فاعل است، از جبرِ رویهیِ مفعولی نیز گریختهایم.
هنگامی که در موقعیتِ بدی کردن به دیگری قرار میگیریم، اگر بدی نکنیم تنها خود را از عقوبت حفظ کردهایم [ و هم حلقهیِ بعدی را که مسئولِ بدی کردن به ماست] اما به هر حال شرّ پابرجاست. ما سر از بدی کردن به دیگری باز زدهایم و آن دیگری منتظر میماند تا دیگری بیاید و به او بدی کند، سر رشتهیِ شرّ را به دست بگیرد و منتظرِ عقوبتِ خود شود.
بیزمانی. فشردگی و ایجاز. لمحگی. قطعه بودن.
فیزیکِ ذهن طوریست که امتدادِ بیزمانی را نمیفهمد. شاید به این خاطر که برایِ لمسِ لحظهیِ بیزمان، ذهن مجبور است تمامِ انرژیاش را مصرف کند. و یا شاید هم به این دلیل که در مواجهه با بیزمان، ذهن شکلی فشرده به خودش میگیرد، قطعه میشود و اگر بیزمانی مطول شود، میانِ لحظه و ذهن ناهمخوانی پیش میآید و به نفسنفس میافتیم.
مولوی میگوید که: آرزو میخواه لیک اندازه خواه
برایِ س که سر به هواست
هر کلمه دو نفر است. در زندانِ زبان یکی از آن دو نفر عمودیست. از سلولاش بیرون نمیآید (و نمیتواند بیاید) و عمق و ارتفاع میگیرد و اگرچه مدام به دیوارهای سلولاش نگاه میکند اما اسیر سلول نه، اسیرِ فکرِ فرار است.
آن دیگری افقیست. افق است. شکلِ قطعهیِ دشتِ گریان است. و همیشه در حیاطِ زندان راه میرود. فکر فرار برایش همانقدر بیهوده است که فکر زندانی بودن.
دومی هواست. اولی نبودنِ هواست و چیزِ دیگری نیست. دومی سر به هواست.
این دو نفر گاهی چشم در چشم میشوند و حرفی میانِ شان موج میشود.
شتابِ موج و سکونی که در اولی هست.
«آمد نسیمِ سنبل با مشک و با قرنفل
آورد نامهی گل باد صبا به صهبا
کهسار چون زمرد نقطه زده ز بسّد
کز نعت او مشعبذ حیران شدهست و شیدا»
کسایی مروزی، ریاحی، نشر علمی
کلمهی «زمرد» به وضوح گرهی در این دو بیت افکنده. و باید دنبالِ شواهدی باشیم (خصوصاً در کار شاعران طراز اول) که در آن چنین ناهماهنگیای پذیرفته شده باشد و من چنین شواهدی پیدا نکردم.
و میماند احتمالِ «زمرَد» بودن این واژه که من به نسخهها دسترسی نداشتم و امکاناش هست که نسخهی معتبری با اعراب گذاری مسئله را حل کرده باشد. اما علیالحساب باید به دنبال شواهد حضور این واژه در متون گشت. و در غالبِ اشعار این واژه در میانهی بیت به کار رفته و چیزی را روشن نمیکند. اما چند بیتی که زمرد را در جای قافیه به کار بردهاند به این شرح است:
منوچهری در قصیدهای با مطلع «وقت بهار است و وقت مورد» که قافیههایش هم مخلَد و مجدَد و امرَد و... هستند بیتی دارد به این صورت که:
هیبتاش الماسِ سخت را بکفاند
چون بکفاند دو چشمِ مار زمرَد
و بیت دیگری هم دوباره از منوچهری در «خیزید و خز آرید» که میگوید:
وان سیب چو مخروط یکی گوی تبر زد
در معصفری آب زده باری سیصد
بر گرد رخاش بر، نقطی چند ز بسّد
وندر دم او سبز جلیلی ز زمرَد
انوری هم در قصیدهای که قافیههایش مقصد و احمد و مقعد و... اند بیتی دارد که:
چشم نیاز پیش کف تو چنان بود
گویی که چشم افعی پیش زمرَد است
(باز هم انوری یک شاهد دیگر دارد به همین شکل)
و فخرالدین اسعد در ویس و رامین گفته که:
ز سبزه روی هامون چون زمرَد
ز لاله کوه سنگین چون زبرجد
و جالب که شاعر متاخری مثل اقبال هم این واژه را با تلفظی غریب تر البته به ضرورت قافیه، زمرَد به کار برده:
آبها سیمین هواها عنبرین
قصرها با قبههای زُمْرَدین
و علیالحساب که هرجا زمرد در جای قافیه به کار رفته «زمرَد» است. البته باز هم باید به دنبال شواهد دیگری بود که اگر شاهدی پیدا شود که حضور صورتِ امروزی یعنی «زمرُد» را در متون تایید کند، میتوان گفت که این واژه مانند بسیاری از واژه ها (سخن و...) در آن روزگار دو تلفظ داشته است.
۲۸ شهریور
فهمِ یکسره ارگانیک از جهان. آسودگیِ این روزهایم از این است.
زیباییِ شگفتی که در رفتارِ ارگانیک هست.
آسوده مردن.
این را در مشاهدهیِ آن پل فهمیدم که: حتی چیزهایِ مکانیکی نیز در جسمِ خود یکسره ارگانیکاند.
هیچ چیز یکسره از آهن نیست. حتی چیزهایِ به راستی آهنی.
فردایِ ۲۸ام
کلیدِ مسئله در جسم است. چیزهایِ مکانیکی تنها نمودی از مکانیسماند و چون نمود اند، جسم و چون جسماند، ارگانیکاند.
سازهی فلزی زنگ میزند و از کار میافتد. پس میتوان از آن آسوده بود.
اما رفتارِ مکانیکی در کجا هست؟ چه وقت و کجاست که دو چیز به راستی چفتِ هم میشوند؟
در ذهن. تجربهی مکانیسم را تنها در زبان و هنگامِ پرتوپلا گفتن یا نوشتن کردهام.
تنها از چیزهایِ غیرِ جسمانی میتوان انتظارِ رفتارِ مکانیکی داشت.
کتابها محصولاند همیشه. حتی اگر از راه حرف بزنند، باز هم منزلاند. چراکه آدم همیشه در طولِ مسیر ساکت است و تنها در مقصد است که مجالِ گفتن و چیزی برایِ ابراز مییابد.
ما این طور فریب میخوریم. کتابها از نهایت و از رسیدن حرف میزنند و ما نهایتِشان را ابتدایِ خود و راهِ خود میپنداریم و اینگونه بیراه میشویم.
نویسندهها از مسیر چیزی نمیگویند. مدام شهری را که به آن رسیدهاند نشانام میدهند و راهی که رفتهاند، بیرونِ جلدِ کتابهایِشان در هوا جریان دارد.
نباید این را فراموش کنم و در هر کتابی که میخوانم، دنبالِ آن هزار هزار کلمهیِ ننوشته باشم و این حکایتِ حلاج را هیچگاه به خود نگیرم که:
.
«نقل است که در شبانروزی در زندان هزار رکعت نماز کردی. گفتند: چو میگویی که من حقام، این نماز که را میکنی؟ گفت: ما دانیم قدرِ ما.»
درگیریِ عینی و واقعی با اجتماع، در تجربهی شرمساریست.
کتابها آنقدر رنج را ستایشکردهاند که برایِ ما یکسره از تلخی و گزندگیاش تهیشده. به همین خاطر است که در مواجهه با رنج، ابتدا یکه و بعد شکست میخوریم.
این روزها آنقدر قطعهقطعهام که نمیتوانم قصه بنویسم. جمعوجور و سخت و پر از اعتمادِ به نفس. خلقِ قطعه مرا اینگونه میکند. این که درست شبیهِ اسکلت شوی یا باشی. بیگوشت و پوست. زننده میشوی و نگاههای بسیاری از تو میرمند. آنوقت آسوده میشوی و میتوانی با همهی توشوتوانات استخوان شوی. شکلِ حقیقیِ شکل را بگیری به خودات.
قطعهها شکلِ شهاباند انگار. آنقدر عجول و شعلهور که حتی به ندرت با هم میبارند. سنگاند. اما نه پشتِ هم چیده میشوند که راه شوند و نه روی هم که دیوار.
حالا به هرچیزِ دور و دراز که فکر میکنم به تباهی فکر کردهام. حالا بیشتر از آنکه نفس بکشم، فاصلهیِ میانِ دو نفس را میکشم. تنها در فاصلهیِ دو نفس است که نفسنمیکشیم و در یک قطعه-شعر که نفسام را حبس میکنم انگار که حبابی به سرعتِ نور در سینهام رشد میکند.
بوبن می گوید که : حقیقت مانندِ موسیقی ست و با لحن پیوند دارد.
(کتابِ بیهوده، صفحه ی 66)
حقیقت حاصلِ انطباق و به جایی ست. حقیقت وقت است و جا. و لحن هم -که بوبن می گوید- در اصطکاکِ با جا و وقت است که مثلِ سنگ تراشیده می شود.
حق با کسی ست که صورت اش چفتِ آینه است. و به همین خاطر است که آدمِ مومن و آدمِ بی ایمان مثلِ هم گریه می کنند.
تاریکی قطرهها را منجمد میکند. اما نور هم آنها را میخشکانند.
حالا دلام با «گلِ داودی» دیگر صاف نیست. چرا من فکر میکردم بقیهی مردمی که سربه زیر از پیادهروهای شهر میگذشتند، یکروز گلدانی را نشکستهاند؟ یا مادری نداشتهاند که دوست اش بدارند؟
«بعضیها هستند که وقتی میبینمشان دلم میخواهد کاش در بچگی همبازی میبودیم!
دلیلش این است که هم من هم او اجازه میدهیم بچههایِ دلمان از تنمان فاصله بگیرند و بروند آنجا، پشتِ آن بوتهها، بنشینند گِلبازی کنند.
۸ شهریور ۱۳۹۵
از لمحات»
_______________
همیشه شاخکهایم تیز بوده برای شکار چشمها و چهرههای ناگوار. گاهی مییافتهام. گاهی هم به اشتباه مییافتم. تو هم من را همین طوری پیدا کردی. و اما حالا از خودم میپرسم، بعد از یافتن چه؟ حالا که منگ، آماده و آمدهی سوگواری ام.
سوگواری بر چه؟ نمیدانم اما میدانم که چرا. برای آنکه راست بگویم. آنقدر گریه کنم که صادق شوم. به اقتضای همین سوگواری، قول دادهام که دیگر چیزی از خود ام انتشار ندهم. دیگر در «پر وا» نمینویسم و نمیدانم هم که اینجا را هنوز میخوانی یا نه.
