کهف

برای دوباره نامیدن اشیاء

کهف

برای دوباره نامیدن اشیاء

این را گفت و بعد از آن به ایشان فرمود: دوستِ ما ایلعازر در خواب است، اما می‌روم تا او را بیدار کنم.
شاگردان او را گفتند: ای آقا، اگر خوابیده است، شفا خواهد یافت.
امّا عیسی درباره‌ی مرگِ او سخن گفت، و ایشان گمان بردند که از آرامشِ خواب می‌گوید. آن‌گاه عیسی به‌طورِ واضح به ایشان گفت که ایلعازر مرده است.

(یوحنا ۱۴-۱۱:۱۱)

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

  • ۰۳/۰۱/۲۱
    .
  • ۰۲/۱۲/۱۸
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۹
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۷
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۵
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۴
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۲
    .
  • ۰۲/۱۱/۲۸
    .

آخرین نظرات

صدای نفس

صدای عمیقِ نفس

۰ نظر ۲۵ آبان ۹۷ ، ۲۰:۴۴
عرفان پاپری دیانت

رفیقِ من، می‌دانی در کارِ عشق ورزیدن چه چیزی از همه کریه‌تر است؟

این‌ که معشوقِ تو، یعنی موضعی که تو نیروهای ذهنی‌ات را در آن انبار می‌کنی، عاشقِ کسی شود. حتی مهم نیست که عاشقِ دیگری شود یا عاشقِ خودِ تو. زیرا هراسِ عاشق در این نیست که معشوقِ من به دیگری رسیده (اگرچه در این هم هست، هرچه‌ سیاه‌تر). سختیِ اتفاق در این است که او دیگر معشوق نیست. دیگر موضعِ تو نیست. واضعِ خود است. به همین خاطر حتی مهم نیست که عاشقِ تو شده باشد. به هر حال او فروشکسته. این مسئله بیش از آن‌که عاشقانه باشد، کیفیتِ مذهبی دارد. 


آسمان در تمامِ خود آسمان است. اگر آسمان خودش را بُرِش دهد و در قدری از خودش خلاصه شود، دیگر آسمان نیست. من نمی‌توانم تکه‌ای از آسمان را دوست بدارم. 


تو خودت منظورِ من را متوجه می‌شوی. اگر به قدرِ کافی تمرین کرده باشی و در کارِ عشق ورزیدن ماهر شده باشی، کاملاً ردِ اشاره‌ی مرا می‌گیری. تو می‌دانی. این حرفِ من برای خیلی‌ها بی‌معنی یا مسخره است. آن‌ها هیچ وقت خود را در عشق ورزیده نکرده‌اند. آن‌ها عاشق نیستند، شکم‌باره‌اند. آن‌ها روح‌های بسیار چاقی دارند. آن‌ها انسان‌های بسیار باسواد و شاید بافرهنگی هستند و به هرحال هر چیزی را که در ساحتِ انسانی رخ دهد متوجه می‌شوند. اما آن‌ها از عوالمِ حیوانی و سیاهِ من و تو چیزی نمی‌فهمند. و از بختِ بد، واژه‌های ما با آن‌ها یکی‌ست. 


بگذار این فکر را هم با تو در میان بگذارم. که عاشق‌بودن و معشوق‌بودن هر دو مفاهیمی درونی و متکی به خودند و به قولِ معروف روبه‌سوی خود دارند. این که کسی تو را دوست بدارد یا تو کسی را دوست بداری، تو را معشوق یا عاشق نمی‌کند. تو باید در بطنِ خودت معشوق باشی ولو این که کسی دوست‌ات نداشته باشد و عاشق، ولو این که کسی را دوست نداشته باشی.


به همین خاطر معشوق بودن شاید سخت‌تر از عاشق بودن است. وقتِ معشوق باید یکسره در ریاضت بگذرد. معشوق در روزه‌ای همیشگی‌ست و هر خطایی از او اگر سر بزند، از معشوقی می‌افتد. اگر کارِ عاشق خواستن و طلب است، کارِ معشوق نخواستن و خویشتن‌داری‌ست.

گاهی من فکر می‌کنم که چه‌قدر ریاکارانه معشوق بوده‌ام همیشه. عاشقِ من اگر خبردار شود که من هم آب و غذا می‌خورم و دل‌بسته‌ی دوستان و برادران‌ام هستم (و البته اگر عاشقِ بزرگ و باهوشی باشد) مرا به سختی از چشم‌اش می‌اندازد. 


نوشتنِ این حرف‌ها برای تو فقط اشاره‌ای به سیاهی‌ست و به میلِ علاج‌ناپذیرِ من به گره‌نمایی. آدمِ بی‌چراغ که نمی‌تواند تاریکی را روشن کند، لااقل سیاهی را تا خرتناق‌اش راه می‌دهد. 

وگرنه تو که می‌دانی این حرف‌ها جز یاوه هیچ نیستند.

۴ نظر ۲۴ آبان ۹۷ ، ۰۰:۴۳
عرفان پاپری دیانت

جنگ به هر حال زیباست. فکر نمی‌کنم کسی منکرِ این باشد که جنگ مجموعه‌ی عظیمی‌ست از جلوه‌های گوناگونِ زیبایی.

مرگ خود را تکثیر می‌کند و با این تمهید از دل‌گزاییِ خود می‌کاهد. بی‌گمان مرگِ یک نفر، یک همسایه یا آشنای نزدیک و حتی یک غریبه، از مرگِ هزاران نفر در جنگ تلخ‌تر است. 


جنگ از این حیث جالبِ توجه است. جنگ تصویرِ کاملی از ماست، وقتی که خودمان را فدای زیبایی می‌کنیم. خون‌های ریخته پاک می‌شود، خانه‌های ویران فراموش می‌شوند و از جنگ، چیزی که می‌ماند تنها ردِ زیبایی‌‌ است و زوال. و آدم‌ها ناخودآگاه برای خلقِ آن زیباییِ در کل، ویرانی و بلا را در جزء تحمل می‌کنند.


من فکر می‌کنم که اگر جنگ و کشتار نبودند، تقریباً از زیباییِ گذشته و از فکرِ کهن چیزی به ما نمی‌رسید. و اگر یک وقت دیدیم که شعله‌ی جنگ در جهان فروکش کرده، و دیدیم که جهان رو به صلح دارد (کما این که در عصرِ ما چنین اتفاقی در حالِ رخ دادن است) احتمالاً باید فکر کنیم که وقتِ فرسودگی و اضمحلالِ جهان فرارسیده. زیرا که جنگ حافظِ حیاتِ انسان و ضامنِ دوامِ تمدن است. 

~

این را هم اضافه کنم: وقتی که ما تصمیم می‌گیریم که دیگر با هم نجنگیم، به این معنی‌ست که چیزی برای کشف و عرضه به آینده نخواهیم داشت.

میلِ به صلح نشانه‌ی زبونی و خودکامگی و کاهلی و طمع است. صلح یعنی که من همه چیز را برای خودم می‌خواهم. می‌خواهم که در جزئیتِ خودم سلامت‌ باشم و نمی‌خواهم که در ویرانی و در بیماری، به آن زیباییِ بزرگ منجر شوم.

صلح از طمع است و جنگ از ایثار.

جنگ (مثلِ شعر) میلِ به نمایشِ چیزهای بی‌هوده است: سلحشوری، شرافت و چیزهایی از این دست.

صلح از زبان و از گفت‌وگو می‌آید و جنگ از بی‌زبانی و خاموشی.

جنگ از جنون می‌آید و برعکسِ آن صلح از عقل. و معلوم است که زیبایی با جنون رابطه‌ی نزدیک‌تری دارد تا با عقل.

۱ نظر ۲۱ آبان ۹۷ ، ۱۹:۰۴
عرفان پاپری دیانت


الگوی اصلی در هنر، مسیرِ رو به تعالی‌ست. ما چیزهای کوچک را به چیزهای بزرگ تبدیل می‌کنیم. و چیزهای بزرگ را به بزرگتر. و بزرگترها را به آن بزرگترین. 


اما به هرحال هنرمند مختار است (مختار است؟) که این مسیر را به عکس برود و در کارش اشاره به سقوط باشد. اما باید به ابتذالِ بزرگی (ابتذال که مراقبِ همیشگیِ زیبایی‌ست) که در کمینِ کارش است آگاه باشد. 

این هنرمندِ وارونه‌رو اگر هنرمندِ بزرگی باشد، حتی در شکستنِ این الگو نیز از نیروی خود این الگو استفاده می‌کند. این هنرمند اگر بخواهد چیزِ بزرگی را به چیزِ کوچکی تبدیل کند، آن بزرگ را به آن کوچک تقلیل نمی‌دهد، بل‌که بزرگ را تا کوچک برمی‌کشد. و با این کار، اثرش را از موهبتِ بزرگِ تناقض برخوردار می‌کند. هنرمندِ بزرگ اگر بخواهد چیزی را بشکند، به همه این‌طور می‌قبولاند که این شکسته به آن درست می‌ارزد.

این نکته البته بسیار بدیهی‌ست. 

۱ نظر ۲۱ آبان ۹۷ ، ۰۰:۳۷
عرفان پاپری دیانت

این چند روزِ گذشته را یکسره بودلر خواندم. درباره‌ی بودلر چه می‌توانم بگویم. چیزی که من از بودلر خواندم و در بودلر دیدم، تصویرِ تمامِ من و تمثالِ تابه‌حالِ من بود. همه‌ی چیزی که بر من گذشت در ملالِ پاریس ثبت شده. به جرئت می‌گویم که را شبیه‌ترینِ شاعران به خودم دیدم. روایت‌اش از زیبایی، از فقر، از زشتی، از زن، از شکستن و از ریختن، از ایمان، از شیطان و... همه عین‌به‌عین روایتِ من بود. 

بسیاری از نویسنده‌ها را آدم از موضعِ غریب می‌خواند. نیچه، مولوی، بوبن، فروید و حتی عین‌القضات برای من این‌گونه اند. من به جهان‌ِشان غریب‌ام اما چیزی را از خودم در آن‌ها می‌بینم و چیزهایی هم دارند که از من نیست و در تجربه‌ی جهانِ‌شان من آن چیزها را «کسب» می‌کنم. 

اما بودلر برای من تجربه‌ی دوباره‌ی خودم بود و مرورِ سرگذشت‌ام بود. جهانِ بودلر: جهانِ بیوه‌زنانِ محزون و باشکوه، فقیرانِ خیابان‌گرد، جنون‌های آنیِ محکوم، زنانِ پست ولی زیبا، زنانِ سیاهِ عطرزده، شکستن، ریختن، و توهمِ آن که در ویرانه چیزی هست. 

در قطعه‌ی دومِ ملالِ پاریس، پیرزن می‌گوید: و کسانی را که می‌خواهیم دوست بداریم، وحشت‌زده می‌کنیم.

۲ نظر ۱۸ آبان ۹۷ ، ۲۳:۴۶
عرفان پاپری دیانت

رفتارِ توریستی با یک «ویرانه» شکلی مخفی ولی شدید از رذالت است.

_

من خودم را شبیهِ یک باتلاقی فرض می‌کنم. تو که از قبل آماده‌ی فرورفتن و مردن در من نشده‌ای، گه می‌خوری می‌آیی به دیدنِ من. بی‌جا می‌کنی اگر فکر کنی که من جالب‌ام.

_

وقتی می‌خواهی بیایی من را ببینی، اگر هدفی غیر از مردن داری نیا.

_

تا به حال فکر کرده‌ای که چرا گفته‌اند دستِ بی‌وضو به قرآن نباید زد؟


در قرآن یک کیفیتی هست. نمی‌دانم چه می‌شود اسم‌اش را گذاشت. خطرناک، حرام، مرگبار یا هرچه. حرام بهترین کلمه‌ست به گمان‌ام. یعنی قرآن  در موقعیتی غیرِ عادی قرار گرفته. تو اگر در حالتِ عادی و به قصدِ مطالعه(رفتارِ توریستی) به سراغ‌اش بیایی و لمس‌اش کنی، تو را آلوده می‌کند و خودش هم آلوده می‌شود. (یا نمی‌شود؟)

این را یاد بگیر، و نه فقط واردِ قرآن، بی‌وضو واردِ هیچ ویرانه‌ی دیگری نشو.

۲ نظر ۱۷ آبان ۹۷ ، ۱۷:۵۳
عرفان پاپری دیانت



خداوند گفت که یا أَیُّهَا الْمُزَّمِّلُ، قُمِ اللَّیْلَ إِلَّا قَلِیلًا. یعنی که ای پیچ‌خورده در ایجاز، مفصّل شو.

و بیست و هشتِ صفر انگار که ظهورِ نهاییِ این آیه‌ست، در وقتِ نهایتِ خود.

روزِ رجعتِ پیامبر: گریزِ آخرِ از جزء و گذارِ یکسره تا کل. طیّ‌ِ تمامِ شب، شبِ ایجاز، شبی که برای او شصت و سه سال طول می‌کشد و در بیست و هشتِ صفر روز می‌شود. 


یا أَیُّهَا الْمُزَّمِّلُ، قُمِ اللَّیْلَ إِلَّا قَلِیلًا

۰ نظر ۱۶ آبان ۹۷ ، ۱۵:۲۸
عرفان پاپری دیانت
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۸ آبان ۹۷ ، ۰۱:۲۳
عرفان پاپری دیانت

آن‌قدر خودارجاع که بی‌معنی. 

۰ نظر ۰۷ آبان ۹۷ ، ۲۰:۰۹
عرفان پاپری دیانت

شاید واژه‌ها نمادِ چیزها باشند، این که در طولِ زمان به این کیفیتِ نمادین رسیده‌اند یا از آغاز چنین بوده‌اند مهم نیست.

اما در اثرِ ربط و هم‌دمایی و تکرار (تکرارِ آیینی) از حالتِ نمادین خارج می‌شوند (و برای تو) به شکلِ شمایل درمی‌آیند.

~

نامِ تو شمایلی‌ست بر گردن‌ات. (باز تأکید می‌کنم که برای من و در متنِ خلسه‌ی من) اما شمایلِ هرچیز را وقتی می‌سازند که راهِ رسیدن به آن چیز و دیدارِ با آن ناپدید شده باشد.  

۰ نظر ۰۶ آبان ۹۷ ، ۲۳:۱۳
عرفان پاپری دیانت

در هذیان همیشه ردّی از تاریخ هست یا از همیشه‌ی تاریخ ردّی هست.

احضارِ تاریخ، به قصدِ دوباره ازسرگذراندن‌اش. تکرارِ تاریخ، درهیئتِ واکاوی و جعل.

هذیان اگرچه به ظاهر بی‌معناست اما تلاشِ ذهن است برای احضارِ معنا و تزریقِ معنا در موضوع. 

گذشته‌ی تو غیرِ قابلِ انکار است. پس بوده اما به شکلِ دیگری، معنی‌دارتر و شاید کمی شکوهمندتر (تو این‌طور به خودت می‌قبولانی.)

تو با تمامِ نیروهای‌ات، دست به جعلِ خودت می‌زنی. آری، اتفاق افتاد. تمامِ واقعه رخ داد؛ اما به گونه‌ی دیگری.

۰ نظر ۰۵ آبان ۹۷ ، ۱۷:۴۰
عرفان پاپری دیانت

امروز چهارِ آبان

بعدِ خیلی وقت سرِ وقت بیدار شدم. مجموعه‌ای از اتفاق‌ها افتاد تا خواب و بیداریِ من تنظیم شود. هم آن خیالی که چهارشنبه شب در سرم افتاد و مجبورم کرد به خواب بروم و هم محمد که آمده بود تهران و صبحِ زود قرار شد که برویم با افسانه پارکِ لاله ببینیم‌اش بعد هم راه به راه رفتم مدرسه و خلاصه امروز صبح بعدِ وقت‌ها هفت بلند شدم، بی‌ جیغِ آلارم.

سرِ صبح نشستم پای کارِ تذکره. یادداشت‌های بابِ جروم را شروع کردم برداشتن. جروم، تصویرِ تکیدگی. تنها معجزه‌ی جروم لاغری‌اش بود و خلوت‌گزیدگی و حفره‌نشینی‌اش در صحرا. و این بزرگ‌ترین و انسانی‌ترین کرامتی‌ست که در کسی ظاهر می‌شود. این کارِ تذکره پیرم می‌کند. هنوز هم که اوایلِ کار است ولی پدرم را درمی‌آورد. اما مجبورم، اتفاق مجبورم کرده که کار را تمام کنم، به هر طور و مشقتی که شده. شاید یک‌بار بعدها نوشتم که این دهانه چه‌طور آن شب وسطِ زندگیِ من باز شد. سرگرمیِ در جزام و ور رفتنِ جزامی با تنِ خودش. دی‌شب این استادی که برای‌اش پیام فرستاده بودم جواب‌ام را داد. پیام ام را که بازخواندم خجالت کشیدم از انگلیسیِ دست و پا شکسته ام. خیلی منتظر بودم که جواب‌ام را بدهد و حالا که داده دقیقاً نمی‌دانم چه کمکی از دست‌اش برای‌ام برمی‌آید. فقط قدری دل‌گرمی‌ست که داده. هوفففف.


دمِ ظهر رفتم پیشِ نگار. ناهار را پیشِ او و با هم خوردیم. بعد درباره‌ی چه حرف زدیم؟ یادم نیست. اما در طولِ روز ایده‌های‌ام را مرور می‌کردم. این وقتِ معلوم‌نیست‌تاکی وقتِ مرور است. به قیافه‌اش می‌خورد تا یکی دوسال طول بکشد و بعد عمری اگر باشد از این مرورها عبور کنم به واقعه.

بعد با نگار اوایل و اواخرِ اودیسه‌ی فضایی را دیدیم. هوففف. بعدِ چهارسال هنوز سرزنده، هنوز داغ بود و می‌سوزاند.  تصویرِ کاملِ زندگی. هرچیزی که لازم است را در همین ابتدای اودیسه می‌شود دید. میمون‌ها با تمامِ وجود مشغولِ خوابیدن و راه رفتن اند و در وقتِ مواجهه با احتیاط به سنگ دست می‌زنند.


من آدمِ تولیدکننده‌ای‌ ام؟ تولیدکننده اگر نه هویتِ من در تولیدگری‌ست؟ پس چرا چیزی تولید نمی‌کنم؟ چرا خسیس شده‌ام؟ چرا دست‌ام خیس نمی‌شود؟ چرا خون‌ام درنمی‌آید؟ چرا دیگر خودم را خرج نمی‌کنم؟ این چه مرضِ مسری‌ای بود که گرفتم.


صبحی ادم کردند توی یک کانالی که آرشیوِ مطالبِ گرفته‌ی انجمنِ علمی‌ست، برای نشریه‌شان. قرار شد من بشوم عضوِ هیئتِ تحریریه که بینِ کارها انتخاب کنیم. غزل گفت یک کسِ دیگر را معرفی کن که سه نفرِ هیئتِ تحریریه کامل بشود. من گفتم هیچ‌کس را نمی‌شناسم توی این دانشکده که شایستگیِ انتخابِ متن داشته باشد، نه بین استادها نه بین بچه‌ها. گفتم فقط و فقط بیژن است که می‌تواند متنِ خوب را بشناسد. خلاصه صبح من را اضافه کرد به این کانالِ‌شان. متن‌ها را توی راه و توی مترو که بودم جسته‌گریخته خواندم. یکی از یکی افتضاح‌تر. پرت و پلا. پرتِ حسابی. حتی یکی‌شان هم ارزشِ چاپ ندارد. و خوب این را هم من حس می‌کنم که این سلیقه‌ی من است. یعنی وقتی می‌گویم پرت، یعنی پرت از من. یعنی چیزی که من دنبال‌اش هستم (آتش و تاریکی) توی این متن‌ها پیدا نمی‌شود. وگرنه من نه هیچ کسی نمی‌تواند بگوید که متنِ خوب چی‌ست.


یک چیزِ دیگری که دی‌شب و امروز سرگرم‌ام کرد، خواندنِ پست‌های یک وبلاگِ تازه بود. قاعدتاً باید تابه‌حال می‌خواندم‌شان ولی خوب نخوانده بودم و دی‌شب و امروز حسابی لذت برم از خواندنِ‌شان. و خیلی خوش‌وقت شدم از همین سیرِ جسته‌گریخته‌ام. خیلی خوش‌حال‌‌ می‌شوم وقتی در نثر و در لحنِ کسی، چیزی از غرابت پیدا می‌کنم و چیزی از گیر و دار.


دارد باران می‌زند. و خیس که می‌شود در و دیوار و کوچه‌ خیابان، من حسِ امنیت می‌کنم. امن؛ که در همان‌جای تاریخ ام که باید. من که مالِ جنوب‌ام و ذهن و دل‌ام هم همیشه جنوبی و تشنگی‌کشیده بوده، وقتی باران می‌آید برای‌ام کم از معجزه ندارد.


هوش و روزمرگی. روزمرگی در هوش بلاست. برعکسِ آن، من وقتی اثرِ هوش را در روزمرگی می‌بینم٬ عاشق می‌شوم.


درباره‌ی شاملو:

الان حوصله ام نمی‌شود. اما یک بار یادم باشد که درباره‌ی شاملو یک چیزی بنویسم که چرا و از چه چیزِ شاملو متنفرم و چه چیزش هنوز برای‌ام محترم است. 

۰ نظر ۰۴ آبان ۹۷ ، ۲۳:۲۱
عرفان پاپری دیانت


امروز بعدِ چند وقت رفتم سرِ کلاس. مبانیِ عرفان گفتم و قدری مثنوی و چند صفحه تمهیدات خواندیم. 

دیگر درس‌دادن سخت‌ام است. علی‌الظاهر مثلِ قبلاً درس می‌دهم. اما سخت‌‌ام است. یعنی سخت است چیزی را که فهمیده‌ام درس بدهم به بچه‌ها. یعنی خودم حس می‌کنم که اگر بخواهم واقعاً آن چیزی که را یادگرفته‌ام سرِ کلاس بگویم بیش از حد عجیب و غیر قابلِ باور به نظر می‌رسد و نمی‌توانم هم که نگویم و ته‌اش چیزی که سرِ کلاس می‌گویم به نظرم مشتی پرت و پاره است، نصفه نیمه و از این‌جا و آن‌جا.

خصوصاً این سری که چند وقتی در فروید گشته بودم و عرفان را مطلقاً خارج از ادامه‌ی اسطورگی و در رابطه با پدر نمی‌فهمم. توی مثنوی این بیت مثلاً که گو بران بر جانِ مست‌ام خشمِ خویش/عیدِ قربان است و عاشق گاومیش

من چه بگویم درباره‌ی این بیت؟ قربانی شدن. خود را قربانی کردن. این میلِ به قربانی‌کردنِ خود از کجا آمده؟ خود را تقدیمِ پدر کردن، تا شاید از کینه‌ی کهن‌اش کم شود. 

برای‌ام جالب است. تقریباً بعد از همه‌ی کلاس‌هایی که رفته‌ام بچه‌ها یک تصویر و یک حس مشترک از من توی ذهن‌شان می‌ماند: ترس و اعجاب. شاید هم من خودم ناخودآگاه در رفتار و در لحن و در حرکات‌ام این حس‌ها را بهشان القا می‌کنم ولی بیشتر از این نتیجه‌ی کارِ ذهنیِ من است که اول خودم را حسابی ترسانده و بعد هم بچه‌ها را سرِ کلاس.

به هر حال، بعد از این چند وقتی که سرِ کلاس نرفته بودم تجربه‌ی خوبی بود و خوش گذشت. هم بچه‌های خوبی بودند هم یک کمی توانستم ایده‌های‌ام را مرتب کنم. آخر کلاس یکی درباره‌ی استسقا پرسید. وقتی توضیح‌ام تمام شد گفتم ان‌شاءالله که همه‌ی شما تا همیشه از این مرضِ عرفان و از این بیماریِ عجیب غریب در امان بمانید و در سلامت زندگی کنید که خودِ مولوی هم آخر عمری گفت بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن.

من حس می‌کنم تنها کاری که در این چند سال سرِ کلاس‌ها کرده‌ام آشنایی‌زدایی از موضوع بوده، تا جایی که در توان ام بوده، زیرا خودم هم موضوع را همین قدر آشنایی‌زدوه یاد گرفتم.


حالا هم جای شما خالی توی یک جگرکی بغلِ مدرسه نشسته‌ام و دل و چربی سفارش داده‌ام و منتظرم بیاید. 

وقت‌تان به خیر

تا وقتِ بعد اگر دست دهد.

۱ نظر ۰۳ آبان ۹۷ ، ۱۸:۲۴
عرفان پاپری دیانت

تصویرِ من از تو،

چهره‌‌ی یکسره. بی‌هیچ درکی از تنِ تو یا نیازی به آن. چهره‌‌ی تمام، محلِ برپاییِ ژست‌های تو(که البته در دیدارهای کوتاه‌مان هیچ‌وقت فرصتی برای کشف‌شان به من ندادی)

چهره‌‌ی تو در ذهنِ من استعاره به جزیره‌ای‌ست، بینِ دریا. صورتی که مدام بسط پیدا می‌کند (در خود) و (در دریا) کتمان می‌شود. این قابِ عکسِ من از تو آن‌قدر آبی هست که مرا از گذشته‌های روشنِ ظهرزده‌ام خلاص کند و آن‌قدر تیره و کدر هست که دل‌ام را نزند. غرقه. آن وقت که تو در غرقه بودی من هنوز نمی‌خواستم که بشناسم‌ات.

۱ نظر ۰۱ آبان ۹۷ ، ۱۱:۰۹
عرفان پاپری دیانت

چون روزِ عیدِ پنجاهه فرارسید، جملگی با هم در یک مکان بودند که به ناگاه بانگی چون آوای وزیدنِ بادی تند از آسمان برخاست و خانه‌ای را که در آن به سر می‌بردند، به تمامی آکند. زبانه‌هایی که گویی لهیبِ آتش بود، بر ایشان پدیدار گشت، زبانه‌ها چند پاره شد و بر هر یک از ایشان یکی بنشست. آن گاه جملگی از روح‌القدس آکنده شدند و آغاز به سخن‌گفتن به زبان‌های دگر کردند، بر وفقِ قدرتی که روح بهرِ تکلم بر ایشان عطا کرده بود. 

باری مردانِ پارسا از جمله‌ی ملت‌هایی که به زیرِ آسمان‌اند، در اورشلیم ساکن بودند. چون بانگ برخاست، جماعت گرد آمدند و مبهوت گشتند. هرکس می‌شنید که ایشان به زبانِ او سخن می‌گویند. حیران گشتند و جملگی به شگفت آمدند و گفتند: «مگر این مردانی که سخن می‌گویند جمله جلیلی نیستند؟ پس چه سان هریک از ما می‌شنود که به زبانِ مادری‌اش سخن می‌گویند؟ پارت‌ها، مادها، عیلامیان، ساکنانِ بین‌النهرین، یهودیه و کاپادویا، پونتوس و آسیا، فروگیا و پامفولیا، مصر و آن ناحیه‌ی لیبی که نزدیکِ کورِنِه است، رومیانِ مقیم، از یهودی و نوکیش، کرتیان و اعراب، می‌شنویم که اینان شگفتی‌های خدا را به زبانِ ما بازمی‌گویند!»

جملگی حیران گشتند و با سردرگمی یک‌دیگر را گفتند: این چه تواند بود؟

دیگران سخره‌کنان گفتند: ایشان مست از میِ گیرایند!

(کارهای رسولان ۲/ ۱۳-۱)

~

برجِ بابل به انتها نرسید، زیرا خداوند می‌هراسید که انسان‌ها یگانه جای‌گاه‌اش ،یعنی ملکوت، را نیز فتح کنند. و فتحِ ملکوتِ هرچیز تنها در یک‌زبانی و در بی‌زبانی ممکن است. (نگاه کنید به مرصادالعباد، فصلِ دوم از بابِ دوم)


اما می‌توان این‌طور فکر کرد که برجِ نیمه‌کاره‌ی بابل با شهادتِ مسیح -در اتحادِ دوباره‌ی پدر و پسر و با پاک‌شدنِ گناهِ نخستین در خونِ عیسی- به انتهای خود می‌رسد.

۰ نظر ۲۶ مهر ۹۷ ، ۱۴:۱۰
عرفان پاپری دیانت

این تکه‌پاره‌ها را دیروز ظهر سرِ اولین جلسه‌ی حلقه‌ی کلام نوشتم.


۱

علم کلام [و فلسفه] چیزی نیست[ند] جز مجموعه‌ای از اشتباهاتِ زبانی.


در بحث‌های کلامی، یک بازیِ زبانی شروع می‌شود و در آخر به انتها می‌رسد. دو طرفِ بحث از دو جهانِ زبانیِ متفاوت می‌آیند و چیزی از هم نمی‌فهمند. آن‌ها در ابتدا یک نقطه‌ی مشترک بینِ خود می‌گذارند (شروعِ بازی) و بعد می‌کوشند تا واژه‌های‌شان را با هم مترادف کنند و به یک زبانِ واحد برسند. (چیزی شبیهِ مفهومِ هم‌دمایی در فیزیک)

در یک بحثِ کلامی، طرفین به هیچ عنوان پیِ حقیقت و دنبالِ کشف نیستند. آن‌ها فقط می‌خواهند بازی‌شان ادامه پیدا کند. نمی‌خواهد چیزی راهِ میل‌شان را به ترادف سد کند. آن‌ها در مترادف‌شدنِ واژه‌های‌شان ارضا می‌شوند.


۲

گفته‌اند که عقل راه به جایی نمی‌برد.

اما عقل اساساً راه نمی‌برد. 


۳

در مواجهه‌ی دو الگوی ذهن یعنی کلام و عرفان با یک سوژه‌‌ی مشترک یعنی دین، کلام دین را به آینده می‌برد و عرفان دین را به هیئتِ نخستین‌اش شبیه می‌کند. 


۴

دکتر احمدی می‌گوید که تثلیث عقلانی نیست. همه‌ی این ایرادهایی که مسلمانان از ایده‌های مسیحی گرفته‌اند: تثلیث عقلانی نیست. عیسی پسرِ خدا نیست. خدا نمی‌تواند پسر داشته باشد.

همه‌ی این این‌ها شبیهِ ایرادهای احمقانه‌ای‌ست هستند که بزرگ‌ترها از بچه‌ها می‌گیرند. بزرگ‌ترهایی که هیچ‌چیز، حتی یک کلمه از حرفِ بچه‌ها را نمی‌فهمند.

هیچ لزومی ندارد که تثلیث با قراردادهای عقلانیِ شما (این اشتباهاتِ سفت و سختِ زبانی) منطبق باشد. 


این الگوی سه‌وجهی در عمقِ ذهنِ بشر شکل بسته. شکلِ کروموزوم‌ سه‌وجهی‌ست. دیالکتیک از همین میلِ بشر به عدد سه آمده. تز، آنتی‌تز، سنتز. پدر، مادر، فرزند. عدد سه. اولین مجموعه‌ی کامل. تضادِ یک و دو در سه به نهایت می‌رسد. سه اولین شکلِ نهایت است. انسان به عدد سه علاقه دارد. در عددِ سه به آرامش می‌رسد.

انسان میلی کودکانه دارد به جفت و جور کردنِ همه چیز با عددِ سه. 

این را شما نمی‌فهمید. که کودک چه کیفی می‌کند از جفت‌و‌جور کردن. که تثلیث از عمقِ جسم نشأت می‌گیرد. از جسم که تنها مرجعِ حقیقت است نه از اوهامِ عقلانی.


۴

[ادامه‌ی این یادداشت فقط برای یادآوریِ خودم]

تنها مسیرِ شناختِ حقیقت (یا حداقل تنها چیزی که به عنوان حقیقت در دست ما هست،) اسطوره‌شناسی و فیلولوژی‌ست. کل‌نگری. بازگشت به عقب‌. تا سرحداتِ ذهن پیش رفتن. از بیرون به همه چیز نگاه کردن. تأویل کردن. حقیقتِ هرچیز در ابتدای آن چیز است. برگشتنِ مسیرِ رفته.

۲ نظر ۲۴ مهر ۹۷ ، ۰۳:۵۶
عرفان پاپری دیانت

اهلِ کام و ناز را در کوی رندی راه نیست

ره‌رویی باید جهان‌سوزی نه خامی بی‌غمی

آدمی در عالمِ خاکی نمی‌آید به دست

عالمی دیگر بیاید ساخت وز نو آدمی

(حافظ)

میانِ خدا و انسان چیزی جز یک کینه‌ی قدیمی نیست.

آن ها پدر را کشتند. او را از زمین و از زن بی‌بهره کردند و او را آسمان کوچاندند. و در طیِ این کوچ، او را به خود و خود را به او بی‌شباهت کردند.

به همین خاطر است که خداوند درونِ دل‌های شکسته‌ است و از میانِ پسران‌اش تنها بی‌بهرگان و ناکامان را دوست می‌دارد. زیرا انسانِ ناکام را نیز مانندِ خداوند از زمین محروم کرده‌اند و به آسمان کوچانده‌اند. آسمان در تنِ شکسته رخنه می‌کند و مثلِ جزام خود را بر پوستِ ناکامان می‌پراکَنَد. و انسانِ ناکام تمثیلی از خداست.

خداوند تنها مردگان را دوست می‌دارد. او با کینه‌ی خود در کشاکش است و می‌کوشد تا جانِ کینه‌کشیده‌اش را در برپاییِ عشقِ ابدی آرام کند. پس به همه از مرگ می‌چشاند. و این کینه‌ی قدیمی تنها در مرگِ هرکس -برای او- و در مرگِ همگان -و برای همگان- زدوده می‌شود.

[پدر و پسر تنها با مرگِ زن با هم صلح خواهند کرد پس] این کینه‌ی قدیمی تنها با نابودیِ تمامِ زمین از میان می‌رود.

آن‌گاه که شکافِ زمین و آسمان پُر شود، خداوند از تبعید بازمی‌گردد و زن و زمین را از او به چنگ خواهد آورد.

~

«آن‌گاه آسمانی تازه و زمینی تازه دیدم. زیرا آن آسمان و زمینِ نخستین ناپدید شدند و دیگر دریایی وجود نداشت. شهرِ مقدس یعنی اورشلیمِ نو را دیدم که از آسمان از جانبِ خدا، مانندِ عروسی که برای شوهرش آراسته و آماده باشد، به زیر می‌آمد. از تخت صدای بلندی شنیدم که می‌گفت: «اکنون خانه‌ی خدا در میانِ آدمیان است و او در بینِ آنان ساکن خواهد شد و آنان قومِ او و او خدای آنان خواهد بود. او هر اشکی را از چشمانِ آنان پاک خواهد کرد. دیگر از مرگ و غم و گریه و درد و رنج خبری نخواهد بود؛

زیرا چیزهای کهنه درگذشته است.»

(مکاشفه ۴-۱: ۲۱)

۰ نظر ۲۳ مهر ۹۷ ، ۰۵:۵۰
عرفان پاپری دیانت

ی٬ 

حرفِ زوال و استهلاک است. حرفِ فرود.

ی را یی نوشته‌اند. یعنی که هیچ راهِ گریزی از آخرین حرفِ الفبا نیست. ی در خودش هم فرود می‌آید. مثلِ نیش می‌نشیند توی تنِ خودش.تاریکیِ تمام.


ا،

حرفِ فراز و صعود. شروعِ روز. سفرِ آفتاب.

ا مثلِ نور: بی‌صدا و مدیدنی. چراغِ ابتدای الفباست و تمامِ حروف را روشن می‌کند.


و در «یا» هر دوی این دو حرف(دو جهان) به هم می‌تنند.

_

I am Alpha and Omega, saith the Lord, which is, and which was, and which is to come, the Almighty.

(Revelation 1:8)

۰ نظر ۲۱ مهر ۹۷ ، ۰۳:۵۱
عرفان پاپری دیانت

من از هرچیزی که در من و در شما مشترک است (همنوع‌بودن، هموطن‌بودن، همسن‌بودن، همرشته‌بودن، همسایه‌بودن، همجنس‌بودن، همزبان‌بودن، همفکربودن و...) اول متعجّب و بعد متنفّرم.

۱ نظر ۱۵ مهر ۹۷ ، ۰۲:۳۲
عرفان پاپری دیانت
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۱ مهر ۹۷ ، ۲۱:۴۵
عرفان پاپری دیانت

بعد از مرگ‌‌ام از میانِ شما تنها کسی حق دارد برای من عزاداری کند که پیش از مرگ‌ام عزادارِ من بوده باشد.

