افزون برخاطره های دوری که روزگاری درخودآگاه بوده اند
انگاره های جدید و آفریننده نیز می توانند از ناخودآگاه سر
برآوردند.انگاره هایی که هرگز پیش از آن در خودآگاه نبوده
اند و همچون جواهری از ژرفای تیره ی ذهن پدید می آیند
و بخش بسـیار مهمی از روان نیمه خودآگاه ما را اشغال می
کنند. استعداد دستیابی به رگه های غنی این جوهر و تبدیل
آن را معمولا نبوغ می نامند.
"کارل گوستاو یونگ، انسان و سمبولهایش، صفحه 45"
آن روز عصر، وقتی که وارد مجلس شد، دلم اندکی آرام گرفت.اگرچه که این غیبت ها و ناپدید شدن های کوتاه مدت و گاه حتی طولانی، برایش امری نسبتا معمول محسوب می شد. اما من با توجه به شناختی که طی مصاحبت چند ساله ام با او به دست آورده بودم، ابدا انتظار این غیبت و پریشان حالی بعدش را از او نداشتم. به خصوص در آن روزهای بهاری که حالش نسبتا به سامان بود و روزهای پرکاری را می گذراند. کم کم داشت مصیبت علاءالدین محمد را فراموش می کرد و کار روی دفتر سوم را شروع کرده بودیم. صبح روز قبل، من طبق عادت هر روزه، پیش از طلوع آفتاب به حجره رفتم. نمازم را همان جا خواندم و بعد شروع به مرتب کردن کاغذ ها و بازنویسی صفحات دیروز کردم و منتظر ماندم تا او بیاید. هر روز همین طور بود. هرسپیده به مسجد جامع می رفت و به امامت می ایستاد و بعد از نماز، برای جماعت خطابه ای می خواند و وعظی می گفت. اگرچه بعد از رفتن شمس الدین دیگر دل و دماغ چندانی به این کار نداشت و غالبا یا منبر نمی رفت و یا به اکراه تنها چند جمله به اختصار می گفت. هر روز بعد از نماز صبح به حجره می آمد و ما تا قیلوله کار می کردیم. اما آن روز هرچه به انتظار نشستم، خبری از مولانا نشد.