همه جای این وبلاگ غبار نشسته. فضا درست شکل عبور. شکل راهی که سوار از آن گذشته. غرقِ آشنایی و غریبی. اینجا، به ناچار با بوی تو عجین شده. رد تو اینجا هست. و نمیدانم برای که زار بزنم.
راهام این بار انگار از یک اقیانوسِ اشک میگذرد. اما اگر از ردِ اشک مرا به سوی سلامی برد. اگر از این اقیانوس سلامی صید ام شد؟ وه برای سلام کردن دلام لک زده.
دل ز تنهایی
به جان آمد
خدایا همدمی
حس میکنم که تمامِ روحِ خود ام را به جهان بدهکار ام. یکسره مقروضام به دنیا. مرابطهی دشواریست. چهرهی او را مثل چهرهی سرسخت و فرزانهی پدری میبینم که طلباش را نمیخواهد و میدانم که به هیچکس نبخشیده که به من ببخشد و لبخنداش جز تعارفی از سرِ بزرگمنشی نیست.خودام را مثلِ بچهای میبینم که از آشپزخانه چیزی برمیدارد و فرار میکند و زیرِ تخت قایم میشود. من مدام قایم میشوم. قرضی که گرفتهام را مدام انکار میکنم. اما مگر قرضی بوده که آخر ادا نشدهباشد؟ حتی اگر قرضی را بر کسی ببخشند باز هم او قرضاش را پرداخت کرده. طلبکارِ بخشنده پرجانتر میشود و این جان از کجا میآید جز از تنِ بدهکارِ بخشیده؟ و کدام بدهکار است که بعد از آن که قرضاش را بر او بخشیدند، خود را بدهکارتر نبیند؟
به ضربِ مرگ هم که شده روحام را از من میگیرند. چهکسیست که چهرهی سرسخت و صریحِ پدر را از خاطر برده باشد؟ و چه کسیست که پنهانی-در آینه- روحِ کوچکِ خود اش را بیشتر از دستهای پدراش دوست نمیدارد؟
اما برای یک قطرهیِ کوچکِ اشک، چه سفرهای دور و درازی که باید رفت.
آدمِ میانمایه، مایهاش را به میان میاندازد. خود را تا نیمه میسازد، و کامل به نظر میرسد.
جان دو نیمهست. یکنیمه میسازد. یکنیمه ویران میکند.
آدمِ کامل چیزی از خودش باقی نمیگذارد. نیمهی ویرانگرش به او اجازهی انتشار نمیدهد. با تمام جان خودش را میسازد و نابود میکند.
اما آدم میانمایه، مایهی بهنیمهرسیدهاش را ابراز میکند و تبدیل میشود به تصویری از کمال.
برج بابل را به یاد میآورم.
برای جلالالدین
سوار. سوار.
کیست که خود را پیاده نداند؟ کیست که روحش لگدکوبِ اسبها نباشد؟ کدام پیاده سوار نیست؟
اما صدای پای سواران سنگین است. تیز میدوند و
سه دهلیز. من در صرباهنگِ دویدنِ تو ضرب گرفتم. اما دهلیز. دویدن در دهلیز. دهلیز پیاده را خفیف میکند. خود را خفیف کردهام. نفس بکش پدر برایم نفس بکش.
در غمِ هجرِ رویِ تو رفته ز کف قرارِ دل
گر ننماییام تو رخ وای به حال زارِ دل
نیست شبی که تا سحر خون نفشانم از بصر
زانکه غمِ فراقِ تو کرده تمام کارِ دل
از مردان تاریکیِ چشمهایشان را دیدم و صخرهیِ صورتهایشان را. اما تاریکیِ چشم را عوضِ اشک میدهند. من گریهنکرده کور شدم.
آب هست. از گریههایِ شما دریا مانده برایِ ما. اما ظهرِ ظرفهای شکستهست. عادتکردهام به قدرِ تشنگی چشیدن. در شهرِ ما چشمهها همه سیراب میکنند. دروغ میگویند که خشکسالی آمده. بهعکس، وفورِ آب و گنداب است. اما آنها تشنگی را میخشکانند. آنها اشک را میخشکانند.
تو مرا باور مکن کز آفتاب
سیر گردم من و یا ماهی ز آب
ور شوم نومید نومیدیِ من
عینِ صنعِ آفتاب است ای حسن
گوش نمیدهی. اشاره به خود میکنی فقط. رسمِ سواران است شاید که نمیایستند. میگویی که سرّ سوار در صدایِ سمِ اسب است. اما مرا صدایِ سمِ
اسب ویران کرده. چیزی بگو فقط چیزی بگو. گوش بده به من. گرمِ صحبتاید باهم صدایِ مرا نمیشنوید. میگویی بیا، بدو، بتاز. اما این آمدن و نشنیدن فرسودهام کرده. این هول و ولا نمیگذارد ببینم. شیههی اسبها نمیگذارد که بشنوم. بایست. یکلحظه بایست. من نمیرسم به شما.
گر ندیدی عشق رنگآمیز را
رنگِ رویِ عاشق زارش نگر
سنگ و آبگینه. لال و گویا. کلاغ و کبوتر.
از این چاه بیرون نمیآیم. در و پنجره را هم نمیشکنم. اما نفس بکش. همه چیز را غبار گرفته.
«بلبل را همیشه برایِ خواندنِ همان آواز ستایش میکنند.»۱ آواز جدید نمیخواهد دلم اما همان آواز را به من بیاموز.
تا که عشقت مطربی آغاز کرد
گاه چنگم گاه تارم روز و شب
درگیر. همیشه در گیریم.
اما با تمامِ جان با تمامِ جهان مواجهشدن.
کودک دهساله هنوز گوشهی اتاق، روبروی قفسهی کتابها نشسته، هنوز سختاش است خطِ نستعلیق بخواند. هنوز گرمِ آتش آن چند صفحه است. هنوز از اتاق بیرون نیامده، منتظر است کسی صدایش کند.
تمام حفرههای روح چفتِ اتاق میشود. تمام جهان چفتِ اتاق.
اما شهسوار... شهسوارِ شکستن...
این زمان جان دامنم برتافته است
بویِ پیراهانِ یوسف یافته است
کز برایِ حقِ صحبت سالها
بازگو حالی از آن خوشحالها
تا زمین و آسمان خندان شود
عقل و روح و دیده صدچندان شود
پ.ن: جملهیِ «بلبل را همیشه...» را روبر برسون نوشته، در کتابِ یادداشتهایی در بابِ سینماتوگرافی
تصویری میبینم. تصویرِ یک تابلوی نقاشی. هیچ از آن نمیدانم. اما صریح و روشن و قاطع است. پرنور. رگههای نور را گوشهکنارش میشود دید. خطوط بیابهام و قاطع. وامیداردت که در برابرِ خیال دور و درازش سکوت کنی. خفهات میکند از نور. تصویر مرد (یا مردانی) برهنه و چشمانی مصمم. از راه دور آمدهاند. به راه دور رفتهاند و با خودشان چیزی آوردهاند. آنچه دور رفتهباشد، زِبر میشود. خشونت و خیال. قاب. قابش را سفت گرفته (انگار سربازی که پرچمش را) و در دلِ قاب، باز دور میرود. از قاب بیرون نمیزند، در خود فرو میرود. از خود برمی آید. تصویرِ درخت و آفتاب. اولین درختی که از زمین روییده. اولین روزی که آفتاب میتابد.
نقاش را میبینم، با صورت پیر و دستهای ظریف و زنانهاش. چه رنجی کشیده تا خورشید را به روز اولِ تابیدناش بازگرداند. تا تمام درختهای دنیا را خشک کند و اولین درخت را برویاند. تا مرد برهنه را، اولین مرد را بیاورد زیر اولین پرتوی خورشید، زیر اولین درخت بنشاند. گریه کردنِ نقاش را میبینم.
زنش در اتاق، خواب است. خودش نشسته گوشهای. چقدر سرِ وقت بوده. چقدر وقت بوده که وقت را اینگونه به هم زدهاست.
بر تابلو همه چیز به شکل سرگیجهآوری خشکاند. اما روی همهچیز، زیر همهچیز دریایی میبینم. دریایِ رنگ. رنگهای شکسته. رنگِهای بیوقت. انگار که اولین رنگها. و چهرهی زنی. که نقاش پیر کوشیده زیر اشک و رنگ و درخت، زیر تن آخرین مرد پنهاناش کند. چهرهی صریح زنی، یکسره نور و نگاه. زنی که لباس پوشیده. لباساش تابلوی نقاشیست. لباساش متن است.
آنچه ما امروز، در این عصر، آن را معنویت مینامیم، در کنار و در تقابل با بیمعنایی و بیهودگیِ جهانمان معنی میشود. معنویتی که ما امروز از آن برخورداریم (اگر باشیم) شکل اصیل معنا نیست. بلکه تنها تلاشیست برای در امان ماندن از بیهودگی.
یک نفر وارد دریا میشود تا خودش را از نجاست پاک کند. یک نفر اما به قصد شنا پا به دریا میگذارد.
ادامه: اولی احتمالاً در همان چند متر اول میماند. جلوتر نمیبیند چون دلیلی نمیبیند که جلوتر برود. همان آب کمعمق ساحل از نجاست پاکش میکند. اما دومی به قصد شنا آمده. دور میرود.
این ترم برای تکلیف درس زبان فارسی و آیین نگارش۲ باید مقالهای مینوشتم. سبب خیری شد که به سراغ یکی از ایدههای قدیمیام بروم و البته یکی از فیلمهای مورد علاقهام را دوباره ببینم. این مقاله دربارهی به کار گیری تکنیک اغراق در فیلم Eyes wide shut کوبریک است. متنش را اینجا میگذارم.
یک سوال وقتی به دنیا میآید، وقتی خلق میشود؛ هزار راه در برش میگیرند، همه تاریک. یکی را با خردهنوری روشن میکنیم و در آن پیش میرویم.
جادهها جواب نیستند. مسیرهاییاند که در آن جوابهای خود را میآزماییم. جاده به پاسخها فرم میدهد. پاسخ نیست، شکل پاسخ است. در هر جاده که پیش میرویم، جادههای دیگر ناپدید میشوند. هر شکلِ جواب را که میآزماییم، فرمهای دیگرِ پاسخگفتن بیشکلتر میشوند. هر لباس را که میپوشیم، لباسهای دیگران خاکخوردهتر میشوند.
*
برای هیچ سوالی پاسخی نیست. نه که پاسخها دور باشند از دست. پاسخها از اساس بیگانهاند با سوال. در پیِ پیبردن به حقیقتِ سوال نیستند. بلکه برای کشفِ خود، برای فهمِ حقیقتِ خود دستوپا میزنند.