۱ نظر ۱۱ مهر ۹۷ ، ۱۵:۲۵
عرفان پاپری دیانت

وای وااااای وااااای وااااای واااااااااااااااااااااای وایییییییی وای واااااااااااااااااااااای واااااااااااااااااااااااای وای وای وااااااااااااااااییییی وااااای وای وای وای وای وااااایی

۹ نظر ۱۱ مهر ۹۷ ، ۱۴:۲۱
عرفان پاپری دیانت

«و ناگهان در حینِ بیابان
 هزار آغوشِ بسته
به صف»

و بعد صفحه تاریک می‌شود
و در تاریکی
گره را چنان به تعویق می‌اندازی
که برود تا بعد، و تا بعدتر
که باز کسی کنجِ خیابان
تو را با خودت اشتباه بگیرد. 
~
«راه را باز کنید
 زنِ بی‌دست می‌آید
 در هیئتِ سپیداری بی‌شاخه»

و بعد
اتاق از تو عکسی می‌گیرد و به دیوارِ خود می‌زند
و فراموش‌ات می‌کند

نگاه کن چه خوب
افتاده‌ای
از آن خنده‌های نشان‌دار
یکی گذاشته کنجِ لب‌ات
برای‌ات ریشِ بلندی -که هیچ‌گاه درنیاوردی- کشیده
روبه‌روی‌ات روی میز
دفتری بازکرده برای‌ات
و در دستِ راست‌ات -که هیچ‌گاه با آن ننوشتی-
شاخه‌ی خشکِ سپیداری‌ست.
~
«تکه‌ی جزامیِ آسمان
 خمیازه‌ی تندی کشید
 و از دهلیزِ دهن‌اش
 چند حرفِ یک واژه زدند بیرون و
 واژه‌ی ناقص
آمد و راست نشست توی سینه تو

 آن وقتِ سال
 چرا بیدار بودی؟»

حالا دیگر منتظر بمان
همین‌جا کنجِ گره‌گاه
منتظر بمان
تا اتوبوس تمامِ اعضای تنِ کسی را که کشته‌ای ببرد
و بعد که آخرین مسافرش را برد،
نفسِ عمیقی بکش
-باید تا آخرِ عمرت نفس ذخیره کنی-
و بعد
آن‌قدر ریز شو
تا آسمان دیگر پیدای‌ات نکند.
۱ نظر ۱۰ مهر ۹۷ ، ۰۱:۱۹
عرفان پاپری دیانت
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۷ مهر ۹۷ ، ۲۳:۱۳
عرفان پاپری دیانت
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۷ مهر ۹۷ ، ۰۲:۱۱
عرفان پاپری دیانت

و إِذَا السَّمَاءُ کُشِطِتْ
آن گاه که آسمان از جای خود کنده شود 
~

قیامت از ریشه‌ی قام است. برخاستن. خروج کردن.

یک میزِ مستطیلیِ چوبیِ قهوه‌ای رنگ را در نظر بگیرید. وقتیِ که قیامت‌اش فرابرسد، مستطیل‌بودن‌اش بر میز و بر چوب و بر قهوه‌ای‌بودن‌اش خروج می‌کند و در این وقت، مرگِ آن شئ (میز) فرارسیده.
خروج الگوی بیرونیِ ظهور است. و در ظهور، همیشه چیزی از ویرانی هست.
قیامتِ شئ وقتی فرامی‌رسد که شئ از سرِ اتفاق یا در نتیجه‌ی طی، صورتِ خودش را می‌بیند، و هنگامی که صورتِ خودش را دید، به خودش ارجاع می‌دهد، و در این ارجاع، خودش را ویران می‌کند. 
۰ نظر ۰۲ مهر ۹۷ ، ۲۱:۵۷
عرفان پاپری دیانت
«چگونگیِ دریافت‌های بصیرت بر علم و عقلِ تصوریِ انسانی پوشیده است. اگر برای کور دیدنی‌های رنگارنگ را وصف کنیم و او بپرسد که این دیدنی‌ها را چگونه می‌بینند و چسان می‌بویند؟ پاسخِ صحیح آن است که بگوییم علم به دیدنی‌ها جز برای بینایان میسر نیست. و این کور اگر بخواهد چیزی از معانی توصیف‌ها و گفته‌های ما را که بر سبیلِ مقایسه بیان داشته‌ایم تخیل کند، مسلماً در اشتباه می‌افتد.» 
(زبدة‌الحقائق، ص ۹۶-
به نقل از جستارِ «افکارِ فلسفیِ عین‌القضات، نوشته‌ی عفیف عسیران)
~

اما ما در طولِ تاریخ همیشه مشغولِ همین کار بوده‌ایم. مشاهده‌ی گوش را برای چشم تعریف‌کردن و برعکس. کاری که طبیعتاً از انجامِ آن عاجزیم. 
۰ نظر ۰۲ مهر ۹۷ ، ۲۱:۴۸
عرفان پاپری دیانت


چون بساعت واهمدان آیی، شرحِ این نامه بمشافهه بشنوی و اگرنه این را نیز در کیسه‌ی حم‌عسق نگه می‌دار.

(مکتوبات، عین‌القضات، ص ۱۹۵)

~


یک این‌ بار راحت‌ام بگذار. یک بار فقط. همین یک بار بگذار من تاریخِ خودم را از یاد ببرم. بگذار از گذشته‌‌ام عبرت نگیرم. بگذار این ذغالِ افروخته را چند لحظه بیشتر توی مشت‌ام نگه دارم. بگذار حرف بزنم. 


از مواجهه‌ی من با سپیده چه چیزی در من یا از من ماند؟ بگذار بگویم. 

یک رشته‌ به باریکیِ مو از من به زمین وصل بود و حالا نیست. تمامِ حاصلِ من از واقعه بریدنِ این رشته بود. حالا دیگر هیچ خبری برای من تلخ نیست. من مثلِ تاریکی به هر کجا می‌سُرم، سراپا سیال. به اشاره‌ای می‌میرم، به اشاره‌ای زنده می‌شوم. به اشاره‌ای از پدید، ناپدید می‌شوم و برعکس. این اتفاق آخرینِ یک سلسله بود، سلسه‌ی مرگ‌پذیریِ من. که حالا مثلِ موم توی دستِ مرگ‌ام و مرگ هم مثلِ موم توی دستِ من است.


گذشته از این آن شبی که من این واقعه را قصد کردم، یادم هست که دقیقاً چه اتفاقی افتاد. و این‌ که چه‌طور تکانده و تکیده شدم. چیزی به جزء‌جزءِ جهانِ من رسوخ کرد. و یک لحظه، همه چیز در یک لحظه رخ داد و چشمِ من از ساخت افتاد و یک لحظه به خود ساختارِ دوباره گرفت. من به سمتِ سومی نگاه کردم. و نوری که از آن سوی سوم می‌تابید، گوشه‌گوشه‌ی مرا تأویل کرد. و من خوش‌بخت بودم که پیش از مرگ‌ام دقیق‌ترین و دیریاب‌ترین ژست‌های انسانی را به خودم گرفتم و در تنِ خودم از نو کشف کردم. فقر. ایجازِ ناگزیر. استهلاک.

هرچیزی که از واقعه به دست‌ام رسید را یک شب توی نامه‌ای برای چند نفر از آدم‌های نزدیک‌ام نوشتم که کاش ننوشته بودم. مهم نیست. دیگر این دالان را تا آخرش رفته‌ام.


اما من سپیده را نمی‌خواستم. این نکته‌‌ای‌ست که به تازگی کشف‌ام شده. هرچند من خیال می‌کردم که تن‌ام را بسترِ خواستن کرده‌ام و خیال می‌کردم که توانسته‌ام کمانِ کشیده‌‌ی خودم باشم اما حالا که دقیق نگاه می‌کنم می‌بینم که من مرگ را می‌خواسته‌ام، بیشتر از همه چیز. من معمّا را اشتباه دیده بودم. من فکر می‌کردم که معمّای من یک کلمه‌ست و سعی کردم از راه‌های مختلف (مثلِ تکرار و انجامِ مراسمِ آیینی در زبان) کشف‌اش کنم. اما معمّای اصلیِ من مرگ بود. و کلّ‌ِ این اتفاق رمزی بود که من می‌خواستم از مرگ باز کنم. و راهِ من به مرگ از سپیده می‌گذشت. و گذشت. و به همین خاطر هم از خودم شاکی نیستم که چرا کمانِ تن‌ام را تا انتها نکشیدم. و چرا به سپیده نگفتم که دوست‌اش دارم. من شاکی نیستم. چون همان چیزی را که دور از چشمِ خودم می‌خواستم حالا جلوی چشم‌ام و توی دست‌ام گرفته‌ام. من -بی‌آن‌که خودم خبردار شوم- بینِ سپیده و مرگ، مرگ را انتخاب کردم. گله‌ای نیست.


من در نتیجه‌ی این گذار، زیباترین شکلِ خودم را پیدا کردم و دقیق‌ترینِ نقاب‌های‌ام را یافتم و چفتِ صورت‌ام کردم‌اش. من در ضرورتِ تاریخ‌ام به چهره می‌آیم. من در نهایتِ این راه، همان ژستی که دنبال‌اش بودم را گرفتم به خودم. ژستی که هیچ‌کس، دیگر هیچ‌کس نمی‌بیندش و ذره‌ذره از چشم‌های خودم هم غریب‌تر می‌شود. من حرفی که باید از شیطان می‌شنیدم را شنیدم: تاریک و سراپا سیال. 


بگذریم. من امشب تلخ‌تر از آن ام که بتوانم از زیباییِ خودم گزارشی بدهم. و این‌ که ربطِ من با جهانِ زنده‌ی مربوط، به کلّی از هم گسیخته. دیگر با آشناترین آدم‌ها هم بی‌دلالت‌ام. به جز چند نفرِ بسیار محدود از دوستان‌ام که به قدرِ کافی از هوش و از بیماری برخوردارند، تقریباً همه از چشم‌ام افتاده‌اند، و دارم سعی می‌کنم خودم را از چشمِ همه بیندازم و فکر می‌کنم هم که انداخته‌ام هم تا حدّ‌ِ زیادی. به هر حال، دست و دل‌ام دیگر به اشاره نمی‌رود. وقت‌خوش. 


بس کن که بی‌خودم من ور تو هنر فزایی

تاریخِ بوعلی گو، تنبیهِ بوعلا کن

از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی

بگزین رهِ سلامت ترکِ رهِ بلا کن

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۷ ، ۲۱:۰۸
عرفان پاپری دیانت
دوستان
عیبِ منِ بی‌دلِ حیران نکنید
~

بینِ دو نیمه‌ی شب بود که نوری از بیرون اتاق را تا نیمه از تاریکی بیرون کشید و من نیمه‌بیدار و درازکش افتاده بودم.
چیزی در آینه برق خورد و من صورتِ خودم را دیدم، برای اولین بار. من در زیباترین شکلِ خودم بودم و تمامِ اجزای صورت‌ام انگار با خود چیزی از ابدیت داشتند. و در قرصِ صورت‌ام کشاکشِ دایره‌ها به آخر رسیده بود.
آیینه مشغولِ مصرف صورتِ من بود و پس‌مانده‌ی صورت‌ام را که پس‌‌ام می‌داد، حافظه‌ی من بُعد می‌گرفت. و چنان شرور خندیدم که تصویرم در آینه جهانِ در ایجاز بود و جهان در شرارتِ من نفس می‌کشید.
من در سرحداتِ زیباییِ خودم سِیر می‌کردم. و دیگر هیچ‌کس مرا در آن دقیقه نمی‌بیند. دیگر هیچ‌کس مرا نمی‌بیند. و اگر هم تا به حال کسی دیده‌باشدم من توی آینه از هر نگاهی که به پوست‌ام خورده غسل کردم. و هنوز خیس‌ام از رطوبتِ تصویر. و هنوز چشمِ هیچ‌کس به من نیفتاده. و دیگر کسی نمی‌بیندم. اما تصویرِ من در حافظه‌ی آینه می‌ماند‌. و آینه نشانیِ من خواهد بود. و آینه تا ابد سندی‌ست که زیباییِ مرا اثبات می‌کند. هرکس در آینه به خود نگاه کند به من هم نگاه کرده چراکه تصویرِ تمامِ من دیگر از آنِ خودم نیست و از آنِ آینه است. 
دیگر کسی نمی‌بیندم. من برای همیشه انگار نامرئی شده‌ام. و هرکسی به من نگاه کند به خودش نگاه کرده و من را فقط کسی می‌بیند از این پس که خودش را دیده باشد.

من در ذهنِ آینه گیر کرده‌ام و تا همیشه منتظر خواهم ماند. تا کسی مرئی‌ام کند دوباره. و مرا ببیند. و تنها شرورترین و زیباترینِ شما مرا می‌بیند.
پس نشانِ من را از آینه بپرس. آن‌‌قدر در خودت به آینه نگاه کن که غریب شوی و آینه تاریخِ خودش را در شکل و در شمایلِ تو به یاد بیاورد. و بعد، ملکوتِ صورت‌ات که فرارسید، جایی در ذهنِ آینه مرا ملاقات خواهی کرد، زیبای تمام.


۵ نظر ۲۹ شهریور ۹۷ ، ۰۲:۲۳
عرفان پاپری دیانت

سکس به مثابه تجربه‌ی رنگ‌باختگی.
زیباییِ زیباترینِ زن‌ها نیز حتی توی بستر بی‌هوده می‌شود. چراکه نزدیکی همه چیز را از شاکله می‌اندازد. تنها فاصله‌ست که زیبایی را در خود محفوظ نگه می‌دارد و به زیبایی محدوده‌ی حضور می‌دهد.
به تابلوی نقاشی، وقتی که صورت‌مان را می‌چسبانیم، دیگر نمی‌بینیم اش. 
۳ نظر ۲۷ شهریور ۹۷ ، ۱۳:۳۱
عرفان پاپری دیانت

در رابطه‌ی جنسی چیزی که اهمیت دارد رسیدن به ضربآهنگ است.

بدن وقتی رام می‌شود که امید به تکرارِ سوژه داشته باشد. 

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۷ ، ۱۲:۲۰
عرفان پاپری دیانت
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۱ شهریور ۹۷ ، ۰۶:۴۹
عرفان پاپری دیانت
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۰ شهریور ۹۷ ، ۱۳:۵۳
عرفان پاپری دیانت
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۸ شهریور ۹۷ ، ۰۸:۳۷
عرفان پاپری دیانت

اصالتِ تاریخ امری متأخر است. ما به تاریخ اصالت می‌دهیم زیرا خود را مرکزِ جهان نمی‌دانیم. اما برای گذشتگان، تاریخ هیچ‌گاه اصالت نداشته. زیرا ذهنِ کهن خود را در مرکزیتِ جهان (و زمان) می‌بیند و به تبع پدیده‌ی تاریخی را، وقتی که می‌خواهد بشناسدش از ذهن و از زبانِ خود عبور می‌دهد. 

او -یعنی انسانِ کهن- در تاریخ فکر می‌کند نه به تاریخ. 


(شکلِ دقیقی از این جهان‌بینی را در دفترِ دومِ مثنوی می‌بینیم: قصه‌ی سجده‌کردنِ یحیی علیه‌السلام در شکمِ مادر مسیح را علیه‌السلام)

~

برای مثال ما امروز هیچ‌وقت به خودمان اجازه نمی‌دهیم که چیزی از خودمان به تخت‌جمشید اضافه کنیم یا مثلاً در مسجد جامع اصفهان صحن یا محرابِ جدیدی بسازیم. در حالی که این بناها در طولِ زمان مدام در تکوین بوده‌اند. بسیار دیده‌ایم که در یک بنا که متعلق به قرن‌های اولیه‌ی اسلامی‌ست -و گاهی حتی ریشه‌های بنا به عصرهای کهن‌تر می‌رسد- آثاری از سلسله‌های بعد مثلِ صفویه و سلجوقیه و... هست و این تکوین در بسیاری از بناها تا قاجار ادامه پیدا کرده و اسمِ فتحعلی‌شاه را مثلاً بر کتیبه‌ی این بناها می‌توان دید.

و این گسست از قاجار به بعد -برای ما- رخ می‌دهد. که ما خود را در تاریخ و از تاریخ نمی‌بینیم و می‌کوشیم شکلِ نهاییِ تاریخ را حفظ کنیم و نگه داریم. 

~

در ادبیات به همین نحو. در جهانِ کهن یک اثرِ ادبی با اتمامِ کارِ مولف به پایان نمی‌رسد و در دستِ کاتبان و نگارگران و راویان و... در جست‌وجوی شکلِ کامل‌ترِ خود به حیات‌اش ادامه می‌دهد. اما ما امروز در کارِ تصحیحِ متون، جلوی این رشد را می‌گیریم و می‌کوشیم شکلی قطعی و نهایی از متن به‌ دست بیاوریم. 

~

ما به خودمان اجازه نمی‌دهیم که بخشی از گذشته شویم و که گذشته شویم. چراکه از مرگ می‌ترسیم. و می‌خواهیم راهِ مرگ را سد کنیم. و به همین خاطر به آثارِ تاریخی دست نمی‌زنیم چراکه مرده‌اند و مرگ را سرایت می‌دهند. و می‌کوشیم تا با حفظ و مرمتِ این آثار جاودانه‌شان کنیم. اما مرگ با قدرتی بیشتر از همیشه بر ما و بر زمانه‌ی ما مسلط است.


یک پدیده تنها وقتی جاودانه می‌شود که مرگ را تا انتها به خود راه دهد و ما تمامِ منافذمان را به روی مرگ بسته‌ایم. 

۰ نظر ۱۷ شهریور ۹۷ ، ۱۲:۴۳
عرفان پاپری دیانت


واژه‌ی حرام با حرمت و حریم و حرم هم‌خانواده‌ست. این واژه‌ها بیش از آن‌که بر پلیدی و گناه دلالت کنند، اشاره به امر مقدس دارند. این واژه‌ها مرز می‌کشند و در مرزی که می‌کشند، سوژه‌شان را -احتمالاً با نهایتِ قدرتی که ذهن می‌تواند بر چیزی اعمال کند- تشدید می‌کنند. 

~

نخستین احساسی که از ریشه‌ی ح‌ر‌م در ذهن می‌روید «واهمه» و «ترس» است. اما این ترس با ترس‌های طبیعی بشر متفاوت است. در حرام، ترس از آلوده‌شدن نیست، از آلوده‌کردن است. 


حرام به دورِ سوژه‌ی خود پرده‌ای از واهمه می‌تند و سوژه در پشتِ این مانع، زیبا و لذتناک و در عینِ حال دست‌نایافتنی و هراسناک است. و حسابِ این هراس را گفتم که از هراس‌های طبیعی باید جدا کرد زیرا که هراسی زبانی‌ست. 

برای مثال ما از بیماری‌ها واهمه داریم و از آن‌ها می‌گریزیم. اما به امرِ کشیده می‌شویم و می‌گریزیم.


در پرده‌ای که «حرمت» به قصدِ کتمانِ سوژه به دورِ آن می‌تند، اشاره‌ای دوچندان هست در بیانِ همان سوژه. می‌توان این‌طور گفت که کارِ صفتِ حرام در زبان ظاهراً دور کردنِ ذهن از سوژه‌ست؛ و محروم‌کردنِ آن.  و در درونه‌ی امر ولی کارِ صفتِ حرام، کشیدنِ ذهن است به سوژه. 

برای مثال در «یسئلونک عن الروح» همین اتفاق می‌افتد. سوژه ممنوع می‌شود و ذهن جذبِ سوژه‌ی ممنوع. 

~

پس امرِ حرام در اصل باید برای پرکشش‌ترینِ چیزها به کار رود، یعنی امرِ غریزی. و اگر می‌بینیم که در فقه صفتِ حرام برای اموری غیرغریزی نیز به کار رفته به گمانِ من اتفاقی متاخر است و از جنسِ جزئی‌سازی‌هایی‌ست که همه‌ی علوم به آن پرداخته‌اند.

~

برای برپایی و رشدِ تمدن، انسان ضرورتاً باید ریاضت می‌کشید. همان‌طور که برای کسبِ هر موفقیتی باید موقتاً از چیزهایی اجتناب کرد، رشدِ تمدن نیز ناچاراً در گروی وضعِ اخلاقیات بود. انسان شدیداً به امرِ غیراخلاقی (شر) گرایش دارد اما از سرِ ضرورتی تاریخی باید از آن اجتناب کند. و از آن‌جا که هر ریاضتی ذاتاً موقتی‌ست و صرفاً تا زمان تحققِ هدفی خاص ادامه می‌یابد، با رسیدنِ تمدن به نقطه‌ی اوجِ پیشرفت‌اش، نظامِ اخلاقی ضرورتاً فرومی‌پاشد و انسان به حالتِ ابتدایی و پیشااخلاقیِ خود رجعت می‌کند و مرزهایی را که با ریشه‌ی ح‌ر‌م به دورِ شر کشیده‌بود، درمی‌نوردد. 

~

در ابتدای این یادداشت نوشتم که واژه‌ی حرام پیش از آن‌که پلیدیِ چیزی را اعلام کند، بر خاص‌بودن و  دورازدست‌بودن‌ِ آن دلالت می‌کند. پس با این تعریف واژه‌ای که در مقابلِ «حرام» قرار می‌گیرد نه «حلال» بلکه «مباح» است. 

(همان‌طور که در برابرِ taboo واژه‌ی noa قرار می‌گیرد.

نقل از توتم و تابوی فروید)


اما میانِ این دو واژه چه فرقی هست؟ اگر حلال و مباح هردو دلالت بر کاری دارند که انجامِ آن بلامانع است، چرا برای اشاره به یک مدلولِ واحد باید دو واژه‌ی متفاوت باشد؟

به این سوال می‌توان این‌گونه پاسخ داد: چیزی حلال است که امکانِ حرام‌بودنِ آن نیز باشد یا بهتر اگر بگوییم، حلال جزوی از محرمات بوده که از حرمت افتاده حال آن که درباره‌ی مباح این گونه نیست. 

برای مثال رابطه‌ی جنسی با همسر را حلال می‌گویند نه مباح. زیرا پیش‌فرض درباره‌ی رابطه‌ی جنسی حرمت است و این رابطه‌ی خاص، یعنی رابطه با همسر، حلال «شده است». اما مثلاً نفس‌کشیدن و آب‌خوردن و ... مباح‌اند. زیرا نفس‌کشیدن امری عادی‌ست و رابطه‌ی جنسی امری غیر عادی. 


باز هم اگر بخواهیم فرقِ این دو واژه را معلوم‌تر کنیم، باید گفت که در «حلال» هنوز قدری از واهمه هست. اما در مباح واهمه‌ای نیست. پس حلال و حرام از یک جنس‌اند و هردو حولِ حسِ هراس شکل گرفته‌اند و بر چیزهای غیر عادی دلالت دارند. در «حرام»، واهمه هنوز پابرجاست و در خلال واهمه به آخر رسیده. بر امرِ حلال نیز مانند حرام، مرزی محیط بوده که حالا برداشته شده اما ردِ آن کماکان در اطرافِ سوژه پیداست. در حالی که برای امرِ مباح از آغاز چنین مرزی نبوده. به همین خاطر است که انجامِ عملِ حلال در مقایسه با عملِ مباح با لذتِ بیشتری همراه است.

۴ نظر ۰۲ شهریور ۹۷ ، ۰۵:۲۶
عرفان پاپری دیانت


عیسی می‌گوید: «به راستی که در ملکوتِ من بی‌گانه‌ای نیست.»


زیرا ملکوت اشاره‌‌ای از نابودی‌ست. وقتی که همه در ملکوت هلاک شوند، دیگر بی‌گانه‌ای در میان نمی‌ماند. 

دست کشیدن بر جداره‌ی ملکوت یعنی شروعِ ویرانی. ملکوت درونه‌ی هر چیز است و وقتی که بر درونه‌ی چیزها دست می‌کشیم، برونه‌شان شروع می‌کند به تکیدن. 

ملکوتِ هر چیز شکل و الگوی آن است و تنها وقتی بر الگوی شئ محیط می‌شویم که شئ را از میانه برداشته باشیم.

۰ نظر ۳۰ مرداد ۹۷ ، ۰۱:۳۱
عرفان پاپری دیانت
یک لحظه دل‌ام رفت. توی ترمینال با صدای بلند و لحنِ موزون می‌گفتند: ساری بابل، گرگان گنبد. این را هی می‌گفتند و فضا هی نم می‌کشید و آماده‌ی عزا می‌شد. چه‌قدر دل‌ام برای تو تنگ شده. عزیزِ دل. عزیزِ دلِ سُربیِ من.

این چندِ وقتِ گذشته‌ جاهای عجیبی بودم. با متن‌های سفت و سخت سر و کله زدم و خودم را حسابی خسته کردم. و هرچه دورِ خودم تنیده بودم امشب یک لحظه شکاف خورد و من باز خودم را رقیق و مطهر و زیبا دیدم. 

من دلخورم کمی از خودم. از این که تو را به این سختی از خودم طرد کردم. یا این‌که به این راحتی گذاشتم طردم کنی. آری من کمی دلخورم. ولی خوب. منِ مارگزیده کارِ دیگری هم نمی‌توانستم بکنم.

گفت مرا عشقِ کهن از بر ما نقل مکن
گفتم آری نکنم ساکن و باشنده شدم

البته نباید این ها را به تو گفت. تو جوان‌تر و سرِ حال‌تر و سالم از چیزی هستی برای این حرف‌های پیرمردی تره خرد کنی.

من وقتی که قیامت شد و شیپورهای گسست را زدند، یک زنجیرِ محکمی گیرآوردم و گرفتم‌اش که در آن طوفان‌های شدید دست‌ام به جایی بند باشد و قرار بود مرا وصل کند به تو اما تو را از چشمِ من انداخت.

نمی‌دانم کاری که کردم درست بود یا نه. من عاشقِ زنجیر شده بودم. پس هیچ گزیری از آن نبود. من آن‌قدر حلقه‌های آن زنجیر را خوردم که بالا آوردم. و فقط این‌طور بود که توانستم از زنجیرم خلاص شوم. وگرنه نمی‌شد.

من هیچ وقت این قدر احساسِ آزادی و شادی و البته مرگ نکرده‌ام توی زندگی‌ام. من دیگر هیچ چیز، هیچ هنجاری و هیچ قانون و قاعده‌ای سرم نمی‌شود. من دیگر با چشم‌های حریص و گرسنه توی شهر راه می‌روم. هرلحظه مغزم آماده‌ی شکار است. یک اشاره کافی‌ست تا چهارستونِ هرچیز را بشکنم و ببلعم‌اش و در خودم به شور تبدیل‌اش کنم. من فهمیده‌ام که عمرم کوتاه‌تر از آن است که بتوانم به چیزی پایبند باشم.

حالا اصلاً مهم نیست این‌ها. نمی‌دانم چرا نوشتم‌شان. گاهی وقت‌ها از این که این‌قدر درباره‌ی خودم حرف می‌زنم شرمنده می‌شوم. البته که اگر من از خودم ننویسم، هرچیزِ دیگری که بنویسم غیرِ اخلاقی‌ست.

خنده‌ام گرفته. قرار بود من توی این نوشته عزا بگیرم. می‌خواستم زاری کنم. ته‌اش باز به یک همچین ایده‌بافی‌هایی کشید. این ذهنِ من چه‌قدر توی دودره‌بازی زرنگ است. 

چند دقیقه پیش یادم افتاد که یکی از این روزهای پس و پیش احتمالاً تولدِ توست. کی‌اش را نمی‌دانم. می‌دانم که اواخرِ مرداد باید باشد. مبارک.

اگر در این چند وقته چیزِ تازه‌ای پیدا کرده‌ای و دل‌ات خواست بیا به من بگو. من دل‌ام برای کشف‌های تو تنگ شده. آن هاله‌ی تاریک از روی چهره‌ی من کنار رفته. من مهربان شده‌ام. بیا اگر چیزی پیدا کرده‌ای به من هم نشان بده. من (به کی؟) هم قول می‌دهم که اگر تو را آشنا ببینم حرف‌های‌ام را به تو نشان بدهم. 

وقت‌ات به خیر عزیز. 
با آرزوی تطهیر. 
۳ نظر ۲۸ مرداد ۹۷ ، ۰۱:۰۲
عرفان پاپری دیانت
۴ نظر ۲۷ مرداد ۹۷ ، ۲۲:۳۴
عرفان پاپری دیانت

عرفان دیانت:

آیه‌هایی که روبه‌سویه‌ی مرگ دارند، بی‌فعل‌اند. خداوند نگفته کل شئ یهلک یا انا الیه یرجعون یا کل نفس یذوقون(؟) الموت. گفته هالک و راجع و ذائقة. 

فعل از زمان و از کنش که می‌افتد، لغت می‌شود. می‌شود مجرای یکسره‌ی زمان و کنش.

کل شئ هالک الا وجهه. یعنی که هلاک در وقت اتفاق نمی‌افتد، وقت خود هلاک است. یعنی که همه چیز مشغولِ هلاک‌اند: هلاک کردن و شدن.


همه چیز نابود می‌شود

و صورتِ تو می‌ماند

تنها. 

~

ادامه: در این آیه پارادوکسی هست‌. این پارادوکس لطفی‌ست مستور به ما.

تمامِ اعضای صورت از میان می‌روند و تنها صورت باقی می‌ماند. وجهی که ماننده‌ست، همان کل‌شئ‌ای‌ست که هلاک‌شونده‌ست. یعنی که تک‌تکِ شما هلاک می‌شوید، اما تمامِ شما می‌ماند.

۰ نظر ۲۳ مرداد ۹۷ ، ۱۴:۱۹
عرفان پاپری دیانت

و دیگر از شعاعِ آن دایره ی نور آن سوتر نرفت. و مساحتِ آن نورِ مدور آن سوترِ او شد. گه گاه می دیدندش که در حفره های هوا گیر می افتاد. و تنها وقتی آزاد می شد که سپیده سر می زد و خورشید در رجعتِ دوباره ی خود به او رخصتِ دوبارگی می داد. 


بشنوید. از گلوی محمدرضا لطفی
۰ نظر ۱۹ مرداد ۹۷ ، ۲۳:۲۹
عرفان پاپری دیانت


أَفَمَنْ یَمْشِی مُکِبًّا عَلَىٰ وَجْهِهِ أَهْدَىٰ أَمَّنْ یَمْشِی سَوِیًّا عَلَىٰ صِرَاطٍ مُسْتَقِیمٍ؟

~

پس آیا آن کس که نگونسار راه مى‌پیماید هدایت‌یافته‌تر است یا آن کس که ایستاده بر راه راست مى‌رود؟

۳ نظر ۱۱ مرداد ۹۷ ، ۲۳:۵۶
عرفان پاپری دیانت


نمی‌دانم قبلاً این را جایی نوشته‌ام یا نه. باز می‌نویسم‌اش این‌جا. 


تمثیل یک فرمِ مذهبی‌ست‌. پس هیچ به دنبالِ اثباتِ چیزی یا گفت‌و‌گو با کسی نیست. تنها چیزی را ابلاغ می‌کند و به جایی اشاره می‌کند. 

اگر ما از تمثیل انتظارِ اثباتِ ایده را داشته باشیم، تمثیل از ساختار می‌افتد.


خس به صد سال طوفان ننالد/گل به یک تندباد است بیمار


نیما در این‌جا ظاهراً بی‌هیچ داوری، گزارشی از یک واقعیت ارائه می‌دهد. اگرچه قصدِ نیما ستودنِ «حساسیت» و مظهرِ آن یعنی گل است، اما در عینِ حال می‌توان با خواندنِ گزارشِ نیما، مقاوم‌بودنِ خس را ستود و سستیِ گل را نکوهش کرد. 


پس تمثیل تنها از واقعه «خبر» می‌دهد و رسالتِ آن تنها در این است که شکلِ واقعه را به خود بگیرد؛ تا ما هنگامِ مواجهه با تمثیل، ردّی از واقعه را دیده‌باشیم. 

کارِ تمثیل عبوردادنِ لمس است از خود. تمثیل واقعه‌ی لمس‌ناپذیر را لمس می‌کند و متبرّک می‌شود. و طبیعی‌ست که این لمس هرچه شدیدتر و عمیق‌تر باشد، تمثیل نیز با واقعه هم‌شکل‌تر و هم‌دماتر خواهد بود. 

پس تمثیل نائبِ واقعه‌ست و ما به نیابت از واقعه بر تمثیل دست می‌کشیم. 

تمثیل مثلِ چشم‌های ماست‌. وقتی که لنگیِ پاهای‌مان ما را از سفر می‌اندازد، چشم‌های‌مان را به جای خود به زیارتِ واقعه می‌فرستیم.

۰ نظر ۱۰ مرداد ۹۷ ، ۱۳:۴۰
عرفان پاپری دیانت

دی‌شب توی یک ژستِ عجیبی خواب‌ام برد. 


رفته بودیم سمتِ آرژانتین و بعد که داشتیم برمی‌گشتیم، قبلِ میدانِ ولی‌عصر شروع شد و بعد که تا خانه قدم می‌زدم گُر گرفت و بسط پیدا کرد و دمِ خواب دیگر خودش را به تمامی بر من پوشانده بود و باز معلومِ بدن‌ام نمی‌شد. 


ژستِ پایانِ مقدر. پایانِ نمایش. آخرین دیالوگ‌ها پیش از آن‌که پرده بیفتد. انگار راویِ میان‌سالی از دهانِ من خطاب به همه‌ی آدم‌های دور و نزدیک، با صدایی اکراه‌آلود می‌گفت: «مقدر بود و رخ داد. برای او طلبِ مغفرت کنید.»

انگار که من در لحظه‌ی آخر باید نمایش اجرا می‌کردم تا نمایش را نبینم. 

نورهای زرد. لباس‌های اشرافیِ بلند و تاریک. 

ژستِ یک آخرالزمانِ شخصی.

ژستِ دکتر جکیل وقتی که نامه‌اش را می‌نویسد. چشم‌های بازِ باز. حیرتِ مصنوعی و اغراق‌آلود. 

صحنه‌ی آخرِ دکتر کالیگاری.

آن گوی شیشه‌ای در ابتدای Citizen Kane.


~

من دی‌شب توی خواب و بیداری این فکرها را می‌کردم ولی خسته‌تر از آن بودم که چیزی بنویسم. فقط در تاریکی خودکاری پیدا کردم و کفِ دست‌ام نوشتم «کالیگاری» و خواب‌ام برد. امروز سعی کردم از آن ژست چیزی به یاد بیاورم. نمی‌دانم چه‌قدرش از دست رفت و چه‌‌قدرش در دست‌ام مانده.

۱ نظر ۰۴ مرداد ۹۷ ، ۲۰:۲۱
عرفان پاپری دیانت

_ گرسنه‌ای ارباب؟

_ نه زوربا، گرسنه‌ام نیست. 

_خواب‌ات می‌آید؟

_نه

_ من هم نه. بیا قدری روی این سنگریزه‌ها بنشینیم. می‌خواهم چیزی از تو بپرسم. 


هردو خسته بودیم و نمی‌خواستیم بخوابیم. هیچ نمی‌خواستیم تلخیِ آن روز را از دست بدهیم. به نظرِ خودمان خوابیدن به معنای گریز از لحظه‌ی خطر بود و خجالت می‌کشیدیم که برویم بخوابیم. 


در کنارِ دریا نشستیم. زوربا قفس را وسطِ زانوان‌اش گرفت و مدتی مدید ساکت ماند.

صورتِ فلکیِ ترسناکی همچون جانوری چند چشم، با دمِ مارپیچ، از پشتِ کوه نمایان شد. گاه‌گاه ستاره‌ای از آن جدا می‌شد و فرومی‌افتاد. 


زوربا با حالتی خلسه‌مانند و با دهانِ بازمانده از حیرت، به آسمان نگاه کرد، گویی نخستین بار بود که آسمان را می‌دید. 

زمزمه‌کنان گفت: آن بالاها باید چه خبر باشد؟


لحظه‌ای بعد تصمیم گرفت که حرف بزند. 

همچنان که صدای‌‌اش پرشکوه و هیجان‌زده در آن شبِ گرم طنین می‌انداخت گفت:

_ تو ارباب، می‌توانی به من بگویی که همه‌ی این چیزها چه معنی‌ای دارد؟ چه کسی آن‌ها را ساخته و برای چه ساخته‌ است؟ و به خصوص (در این‌جا صدای زوربا از خشم و ترس مرتعش شد) چرا آدم می‌میرد؟


من مثلِ این که آسان‌ترین و در عینِ حال اساسی‌ترین مسئله را از من پرسیده باشند که توضیح‌دادن درباره‌ی آن برای‌ام مشکل باشد خجلت‌زده جواب دادم:

_ نمی‌دانم زوربا. 

زوربا گفت:

نمی‌دانی!

و درست مثلِ شبی که به او گفته‌بودم من رقص بلد نیستم و چشم‌های او از حیرت گرد شده بود، چشمان‌اش از تعجب گرد شد.

لحظه‌ای ساکت ماند و ناگهان ترکید:

_ پس همه‌ی این کتاب‌های نکبتی که تو می‌خوانی به چه درد می‌خورند،ها؟ چرا آن‌ها را می‌خوانی؟ و اگر آن‌ها در این باره چیزی نمی‌گویند پس چه می‌گویند؟

_ آن‌ها از سرگردانیِ آدمی حرف می‌زنند که نمی‌تواند به این سؤالِ تو جواب بدهد، زوربا. 

با نومیدی پا بر زمین کوبید و داد زد:

_بروند گم شوند با این سرگردانی‌شان!


طوطی از این فریادهای نابه‌هنگام یکه خورد و مثلِ کسی که کمک بطلبد داد زد:

_کارناوارو! کارناوارو!

زوربا مشتی به قفس کوبید و گفت:

_ تو دیگر خفه شو!


بعد، روبه من برگشت: 

_ من از تو می‌خواهم بگویی که ما از کجا می‌آییم و به کجا می‌رویم. سال‌هاست که تو عمرِ خود را صرفِ این کتاب‌های جادویی کرده‌ و باید شیره‌ی دوسه‌هزار کیلویی کاغذ را کشیده‌باشی. خوب، چه حاصلی از این کارِ خود به دست آورده‌ای؟


در صدای او چنان غم و تشویش بود که نفس‌ام بند آمد. آه! چه‌قدر دل‌ام می‌خواست می‌توانستم به او جواب بدهم! 


عمیقاً حس می‌کردم که بلندترین نقطه‌ی اوجی که آدمی می‌تواند به آن دست بیابد نه معرفت است و نه فضیلت، نه نیکی‌ است و نه پیروزی، بل‌که چیزی‌ست بزرگ‌تر، قهرمانی‌تر و نومیدکننده‌تر: و آن همانا «وحشتِ مقدس» است‌. 


