خنک باش [یادداشت شخصی]
برای ز و اندوه این روزهاش
اندوه، دردناک است اما دردناک تر از آن شاید بی دفاعی و بی کنشی باشد در برابر اندوه. این طور حس می کنم که هر واکنشی در برابر اندوه باعث می شود که از آن کاسته شود. این واکنش چه میل و تلاش به فراموشی باشد،چه فراموش نکردن و تلاش خودآزارانه برای رشد دادنش، چه پناه جستن به خوشی های کم قدر و کم توان، چه انتحار حتی. این ها به ناچار از درد تو خواهند کاست. حال چه پریشان ترت کنند چه آرام تر، اما آرامش و پریشانی را به تو می دهند و از اندوهت می کاهند. اما این ها مهم نیست. من در برابر اندوه تو بی دفاعم. یادم می آید یک بار به تو گفتم که ما به ناچار محدود و محصوریم به خود و در خود. پس تنها می توانیم در برابر درد خودمان واکنش نشان بدهیم و بی درد تر شویم. من بی دفاعم. درد تو از من نیست. اما با من است. که زشت جلوه می کند و تصنعی است هرچه که از تو بگویم یا به تو. مدام می خواهم بگویم که آرام باش و مسلط. اما وقتی که به این فکر می کنم که من همیشه آرامِ تو را دوست داشته ام، آزار می بینم از خود. پریشان باش. پریشان باش. پریشان شو. و به این فکر کن که درد را از آن خودت کنی. درد دیگران را نکش. چون بزرگت نمی کنند. درد دیگران را از آن خودت کن . آن گاه تنت را برای فرسوده شدن در اختیارش بگذار.
حالا که دارم این سطر را برایت می نویسم، حس میکنم که کمتر از پیش بی دفاعم. حالا این درد کمی هم از آن من شده و می توانم در برابرش دفاع کنم و آن را در خود راه بدهم تا آرام ضربه بزند و دیواره هایم را محکم تر کند و تنم را وسیع تر. اما دوست دارم این را به تو بگویم اگرچه شاید گفتنی نباشد که : شعله نگیر. نگذار به آتش کشیده شوی. چراکه آتش گاهی وسوسه انگیز و همیشه خطرناک است. آدمی...آدمی وسوسه ی وسوسه ی سوختن دارد. اما سوختن آن دردی نیست که می پروراندت. ویران کننده ست فقط. آتش تنها خراب می کند. صیقل نمی دهد. تنت را می تراشد. شعله نگیر. خنک باش. خنک بمان. دردت را شبیه باد کن و در خودت بوزان.من این را از خودت آموخته ام. بگذار باددر تو بوزد. و خنک و معطرت کند.
نمی دانم. گفتی ممکن نیست. شاید...ساده نیست. شاید هولناک باشد. بدی اش این است که واقعی است. مثل خود واقعیت. روشن و ملموس و مهیب. اما تاب بیاور. و دلت را به این خوش کن که تحمل، ما را زیباتر می کند و و وسیع تر.
20/2/95