سوال و جواب جفتِ هم نیستند. هم را کامل نمیکنند. از اساس با هم بیگانهاند. هیچ سوالی را ندیدهام که همراه با جواب خود، حقیقتی را به من آموخته باشد. حقیقتِ سوال جدا و حقیقتِ جواب جداست. و اصلاً اسم بردن از حقیقت بیهوده است. سوال یکجا برای خود دستوپا میزند و جواب یکجایِ دیگر.
*
دری هست. یک نفر کلید میاندازد. در را باز میکند و وارد خانه میشود. و همان لحظه که پا به خانه گذاشت، در را برای همیشه فراموش میکند. خانه پاسخِ در نیست. در تنها آغازِ خانهست. آغازِ دستوپا زدن است.
یک زمان دیوانهها را با زنجیر میبستند. این در حق ما لطف بزرگی بود. اینگونه صدایِ جنونشان از دیوار قرنها میگذرد. به ما میرسد و خوابمان را آشفته میکند.
اما قرن ما به راهکار هولناکی برای مقابله با دیوانگی رسیده. ما دیگر دیوانگان را با زنجیر نمیبندیم. به دارشان نمیکشیم. شمعآجینشان نمیکنیم. تنها صدایشان را نمیشنویم. آنها را در ترافیک، در صف عابربانک، در انتظار مترو رها میکنیم. و تهماندههای آوازشان را هم با بوق ماشینهایمان متلاشی میکنیم.
آیندگان ما آسودهتر از ما خواهند خفت. همانگونه که ما آسودهتر از گذشتگانمان میخوابیم.
حس میکنم شاید بدحالیِ این روزهایم حاصل میل من به مختصر کردن و قاب گرفتن باشد.
از شب تنها ستارهها را دیدن و تنها ستارهها را خواستن. امّا ندیدنِ سیاهیِ شب خستهات میکند. سختات میکند. تو تنها ستاره میخواهی امّا آسوده نمیشوی. شب و ستاره به هم تنه میزنند. یک چشمات را بستهای برای ندیدن شب، یک چشم دیگرت برای ستاره باز است. آن چشم بسته بیقرار است. میخواهد ستارهها را ببیند. و آن چشم باز هم بیقرار است، زیرا به ناچار شب را هم میبیند. تو هم بیقرار میشوی چون چشمانات بیقرارند.
سنگی سقوط کرد. داشت میافتاد روی یکی. داشت لهش میکرد. او دستاش را روی سرش گرفته بود. پاهایش را در بغلش جمع کرده بود. تمام ماهیچههایش را منقبض کرده بود. سخت شده بود. راهی نداشت. تناش را سفت گرفته بود که له نشود. در آخر سنگ به او نخورد امّا او خودش سنگ شد.
ادامه: رها کن. آرام بگیر. زندگی مهم است. خودت را از بار متنها و فکرها و آرزوهای مرده و سخت رها کن.
زان که عشق مردگان پاینده نیست
زان که مرده سوی ما آینده نیست
شخصی یکی از ولگردان شهر ما را دیده بود که در دل سرمای یخ بندان فقط با یک پیراهن ساده پرسه می زد، و با این حال همان قدر شاد و سرخوش بود که مردی خود را تا بناگوش با لباس های گرم می پوشاند. مرد از او پرسید چگونه می تواند این چنین طاقت بیاورد؟ او پاسخ داد، و شما آقای محترم، مگر چهره تان را به تمامی برهنه نگه نداشته اید؟ این گونه تصور کنید که من به تمامی چهره ام.
از پاورقی کتاب "یادداشت هایی برای سینماتوگرافی"، روبر برسون، ترجمه علی اکبر علیزاد، نشر بیدگل، صفحه ۴۷
مانند امر مقدّس، چیزهای پوچ نیز ما را از این که درباره شان سخن بگوییم بر حذر می دارند. اولی از آن می ترسد که رازش آشکار شود دومی از آن که دروغش بر ملا.
از این رو در زبان تو نوعی کرختی و تنبلی ایجاد می کند.
هر دو تو را از غذا خوردن باز می دارند. اولی روزه دارت می کند، دومی کم اشتها.
برای بیژن الهی
نشستم روبروی تو تا تو حرف بزنی با من. تا من ببینم ات.
بریده بریده بودی تو. _به تیغ شعر؟
آسمانی وسیع. پر از تکه تکه های ابری_ابری وسیع تر از آسمان_ و برق گاهی ابرها را کنار می زند. تو را این گونه دیده ام.
شعر از کوره راه زبان مگر نمی گذرد به اجبار؟ و تو شکل کوره راه.
بر سر بازار یکبار یکی نشسته بود پای جنجال دیوانه ای که شعر بشنود. و هیچ از آن دریاچه صیدش نمی شد. نگاه اش کردم و گفتم: شعر دیوانه دیوانگی ست. قلّاب بیهوده نینداز به این دریا. موج را نگاه کن فقط.
عاشق زیر رگبار ایستاده در دست اش کاسه ی کوچکی ست. (خودت یکبار گفتی که که زیر رگبار بودی و کاسه ی کوچکی داشتی با خود) رگبار است و عاشق زیر رگبار، گرم رقص وهلهله. هی کاسه اش تا نیمه پر می شود و هی می ریزدش. و آخر پیش من می آید. من تشنه ام و او کاسه اش خالی ست. و یکسره خیس است. لباس ها و ریش و موی بلندش خیس است. من به او نگاه می کنم و از خیسی اش سیراب می شوم.
نشستم روبروی تو تا از تو زبان بیاموزم. نشد. که تو لال بودی. پس از تو لالی ات را می آموزم. شاید که شعر تو این باشد.
که همه چیز به سنگ تبدیل می شود. سنگ هایی شفاف و یا کدر.
امروز یک نسخه از گزیده شعرهایم را چاپ کردم. نشسته بودم جایی در باغ جهان نما ورق می زدم. حس عجیبی بود. من دیگر از آن شعرها رها شده بودم. تنها شده بودم. خودم و خودم بودم فقط. شکل سنگی شفاف شده بودم. تمام آن چه در این دو سال در دل ام جریان داشت و حرکت می کرد و سیّال بود، حالا به شکل دفتری شده بود. می توانستم به آن دست بزنم.
صورتگر بت سازم هر لحظه بتی سازم
وآن گه همه بت ها را...
آن چه ما با آن راه خود را روشن می داریم، فروغ ستاره ای ست. ستاره ای مرده - و یا شاید گم شده- اندیشه ها به تمامی فروغ ستاره اند. پژواک ستاره اند. ستاره ای مرده.
او کنج اتاق اش نشسته به انتظار. از پنجره ستاره را می بیند. یک دم، یک لحظه و بعد ستاره در آسمان -که جای اوست- گم می شود. او در ستاره چیزی می خواند: یک کلمه، یک حرف. و چه کسی می داند چه کلمات بسیاری در دل ستاره بود و او فرصت خواندن نیافت؟ و او جهان خودش را در فروغ یک کلمه می سازد.
و تمام اندیشه های ما فروغ ستاره هایی مرده اند. ستاره هایی که یک لحظه پدیدار می شوند و اما همیشه می تابند.
کجاست آن متنی که کلماتش یکسره ستاره باشند؟ کجاست شاعری که آسمان اش ستاره باران باشد؟
کوهی هست. کوه پرندگان سنگی. با آوازهای شگفت شان.
مرد مسافر ، بی کوله بار و بی توشه، زخمی اما سرزنده می رود به سوی کوه. به جست و جوی پرنده ای.
می رود و می رسد. روزها و شب های بسیار در دره ها و شکاف کوه ها می نشیند به انتظار. جز آفتاب و ماه با کسی سخن نمی گوید. جز آفتاب و ماه کسی با او نیست.
شبی صدای پرنده بیدار اش می کند. از چرت نرم شبانه بیرون اش می کشد و مرد می رود به سوی صدا. آهسته می رود. می داند که صدای پاهایش نباید به گوش برسد.
می رود و برشاخه ی درختی شعله ور، پرنده ی کوچک سنگی اش را می یابد.
شگفت است. چنین پرنده ای که دیده؟ تراشیده از سنگی سیاه و درخشان. پرنده ی کوچک رازی بزرگ به منقار دارد. پر می گشاید و بر شانه ی مسافر می نشیند و آوازهایش را در گوش او می خواند. چه عشق بکری ست در صدای پرنده. خوشا به حال داماد. و چه نوری تابیده بر حجله گاه.
صبح سر می زند. مسافر مست رازهای شبانه. پایین می آید از کوه و راه رفته را باز می گردد. اهل قبیله بی گمان از دیدن پرنده شاد خواهند شد. و مسافر پیشاپیش از شادی آنان شاد است.
زنان و کودکان و پیرمردان ایستاده اند گرد مسافر و پرنده اش. غرق اند در جذبه ی جادو. چه پر و بالی. چه سنگ درخشانی.
اما تنها مسافر می داند که پرنده خاموش است. تنها او می داند که پرنده آواز می خواند و دیگر نمی خواند.
عروس، بی تاب و شرمگین. خاموش می ماند با اهل قبیله. او عاشق مسافر شده بود و آواز اش را جز در خلوت حجله گاه و جز برای مسافر نمی خواند. و حالا برهنه نشسته پیش چشم هایی گرسنه. گرسنه و معصوم.
اهل قبیله دست های مسافر را می بوسند. و می گویند: از این قبیله مردان بسیاری به کوه پرندگان سنگی رفتند. اما هیچ کدام بازنگشتند. تنها مسافر برگشت. تنها او بود که پرنده را یافت. خستگی از پاهایش به دور باد.
دلتنگ ام. بی تابم. بی قرارم.
به این فکر می کنم که این دل تنگی اصیل نیست. حاصل چیزهای دیگری است (خواب دیشب ام را برایت نگفته ام) رنج برخوردار نبودن است و دلتنگی اصیل این گونه نیست.
این گونه دلم کمی آرام می گیرد.
خدایا... مرا به کام اژدها فرستاده ای.
داستان "درخت ها"
نوشته ابراهیم گلستان
اردیبهشت ۴۵، خرداد ۹۶
۱.
داستان روایت ریشه هاست. ریشه ام را کجا بدوانم؟ داستان روایت شاعر است و ریشه های ذهن اش در خاک.
درخت کاج، بزرگ و مستحکم، جایی در کنار جوی آب خودنمایی می کند. سال های سال از عمر اش گذشته و در گذر سال ها این گونه زیبا و پابرجا شده است. داستان روایت دانه ی کوچکی است -دانه ی ذهن شاعر- و تمسک اش به ریشه های کاج کهنسال.
"کسی که میوه را چشیده بود، خورده بود، هسته را همین کنار جوی یا نه دورتر تا سر قنات پرت کرده بود. و آب هسته را کشانده بود تا رسانده بود لای پونه ها. بعد هسته رفته بود زیر خاک، یا همان میان پونه ها شکاف خورده بود، جوانه داده بود، ریشه کرده بود و بعد برف روی سال مرده ریخت."