زوربا مضطربانه پرسید: 

_ جواب نمی‌دهی؟ 

کوشیدم به رفیق‌ام بفهمانیم که معنیِ وحشتِ مقدس چی‌ست:

_ «ببین٬ زوربا! ما به منزله‌ی کرم‌های کوچکی هستیم، کرم‌های بسیار ریز، روی برگِ کوچکی از یک درختِ عظیم. این برگِ کوچک همان زمینِ ماست‌. برگ‌های دیگر ستارگانی هستند که تو به شب آن‌ها را در حالِ حرکت می‌بینی. ما روی برگِ کوچکِ خودمان راه می‌رویم در حالی که کنج‌کاوانه به بررسیِ آن مشغول‌ایم. آن را بو می‌کنیم می‌بینیم که بوی خوب یا بد می‌دهد؛ آن را می‌چشیم می‌بینیم که خوردنی‌ است، روی آن می‌کوبیم می‌بینیم که صدا می‌دهد و مثلِ یک موجودِ زنده فریاد می‌کند. 

تنی چند از آدمیان که از دیگران جسورترند به انتهای برگ هم می‌رسند. ما از آن‌جا با چشمِ کاملاً باز و گوش ‌به زنگ، به طرفِ خلاء خم می‌‌شویم و بر خود می‌لرزیم: در زیرِ پای خود پرتگاهِ هولناک را حدس می‌زنیم، صدای برگ‌های دیگرِ این درختِ عظیم را از دور می‌شنویم، حس می‌کنیم که شیره‌ی نباتی از ریشه‌های درخت بالا می‌آید و قلبِ ما متورم می‌شود. و ما که بدین‌گونه، با تمامِ جسم و جان به روی پرتگاه خم شده‌ایم و از وحشت بر خود می‌لرزیم، از آن لحظه به بعد...»


در این‌جا مکث کردم. می‌خواستم بگویم: از آن لحظه به بعد شعر شروع می‌شود، ولی زوربا نمی‌فهمید. ناچار سکوت کردم. 

صدای مضطربِ زوربا بلند شد که پرسید:

_ خوب، چه شروع می‌شود؟ چرا سکوت کردی؟

_... خطرِ بزرگ شروع می‌شود، زوربا. عده‌ای سرگیجه می‌گیرند و هذیان می‌گویند، برخی می‌ترسند و می‌کوشند پاسخی بیابند که به ایشان قوتِ قلب بدهد، و لذا می‌گویند:«خدا». گروهی دیگر نیز در انتهای برگ با متانت و شجاعت به پرتگاه می‌نگرند و می‌گویند:«خوش‌ام می‌آید!»


زوربا مدتی مدید به اندیشه فرورفت. تلاش می‌کرد که بفهمد. آخر گفت:

_ من هرلحظه به مرگ می‌اندیشم و به آن می‌نگرم و از آن نمی‌ترسم. با این وصف هرگز نمی‌گویم که «خوش‌ام می‌آید»٬ هرگز! نه، من هیچ از مرگ خوش‌ام نمی‌آید و با آن موافق نیستم. 

خاموش ماند ولی به زودی سکوت را شکست: 

_ نه، من از آن‌ها نیستم که گردن‌ام را گوسفندوار جلوی مرگ دراز کنم و بگویم: بیا سرم را ببر تا زود به بهشت بروم!


من هاج و واج به زوربا گوش می‌دادم. پس آن کدام حکیمِ دانا بود که می‌کوشید به شاگردان‌اش بیاموزد به هرچه که فرمانِ قضاست به طیبِ خاطر گردن نهند، به حکمِ ضرورت بلی بگویند و جبر را به اختیار تبدیل نمایند؟ و شاید این تنها راهِ انسانیِ نیل به رستگاری باشد. راهٓ دردناکی‌ست، ولی راهِ دیگری وجود ندارد. 

پس عصیان چی‌ست؟ آیا جهشِ غرورآمیز و دن‌کیشوت‌وارِ آدمی‌ست برای مغلوب‌کردنِ جبر و برای وادارکردنِ قانونِ خارجی‌ست به اطاعت از قانونِ داخلیِ روحِ خویش و انکارِ هرچه هست و به وجود آوردنِ جهانی نو٬ جهانی پاکیزه‌تر و اخلاقی‌تر و بهتر بر طبقِ قوانینِ دلِ خود که مغایر با قوانینِ غیرِ انسانیِ طبیعت‌اند؟


زوربا به من نگریست، دید که دیگر حرفی ندارم با او بزنم، آهسته قفس را برداشت تا طوطی را از خواب بیدار نکند، آن را بالای سرِ خود گذاشت و دراز کشید. گفت:

_ شب به خیر ارباب. فعلاً کافی‌ست. 


بادِ شدیدی می‌وزید که از آن پایین‌ها، از آفریقا می‌آمد و سبزی‌ها و میوه‌ها و سینه‌های کرتی را می‌رساند. من حس می‌کردم که این باد از روی پیشانی و لب‌ها و گردنِ من می‌گذرد، و مغزم به‌سانِ میوه‌ای می‌ترکد و باد می‌کند. 

نمی‌توانستم و نمی‌خواستم بخوابم. به هیچ چیز نمی‌اندیشیدم. فقط حس می‌کردم که در آن شبِ گرم کسی یا چیزی در وجودِ من در حالِ رسیدن است. من آشکارا شاهدِ این روی‌دادِ حیرت‌آور بودم که خویشتن را در حالِ تغییر می‌دیدم. آن‌چه همیشه در تاریک‌ترین اعماقِ وجودِ ما روی می‌دهد این بار به روشنی در برابرِ دیدگانِ من روی می‌داد. همچنان که بر ساحلِ دریا چمباته زده‌بودم این معجزه را تماشا می‌کردم. 


ستارگان کدر شدند. آسمان به روشنی گرایید، و بر این زمینه‌ی روشن، همچون نقشی که با ظرافتِ تمام ریخته‌باشند، کوه‌ها و درختان و مرغانِ آبی ظاهر شدند. 

داشت روز می‌شد. 


(زوربای یونانی، نیکوس کازانتزاکیس، محمد قاضی، خوارزمی، صفحاتِ ۳۷۹ تا ۳۸۴)

۰ نظر ۰۴ مرداد ۹۷ ، ۱۳:۲۰
عرفان پاپری دیانت


جهان باید یک رنگی داشته باشد بالاخره. رنگِ اصلی و حقیقیِ دنیا؛ و ما و همه‌ی موجوداتِ دیگر با رنگ‌های گونه‌گونِ‌مان بر آن رنگِ اصلیِ دنیا زندگی می‌کنیم. 

بعد وقتی که عزرائیل می‌خواهد بیاید پیدایمان کند، از روی همین تفاوتِ رنگِ ما با رنگِ پس زمینه ردِمان را می‌گیرد و می‌بردمان. 

اما اگر ما این رنگِ اصلیِ جهان را پیدا کنیم و به تمامی به آن رنگ دربیاییم -مثلاً جهان زرد باشد و ما هم سراپا زرد شویم- دیگر عزرائیل هرچه بگردد پیدایمان نمی‌کند.

۰ نظر ۰۱ مرداد ۹۷ ، ۰۱:۳۲
عرفان پاپری دیانت


مواجهه‌ی ما، یعنی من و آدم‌هایی مثلِ من، با «افسانه» واقعاً هولناک و مخرب است. مسیح، بودا، ابراهیم و... این‌ها چیزهایی‌اند که قرن‌ها به دست و در زبانِ آدم‌ها و ملت‌ها پرداخته شده‌اند و بزرگترین افسانه‌های بشر را ساخته‌اند. 

این‌ ایده‌ها مثلِ یک گلوله‌ی برفی هی می‌غلتند و از زمین تغذیه می‌کنند و بزرگ و بزرگ‌تر می‌شوند و بی‌گمان بعد از قرن‌ها غلتیدن، آدمی مثلِ من را، اگر سرِ راه‌شان قرار بگیرم، له و لورده می‌کنند. 

افسانه‌ها ویرانگرند.

۰ نظر ۰۱ مرداد ۹۷ ، ۰۱:۱۶
عرفان پاپری دیانت
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۳۱ تیر ۹۷ ، ۰۴:۱۳
عرفان پاپری دیانت

مشغولِ برزخی

که آینه یک وجب از صورت‌ات را می‌دزدد

-این قانونِ تماشاست-

و با صورتِ کوتاه‌ات از جزام

                                          خانه

بیرون که می‌آیی

در پاهای بلندت رقصِ مختصری هست

-من از پنجره می‌بینم‌- 

عصر است و

ایثار مکعبِ سرخی‌ست -شش وجهِ صورت‌ات-

که سوی تو می‌غلتد. 


۳۱ تیر

منیریه

۰ نظر ۳۱ تیر ۹۷ ، ۰۲:۴۶
عرفان پاپری دیانت

پارسال همین وقت‌ها بود. سن‌پترزبورگ، توی سالنِ تئاترِ ملی، ساعتِ هشتِ شب‌. که بلا کشف‌ام شد که یک لحظه صورتِ تمامِ خودش را نشان‌ام داد و من ته‌ریشه‌های بلا را دیدم و چه جهنمی پا شد. دقیق یادم هست. 

و حالا دوباره بلا را می‌بینیم. تابستان همیشه وقتِ بلا بوده در این چهار سال. 

آن وقت بلا چله‌ی ناتمام بود و حالا چله‌ی تمام. آن وقت عقوبت بود و حالا عطاست.


دردم از یار است و درمان نیز هم

دل فدای او شد و جان نیز هم

جان نیز هم

جان نیز هم

۰ نظر ۳۰ تیر ۹۷ ، ۱۹:۵۳
عرفان پاپری دیانت


ما هرچه می‌خوانیم را کم‌ و‌ بیش فراموش می‌کنیم. من از همه‌ی متن‌هایی که خوانده‌ام  دیگر تقریباً هیچ چیز در خاطرم نمانده. 

پس از کتاب چیزی در یادِ من نمی‌ماند. اما چه می‌ماند برای من از کتاب؟


کتاب‌ها وقتی که می‌بندمِ‌شان، ذره‌ذره فراموش‌ام می‌‌شوند و در من تبدیل می‌شوند به ژست. و در این دگردیسی، من و کتاب در هم تأویل می‌شویم. و تنها آن وقت است که من می‌توانم از کتابی که خوانده‌ام استفاده کنم. 


اما این دگردیسی چه‌گونه رخ می‌دهد؟

همه چیزِ کتاب  در نهایت در یک صورتِ ذهنی خلاصه می‌شود و در یک ژست به ایجاز می‌رسد. 

مطالبِ کتاب، برهه‌ی تاریخی‌ای که کتاب از آن آمده، زندگی و شکلِ صورتِ نویسنده، فرمِ زبانیِ کتاب، کاغذِ و قطع و جلد و همه چیزِ آن در نهایت تبدیل می‌شوند به یک ژست. و آن ژست رمزی می‌شود برای ورودِ دوباره به جهانِ کتاب‌.


مثلاً تمامِ کتابِ تائو‌ برای من بدل شده به ژستِ یک دایره‌ی میان‌تهی در کفِ یک رودخانه؛ گذرِ مدامِ آب. 


یا لورکا. چهره‌ای لاغر و حساس و شکننده(نه شکسته) که می‌تواند تمامِ اندوه را تبدیل کند به رنگ و صوت. جهانی اندوهگین و رنگ‌آلود. 


از تمامِ ترس و لرز، ژستِ صورتِ ابراهیم مانده برای‌ام، وقتی که دارد در کوهِ موریه طی می‌شود. 


لبریخته‌ها و منِ گذشته‌ امضا و بقیه‌ی قطعه‌های رؤیا در من تبدیل می‌شوند به ژستِ هندسه‌ی محض. نهایتِ شکل‌. بی‌احساس و بی‌عاطفه. در نهایتِ دقت. در نهایتِ هشیاری (درست مثلِ مجسمه‌ها) ژستِ هزارتو.


از عیسای کازانتزاکیس برای من لحظه‌ای مانده که عقاب از آسمان آمده و دارد جگرِ عیسی را می‌درد. 


از عیسای متیٰ در ذهنِ من صراحت و ایمان و خشونت مانده و ترکیبِ همه‌ی این‌ها بر صورتِ عیسی، وقتی که می‌گوید: «پسرِ انسان در ساعتی که انتظار ندارید خواهد آمد.»


ژستِ مردِ اعرابی وقتی که مایه‌ی آب‌اش را از دجله می‌گذراند. ژستِ مشتاق، کنجِ مسجدِ مهمان‌کش. 


ژستِ رند در دیوانِ حافظ. مؤمن، مستور،عاشق،خشن، حاضرجواب،وسیع، چابک.


و این سیاهه را می‌شود تا صفحه‌ها ادامه داد. 

به کتابخانه‌ام که نگاه می‌کنم انگار که یک کمدِ پر از لباس است یا یک جعبه پر از ماسک. 

کتاب در نهایتِ خود در شکلِ یک نقاب به ایجاز می‌رسد. و در وقتِ بزنگاه می‌شود آن را برداشت و به چهره زد.

۰ نظر ۲۸ تیر ۹۷ ، ۱۳:۱۶
عرفان پاپری دیانت

این نوشته شاید سرآغازِ مجموعه‌ یادداشتی باشد که تا روز و ساعتی نامعلوم ادامه پیدا می‌کند. 


گر دوست همان کند که ما خواسته‌ایم!

~

تا به حال شده که موقعِ فیلم‌دیدن، وقتی کسی می‌میرد، دل‌ات به حالِ آن بازیگر سوخته باشد؟ معلوم است که نه.


تو می‌دانی وقتی که او تیر می‌خورد، دوربین می‌رود به صحنه‌ی بعد و شخصیتِ مرده بلند می‌شود از جا، آسوده از این که نقش‌اش تمام شده، و در پشتِ صحنه هنوز زنده است. می‌رود پیشِ کارگردان. اگر نقش‌اش را خوب بازی کرده باشد از او خسته‌نباشی می‌شنود و با هم می‌خندند و اگر وقت بود با هم چایی می‌خورند و سیگار دود می‌کنند. 


اما ما نقشِ‌مان را فراموش می‌کنیم. دست‌پاچه می‌شویم. بد بازی می‌کنیم. درست نمی‌میریم. صحنه را خراب می‌کنیم.


جدی گرفتنِ فیلم اشتباه است. جدی نگرفتن‌اش هم. 


بازیگرِ خوب کی‌ست؟ کسی که معنیِ نقش را به تمامی فهمیده. او فاصله‌ی خود را با نقش می‌فهمد. او با تمامِ وجود در نقش فرو می‌رود تا بتواند خوب بازی کند و آن‌قدر هم فرونمی‌رود که لحظه‌ی تیرخوردن بترسد و جا خالی کند. 

او می‌داند که جزئی‌ست در کلیتِ فیلم. او  در وقتِ تیر خوردن، به آسودگی تیر می‌خورد چون می‌داند که مردنِ او بخشی از یک سناریوی کلی‌ست. چون می‌داند که در پشتِ صحنه هنوز زنده‌ست. چون فاصله‌ی خود را با نقش‌اش به درستی فهمیده.

~

تا به حال شده وقتی که داری قصه می‌نویسی، دل‌ات به حالِ آدم‌های بی‌چاره‌ی قصه‌ات بسوزد؟

تو فقط به قصه فکر می‌کنی. تو آن‌ها را می‌کشی، زنده می‌کنی، می‌سوزانی، عاشق می‌کنی و هیچ دل‌ات نمی‌سوزد به حالِ‌شان. چون می‌دانی که همه‌ی آن‌ها مجازند. چون می‌دانی که وجودِ همه‌ی آن‌ها تنها در متنِ تو و بر صفحه‌ی توست.


پس چشم باز کن. جای مداد را روی تنِ خودت هم ببین. اندوهِ تو خنده‌دار است. تو یک کلمه‌ای. پس به خود و به متنِ خود آگاه باش. حالا که وقتِ تیرخوردن است، یک لحظه سر بلند کن و متنِ تمام را ببین. زیباییِ قصه را ببین. تیری که تو می‌خوری هم بخشی از زیباییِ قصه‌ست. 

آرام بگیر. آرام نفس بکش عرفان. و توی آینه آن‌قدر به خودت نگاه کن تا با خودت غریبه شوی. 


هرچه آن خسرو کند شیرین بود

هرچه آن خسرو کند شیرین بود

۳ نظر ۲۷ تیر ۹۷ ، ۲۳:۱۴
عرفان پاپری دیانت

ما مرگ و شهادت(؟) از خدا خواسته‌ایم

آن هم به سه چیزِ کم‌بها خواسته‌‌ایم

گر دوست همان کند که ما خواسته ایم

ما آتش و نفت و بوریا خواسته‌ایم



۵ نظر ۲۵ تیر ۹۷ ، ۰۰:۴۱
عرفان پاپری دیانت

حروف اگرچه به نظر مجردترین شکلِ کلام‌اند اما ما حروف‌ را هم با اسم‌های‌شان می‌شناسیم. یعنی چیزی که ما به عنوانِ «حرف» می‌شناسیم تنها تصوری از حرف است و ما احتمالاً از مرحله‌ی اسم فراتر نرفته‌ایم و چیزی که اسم‌اش را حرف گذاشته‌ایم، تنها تصوری از جهانِ پس از اسم‌ است. 


حروف اگرچه عناصرِ سازنده‌ی اسم‌اند، اما خود نیز موسوم‌اند. یعنی که حروف بر اسم‌اند و هم اسم بر آن‌هاست. 

~

حرف «ا» را در نظر بگیرید. اسم‌اش «الف» است. در خودِ الف(یعنی اسمِ ا) سه حرف هست که سه اسم دارند:«الف٬ لام، فا» در خودِ این سه اسم، هشت حرف هست که هشت اسم دارند: «الف، لام، فا، لام، الف، میم، فا، الف» و در این هشت اسم، بیست‌و‌دو حرف هست با بیست‌و‌دو اسم: «الف،لام،فا،لام،الف،میم،فا،الف،لام،الف،میم،الف،لام،فا،میم،یی،میم،فا،الف،الف،لام،فا» و...

~

الفبا اشاره‌ای به ابدیت است. 

۰ نظر ۲۳ تیر ۹۷ ، ۰۰:۰۳
عرفان پاپری دیانت

فقر سلاح خطرناکی‌ست. فقر چیزِ خطرناکی‌ست. من چه قدر بی‌احتیاطی کردم. من دقت نکردم که چه کی‌کنم. من از شاکله افتادم.

تمام رذایل اخلاقی دارند از توی چهره‌ی من سر می‌زنند. 

الفقرُ سواد الوجه

من اشتباه کردم. من دیگر هیچ‌کسی را ندارم توی این زندگی. من دیگر هیچ دوستی ندارم. و از همه‌ی دوستانی که یک زمان فکر می‌کردم که داشته‌ام گله دارم.

دیروز عصر که سیاه‌پا آمد من فهمیدم که اشتباه می‌کرده‌ام و بارِ سنگین‌تر از دوش‌ام برداشته‌ام و البته دیگر چون من عینِ بار شده‌ام نمی‌توانم بگذارم اش زمین چون اگر بخواهم بار را بگذارم زمین باید خودم را بگذارم زمین‌. دیروز که سیاه‌پا خفت‌ام کرده بود این را فهمیدم. از پشت گلوی‌ام را گرفت. وقتی که برگشتم نگاه‌اش کردم دلِ سیری خندید به من. حیفِ عمرم به خدا. 

حالا لابد توی تنهایی بنشینم از خودم هم انتقام بگیرم. انتقامِ این‌که فکر می‌کردم با غذا

اوه. نا ندارم به خدا. شده‌ام کمپوتِ عقده. زیرِ چربی و تاریکی تلنبارم. 


روی سخن‌ام از این جا به بعد با کسی‌ست که این نوشته را می‌خواند:

من نسبت به تو ممکن است سه وضعیت داشته باشم:

۱. به تخم‌ام هستی و بود و نبودت توی این دنیا هیچ فرقی برای‌ام ندارد.

۲. من به تو حسادت می‌کنم. 

۳. من از تو متنفرم. 

۴. من از تو دلخورم. 


الفقرُ سواد الوجه. 

من این همه تاریکی را روی زانوی کی گریه کنم؟


آن‌قدر طول کشید. آن‌قدر که

من چه بگویم. باران یک لحظه بند نمی‌آید از تهِ اسفند. 

کافی‌ست یک نفر به من دست بزند تا یک لحظه نیست و ناپدید شوم.


تو اگر فکر می‌کنی پشتِ این نوشته چیزی هست و توی ذهنِ شرم‌آورت داری سعی می‌کنی از چیزی سر در بیاوری، این را هم بدان که من حال‌ام از تو به هم می‌خورد. اگر فکر می‌کنی در این حرف‌ها چیزِ جالبی یا چیز شگفت‌آوری یا باشکوهی هست، دل‌ام می‌خواهد همه‌ی ناسزاهای عالم را نثار جداندرجدت کنم. اگر دنبالِ چیزِ زیبایی هستی در من خواهش می‌کنم که برو گم شو. اگر فکر می‌کنی چیزِ زیبایی در وجودِ خودت هست، برو. برو جندگی‌‌ات را کن.من دیگر جانِ نگاه کردن ندارم.  

این‌جا هیچ چیزِ جالبی نیست. 

می‌بینی؟ من از همه‌جا و از همه کس خودم را طرد کرده‌ام. تو هم یک نگاهی می‌اندازی به این گدای گرسنه‌ای که تنها نشسته دمِ درِ رستوران و می‌روی. یا شاید هم نمی‌روی. با خودت خیال می‌کنی که عه من هم گرسنه‌ام بروم پیش‌اش بنشینم. و این‌طوری مزاحم وقت من می‌شوی. اگر بیایی کنارم بنشینی مطمئن باش که مکدرم کرده‌ای. اگر نیایی هم همین‌طور. اصلاً همین‌که چشم‌ات به من افتاده یعنی که من از تو متنفرم. و اگر چشم‌ات به من نمی‌افتاد هم از تو متنفر بودم. 


«من به سیاهیِ پوست‌ام بد کردم که بوسه پذیرفتم»

(دیدن)


۶ نظر ۲۲ تیر ۹۷ ، ۲۳:۱۵
عرفان پاپری دیانت

بالاخره پیدایش شد. عصرِ دم‌کرده‌ی تابستان. بیست و یک تیرِ امسال. سیاه‌پا آمد. 

۰ نظر ۲۱ تیر ۹۷ ، ۲۱:۵۰
عرفان پاپری دیانت
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۱ تیر ۹۷ ، ۲۱:۴۶
عرفان پاپری دیانت
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۰ تیر ۹۷ ، ۰۱:۵۷
عرفان پاپری دیانت
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۹ تیر ۹۷ ، ۱۱:۱۴
عرفان پاپری دیانت
بوبن می گوید: مردن مثلِ عاشق شدن است. او ناگهان می رود و دیگر خبری از خودش نمی دهد. (مسیح در شقایق)
_
این روزها شادمانیِ غریبی حس می کنم در خودم. در خودم و نه از هیچ سمتی و این روزها که می گویم یعنی حالا که دوی شب است یحتمل و نه پس و پیش و پیش و پسِ من همیشه پوک بوده. 
من اشتباه می کردم. حرفی که درباره ی زیبایی زدم اشتباه و از سرِ افراط بود. اشتباه و افراطی لازم البته. من اصالت را به زشتی نمی دهم. «الله جمیل و یحب الجمال» پس باید زیبا بود و زیبایی را دوست داشت. هرچند سخت است و سرخوردگی در هر سمت و سو که سر می چرخد کمین کرده. اما اصلانی می گفت: در دلِ دوست به هر حیله، به هر حیله رهی باید کرد. طبیعت در برابرِ زشتی بی رحم است. من این بی رحمی را تاب نمی آوردم که آن روز آن طوری نوشتم. اما این طبیعت چیزی جز خدا نیست. خدا هم با زشتی بی رحم است. پس به هر حیله و با خونِ جگر باید زیبا بود. 
اما چیزی که من را به اشتباه انداخت چه بود؟
باید زیبا بود اما نباید به سمتِ زیبایی رفت و خود را مشغولِ زیبایی کرد. نباید زیبایی را مصرف کنیم. باید زیبایی ببخشیم. من هنوز هم به ویرانه فکر می کنم. به جزام خانه فکر می کنم. به ف که مردِ جزامی را بغل کرد. اما یک نکته در حکایتِ ف هست. بعد از این که ف جزامی را بوسید، جزام از بین رفت. یعنی که کارِ ف، گریزِ لجوجانه به سمتِ زشتی نیست (مثلِ من که لجوجانه تو را طرد کردم) بلکه کارِ ف تاویلِ مردِ جزامی ست. او به جزام خانه می رود و جزام خانه را زیبا می کند. همه چیز در همین است. باید زیبا بود و زیبا کرد. باید شاد بود و شادی بخشید. اما راهِ همه ی این ها از دلِ جزام خانه، از دلِ اندوه می گذرد. با دلی سرشار از شادی. با دلی غرقِ زندگی خودت را در ویرانه ها گم کن تا خودت را و ویرانه را پیدا کنی. از آدم های زیبا و شاد دوری کن. دور شو. هیچ خبری از خودت نده. بمیر. عاشق باش. آدم های زیبا تو را وسوسه می کنند که زیبایی ات را مصرف کنی. کارِ تو بخشیدن است و دوست داشتن. شاد کردن و زیبا کردن. آن ها تو را حریص می کنند به مصرفِ شادی. برو. سفر کن. مثلِ عمیدالدین که آن قدر رفت که تاویل شد. که درختِ خشک اش را تاویل کرد آخر. برو. مثلِ روزهای شروعِ 95، مثلِ روزهای آخرین وسوسه خشن باش. پیری و اندوه نشانه ی ضعف است و جوانیِ وشادی هم نشانه ی حماقت. تو پیر و جوان باش.
خداوند می گوید: اَشِدّآءُ عَلَى الکُفّارِ رُحَمآءُ بَینَهُم.
_
دندان های من تیزِ تیز است امشب. تا تهِ دل ام سرخوش ام. هرچیزی که پیشِ چشم ام بیاید را با نگاه ام جر می دهم. 
سرخوشِ چه؟ این روزها (و امشب) از همیشه بی بهره ترم از همه چیز. سه طلاقه ام کرده اند. دردِ بینِ مهره های کمرم هم دیگر به یک هفته رسیده و آرام نمی گیرد. اما پروانه تا غروبِ روزِ سوم زنده می ماند. من این را حس می کنم.

جان همچو مسیح است به گهواره ی قالب
آن مریمِ بندنده ی گهواره ی ما کو
شمس الحق تبریز کجا رفت و کجا نیست
آن زنده کنِ این دلِ دیوانه ی ما کو؟
۴ نظر ۱۶ تیر ۹۷ ، ۰۳:۰۲
عرفان پاپری دیانت

این مقاله ی کوتاه را به عنوانِ مشقِ کلاسِ مسعودِ سعد، برای دکتر عیدگاه نوشتم. کمی هول هولکی شد اما نهایتاً چیزی بیشتر از این درنمی آمد ازش. گفتم این جا هم بگذارم اش. 


دریافتِ فایل

۰ نظر ۱۳ تیر ۹۷ ، ۱۰:۵۱
عرفان پاپری دیانت


داد می‌زنی که: «گرگ،گرگ!» می‌آیند. نمی‌بینند و می‌روند. 

باز داد می‌زنی که: «گرگ آمد. آن‌جاست. دارد می‌آید. رسید.» باز می‌آیند و گرگ‌ات را نمی‌بینند و تنها ول‌ات می‌کنند با گرگِ در کمین. 

و باز داد می‌زنی که: «گرگ!» و دیگر نمی‌آیند. دیگر کسی حوصله‌ی معماهای تو را ندارد. گرگِ سرراست می‌خواهند و گرگِ تو استعاره‌ای از گرگ است. هربار که می‌آمدند، به امیدِ شکار می‌آمدند نه کشف‌ و این‌بار دیگر نمی‌آیند. دیگر کسی نمی‌آید. و گرگِ تو کالا رسیده‌ست. از مهِ مجاز آمده بیرون بس که حل نشد حالا جواب است که می‌آید، با دندان‌های تیز و پنجه‌های کشیده. 


به وقت می‌آید. سحرِ روزِ سوم. و آن‌وقت تو و تمامِ کاغذهای سفیدت در تاریکیِ گرگ فرومی‌روید‌.

آن‌قدر ننوشتی‌‌اش که نوشت‌ات. آن‌قدر که کسی نخواست که خودِ عشق آمد و بلعیدت. بس که چله‌ به چله انتظار کشیدی آخر آمد. شعرِ آخرِ تو. شعرِ سیاهِ تو. 

۰ نظر ۱۲ تیر ۹۷ ، ۰۵:۱۶
عرفان پاپری دیانت
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۱ تیر ۹۷ ، ۲۲:۵۷
عرفان پاپری دیانت


شروع کرده‌ام به تصحیحِ متنی به نامِ «کچکول‌نامه». منظومه‌ای‌ست مالِ سده‌ی دوازده. سروده‌ی کسی به نامِ مخدوم ابوالحسن داهری نقش‌بندی. از متونِ عرفانیِ فرقه‌ی نقش‌بندیه‌ست. متنی که فعلاً در دست دارم بسیار متنِ آشفته و مغلوطی‌ست. گویا همین تک‌نسخه‌ هم موجود است. البته باز باید گشت.


کچکول‌نامه متنِ افتضاحی‌ست. محضِ رضای خدا حتی یک بیت «شعر» هم درش پیدا نمی‌شود. حتی به مرحله‌ی نظم هم نمی‌رسد‌. قافیه‌های‌اش در نهایتِ سستی پرداخته‌ شده‌اند. به زور در دستورِ زبانِ فارسی گنجیده.(البته نباید سندی بودنِ مؤلف‌اش را ندیده گرفت)


اما چه چیزِ این کتاب برای من زیباست؟

همین که زیبا نیست. من از هر چیزِ زیبا این روزها بی‌زارم. زیبایی از قدرت می‌آید و قدرت خلق می‌کند. زیبایی به غرور، به تکبر منجر می‌شود. سویه‌ی سپیدِ تکبر. ما این را نمی‌بینیم. در برابرِ قدرتِ تاریک. قدرتِ آراسته. قدرتِ روشن.


از شکل و رنگ، از تناسب، از نبوغ، از زیبایی بی‌زارم. 


فقر، خودش را تاب نمی‌آورد. چهره عوض می‌کند و زیبا می‌شود.

ما هیچ‌وقت فقر را در هیئتِ هولناک‌اش نخواسته‌ایم.

اگر کافکا قصه‌های‌اش را نمی‌نوشت یا اگر ونگوگ تابلو‌های‌اش را نمی‌کشید، هیچ‌کس بی‌چارگیِ این و جنونِ آن را ستایش نمی‌کرد. ما چندش‌آوریم.

تو جذبِ زیباییِ من می‌شوی. من جذبِ زیباییِ تو. الاغ و یونجه به هم کشیده می‌شوند. ما چندش‌آوریم. ما شیفته‌ی قدرت‌ و محتاجِ برتری‌ایم.


فقر در بیت‌های زیبا نیست. در چهره‌ی مغمومِ تو نیست. در هیچ کدام از موسیقی‌هایی که گوش می‌کنی یا نقاشی‌هایی که می‌بینی نیست. فقر در خرابه‌هاست. در ویرانه‌هاست. ما خودمان را گول می‌زنیم.


یک‌جایِ ریک ‌اند مورتی. ریک با لحنی بریده از الکل، درحالی که مدام آروغ می‌زند می‌گوید: یو نُوْ مَن؟ آیم اِ لوزر. 

می‌گوید اگر مسابقه‌‌ی لوزری بذارن من توش دوم می‌شم. یو نُوْ وای؟ بیکاز آیم اِ لوزر.

۰ نظر ۱۰ تیر ۹۷ ، ۰۹:۲۹
عرفان پاپری دیانت

من واقعاً مسحور شده بودم. به آن لعنتی یک طوری نگاه کردم که به کارهای کاندینسکی. همان‌قدر گیرِ شکل افتادم. شکلِ تمام من را بلعید. 

وای که چه شری بود. هنوز هم یک جایِ گوشی‌ام افتاده جرئت نمی‌کنم حتی بروم حذف‌اش کنم. 

امیدوارم شری به پا نکرده باشم.

خدا می‌داند چند نفر آن لعنتی را دیده‌اند. کاش کاری از دست‌ام برمی‌آمد. 

لاحول ولا قوة الا بالله

لاحول ولا قوة الا بالله

۰ نظر ۰۹ تیر ۹۷ ، ۰۳:۱۲
عرفان پاپری دیانت

برای دوست‌ام، بیژنِ خزائلی

۱

می‌گویند که پروانه عاشقِ شمع است. 

اما تا حالا هیچ پروانه‌ای خود را به شمعِ خاموش زده؟


۲

بسوزم که یارِ پسندیده اوست

که در وی سرایت کند سوزِ دوست

(سعدی)


شمع معشوق است پروانه عاشق. در شمع آتشی هست که پروانه را به خود می‌کشد. می‌شود این‌طور فکر کرد حتی که پروانه عاشقِ آتش است. 

در این تمثیل آتش همه چیز را گرم کرده. همه جا را روشن کرده. معشوق(شمع) پیش از عاشق (پروانه) آتش را لمس کرده و سراپا گرمِ نور است. 

پروانه و شمع تمثیلِ سلامتی‌ست.


از این بیتِ سعدی و فکرِ به آن، کشیده می‌شوم به تصویری دیگر، از جهانی دیگر. با همان الگو برای خودم تمثیلِ دیگری می‌سازم: مار و سنگ. 

مار دورِ سنگ می‌پیچد. تمامِ عضلاتِ تنِ نحیف‌اش را جمع می‌کند در خود و سنگ را بغل می‌کند.(حکایتِ معروفِ کرخی و ستون)


این تمثیل عکسِ تمثیلِ پروانه و شمع، خبر از بیماری می‌دهد از مرگ می‌دهد.

این‌جا هیچ آتشی نیست. در سنگ هیچ نشانه‌ای از نور نیست. روشنی نیست که مار را دورِ سنگ گره می‌کند، سرماست. 

آتش سیال است. از اثیر است. به راحتی پروانه و هرچیزِ دیگری را در خود جا می‌دهد. آتش بسیط نیست. حقیقتِ جسمانی ندارد. نور و گرماست فقط و پروانه همین که از خود بیرون می‌آید، آتش شده.

اما به سنگ هیچ راهِ نفوذی نیست. سنگ کامل‌ترین نمایشِ جسم است و میانِ مار و سنگ، حتی وقتی که مار با تمامِ بدن‌اش سنگ را بغل کرده، جز فاصله چیزی نیست. 

آتش به خود می‌خواند. سنگ از خود می‌راند. 


پروانه عاشقِ چیزی‌ست گرم‌تر از خود و مار عاشقِ چیزی سردتر و تاریک‌تر از خود.  شمع خود را به معدنِ نور می‌زند‌ مار خود را به دلِ تاریکی. 

عشق روندِ هم‌دماشدن است. و در این مسیر، پروانه فقط گرما می‌گیرد. پروانه ناگهان هم‌دمای آتش می‌زند.

اما مار گرمایی غیر از گرمای ناچیزِ خود ندارد. مار جز خود -و جز تنِ خود- هیچ‌کس را ندارد. مار در خود گره می‌شود، یکسره. عقده می‌شود.

مار را هیچ کس گرم نمی‌کند. مار نه تنها گرم نمی‌شود، بل‌که حرارتِ اندکِ خود را هم در سرمای سنگ می‌ریزد. 


(نقل است که یک بار شوق بر وی غالب شد. ستونی بود. برخاست و آن ستون را در کنار گرفت و چندان بفشرد که بیمِ آن بود که آن ستون پاره شود.)

تذکرةالاولیا


۳

چو شیرینی از من به در می‌رود

چو فرهادم آتش به سر می‌رود

(سعدی)


شمع یک لحظه به مرگِ خود آگاه می‌شود.  در مرگِ خود آگاه می‌شود. گریه‌ی او و تابناکیِ او هم در همین است. 


دردِ پروانه چی‌ست؟ آگاهی از دیگری(نور) و دردِ شمع در این که زوالِ خود را و زوالِ زیبایی را می‌بیند. شمع می‌گوید:«برفت انگبین یارِ شیرینِ من.» و انگبین خودِ شمع است که به سوم‌شخص انتزاع شده. البته دقیق‌تر اگر ببینیم، انگبین خودِ شمع نیست؛ تنِ شمع است و تن دیگری‌ست و مثلِ هر دیگری با ما بی‌گانه‌ست. 


شمع رمزی از دوگانگی‌ست. شمع در خود می‌میرد و در بیرونِ خود و در اسمِ مجردِ خود، یعنی نور، حیات می‌کند. در متون نیز برای شمع الفاظِ دوگانه به کار برده‌اند. دایره‌ی معناییِ شمع را جفت‌واژه‌های متناقض می‌سازند: میانِ گریه می‌خندم (حافظ)


اما پروانه و شمع تمثیلِ عشق نیست‌. من فکر می‌کنم که این تمثیل بیش‌تر روایتِ شیفتگی است تا عشق. 

شمع و پروانه هردو بسته‌ی نور اند. و در ربطِ‌شان به نور، به هم مربوط می‌شوند.

پروانه عاشقِ شمع نیست. شیفته‌ی اوست. 


۴

نهایتِ شمع نور است، نهایتِ پروانه هم. تمثیلِ شمع و پروانه تمثیلی از دگردیسی‌ست و استهلاکِ چیزها در نور. 


دو راه تا به نور هست: یکی راهِ شمع، یکی راهِ پروانه. شمع در خود نور می‌شود (می‌میرد) و پروانه در دیگری. 


