همسوگ [یادداشت شخصی]
«بعضیها هستند که وقتی میبینمشان دلم میخواهد کاش در بچگی همبازی میبودیم!
دلیلش این است که هم من هم او اجازه میدهیم بچههایِ دلمان از تنمان فاصله بگیرند و بروند آنجا، پشتِ آن بوتهها، بنشینند گِلبازی کنند.
۸ شهریور ۱۳۹۵
از لمحات»
_______________
همیشه شاخکهایم تیز بوده برای شکار چشمها و چهرههای ناگوار. گاهی مییافتهام. گاهی هم به اشتباه مییافتم. تو هم من را همین طوری پیدا کردی. و اما حالا از خودم میپرسم، بعد از یافتن چه؟ حالا که منگ، آماده و آمدهی سوگواری ام.
سوگواری بر چه؟ نمیدانم اما میدانم که چرا. برای آنکه راست بگویم. آنقدر گریه کنم که صادق شوم. به اقتضای همین سوگواری، قول دادهام که دیگر چیزی از خود ام انتشار ندهم. دیگر در «پر وا» نمینویسم و نمیدانم هم که اینجا را هنوز میخوانی یا نه.
همه جای این وبلاگ غبار نشسته. فضا درست شکل عبور. شکل راهی که سوار از آن گذشته. غرقِ آشنایی و غریبی. اینجا، به ناچار با بوی تو عجین شده. رد تو اینجا هست. و نمیدانم برای که زار بزنم.
راهام این بار انگار از یک اقیانوسِ اشک میگذرد. اما اگر از ردِ اشک مرا به سوی سلامی برد. اگر از این اقیانوس سلامی صید ام شد؟ وه برای سلام کردن دلام لک زده.
دل ز تنهایی
به جان آمد
خدایا همدمی