دانه را دست طبیعت می آورد و در دل خاک، کنار کاج می کارد. ذهن شاعر این گونه سالم و طبیعی می شکافد و ریشه می دواند.
تمثیل خوب از برملا شدن تن می زند. معنا کردن تمثیل ها و فاش کردن راز آن ها با نوعی شک و ابهام همراه است. و تمثیل خوب نمی خواهد سادگی و صراحت اش را از دست بدهد. تمثیل خوب همواره مخاطب را به پیش خود بازمی گرداند. و هرچقدر هم که دور شده باشد و به لایه های عمیق تر معنا فرورفته باشد، باز هم مخاطب را بازمی گرداند و روبروی خود می نشاند. روبروی همان تصویر ساده و صریح و سوزان نخستین. سؤال خوب جواب ها را پس می زند. تمثیل خوب ذهن هوشمندترین مخاطب ها را هم شکست می دهد.-چه مغازله ای!- درخت ها نمونه ی بی نظیر یک تمثیل است و من پیشاپیش در نوشتن این یادداشت شکست خورده ام. اما به هر حال به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل.
کاج چیست؟ هر چیز بزرگ و زیبایی که بتوان در سایه اش بالید. عشق، خداوند، اندیشه ی کهن، سنّت کهن و هر چیز دیگری.
با توجه به کارهای دیگر گلستان نظیر "اسرار گنج درّه ی جنّی" تأکید من بیشتر بر مسئله ی سنت، هنر و اندیشه ی کهن است. اگرچه مشت نمونه ی خروار است و امیدوارم این تأکید چیزی از بزرگی تمثیل کم نکند.
گنجی در دل بیابان، کاجی کنج باغ. هردو تنها و بکر و دست نخورده در گذر سال ها مانده اند و داستان "اسرار گنج" و "درخت ها" روایت مواجه ی ما آدمیان امروز با این گنجینه های کهن اند.
نکته ی جالب توجه برای من سطرهای آغازین داستان است. ذهن شاعر هنوز دانه است. سطرهای اول داستان بدون جزئیات و معرفی راوی و دیگر عناصر معمول داستان نویسی طی می شوند. و شاعر-راوی برای نخستین بار چند پاراگراف بعد، وقتی که دانه ی کوچک تبدیل به نهالی شده و شکوفه داده است، وارد داستان می شود. نهال شکوفه می دهد و راوی لب به سخن باز می کند. اولین حضور "من" در داستان این گونه است:
"شکوفه ها هنوز بسته بود. ولی به بستگی نشان زنده بودن نهال بود. و من به جلوه ی درخت بودن نهال جذب می شدم. درخت بودن درخت تمام راز بود. اگرچه برف و صبح و سبزه و بخار، و خاک و بوی صمغ، و دانه های طیف ساز آب روی برگ ها مرا به آن رسانده بود. "
و بعد از این جمع سبز شاخه ها به آفتاب و وقت و رشد سپرده می شود. درخت سال به سال می بالد و میوه می دهد. و شاعر از میوه ی درخت اش می خورد. میوه ای که "یک نگاه آشناست. جسم محض نیست." میوه ای که "در کنار چکه های صمغ و لای بوی کاج" می رسد. میوه ی درختی که هم ریشه ی کاج است.
"میوه ی رسیده لای شاخه های کاج مثل شعله بود در چراغدان. میوه ی رسیده را که در دهان گذاشتم، تمام آفتاب بود و خاک و بوی زندگی."
و یکی دیگه از رموز شگفت انگیز متن این جمله است: "آخر آبان که برگ ها تکید. چند میوه ی نچیده لای کاج مانده بود. میوه ی نچیده خشک بود. میوه های خشک را کلاغ کند. کاج سبز بود. کار کاج سبز ماندن بود."
کاج منبع الهام شاعر است. تکیه گاه درخت ذهن اوست. امّا کاج خودش میوه نمی دهد. کار کاج سبز ماندن است فقط. و درخت از زنده بودن و سبزی کاج میوه می دهد و ذهن شاعر را سیر می کند. و البته تصویر بی نظیری که در متن می بینم تصویر در درخت است که چنان در هم رفته اند که گویی کاج شکوفه و میوه می دهد. و این تصویر سالم ترین شکل مرابطه ی هنرمند است با گذشته و فرهنگ و سرچشمه های الهام اش.
۲.
امّا سطرهای سرخوش متن به انتها می رسند. با فرا رسیدن آبان ماه و تصویر کنده شدن میوه ها ی خشک با منقار کلاغ.
نظم متن به هم می خورد. سلامت طبیعی داستان خراش برمی دارد. دیوارهای خلوت شاعر فرومی ریزد. در ابتدای داستان درخت کاج هست و خلوت اش. بعد دانه می آید و نهال می شود. و بعد از چند پاراگراف شاعر وارد می شود و بعد باغبان و در آخر هم بچه ها. داستان سطر به سطر به سمت شلوغی و پریشانی پیش می رود.
پس به هیچ وجه نباید از حدود اخلاق فراتر رفت یا بهتر بگویم تجاوز کرد. مگر این که خداوند صدایت بزند.
فرض کنیم عده ای در یک اتاقک نشسته اند. بدون هیچ روزنی. این اتاق فقط یک در دارد که همیشه قفل است.
کلید در قفل می چرخد. در باز می شود و دربان یک نفر -ابراهیم- را صدا می کند و از اتاق بیرون می برد. بیرون اتاق چیست؟ نمی دانم. امّا گمان می کنم که همه آن سوی اتاق را به یک شکل نبینند. عده ی دیگری در اتاق مانده اند. کسی صدایشان نمی کند. آن ها دیوارها را می شکانند و به بیرون می گریزند. آری می گریزند نه هیچ چیز دیگر.
پس به دو صورت می توان از حدود اخلاق فراتر رفت. یکی با کلید دربان و دیگر با شکستن دیوارها. اولی ایمان است و دومی سرکشی و کم مایگی.
شما را کسی صدا نکرده. دیوارها را شکسته اید و در آن سوی دیوار آواره شده اید. این آوارگی را به فال نیک نگیرید. هیچ کس به نجاتتان نخواهد آمد. مگر این که بازگردید به همان اتاقک -که حالا خرابه ای ست- و با دست های ضعیفتان، با مشقّت و دشواری، آجر بر آجر بچینید و اتاقک را دوباره بسازید.
و بی گمان دوباره ساختن دیوار از فروریختن آن دشوارتر است.
حالا در این ساعت از شب، ذهنم آن قدر آرام شده است که دست ببرم به نوشتن این کلمات. کلماتی که سرکش و تندخو بودند و حالا،بعد از روزهای کشاکش، آرام شده اند و ثمر داده اند برای من.
جهان ما شاید حالا دارد بدحال ترین روزهایش را سپری می کند. چهره ی آدم ها را تصور می کنم پیش چشم ام. چهره هایی مست و شعله کشیده، سرخ و بی قرار. و چهره هایی ترکیده، که خشکی و سردی شان خردم می کند. و تمام چهره را بی قرار می بینم. چه آن ها که گیج تب اند و چه آن ها که یخ زده اند. همه بی قرار اند.
چه چیزی ما را پریشان کرده است؟ چه چیزی ما را آشفته کرده است؟
جهان میدان مسابقه است. تو برتری یا من؟ ما برتریم یا آن ها؟ این سوال ها از ذهن آدم بیرون نمی رود. نمی توان این میل به برتری را زدود یا نادیده گرفت. امّا این تب و این عفونت از کجاست؟ و چه چیزی ما را بی قرار کرده است؟
جواب روشن است و هولناک. ما معیارهای نادرستی را برگزیده ایم. قاضیانی را میان خود به داوری گذاشته ایم که حکم به عدالت نمی دهند.
هوش ذهنی، زیبایی اندام ها، سواد و پول و چه و چه. این ها معیارهای ماست برای برگزیدن همدیگر. آشفتگی ما از کجاست؟ از این قاضیانی که حکم به عدالت نمی دهند.
امّا سوال دیگری باید پرسید. چرا این معیار ها نادرست اند و معیار درست کدام است؟
این سوال را این گونه پاسخ می دهم: این معیارها نادرست اند چراکه به مساوات میان ما تقسیم نمی شوند و در آن ها برابر نبوده و نیستیم.
جهان نبوغ و زیبایی را می ستاید و برمی گزیند. آدم برتر... آدم برگزیده... آدم مست...
امّا حقیقت این است که این معیارها سلاح ما هستند برای نابود کردن خودمان. شیاطینی که بی قرارمان کرده اند.
امّا معیار درست چیست؟ به راستی معیار برتری آدم ها کدام است؟
صریح می گویم و کوتاه. معیار درست آن معیاری است که ما در توانایی کسب آن با هم برابر بوده باشیم. و آن نزدیکی به خداوند است. و آن عشق است. فقط و فقط عشق است که آدم را برتر می کند از غیر او. چرا که همه ی ما در توانایی عاشق شدن باهم برابریم.
این درگیری و این غوغا برای من این گونه به پایان رسیده است. و حالا با دلی که بیش از همیشه آرام است، با دلی که بیش از همیشه می لرزد، این کلمات را به تلخی زمزمه می کنم برای خودم:
چنان قحط سالی شد اندر دمشق
چنان قحط سالی شد اندر دمشق
چنان قحط سالی شد اندر دمشق
جهان بینی یک کلیّت است. بیهوده ترین و غلط ترین کار در مواجهه با جهان بینی ها این است که در متن آن ها دست به گزینش بزنیم. یک سنت فکری و زبانی، با تمام وجوه گوناگون اش بر ما عرضه می شود. این ساحت ها گاهی حتی به ظاهر متضاد و متناقض اند.
ذهن سهل انگار و سودجو دست به گزینش می زند. آن چه را که با معیارهای فردی اش همخوان است برمی گزیند و باقی عناصر آن جهان بینی را طرد می کند. بی خبر از این که همه ی آن ها از یک شاخه ی رسته اند. او به دنبال سرچشمه ها نمی رود. و امّا مخاطب راستین فرهنگ تمام وجوه یک جهان بینی را می پذیرد و تناقض ها را با تیز بینی در درون خود حل می کند. اگرچه این کار دشواری است.
در مواجهه با سنّت شعر فارسی و یا به طور کلّی سنّت فرهنگی فارسی برای مثال، مخاطب سهل انگار دست به گزینش می زند. شعر عارفانه را می خواهد و شعر متکلف خاقانی را نه. یا شعر خراسانی را می خواند و شعر عرفانی را پس می زند. و انتخاب هایی از این دست. چنین کسی هیچ گاه عمق فرهنگ فارسی را نفهمیده.