یا تبر برگیر و مردانه بزن

تو علی‌وار این درِ خیبر بکن


یا به گلبن وصل کن این خار را

وصل کن با نار نورِ یار را


تا که نورِ او کشد نارِ تو را

وصلِ او گلشن کند خارِ تو را


تو مثالِ دوزخ‌ای او مؤمن است

کشتنِ آتش به مؤمن ممکن است


حس و فکرِ تو همه از آتش است

حسِ شیخ و فکرِ او نورِ خوش است

(مولوی)


شمع واسطِ نور است. پروانه در مسیرِ خود به نور، باید تنِ شمع را طی کند یا در تنِ شمع طی شود. 


اما چرا پروانه از راهِ شمع نمی‌رود؟ چرا پروانه محتاجِ دیگری‌ست؟

زیرا در وجودِ شمع نبوغی هست که در پروانه نیست‌. بدنِ شمع لطیف است. از انگبین است. و به یک اشاره زبانه می‌کشد و زبان می‌شود و نور را می‌گوید.

اما تنِ مکدرِ پروانه در تنهایی تاریک می‌ماند. پروانه نمی‌تواند خود را به نور بدل کند. پس به حضورِ شمع و به زبانِ شمع محتاج می‌شود. 


به همین خاطر است که ماجرای پروانه و شمع تمثیلِ عشق نیست. 

عشق در هم‌نوعی و هم‌جنسی‌ست که رخ می‌دهد. مار و سنگ هر دو به قدرِ هم تاریک اند. هیچ کدام واسطِ چیزی نیستند. نه به جایی می‌روند و نه به جایی می‌برند.

اما در روایتِ پروانه و شمع، یکی بر دیگری محیط می‌شود. و نور بر هر دو محیط می‌شود. پس تمثیلِ پروانه و شمع روایتِ شیفتگی‌ست. شیفتگیِ پروانه به شمع؛ شیفتگیِ شمع به خود؛ شیفتگیِ هردوی آن‌ها به نور؛ و شیفتگیِ نور به هردوی آن‌ها.

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۷ ، ۲۲:۵۳
عرفان پاپری دیانت

دمِ سحر بیدار شدم. چشم‌هایم می‌سوخت. خواب‌ و بیدار، چشم‌های خودم را دیدم که ترک داشتند. فهمیدم امروز بالاخره کامل از چشم‌‌ام افتاده‌ای‌.

دیدم که یک دشتِ مستطیلیِ کوچک بود و تو در لباس‌های سبز-آبی‌ات می‌آمدی ‌و بعد یک لحظه سرخ شدی توی چشم‌ام. من این را دقیق را می‌دانم. من می‌دانم وقتی لباس‌ها رنگ عوض می‌کنند، چه معنی‌ای می‌دهد.

~

حیرت کرده‌ام. آن‌چه در این چند ماهه کرده‌ام فقط حیرت بوده. 

حیرت چی‌ست؟ در حیرت تناقض است. حیرت حاصلِ آگاهی‌ست و عینِ ناآگاهی‌ست. من وقتی حیرت می‌کنم که حقیقتِ یک پدیده را می‌فهمم. وقتی که دست‌ام به لایه‌های عمیقِ چیزی می‌خورد حیرت می‌کنم. و عجیب این که در وقتِ حیرت ذهن از آگاهی تهی می‌شود. ذهن مجهول می‌شود. ما وقتی حیرت می‌کنیم که شکلِ پنهانِ چیزی را پیدا کنیم و در حیرت، گم‌اش می‌کنیم.

من حیرت کرده‌ام. از ربط. از هر چیزِ مربوط. از ربطِ کلمه‌ها به هم در متن. از ربطِ آدم‌ها به هم. وقتی که یک جمله‌ را تا انتها می‌نویسم تعجب می‌کنم. وقتی با یک نفر حرف می‌زنم تعجب می‌کنم که چه‌طور توانستم. 

من چند ماهِ پیش از یک رابطه‌ی دوساله آمدم بیرون. تمام شد. خوب هم تمام شد، زیبا و آسوده. من و زیبا هیچ هم را کدر نکردیم.  اما حالا حیرانِ هر روزِ آن دو سال ام. حالا که دوباره آن دو سالِ زندگی‌ام را می‌خوانم از خودم هی می‌پرسم که چه‌طور شد؟ چه‌طور ممکن بود؟ چه چیزی لب‌های من را از هم باز می‌کرد؟ نمی‌دانم. و لب‌هایم حالا طوری به هم دوخته‌اند که حس می‌کنم هیچ وقت نه با کسی حرفی زده‌ام نه کسی را بوسیده‌ام.

من خیلی وقت است که دیگر نتوانسته‌ام داستان بنویسم. از بهارِ ۹۶، از بعدِ «وین پیرِ سال‌خورده» تا این بهار. حالا حیرانِ تمامِ آن چیزهایی‌ام که نوشته‌ام. من چه‌طوری داستان می‌نوشتم؟ 

نمی‌دانم. همه چیزِ این زندگی برای‌ام عجیب است. چه‌طور یک کلمه از دلِ تنهاییِ خودش توی لغتنامه می‌آید بیرون و کنارِ کلمه‌ی تنهای دیگری جمله می‌شود؟ نمی‌دانم. 

مگر خضرِ مبارک‌پی تواند

مگر خضرِ مبارک‌پی تواند

۲ نظر ۰۷ تیر ۹۷ ، ۱۳:۳۴
عرفان پاپری دیانت

بیا این سؤال‌ را دور کنیم از خود

آن‌قدر تا جواب شود

~

تمامِ آن‌ اسم‌ها

سایه‌های گلی غول‌پیکر بودند

-چه بی‌هوده می‌شمردم‌شان-


صورت‌ام از بوسه‌های تو سوراخ است

و اسم‌ات 

از چل‌تکه‌ی چشم‌ام که افتاد

دایره تا خرتناق کدر شد

~

در خواب

لباسِ سبزِ تو را

سرخ می‌بینم

یعنی که مرده‌ای و

گلِ غول‌پیکر

در سایه‌ی خود دفن‌ات می‌کند.

۰ نظر ۰۶ تیر ۹۷ ، ۰۸:۵۰
عرفان پاپری دیانت
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۵ تیر ۹۷ ، ۱۷:۴۰
عرفان پاپری دیانت
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۲ تیر ۹۷ ، ۰۵:۳۹
عرفان پاپری دیانت
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۱ تیر ۹۷ ، ۰۲:۴۱
عرفان پاپری دیانت


حرف بزنیم؟ با چه زبانی؟

~

این سیبِ سرخ اهلیِ من نیست

این سیبِ سرخ اهلیِ من نیست

وقتی که چشمِ تو

وقتی که چشمِ تو در خاک

~

من بیست سال‌ام شده. آن‌قدر پرماجرا زندگی کرده‌ام که دیگر مسئله مومِ دست‌ام باشد و از سؤالِ تو(درتو) نترسم اما می‌ترسم و مسئله در دست‌ام (یا دست‌ام در مسئله) می‌لرزد. همان قدر که پوستِ من کلفت شده در این چند ساله مسئله هم تند و تیز شده با من. یعنی که شکلِ کرگدن شده‌ام اما باز هم امروز که بیدار شدم پوستِ صورت‌ام به همان قدرِ قبلن‌ها نرم بود و مسئله‌ تیز می‌تابید و سرخ‌ام می‌کرد از ترس. 


تا عمقِ تن‌ام حسِ بکارت می‌کنم. انگار تازه پشتِ لب‌ام سبز شده و صورت‌ام هنوز همان صورتِ کج و معوجِ تیغ‌نخورده‌ست. من هیچ وقت این‌قدر باکره نبوده‌ام که حالا. 

من کی از این همه زنا غسل کردم؟

~

نحوِ پیوسته. پیوستگی. هر چیزِ پیوسته عذاب‌ام می‌دهد. بریده بیا. اول ببر بعد بیا. راست و حسینی اعتراف کنم که اعتماد ندارم به تو. می‌ترسم اگر لخت‌ات کنم بدن‌ات را پیوسته و سالم ببینم. بشکن. بشکن بعد بیا. من از هرچیزی که بوی سلامت بدهد بی‌زار ام. بوی مرض بده. 

~

من کی این‌همه لب‌ریز بوده‌ام از عشق؟ کی عشق از لبِ من ریخته این قدر؟

از بیست و پنجِ خرداد پنج روز گذشته و من هنوز زنده‌ام‌. شنید و جواب نداد. به قولِ ع همان نکرد که ما خواسته‌ایم (از کجا می‌دانم؟) و گفت خفه شو. خوب چشم. چشم. چشم عزیزِ دل

وقتی که چشمِ تو در خاک

وقتی که چشمِ تو در خاک ناگهان به خودش می‌تابد 

این سیبِ سرخ

این سیبِ سرخ اهلیِ من نیست. 

(سیبِ سرخ در این سطرها استعاره از دوم‌شخص نیست. از شخصِ سومی‌ست که می‌آید. از سمتِ سومی‌ست.)

هرچیزی که هلاکِ‌مان نکند را باید هلاک کنیم. 

بگذار سیبِ سرخ ببلعدت. بگذاریم ببلعدمان.

۲ نظر ۳۰ خرداد ۹۷ ، ۱۱:۲۵
عرفان پاپری دیانت

به جست‌و‌جوی آینه 

هرز رفتیم

آن‌قدر که حالا 

نقابِ من چهره‌ی توست


پس به نقابِ من 

آن‌قدر خیره شو تا شسته شود

زیرا که اسمِ آینه

در اصطکاکِ صورتِ ما مخفی‌ست.

~

در این خرابه‌ی بی‌لمس

من دو دست‌ِ خود را از یاد می‌برم

و دستِ سومی را خیال می‌کنم

و بر تن‌‌ام می‌کشم.

~

گفتند که تو را سه بار خواهیم کشت

هر ثلثِ تو را یک‌بار

~

پس تا سپیده وقت داری 

اسمِ خود را به یاد بیاوری

ای مجهول


و وقتی که اسمِ تو پیدا شود

باد

خرابه‌ها را به هم می‌دوزد.

۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۷ ، ۰۵:۴۲
عرفان پاپری دیانت


یکی از تکنیک‌های برجسته‌ساز در زبانِ ادبی بدیهی‌سازی‌ست که خصوصاً در خلقِ طنز کاربردِ بسیاری دارد. 
در کارِ این تکنیک، یک پدیده‌ی غیرِ قطعی در متن و در هم‌نشینی با دیگر اجزای بافت، قطعیتِ کلامی می‌گیرد. یعنی چیزی که در جهانِ بیرون قطعی نیست در جهانِ زبان به قطعیت می‌رسد و این قطعیت بدیهی به نظر می‌رسد. استفاده از این تکنیک در زدودنِ آشنایی‌های ذهنی بسیار مؤثر است.
مثلاً وقتی در اشاره به فقر و نادانیِ توأمان در یک نفر بگوییم: « یکی جیب‌اش خالیه یکی کله‌ش»، از این تکنیک استفاده کرده‌ایم.
یکی از معمول‌ترین شیوه‌ها برای اجرای این تمهید استفاده از عطف است.
به این بیتِ سنایی نگاه کنید: 
گردد از حسّ‌ِ پای مور آگاه
مور و سنگ و شب و زمانه سیاه
(حدیقة‌الحقیقة، بیت ۴۶۹)

گفتارِ سنایی دوسویه‌ست. بیت در معنای اصلیِ خود می‌خواهد به بصیرت و علمِ حضرتِ حق اشاره کند که در تاریکیِ محض، حرکتِ پای مورچه‌ای را هم می‌بیند. اما در کنارِ این معنای مرکزی، اشاره‌ی دومی هم در بیت هست به تاریکیِ زمانه. 
سنایی این مضمون را در عطفِ زمانه به مور و سنگ و شب می‌پرورد.
سیاه‌بودنِ مور و سنگ و شب، به عنوانِ پدیده‌هایی عینی، بدیهی‌ست اما زمانه بر خلافِ آن سه یک واژه‌ی انتزاعی‌ست و در منطقِ معمولِ زمان نمی‌تواند سیاه باشد. 
البته تعبیرِ تاریک‌بودنِ زمانه در متون زیاد به کار رفته اما غالباً این تعبیرها از حدودِ زبانِ ادبی فراتر نمی‌روند. یعنی پیش‌فرض این است که ما می‌دانیم زمانه تاریک نیست اما از حیثِ رنج‌زا بودن و رازآمیز بودن‌اش آن را تاریک می‌خوانیم.
اما کارِ ویژه‌ی سنایی در این است که با عطفِ واژه‌ی زمانه به سه واژه‌ی دیگر، تاریک‌بودن را برای زمانه امری بدیهی می‌کند. در این بیتِ سنایی، تاریکیِ زمانه نه از جنسِ تعبیرهای ادبی بل‌که از جنسِ واقعیت‌های عینی‌ست. یعنی سیاهی از زمانه همان‌قدر فصل‌ناپذیر است که از شب.
به این بیتِ مسعودِ سعد نگاه کنید:
چون از فراقِ دوست خبر دادم آن غراب‌
رنگِ غراب‌ داشت زمانه سیاهِ ناب

معنای اصلیِ بیتِ مسعودِ سعد همان معنای فرعیِ بیتِ سنایی‌ست. اما به شیوه‌ی اجرای این ایده (سیاهیِ زمانه) در این دو بیت نگاه کنیم.
مسعودِ سعد از تشبیه استفاده کرده و سنایی از عطفِ بدیهی‌ساز. هدفِ هر دو تمهید نزدیک‌کردنِ دو واژه‌ی ناهم‌جنس‌ است به هم: سیاهی و زمانه. اما در تشبیهِ مسعودِ سعد کماکان بینِ این دو واژه شکاف و جدایی هست و مصراعِ اول -که نقشِ دستوری دارد- نیز این شکاف را بیشتر می‌کند: زمانه سیاه نیست. اما در موقعیتِ خاص یعنی فراقِ دوست، و با یک دلیلِ موقتی یعنی اندوه، و از زاویه‌ی دیدِ یک شخصِ خاص یعنی شاعر، زمانه مانندِ غراب سیاه‌رنگ فرض می‌شود. 
اما در بیتِ سنایی، بی‌هیچ حرفِ پس و پیش، زمانه به عینه سیاه است.
۰ نظر ۲۷ خرداد ۹۷ ، ۲۰:۱۹
عرفان پاپری دیانت

از عقیده پرهیز کن. هیچ وقت هیچ عقیده‌ای نداشته باش. به خدا اعتقاد نداشته باش. هروقت چیزی در تو شکلِ عقیده گرفت، یعنی که مرده و از تمامِ آن تو فقط جسمِ بی‌جان و نهایی‌اش را داری برای تماشا. 

موزه‌ی رخ‌دادهای گذشته‌ی خود نباش. موزه بودن وقتِ تو را می‌گیرد. تو مجبوری مدام به اشیاءِ موزه‌ات سر بزنی و تمیز-شان کنی و تماشای‌شان کنی. هیچ‌وقت چیزی برای تماشا نداشته باش، تا مجبور شوی چیزی برای تماشا بسازی. و وقتی که ساختی‌ش، نگاه‌اش نکن. سریع از شر-اش خلاص شو.

۰ نظر ۲۶ خرداد ۹۷ ، ۰۰:۵۷
عرفان پاپری دیانت
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۵ خرداد ۹۷ ، ۰۶:۳۹
عرفان پاپری دیانت


داشتم کتابِ آشنایی با علومِ اسلامیِ رضا برنجکار را می‌خواندم. توی فصلِ سوم‌اش یک فصلی دارد به نامِ شریعت،طریقت و حقیقت. وقتی که می‌خواندم حس می‌کردم که توضیحاتِ مؤلف اصلاً واضح نیست. و نه به خاطرِ بیانِ ضعیف‌اش -چون متنِ کتاب کمابیش روشن است- بل‌که به خاطرِ گرهی که در اصلِ مسئله افتاده.


«فقیهان و متکلمانِ شیعه و معتزله (عدلیه) معتقدند که احکامِ شریعت بر یک سلسله مصالحِ حقیقی مبتنی‌ست و عمل کردن به آن‌ها انسان را به سعادت می‌رساند.» صفحه‌ی ۱۵۷


«گروهی از عارفان شریعت را با احکامِ عملی، طریقت را با اخلاق و حقیقت را با احوال یکی می‌دانند. طریقت بر اساسِ حقیقت ترسیم می‌شود» صفحه‌ی ۱۵۸


فرقِ طریقت با شریعت در این چند سطر برای من روشن نمی‌شود. هر دو بر اساسِ یک چیز طرح شده‌اند: حقیقت. و قرار است که به یک نقطه برسند و برسانند. اما پس فرقِ‌شان در چی‌ست؟

فرقِ یک  زاهد (در کانسپتِ مذهبی) با یک عارف در چی‌ست؟

کتاب را که می‌خواندم این‌ها برای‌ام سؤال بود. 


چند شب پیش، شیراز که بودم، رفته بودم خانقاهِ احمدی (نزدیکِ محله‌ی سنگِ سیاه و خانقاهِ سلسله‌ی ذهبیه است)

آن شب برادر-ام هم با من آمده بود. وقتی که نشسته بودیم از من همین سؤال‌ها را می‌پرسید. که این جماعت کی‌اند دقیقاً و فرقِ‌شان با بقیه چی‌ست؟ 

و من واقعاً هیچ جوابی نداشتم. اصلاً نمی‌دانستم که چه باید بگویم. که تصوف چه چیزی مضاف بر مذهب دارد و مضاف اگر نه چه فرقی دارد؟


امروز حینِ خواندنِ کتابِ برنجکار حس می‌کنم که یک جوابی پیدا کردم.

~

به نظر-ام مهمترینِ این تفاوت‌ها باید در نگاهِ مجزای این دو مقوله (طریقت و شریعت/عرفان و مذهب) به اجتماع باشد. 


مذهب یک امرِ اجتماعی‌ست و عرفان یک امرِ فردی. هدفِ مذهب کنترلِ اجتماع است و برقراریِ پیوندهای اجتماعی. اما هدفِ عرفان بریدنِ فرد از جامعه‌ست و گسیختنِ آن پیوندها. 

خصوصاً اگر در یک زمینه‌ی تاریخی، به عصری که ادیان در حالِ شکل‌گیری‌اند نگاه کنیم، این مسئله که هدفِ مذهب کنترلِ اجتماعی‌ست، روشن‌تر می‌شود.


یک بحث در حاشیه:

من با این جمله‌ی معروفِ شفیعی که «عرفان حاصلِ نگاهِ هنری به مذهب است» همیشه مخالف بوده‌ام. هنوز هم هستم البته‌. زیرا فکر می‌کنم که عرفان لزوماً ادامه‌ی دین نیست‌ بل‌که این دو بن‌مایه‌ی مجزا دارند و می‌توانند برهم منطبق باشند یا نباشند. از حیثِ معرفت‌شناختی، ابزارِ شناختِ این دو متفاوت است. 

بگذریم. چیزِ دیگری می‌خواستم بگویم.

با جمله‌ی شفیعی موافق نیستم چون حس می‌کنم معنای آن این است که عرفان همان مذهب است که خوش‌ آب‌ و‌ رنگ شده.

اما حالا گمان می‌کنم که با ایجادِ یک تغییرِ معنایی در کلمه‌ی هنر و یا یک تأویلِ خاص از آن (که در ادامه توضیح می‌دهم) می‌شود با جمله‌ی «عرفان حاصلِ نگاهِ هنری به مذهب است» موافق بود. 

دو نکته از این جمله قابلِ برداشت است:

۱. عرفان از حیثِ زمانی بعد از مذهب رخ می‌دهد. 

۲. یک اتفاق (هنر) چیزی را در مذهب عوض می‌کند و عرفان حاصلِ این تغییر است. 


زهد یک مفهومِ مذهبی‌ست. اما افراطِ در زهد کاری‌ست عارفانه. عرفان افراط است. همان‌طور که هنر افراط است. افراط تکنیکی‌ست برای آشنایی‌زدایی و برجسته‌سازی و از این حیث رفتارِ عرفانی و رفتارِ هنرمندانه به هم شبیه اند.

صوفی با افراط در زهد، ردِ اجتماع را از مفهومِ زهد می‌زداید. و یک امرِ مذهبی‌-اجتماعی را تبدیل می‌کند به یک امرِ ضد اجتماعی و کاملاً فردی. 


به برخی عاداتِ صوفیان، که از دایره‌ی شریعت خارج‌اند٬ نگاه کنیم: گوشت ‌نخوردن، ازدواج نکردن، خلوت‌نشینی و...

همه‌ی این‌ رفتارها کیفیتی ضدِ اجتماعی دارند و اگر فراگیر شوند جامعه را از نظم و از شاکله می‌اندازند. (و به همین دلیل عرفان نه می‌تواند و نه باید که فراگیر شود) گوشت‌نخوردن مناسباتِ اقتصادیِ تولید و مصرف را به هم می‌زند. تجردپیشگی تناسل را قطع می‌کند و خلوت‌نشینی ادامه‌ی حیاتِ جمعی را ناممکن می‌سازد به کلی. 


انجامِ آن‌چه ضروری نیست. مثلِ رعایتِ سجع در کلام و قافیه در شعر. تکلفِ زبانی. ریاضتِ جسمانی. و این‌ها همه منجر می‌شوند به برجسته‌سازی(foregrounding).

عرفان گونه‌ای از هنر است. مثلِ ادبیات، سینما، مجسمه‌سازی و... . همان‌طور که هر شاخه‌ی هنری بستری برای کار دارد (زبان، تصویر، سنگ و...) بسترِ عرفان هم زندگی‌ست.

در عرفان خلاقیت و نبوغِ فردی اهمیتِ بسیاری دارند. برعکسِ مذهب که اساسِ آن تقلید است. 

عارف، به مثابه یک هنرمند، با استفاده از تکنیک‌‌های برجسته‌ساز، در زندگی (یعنی بسترِ کارِ هنری‌اش) آشنایی‌زدایی می‌کند و به آن فُرم می‌دهد و از این حیث عارف بودن یک مهارت است. مهارتِ استفاده‌ی ناخودآگاه از این تکنیک‌ها.


مهارت چی‌ست؟ شعورِ ناخودآگاهِ جسم.

~

اما انواعِ هنر چه‌طور و در طیِ چه فرآیندی به وجود می‌آیند؟


یک پدیده‌ی اجتماعی که نیازهای جمعی را برطرف می‌کند، به مرور از حیطه‌ی جمعیِ خود فراتر می‌رود و فردی می‌شود و از مرحله‌ی پاسخ‌گویی به نیازها عبور می‌کند و به آرایشِ خود می‌پردازد.


چند مثالِ روشن‌تر:

نقاشی‌های روی دیواره‌ی غارها را مقایسه کنید با فی‌المثل نگاره‌های بهزاد. یا قصه‌هایی را که انسان‌های اولیه دورِ آتش برای هم تعریف می‌کرده‌اند را مقایسه کنید با داستان‌های گلشیری. 

اولی برای پاسخ دادن به یک نیازِ همگانی به وجود می‌آید (برای مثال نیاز به قصه‌شنیدن، نیاز به سرگرمی) و دومی وقتی به وجود می‌آید که آن نیاز بر طرف شده است. و هدفِ آن دیگر نه برطرف کردنِ نیازهای جمعی بل‌که خلقِ فُرم است.

این قیاس را با همین الگو می‌شود میانِ مذهب و عرفان هم کرد. 

~

ادامه:

حالا که این یادداشت این‌قدر پریشان و آشفته شد، یک مطلبِ دیگر هم اضاف کنم، نقلِ به مضمون از کتاب «از زبان‌شناسی به ادبیات» کورش صفوی.

کورش صفوی در تبیینِ دوگانه‌ی شعر/نظم می‌گوید که نظم حاصلِ قاعده‌افزایی‌ست به زبان و شعر حاصلِ قاعده‌کاهی‌(هنجارگریزی)ست از زبان. نظم با افزودنِ قواعدی زبان را منظم و موزون می‌کند و شعر با زدودنِ قواعد، زبان را می‌پریشد.

این الگو را می‌توان به دوگانه‌ی مذهب/عرفان هم تسری داد:

مذهب (مثلِ نظم) با قاعده‌افزایی (شریعت، احکام، عبادات و...) زندگی را منظم و موزون می‌کند و عرفان با برهم‌زدنِ هنجارها نظمِ زندگی را به هم می‌ریزد. 

عرفان در پیِ خلقِ شوریدگی‌ست.

۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۷ ، ۰۱:۴۶
عرفان پاپری دیانت

واژه‌ی مرگ نیاز به متمم دارد. و در زبان این متمم از مرگ افتاده.

مرگ همیشه ازچیزی‌ست. و حرفِ اضافه‌ی از همیشه جواب می‌طلبد: به.

پس مرگ اشاره‌ای‌ست به طیف و هجرت در امتدادِ آن.

مرگ یک رفتارِ دو سویه‌ست:  مردن از چیزی به چیزی. 

۱ نظر ۲۱ خرداد ۹۷ ، ۲۲:۰۵
عرفان پاپری دیانت

این روزها عقده، با همان هیئتِ شنیع‌اش، باز دارد می‌آید سراغ‌ام. من در تنگنای گره گیر می‌کنم. کوچک می‌شوم. ثقیل می‌شوم. و از آن‌چه هستم بی‌بهره‌تر می‌شوم.


می‌ترسم عقده باز زشت‌ام کند.

وقتی در گیر و گرهِ عقده‌ام، ذهن‌ام هی تنگ و هی محدود می‌شود. از زیبایی بی‌نصیب می‌شوم چون زیبا را خطرناک و خود-ام را بی‌دفاع می‌بینم برابر-اش.


هوا سمی‌ست. هوا کدر است. و من اگر نفس بکشم می‌سوزم. و من ناگهان می‌بینم که نفس نکشیده‌ام و دل‌ام از هوا هم کدرتر است. من برای آن‌که تیرگی را تحمل کنم، از او تیره‌تر می‌شوم ناخودآگاه.


ژستِ من در مواجهه با عقده ژستِ نفس‌تنگی‌ست.

زهد، اما زهدی ناقص.

تصویرِ دقیقِ من در گره‌گاه:

یک نفر نفس‌اش را به سختی حبس کرده، زیرا شش‌های او از هوا می‌ترسند. 

۰ نظر ۲۱ خرداد ۹۷ ، ۲۲:۰۲
عرفان پاپری دیانت

می‌خواهم دور بگیرم اما در این گره‌گاه، از آن‌سوی استوانه‌ی بدن‌ام من بی‌بهره‌ام. و حالا دیگر دور و نزدیکِ تو یکی‌ست؛ در این آیینه‌زار، در این مزار. 


دهان باز کردم. در گلوی من چیزی شکلِ نخستینِ خود را می‌خواست. در دهانِ من هوا بود و من هوا بودم، تمام. و وقتِ غروب، هوا سیاه‌تر می‌شد هی به ایجاز می‌رسید در دهن‌ام من آن‌قدر کش‌اش دادم که حالا تمامِ تن‌ام دهانی‌ست، ثقیل.


کسی مرا از پشت بغل کرده که تن‌اش کدر است و زبان‌اش با ما بی‌گانه‌ست. دست‌های‌اش را آورده رو به روی من و دو سرِ رشته را می‌کشد و گره‌ هی تنگ‌تر می‌شود و من صورتِ شما را هی گنگ‌تر و هی بی‌هوده‌تر می‌بینم. 

در این گره‌گاه که دور و نزدیکِ تو حالا یکی‌ست.

۰ نظر ۲۱ خرداد ۹۷ ، ۲۱:۵۵
عرفان پاپری دیانت

گریزِ معشوق از عاشق برای آن است که وصال نه اندک کاری است.
زیرا تا او او نبود، عاشق تن در ندهد.
معشوق هم تن در ندهد تا عاشق، او بود. تا در درونِ او، او را تمام نخورد و از خود-اش نشمارد و به کلی قبول اش نکند، از او گریزان بود. 
اگرچه معشوق در ظاهرِ علم این حقیقت نداند اما دل و جانِ او داند که نهنگِ عشقی که در نهادِ عاشق است از او چه می کشد یا بدو چه می فرستد.
گاه او شمشیر آید و این نیام، گاه به عکس.

(سوانح، احمد غزالی)

~

آن‌قدر منتظر می‌مانم تا این باران تو را به تمامی فرسوده کند. تا چیزی از زیباییِ تو باقی نگذارد. و روزی که تمامِ زیبایی‌ات را از دست دادی، من عاشقِ دست‌های خالی‌ات، عاشقِ صورتِ تکیده‌ات خواهم بود.

~

مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم

دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم


دیده سیر است مرا جان دلیر است مرا

زهره شیر است مرا زهره تابنده شدم


گفت که دیوانه نه‌ای لایق این خانه نه‌ای

رفتم دیوانه شدم سلسله بندنده شدم


گفت که سرمست نه‌ای رو که از این دست نه‌ای

رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم


گفت که تو کشته نه‌ای در طرب آغشته نه‌ای

پیش رخ زنده کنش کشته و افکنده شدم


گفت که تو زیرککی مست خیالی و شکی

گول شدم هول شدم وز همه برکنده شدم


گفت که تو شمع شدی قبله این جمع شدی

جمع نیم شمع نیم دود پراکنده شدم


گفت که شیخی و سری پیش رو و راهبری

شیخ نیم پیش نیم امر تو را بنده شدم


گفت که با بال و پری من پر و بالت ندهم

در هوس بال و پرش بی‌پر و پرکنده شدم


گفت مرا دولت نو راه مرو رنجه مشو

زانک من از لطف و کرم سوی تو آینده شدم


گفت مرا عشق کهن از بر ما نقل مکن

گفتم آری نکنم ساکن و باشنده شدم

(از دیوانِ شمس)

۱ نظر ۲۰ خرداد ۹۷ ، ۰۱:۳۲
عرفان پاپری دیانت

امروز بیست سال‌ام تمام شد. می‌خواستم چیزی بنویسم. اما چند سطر از یک قطعه شعر مدام خود-اش را پیش می‌کشید و من را پس می‌زد. «ذهن‌ام از امراضِ کویری فرسوده‌ است» «سلامِ عقده هنوز بی‌پاسخ است». گفتم چه کاری‌ست دیگر. خودِ قطعه را این‌‌جا می‌گذارم. و امروز در روزِ تولدِ بیست‌سالگی‌ام، برای تمامِ کسانی که دوست‌ام دارند و دوست‌ِ‌شان دارم، آرزویِ هولناک‌ترینِ بلاها را می‌کنم. 


در آینه تنها
نیمی از خودم را می­ بینم.

جُستم هر جا   خندخندان
عبورِ گاریِ بی­ بار بود و
میلِ ما به مکافات...

از آخرین آدمی
که مرا سطل دیده بود
فقط یک جداییِ ناچار
فاصله دارم
و چشمانمان تداخلِ دیگرهاست
که میانِ این همه میز
می گدازند

ذهنم از امراضِ کویری فرسوده است.

از مشتم چگونه گریخت؟
باز به آسمان می­ نگرم
چیزی نمی­ پرسم ـ
اندازِ دوریِ فردا
همه از عشقِ من است
امّا تو باور نداری و
پاییز تنِ یک کودک می ­شود.

که آب
چاله هایِ قدیمی را
پربار می کند
یعنی میانِ هجمه ­یِ فردا
امروز.

و آتش چون همیشه می­ سوزد
و کلمات حدوداً همان معانی را می­ دهند
و سلامِ عُقده هنوز بی­ پاسخ است.

دستی که دراز کردی
به عالمی دیگر شد
ادامه دادی و بازگشتی
تا از تو هیچ نپرسیدند   چرا نرفتی
زیرا که دانشی بیهوده است.

اتّفاق یکباره نبود
خبرگزاری از پیش منتشر کرده بود
که پاییز است.
و نَفَس اگر تنگ می ­شد
پمپِ گاز جبران می ­کرد
و قلب اگر می ­خوابید
ناکوک بود.

پس جسمی در پنجره پیدا شد
که به آینده هیچ­ گونه شباهت نداشت
دانستم که دیگر نخواهی آمد
و گل­ های رنگِ آبی
یک­ یک تکرار می­ شدند

غروب

تمایلی به رنگِ چشمانت نداشت

و من به خودم آمدم.

(محمدرضا ضیغمی)

۱ نظر ۱۹ خرداد ۹۷ ، ۰۱:۰۰
عرفان پاپری دیانت
یکی از دوستانِ من، حدودِ دوماه پیش برای‌ام تعریف می‌کرد که وقتی مریض بوده و توی بیمارستان بستری بوده، توی خواب من را دیده‌.
- دنیای ذهنیِ تو بود. با چند نفرِ دیگه توی خیابون راه می‌رفتیم و بهمون توضیح می‌دادی که چند وقته این شکلیه این جا و خیلی خیلی قشنگ بود همه‌جا. خیابون سنگ‌فرش، مغازه‌ و اینا، شهرکِ سینمایی.
بعد بعضاً بالای بعضی مغازه‌ها یه سری دایره‌های شفاف بود و...
~
امروز دمِ سحر من خواب و بیدار بودم و توده‌ی متراکمِ بلا پس و پیش‌ام بود و من خوابی دیدم که ادامه‌ی خوابِ دوست‌ام بود. ردِ آن و ابطالِ آن بود. 

«هرآن‌چه سخت و استوار است دود می‌شود و به هوا می‌رود.»

همان‌جا. توی همان شهرِ ذهنِ من. خیابانی نبود. و جای سنگ‌فرش، شنزار بود. بالای مغازه‌ها دایره‌های رنگی نبود و کسی جز من نبود و کسی از من چیزی نمی‌پرسید و من نمایشی را برای هیچ‌کس نمی‌دادم. اما همان‌جا بود. 
تاریک بود و تاریکی بُرش می‌خورد. شنزار بود و شنزار لایه‌به‌لایه می‌شد و من از چهره می‌افتادم. سؤال بود و سؤال من را می‌تراشید. و تمامِ ژست‌های من از تن‌ام می‌ریخت.
یک کاردِ بزرگ. یک تیغه‌ی بزرگ،که نمی‌دیدم‌اش، تاریکی را ورق‌به‌ورق می‌برید. از بینِ ورق‌ها سپیده سر می‌زد و گم می‌شد. . بادهایِ سمیِ بیابان تمامِ زیباییِ من را می‌سوختند. زبانِ من در دهن‌ام آب می‌شد. و من در آن مهلکه آسوده می‌شدم. من کریه می‌شدم. نه کسی سؤالی از من می‌پرسید و نه من جوابی داشتم برای کسی. 
فقط بادیه بود و برش. و تمامِ چیزهایی که دوست‌ام در خواب‌اش دیده‌بود، توی خوابِ من دود می‌شدند و به هوا می‌رفتند. و مثلِ ستاره‌ها در سپیده‌ی سحری ناپدید می‌شدند.

(از دوست‌ام -اگر این‌جا را می‌خواند- بابتِ نقلِ رؤیای‌اش عذرخواهی می‌کنم.)
۱ نظر ۱۷ خرداد ۹۷ ، ۱۶:۱۹
عرفان پاپری دیانت

من وقتی که در خود-ام گیر ام و یا با چیزی از خود-ام درگیر ام، مکالمه‌ام با فرهنگ بریده می‌شود و فکر-ام از فرهنگ می‌افتد.

من فقط وقتی می‌توانم به فرهنگ و در فرهنگ فکر کنم که سلامت‌ام. چون فرهنگ بسته است‌ و در دستِ زمان و در زبانِ آدم‌ها نهایت گرفته و منجمد شده‌است‌. و به همین خاطر من وقتی که در میانه‌ی خود-ام ام و سیال‌ام، از چنین چیزِ کامل و نهایی‌ای بد-ام می‌آید.

من فرهنگ را در نهایتِ زیبایی و سلامت می‌بینم و به همین خاطر وقتی که بیمار ام، به فرهنگ بی‌ربط می‌شوم. برعکس وقتی که حال‌ام خوب است، رشته‌های بدن‌ام به هم می‌پیوندد و من یک‌پارچه و منجمد و هشیار می‌شوم و آن‌وقت روزنه‌های فرهنگ هم به من باز می‌شود.

آن وقت (یعنی برعکسِ حالا که وقتِ بلاست) فرهنگ مثلِ آب به جریان می‌افتد و ذهنِ سنگیِ من می‌تواند در آن شنا کند.


اما یک چیزِ دیگری هم هست و این‌که من وقتی بدحال ام، اگرچه فرهنگ را از پیشِ چشم‌ام دور می‌کنم اما او می‌رود پشتِ سرِ من می‌ایستد.

من وقتی که غمگین ام، لج‌باز می‌شوم با دیگران (یعنی با فرهنگ) اما غمگینیِ من یک غمگینیِ فرهنگی‌ست. 

شاید غمِ من مالِ خود-ام باشد اما ژست‌ام (ژستِ غمگین بودن‌ام) را خود-ام نساخته‌ام و دیگران و گذشتگانی که از خود-ام رانده‌ام، در شکلِ  صورت‌ام حضور دارند.

من وقتی که مریض‌ام، حال‌ام از هرچه کتاب به هم می‌خورد. (چون کتاب‌ها از بلا عبور کرده‌اند) همه‌ی‌شان را روی میز-ام ول می‌کنم و می‌روم ولو می‌شوم روی تخت. اما باز هم در نبودِ کتاب‌ها، من روی تخت‌ام به شکلِ همان کتاب‌ها مریض‌ام.


