همسوگ [یادداشت شخصی]
ببین. تو هم بیا مثلِ من نگاه کن. عصبهای من روشن میشوند. رشته به رشته. تو هم بیا به ردِ خود-ات نگاه کن.
همدرد
بگذار تا برایات بگویم که این کلمه چهطور بسط پیدا کرده و تکوین شده و از نقطهای حالا شده تمامِ دایره.
آذرِ ۹۵. همینجا. توی همین وبلاگ، یکجا. یک نفر این کلمه را به من گفت. من که گیج بودم آنوقت. نفهمیدم و اصلا نباید میفهمیدم آنوقت. اما آن کلمه (همدرد) لابد مانده توی ذهن من در این یکسال و خردهای. این شروعِ اتفاق بود.
تابستانِ ۹۶. من یک چیزی دیدم. اصلاً یاد-ام نمیآید چه اتفاقی داشت برای من میافتاد آن وقت. یادم نیست دردم چه بود. (یاد-ام آمد. هوووف) اما همان وقت من یک پستی گذاشتم توی اینستاگرام. معنیاش را خود-ام هم نفهمیدم آنوقت. البته لابد فهمیده بودم آن وقت. اما انگار نشانهای بود که برای امروز میگذاشتم: همسوگ، بیماجرا.
اردیبهشت ۹۷. یک شب با نوشتن یک شعر این مسیرِ شاید دوساله به نقطهی ثقل خود رسید. شبِ ۱۶ اردیبهشت. و عجیبتر اینکه چند روز قبل توی همینوبلاگ نوشته بودم که «چند روزِ دیگر شانزدهِ اردیبهشت میرسد» یا یک همچین چیزی.
دیگر با مسئله درگیر بودم. چند ماه و چهل روز به آن فکر کرده بودم. من چهطور میتوانم با تو حرف بزنم؟ معلوم نبود. اما آن شب این ماجرای بلند -در من لااقل- به شکلِ نهاییِ خود رسید:
ما فقط وقتی میتوانیم با همدیگر حرف بزنیم که همدرد باشیم.
_
من حالا تنها روایتی که از عشق میدانم و بلد ام روایتِ همدردیست. همسوگ و بیماجرا بودن.
_
من دقیق فهمیدهام که تو چهطور باید با من حرف بزنی. من نقشهای از زبانِ خود-ام کشیدهام. تا اگر کسی خواست من را در زبانام پیدا کند بداند که باید چه کار کند. من این نقشه را توی یک شعر نوشتهام. بگو اگر میخواهی برایات بفرستم. من دقیق راهِ ورود به خود-ام را پیدا کردم. به شکلِ یک مراسم. یک مراسمِ لغوی.
اما تو. راهِ مخفیِ زبانِ تو کجاست؟ من چهطور باید با تو حرف بزنم؟
_
بعد از نوشتن:
چرا این یادداشت اینطوری شد؟ چرا صدای من اینطوریست؟ چرا صدای من نمیلرزد؟
من و تو هیچ خاطرهای با هم نداریم.
یک نصفه روز و کمتر. همانجا. همان ظهرِ همیشه. در همان بیابان. کنارِ همان ماشینهای سبز.