یا ادعاهای بیهوده ای در مواجهه با مدرنیسم. کوته فکرانه است که کسی اشیاء مدرن را در دست بگیرد و از پذیرفتن اندیشه ی مدرن طفره برود. یا از فواید تکنولوژی بهره بجوید و گمان کند که می تواند از چنگ تباهی و فساد آن در امان بماند. قانون و بهداشت و نظم مدرن را خوب بداند و دم از صلح و جنگ ستیزی بزند.
تجربه ی بی نظیری ست تمرین نوازندگی و البته جدید و تازه برای من و این روزها تقریباً تمام وقتم را به خود گرفته.
امّا چه می بینم در این ساز نواختن آشفته و ناقص؟
ترکیب زیبا و درهم تنیده ای از سختی و لطافت. خشونت و لطف. ریاضت است تمرین نوازندگی. تحمل گرسنگی و تشنگی و سرخوردگی. ثمرش امّا کشف است و شعر. ساز در ابتدا خشن است و تندخو. تو را به خلوت رازآلود خود راه نمی دهد. پس ات می زند و نامهربانی می کند با تو. ناز می کند و نیاز می خواهد. جلوه می کند و نظاره می خواهد اما از چشم پاک و پالوده نه چشم تو که خشونت چشم تو پریشان اش می کند. باید که نگاه کردن بیاموزی.
فرقی هست بین نوشتن و نوازندگی. برای رسیدن به گوهر کلمات، باید فروبروی. در گل و لای روح ات فروبروی و تن بدهی به. لجن تا شاید جایی میان آن پلشتی، مرواریدی به تو بدهند و دهانت باز شود به واژه ای. امّا نواختن این گونه نیست. نباید تن بدهی. باید تن بزنی و نباید فرو بروی، باید عبور کنی از آلودگی تنت. باید آرام و به دقت، با دست و پنجه ات گرد و غبار را از گوشه کنار ذهن پاک کنی و نوازندگی انگار که فقط آرامش انگشت هاست. برعکس ادبیات، برای کار نوازندگی باید که غوغا و کله خری را کنار بگذاری. عضلات ات باید که باوقار شوند. برای آن هدیه ی دور، برای آن سرمستی، باید سکوت کنی دربرابر ساز و انگشت هایت مطیع و مطیع و سربه زیر باشند. به دلدار باید آن کلامی را بگویی فقط که او از تو خواسته. باید سر یاغی ات را فروبیاوری و بندگی ساز را کنی که آن شه موزون جهان عاشق موزون طلبد.
می خواستم که کلماتم طعم خوش صبح بدهند. حروفی سحرخیز و هشیار و واژه هایی بی قرار از تماشای طلوع. نشد. نشد. دلم می خواست شبیه آن کسانی باشم که قلبشان خونین و عطرآگین است. شبیه آنان که مطهرند و لبخندشان روایت قصه های دور و دراز است. نشد. می خواستم که دلم دریچه ی شب و روز باشد. تاریکی ناب و مستی خورشید. نشد. نشد. نه خبری از آرامش شب هست و نه سرخوشی روز. در این ظهر آشفته پایم بسته ی چیزی ست. نگاه می کنم به خودم: تلی از زباله و خاکستر. خیسی آخرین قطره های اشک هم ذره ذره خشک می شود. چه خواب پلشتی است. چه بیداری پریشانی. و دل که آیینه ی صافی ست غباری دارد. از خدا می طلبم صحبت روشن رایی.
چه می کردم آن شب اگر نوشتن آن نامه نجاتم نمی داد؟ هنوز دلم به دوباره خواندن اش رضا نمی دهد و شاید هم نباید هیچ وقت دیگر بخوانم اش.
هیچ وقت در نوشتن چنین تجربه ای نداشته ام.
پرسیدم که "نوشتن ناب" چیست؟ نوشتن ناب درست شکل نیایش کردن است. نوشتن از خود، برای خود امّا نه به خود و به دیگران. چراکه ما هیچ گاه حرفی نداریم که به خود بزنیم. هرچه می خواهیم بگوییم را از قبل می دانیم.
نوشتن ناب نوشتنی ست که هیچ گاه متوقّف نمی شود. من می توانستم آن نامه را تا همیشه ادامه دهم. هیچ چیزی نمی توانست آن کلمات را متوقّف کند.
نویسنده به یک منبع انرژی وصل شود. چیزی شبیه یک باتری. می نویسد تا جایی که آن انرژی همراه اش است. و هنگامی که آن انرژی ته کشید، دست از نوشتن برمی دارد تا دوباره انرژی بگیرد. اکثر متن ها همین طور نوشته می شوند و پایان می یابند.
امّا در نوشتار ناب ذهن نویسنده به باتری وصل نیست. انگار سیم کشی شده ذهن اش. انرژی از جایی دیگر نمی آید. از انرژی تغذیه تغذیه نمی کند. آن را مصرف نمی کند. بلکه انرژی تنها عبور می کند. در حالت معمول نویسنده انرژی را از جایی می گیرد و تبدیل اش می کند به کلمه. و آن انرژی روی کاغذ رسوب می کند. امّا در نوشتار ناب نویسنده انرژی را می گیرد و پس می دهد به همان که از او گرفته. اصطکاکی در کار نیست.
آن چه از دیگران می دانیم، محدود است. در نتیجه نمی توانیم تا ابد از آن حرف بزنیم. یک جا تمام می شود. تنها چیزی که تا ابد می توانیم از آن سخن بگوییم، خودمان هستیم. و یک رکن دیگر هر متن آن است که متن برای چه کسی نوشته می شود؟ و هیچ کس جز خود نویسنده نمی تواند او را وادارد که تا ابد و بی وقفه برایش بنویسد.
امّا مهم تر از همه، مخاطب نوشته. کسی که برای او می نویسیم. این جا دیگر نه خود نویسنده می تواند قرار گیرد و نه دیگران. تنها با کسی می توانیم تا همیشه حرف بزنیم که دوستش داریم. مخاطب نوشتار ناب آن کسی ست که دوستش داریم. نوشتار ناب درست شبیه نیایش کردن است.
آن ها در جهان چیزی نمی بینند. درهای نیمه باز اشیاء را بر خود بسته اند (یا شاید بر آن ها بسته شده). اما نقطه ی روشن وجود آن ها شاید در این است که ترس خود را از هزارتو پذیرفته اند. و معنای جهان را رها کرده اند. و در صورت اشیاء بیهوده به دنبال عمقی می گردند که نیست. آن ها لاقل چیزی که نمی فهمند را انکار نمی کنند. اما همین نقطه ی روشن نیز به نوعی در بستن است. آن ها عادت کرده اند که هر دری را ببندند.
آن ها از هر صراحتی می گریزند. مگر صراحت نیمه جانی که در ناگزیری شان هست.
سرمنشأ عمیق ترین شادی ها در جسم است.
اما او از جسم خودش وحشت کرده است.
درست مثل ابلیس. مغرور است. سرخ و سیاه و سخت. نفوذناپذیر است. باید از او پرهیز کرد.
آدم چه می بیند در ابلیس؟
تنها سلاح ما (یا حداقل من) در برابر او چنگ انداختن به بلاهت است. تنها مزیت من دربرابر او دیوانگی ست.
آدم در برابر سختی ابلیس چه می کند؟ گریه. تنها باید گریه کند. او سنگ است و تو چاره ای نداری جز این که به تمامی آب شوی. اگرنه زلال و جاری، لاقل گل آلود و آشفته.
اما ناگزیری از گریه کردن. در برابر قدرت او، باید با تمام توان روحت ضعیف شوی.
او خودکار و کاغذی در دست گرفته و روبروی دری نشسته است. دری که آن سویش بهشت خداست. او مثل یک گزارشگر آن چه را که مشاهده می کند، می نویسد. آن چه می بیند تنها دری بسته است. با همه ی خشونت و صراحتش. و آن چه می شنود صداهایی ست از بهشت. آواز بهشتیان. او گاهی از این در بسته می نویسد و گاهی از آن صداهای بهشتی.
اما گاهی از زیر این در، یا از کنار آن، یا از سوراخ کلید شاید عطری به مشامش برسد. تنها ارتباط او با جسمانیت بهشت همین عطر است. آن وقت چه می کند؟ شاید تنها آن وقت است که نمی نویسد.
او تا آن جا که توانسته به بهشت نزدیک شده است.
اما شاید کلید گشودن در، نوشتن از آن عطر باشد؟ هیچ کس نمی داند.
و
تا عاشقان به بوی نسیمش دهند جان
بگشود نافه ای و در آرزو ببست
در دیوار سلول یک زندان، حفره ای هست به بیرون. حفره ای بسیار کوچک. زندانی دست و پاها و بدن خود را می برد تا کوچک شود و بتواند از این حفره بیرون برود.
اما او بیرون از زندان، بدون دست و پا چه خواهد کرد؟
آهویی تیزپا در بیشه ای به سرعت می دود. درندگان به دنبالش اند. در نهایت او را می گیرند و می درند. آهو دیگر نمی دود.
اما سرعت او به کجا می رود؟ شتاب او به کجا می رود؟
کسی که مرا دنبال می کند. سربرگرداندن بی فایده است. نمی توان او را دید. اولین کسی که شعر را می خواند اوست. همیشه تو را دنبال می کند و رد پایت را می پوشاند. و نمی توان حتی از او سر باز زد. گاهی به فکر می افتم که وقتی در خواب است. بگریزم و خودم را گم کنم. اما نمی شود. او پاهای توست. او دست های توست. و پیش از نوشتن هر شعر، آن را با گرد و غبار خود آلوده می کند.
دریافتن طنز نهفته در هر چیز نشانه ای ست تا بدانی که آن را فهمیده ای. شناخت کامل هر پدیده وقتی پدید می آید که عمق طنزآمیز آن را کشف کنیم و به آن بخندیم.
هرکاری که به "خلق" منجر نشود، بیهوده است. جدای از آفرینش ادبیات، نقد ادبی و حتی مطالعه ادبیات نیز باید به خلق منجر شوند وگرنه بیهوده اند و ذهن را تباه می کنند.
این ایده را می توان گسترده کرد و به زندگی تعمیم داد. حتی کوچکترین کنش های ما باید در خدمت خلق و تولید مثل باشد.
سعدی می گوید:
جز یاد دوست هرچه کنی عمر ضایع ست
جز سرّ عشق هرچه بگویی بطالت ست
چه بسیار بارها که عشق درمانم کرده و نفهمیده ام.
شاید از بلند همتی عشق است که رنج و دردش را آشکارا می دهد و موهباتش را به پنهانی. رنج های عشق را برای همیشه در خاطر نگه می داریم و موهبات بی شمارش را نمی بینیم. چه بسیار بارها که شاید عشق تو نجاتم داده باشد از تلخی شبی و اصلاً نفهمیده باشم.