یک زمانی سر برون کن از حجاب

از برای عاشقانِ دنگ را

تا که عاقل گم کند مر راه را

تا که عاشق بشکند فرهنگ را

«مولوی»

۰ نظر ۱۴ خرداد ۹۷ ، ۰۰:۲۵
عرفان پاپری دیانت

مسئله وقتی که به جریان (یا از جریان؟) افتاد، پس‌زمینه‌ی من می‌شود. یعنی پیشِ من دیگر پسِ اوست و او پس و پیشِ من است. مسئله روزِ من می‌شود. روزمره‌ی من می‌شود. و انگار از یک جایی به بعد، هرچه روزیِ من می‌شود روزی از او بوده.

۰ نظر ۱۳ خرداد ۹۷ ، ۲۳:۳۴
عرفان پاپری دیانت
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۳ خرداد ۹۷ ، ۲۲:۴۲
عرفان پاپری دیانت

دیروز که بیدار شدم دوسه ساعتی دورِ خود-ام چرخیدم تا غروب شد. پوشیدم رفتم پارکِ هنرمندان. همان‌جا یک چیزی خوردم و رفتم کله‌سرخ را دوباره دیدم. و وقتی که می‌دیدم‌اش آسوده بودم. و توی این آسودگی 

حوصله‌ام نمی‌شود. 

~

فرسودگی با این جمله شروع می‌شود:

اتفاقی روی داده است که از آن هیچ نمی‌دانم.


امروز از پنجره که بیرون را نگاه می‌کردم یک گربه‌ای دیدم. مرده بود. نمی‌دانم ماشین زده‌بود-اش یا چه. نصفِ سر-اش نبود و توی خون افتاده بود کفِ زمین. من خیلی گربه‌ها را دوست دارم و وحشت‌ کردم. یک آن سر-ام را برگرداندم ناخودآگاه تا نبینم‌اش. حالا به این فکر می‌کنم که دیدنِ این گربه و سرگرداندنِ من انگار تمثیلی بود از آن‌چه از سرِ من گذشته یا هنوز می‌‌گذرد.

یک اتفاقی می‌افتد برای تو. یک چیزی می‌بینی و آن‌قدر می‌گُرخی که دیگر نگاه نمی‌کنی. من سریع سربرگرداندم. آن شب که یزد، توی اتاق‌ام دراز کشیده بودم و اتفاق افتاد، من یک لحظه دیدم‌اش و سریع سر-ام را برگرداندم به یک سمتِ سومی و هنوز به سمتِ سوم دارم نگاه می‌کنم. اگر کسی از من بپرسد که چه اتفاقی افتاده یا خود-ام از خود-ام بپرسم که چه دیده‌ام، هیچ جوابی ندارم چون یک لحظه بیشتر چشم‌ام باز نبود. فقط می‌توانم بگویم هولناک بود. هولناک است. 

~

بعد برگشتم خانه. امید آمد پیش‌ام. یک طوری بود و عجیب بود. فکر کردم چون چند وقت است ندیده‌ام‌اش لابد زبان‌اش رنگ عوض کرده و بعد فهمیدم که نه حال‌اش سرِ جا نبوده. و امروز (یعنی فردای آن شب) مثل همیشه حرف می‌زد. 

یک قصه از گوگول خواندیم با امید و امین. کالسکه. جالب بود فقط. خوش‌ام نیامد وگرنه. شبیهِ قصه‌های چخوف بود، بی‌ صدای چخوف. از آن جنونی که توی کارهای گوگول هست (دماغ، شنل، یادداشت‌های یک دیوانه و...) خبری نبود توی قصه. بعد حرف زدیم که مثلاً بخواهیم از قصه اقتباس کنیم چه می‌کنیم. و فکر کردیم که صحنه‌های قصه را چه‌طور و با چه ضرب‌آهنگی می‌شود به هم کات زد. امین گفت می‌شود از آخر آمد به اول. و به نظر-ام هم ایده‌ی بدی نبود، اگر در حدِ یک تمهیدِ جذاب نماند. و گفت که می‌شود شروعِ قصه‌ سیاه‌سفید باشد و بعد از ورودِ هنگِ سواره‌نظام به شهر تصاویر رنگی شوند و کالسکه هم توی این رنگ و بی‌رنگی در رفت‌وآمد باشد. من گفتم که می‌شود قصه را با یک لحنِ گروتسک اجرا کرد. روایتِ قصه رئال باشد و لحنِ تصویرها فانتزی (و وحشت‌زا). مثلِ پرتقالِ کوکی کمابیش. می‌شود کات‌هایی که منطقاً باید زد را نزد. مثلاً صحنه‌ی مست‌به‌خانه برگشتنِ فیثاغور فیثاغورویچ را توی کالسکه کامل نشان داد. و این که توی قصه اشیاء مهم اند. اما توی فیلم این اهمیت از بین می‌رود چون تمرکزِ دوربین  روی اشیاء نیست (در صورتی که در متن این تمرکز هست) و می‌شود با آشنایی‌زدایی از اشیاء (مثلاً با روایتِ فانتزی از آن‌ها) این تمرکز را به وجود آورد.

مهم نیست حالا. 

بعد نشستیم ایوانِ مخوفِ آیزنشتاین را دیدیم که من خواب‌ام برد وسط‌اش.

~

امروز عصر بیدار شدیم، من و امید. حضورِ امید من را آسوده می‌کرد از ل.

چند ساعتی تا شب مانده بود. 

با امید توی بالکن نشستیم. آواز خواند امید. بعد یکی از مقاله‌‌های کتابِ هاشمی‌نژاد را خواندیم. فرهنگ پایه‌ی تیپ‌شناسی ایرانی که معرفی و کشفِ کتابِ مرآت‌البلهاست. مقاله‌ی خیلی خوبی بود. نثرِ بی‌نظیری دارد هاشمی‌نژاد. خدا رحمت‌اش کند. توی مقاله یک تکه‌هایی هم از اعتمادالسلطنه آورده بود. خیلی خندیدیم. وقت کنم دل‌ام می‌خواهد خاطراتِ اعتمادالسلطنه را بخوانم.

~

بعد من شام درست کردم. امید زنگ زد به ایمان. آمد پیشِ‌مان. ایمان را دورادور دوست دارم. 

یک داستانِ بلند یا رمانِ کوتاهی دارد هاشمی‌نژاد. به نامِ خیرالنساء. گفتیم که این را بخوانیم امشب. دو فصل‌اش را خواندیم با ایمان و امید. بعد شام خوردیم. بعد بقیه‌اش را خواندیم.

هرچه بگویم چه قدر این کتاب روشن است کم گفته‌ام. مثلِ آبِ سردی بود که می‌ریزد روی سرِ آدم. تازه‌ی تازه شدم. این خیرالنساء مادربزرگِ هاشمی‌نژاد بوده و این کتاب هم روایتِ زندگی و ذهنِ اوست.

~

دارد خنده‌ام می‌گیرد.

~

امروز داشتم فکر می‌کردم به این‌که چه‌قدر هر چیزِ خواستنی‌ای را نمی‌خواهم. نه به دلیلِ خاصی هم. بخواهم که چه بشود؟ که خوب بعد-اش چه؟

من به آینه نگاه می‌کنم. دیگر هیچ چیز توی دست‌ام نیست جز همین که هیچ چیز توی دست‌ام نیست‌ و معنیِ دست‌های من همین است.

باید به فقری که توی صورتِ من رسوب کرده قولی بدهم. قولِ فقرِ مدام. اما نمی‌توانم. اصلاً نمی‌توانم همچین قولی بدهم. چه کسی می‌تواند همیشه خود-اش را تشنه نگه دارد؟

من دارد خنده‌ام می‌گیرد از این همه بی‌معنایی.

خواب می‌دیدم که توی کوچه‌ای تمامِ آب‌ِروی من ریخته. واقعاً ریخته بود. داشتم روی آب‌ِ‌روی ریخته‌ی خود-ام لیز می‌خوردم.

۰ نظر ۱۲ خرداد ۹۷ ، ۰۴:۳۸
عرفان پاپری دیانت
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۱ خرداد ۹۷ ، ۰۰:۱۳
عرفان پاپری دیانت

بر هزار سیب چشم می‌بندم، تا یکی را ببینم.

امروز هوا طوفانی شد. من توی طوفان بودم و باد داشت من را می‌برد. من یک کتابی خریده بودم. ذوقِ خواندن‌اش را داشتم خیلی. اما هوا طوفانی بود. باد داشت مرا می‌برد. من یک چیزی توی دست‌ام داشتم که ذوق‌اش را داشتم. من توی ایستگاهِ بی‌آرتی بودم. هوا طوفانی بود. من باید به خانه می‌رسیدم. من باید به خانه برسم. در این طوفانی که امروز عصر آمد، من باید یک چیزی را پنهان می‌کردم. من باید یک چیزی را پنهان کنم تا به خانه برسم. توی خانه هم هیچ کسی نیست. من باید یک چیزی را آن‌قدر به تعویق بیاندازم که تمام شود. مثلِ خواب که خیلی که به تعویق‌اش می‌اندازیم، از سر-مان می‌پرد. این روزها طوفانی‌ست. من مثلِ یک گویِ سربیِ کوچک خود-ام را خلاصه کرده‌ام تا طوفان تمام شود. من با این ژست (ایجازِ تمام) دارم خود-ام را حفظ می‌کنم از چیزی. پس از هر چه خارج از من می‌گذرد چندش‌ام می‌شود. به اتفاقاتی که در جهانِ مفصلِ بیرون رخ می‌دهد بددل‌ام. من باید توی این طوفان خود-ام را به خانه برسانم. یک بوته‌ی خار توی سینه‌ی من دارد رشد می‌کند. من باید خود-ام را به خانه برسانم.

~

یک نفر می‌آید مچاله را از روی زمین بردارد. اما مچاله به یک نفس بند است. اگر به او دست بزنند یک لحظه سراپا خاکستر می‌شود. (اجمالِ ناگهانِ او در لمسِ دستِ دیگری فرامی‌رسد.)

~

امروز اولین جلسه‌ی شورای صنفی بود. رفتم.

یک سری کار بود بینِ‌مان تقسیم شد. قرار شد من یک نامه‌ای بنویسم به معاونِ پژوهشیِ دانشکده که در ایامِ فرجه‌ها تالارِ پژوهش را تا هفت باز نگه دارند.

~

دمِ صبح، پنج و نیم شش بود ساعت، من مثلِ هر صبح مزامیر می‌خواندم. یک نوتیفیکیشنی آمد. محمد علیشاهی لایو گذاشته بود. داشت تنبور می‌زد. فقط هم من بودم توی لایو-اش. چه وقتی بود. چه وقت بود؟ نیم ساعتی شد. محمد تنبور می‌زد و من قصه‌ی سرگردانی بنی‌اسرائیل را می‌خواندم. مزمور ۷۸.

~

جلسه‌ی شورای صنفی که تمام شد با بیژن رفتیم آن دستِ انقلاب یک نیم ساعتی توی کتاب‌فروشی‌ها چرخیدیم. 

من یک از کتاب‌فروشیِ بیدگل یک کتابی خریدم به نامِ «فعل» که عنوانِ دیگر-اش هست «شطحیاتی در دستور». نمایشنامه ست. نویسنده‌‌اش کسی‌ست به نام محمد رضایی راد. کتابِ خوشگلی هم هست. جلد و کاغذِ خیلی جذابی دارد. بعد رفتیم خوارزمی. «عشقِ گوش عشقِ گوشوار» قاسم هاشمی‌نژاد را خریدم بعد از چند ماه دل‌دل‌ کردن.

و بعد طوفان شد. من خود-ام را رساندم به خانه‌.

~

توی مواجهه‌ی اول‌ام با کتاب یک کمی دل‌زده شدم. کمی هم مسخره کردم. اما مهم نیست. اما این ها مهم نیست‌. حرفِ کتاب چیزِ دیگری ست. و برای من وقتی که به میانه رسید، عکسِ خود-ام شد.

حالا حوصله‌ام نمی‌شود درباره‌ی کتاب حرف بزنم. یک آن گذشت و یک تصویری از هلاک از خود-اش به جا گذاشت. 

هلاکِ ما به بیابانِ عشق خواهد بود.


فرهاد: ما چرا اسم می‌ذاریم روی کسی؟

افراشته: چرا اسم می‌ذاریم روی کسی؟

شیوا: تا بتونیم صداش کنیم.

فرهاد: وقتی صداش نمی‌کنیم چی؟

شیوا: چی؟

فرهاد: وقتی صداش نمی‌کنیم داریم چه کار می‌کنیم؟

.

انسانِ نخستین نمی‌گفت می‌رم، می‌رفت. نمی‌گفت بده، می‌گرفت.نمی‌گفت می‌خوام بخورم، می‌خواست و می‌خورد.


نمایشنامه‌ی فعل شرحِ هبوطِ فعل به مثابه کنش است در فعل به مثابه زبان. هبوطی که در آن عشق از کنش به کلام تنزل می‌یابد و فعل از زندگی رخت برمی‌بندد. کوششِ آدمِ اصلیِ نمایش برای فهمِ این معناست که آیا عشق را می‌توان از چارچوبِ زبان به کنشِ محض فرابرد و آن‌ را تا نهایی‌ترین مرز‌های‌اش پیش برد؛ به جایی که زبان به انتها می‌رسد و تنها فعلِ ناب باقی می‌ماند. (پشتِ جلد)

~

بینِ دوکلمه فرق می‌گذارم برای خود-ام تا چیزی را روشن کنم: «درد» «بلا»

بلا همان درد است که تقدیم شده. هدیه داده شده. (در مثنوی: مرد عرب کاسه‌ی آب را -فقرش را- به خلیفه تقدیم می‌کند.) 

تبدیلِ درد به بلا یک حرکت است. یک حرکتِ آنی. این حرکت شکلِ چهره‌ی تو را عوض می‌کند.

~

به این بیت فکر می‌کردم : عاشقِ روی جوانی خوش و نوخاسته‌ام/ وز خدا دولتِ این غم به دعا خواسته‌ام.

می‌بینی چه هولناک است؟ تو توی این بیت چه می‌بینی؟

یک رخ‌دادِ تمام. پیر در دورترین جایِ سفر، در سرحدِ مرز‌های‌اش بر یک جوانی عاشق می‌شود. تنهاییِ تمام است این فاجعه. این دو نفر-پیر و جوان- چه قدر بی‌گانه‌اند با هم. پیر دمِ مرگ است. در چند قدمیِ مرگ‌اش به عشق نگاه می‌کند. عشق برای‌اش اشاره‌ای به مرگ است. برای جوان عشق سرخوشی و کام‌جویی‌ست.

از خدا دولتِ این غم به دعا خواسته‌ام. 

~

الف دست‌های‌اش را به میله‌ای، به چیزی سخت چسبانده. محکم به چیزی چسبیده.

~

من چرا این یادداشت را می‌نویسم؟ چه کارِ بی‌هوده‌ای‌ست. آن هم در این وضع. در این روزهای بلا من چرا این چیزها را می‌نویسم؟

بر هزار سیب چشم می‌بندم، برای دیدنِ یکی. 

~

یک حکایتی توی بابِ سومِ بوستان هست که خلاصه و نهایی‌شده‌ی تمامِ چیز‌هایی‌ست که در این مدت توی ذهنِ من می‌گذشت. این حکایتِ نتیجه‌ی تمامِ زندگیِ من است تا حالا. 

۱ نظر ۱۰ خرداد ۹۷ ، ۰۲:۰۸
عرفان پاپری دیانت


استحقاقِ لذت‌بردن از چیزها را باید در خود به وجود آورد. 

پیش‌فرض این است که ما حقِ هیچ چیز را نداریم، مگر این که آن حق را به وجود بیاوریم. 


در این که من بهره‌مند باشم از چیزی، توهینِ آشکارِ من به خود-ام هست.


توی افطاری خوردن یک نکته‌ای هست: تو بهای آن‌چه می‌خوری را پیش‌تر با گرسنگی‌ات پرداخته‌ای.

و بهای چیزها را باید از پیش پرداخت. چون اگر از پیش نپردازیم، از پس از ما می‌گیرند با گرفتن‌اش از ما. و آن‌وقت کجا تحمل‌اش را داریم؟

~

وقتی می‌بینم کسی از چیزی لذت می‌برد از چشمِ من می‌افتد و خود-ام از چشمِ خود-ام می‌افتم؛ از چیزها لذت که می‌برم.

خاصه وقتی کسی از من لذت می‌برد دیگر حال‌ام از-اش به هم می‌خورد. 

این که من برای تو جذاب‌ام، توهینِ آشکارِ تو به من است. 

وقتی که تو من را دوست داری داری من را می‌دری و حق بده که بیزار باشم از تو.

این که یک آدمِ زنده من را بخورد برای من ترسناک است.(و خود-ام هم تا زنده‌ام سعی می‌کنم کسی را نخورم)

اما چه وقت من خود-ام را تسلیمِ تو می‌کنم؟ وقتی که مرده باشی. من عاشقِ لب و دندانِ جنازه‌ها هستم. وقتی که تو مرده باشی آن‌ وقت من می‌آیم و به تو لب می‌دهم. 

پس دیدار و بوسه‌ی ما به قیامت. مگر این که قیامتِ‌مان را جلو بکشیم من و تو.

و آن وقت، یعنی بعد از این که قیامتِ‌ ما اتفاق افتاد، تازه حق داریم که هم را بخواهیم. آن وقت من با جنازه‌ی تو توی پارکی قرارِ ملاقات می‌گذارم. و قبل‌اش می‌روم چیزهای تندمزه می‌خورم تا مطمئن شوم که دهن‌ام دیگر هیچ مزه‌ای را حس نمی‌کند و این‌طوری به جنازه‌بودنِ خود-ام مطمئن می‌شوم. و وقتی که مطمئن شدم که دهان‌ام دیگر هیچ مزه‌ای را حس نمی‌کند، می‌آیم به آن پارک و حسابی از جنازه‌ی تو لب می‌گیرم. 

اگر هنوز زنده‌ای و خیال می‌کنی که عاشقِ من‌ای، عاشق نیستی و داری با من لاس می‌‌زنی فقط و حق بده که از تو چندش‌ام بشود.


همه سربه‌سر مرگ را زاده‌ایم. 

پس تا زنده‌ایم، نفس‌کشیدن و آب‌خوردنِ‌مان هم گناهِ کبیره است. 


پس اول بمیر. بعد بیا.

۰ نظر ۰۹ خرداد ۹۷ ، ۰۳:۴۵
عرفان پاپری دیانت

موجودِ تهدیدشده توی خود-اش جمع می‌شود، به خود-اش کوچک‌ترین حجمِ ممکن را می‌دهد، برای این که کم‌ترین سطح را به ضربه‌ها بدهد.

«از مقاله‌ای از ژرژ پوله»
___
چیزی که در چند پستِ قبل نوشته‌ام همین است: «ایمان یک ژستِ ذهنی‌ست.» این ژست همین موجز شدن از ترسِ تهدید است. از هولِ جهانِ مفصل. 
___
«چلقیدن» یک مصدر است در زبانِ جنوبی‌ها. این مصدر اشاره به همین ژستِ ذهنی دارد. 
۱ نظر ۰۸ خرداد ۹۷ ، ۲۳:۵۹
عرفان پاپری دیانت

وقتِ سیاه

* در این ورطه

۰۸ خرداد ۹۷ ، ۲۳:۳۷
عرفان پاپری دیانت
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۸ خرداد ۹۷ ، ۰۴:۵۹
عرفان پاپری دیانت

سحرِ روزِ هفتِ خرداد. ساعتِ سه و خرده‌ای:

.

۰ نظر ۰۷ خرداد ۹۷ ، ۰۳:۳۴
عرفان پاپری دیانت

ایمان یک ژستِ ذهنی‌ست. 

۰ نظر ۰۷ خرداد ۹۷ ، ۰۲:۱۲
عرفان پاپری دیانت

امشب سرِ شب بهار زنگ زد که با چند نفر از بچه‌ها نشسته‌ایم توی کافه اگزیت و بیا. حوصله نکردم. وقت‌ام خوش بود و تازه کولر را راه انداخته بودیم و خواستم یکی دو ساعتی برای خود-ام زیرِ کولر بنشینم. نشستم و یک چیزهایی نوشتم برای خود-ام. بعد جوانی‌ها را ورق زدم. شقاقلوس مرا برد به یک قصه‌ای. این قطعه بی‌نظیر است. اما هنوز یا شاید حالا دیگر با کلِ راحت نیستم. می‌خواستم یک یادداشتی بنویسم که «چرا جوانی‌ها را دوست ندارم» و حوصله نکردم. 

آخر شب، دوازده بود حدوداً، بهار پیام داد که اگر تنگ کرده‌ای به امیدِ خدا پاشو و بیا. رفتم.

یک سی‌نفری آدم نشسته بودند حدوداً. مافیا قرار بود بازی کنیم. تا حالا توی جمعِ به این شلوغی مافیا بازی نکرده بودم. یک نقش‌های عجیبی توی بازی بود. خیلی خوب بود. یک کسی بود به نامِ سروش. که دمِ دستِ خدا بود توی بازی. بعد یک کشیش بود در مقابلِ سایلنسر. و کار-شان این دو تا باز و بسته کردنِ زبانِ آدم‌هاست. کشیش زبانِ کسی را که سایلنسر لال کرده باز می‌کند. کشیش را تا حالا ندیده بودم. 

و بعد یک چیزِ بی‌نظیری بود توی بازی. که معمولاً گویا در بازی‌های شلوغ و حرفه‌ای هست. من تا حالا ندیده بودم. 

خدا -که فکر کنم یک کاره‌ای هم بود توی کافه و خیلی آدمِ تودل‌برویی هم بود. یک ریشِ بلندی داشت و دقیق و ناگهان حرف می‌زد. توی چشم‌های‌اش هم یک برقِ آشنایی بود- گفت که یک نقشی داریم به نامِ بچه. چ را هم بی‌تشدید گفت و همه خندیدیم. بعد گویا این بچه در شبِ اول چشم باز می‌کند و چشم در چشمِ دُن (رییسِ مافیاها) می‌شود. و بعد حیاتِ این دو تا یعنی بچه‌ و دُن توی بازی گره می‌خورد به هم. اگر بچه بمیرد دُن هم می‌میرد. بچه باید خود-اش را مافیا جا بزند و در تمامِ بازی تلاش کند که بمیرد و خود-اش را فدای کشتنِ دُن (شر) کند. و مافیاها باید سعی کنند این بچه‌ را زنده نگه دارند. خیلی خوش‌ام آمد از این داستان.

خلاصه بازی کردیم و دورِ اول هرچه شک بود رفت روی من. بعد رای گرفتند. ده نفر رای به من دادند. من یک دفاعِ مسخره‌ای کردم. نمی‌دانم چرا تمامِ ده تا رای از روی من برگشت. اما دورِ بعد حذف شدم.

رفتم بیرون. خیلی خلوت بود همه‌جا. یک ساعتی مانده بود به سحر. بغلِ میدانِ ولی‌عصر یک جایِ بازی پیدا کردم و یک چیزی خوردم. بعد برگشتم توی کافه.

حالا هم هنوز دارند بازی می‌کنند. شبِ آخرِ بازی‌ست. من هم یک بغلی نشسته‌ام و این چیز ها را می‌نویسم.

ساعتِ هشت کلاس دارم. نمی‌دانم چه کار کنم تا آن وقت. حوصله ام نمی‌شود بروم خانه و دیگر نمی‌دانم تا صبح کجا می‌شود ول چرخید. 

۰ نظر ۰۶ خرداد ۹۷ ، ۰۳:۵۹
عرفان پاپری دیانت

آن‌جا

 روی پشتِ بامِ آن خانه

دانه‌ی کوچکی‌ست

که پرنده‌های لاغر را

به خود می‌کشد و

از آن‌ها می‌خورد

تا کوچک‌تر شود. 

~~~

_ ای عزیز چه می‌بافی؟

_ چیزی را به چیزی. 

_ یک سمتِ صورتِ تو حصار است. یک سمتِ دیگر-اش...

_ در سمتِ دیگر-اش لباس‌های تو را می‌بافم. 

_ پس بباف‌‌اش. تا من سمتِ دیگرِ صورت‌ات را بپوشم و

  در خیابان یک‌بار هم را اتفاقی ببینیم‌ و به جا نیاوریم.

~~~

در ردِ پایِ من

معرفتی هست

که دیگر از آنِ من نیست

دنبالِ من اگر می‌آیی پس

چیزی از من برای من بیار.


زیباییِ سیاهِ تو- ای مجهول

قرقِ روشناییِ من را می‌شکند.


۱ نظر ۰۵ خرداد ۹۷ ، ۲۲:۵۸
عرفان پاپری دیانت

 با یادِ دوست‌ام ف

 که در شهرِ آسیزی خاک است


چیزهای زیبا و شهوتناک را که همه دوست دارند.

تو هروقت صورتِ یک جنازه را بوسیدی، هروقت جزامی‌ها را بغل کردی، بیا از عشق حرف بزن.

۰ نظر ۰۵ خرداد ۹۷ ، ۰۴:۵۰
عرفان پاپری دیانت

ببین. تو هم بیا مثلِ من نگاه کن. عصب‌های من روشن می‌شوند. رشته به رشته. تو هم بیا به ردِ خود-ات نگاه کن.

هم‌درد

بگذار تا برای‌ات بگویم که این کلمه چه‌طور بسط پیدا کرده و تکوین شده و از نقطه‌ای حالا شده تمامِ دایره.

آذرِ ۹۵. همین‌جا. توی همین وبلاگ، یک‌جا. یک نفر این کلمه را به من گفت. من که گیج بودم آن‌وقت. نفهمیدم و اصلا نباید می‌فهمیدم آن‌وقت. اما آن‌ کلمه (هم‌درد) لابد مانده توی ذهن من در این یک‌سال و خرده‌ای. این شروعِ اتفاق بود. 


تابستانِ ۹۶. من یک چیزی دیدم. اصلاً یاد-ام نمی‌آید چه اتفاقی داشت برای من می‌افتاد آن وقت. یادم نیست دردم چه بود. (یاد-ام آمد. هوووف) اما همان وقت من یک پستی گذاشتم توی اینستاگرام. معنی‌اش را خود-ام هم نفهمیدم آن‌وقت. البته لابد فهمیده بودم آن وقت. اما انگار نشانه‌ای بود که برای امروز می‌گذاشتم: هم‌سوگ، بی‌ماجرا.


اردیبهشت ۹۷. یک شب با نوشتن یک شعر این مسیرِ شاید دوساله به نقطه‌ی ثقل خود رسید. شبِ ۱۶ اردیبهشت. و عجیب‌تر این‌که چند روز قبل توی همین‌وبلاگ نوشته بودم که «چند روزِ دیگر شانزدهِ اردیبهشت می‌رسد» یا یک همچین چیزی.

دیگر با مسئله درگیر بودم. چند ماه و چهل روز به آن فکر کرده بودم. من چه‌طور می‌توانم با تو حرف بزنم؟ معلوم نبود. اما آن شب این ماجرای بلند -در من لااقل- به شکلِ نهاییِ خود رسید:

ما فقط وقتی می‌توانیم با همدیگر حرف بزنیم که هم‌درد باشیم.

_

من حالا تنها روایتی که از عشق می‌دانم و بلد ام روایتِ هم‌دردی‌ست. هم‌سوگ و بی‌ماجرا بودن.

_

من دقیق فهمیده‌ام که تو چه‌طور باید با من حرف بزنی. من نقشه‌ای از زبانِ خود-ام کشیده‌ام. تا اگر کسی خواست من را در زبان‌ام پیدا کند بداند که باید چه کار کند. من این نقشه را توی یک شعر نوشته‌ام. بگو اگر می‌خواهی برای‌ات بفرستم. من دقیق راهِ ورود به خود-ام را پیدا کردم. به شکلِ یک مراسم. یک مراسمِ لغوی.

اما تو. راهِ مخفیِ زبانِ تو کجاست؟ من چه‌طور باید با تو حرف بزنم؟ 

_

بعد از نوشتن:

چرا این یادداشت این‌طوری شد؟ چرا صدای من این‌طوری‌ست؟ چرا صدای من نمی‌لرزد؟

من و تو هیچ خاطره‌ای با هم نداریم.

یک نصفه ‌روز و کمتر. همان‌جا. همان‌ ظهرِ همیشه. در همان بیابان. کنارِ همان ماشین‌های سبز.

۳ نظر ۰۴ خرداد ۹۷ ، ۱۵:۴۱
عرفان پاپری دیانت

امضا شکستِ متن نیست؟

شاعر متنی را بنا می‌کند تا در حجمِ خالیِ متن، نامی نو بیابد. تا در خلأ متن از نامِ خود و از خود تهی شود و به متنی برسد که تفصیلِ نامِ اوست.

اما در انتهای متن، و در لحظه‌ی امضا، دوباره و ناگهان با اسمِ گذشته‌ی خود مواجه می‌شود.

آیا امضای پای متن، شکستِ متن است؟

اما مگر امضا شکسته‌ی نام نیست؟

۰ نظر ۰۲ خرداد ۹۷ ، ۰۷:۱۱
عرفان پاپری دیانت

برای سپیده

و در ادامهی مکالمهام با او


من مثلِ یک شئ، نگاه را از خود-ام پرت میکنم و در انتظارِ نگاه، تشنگی میکشم. چون شئ اگر نگاه نشود، نیست. و در شئِ محض، نگاه فرسوده میشود.

هیچ نگاهی در جسم قرار نمیگیرد. (نگاه در هوا آرام است.)

 

شئ نگاه را به تأویل دعوت میکند و همان لحظه از تأویل تن میزند. و تمامِ درها را به روی خود نیمهباز میگذارد.

 

اما شئ چه شکلی است؟

آدم که نفساش را برای مدتِ طولانی حبس کند، شئ میشود.

 

من به «گره» چیزی ندارم که بگویم. او هم تا من لب باز نکنم چیزی از من به من نمیگوید.

میانِ شئ و نگاه، مکالمه در نمیگیرد. چون هر دو مدام در برابرِ هم، قالبهایی از خود میتراشند و میگریزند. و «پدیده» جایی در این مکالمهی مریضِ بینِ شئ و نگاه، مخفی و منتظر است.

 

دوستانِ من به من همانطور نگاه میکنند که من به یک درخت. همانطور که من درخت را به ندرت میبینم، آنها هم من را به ندرت میبینند.


۰ نظر ۳۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۲:۲۹
عرفان پاپری دیانت

نانپاره ز من بستان جانپاره نخواهد شد

آوارهی عشقِ ما آواره نخواهد شد

آن را که منام خرقه عریان نشود هرگز

وآن را که منام چاره بیچاره نخواهد شد

آن را که منام منصب معزول کجا گردد

آن خاره که شد گوهر او خاره نخواهد شد

آن قبلهی مشتاقان ویران نشود هرگز

وآن مصحفِ خاموشان سیپاره نخواهد شد

از اشک شود ساقی این دیدهی من لیکن

بی نرگسِ مخمور-اش خماره نخواهد شد

بیمار شود عاشق اما بنمیمیرد

ماه ار چه که لاغر شد استاره نخواهد شد

خاموش کن و چندین غمخواره مشو آخر

آن نفس که شد عاشق اماره نخواهد شد

۰ نظر ۲۵ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۸:۴۴
عرفان پاپری دیانت


این چند روز هی می‌خواستم بیایم چیزی بنویسم این‌جا و دست‌ام نمی‌رفت.

خواب بودم. (و واقعاً هم خواب بودم. روزی دوازده‌سیزده ساعت خوابیدم این هفته) بد کار ریخته بود روی سر-ام. یک کتابِ مبسوطی را باید ویرایش می‌کردم. کردم با جگرخونی و دی‌شب تحویل دادم. امتحانِ مبانیِ عرفان هم داشتم و نخواندم البته و امتحان هم خدا را شکر افتاد هفته‌ی بعد اما فکر-اش به هم‌ام می‌ریخت. کارِ خود-ام هم بود که کند و بی‌حوصله پیش می‌رفت.

مهم نیست. همه‌شان به یک سرانجامی رسیدند و کارِ خود-ام هم به یک گرهِ بدی خورده و باید بگذارم‌اش کنار یک نفسی بکشم. به هر حال، حالا منِ نیمه‌جان مانده‌ام و ل که برگشته و با خود-اش حرف می‌زند.

_

من در آن مصاحبه‌ی خیالی‌ای که با خود-ام کردم، از زبانِ آن نویسنده‌ی اسپانیایی (که اسم‌اش هم یاد-ام نیست) نوشته بودم که پشتِ سرِ ما جاده ست. اما حالا به این فکر می‌کنم که این جاده‌ها اصلاً چه اهمیتی دارند؟

رک باشم با خود-ام. نشان‌دادنِ این جاده‌ها از سرِ فخرفروشی‌ست. پیچیده‌کردنِ زبان است. من به دیگری می‌گویم فلان. و انتظار دارم پیشِ خود-ام که بفهمد من پشتِ این فلان، سفرِ مفصلی کرده‌ام. و خوب انتظارِ بی‌جایی‌ست. چه اهمیتی دارد برای دیگری که من به کجا سفر کرده‌ام؟ هرچند برای من مهم است که سفرهای دیگران از در لحنِ گفتار-شان برای خود-ام ترسیم کنم. اما نباید این را انتظار داشت از کسی. سفری که من کرده‌ام باید در زبانِ من هویدا باشم، وگرنه بی‌هوده بوده. این که مدام بگویی نه منظور من این نبود و چه چه، پرت است. کسی با من تعارف ندارد.


چه قدر دل‌ام برای‌ تو هم تنگ شده. برای وقتی که از من مشتاق‌تر ای. که هی حرف می‌زنی و از یک چیزی به وجد آمده‌ای. عزیزِ دل کاش یک زبانی پیدا شود که من و تو در نفهمیدن‌اش به هم پیوند بخوریم.

_

یک هفته و یک روزِ پیش، با بیژن رفتیم نمایشگاه. یک اتفاقی برای من افتاد که یک مسئله‌ای را دقیق فهمیدم.

درباره‌ی دین:

دین به هیچ عنوان نباید به یک چیزِ نوستالژیک تبدیل شود. نوستالژی چیزِ مبتذلی‌ست. سر تا به پا تساهل و ابتذال است. نباید یک تصویرِ نوستالژیک از دین را در ذهنِ‌مان قاب کنیم و قربان‌صدقه‌اش برویم هی. این تصویرِ نوستالژیک معمولاً هم چیزِ بی‌عیب و نقصی‌ست اما نه‌ به هیچ دردی نمی‌خورد بل‌که مخرب هم هست برای ذهن. آدم را تنبل می‌کند. باید هرچیزی که به عنوانِ دین به دستِ‌مان رسیده را تحویل بگیریم. هرچند شکسته و خاک‌گرفته. و به کار-اش بیندازیم. دین باید کار کند. باید فعال باشد. اندیشه‌ی دینی، تصورِ خدا، شریعت و... هیچ کدام را نباید کنجِ ذهنِ‌مان به عنوانِ یادگاری‌های تاریخی نگه داریم. باید بیاوریم‌شان بیرون و مثلِ چرخ‌دنده به کار-شان بیندازیم.

این یک بحث. یک بحث دیگر هم این که صدا همیشه بر متن مقدم است. صدای خدا بر متن شریعت مقدم است. متن شریعت ضبط‌شده‌ی صدای خداست. باید بسیار به این دقت کرد. 

حوصله‌ام نمی‌شود حالا دقیق حرف بزنم. اما به هرحال من این‌ها را خیلی روشن آن روز صبح توی نمایشگاه، در دلِ یک اتفاقِ خیلی ساده فهمیدم.

_

دارم اعترافاتِ آگوستین را می‌خوانم. متنی یک‌سره دقت است و اضطراب. ذره‌ای نمایش و آرایش ندارد. صدای آگوستین در تک‌تکِ سطرها دارد می‌لرزد.

_

چند روزِ پیش. شبِ شانزدهِ اردیبهشت بود. یک شعری نوشتم. حس می‌کنم بهترین شعری‌ست که نوشته‌ام. دقیقاً همان شعری‌ست که همیشه در این سال‌ها منتظر-اش بودم. نوشتم‌اش. دستورالعملِ کاملی‌ست از کاری که ما باید بکنیم تا بتوانیم با هم حرف بزنیم.

ما باید بر یک‌چیزِ مشترک، چیزی که هر دو از سرِ نداشتن‌اش تا عمقِ جان‌مان سوخته‌ایم، بنشینیم و با همدیگر تا جایی که جان داریم گریه کنیم. تنها راهِ کشفِ زیبایی، و فهمِ زبان همین است برای ما. مرثیه کردن.

ما باید زخمِ‌مان را با هم شریک شویم. و مطلقاً نه برای درمان. بل‌که برای بسطِ زخم. ما باید زخم‌های‌مان را در هم بسط دهیم. و چهره‌ی زخمی و زشتِ هم را دوست داشته باشیم. من تو را در فقرِ تمام پیدا کرده‌ام. و با تو در فقرِ خود-ام تمام می‌شوم.

+ تمثیلِ دو نفر آدمِ گرسنه دمِ درِ یک رستوران.

در این تمثیل آدم‌ها به انتهای خود می‌رسند. به شادیِ مطلق. پالوده می‌شوند. و گرسنگی تبدیل می‌شود به نور. عشق تبدیل می‌شود به دوستی. و همه چیز تبدیل می‌شود به موسیقی. 

___

چند وقتِ پیش توی بی‌آرتی بودم و داشتم می‌رفتم دانشگاه. یکی از قطعه‌های آلبومِ لیلی نامه را گذاشتم که بشنوم. همین‌طوری. خیلی هم سرِ ذوق‌اش نبودم. اما هی که پیش رفت مهلک تر شد. هی خطرناک‌تر شد. و آخر که تمام شد، دمِ ورودیِ دانشکده، کنار مجسمه‌ی فردوسی، داشتم به خود-ام می‌لرزیدم.

