گره [یادداشت شخصی]
آیا هر تلاش ذهنی نشان از حقیقتی دارد؟ هرجا که ذهن گره بخورد آیا حقیقت جرقه می زند؟
پیشتر این گونه می اندیشیدم. اما حالا فکر می کنم که هرجا ذهن گره خورد، یعنی گره خورده است و حقیقت جاری نیست در آن که مجراهایش بسته اند.
آدم میان مایه ای مثل من که این را می داند چه باید کند؟ این را می دانم و دوباره ذهنم را گره می زنم. چون چاره ی دیگری نمانده و نیست. من جوی آب نیستم که تو بگذری. تنها گاه گاه دیده ام ات. در فاصله ی میان گره هام. من جوی آب نیستم. حفره ام. کهفم. گودالم. تنها گاهی در من جمع شده ای و بعد نیست شده ای دوباره. تو را محصور لحظه هایم خواسته ام. محصور لحظه هایم شده ای و خندیده ای به من که رود نیستم. گره هایم را اگر باز کنم وا می روم. یادم هست که گفتم همه ی ما بسته ایم به تو حتی اگر به نخی؟ یادت هست که گفتم نخم را سفت تر کن که اگر بازش کنی سقوط می کنم به قهقرا؟ همین نخ بلای جانم می شود یک روز.
آن ها بدون هیچ نخی و ریسمانی به تو بسته اند و رهایند از تو. آن ها رودند. جوی آب اند. نه تشنه می شوند و نه سیراب.
نوشتار ناب. نیایش. یادت هست؟ آخرین باری که از نخ و ریسمان با تو حرف زدم و آن نوشتار ناب آن شب. می توانم این یادداشت را تا همیشه ادامه دهم. چون نه تو تمام می شوی و نه من و این کلمات. از بزدلی من است که تمامش می کنم اینجا. از میانمایگی من است.
مگر نه ترک خوردم؟ مگر نه شکستم؟