عشق نیز اهل درد است. صبور است و بریده.
وقتی که خودت روی خط ایستاده ای و دلت اما آن سوی خط در دورها گم شده. دارد در آتشی می سوزد یا که غرق در اشک است. اما تو روی خط، تنت نه می سوزد و نه می گرید.
خلوت که بشود، شاید کم کمک تنت نیز به دنبال دلت کشیده شود. برود آن جا. در آن خانه که آتش گرفته. که در یکی از اتاق هایش مادرت دارد می سوزد و کنار رخت خوابش گل داوودی سفیدی ست.
برو. برو آن جا. اگر تن سوختن نداری لاقل آتش را تماشا کن.
میل به موسیقی از کجاست؟ میل به شنیدن و حتی نواختن آن.
بهترین لحظه هایم لحظه هایی هستند که با دل باز، می شنوم.
صدا جایی پس از کلمه ست.
وقتی که آدم حالش خوب است، میل به خواندن و نوشتن در او تبدیل می شود به شنیدن و نواختن. خوب بودن حال که می گویم به معنی خوشحالی و بدحالی نیست. حاضر بودن دل است. مجموع بودن و آرامش است.
نوشتن برون ریز کلمات است. طلب آرامش است و پاک شدن دل. و نیاز به موسیقی وقتی پیدا می شود که چیزی درونت نمانده تا بخواهی بیرونش بریزی و از آن آسوده شوی. نه می خواهی که چیزی وارد ذهنت شود و نه چیزی را از ذهنت بیرون کنی. موسیقی جایی است که دیگر فقط جریان پیدا می کنی در خودت. باد است که می وزد میان شیارهای دلت.
آیا نوشتن می تواند پالوده شود و کار موسیقی را بکند برای آدم؟ آیا مدادی هست که بشود آن را نواخت؟
ای خمشی مغز منی پرده آن نغز منی
کمتر فضل خمشی کش نبود خوف و رجا
مرد سخن را چه خبر از خمشی همچو شکر
خشک چه داند چه بود ترلللا ترلللا
کلمه و صدا هر دو از یک جا می آیند. اما مقصودشان یکی نیست. با کلمات، او از تو می شنود و با صدا، تو از او می شنوی. نوشتن دعاست و موسیقی استجابت است.
می گوید آن رباب که مردم ز انتظار
دست و کنار و زخمه ی عثمانم آرزوست
من هم رباب عشقم و عشقم ربابی است
وآن لطف های زخمه ی رحمانم آرزوست
آیا هر تلاش ذهنی نشان از حقیقتی دارد؟ هرجا که ذهن گره بخورد آیا حقیقت جرقه می زند؟
پیشتر این گونه می اندیشیدم. اما حالا فکر می کنم که هرجا ذهن گره خورد، یعنی گره خورده است و حقیقت جاری نیست در آن که مجراهایش بسته اند.
آدم میان مایه ای مثل من که این را می داند چه باید کند؟ این را می دانم و دوباره ذهنم را گره می زنم. چون چاره ی دیگری نمانده و نیست. من جوی آب نیستم که تو بگذری. تنها گاه گاه دیده ام ات. در فاصله ی میان گره هام. من جوی آب نیستم. حفره ام. کهفم. گودالم. تنها گاهی در من جمع شده ای و بعد نیست شده ای دوباره. تو را محصور لحظه هایم خواسته ام. محصور لحظه هایم شده ای و خندیده ای به من که رود نیستم. گره هایم را اگر باز کنم وا می روم. یادم هست که گفتم همه ی ما بسته ایم به تو حتی اگر به نخی؟ یادت هست که گفتم نخم را سفت تر کن که اگر بازش کنی سقوط می کنم به قهقرا؟ همین نخ بلای جانم می شود یک روز.
آن ها بدون هیچ نخی و ریسمانی به تو بسته اند و رهایند از تو. آن ها رودند. جوی آب اند. نه تشنه می شوند و نه سیراب.
نوشتار ناب. نیایش. یادت هست؟ آخرین باری که از نخ و ریسمان با تو حرف زدم و آن نوشتار ناب آن شب. می توانم این یادداشت را تا همیشه ادامه دهم. چون نه تو تمام می شوی و نه من و این کلمات. از بزدلی من است که تمامش می کنم اینجا. از میانمایگی من است.
مگر نه ترک خوردم؟ مگر نه شکستم؟
اگر همیشه در طول زندگی یک میل و یک آرزو همراه من بوده باشد، آن آرزوی مردن بوده است. از اولین روزهایی که خودم را شناختم، از روزهای دور کودکی ام، همیشه این میل به مردن را به عنوان نهایت آرزوهایم در خودم حس مب کرده ام. یادم می آید خیلی وقت پیش، کلاس اول که بودم، با خط خرچنگ قورباغه ام یک یادداشت توی کیفم گذاشته بودم که : او خودش را کشت. ناراحت نشید. و رفته بودم که خودم را از سکوی سخنرانی توی حیاط مدرسه بیندازم پایین. بعد یادم هست که راننده سرویس مان از همان پایین با لحن تندی صدایم کرد که: بدو بیا. دیر شده. ولت می کنیم می ریما. و من هم سریع خودم را به ماشین رساندم و رفتیم و خلاصه قضیه ی خودکشی کنسل شد. بعدتر، مادرم آن یادداشت را توی کیفم پیدا کرد و کلی دعوا کرد که: دیگه نبینم ازین چرت و پرتا بنویسی برا من.
البته درآن روزها اصلاً نمی دانستم که قضیه چی به چی ست. اما دقیق می دانم که حسم در گذر سال ها هیچ تغییری نکرد. میل مردن در من به همان شکل بود. حس می کردم که مردن ذهنم را به تمامی ارضا خواهد کرد. و از چیز نامعلومی که آزارم می داد، آسوده خواهم شد. و این میل تنها چیزی است که همیشه در طول زندگی ام ثابت ماند. فرقی نمی کرد و ربطی نداشت به بدحالی و خوش حالی و هرچه که بودم. و بعد از آن ماجرا و آن ظهر نکبت بار، این میل به مردن زیادتر می شد و شدت می گرفت و جدّی تر و صریح تر می شد در من. اما شکلش فرق کرده بود. رنگش و کارکردش فرق کرده بود. خون... هیچ گاه آروزی همیشگی ام رنگ خون نداشت. اما بعد از آن ماجرا، میل به آرام مردن، رنگ خون گرفت و شد میل به کشتن و کشته شدن. دیگر تمام رنج های همیشگی ام بیهوده به نظر می رسید. چراکه مرگ، صریح و واقعی به چشمانم خیره شده بود. و زمان می گذشت و آن ماجرا نه. فقط رنگ عوض می کرد و شکل. و هربار به شکلی دیگر مرا به راهی می برد. التهاب فروکش می کرد و جایش را می داد به دلتنگی. دلتنگی می رفت و نیاز می آمد. نیاز می شد تنهایی و چه و چه. سرخ می رفت و آبی می شدم. سیاه می شدم. و هربار به رنگی خودم را در آینه می دیدم.
اما حالا بعد از آن همه وقت که از آن ظهر زخم آلود می گذرد، به خودم نگاه می کنم و می بینم مدتی است که میل به مردن دیگر در من نیست. آرزوی مرگ ندارم و حس می کنم مردن من هیچ تغییری در زندگی ام نخواهد داد. و آن آسودگی و رهایی، دیگر نه با مرگ من که با مردن تو به دست می آید. آرزوی مرگ خودم جایش را به آرزوی مرگ تو داده است. که اگر تو بمیری پلشتی جسم از میان ما برخواهد خواست.
و به این فکر می کنم که چه اتفاقی افتاده است؟ و چرا نمی خواهم بمیرم؟ آن حس همیشگی من از کجا بود و حالا به کجا رفته است؟ مرگ برای من همیشه به شکل نوعی تطهیر بوده است. من در تمام طول زندگی ام، چیزی را در خودم حس می کردم. توده ای از آلودگی. که مرگ آن را از میان می برد و مرا تطهیر می کرد. و حالا دیگر دلم نمی خواهد که بمیرم. می دانی چرا؟ چون آن توده ی آلوده دیگر در من نیست. به وجود تو رفته است. آن آلودگی که همیشه مرا می آزرد، حالا در توست و به همین خاطر است که نه مرگ خودم که مرگ تو مرا آسوده خواهد کرد.
می بینی؟ من هنوز زنده ام همیشه آرزوی مرگ می کردم تا پاک شوم با آب تاریک مرگ. اما نمردم و حالا آن توده ی آلوده دیگر در دلم نیست. با اشک هایم شسته شد. من یکبار مردم و حالا هنوز نفس می کشم. مرگ به شکل تو درآمد و خودش را نشانم داد. مرگ، که آرزوی دیرین من بود. نمی دیدی که چقدر دوستت داشتم؟ چون تو شکل مرگ بودی.
یادم به جمله ی امیرالمونین می افتد که : موتوا قبل ان تموتوا.
تو یکبار مرا کشتی. آتش نبودن تو مرا تطهیر کرد. و حالا پاک شده ام از مرگی که همیشه در من بود.
ناقه ی صالح چو جسم صالحان
شد کمینی در هلاک طالحان
مثنوی مولوی
این آرامش و این پریشانی و این تنیدگی غریبشان از کجاست این روزها؟ مگر نه هر بار که می دیدمت دلم آشوب می شد؟ حالا چرا بدحالم و دلم دلم تکان نمی خورد هیچ؟ نه... بیشتر از همیشه حس می کنم جریان تو را در خودم. اما دلم تکان نمی خورد. نه... تمام که نه شده و نه می شود. محکوم که نه ناگزیرم. چه سفری ست. و چه تنها رفته ام درین راه. چقدر تشنه هستم چقدر بی میلم به آب حضور تو دیگر. حضور تو آرامم نمی کند دیگر فقط شاد می شوم از تو.
آن سوترم نشسته ای حالا. و چه کلمات دوری که میان ما نیست.
لالم کرده ای.
بی کس ام. و این شکل خوب بی کسی نیست. کاش که تو بی کسی ام بودی و آن وقت لبم می جنبید به بوسه و کلمه. اما نه دیگر. چنان تنهایم کرده ای که طناب هیچ کدام از کلماتت دیگر بیرونم نمی آورد از این چاه. چاه گل آلود. چاه خشک تو. که لال شده ام دیگر.
دیگر دلم نمی لرزد. حتی حالا که نشسته ای و نمی دانم کجا. چه کنم؟ این هم منزلی است. پا گذاشته ام در این جاده و هر بار منزلی و اتراقگاهی و... ناگزیرم. هر بار به شکلی... هر بار به گونه ای... فقط میدانم که هیچ گاه تمام نمی شود این راه.