متن‌اش فکر می‌کنم مالِ جامی‌ست.


دید مجنون را یکی صحرانورد

در میانِ بادیه بنشسته فرد


صفحه‌ای از ریگ و انگشتان قلم

می‌نویسد نامِ لیلی دم به دم


گفت ای مفتون شیدا چی‌ست این؟

می‌نویسی نامه بهرِ کی‌ست این؟


هر چه خواهی در سواد-اش رنج برد

تیغِ صرصر خواهد-اش حالی سترد


کی به لوحِ ریگ باقی ماند-اش

تا کسی دیگر پس از تو خواند-ش؟


گفت مشقِ نامِ لیلی می‌کنم

خاطرِ خود را تسلی می‌کنم


نیست جز نامی ازو در دستِ من

زان بلندی یافت قدرِ پستِ من


چون میسر نیست ما را کامِ او

عشق‌بازی می‌کنم با نامِ او

۲ نظر ۲۴ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۵:۳۱
عرفان پاپری دیانت
آدم وقتی مشغولِ کارِ مهمی ست، حواس اش را به ترکِ دیوار هم که شده پرت می کند. ذهنِ آدم هی می خواهد فرار کند از کار. حتما برای تان پیش آمده. الان هم من همین طوری شده ام. هی به هر بهانه ای از کار تن می زنم. یک خاطره ی خیلی دور به یاد-ام آمد. من هم از خداخواسته. گفتم با این جا نوشتن اش، حواسِ خود-ام را پرت کنم.

من فکر کنم حدودِ پنج یا شش سال ام بود. سالِ آخرِ مهد کودک بود. برای مان جشنِ مثلاً فارغ التحصیلی گرفته بودند. (حالا این که از چه تحصیلی فارغ شده بودیم نمی دانم) توی یک تالاری به نامِ «سبوی عشق». شیراز. بعد از میدانِ اطلسی. همه ی خانواده ها را هم دعوت کرده بودند. بعد ما باید یک نمایشی جلوی شان اجرا می کردیم.
لباسِ سماور کرده بودند تنِ من. لباس که نبود یک جعبه ی کاچویی بزرگ بود که من توی اش گم می شدم. خاکستری هم بود. کلی با ما تمرین کرده بودند و ما رفته بودیم روی سِن. حدود ده پانزده تا دختر و پسرِ مهدِکودکی. هر کدام به شکلِ یکی از وسایلِ خانه درآمده بودیم. یکی یخچال بود، یکی بخاری بود، یکی اتو بود، یکی کولر و من هم سماور بودم. الان که فکر می کنم واقعا ترسناک بود. لباس هایی که تنِ ما کرده بودند واقعاً چیزِ هولناکی بود. خصوصاً بخاری. بخاری از همه ما ترسناک تر شده بود. هنوز تصویر آن بخاریِ غول پیکر را که داشت روی سِن می رقصید توی خاطر-ام دارم.
نمایش شروع شد. یک بنده خدایی روی سن اُرگ می زد. مثلاً نمایشِ موزیکال بود. بعد وسایلِ خانه به نوبت نفری یک دور می رقصیدند بعد می رفتند در قالبِ یک قطعه ی موزون، خود-شان را معرفی می کردند و خطرات استفاده ی نادرست از خود-شان را به تماشاچی ها گوشزد می کردند. نوبتِ من شد. سالن را برانداز کردم و دیدم که هنوز بابا و مامان و این ها نیامده اند. یک دور رقصیدم و بعد رفتم که شعر-ام را بخوانم. دقیقاً وسطِ شعرخواندن بودم که دیدم از درِ ورودیِ سالن بابام و مامان ام و دخترخانه ام و عمه ام و یاد-ام نمی آید، چند تا از فک و فامیل مان آمدند تو. من دیگر چنان از خود-ام بی خود شدم که  ادامه ی شعر را نخواندم. (طیِ یک حرکتِ خیلی برِشتی) نمایش را متوقف کردم و توی میکروفون داد زدم: مامان. بابا. میترا. سعید. عمه شهرزاد. و برای شان دست تکان دادم. دیدم که نگاهِ شان برگشت سمتِ من و وقتی دیدند که چه کولی بازی ای دارم در می آورم مردند از خنده. 
چند لحظه بیشتر طول نکشید که مربی مان غضبناک و برافروخته پرید روی سن. شیر-ام را گرفت و کشید (دقیقاً شیر-ام را گرفت و کشید.) و با خود-اش برد به اتاقکِ پشتِ سن. و به ارگ زن اشاره کرد که سر و صدا راه بیندازد. و نفرِ بعدی -که یخچال بود- شروع کرد به رقصیدن.
من را برد تویِ اتاقکِ پشتِ سِن. لباسِ سماور را -با هزار مشقت- از تن ام درآوردیم. و من دوباره به هیئتِ انسانیِ خود-ام برگشتم. توی اتاق غیر از من و مربی مان هیچ کس نبود و آرزو می کردم کاش مامان یا بابا یا یکی از فامیل های مان بیاید نجات ام دهد. اما خلاصه دیر رسیدند. و مربی مان تا نفس داشت سر-ام داد کشید. و کلی گریه کردم. خلاصه که اولین بار آن جا بود که فهمیدم جامعه با هنرِ آوان گارد یک چنین برخوردی دارد.
۰ نظر ۱۵ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۴:۳۳
عرفان پاپری دیانت
تو من را از پشتِ دیوارهای هوا چه طور می بینی؟ این بادِ میانِ ما حرف های مرا چه رنگی به گوشِ تو می رساند؟
دیوارهای عایق. بادِ عایق.
این هوا دیگر امانت دار نیست.
باید به زبانی ورای تکلم، ورای بدن دست یافت. من تنها با این زبان می توانم با تو گفت و گو کنم. با زبانی که ندارم اش. که نداریم اش. ما برای گفت و گو با هم، باید درختی بکاریم. باید صبر کنیم. تا کلمات اش برسند. آن وقت می توانیم با هم حرف بزنیم. اما منِ آلوده. اما توی آلوده. اما مای بی حوصله. چه قدر وقت داریم؟ چه قدر فقرِ هم را و سکوتِ هم را تحمل می کنیم؟
پشتِ تو در توی هوا، من چه شکلی ام؟

صدای زاری می آید. صدایی زار می آید:
والضحی
و الیل اذا سجی
۰ نظر ۱۴ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۷:۲۷
عرفان پاپری دیانت

امروز روزِ ساکت و خوبی بود.

تقریباً تمامِ فکر-ام روی متنِ سنت‌کلارا متمرکز بود. متن یک طوری‌ست که آدم را به حاشیه می‌برد هی. برای این‌که گستره‌ی کلیِ کار را معلوم‌تر کنم، مجبور ام جسته‌گریخته دست به مطالعاتِ حاشیه‌ای بزنم. امروز جست‌و‌جوی مفصلی در نقاشی‌های قرون وسطی کردم. دنبالِ این‌که پرده‌ها یا تصاویرِ دیوارِ کلیسا ردی از متن به دست‌ام بدهند. بابِ رابعه‌ی تذکرة‌الاولیاء را هم خواندم. خیلی جاها می‌شود از لحنِ تذکره اقتباس کرد. البته کپی‌کردنِ فرمِ یک متن از بیخ حماقت است، آن‌ هم متنِ سفت و سخت و سالمی مثلِ تذکره‌. باید از اقتباس کرد. اقتباس: نور گرفتن. من باید تا حدِ زیادی بیماری و تاریکیِ متن‌ام را حفظ کنم. (طبق همان بحث‌های قدیمی‌تر، من نمی‌توانم زیبایی را نشان دهم، تنها به آن اشاره کنم) و وقتی هنر می‌خواهد به زیبایی اشاره کند (هنرِ علامت برعکسِ هنرِ بیان) مهم‌ترین کارِ هنرمند تنظیمِ دقیقِ نور و تاریکی‌ست. متنی را که قرار است نامکشوف بماند، باید همیشه در حجمی از تاریکی نگه داشت، تا رگه‌های نور، تر و تازه به چشمِ خواننده برسند.

_

عصر غ زنگ زد. گفت انقلاب‌ام و بیا ببینیم هم را. اصلاً دل و دماغِ بیرون رفتن نداشتم. او آمد. یک ساعتی نشست. عجیب حرفی نداشتیم با هم. البته من دیگر عادت کرده‌ام و از سکوت‌های عمیقی که در حینِ مکالمه با دیگران پیش می‌آید کم‌تر می‌ترسم. چون اولا مشکلِ من نیست. ربطی به من ندارد. دوماً زبان خود-اش همیشه می‌داند چه‌طور باید از تنگنا بیرون بیاید.

هول و ولای مدام حرف زدن، زبان‌ را فاسد می‌کند. ما فکر می‌کنیم که اگر نتوانیم در تمامِ طولِ حضور-مان در کنارِ هم، با هم مکالمه کنیم و در مکالمه مدام زبانِ‌مان را جذاب نگه داریم، یک طوری‌مان هست. این فکرِ پوچ زبانِ آدم را به کثافت می‌کشد. البته انکار نمی‌کنم این را. اما در ادامه‌ی چیزهایی که پریروز (فکر کنم دو پستِ قبل از این) نوشتم، در این باره هم فکر می‌کنم که ما باید همدیگر را در فقرِ زبانیِ هم دوست بداریم. در سکوت، گنگیِ هم را، بیچارگیِ هم را دوست داشته باشیم. زیرا تمامِ وراجی‌های ما به تلخ‌ترین و گزنده‌ترین شکلِ ممکن دودِ هوا می‌شوند. گنگیِ ماست که می‌ماند. اضطراب و خشکیِ زبان‌های‌مان می‌ماند‌. از ما لالیِ ما می‌ماند در آخر. 

تویِ پالپ‌فیکشن یک صحنه‌ای هست. که وینسنت و میا تویِ رستوران نشسته‌اند. حرفی ندارند به هم بزنند. تویِ آن صحنه یکی از آن دو (نمی‌دانم وینسنت یا اما) یک عبارتِ درخشان می‌گوید:

سکوتِ خوش‌آیند

_

نوشتن هیچ‌وقت من را آسوده نکرده‌. وقتِ نوشتن همیشه من خود-ام هستم و خود-ام. و همیشه هرز می‌روم. همیشه نوشتن مرا به خود-ام می‌کشاند. و من نمی‌توانم با نوشتن از خود-ام فرا بروم. اما وقتی کارِ یدی می‌کنم، یعنی با یک متن یا اتفاق واقعاً دست‌و‌پنجه نرم می‌کنم، همیشه آسوده‌ام. نوشتن مرا خسته نمی‌کند. و اگر ذهنِ من ذره‌ای تاب و توان داشته باشد، ل را به سوی خود می‌کشد. امروز و این روز ها، متن مثلِ یک طوفانی از بیرون دارد به من فشار می‌آورد. و در این هیاهو دیگر صدای خود-ام را نمی شنوم. پشتِ لپ‌تاپ خسته می‌شوم. چرت‌ام می‌برد و از این که با تمامِ جسم‌ام اشباع می‌شوم، آسوده‌ام.

_

دی‌شب نگاه کردم به تقویم. یک حسابی کردم و دیدم آن روز، شانزده اردیبهشت است. یعنی همین پس‌فردا، یکشنبه. واقعاً جا خوردم. فکر نمی‌کردم این قدر به من نزدیک باشد. باید خود-ام را جمع کنم و توان‌ام را متمرکز کنم. قمار است دیگر. یک طوری می‌شود. مهم این است که با همه چیز-ام بازی کنم.

_

آ برای‌ام چند تا عکس فرستاد دی‌شب. یک ظرفِ سفالی بود. مالِ فکر کنم پنج‌هزارِ قبل از میلاد. در دامنه‌ی البرز پیدا شده گویا. بعد این کوزه طرحِ عجیبی داشت. یک دقت، سادگی، و صراحتِ عجیبی داشت. شکل. دقیقاً تا حد زیادی به شکل، به شکلِ محض نزدیک بود. نقاشی‌های میرزا حمید هم فکر می‌کنم تا حد زیادی تحت تأثیرِ این طرح‌های کهنِ بین‌النهرینی یا ایلامی اند.


آ گفت:

«بعضی وقتا که یه جمله‌ای رُ نمیگیرم احساس می‌کنم درِ یه سیاره‌ی دیگه رُ اشتباهی باز کرده‌م.»

بعد کلی این جمله را برای خود-ام پر و بال دادم. داشتم خیال می‌کردم که ما در زبان و با رمزهای صرفی و نحوی، دنیابه‌دنیا شویم. من جدِ اعلای خود-ام را توی یک سیاره‌ی کهن ببینم. ببینم که کد است. یعنی جد من یک فرمول است، آمیزه‌ی حرف و عدد. یک جسم استوانه‌ای که یک کدِ درهم‌تنیده‌ست. خیلی برای‌ام جذاب بود.

۰ نظر ۱۴ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۴:۱۷
عرفان پاپری دیانت

صبح پای صبحانه دکلمه‌ی «ترانه‌ی شرقی»ِ لورکا را گوش می‌کردم. مرا گرفت و به خود کشید. در فضای سورمه‌ای رنگ و براق‌اش ژست‌های گذشته‌ و فراموشِ ذهن‌ام را به یاد می‌آورم. خیالِ رنگ‌آلود و آسوده‌. من چیزی تیره و شفاف را به یاد می‌آورم با هر جمله‌اش. «هان ای جبریل مقدس از یاد مبر که جامه‌ات را کولیان به تو بخشیده‌اند» «سراپا در سایه دخترک خواب می‌بیند، سبزروی و سبزموی با مردکانی از فلزِ سبز» و بعد شنیدنِ این شعرها من را یادِ محمد انداخت. دلتنگ‌اش شدم‌. زنگ زدم. حرف زدیم با هم. همان حرف‌های همیشگی‌. درباره‌ی رابینسون کروزو و دکترجکیل حرف زدیم. بعد درباره‌ی سوره‌ی واقعه و آن کاری که قرار بود از سوره‌ی واقعه اقتباس کند حرف زدیم. گفت که خود-اش را جمع کرده که یک کارِ بلند بنویسم. از لحنِ صدای‌اش فهمیدم که قصه‌ی بی‌نظیری خواهد شد. از همین حالا بی‌قرارِ خواندن‌اش ام. ربع ساعتی حرف زدیم. گفتم که سلامِ طاهره و استاد ناصری را برساند.

خوش‌حال شدم از این‌که چند نفر آدم را می‌شناسم که شیفته‌شان هستم. شیفتگی. با همان شکلی که چند روز پیش با بیژن تعریف‌اش کردیم. 

_

بعد مشغولِ کار شدم. بابِ فرانچسکو تمام شد. خواستم شروع کنم اتودِ اولیه‌ی کار را بزنم. بعد منصرف شدم. گفتم تا گرم‌ام، بابِ کلارا را -که بلندتر هم هست-  هم بخوانم.

یک پیامی برای‌ام آمد که:

«عرفان عزیز

از ساعت 3 الی 7 

 20% تخفیف بدون سقف از همه رستوران های اسنپ فود

فقط به مدت یک هفته

بدون نیاز به کد تخفیف»

من هم مثلِ احمق‌ها زنگ زدم به پشتیبانی‌شان که این سه تا هفتِ صبح است یا بعد از ظهر؟ پیشِ خود-ام گفتم منطقاً باید می‌نوشتند ۱۵ تا ۱۹. زنگ زدم و پشتیبانی هم اول فکری کرد و با یک شکی گفت سه تا هفتِ بعد از ظهر.

قیمه گرفتم.

__

امروز یک اتفاقِ جالبی افتاد. یکی از بچه‌های فرزانگان پیام داد و روزِ معلم را به من تبریک گفت. تا حالا کسی روزِ معلم را به من تبریک نگفته بود. 

پیشِ خود-ام به این سه سالِ گذشته فکر کردم. به این سه سالی که درس می‌دادم. به تجربه‌ی سرِ کلاس بودن‌ها.

سه سال شد. مثلِ برق گذشت. از بچه‌های دوره ۲۹ تا امسال که دوره‌ی ۳۱ بود‌. اولین بار که رفتم سرِ کلاس یاد-ام هست. پرتِ پرت بودم. اما خصوصاً امسال خیلی تجربه‌ام بیشتر شد. یاد گرفتم که سرِ کلاسِ ابتدایی و مقدماتی چه طور باید بود و سرِ کلاسِ پیشرفته چه‌طور‌. کلاسِ دخترانه را چه‌طور باید جمع کرد و کلاسِ پسرانه را چه‌طور‌. با هر دانش‌آموزی چه طور باید حرف زد. وقتی بچه‌ها هم‌سطح نیستند چه‌کار-شان باید کرد. البته هنوز نفهمیده‌ام وقتی سرِ کلاس کسی می‌پرسد «عاشق‌ام من کشته‌ی قربانِ لا» یعنی چه، چه خاکی باید به سر-ام بریزم.

در این سه سال ترجیح ام همیشه بر این بوده که متونِ کهن درس بدهم. خصوصاً نظم. و یک چیزی را به عینه متوجه شدم سرِ کلاس‌ها: مرزِ میانِ ادبیات و شعر. همیشه تا وقتی که کلاس، کلاسِ ادبیات بود، من راحت بودم. یک سری چیزهایی‌ست که من توضیح می‌دهم و یک سری مجهولاتی در متن هست که حل می‌شود. اما دقیقاً وقتی که از مرزِ ادبیات رد می‌شویم و به شعر می‌رسیم، من دیگر هیچ حرفی برای گفتن ندارم. زبان به لرزه می‌افتد. من هیچ‌وقت نمی‌توانم بگویم «نشان یار سفرکرده از که پرسم باز /که هرچه گفت برید صبا پریشان گفت» یعنی چه. من بریدِ صبا را هر روز می‌بینم. جلوی کتابخانه‌ام. روی میز-ام. توی خیابان، وقتی عابری پرت‌ام می‌کند از خود. در صورتِ تو. در اسم‌ِ تو و در هر اشاره‌ی هرجایی به «جا». اما سرِ کلاس نفس ام می‌گیرد. بهترین لحظاتِ درس‌دادنِ من همین همین لحظاتی بوده که با شعر مواجه می‌شده‌ایم. و مجبور بودم با لذتی نفس‌گیر بگویم که نمی‌دانم.

__

یک چیزی توی دل‌ام هست که نمی‌دانم چه‌طور بگویم‌اش. بی‌ربط نیست به همین بحثِ معلمی اما دور است. 


کارِ ما ترجمه است. ما هیچ‌وقت کاری غیر از ترجمه نمی‌توانیم بکنیم. یک ماده‌ی ثابت، یک هوشِ ثابتِ بسیط در جهان وجود دارد. ما فقط می‌توانیم این هوش را برای هم ترجمه‌ کنیم به زبانِ هم.

این را یک بار تیرماهِ پارسال توی اتوبوس که داشتم می‌آمدم تهران، توی یک خواب دیدم و فهمیدم. و بعد از آن راهی صریح پیشِ چشم‌ام شکل گرفت.

لذتِ اندوهناکِ یاد دادن و دادن. به کسی. به دیگری. به دیگری که سراپا غریبه است. سراپا غریبه می‌ماند‌. و تو قطعه‌های تن‌ات را به دیگری که همیشه غریبه‌ست یاد می‌دهی. و تو قطعه‌های تن‌ات را به دیگری وصیت می‌کنی.

من تمامِ لذتِ زندگی‌ام این است که تکه‌های تن‌ام را، هرچند کوچک و هرچند نحیف، به دیگری وصیت کنم.

من دل‌ام می‌خواهد هرچه فهمیده‌ام را به تو وصیت کنم. من وقتی عاشق‌ام دارم خود-ام را به دیگری یاد می‌‌دهم، بی‌امیدِ برگشت.


- اگر تو بخواهی. اگر تو دوست‌داشته باشی که معماهای من را حل کنی. من تمامِ تن‌ام را معما می‌کنم.


بی‌امیدِ برگشت، بی‌حرصِ به‌دست آوردن، چیزی را بخشیدن.

نمی‌دانم چه‌طور بگویم. من با تمامِ گستره‌ی زبان‌ام دوست‌ِ‌تان دارم. 

۰ نظر ۱۳ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۱:۲۴
عرفان پاپری دیانت

حضور ل. مثلِ یک ضربه‌ی دقیق و سرِ وقت. در صحنه‌ی آخرِ کیل‌بیلِ دو، شخصیتِ اصلی که اسم‌اش را یاد-ام نیست برای کشتنِ بیل تنها چند ضربه‌ی به‌جا به چند نقطه‌ی بدن‌اش می‌زند. و قلبِ بیل می‌ترکد. و تو هم همین‌طور سرِ من درمی‌آوری. همین‌طور قلبِ من را می‌ترکانی. داستان درست می‌کنی. عاشقِ این‌ای که ما را شگفت زده کنی. و خوب، می‌شویم. مدام می‌خوریم از تو. داستان درست می‌کنی. ضربه‌ای که امروز می‌خوریم را نمی‌فهمیم که خورده‌ایم. و این ضربه را تو فردا با ضربه‌ی دیگری تأویل می‌کنی. و این ضربه‌های تو همه آرام، اما به جا و به موقع‌ اند. امروز اتفاقی می‌افتد مثلاً من از کنارِ پمپ‌بنزین رد می‌شوم. بوی بنزین را می‌شنوم و بی‌حواس می‌گذرم. اما فردا اتفاقی می‌افتد. یک روز یک اتفاقی می‌افتد که این بوی بنزین نقطه‌ی تلاشیِ من بشود. تو این گونه من را گرم نگه می‌داری.


چند اتفاق (که البته نمی‌دانم چه هستند، اما یکی‌شان باید زمان باشد و دیگر هنوز زنده بودن‌ام و دیگر شاید چند پیام توی تلگرام و چیزهای دیگری که معلوم نیست) من را در وضعیت «غنا» قرار دادند. بی‌نیازی که نه اما این حس در من به وجود آمده بود که علی‌‌الحساب خبری نیست‌. من از حالت فقرِ هولناک خود-ام بیرون آمده بودم. من به این آگاه شدم. فهمیدم و آرزو کردم که دوباره غرقِ فقر شوم. و هوا هنوز روشن نشده و ذهنِ من در فقیرترین و سرخوش‌ترین و طبیعی‌ترین شکلِ خود-اش چنگ زده به صفحه‌ی سفیدِ وبلاگ ام. اتفاق درست به موقع افتاد. یک چیزی دیدم. یک کلمه. یک اسمِ خاص که یک جا همین‌طوری تایپ شده بود، شد ضربه‌‌ی آخر و آشکارِ یک سلسله‌ای از ضربه‌های پنهان. چند نقطه‌ی نامرئی روی زمین. بعد یک خط به هم وصلِ‌شان می‌کند. مرئی‌شان می‌کند. تو دقیق می‌کُشی.


یک مثالِ دیگر:


مدت‌ها پیش، هنگامِ اولین مواجهه‌ام با ل، من رفتم و یک دفترچه‌ی سبزرنگ خریدم. که ملاقات‌های‌ام با ل را در آن بنویسم و رشحه‌های رفت و آمد-اش را با علائمی ثبت کنم. تا تصویری از شکلِ کلی و ساختارِ نهایی فاجعه داشته باشم. ننوشتم. مواجهه‌ام با ل از حالتِ طبیعیِ خود خارج شده. چنان ناگهانی همیشه می‌آمد و می‌آید که مجالِ نوشتنِ منظم را از من می‌گیرد. حالا مهم نیست این‌ها. ربطی به این بحث ندارد. به هر حال نشد که در آن دفترچه چیزی بنویسم. بعد پریشب که اولین بار جدی نشستم به خواندنِ Golden Legends، دنبالِ یک دفترچه‌ای بودم که یادداشت‌های‌ام درباره کتاب را آن‌جا بنویسم. یک آن چشم‌ام خورد به همان دفترچه‌ی سبز. گم‌اش کرده بودم و اصلا نمی‌دانم چه‌طور دقیقاً همان لحظه از گوشه‌ی میز-ام سر در آورد. و Golden Legends در ذهنِ من به ل عمیقاً گره خورده‌. درست در شبی که ل علائم خود را نشان داده بود، در بی‌چارگیِ مطلق، ناگهان وقتِ خواندنِ رفیق‌اعلی بعد از ماه‌ها فرارسید. رفیق اعلی را باز کردم. انگار آب سردی روی ذهن‌ام ریختند. آوایِ روشنِ بی‌هیچ ملال بود به قول خود بوبن. آسودگی وسیع و بی‌انتها. و من آن شب فرانچسکو را شناختم. و فقر را فهمیدم. و بعد صفحه‌های آن کتاب مرا کشاندند به Golden Legends. و دفترچه‌ای که قرار بود حضورِ ل را ثبت کند حالا چیزِ دیگری را ثبت می‌کند که هدیه‌ی خود اوست. من این را به فال نیک گرفتم برای خود-ام. 

_

دیشب سپیده یک آهنگی برای‌ام فرستاد. گفت ملال هم می‌تواند زیبا باشد. بعد وقتی که می‌شنیدم‌اش دنبالِ ملال و زیباییِ ملال می‌گشتم. این کارِ جالبی‌ست که در مواجهه با یک چیز (یک اثر یا هرچه) دنبالِ چیزی بگردیم. یعنی یک کلیدواژه برای خود-مان داشته باشیم و اثر تأویل آن کلیدواژه باشد برای‌مان. این کار مانعِ کارِ طبیعیِ ذهن می‌شود اما ذهن را دقیق می‌کند. یعنی کشفِ تو محدود می‌شود اما محدوده‌‌ای به تو می‌دهد که قطعی‌ست. و جمله‌ها در جزئیتِ‌شان قطع می‌شود. و کلیدواژه فاصله و حفره‌ی میانِ اجزاء را پر می‌کند.

دمِ صبح باز شنیدم‌اش.

بسطِ یک ضرب‌آهنگ. ساختار به همه جا رخنه می‌کند و منطقِ نحوی خود را در هر چیزِ بی‌شکل و بی‌نحوی می‌گستراند.

___

امروز صبح بیدار شدم. تلگرام باز نمی‌شد. اما با سایفون باز شد‌. خیلی کیف کردم. 

رفتم بیرون خرید کردم. شیر و ماکارونی و توتون خریدم.

بعد برگشتم. ادامه‌ی فرانکنشتاین را خواندم. بی‌نظیر است. وقتی که هیولا داستان‌اش را تعریف می‌کرد کمی خسته شدم اما آخرِ فصلِ شانزده‌ام، جایی که صحبت‌های هیولا تمام می‌شود یک صحنه‌ای بود که برق از سر-ام پراند.

هیولا به فرانکنشتاین می‌گوید:

«ما، من و تو، از هم جدا نمی‌شویم تا این که قول بدهی خواسته‌ام را برآورده کنی. من تنها و درمانده‌ام؛ انسان با من هم‌نشینی نخواهد کرد؛ اما کسی هم‌چون خودِ من ناهنجار و هولناک از من رو برنمی‌گرداند. یار و هم‌دمِ من باید هم‌نوعِ خود-ام و همچون خود-ام نابه‌هنجار باشد. این موجود را تو باید بیافرینی.»


قصه به شکلِ نامحسوسی به ماجرای آدم و حوا گره می‌خورد و این اشاره‌ی نامحسوس قصه را تأویل می‌کند. به اول برمی‌گرداند و برمی‌کشد.


یک‌چیزِ دیگر:

مراتبِ خلقت. اصطکاک. فرانکنشتاین موجودی فروتر از خود می‌آفریند. خودِ او موجودی‌‌ست فروتر از آفریدگار خود.

شبیهِ مراتبِ خلقت در عرفانِ اسلامی. عقولِ عشره در کارهای سهروردی. نور در نزولِ خود کدر می‌شود. کدرتر می‌شود.

البته شاید این تأویل درستی نباشد که بگوییم هیولا فروتر از فرانکنشتاین است. هیولا درونه‌ی تاریکِ خودِ اوست که مجسم شده. خالق در هنگامِ خلق، ماده‌ی اولیه‌ای جز زبانِ خود ندارد. پس هرچه می‌سازد مدلی از زبانِ خود اوست. چیزی که آفریده را کوچک می‌کند «انتخاب» است. وقتی یک نفر دارد ساز می‌زند، زبانِ او همه‌ی نت‌هایی‌ست که بالقوه می‌تواند انتخاب کند و همه‌ی تکنیک‌های دیگرِ نوازندگی. اما او ناگزیر است که انتخاب کند. یعنی از تمامِ کلید‌های ساز، یکی را می‌زند. و این انتخاب قطعه‌ی او را از خود-اش کوچک‌تر می‌کند. قطعه‌‌ای که ساخته می‌شود خودِ اوست. اما بخشی از اوست. ایجازِ اوست. چون او در انتخاب‌های‌اش موجز می‌شود. قطعه در نهایت حاصلِ انتخابِ او از خود و در خود است.

 

هیولا بعد از این‌که برادرِ کوچکِ فرانکنشتاین را می‌کشد، می‌رود و جاستین را (همان‌که بعدتر مقصرِ قتل شناخته می‌شود و اعدام‌اش می‌کنند)در یک انباری می‌بیند. 

هیولا می‌گوید: با خود گفتم این یکی از آن‌هایی‌ست که لبخندِ جان‌فزایِ‌شان بر همگان نثار می‌شود جز من. روی‌اش خم شدم و نجوا کردم: «برخیز، بیدار شو، ای زیبارو، دل‌باخته‌ات آمده است. کسی که حاضر  است جان‌اش را در برابرِ یک نگاهِ مهرآمیزِ تو بدهد. بیدار شو دل‌دارِ من!»


بعد هیولا، گردن‌بند یعنی اثرِ جرم را در پیراهنِ جاستین می‌گذارد.

 گناهِ جاستین زیباییِ اوست. و هیولا به گستره‌ی زیباییِ او راه پیدا نمی‌کند. و همین جرم -زیبایی- برای هیولا کافی‌ست تا جاستین را نابود کند.

این صحنه شگفت‌انگیز است. 


_ «اگر نمی‌توانم محبت برانگیزم، پس وحشت می‌آفرینم و بیش از همه برای تو، دشمنِ بزرگ‌ام، که مرا خلق کرده‌ای.»


_ «چیزی که از تو می‌خواهم منطقی و منصفانه است. موجودی از جنسِ مخالف می‌خواهم، اما زشت و نفرت‌انگیز چون خود-ام. این چندان رضایت نمی‌دهد، اما همه‌ی چیزی‌ست که ممکن است نصیب‌ام شود. بنابراین بدان قانع‌ام. درست است که ما هیولاهایی خواهیم بود جدا از همه‌ی جهان، اما به همین سبب به هم‌دیگر وابسته‌تر خواهیم بود.»


هم‌سوگ. بی‌ماجرا.

چیزی که ما را به هم پیوند می‌دهد باید بی‌چارگیِ‌مان باشد نه زیبایی‌مان. چون زیبایی از بین می‌رود. زبانِ ما و صورتِ‌مان چروک می‌شود. اما تنها فقر است که همیشه باقی می‌ماند‌. ما در فقرِ خود به هم پیوند می‌خوریم. البته که دشوار است. چه کسی از زیباییِ زنده و شهوتناک چشم می‌پوشد و دیگری را به خاطرِ فقر-اش دوست می‌دارد؟ اما همین انتخاب، همین حرکت، به ما شانس و امکانِ این را می‌دهد که به ابدیت گره بخوریم. زیرا که فقر ابدی‌ست.


این جمله‌های هیولا من را به یادِ سنت‌فرانچسکو و سنت‌کلارا انداخت. این دو دقیقاً تمثیلی از یک چیزِ واحد اند. این یکی قدیس است و آن یکی هیولا. اما هر دو در لمسِ تام و تمامِ بی‌چارگی یکی اند.


_  ما هیولاهایی خواهیم بود جدا از همه‌ی جهان، اما به همین سبب به هم‌دیگر وابسته‌تر خواهیم بود.


دو ساعتِ دیگر امتحانِ قواعدِ عربی دارم. نمی‌دانم امتحانِ میان‌ترم دیگر چه صیغه‌ای‌ست. کی توی این دانشکده امتحانِ میان‌ترم می‌گیرد که این می‌گیرد. 

۰ نظر ۱۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۴:۰۲
عرفان پاپری دیانت

از چند روز قبل شروع می‌کنم. تاریخِ روزها از دست‌ام در رفته.

_

امروز صبح برعکسِ هرروز ناگهانی بیدار شدم. با زنگِ بیژن. رفتم در را باز کردم. حال‌ام کاملاً عادی بود. اما دقیقاً در فاصله‌ای که بیژن از پله‌ها بالا می‌آمد، تقریباً از حال رفتم. یک لحظه. حالت تهوع به من دست داد. تمام بدن‌ام بی‌حس شد. یخ کردم. وقتی بیژن آمد بالا افتاده بودم روی زمین و به خود-ام می‌پیچیدم. حتی نتوانستم سلام کنم. خود-ام را رساندم به تشک. حدود ده دقیقه بی‌حس ماندم و بعد یک لحظه حال‌ام خوب شد. انگار نه انگار چند لحظه قبل به اختصار افتاده بودم.

بلند شدم و رفتم بیرون از اتاق. بیژن توی آشپزخانه بود. سلام کردم و بغل‌اش کردم. برای‌ام چایی درست کرد. رفتیم توی تراس خوردیم و بهتر شدم. 

بعد درنا بیدار شد. رفت توی سالن و امین را که دید جیغ زد. و امین از خواب پرید. کلی خندیدیم. 

امین گویا کارِ گلستان‌اش را تمام کرده بود. نشانِ‌مان داد. تکه‌هایی‌ش خیلی خوب شده بود. خصوصاً تصویرهای تهرانِ قدیم را که روی موسیقیِ متن گذاشته بود و صحنه‌ی دادگاهِ مصدق و افکتِ صوتی‌ای که روی‌اش گذاشته بود خیلی خوب درآمده بودند. دو اپیزودِ اول‌اش ولی بد شده بود. ریتمِ آشفته‌ای داشت. قرار شد دوباره تدوین کند. یک آلبومِ عکس از شیرازِ دهه‌ی بیست داشتم. نشان‌اش دادم. چند تا عکس از قبر روزبهان و خیابان زند قرار شد بگذارد برای اپیزود دوم.

بعد ملول شدم. بعد ناهار خوردیم. امین رفت. بعد درنا رفت. با بیژن مثلِ جنازه افتاده بودیم. بی‌حوصله‌ی بی‌‌حوصله. بعد یک‌هو یک بحثی شروع کردیم که حسابی گرمِ‌مان کرد. فرقِ عشق با شیفتگی. دو ساعتی حرف زدیم و برای خود-مان دقیق دایره‌ی این دو کلمه را معلوم کردیم. وقتی من شیفته‌ی چیزی یا کسی هستم، تمامِ قوای من در یک جذبه‌ی مدام تحلیل می‌روند. زبانِ من جولان‌گاه کشف می‌شود. نمی‌دانم چه‌طور بگویم. ماجرای شبلی و ستون تصویرِ کاملی از شیفتگی‌ست‌. بعد سخنرانی مارتین لوتر کینگ را خواندیم.

بیژن دمِ غروب رفت. بعد از تقریباً سه روز شلوغی نفسِ راحتی کشیدم. واقعاً کلافه شده بودم دیگر.

نشستم توی تراس رِنگِ شهرآشوب را تمرین کردم نیم ساعتی. بعد چرتِ کوتاهی زدم. خوابِ ل را دیدم: یک دشت بود. جنگ شده بود. هزاران نفر زره پوش این‌ور سوارِ اسب و هزاران نفر با لباس‌هایِ چوبی آن‌ور. ل نبود. اما می‌دیدم‌اش که قبایِ سیاهِ براقِ بلندی پوشیده بود و از بالا نگاه می‌کرد. از جلوی صفِ سربازان رد می‌شد. سرخوش بود و زیباتر از همیشه. 

بعد بیدار شدم. بعد از حدود دو روز فراغتی برای مطالعه پیدا کردم. چند فصلِ فرانکنشتاین را خواندم. متنِ بی‌نظیری‌ست. جملاتِ نقلی به شدت متن را پویا و پرزور کرده‌اند. جملاتِ شهوانی (با همان تعریفی که قبلاً درباره آن نوشتم) دقیق و درست در متن جا گرفته‌اند. و این‌که قسمتِ‌ نورانی و ماتِ داستان دقیق تنظیم شده‌اند. و این‌که حداقل در فصل‌های اول خنده‌ی مری‌شلی پیداست. خنده‌ای که تو را منتظر می‌کند. و داستانِ بی‌نظیری‌ست‌. هرچه بگویم که چه ‌قدر از خواندن‌اش لذت می‌برم کم گفته‌ام.

به این فکر می‌کردم که ادبیات (و بخشِ زیادی از هنر به غیر از موسیقی) هیچ‌وقت آن‌قدر که من می‌خواهم انتزاعی نیست‌. همیشه بسترِ اثر بر عینیت است. یعنی عینیتِ انتزاع شده‌ست و این انتزاعی‌کردنِ پدیده تا آن‌جا ادامه پیدا می‌کند که کافی باشد. ادبیات میلِ به انتزاع را به قدری که باید سیراب نمی‌کند. من دل‌ام می‌خواهد یک زبانی را ببینم که شکلِ محض است. واژه‌های بی‌ارجاع. یکسره بی‌دلالت. مثلِ عددها که بر هیچ چیز جز خود-شان دلالت نمی‌کنند. شکلِ مطلق‌اند. دل‌ام می‌خواهد کمی ریاضی و هندسه بخوانم. اما واقعاً جان‌اش را ندارم. هرچه هم در دبیرستان خوانده بودم یاد-ام رفته‌. اگر یکی باشد که کمی یاد-ام بدهد خیلی خوب است.


برعکسِ روزهای قبل امروز آرام و در تنهایی گذشت. دمِ ظهر، خواب و بیدار نشستم پایِ ادیتِ شعرها. یکی از دفترها را تمام کردم و آن یکی مانده بود. چشم‌ام  دیگر کلافه شده بود. حینِ کار یک آلبومی که چند وقت پیش دانلود کرده بودم را شنیدم. گزیده‌ی کارهای پاگانینی بود. و خیلی خوش گذشت. یکی چرخشِ مداوم و نیمه‌تمام و غریبی بینِ جمله‌ها بود.

شارژِ گوشی‌ام تمام شد. شارژر-ام هم که سرعتِ شارژ کردن‌اش از سرعتِ مصرفِ شارژِ گوشی کم‌تر است. عصر باید می‌رفتم کلاس. جلسه‌ی دومِ کارگاهِ کانورسسیون بود. ساعت نداشتم. باید یک پاراگراف هم می‌نوشتم به عنوان مشقِ کلاس. موضوع‌اش Mon personne idéal بود. نت هم نداشتم که چند تا کلمه‌ی جدید پیدا کنم. یک پرتی نوشتم خلاصه.  رفتم بیرون از یک عابری که داشت می‌آمد ساعت را پرسیدم.

سرِ کلاس استاد گیرِ سه پیچ داد که کلاس را اشتباه آمده‌ای. گفتم والا همینه دیگه. بعد اسم‌ام را پرسید و توی لیست بود و تیکِ حاضریِ جلسه‌ی قبل هم جلوی‌اش خورده بود. تعجب کرد که چرا پس ندیدم‌ات هفته‌ی پیش. گفتم که موهای‌ام را تراشیده‌ام. خیلی خندید.

هرچه سعی کردم نوبت‌ام نشود آخر شد و متن‌ام را خواندم. کاش واقعاً ننوشته بودم. پدر-ام درآمد. نوشته بودم که Mon personne idéal est une personne qui je peut rester dans  sa lange و مثلاً Quellqe chose brille dans sa prenom و از این پرت‌های همیشگی. مردم تا توضیح دادم که منظور-ام چه پرتی بوده.  آخر هم نه خود-ام فهیمدم نه بقیه. چیزی که برای خود-مان لاقل زیبا به نظر می‌رسد همیشه از سرِ عجز است که زیباست.

بعد که برگشتم خانه نشستم یکی دو ساعتی کار کردم و تقریباً تمام شد.

کار-ام را برای سه‌چهار نفر فرستادم و پرونده‌ی کارهای سالِ نود و شش بسته شد. دیگر واقعاً آن‌ قطعه ها برای‌ام تمام شده‌اند. «نامِ کسی را...» خیلی منزجر ام می‌کند. صدای‌ام خیلی در آن آشفته ست. صدای آشفته‌ام را در آن دفتر بلند هم کرده‌ام و هییی. تمام شد هرچه بود.

__

صبح رفتم دانشگاه. کلاسِ مثنوی داشتم. دکتر احمدی درباره داستان ابلیس و معاویه چهل دقیقه یک‌بند حرف زد. بعد هم ارجاع داد به دو تا مقاله‌ای که در همین موضوع نوشته‌. بخش عظیمی از پیکره‌ی علم بدیهیات است. هرچه می‌گفت بدیهی بود. حالا این را که می‌گویم برای مثال می‌گویم. بخشِ زیادی از مسائلی که در مقاله‌ها و کتاب‌های علمی (منظور-ام علمِ ادبیات است) به عنوان کشفیات مطرح می‌شوند بدیهی‌ست. ذهنِ آدم اگر در مسیر طبیعی و درست فکر کرده باشد به شکل خودکار این بدیهیات را می‌فهمد. علم باید خیلی تلاش کند تا نهایتاً تنها در بعضی جاها جالب شود. 

بعدِ کلاس رفتیم کافه پلت‌فورم استوژیت بازی کردیم. خیلی وقت بود استوژیت بازی نکرده بودم. دستِ اول که کارت‌ها را پخش کردند و نقاشی‌ها را دیدم، ذهن‌ام نفس کشید. بازی خوبی بود. خصوصاً کارتِ حلاج. اتفاقِ عجیبی در آن کارت برای‌ام افتاد. دقیق بود. خیلی دقیق بود: یک ساعتِ شنی (که جای شن طلا در آن بود) ترک خورده بود و مردی زیرِ طلاهای بیرون ریخته دفن بود. من و بیژن مشترکاً بردیم. البته بیژن یک خانه جلوتر از من بود. فکر کنم ولی اولین بار بود در استوژیت می‌بردم. بعد بیژن و امیر رفتند. من و بهار ماندیم. ناهار را همان جا خوردیم و برگشتیم دانشگاه. تویِ راه هم درباره سرورهای تلگرام که داغ کرده حرف زدیم.


سرِ کلاسِ مبانیِ عرفان حسابی حوصله‌ام سر رفت. بحثِ وحدت وجود بود.

یک ژست: برگزیدنِ ملال.

من سرِ کلاس کاملاً عامدانه بی‌حوصله بودم‌. بعد بی‌حوصلگی‌ام برای‌ام جالب شد. سعی کردم بی‌حوصله بودن‌ام را برای خود-ام مطالعه کنم. تا جایی که گوش‌ام با کلاس بود می‌شنیدم که بحث بسیار جذاب است. دکتر احمدی یک لیستی جمع کرده بود از همه‌ی تمثیلاتی که صوفیه برای توضیح وحدت وجود ساخته اند و داشت درباره این تمثیل‌ها حرف می‌زد. حتی یک جمله از حرف‌هایی که در آن بحث مطرح می‌شد، در یک روز عادی کافی بود تا تمام قوای ذهنی مرا درگیروبند کند. اما من در آن لحظه آگاهانه نمی‌خواستم برانگیخته شوم.

بعد از دانشگاه رفتم یک کافه‌ای زیرِ پلِ کالج. بابا را دیدم. شام خوردیم و مثل همیشه درباره‌ی بازرگان حرف زدیم و این که اول انقلاب چه قدر اول انقلاب سنگ جلوی پای جبهه‌ی ملی انداختند‌.

بعد بابا رفت. من هم رفتم خانه. پنج‌شش صفحه‌ی Golden Legends را خواندم. فکر می‌کردم ترجمه‌ی چاپِ کمبریج جدید است. اما گویا قدیمی و مال قرن ۱۵ است. کمی از متن ترسیدم.

بعد با امین نسخه‌ی نهایی گلستان را دیدیم. بهتر شده بود. باز یک‌جا یک غلط تایپی بود. امین دیوانه شد. زنگ زد به تدوین‌گر و کلی سر-اش داد کشید. بنده خدا هم گفت درست‌اش می‌کند و ساعت سه و نیم نصفه شب از سعادت‌آباد با ماشین آمد در خانه سی‌دی تصحیح شده را داد.

___

تا ساعت دو خوابیدم. دو تا کلاس‌های صبح را نرفتم. بعد به کلاس حدیقه رسیدم‌. دو ساعت کلاس بود و سرجمع بیست بیت خواند دکتر امامی.

بعد کلاس فاطی آمد پیش‌ام. رفتیم تمهیدات خریدم. بعد رفتیم سمتِ فردوسی. توی یک کوچه‌ای به نام ارباب جمشید، دو تا از نقاشی‌های میرزا حمید را نشان ام داد. بی‌نظیر بود. یکی از نقاشی ها تقریبا پاک شده بود و آن یکی دیگر روی دیوار بغل هنوز سالم بود. نقاشی‌ها بی‌نظیر بودند. این میرزا حمید خیلی آدم عجیبی‌ست. شیفته‌اش شده‌ام. دل‌ام می‌خواهد یک فیلمنامه بلند بنویسم بر اساسِ او و کارهاش. شگفت‌انگیز است.

۲ نظر ۱۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۰:۴۸
عرفان پاپری دیانت

من خواب بودم. امین و سروش رفتند.امین رفت سرِ کارِ گلستان و سروش هم رفت برای جلسه‌ی تمرین‌اش. من ماندم. خواب‌و‌بیدار و چهار پنج ساعت را تنها و خواب‌و‌بیدار با ل گذراندم. 

بیدار شدم.نشستم سرِ کارِ ادیتِ شعرها. پفففف.پرتِ پرت. انگار دارم صدای ضبط شده خود-ام را می‌شنوم، همان‌قدر چندش.
دمِ ظهر بود. درنا زنگ زد. گفت یک کاری باید بنویسد درباره‌ی الهی. گفت اگر وقت داری با هم کار کنیم. اعصاب‌ام از دست‌اش خرد بود. گفتم بیا. بعد رفتم چند تا از کتاب‌های رؤیا را ورق زدم. توی در جست‌وجوی آن لغتِ تنها یک سطری دیدم که عیناً بحثِ دیشبِ‌مان با سروش بود. ضبط‌اش کردم و گذاشتم توی کانال. بعد یک فصل از فرانکشتاین را خواندم و نماز خواندم و ناهار خوردم و سپیده پیام داد. چند تا استیکرِ امیلی فرستاده بود. خیلی قشنگ بودند. حال‌ام خوش شد. امیلی هم فیلمِ عجیبی‌ست. هم فراری‌ام می‌دهد و هم گیر-ام می‌اندازد. هلاک. هلاکِ سرخوش. هلاک و سرخوشی. متوجه شده‌ام که مدتِ زیادی‌ست که با چشم‌های امیر فیلم می‌بینم. مدتِ زیادی‌ست شاید از ۹۴ تا حالا. من خیلی وقت‌ها با چشم‌های امیر می‌بینم: چیزی که می‌بینم در نور می‌سوزد. وقتی با چشم‌های امیر می‌بینم یک تصویری از خود-ام دارم: باد می‌وزد و من می‌سوزم و دارم تحمل می‌کنم و لبخند می‌زنم.
درنا آمد. بعدِ ظهر بود کم و بیش. گفتم حالا موضوعِ مقاله‌ات چیه؟ گفت رگه‌های عرفان تویِ شعر الهی. گفتم بابا دس بکشید تو را به خدا. گفت عرفانِ لاییک یا یک همچین چیزی. گفتم بابا بنده‌ی خدا مرده چرا لاییک‌اش می‌کنین. البته به شوخی می‌گفتم. آخر نشستیم چند سطرِ ترجمه‌ی مکبث‌اش را با متنِ انگلیسی و ترجمه‌ی آشوری تطبیق دادیم. خیلی جالب بود. چه قدر بد و بی‌راه گفتم به الهی. پرت واقعاً ترجمه‌اش. کارِ آشوری خیلی بهتر بود.
امروز پکر بودم. حسابی بدوقت بودم. دورِ خود-ام می‌گشتم. ملال. ملال چندش‌آور. دقیقاً کلمه‌ی متضاد مشتاق، ملول است. حقیرترین شکلِ آدم شکلِ ملولِ اوست. فقط دستِ غیب مگر آدم را از منجلابِ ملال بیرون بکشد. 
عصر بود. ل مثلِ تیغی از هوا از بدن‌ام رد شد. انگار آب بودم و شیشه‌ی شکسته‌ای از میان ام می‌گذشت. کاش این لمحه بسط پیدا کند‌.
سرِ شب جاده‌ی مالهالند را دیدیم. غریب بود. بد-ام می‌آید از این کلمه‌ی غریب.

گنگ ام. زبانِ من گره خورده در خود. یک چیز سخت‌. یک سنگِ داغ انگار نوک زبان‌ام است‌. زبان‌ام جنسِ محبت نمی‌گیرد. یک‌سره غرقِ محبت‌ام اما زبان‌ام گیر کرده. حرف‌ام نمی‌آید با هیچ‌کس. با یکی حرف می‌زنم. به زور چند تا پیام می‌نویسم. سریع مکالمه را تمام می‌کنم و نفسِ راحتی می‌کشم‌. بعد می‌نشینم برای خود-ام مکالمه‌ی مفصلی را با او خیال می‌کنم. خدایا گره به کوچکیِ یک نقطه‌ست. بر-اش دار.
رب اشرح لی صدری و یسر لی امری واحلل عقدةً من لسانی.


۳ نظر ۰۷ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۳:۳۹
عرفان پاپری دیانت
هشتِ صبح بیدار شدم. بینِ انبوهِ لحاف و تشک و پوست پفک و تخمه و ظرف کثیف توی اتاق. کفِ اتاق خواب‌ام برده بود. همان‌جا خوابیدم تا دوازده. سه‌چهار ساعتِ تمام در خواب و بیداری می‌لولیدم و خوش گذشت. ل.
بلند که شدم. بهار زنگ زد. گفت مسواک و دسته کلید-ام جا مانده و امروز یک طوری دست‌ام برسان. گفتم تا عصر اگر شد می‌آیم یک‌سر دانشگاه. و بعد ناهار-ام را گرم کردم و خوردم. و بعد گرمِ جمع‌و‌جور شدم. دو ساعتی طول کشید تا سر و سامانی به خانه دادم بس که به هم ریخته بودیم‌اش این چند روز.
کتابِ فرانکشتاینِ مری شلی را باز کردم. پیش‌گفتارِ شوهرِ مرحوم‌اش را خواندم و ملول‌ام کرد. بستم‌اش. خود-ام را به ویرایشِ دفتر-ام مشغول کردم. بس که کار را پس انداخته بودم دل‌ام به کار نمی‌رفت. می‌خواستم توی عید تمام‌اش کنم اما کشید به این‌موقع. به هر حال. خوش گذشت و سر و شکل ِ بدی هم نگرفت و آخر تمام شد. احتمالاً چند روزِ آینده برایِ چند نفر از دوستان‌ام بفرستم‌اش. در کل به نظر-ام کارِ بدی نشده. این صدایی بود که سه سال می‌شنیدم و امروز شکل نهایی گرفت به خود. اگرچه همین الان یکسره ناامید ام. حتی به این‌که کسی کتاب را بخواند امید ندارم. بگذریم.
تمام که شد پوشیدم رفتم دانشگاه. ژ و محمد نیکویی را دیدم. نشستم پیشِ‌شان. محمد گفت جلسه‌ی شعر است ساعتِ پنج. گفتم خوب برویم و بد-ام هم نمی‌آمد. رفتیم. دکترعیدگاه بود و عظیمی هم آمد بعدتر. رفتم شعر هم خواندم. یک غزل خواندم و یک قطعه‌ی جدی. دکتر عیدگاه گفت غزل خوب بود. معلوم بود شاعر نیامده دال ها را بشمارد و خیلی طبیعی واج‌آرایی درست شده. درباره‌ی قطعه هم گفت یک‌جاهایی‌ش وزن داشت و اگر پس و پیش کنی می‌شود و نیمایی و تا وقتی می‌شود نیمایی گفت چرا شعر سپید بگوید آدم. ژ و محمد مرده بودند از خنده. من سعی کردم نخندم و  گفتم: بله همین‌طوره. جای پ خالی بود. با خود-ام فکر کردم اصطلاح شعرگفتن چندش آور است. شعر دیگر هیچ ربطی به ما ندارد. شعر تمام شده. شعر گفتن را نمی‌فهمم یعنی چه اصلاً. ما شاید در نهایت بتوانیم «قطعه» «بنویسیم».
تویِ جلسه بودم هنوز که بهار پیام داد که رسیده دانشکده. رفتم پایین دیدم که با ک و ط و سل نشسته‌اند. کلید و مسواک را دادم. حوصله ام نشد دیگر برگردم بالا همان‌جا نشستم. پرت می‌گفتند. حال‌ام به خورده بود. 
بعد ژ هم از جلسه آمد بیرون. وقتی آمد کمی گرم شدم.قبل‌اش تا خرخره سکوت کرده بودم. پرت گفتیم. بعد سجاد دلیر هم آمد و مثل همیشه پرت روی پرت‌. حوصله‌مان سر رفته بود. شروع کردیم به آتش زدنِ برگ‌های خشک. سجاد هم فیلم گرفت. اول‌اش مسخره بازی بود. بعد به فیلم سجاد که نگاه کردم برق از سر-ام پرید. هولناک بود. ط یک برگ خشک گرفته بود دست‌اش و من و ژ آتش گرفته بودیم زیر-اش. همین الان که به آن تصویر فکر می‌کنم نفس‌ام می‌گیرد. انگار ما داشتیم یک نمایش تمثیلی اجرا می‌کردیم و هیچ‌کدامِ حواس‌مان نبود. من و ژ و ط داشتیم آتش درست می‌کردیم. برگِ خشک را ط گرفته و بود و فندک دستِ من و ژ بود.
ط دفترچه‌ی آلبوم نامجو را نشان‌ام داد. خوش‌ام آمد و سعی کردم صدای‌اش را درنیاورم.
بی‌هوده‌.بی‌هوده‌. اما مسئله در همین بی هودگی هم هویداست‌.
ژست. امروز عصر ژستِ عجیبی کشف‌ام شد. من در حینِ نمایشی که اجرا می‌کردم به فیگورِ جدیدی از تن و صورتِ خود-ام دست پیدا کردم. و این بدون حضور ط ممکن نبود.
بعد جدا شدیم همه از هم. با ژ رفتیم کافه‌ی بغل مترو و شام خوردیم. و بعد برگشتم خانه. تویِ راه ادامه‌ی فرانکشتاین را خواندم. قسمت نامه ها تمام شد و رسیدم سرِ فصلِ یک. خوب بود.
س زنگ زد. گفت تهران است و شب نمی‌رود کرج و پیش من می‌ماند. آمد‌. مثلِ همیشه تا جان داشتیم حرف زدیم. س داشت درباره وحدت رسیده بود. یک حالتِ شوریدگی گرفته بود زبان‌اش. خود-اش را به دیوارهای زبان‌اش می‌کوبید. از پریشانی حرف‌های‌اش لذت می‌بردم. بعد شطرنج بازی کردیم. من بردم. چند صفحه بداهه نوشتیم. بد نشد ولی پرت از آب درآمد. حالا س خوابیده و من هم دراز کشیده‌ام و دارم این‌ها را می‌نویسم. 
امروز صبح با هجومِ ناگهانی ل مواجه شدم. چهار ساعت بینِ خواب و بیداری نگه‌ام داشت. اما در بیداری کم‌تر تیر می‌کشید. 

پ.ن: دل‌ام می‌خواهد من‌بعد بعضی‌ از روز‌های‌ام را این‌جا بنویسم. 
۱ نظر ۰۶ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۵:۰۳
عرفان پاپری دیانت

‏اسمِ تو آینده است. زیرِ اسمِ تو اسمِ دیگری هست که می‌آید. حق نه با من است نه با تو. حق با واژه‌ای‌ست که زیرِ اسمِ تو مخفی‌ست.

۰ نظر ۰۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۰:۵۳
عرفان پاپری دیانت


آن‌قدر بال زد که

مجاب شد


و حالا می‌تواند

خطِ ممتدِ صوت را تحمل کند

آخر آن‌قدر تکید

که گُر گرفت


دیگر به چفتِ دو قوس

چیزی نمانده -شاید دو شب فقط-

و در انتهایِ روزِ چهل‌ام

پروانه خطوطِ گردشِ خود را گم خواهد کرد

۰ نظر ۰۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۰:۵۱
عرفان پاپری دیانت

جابه‌جایی (لمسِ) سوژه به بی‌نظمیِ تن (متن) می‌انجامد. 


سوژه نقطه است. و محال است که تو بتوانی رنگ‌های خود-ات را به نقطه تزریق کنی. نقطه را هدف می‌گیری اما در نهایت رنگ‌ها را در اطرافِ آن می‌پاشی. زیرا نقطه در سرحدِ ایجاز است. حتی اگر وسیع به نظر برسد هم باز موجزترین حالتِ یک ایده است و در هر حال رنگ‌ریختن در نقطه کارِ عبثی‌ست.


کارِ درست این است که دقیقاً در همان جایی که نقطه را پیداکرده‌ای (نقطه تجلی کرده) قرار بگیری. و دورِ خود (یعنی گردِ نقطه) دایره‌ای رسم کنی. و این دایره بومِ رنگ‌های تو می‌شود. و آن‌وقت باید دایره‌ی رنگ‌آلود را دورِ نقطه بچرخانی.

۰ نظر ۰۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۰:۴۹
عرفان پاپری دیانت
یک اثر از کِی شروع می‌شود و در چه وقتی به اتمام می‌رسد؟

شروعِ اثر: بستری گشوده می‌شود (مغاکی در زبان). انرژیِ مکنده. اثر واژه‌های‌اش را از ناکجا فرامی‌خواند. آن‌ها را از لغتنامه‌ها به سمتِ خود می‌کشد و در گردابِ خود تأویل‌ِ‌شان می‌کند. روندِ تکوینِ اثر یک حرکتِ مدامِ گزینش‌گر است. یک اثر به یک طیفِ خاص از لغات نیازمند است تا دایره‌ی خود را (جهانِ خود را) بسازد. 

پایانِ اثر: حفره پر می‌شد. زبان آرام می‌گیرد.
۰ نظر ۰۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۰:۴۵
عرفان پاپری دیانت
باید به زبانی برهنه دست یافت. زبانی که از آرایشِ شاعرانه (واژه‌ی اشتباهِ شاعرانه را عمداً به کار می‌برم) و سلطه‌جوییِ سخن‌ورانه تهی‌ست.

زبانی مذهبی: تو نه می‌توانی تأویل کنی و نه گزیری از تأویل داری.
حرارتِ متن: اگر دور شوی یخ می‌زنی و اگر (به قصدِ تأویل) لمس‌اش کنی، دست‌های‌ات می‌سوزند.

زبانِ بی‌مصرف. مصرف‌ناشدنی و ناگزیر.

زبانی که به بدایتِ خود بازگشته: فقط برایِ فکر کردن. برایِ گرم‌شدن.(انسانِ نخستین در تنهایی آواز می‌خواند) بسترِ کشفِ مدام.(انسانِ نخستین بر چیزها اسم می‌گذارد)

زبانی که بازنمودِ ذهن نیست. خودِ ذهن است.
۰ نظر ۰۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۰:۴۳
عرفان پاپری دیانت

(ایده‌ی بارت درباره‌ی جملاتِ شهوانی)

_

یک بریده از یک متن و یا یک متنِ بی‌بریده هرکدام در تنهایی، کیفیتی گروتسک دارند. 


متن تن است. و جمله‌های بریده مثلِ اندام‌های جنسی در بافتِ تن برق می‌زنند. این جمله‌ها (بیت‌الغزل‌ها) میل به بریدگی دارند. همان‌طور که نگاه اندام‌های شهوانی (گوش‌ها، گردن، گونه، سینه‌ها، لب و...) را از تن می‌بُرد.


این جملات(اندام‌ها) برمی‌جهند و در متن هم می‌مانند هم نمی‌مانند.

به قولِ بارت، کیفیتِ شهوانیِ آن‌ها به سببِ امتدادی‌ست که در ذهن می‌یابند.

و این امتداد تا وقتی هم‌چنان شهوانی، خیال‌انگیز و فانتزی می‌ماند که یک‌پایِ جمله در متن باشد. 

تصویرِ جمله‌ای که از متنِ خود گسسته هولناک است (از جنسِ گروتسک)

یک تن بدونِ اندامِ جنسی. یک اندامِ جنسی بدونِ تن.

۰ نظر ۰۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۰:۴۱
عرفان پاپری دیانت
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۳۱ فروردين ۹۷ ، ۰۳:۴۸
عرفان پاپری دیانت

«هرکه عاشق‌تر بود بر بانگِ آب

او کلوخِ زفت‌تر کند از حجاب

او ز بانگِ آب پر می تا عنق

نشنود بیگانه جز بانگِ بُلُق»


اتفاق از بیرون همین‌قدر مضحک به نظر می‌رسد. چون از بیرون، فقط پدیده معلوم است. اما چیزی که در درون فعال است و ذهن را به جنون می‌کشد، تأویلِ پدیده است. به همین خاطر است که وقتی یک لحظه حواسِ ما از تأویل به پدیده پرت می‌شود (از خواندن به دیدن) خنده‌مان می‌گیرد.


روایتِ یک لمحه:

دارم کتابی را می‌خوانم. حرکتی افقی در یک بسترِ انتزاعی بینِ کاغذ و جوهر. (چنین جایی اصلا وجود ندارد)

اما ناگهان یک اتفاق مرا از بستر-ام بیرون می‌کشد و چشمِ من در یک محورِ عمودی «بر» کتاب قرار می‌گیرد. کلمات معنیِ خود را طوری از دست می‌دهند که انگار هیچ‌وقت معنایی نداشته‌اند. جمله‌هایی که تا چند ثانیه پیش در آن‌ها شناور بودم حالا نمایشگاهی از اجسامِ سنگی‌اند: واژه‌ها.

متن ناگهان تبدیل می‌شود به یک هیروگلیف.

و واژه‌ها به شکلِ اولیه‌ی خود، به شکل برمی‌گردند.

۰ نظر ۳۰ فروردين ۹۷ ، ۲۲:۴۷
عرفان پاپری دیانت

X: سوژه. منظره.


چهره به سمتِ x برمی‌گردد. یک لحظه بعد (بدون آن‌که در x قرار گرفته باشد،) به سمتِ دیگر برمی‌گردد. و یک لحظه بعد در سمتِ سومی‌ست. چهره در احاطه‌ی x هاست. و وقتی به خود می‌آییم چهره را در یک گردش کامل (دایره‌وار) می‌بینیم. 

در یک کرشمه‌ی مدام. دایره در شهوانی‌ترین (و ناب‌ترین) وضعیت خود می‌چرخد.


زبان در مهلکه‌ی عشق تبدیل به موسیقی می‌شود. ضرب‌آهنگ. ارجاعِ مدام و نیمه‌تمام به x. ارجاعاتِ شهوت‌آلودِ زبان. مشقِ سیاه‌قلم. کلمه‌ها بی‌آن‌که بر چیزی دلالت کنند (یا دلالتِ خود را به پایان برسانند،) پوست می‌اندازند.

لختیِ کلمه‌ها مزاحمِ کشفِ معنایِ آن‌هاست.

۰ نظر ۳۰ فروردين ۹۷ ، ۲۲:۴۵
عرفان پاپری دیانت


مرتب‌بودنِ اشیاء.

ترتیبِ چیزها اشاره به ناچیز است.

چیزها را مرتب می‌چینم تا میانِ آن‌ها خلوتی حریص خلق شود. اشیاء را به تقوا و پرهیز مجبور می‌کنم. این کار (مرتب کردن) نفیِ ولنگاریِ طبیعیِ اجسام است. اما این انضباط در نهایت به چیزی مرگ‌بار می‌انجامد. 

اشیاء مرتب می‌نشینند. تنِ خود را پس می‌کشند و فضایِ خالیِ میانِ آن‌ها دهن باز می‌کند. (این انتقام و لج‌بازیِ اشیاست) اشیاء را به روزه وامی‌داریم و گرسنگیِ آن‌ها در قالبِ خلوتِ میانِ‌شان به ما هجوم می‌آورد.


گذشته از این، بعد از تحمیلِ نظم این سؤالِ ناگزیر پیش می‌آید که این ساختار از کجاست؟ و به چه چیزی تکیه کرده؟ (دقیقاً همان سؤالی که در حینِ روزه‌داری از خود-مان می‌پرسیم.) و جواب معلوم است: به هیچ‌جا. و این سؤال و جواب تحملِ نظم (گرسنگی) را سخت‌تر می‌کند. 

____

نظمِ خوش‌آیند:

در بی‌نظمیِ ثانویه. نظمِ «تمامِ» اشیاء منجر می‌شود به بی‌نظمیِ «یک» شئ.

میز را مرتب می‌کنم. جامدادی، دفتر، گلدان، استکان و... را وامی‌دارم به گوشه‌نشینی. میز لب‌ریزِ نظمی نفس‌گیر می‌شود تا یک کتاب بتواند در مرکزِ فضا بی‌نظمی کند. اشیاء نفسِ خود را حبس می‌کنند تا یک شئ نفس بکشد.

و این بی‌نظمیِ ثانویه از جنسِ ولنگاریِ جسم نیست. شبیهِ رقصیدن است: بر نظم و بر سکوت محیط می‌شود. 

____


«و گفت: اگر خواهی که به کرامت رسی یک روز بخور و سه روز مخور. سیم روز بخور پنج روز مخور. پنجم روز بخور چهارده روز مخور. اولِ چهارده روز بخور ماهی مخور. اولِ ماهی بخور چهل روز مخور. اولِ چهل روز بخور چهارماه مخور. اولِ چهار ماه بخور سالی مخور. آن‌گاه چیزی پدید آید چون ماری چیزی به دهان درگرفته در دهانِ تو نهد. بعد از آن هرگز ار تو نخوری شاید. که من ایستاده‌بودم و شکم خشک بوده، آن مار پدید آمد گفتم الهی به واسطه نخواهم. در معده چیزی وادید آمد بویاتر از مشک، خوش‌تر از شهد، سر به حلقِ من برد. از حق ندا آمد ما ترا از معده‌ی تهی طعام آوریم و از جگرِ تشنه آب. اگر آن نبودی که او را حکم‌ است، از آنجا خوردمی که خلق ندیدی.

(تذکرةالاولیا، ذکرِ ابوالحسن خرقانی)

۰ نظر ۳۰ فروردين ۹۷ ، ۲۲:۴۲
عرفان پاپری دیانت

در یک مرابطه ما خود-مان را از سخن گفتنِ با هم ناگزیر می‌بینیم. چون برایِ خلقِ محبت راهی غیر از مکالمه نمی‌شناسیم، نیاموخته‌ایم و یا اصلاً وجود ندارد.

ما به قصدِ زیباکردنِ هم واردِ جهنمِ گفت‌وگو می‌شویم. و بی‌ربطیِ لغاتِ‌مان از هم و از خود دل‌زده‌مان می‌کند. و یا گاهی که کمی هم‌زبان‌تر می‌شویم، تپه‌هایی از لذت میانِ ما می‌روید. تپه‌هایی که مثلِ آتشفشان از زمینِ زبانِ ما بیرون می‌ریزند و بعد با سرعتی خجالت‌آور با پستی‌ها و گنگی‌هایِ همیشگیِ زبان محاصره می‌شوند. 

شرمنده‌ی هم می‌شویم. 


ذهنِ ما از خلقِ محبت بازمی‌ماند. زبان‌هایِ‌ مان را خاموش می‌کنیم اما بدن‌هایِ ما هم از مکالمه با هم عاجز اند. شروع می‌کنیم به بوسیدن و لمسِ هم اما دیر یا زود بی‌هوده می‌شویم هردو، هم برایِ خود و هم برایِ هم.

هم را لمس می‌کنیم و روزنه‌هایِ هم را می‌بندیم. و چون تن را برایِ کاری غیر از کارِ خود-اش (یعنی گفت‌وگو) به کار گرفته بودیم، خشک می‌شود. مجسمه می‌شود.

ما باز از محبت باز می‌مانیم.


اشتباه نکن. نه که ما هم را دوست نداشته باشیم. داریم. همیشه هم را دوست داشته‌ایم و هنوز هم داریم اما عاجز ایم. از محبت کردن به هم عاجز ایم. سر به هر دری می‌زنیم و باز نمی‌شویم به هم. سر به هر دری می‌زنیم و باز نمی‌شویم.


نه وصل ممکن نیست

همیشه فاصله‌ای هست

اگرچه منحنیِ آب بالشِ خوبی‌ست

برای خوابِ دل‌آویز و تردِ نیلوفر

همیشه فاصله‌ای هست

(سهراب)

۱ نظر ۲۱ فروردين ۹۷ ، ۱۷:۱۴
عرفان پاپری دیانت

جمله‌هایی نظیرِ «دوست‌ات دارم» یا «دل‌تنگ‌ات‌ام» و... به نظامِ زبان بی‌ربط‌اند و با آن ناهم‌جنس. و گفتنِ‌شان به کسی و در یک مکالمه از بیخ اشتباه است و در نظامِ زبان اختلال ایجاد می‌کند.

__

اگر بخواهم به این حرفِ کلّی و شاید نادرست که «این جمله‌ها خارج‌ از نظامِ زبان‌اند‌.» دقیق‌تر نگاه کنم باید بگویم مسئله در کاربرد‌هایِ گونه‌گونِ زبان است. اگر بگوییم که هنگامِ مکالمه، زبان ابزاری‌ست برایِ ربط به دیگری؛ این‌جور جمله‌ها در حوزه‌یِ کاربردهایِ دیگرِ زبان می‌گنجند و در نتیجه استفاده از آن‌ها در یک مکالمه یک اشتباهِ زبانی‌ست.

اگر کسی به من بگوید که «دوست‌ات دارم» من هیچ جوابی ندارم که به او بدهم. این جمله نظامِ زبانیِ گفت‌و‌گویِ ما را به هم زده. زیرا در بیانِ این جمله که «دوست‌ات دارم» ما با خود گفت‌و‌گو می‌کنیم نه با دیگری. این جمله بیش از آن‌که تلاشی برایِ اعلامِ چیزی به دیگری باشد، حدیثِ نفس است.

«دوست‌داشتن» یک کشف است و در بیانِ جمله‌یِ «دوست‌ات دارم» ما در واقعِ کشفِ آن را به خود-مان یادآور می‌شویم. در این هنگام ما با یکی دیگر از کاربردهایِ زبان سر و کار داریم که می‌توان آن را با عنوانِ «کاربردِ زبان به مثابهِ بسترِ کشف» توضیح داد. شطح‌گفتن، گفتنِ‌ جمله‌هایی نظیرِ دوست‌ات دارم، ذکر گفتن، نیایش کردن و حتی نامیدنِ اشیاء در این حوزه قرار می‌گیرند.

پس به کاربردنِ جلمه‌هایی از این دست در یک مکالمه در واقع به هم ریختنِ حوزه‌هایِ مختلفِ کاربردِ زبان است.

۱ نظر ۱۹ فروردين ۹۷ ، ۱۹:۲۱
عرفان پاپری دیانت

من به تو فکر می‌کنم عزیزِ دل‌ام. یک نقطه در نهایتِ ایجازِ خود مثلِ انگشتی روی صورت‌ام کشیده می‌شود: این تو ای.


ایستاده بودم. می‌آسودم و پرت می‌رفتم اگر می‌‌رفتم. خطرِ درباغچه ماندن داشت فراری‌ام می‌داد. و یک‌بار دمِ ظهر بود، خردادِ همین سالِ پیش. یک راه‌رویِ سنگیِ باریک دیدم و یک بادِ ناگهانی هل‌ام داد داخلِ راه‌رو. یک مسیرِ بلند. یک دورِ کامل از ماه‌ها قبل و تا یکی دوسالِ بعد و یا بیشتر. 

مرا و خواب‌ها و چله‌ها پیش می‌برند. پیش و پس می‌برند. و تو پیش از این از بهار به شکل درآمده بودی و من از شکلِ خود-ام به در می‌آمدم. 

یک راه‌نوردیِ دراز و بی هیاهو. باید با حوصله‌ی سال‌خوردگان انجام شود. چرخه‌ی تکرارها. تکرارِ چیزها این دایره را می‌چرخاند. من با ناامیدیِ تمام دورِ خود-ام می‌چرخم و چیزها را دورِ خود-ام می‌چرخانم. و این درست مثلِ یک اتفاقِ آیینی باید در ناامیدیِ کامل و در ساعاتِ مشخصی از روز یا سال انجام شود. 


عزیزِ دل به تو فکر می‌کنم. که درست همان‌طور اتفاق افتادی که اتفاق می‌افتد. نیمه شب بود. ساعتِ سه و چار. یزد بودم. تویِ اتاق‌ام دراز کشیده بودم و تو تیر کشیدی. تو پنجره را باز کردی آمدی داخل اسم‌ات را گفتی و اسمِ تو من را بلعید. گریه کردم و بعدِ یک‌سال و خرده‌ای اسمِ تو لو داده بود خود-اش را. دندانه‌هایِ حروفِ اسمِ تو جا باز می‌کردند. و همان بادِ ناگهانی باز هل‌ام می‌داد هی. بدنِ من به جداره‌هایِ اسمِ تو می‌خورد. بدنِ من خود-اش را به ذهنِ تو می‌مالید. 


از بهارِ سالِ پیش معجزه‌ها من را کشانده‌اند به این بهار. چند خواب (که اگر بخواهی برای‌ات تعریف می‌کنم) راهِ من را و یا بهتر بگویم بی‌راهیِ من را پیشِ پاهای‌ام رسم کردند. 

و می‌نشینم. هرجا که که بشود می‌نشینم من‌بعد. تویِ اتاق‌ام. پشتِ میزِ کتاب‌خانه. در مسیرِ انقلاب تا درواره‌دولت. کنارِ آن خانقاهِ رویِ کوه بغلِ هفت‌تن. تویِ اتوبوس. تویِ قطار. در دور و نزدیکِ اسمِ تو می‌نشینم. هرجا که چشم‌ام به نقطه باشد می‌نشینم. بی‌هیاهو و با صبر و حوصله‌ی پیرمردها. می‌نشینم و نشسته دورِ خود-ام می‌چرخم و چیزها را دورِ خود-ام می‌چرخانم. می‌نشینم منتظرِ خواب‌هایِ بعدی‌ام. می‌نشینم پشتِ آن درِ بسته اسمِ تو را بو می‌کشم.