با این همه تصویر در دلم چه کنم؟ حالا که تنهایم گذاشته اید و نگذاشته اید.
روی درخت روبرو کلاغی نشست. عکسش را گرفتم. پرید. من کلاغ را دوست دارم یا درخت؟ هر دو را اگرچه درختم.
آیا خدای صدای آدم مست را می شنود؟
گریه نکن. دلم ریش می شود.
هوا خنک است و هردو فرو ریخته ایم.
۱۰ آذر
گویم
او شاعر بود. کمابیش شاعر معروفی هم بود. چند تا کتاب شعر چاپ کرده بود و می شناختندش.
یکی از شعرهایش را خیلی دوست داشت. آن را ننوشته بود. یعنی هیچوقت مکتوبش نکرده بود. آن در ذهنش حفظ داشت. گاهی آن را زیرلب برای خودش زمزمه می کرد. یا در جمع دوستانش، وقتی از او می خواستند که برایشان شعر بخواند، آن را می خواند.
این یادداشت را قبل از شروع کلاس دستور زبان می نویسم. صرفاً به خاطر گشوده شدن این دفتر که حدود یک هفته یا بیشتر در کیفم هست و هر روز با خودم می آورم و می برمش و چیزی در آن ننوشته ام هنوز.
چه باید کرد با این کم نویسی که دامن گیر می شوم گاه گاه؟ باید بد نوشت و به اجبار نوشت اما.
باید یک قدم برداشت تا او صد قدم بردارد به این سو.
آیا باید "صدایم کن" را بنویسم تا صدایم کند؟ یا باید منتظر باشم تا صدایم کند؟ بگذار فال بگیرم.
سر ارادت ما وآستان حضرت دوست
که هرچه بر سر ما می رود ارادت اوست
***
رخ تو در دلم آمد مراد خواهم یافت
چرا که حال نکو در قفای فال نکوست
شاعر بود. می شناختمش.
از او پرسیدم: چرا دیگر شعرهایت را نمی نویسی؟
او گفت: غروب یک روز، روحم را به تمامی فروختم.
کاغذ را باید از خود دور نگاه داشت. همیشه کاغذ را همراه داشتن به این معنی است که : "به زودی چیزی خواهم نوشت." و این بدترین آفت نوشتن است.
شعر دقیقاً در وسط است. نه... وسط نه. شعر در میان است. می پنداریم که شعر به گونه ای گریز یا هجرت از واقعیت است. اما چنین نیست. شعر بیش از آن که به رویا وابسته باشد، به واقعیت چنگ انداخته. جهان لحظه به لحظه محوتر می شود. شاکله اش از هم می پاشد و سیال تر می شود هرلحظه. اینجا جاییست که کلمات (کلمات از جنش بتن اند.) با تملام ظرفیتشان می کوشند تا از محو شدن جهان جلوگیری کنند. واقعیت هردم رویاگون تر می شود. کلمات جایی در میان این طیف (واقعیت-رویا) ایستاده اند. با تمام سفت و سختی شان از رویا می گویند تا واقعیت را نگه دارند. ریشه ی زبان در زمین است. اگر کلمات نبودند، رویا چون مهی همه جا را فرا می گرفت. سخن پردازان همیشه رد پایی بر زمین دارند. هیچ گاه حضور رویا را به تمامی حس نخواهند کرد.
آخرین بار که از خودم نوشتم و چیزی حل شد، ماه ها پیش بود. چه می کرده ام در این چند ماه؟ بی خبرم بوده ام. یا به عبارت دیگر آگاه بوده ام. گرم بوده ام.
امشب سردم شد. بعد از مدتها. شاید به خاطر پاییز باشد. پس هرچه دارم را می سوزانم تا گرم شوم. سوختن در آتش بهتر از یخ زدن در سرماست.
And out of the bronze of the image of “The Sorrow that Endureth for Ever” he fashioned an image of “The Pleasure the Abideth for a Moment.”
The Poems and Fairy tailes of OscarWilde, Page 199
1.
نوشتن مثل آب است. گاهی قطره قطره می بارد و پُر ات می کند. گاهی برعکس. ذره ذره نشت می کند از تو. تا خشک شوی. بعد از مدت ها امشب برای خالی شدن می نویسم.
آبی که بماند می گندد.
آب کم جو تشنگی آور به دست
«مولوی»
2
پیش از آن باید بدانم که حالا دقیقاً کجا هستم؟ چگونه ام؟ و بعد نگاه کنم به مسیری که رفته ام.
دارم تنها می شوم. مثل زمستان 92. (اگرچه می دانم هیچ وقت دو چیز شبیه هم نیستند.)
مدام یا پس ام زده اند یا پس زده ام. سرخورده نیستم. بهای زیاده خواستن است.
اطرافم پر شده از آدم های کم قدر و همت. زبان هیچ کدامشان را دیگر نمی فهمم. دیگر کسی برایم زیبا نیست. هرکه زیبا نباشد را پس می زنم. تهور... من هیچ وقت این قدر قوی نبوده ام. خودم را می شناسم. این تهور از کجاست؟ نمی دانم. دیگر به تخمم نیست که پس ام بزنند و نمی دانم چرا؟
3
زمستانِ 92. چیزی در دلم می گوید که همه چیز برمی گردد به زمستان 92.
آن زمستان و روزهای پس و پیش اش، من بیشتر از همیشه در خودم زندگی کردم. در بسته بودم به روی خود. تنها بودم. مرطوب و مرتعش. بی کس. نمی دانم چه وقت بود و چه کسی در را باز کرد. اما حالا، بعد از حدود سه سال صدای جیرجیرش را می شنوم دوباره. بریده ام از بیرون.
خسته نیستم.
4
یادم می آید آخرین بار یکی از روزهای همان زمستان بود. گوشه ی نمازخانه ی دبیرستان توحید. برای هیچ چیز گریه کردم. بعد از آن همیشه برای کسی بود. همیشه دلیلی داشت. برای چیزی بود.
و امشب، دوباره برای هیچ چیز.
5
می آیید و می روید. ترکتان می کنم. ترکم می کنید. برای هرکدامتان که در این لحظات از گوشه ی ذهنمرد شوید، چیزی می نویسم :
6
پاکیزه، زیبا... بکر و تیره. این سکون را مدیون توام.
بِوَز. کدر نشو. تو هنوز زنده ای.
7
رفتم و آمدم. روشن ترم حالا.
من همیشه برای آرام شدن به دنبال چیزهایی غیر از نوشتن بوده ام.
8
تو حالا سرت خوش است. هنوز زشتی ندیده ای و چشم باز نکرده ای هنوز که ببینی.
خدا را هم برای خودت می خواهی. چه می شنوی از او که از تو نمی شنوم؟
امروز قصه ی موسی و شبان را خواندم. موسایش شبیه تو بود.
کاش زندگی کنی.
9
چند وقت پیش می خواستم اسم این وبلاگ را عوض کنم. عوض نکردم. منتظر زخم تازه ماندم. رسید.
10
تو هیچ وقت این متن را نمی خوانی. هیچ نخوانده ای مرا. اما بیشتر از همه مرا پر کرده ای. با خون خودم.
اگر یک روز کسی از تو بپرسد. می گویم: "هیچ یادم نمی آید." و این یعنی یک رویداد تمام شده. و به کلی تمام شده. وقتی از رویدادی هیچ در خاطرت نماند، یعنی به کلی هضمش کرده ای.
خسته ام اما هنوز
11
همیشه حق با من است. چراکه همیشه در برابر زندگی منفعل بوده ام. آینه بوده ام. (چه ادعای بزرگی)
رشته ای بر گردنم افکنده دوست
می کشد هرجا که خاطرخواه اوست
12
یک بار برای دوستی نامه نوشته بودی. دلم می خواهد همان نامه را برایت بفرستم.
دلم تنگت است. هنوز نفس می کشی.
13
بیزارم از هرآن چه گفته ام اما پشیمان نیستم.
نمی دانی آن چه یکبار جلوی دکه ای سر گلستان به تو گفتم چقدر سخت بود برایم. اما زخم بود. باید می زدم. تو این را می دانی. همیشه زخمی بودن را از تو یاد گرفته ام.
14
چه خوب که تو خوب رفتی. همیشه مانده ای در دلم. خودت خواستی که جدی نباشی و نمی شوی هم. شاید روزی باید از تو چیزی بردارم. شاید... شاید... "شاید" کلمه ی توست.
15
چیزی که مرا بیزار می کند، شناخته نشدن است. بد فهمیده شدن است. تو بهتر از همه شاید مرا می شناسی. هیچ گاه از تو بیزار نخواهم شد. اگر مانده بودی بی گمان همه چیز شکل دیگری می گرفت.
16
مثل کوه. تکان نمی خوری برعکس همه. لرزانی اما. دلم اگر این گونه محکم است، از توست. مرا از راه هایت بالا می بری و بعد؟
17
بت... دارم به این کلمه فکر می کنم. بت نباید حرفی بزند. نباید بیاید. نباید برود.
تنها باید ساخته، ستایش و بعد شکسته شود. (مطمئن نیستم کلمه ی آخر را)
شاید گناه تو نیست.
18
می بینی؟ دریا هم لجن مال می شود.
هنوز دریاست.
19
تنها می شوم. تها... مثل زمستان 92.
شاید دوباره به دنیا می آیم.
یادم هست وقتی دوباره بهار شد. تابستان را هم به یاد می آورم. آن بیابان را... پاییز را و پریشانی اش. و حالا که دوباره زمستان است.
20
میان همه، یکی هم تو. خاموش و بزرگ. می بینی چه طور خالی شده ام؟
از همه کس. از همه چیز.
ما به تو پرداختیم خانه و هرچ اندروست
دلم خالی تر از همیشه ست. باید خالی تر شود؟
دست توست.
آتشم بزن.
2 مهر 95
دلم گرفته
دلم عجیب گرفته است
و هیچ چیز
نه این دقایق خوشبو ،
که روی شاخه ی نارنج
می شود خاموش
نه این صداقت حرفی ،
که در سکوت میان دو برگ
این گل شب بوست
نه هیچ چیز مرا ازهجوم خالی اطراف
نمی رهاند
و فکر می کنم
که این ترنم موزون حزن تا به ابد
شنیده خواهد شد.
***
دلم تشنه ی هجوم است.
هر کس که می میرد. نه هر کس که هر چیز. در دلم گوری برایش می کنم. قبرستان وسیعی شده است حالا. هجده سالِ ناتمام... می روم سر میزنم به قبرها گاه گاهی. دلم گرفته امشب. درِ دلم باز است و گوش هایم بسته. سرد است و تن نیم زنده ی تو در اتاق است. گوری کنده ام برای تو. خالی هنوز. منتظرم تا بمیری و دفنت کنم. و تا همیشه به سنگ گورت نگاه کنم و دلم بلرزد. هنوز نفس می کشی. هنوز نفس هایت گرم است و اشک های من که گفتی نمی خواهی ببینی شان.
هجوم بیار. زنده کن. ویران کن. گرم کن دلم را.
خواندن یرما، برایم تجربه ای پرهیجان و آموزنده بود. همان تصویری را که از لورکا (نه شعرهایش) در ذهنم داشتم، در این نمایشنامه دیدم. بگذریم. یرما دومین شخصیت زنی بود که به خودم نزدیک دیدم اش. پیش از آن چنین حسی را، هرچند ضعیف تر، نسبت به سامانتا در فیلم Her داشتم.
1
ماجرا، روایت زندگی زنی روستایی ست که بچه دار نمی شود. یرما دقیقاً بخش زنده ی ذهن من است. یرما با تمام وجود می خواهد بچه دار شود اما نمی شود. تنش پر از خون تازه است. مثل زمینی آماده ی کشت است. اما باران بر او نمی بارد. پستان هایش پر از شیر است اما خورنده ای نیست. تنش پر از محبت و گرماست اما کودکی نیست تا از این شیر بخورد و با آن محبّت ببالد. داستان، روایت کسی ست که درونش پر از زندگی و بیرونش پر از مرگ است. یکجا یرما تنش را به بیابان تشبیه می کند. کسی که زنده است و می خواهد زنده باشد و زندگی ببخشد اما زندگی از او دریغ می شود.
یرما :
- از کجا می آیی عشقم، کودکم؟
- "از فراز قله های سرد"
- چی دلت می خواهد عشقم، کودکم؟
- "تن پوش گرم"
آفرینش... بحث بر سر خلق کردن است. یرما می خواهد مثلی از خود تولید کند. می خواهد بیافریند. اما جهان پیرامونش عقیم است و این عقیم بودن را بر او تحمیل می کند.
دروغ زیبا وجود ندارد. اگر دروغ بوده باشد دیگر زیبا نیست. اگر زیبا باشد، حقیقت دارد.
برای محمد
آفتاب بر تنت می تابد. سایه ای از تو روی زمین می افتد. سایه ات را ذره ذره مصرف می کنی برای نوشتن. آن قدر می نویسی تا بی سایه شوی. سپس دوباره زیر آفتاب می ایستی به انتظار سایه ای دیگر.
این یک حقیقت است که هیچ نویسندهای در نهایت نمیخواهد به نوشتن برسد. هیچ نویسندهی راستینی نمیخواهد در نهایت نویسنده باشد. نوشتن، تنها تلاش است. از تو در نهایت تنها تصویر تلاشهایت میماند. برای چیزی فراتر از متن است که مینویسی. یک متن خوب به این معنی نیست که نویسنده به هدفش رسیده. متن خوب تنها نشان میدهد که خوب دویده ای.
آدمی که ادعای خودآگاهی و تسلط بر خود را دارد؛ حقیقتاً در برابر زندگی (نه خودش) ناتوان و مطیع است. پس این همه قدرت ذهن صرف چه میشود اگر که صرف زندگی و جلوبردنش نمیشود؟ نگاه. تنها نگاه کردن. تن دادن به زندگی و با همهی وجود به آن نگاه کردن. هیچ نکردن و با تمام توان نگاه کردن به آن چه نمیکنی. تمام نیروی ما صرف نگاه کردن میشود. مثل این که آدمی قوی و پرزور را بسته اند به صندلی. دست و پایش را نمیتواند تکان دهد. پس به ناگزیر، همه ی نیرویش به چشمها و گوشها و کمی از آن به زبان منتقل میشود. نه از سر استیصال که از سر دست بستگی. بسیار نگاه کردن و گاهگاه چیزی گفتن.
غلغله است. زن های زیادی ایستاده و یا در رفت و آمدند. همه چادرهای سیاه به سر دارند. کودک در میان آن شلوغی به سمت زنی می رود. گوشه ی چادرش را می گیرد. زن سر برمی گرداند. مادرش نیست. چهره ای گنگ، خشن و ناآشنا. کودک اشتباه گرفته است. چادر زن را رها می کند و می رود.
دیشب "ابد و یک روز" را دیدم. از خودم می پرسم آیا فیلم را دوست داشتم؟ پاسخ می دهم: نمی توانم دوست نداشته باشم.
آیا این برای یک اثر هنری اتفاق خوبیست که نشود دوستش نداشت؟
سوال خوبیست چون هنوز پاسخی برایش ندارم.
چند خط دیگر :
این که ناگزیر باشی یک اثر هنری را دوست داشته باشی دو حالت دارد. یکی اینکه آن اثر فراتر از سلیقه ها حرکت می کند و در واقع سلیقه ی پیشین مخاطب را از بین می برد. یعنی مخاطب از سر میل آن را دوست دارد. مثالش در ادبیات حافظ و در سینما شاید استنلی کوبریک باشد. اما یک حالت دیگر هست که اثر هنری از تغییر سلیقه ی مخاطب عاجز است اما قوی و بی نقص است و تو ناگزیری که دوستش داشته باشی. مثل "ابد و یک روز"
البته این حالت دوم را نباید با وقتی که اثرهنری به ذهن مخاطب تجاوز می کند اشتباه گرفت. چون تو به هر حال آن را دوست داشته ای.
هوش، به طرز عجیبی جاریست. در همه جا دیده می شود. ذهن، بلندیِ ذهن. و حتی مهم نیست در کجا. آن چه مهم است، نبوغ است فقط. چون هیچ نبوغی نادرست نیست. هیچ چشمی اشتباه نمی بیند (حتی اگر چیزِ اشتباهی را ببیند). چشمان تیزبین را باید ستود. هرجا را که ببینند. مهم دیدن است فقط.
کوتاه بیا وتنها باش. به قدر خودت، اگر قرار باشد، خواهی درخشید. کم بخواه. پنجره را رها کن. نور، به قدر چشمانت، از روزنه های اتاق سراغت خواهد آمد.
از دست دادن و به دست آوردن، در دوره ی میانسالی چه فرقی با دوره ی جوانی دارد؟ از خودم می پرسم. در جوانی، آدم پر از زندگی است هنوز. شوق وخواستن در تنش زیاد است. و البته هنگامی که از دست می دهد، می تواند به زمان زیادی که در برابرش دارد نگاه کند. میانسال، بی اشتیاق است. نمی خواهد. یا حداقل به قدرِ جوان نمی خواهد. ولی از طرفی، زمانی که پیش روی خود دارد نیز اندک است. نمی دانم. این سوال را از خودم می پرسم.
پ.ن: منظور، جوانی و میانسالی ذهنی است.
اما اگر هیچ چیز
نتواند ما را از مرگ برهاند
لااقل عشق
از زندگی نجاتمان خواهد داد
"پابلو نرودا"
خواستن، آدم را کم میکند. مگر از کسی که جنبه دارد. جز از خداوند نباید خواست. در برابر دیگران و جهان باید مغرور و پرهیزکار و سرسخت بود. و دربرابر خداوند، رنجور و بچهسال. چراکه تنها خداوند است که همیشه تو را و همه چیز را میخواهد. همه چیز، معشوق خداوند است. پس خواستن از خدا، سوالِ عاشق نیست. ناز و کرشمه ی معشوق است.
گفتم که خواستن، کم می کند. میتراشد تن را. اما خداوند همه چیز را میخواهد؛ برای خود و به سوی خود. اما این خواستنِ بزرگ، چیزی از او کم نمیکند. چراکه تنش تمام شده. چراکه بینهایت است. هرچه از او کاسته شود (که میشود هم) گویی نشده. چراکه او همه چیز را میخواهد اما به هیچ چیز احتیاجی ندارد. باید از او خواست. باید از او خواست. بیشتر نمیگویم. بیشتر نمیدانم.
هیچ وقت تا این اندازه نوشتن را بی لزوم حس نکرده بوده ام. از آن چه بر من گذشته است و می گذرد، تنها باید نشانه ای جایی ثبت کنم. تنها خاطره ای. همین. وگرنه نوشتن و شکفتن بیهوده ست.
16تیر95
من مدتهاست با خودم و با درونِ خودم درگیر نبوده ام. یعنی اصلا نمی توانسته ام. فرصتش را نداشته ام که با خودم درگیر باشم. از آخرین باری که چیزی در خودم مرا آزار داد مدتها می گذرد. نمی فهمم. آن هایی که مشکلشان با خودشان است را نمی فهمم. یعنی آیا زندگی این قدر بر آن ها آسان گرفته؟ من همیشه چنان درگیر بوده ام با بیرون، و با دیگری، و با خارج از خودم چنان در کشمکش بوده ام که اصلا جایی برای مشکل درونی نداشته ام. مثل تشنه ای در بیابان، همیشه نگاهم به آسمان بوده. اصلا زندگی به من این اجازه را نداد که برایش ناز کنم. رفتارش با من خشن و بزرگسالانه بود و من بچه بودم. زندگی در روزهای شروع جوانی ام چنان زهرچشمی از من گرفت و چنان سیلی محکمی در گوشم زد که تا همیشه ترسش در دلم خواهد ماند. من اصلا اجازه نداشتم با خودم درگیر باشم.
من همیشه، به شکل ناشیانه ای خوشبین بوده ام. یعنی اصلا نمی توانسته ام بدبین باشم. همیشه یک جلوه ی کوچک از مساعدتِ زندگی، یک لبخند بر لب تو، یک روزنه ی کوچک به سوی شادی مرا لبریز می کرده است از امید و شوق. کویر... کویر... من همیشه در کویر زندگی کرده ام. تشنه بوده ام همیشه. نمی فهمم. آن ها که در کنار چشمه اند و آب نمی نوشند را نمی فهمم. آن ها که وقتی همه چیز در بیرونشان به سامان است، بدبین اند و در کشاکشِ با خود اند را نمی فهمم. آن ها که نا امید اند را نمی فهمم. زندگی هیچ گاه با من مهربان و بخشنده نبوده. همیشه چنگ انداخته بوده ام به زندگی. همیشه تشنه بوده ام. و برای یک قطره آب که از آسمان می رسید، هزاران بار شکر می گفته ام.
من همیشه در طول زندگی ام، گمان می کرده ام که از مرگ نمی ترسم. و تنم را همیشه برای مرگ آماده نگه داشته بوده ام. اما حالا دارم فکر می کنم که برعکس. چطور می گویم که از مرگ نمی ترسم، ولی وقتی که صدای زنگ گوشی می آید و می روم و می بینم پیام ایرانسل است، اینگونه آشفته و اندوهگین می شوم؟ من از مرگ می ترسم. شاید چون بزرگتر شده ام و زنده تر.