۰ نظر ۱۹ فروردين ۹۷ ، ۱۴:۵۳
عرفان پاپری دیانت

هزار رنگ جدا شد زِ نامِ بی‌رنگ‌اش

هزار نغمه از آن رفتنِ بی‌آهنگ‌اش


گلی که نیست چنان جلوه کرد در بستان

که سرو خم شد و گشتند بلبلان دنگ‌اش


ز خاکِ خویش گذر کن به رازخانه‌ی سنگ

که بذرِ واقعه کِشته‌ست در دلِ سنگ‌اش


کشاندِ-مان سویِ خود در هزارتویِ نگاه

شدیم کشته‌ی آن رنگ و بویِ نیرنگ‌اش

__

نخست عاشقِ تو راهِ خویش می‌پیمود

گرفت نقطه‌ی خالِ تو باز در چنگ‌اش


ز بعدِ فاجعه‌ی اسمِ تو نمی‌گنجد

مساحتِ همه آفاق در دلِ تنگ‌اش


مسافرِ تو چنان غرقِ حیرت است از راه

که ناامیدیِ عالم نمی‌کند لنگ‌اش

۰ نظر ۱۹ فروردين ۹۷ ، ۱۱:۵۷
عرفان پاپری دیانت

یک واژه باز به بلعیدن

کرده‌ست باز درزِ حروف‌اش را

نامِ کسی‌ست یا نه

نامِ تمامِ کسان است

___

خود را به ذهنِ تو می‌مالم

من گیج و ویج و منگِ معما

خود را به اسمِ تو می‌مالم

من پشتِ آن درِ بسته

-بی‌کاغذ و مداد دیگر-

هشیارِ نور

نشسته‌ام

سرمستِ بوکشیدنِ اسمِ تو

اما در این مغاک

در این ورطه

- این را به که به جز تو بگویم عزیزِ من-

اسمِ تو سخت گرسنه‌ست.


در پیشِ چشمِ کبودِ من

حالا

ای شکلِ درهمِ بی‌لهجه

ای راز

از گیسویِ تو سدِ سیاهی تنیده است

من بسته چون زبانِ مدام‌ام

من چون زبان بسته مدام‌ام

در سین‌ات ای سپیده‌یِ تکرار

۰ نظر ۱۴ فروردين ۹۷ ، ۱۹:۳۲
عرفان پاپری دیانت
دو نوعِ بیان:
یکی پرت و از نزدیک
یکی دقیق و از دور.
____
کاش می‌شد این دو را زد سرِ هم. کاش می‌شد حرفی را که بعدها «از» کسی خواهیم گفت، امروز «به» او بگوییم.
۰ نظر ۱۳ فروردين ۹۷ ، ۱۴:۱۰
عرفان پاپری دیانت
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۳ فروردين ۹۷ ، ۰۵:۰۶
عرفان پاپری دیانت

سروده‌یِ شارل‌بودلر

گردانده‌یِ عرفانِ پاپری‌دیانت

_____

مستِ مدام باشید. این است و جز این نیست: آن سؤالِ یگانه.

تا وزنِ هولناکِ زمان نشکند کمرهاتان را، مستِ مدام باشید. 


و مستِ چه اما؟ مستِ شراب و شعر و پرهیز و مستِ هرچه. مست باشید فقط اما.


و یک‌بار بر راه‌پله‌یِ کاخی، بر علف‌هایِ سبزِ علفزاری و در بی‌کسیِ غم‌بارِ اتاقِ‌تان، از خواب اگر پریدید و مستی پریده‌بود؛ از موج و از ستاره و ساعت، از باد و از پرنده بپرسید. از هرچه می‌گریزد و می‌نالد. از هرچه می‌گردد و می‌خواند، از هرکه سخن‌گوست بپرسید که: هین وقتِ چی‌ست این؟

و باد و موج و ستاره، و پرنده و ساعت جواب می‌گویند:

که باز وقتِ مستی‌ست این.


تا بردگانِ شهیدِ زمان نباشید، مست باشید، مستِ مدام.

مستِ شراب و شعر و پرهیز و

مستِ هرچه.

_____

[Enivrez-vous]


Il faut être toujours ivre. Tout est là: c’est l’unique question.

Pour ne pas sentir l’horrible fardeau du Temps qui brise vos épaules et vous penche vers la terre, il faut vous enivrer sans trêve.


Mais de quoi? De vin, de poésie, ou de vertu, à votre guise. Mais enivrez-vous.


Et si quelquefois, sur les marches d’un palais, sur l’herbe verte d’un fossé, dans la solitude morne de votre chambre, vous vous réveillez, l’ivresse déjà diminuée ou disparue,


demandez au vent, à la vague, à l’étoile, à l’oiseau, à l’horloge, à tout ce qui fuit, à tout ce qui gémit, à tout ce qui roule, à tout ce qui chante, à tout ce qui parle, demandez quelle heure il est;


et le vent, la vague, l’étoile, l’oiseau, l’horloge, vous répondront: “Il est l’heure de s’enivrer!


Pour n’être pas les esclaves martyrisés du Temps, enivrez-vous; enivrez-vous sans cesse! De vin, de poésie ou de vertu, à votre guise.

۰ نظر ۰۹ فروردين ۹۷ ، ۱۳:۴۰
عرفان پاپری دیانت

شعر یا زیباست یا شاهدِ زیباست. یا خودِ صورت است یا چشمی‌ست باز به صورتی. 

در حالتِ اول کاراش روشنی و بیان است و در حالتِ دوم کتمان و اشاره به گنگی. در حالتِ اول باید آشکار «شود». در حالتِ دوم باید پنهان «کند».

۰ نظر ۰۴ فروردين ۹۷ ، ۱۳:۵۳
عرفان پاپری دیانت
تئورما تئورما تئورما. زیباییِ این تمثیل نفس‌ام را بند آورده. دو شب است مثلِ یک حبابِ گداخته گیرکرده تویِ سینه‌ام. دل‌ام می‌خواد یکی را پیدا کنم بگویم چه دیده‌ام. دو شب است دارم دورِ خودام می‌چرخم. دل‌ام می‌خواهد شریک‌اش شوم با کسی و بی‌هوده‌ست. هیچ چیز نمی‌شود گفت. نوجوان شده‌ام. زنِ لختی را انگار دیده‌ام و برافروخته‌‌ام و نقشِ بدن‌اش تویِ چشم‌ام حک شده و به هیچ کس نمی‌توانم بگویم چه دیده‌ام. نمی‌شود تن را برایِ کسی گفت. یک زنِ لخت است دیگر. چیزی نیست. همه‌تان دیده‌ایداش. اما او زیباست. زیبایِ برهنه را چه‌طور می‌شود گفت؟
چه‌قدر پریشان می‌گویم. چه قدر هول‌ام.
جدا کار کشیده به جسم‌ام. به تئورما که فکر می‌کنم واقعاً تن‌ام گره می‌خورد. مثلِ وقتی که مدتی طولانی نفسِ‌مان را حبس می‌کنیم.

خدایا شکرات. شکر که تو خودات را این‌گونه شهوتناک آشکار می‌کنی. خدایا تو ما را با میلِ لمسِ خودات هلاک می‌کنی.
ای زیبا. زیبایِ هوسناک.
پیرنگِ روشن. خطوطِ نور. زبان. نوکِ پستانِ زنی را حریص لیسیدن. اسکلت. اسکلتِ تمثیل. لیسیدنِ لغت به لغت. 

که بیا های! ما شکارِ توایم.
۱ نظر ۰۴ فروردين ۹۷ ، ۰۲:۱۵
عرفان پاپری دیانت


ذکر چی‌ست؟  هیچ.


ذکرها غالباً صورتی ساده و دست‌خورده و غبارگرفته دارند. در آن‌ها نکته‌یِ جدیدی نیست. همان‌هاست که می‌دانیم: اللهُ اکبر، سبحانَ الله، شکراً لله و... و در آن‌هایِ نکته‌یِ نویِ نادانسته‌ای نیست.

--

ذکرها تهی‌اند. و لطفِ ابدیِ‌شان در تهی‌ست. و در همین تهی‌ست که فاجعه رخ می‌دهد. و در همین خلأ است که آتش گُر می‌گیرد. 


ذکرها ساده‌اند. سادگیِ سوخته و فرسوده. سادگیِ سوازننده و فرساینده. 


فکر کنیم که رساله‌ای خوانده‌ایم دربابِ بزرگیِ خداوند. نگارنده‌یِ رساله از صفر آغاز می‌کند به سفر. دستِ ما را می‌گیرد و از فواصلِ میانِ واژه‌ها عبورِمان می‌دهد و شگفتی‌هایِ راه را نشانِ‌مان می‌دهد و دستِ آخر، حیرت‌زده می‌رساندِمان به قله‌یِ ذکر و ما می‌پذیریم و یا حتی می‌فهمیم که خدا بزرگ است.


اما فکر کنیم که به جایِ صفحاتِ این رساله‌یِ فرضی، تنها با دو واژه، با ذکر مواجه‌ایم: اللهُ‌اکبر.

آن وقت دیگر کسی نیست که دستِ‌مان را بگیرد. که بسوزاندِمان. ما با حقیقتِ عریان تنهاایم.

هنگامِ خواندنِ آن رساله، نگارنده کوهی از هیزم جمع کرده‌بود: واژه‌ها.

هیزم‌ها را می‌سوزاند و در نوری که از سوختنِ کلمه‌ها می‌تابید، حقیقت آشکار می‌شد.

اما حالا ما با ذکر تنهاایم و ذکر تاریک است. و میانِ ما و ذکر هیچ واژه‌ای، هیچ هیزمی و هیچ حجابی نیست.

حالا هیزم جسمِ ماست که مثلِ واژه باید بسوزد تا ذکر، ذکرِ تاریک، لب باز کند و روشن شود به جواب. 

در کارِ خواندنِ آن رساله، ما واژه‌ها را در کوره‌یِ ذکر می‌ریختیم. و در حقیقت واژه‌ها بودند که به دیدارِ ذکر می‌رفتند نه ما. و ما تنها صدایِ آن ملاقات را می‌شنیدیم یعنی صورتِ ذکر.

اما در این مواجهه‌یِ تنها و بی‌واسطه، کوره‌یِ ذکر با جسمِ ما روشن می‌شود. و در این هلاک، ما دیگر مخاطبِ صدایِ ذکر نیستیم.

خودِ ذکر ایم.

--

ذکر گستره‌یٍ بی‌پایانی‌ست برایِ تأویل.

در مواجهه با ذکر ما با هیچ مواجه‌ایم. یعنی با خود تنهاایم. یعنیِ خود با خود را شگفت‌زده کنیم. خود باید خود را بسوزانیم. و کارِ ذکر تماشایِ سوختنِ ماست.

۰ نظر ۰۲ فروردين ۹۷ ، ۱۴:۰۱
عرفان پاپری دیانت


هرچیزِ درست و به‌جایی، سومین چیز است.


خدا در عددِ سه ظهور می‌کند. 


تثلیث: پسر، روح‌القدس، پدر.

دیالکتیک: تز، آنتی‌تز، سنتز.


دو زاویه‌یِ چپ و راست حقیقتِ رأس را برپا می‌کنند و نگه می‌دارند.

جهان مثلث است و برایِ گفت‌وگو با جهان، زبانِ ما باید شکلِ مثلث به خود بگیرد. صریح و نوک‌تیز. 


عددِ «یک» نُتِ پرسش است. «دو» جواب است و در جمله‌یِ سوم، زبان به کمال می‌رسد: سوال‌-جواب


پس عددِ سه کوچک‌ترین و ساده‌ترین الگویِ حقیقت است: سوال، جواب، سوال‌-جواب


اما این الگو تا بی‌نهایت در خوداش تکرار می‌شود. و حقیقت به خود می‌پیچد. 

فکر کنیم که عددِ سه به عنوانِ یک مجموعه‌یِ کامل از سوال و جواب و سوال‌-جواب، خود یک سوال باشد. یعنی سه را یک عدد فرض کنیم. یک جمله با سه نُت که سوال می‌پرسد. و در برابرِ آن یک جمله‌یِ سه‌نُتیِ دیگر که جواب می‌دهد. و عددِ «هفت» کمالِ این دو جمله‌ست: جمله‌یِ سوال‌-جواب٬ مثلثِ بزرگ‌تر.

و بعد پانزده و بعد سی‌و‌یک و بعد شصت‌و‌سه و بعد...


و به همین ترتیب مثلث تا بی‌نهایت ادامه پیدا می‌کند.

۰ نظر ۰۱ فروردين ۹۷ ، ۲۳:۵۴
عرفان پاپری دیانت

۱

آیا معجزه ما را نجات خواهد داد [اگر برایِ رخ‌دادن‌اش دعا کنیم]؟ این سؤال بی‌هوده‌ست.


۲ [تمثیل] 

یک کوچه‌یِ باریک. که ختم می‌شود به یک درِ بسته. در طرفینِ کوچه هیچ‌چیز وجود ندارد. دیوارِ سنگی‌ست فقط تا بالا. 

و گله‌یِ گرگ‌ها افتاده‌اند دنبالِ «آدم» و آدم در کوچه‌یِ بن‌بست، می‌گریزد از آن‌ها.

می‌رسد به در. در می‌زند.


۳ [بحثی کوتاه درباره‌یِ تمثیلِ گرگ‌ها و درِ بسته]

آدم بی‌گمان هلاک می‌شود. این یعنی مطلقاً اهمیتی ندارد که این در باز می‌شود یا نه. او باید در بزند. چون هلاکِ او قطعی‌ست.

هیچ راهِ دیگری، جز به زاری در زدن هیچ راهِ دیگری نیست. ما باید دنیایِ‌مان را درست مثلِ این کوچه، هولناک و بی‌گریز ببینیم. «آدم بی‌گمان هلاک می‌شود.» این جمله را نه از سرِ فروتنی، نه از سرِ لطف و تعارف و نه از رویِ بدبینی‌ای اختیاری و برگزیده، بلکه به یقین و قطع باید بپذیریم. حتی در این پذیرش، در این تسلیم، ذرّه‌ای نباید به «انَّ فی قتلی حیات» فکر کنیم.

«ما هلاک می‌شویم.» و این تنها چیزی‌ست که قطعیت دارد. 

آدم باید مطمئن شود که گرگ‌ها می‌درند‌اش. و این اطمینان در او باید مترادف بشود با خودِ دریده‌شدن. و این آسان نیست. چه‌گونه می‌شود امری ذهنی را یک‌سره عینی کرد؟ محال است اما ما ناگزیر ایم به این محال. ما باید خود را طوری «کشته» فرض کنیم که به راستی خون کفِ کوچه بریزد.


۴

پس

این سؤال که «آیا نجات می‌یابیم یا نه؟» بی‌هوده‌ست. این‌که در باز می‌شود یا نه، به ما هیچ ربطی ندارد. 

ما «مجبور»ایم به مدام مردن و مدام دعایِ معجزه کردن.

۰ نظر ۲۸ اسفند ۹۶ ، ۱۸:۰۷
عرفان پاپری دیانت

برایِ مرحوم الف.الف


چشمِ سیاه

باز شد و 

چارضلعِ مربع ریخت

باز؛ چار دستِ به دعا


هیکلِ نور

دورِ خوداش و ما

می‌چرخد

از تماشایِ تو

زاویه باز می‌شود

و در معراجِ مربع

نگاه پاک می‌شود از هاشور

-

زبان را چیزی سرخ

گره به خود زده

باز اش کن از گره

ای خطّ‌الخطوطِ مدور

ای نقطه.

۰ نظر ۲۳ اسفند ۹۶ ، ۰۴:۳۶
عرفان پاپری دیانت

من چشمِ تو را دارم می‌بینم که به دست‌ام باز شده. دیگر رویِ هر خطی که می‌نویسم چشمِ تو هست. در دفترام. در حاشیه‌یِ کتاب‌ها. در دل‌ام.

دیگر فقط به این شور می‌نویسم که چشمِ تو باز است و تو یک‌روز با شوری بیشتر از شورِ من دستِ مرا می‌خوانی. و چه‌قدر ناامید می‌شوم اگر این اتفاق نیفتد. 

۰ نظر ۲۱ اسفند ۹۶ ، ۱۰:۳۵
عرفان پاپری دیانت

گفتن از واقعیت به نسبتِ خودِ امرِ واقع، واقعی‌تر است.

یک شئ همیشه حواسِ ما را از خوداش پرت می‌کند.

۰ نظر ۲۱ اسفند ۹۶ ، ۰۵:۱۷
عرفان پاپری دیانت


دو واژه‌یِ «اخلاق» و «ایمان» از آن‌جا که دو واژه‌اند، بی‌گمان یکی نیستند. اما برایِ آن‌که روشن شوند، برایِ آن‌که کار کنند، باید یکی‌شان کرد و واژه‌یِ سومی پدید آورد که هردویِ آن‌هاست.

---

«امر اخلاقی» به مثابهِ یک قاعده مهمل است. امر اخلاقی اگر از پیِ یک ایمانِ‌درلخظه نیاید، شر است. و ایمان اگر خلقِ کنش نکند، بیهوده.

یک واژه‌یِ سوم که این دو در آن عجین شده‌اند. کنشِ برخی تنها پرتویی از این واژه‌ست.

---

کنشِ اخلاقی باید حاصلِ شهودِ اخلاقی باشد. اما به هیچ عنوان، تحتِ هیچ شرایطی منظور من این نیست که: «خوب آن‌چیزی‌ست که در لحظه به ذهنِ ما می‌رسد.» به هیچ عنوان نمی‌خواهم اخلاق را در حدِ یک غریزه تقلیل دهم اگرچه برداشت‌ام از آن کاملاً غریزی‌ست.

---

«خوب آن‌چیزی‌ست که در لحظه به ذهنِ ما می‌رسد.» این حرفِ درستی نیست اما «خوب در لحظه به ذهنِ ما می‌رسد.»

جمله‌یِ اول عملاً واژه‌یِ خوب را بی‌معنا می‌کند و خوب از بارِ اخلاقیِ خود تهی می‌شود. اما جمله‌یِ دوم تنها یک فرآیند را نشان می‌دهد. جمله‌یِ اول داوریِ ارزشی می‌کند اما جمله‌یِ دوم توصیفی‌ست.

---

«خوب در لحظه به ذهن می‌رسد.»

اما چه ذهنی؟

بی‌گمان ذهنی که در انتظارِ رسیدنِ «خوب» بوده باشد. ذهنی که با این خیالِ واهی که «هرچه از من بگذرد خوب است.» خود را آسوده نکرده‌باشد.

---

برایِ زدودنِ اخلاق از معنایِ قاعده‌مندِ آن به هیچ عنوان نباید آن را یک‌سره از پا درآوریم.

امرِ اخلاقی یک قاعده نیست و هیچ قاعده‌ای برایِ آن وجود ندارد. اما در این بی‌قاعدگی، وجودِ آن از همیشه قطعی‌تر و خطرناک‌تر است. این بی‌قاعدگی به این معنا نیست که حالا ما به انجامِ هرکاری مجاز شده‌ایم. نه. یعنی باری را که تاکنون قواعدِ اخلاقی برایِ ما به دوش می‌کشیدند، حالا ما باید با جام‌هایِ‌مان، با جان‌هایِ بی‌چاره‌مان به دوش بکشیم. یعنی جانِ ما باید هر لحظه در حالِ اجتهاد باشد. این هولناک است. اما گزیری از آن نیست.

---

«خوب در لحظه به ذهنِ می‌رسد.» و این که امرِ اخلاقی درست مثل یک معجزه دور از دست است و این ابداً ما را از انجامِ آن معاف نمی‌کند.

۰ نظر ۲۱ اسفند ۹۶ ، ۰۵:۱۶
عرفان پاپری دیانت

خوان آریسیو نویسنده و شاعرِ اسپانیایی ست. همیشه کارهای‌اش را دوست داشته‌ام. چند وقت پیش ایمیل اش را گیر آوردم و برای اش نامه نوشتم و بعدِ مدت‌ها جواب داد و این مکالمه حاصلِ آن گفت‌و‌گویِ مکتوبِ ماست که امروز فرصت کردم و به فارسی برگرداندم‌اش. ع من‌ام و خ جناب خوان آریسیو‌ست.


ع: جناب آریسیو، آخرین کتابِ شما یعنی «هتل قاتل» پارسال چاپ شد. هنوز به انگلیسی ترجمه نشده و من نخونده‌م‌اش. درباره‌اش واسه‌م بگید. 


خ: من می‌خواستم درباره‌یِ «نفهمیدن» حرف بزنم. زدم و نفهمیدم چه‌طوری. ماها هزاران سفر هستیم. وقتی به آدم‌ها (و خودم به خصوص) نگاه می‌کنم این سفرها رُ می‌بینم. می‌بینم که جاده درومده از بدنِ‌شون. این جاده ها از همه جایِ بدنِ همه‌ی ما درومده. اما نمی‌بینیم جاده‌هایِ همُ. و این جاده‌هایِ مرموز ادامه پیدا می‌کنن. همه به هم می‌پیوندن و به یه جا ختم می‌شن: «هتلِ قاتل» و توی این هتل قاتل، ما ها با نفهیمدن و ندیدن این سفرها و جاده‌ها مشغولِ کشتنِ هم‌ دیگه‌ایم.


ع: درباره‌یِ سبکِ کارِ شما نوشته‌ن که شاعرانه‌ست.


شاعرانه  گور پدر شعر. گور پدر همه‌شون. گور پدر من اگه بخوام تو این سن و سال هنوز شعر درست کنم.


ع: زبانِ شما در کارهاتون شکسته‌بسته‌ست. هر واحد زبانی تا نزدیک می‌شه به ساحتِ ساختار، شکسته می‌شه. در این ویران کردن خیری هست؟


خ: پسر تو چند سالته؟


ع: نوزده.


خ: تویِ سنِ تو شاید ویران‌کردن چیزِ جالبی به نظر بیاد. اما برایِ من دیگه خطرناکه. من دیگه نباید ویران کنم. من به قدرِ کافی ویران بوده‌م و ویران کرده‌م. الآن دیگه من باید تمام جون‌امُ بذارم تا شاید بتونم یه چیزی بسازم. ویرانی تجربه‌س. تو ده بار هم ماشینِ مامانِ‌تُ بکوبی تو دیوار هنوز فرصتِ ماشین سواری داری. اما واسه من دیگه بار آخره. تو و هم‌سن‌هات به قدر کافی دنیا رُ نابود می‌کنید. ما باید تا جون داریم سعی کنیم یه چیزیُ درست کنیم. من مجبور ایم که نور بدم. و گاهی واقعاً سخته. اما این یه اجباره. زبانِ من ویرانه ولی امیدوارم که ویران‌کننده نباشه. من باید ویران باشم تا مسافری که از کتاب من می‌گذره، ویرانی‌شُ در این سفر توی کتاب من جا بذاره و صحیح و سالم بره بیرون.


ع: تویِ زبانِ من «شاعرانه» معنیِ بدی داره. تقریباً با سانتی‌مانتالیسم مترادفه. اما شعر مقدسه. شما چی دیده‌ید تویِ این کلمه؟


خ: پسر جان شعر هیچ موضوعیتی نداره. هرجایی دیدی یه آتیشی روشنه بپر توش. بذار تا ته‌ات بسوزه. شعر همونه. شعر موضوعیت نداره. یعنی همون‌طور که شعر در زیبایی خودش همه چیز رو پنهان و زیبا می‌کنه، یه روز یک چیز زیباتری هم می‌آد و شعر رُ پنهان می‌کنه. اون امر مقدسه. شعر چیه؟ هرچیزی که زبان تو رو پالوده‌تر کنه شعره. قوانین سنتی یا همون فنون کلاسیک هم شعر بودن، چون تو در اون‌ها ریاضت می‌کشیدیم و زبانِ تو رو پالوده می‌کردن.


ع: می‌شه ازتون بخوام درباره‌یِ روایتِ «هتل قاتل» حرف بزنید؟


خ: گور پدرش. بذار واسه‌ت لو بدم. ببین یه هتله. که یه تعداد زیادی آدم ناشناس سرازیر می‌شن اون‌جا. حدود چهارصد نفرن. همه این‌ها همون‌طور که بهت گفتم یه سفری کرده‌ان و یه جاده‌ای پشت خودِ‌شون دارن. به هر حال همه این جماعت می‌ریزن تویِ این هتل، و همه‌شون عاشق هم می‌شن. و فاجعه‌ست‌. این‌طوری نیست که هرکس عاشق یه نفر بشه. همه عاشق هم می‌شن. یعنی هر نفر عاشق ۳۹۹ نفر دیگه می‌شه. پففففف. فاجعه‌ست. هنوز وقتی بهش فکر می‌کنم می‌لرزم. 


ع: این عشقی که این ها تویِ یک چنین وضعیت هولناکی باهاش مواجه می‌شن معنی‌ش چیه و چه رنگیه؟


خ: من از تو می‌پرسم پسر. کلمه‌یِ عشق برای تو چه معنی‌ای داره؟


ع: مرگ. شکستن. ایمان. تاریکی


خ: اما برایِ من در بطن فاجعه‌یِ هتل، تویِ اون کشت‌و‌کشتار روحی امید وجود داره. من مجبورام که توی عشق «ساختن» و «نور» و ببینم.

و می‌بینم.

۱ نظر ۱۹ اسفند ۹۶ ، ۰۰:۱۵
عرفان پاپری دیانت

پ: سفیدِ متلاشی


نیم‌جان

لمیده قطعه

کشیده نفس می‌کشد

دستی که لمس‌اش کرد کو؟ که

سوراخِ صاعقه   بریده‌یِ برق

گل از تأویل می‌لرزد.


سین: تیغِ ممتدِ آسوده-تمیز-سویِ‌سرمه

۰ نظر ۱۳ اسفند ۹۶ ، ۲۱:۳۵
عرفان پاپری دیانت

شنیدنِ این قطعه‌یِ کاندینسکی. قطعه. با همانِ بارِ معنایی‌‌ای که در موسیقی و شعر دارد. نگاه‌اش می‌کنم و زبان بریده‌‌و‌بسته‌ام مقابل اش بس که زیباست. 

_

انتزاع کردن آغازِ کار است. کار اما در گرداندنِ انتزاع است. در ترجمه‌یِ ذهن. 


سفرِ حقیقی در بازگشتن است. جاده وقتی هولناک است که در آن بازمی‌گردیم. 

ما «الف» را انتزاع می‌کنیم. در راهی که از الف کشیده‌ایم به خود آن‌قدر دور می‌رویم که در روندِ مکالمه‌یِ پاهایِ‌مان با راه، الف فراموش می‌شود. 

لحظه‌یِ فراموشیِ الف (موضوع) لحظه‌یِ آگاهی‌ است و مکاشفه‌یِ در خود. 


حمال بار را حمل می‌کند. تمامِ قوه‌یِ جسم و ذهنِ او صرفِ بار است و او نیست. او در این ریاضت -حملِ بار- سوال می‌پرسد و در این سوال باید خود‌اش را گم کند.

و خوداش را درست لحظه‌ای بازمی‌یابد که بار را زمین گذاشته‌باشد. قوایِ جسمیِ او از بار به تن برمی‌گردند و او حالا در تن، در تنِ آسوده مکاشفه می‌کند. و این آسودگی جوابِ سوالی‌ست که حینِ حملِ بار می‌پرسید. 

پس ما بار را زمین می‌گذاریم، الف را فراموش می‌کنیم و

این پرده‌یِ اول بود. 

_

لحظه‌یِ افتادنِ پرده لحظه‌یِ کشف است. لحظه‌یِ فراموشی‌ست و البته مرگ.


اما رستاخیز کجاست؟ چه‌گونه می‌توان الف را بازیافت؟

دستی که روحِ مجرد بر یک شئ می‌کشد، آن لمسِ دوباره، چه معنی‌ای دارد؟

نمی‌دانم. اما جوابِ آن باید جایی در این قطعه‌یِ کاندینسکی پنهان باشد. 


مشاهده‌یِ تصویر

۰ نظر ۱۳ اسفند ۹۶ ، ۲۱:۳۰
عرفان پاپری دیانت

عزّ‌ِ وصف‌اش چو روی بنماید

عقل را جان و عقل برباید

«سنایی»


در زبان و در ذهن، واژه‌ها و چیزها در یک طیف رفت‌و‌آمد می‌کنند. دربازه‌یِ بینِ سیال‌بودن و انجماد. بینِ سنگ و هوا. 


در ذهن، چیزها از جهل (تاریکی) به سمت علم(نور) می‌آیند. و روشن که می‌شوند، سنگ می‌شوند. در سمتِ سیاهِ ذهن هیچ چیز بسته نیست و در رطوبتِ آن‌جا، چیزها می‌بالند.

جهل، رَحِم‌ است.

اما وقتی که شناختیمِ‌شان و گفتیمِ‌شان، خشک می‌شوند. سنگ می‌شوند و نهایی می‌شوند. می‌شود تراشیدِشان و حجیمِ‌شان کرد. 

مثلِ کاری که سنایی کرده در این بیت. دو واژه. از دو جهانِ گوناگون. دو عقل. عقلِ اول از سمتِ نور و سنگ و عین می‌آید و عقلِ دوم از سویِ تاریکی و هوا و ذهن.

۰ نظر ۱۳ اسفند ۹۶ ، ۲۱:۱۹
عرفان پاپری دیانت

چیزی که همیشه و برایِ همه وجود دارد. همه با آن درگیر و مواجه‌اند اما هیچ‌کس به آن آگاه نیست و هیچ دو نفری درباره‌یِ آن حرف نمی‌زنند. چراکه ذاتِ آن پنهان بودن و پنهان ماندن است. برایِ گرم‌ماندن وفعال بودن باید همیشه پنهان بماند: نامِ این چیز را x می‌گذارم. 


وقتی که x شروع می‌کند به آشکار شدن. و این آشکار شدن به صورتِ دسته‌جمعی، ناگهانی و در تمامِ افرادِ جامعه اتفاق بیفتد.

آن وقت x به شکلِ هولناکی آشکار و سرد می‌شود.

و این آگاهیِ اجتماعی و همگانی به x دقیقاً شبیه به کشف‌و‌شهودی‌ست که مردگان در روزهایِ آخرِ زندگیِ خود از آن برخوردار می‌شوند. سرمایِ مرگ، گرمایِ x را به خود جذب می‌کند و نتیجه‌یِ آن پدیدار شدنِ x است. 

و نتیجه‌یِ این آگاهیِ همگانی، مرگی دسته‌جمعی و قریب‌الوقوع خواهد بود.

۰ نظر ۱۳ اسفند ۹۶ ، ۲۱:۱۷
عرفان پاپری دیانت

یک آدم که موهایِ قهوه‌ای دارد و چشمِ سبز و قدِ بلند مثلاً. به قصدِ خلوت واردِ اتاق می‌شود و هنگامی که از اتاق بیرون می‌آید، موهایش سیاه و چشم‌اش آبی و قدش کوتاه است.


مرابطه با «موضوع» فقط در این حالت درست است. و اگر شکلِ تو در ابتدا و انتهایِ مواجهه با موضوع، در این حد آشکارا عوض نشود، وقت تلف کرده‌ای. 


یک نکته‌یِ دیگر درباره‌یِ این تمثیل: موضوع آن کسی که واردِ اتاق می‌شود نیست. موضوع اتاق است. موضوع فقط خلوت‌گاه است.


ادامه: آدمِ تازه‌راه تا مدت‌ها (و شاید تا همیشه) گیرِ رسم و رسوماتِ راه است. تا جایی که پیشِ پای‌اش را کشیده باشند می‌رود و برایِ خلوت منتظرِ اتراق‌گاه‌ها می‌ماند.

اما مسافرِ راه‌آشنا در راه چنان زندگی می‌کند که در پوستِ خود. در سنگلاخ‌ها و جاده‌هایِ نکشیده می‌رود. هرجایی می‌ایستد. هرجایی می‌خوابد‌. او دیگر مدام در حالِ بازی‌کردن است. چراکه راه دیگر برایِ آدم آواره‌ای مثلِ او به مثابهِ خانه است. ذهنِ او در هر موضوعی که سرِ راه باشد یا نباشد، چنان خلوت می‌کند که انگار قبر، انگار خانه‌یِ ابدیِ اوست. 

پیامبر می‌گوید که: جعلت لی‌ الارض مسجداً. یعنی که تمامِ زمین را مسجدِ من کرده‌اند.

۰ نظر ۱۳ اسفند ۹۶ ، ۲۱:۱۳
عرفان پاپری دیانت
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید


سروده‌یِ گونر اکلوف


به چهره‌ها و سرنوشته‌ها

-که عبور می‌شوند از هم-

چشمی که باز می‌کنم

سؤال می‌شود:

                        نقطه کجاست؟


این چهره‌ها اگرچه به هم می‌مانند، نمی‌مانند

و این سرنوشته‌ها به هم اگرچه شبیه‌اند، نیستند.


وصل و جدا نمی‌شوند به و از هم

در راهِ «خود»اند

نه به هم عاشق می‌شوند و نه بیزار از هم

یک‌جا نشسته‌اند؛ گرمِ سکون

و هر کدام

هم هست و هم 

به گمان‌اش که مرکزِ دنیاست.

_

یکشنبه‌یِ اردیبهشت است و

آدمیانِ بی‌شماره جمع‌اند

همگی می‌روند و یقین دارند که به جایی

و می‌پندارند همان چیزی اند که معنیِ «چیزی» از آن‌هاست. 


آن‌که خود را «من» نامیده

نگاه می‌کند به این جماعتِ آدمیان و

سمتِ خود را گم می‌‌کند.

_

نقطه کجاست؟

در این سیلابِ ممکنات که جاری‌ست

نقطه‌یِ نهایت کو؟

که این‌جا هرچیزی به قدرِ دیگری ممکن است. 

___

برایِ آن‌ها که می‌گویند: «من»، «من» نقطه‌ست

نقطه‌ای چنان ثابت که رأسِ کوه

برایِ من اما «من»

وارونه‌یِ هرچیزِ روشنی‌ست.

۰ نظر ۰۹ اسفند ۹۶ ، ۱۳:۱۹
عرفان پاپری دیانت

منسوب است به ابوسعید که:

سرتاسرِ دشتِ خاوران سنگی نیست

کز خونِ دل و دیده در او رنگی نیست


آشکارا تکیه‌یِ بیت و جانِ شاعر در واژه‌یِ «خاوران» است. 

می‌توانست بگوید مثلاً سرتاسرِ این دشت دگر سنگی نیست

اما زاری آن‌قدر بلند است که از جداره‌هایِ انتزاع -انتزاعِ ترک‌خورده- می‌زند بیرون. 

۰ نظر ۰۵ اسفند ۹۶ ، ۲۳:۰۶
عرفان پاپری دیانت

رحمی که به ما می‌شود همیشه عینِ بی‌رحمی به دیگری‌ست؛ و برعکس.

این حرف را امشب هم مثل هروقتِ دیگری برای خودم بازگو می‌کنم.

۰ نظر ۰۵ اسفند ۹۶ ، ۲۳:۰۵
عرفان پاپری دیانت

«تنهاییِ هزار دست»

این ترکیب وصفی است یا اضافی؟

معلوم نیست. فقط می‌گذارم‌اش این‌جا باشد. مثلِ میخی که فقط به قصدِ ماندنِ جای‌اش در جایی می‌کوبند.

۰ نظر ۰۵ اسفند ۹۶ ، ۲۳:۰۴
عرفان پاپری دیانت

مرحوم بهار در بیتی نوشته که:

«برقِ جفا به باغِ حقیقت گلی نهشت/کرم ستم به شاخِ فضیلت بری نماند»


این که «شعر» را گاهی شبیه به مثلاً نخ یا در خوانده‌اند، شاید از این روست که گاهی چنین رفتاری بروز می‌دهد از خود. 

بیتِ بهار آشکارا در دو دنیا اتفاق می‌افتد. دو جرقه‌یِ زبانی که در به‌هم‌رسیدنِ‌شان شعر شعله می‌کشد.  


پرده‌‌یِ اول: جفا حقیقت را نابود می‌کند و ستم فضیلت را. 

پرده‌یِ دوم: برق تمام گل‌هایِ باغ را می‌سوزاند و کرم همه‌یِ میوه‌هایِ رویِ شاخه را می‌خورد. 


پرده‌یِ اول در انتزاع رخ [نشان] می‌دهد. پس کلّی و زبر و خشن و مجرد است و البته از آنجا که ذاتِ انتزاع است، بی‌لمس. 

پرده‌یِ دوم در جهانی صیقل‌خورده می‌گذرد. جهانی مهربان و جزئی. با واژه‌هایی که چه خودِشان چه مصداقِ‌شان را آن‌قدر لمس کرده‌ایم که دیگر آرام گرفته‌اند و در ذهن می‌گنجند. 


می‌بینیم که این دو طرف چه‌قدر ناهم‌جنس‌اند. و هرچه‌قدر هم که ناهم‌جنس‌تر باشند، آتشِ پیوندِشان سخت‌سوزتر و خطرناک‌تر خواهد بود. (جمله‌یِ آخر را ممکن است برخی قبول نداشته‌باشند.)


رفتارِ شاعر در این بیت شاید شبیهِ تکنیکی‌ست که در سینما به آن تدوینِ موازی می‌گویند. دو دنیایِ در رفت‌و‌آمد. شاعر که می‌رود و می‌آید، می‌برد و می‌آورد. شاعر که دری‌ست میانِ این دو دنیا؛ بازبسته.

۰ نظر ۰۵ اسفند ۹۶ ، ۲۳:۰۲
عرفان پاپری دیانت

رستم در هفتخان‌اش پیروز می‌شود. چون وقتی که از هفت‌خان برمی‌گردد، نقشِ زال در شاهنامه ذره‌ذره کمرنگ می‌شود. اما اسفندیار در هفتخان شکست می‌خورد. چون وقتی که برمی‌گردد، گشتاسب هنوز شاه است.


در مکتب حقایق پیشِ ادیبِ عشق

هان ای پسر بکوش که روزی پدر شوی

حافظ

۰ نظر ۰۵ اسفند ۹۶ ، ۲۲:۵۹
عرفان پاپری دیانت

گذرِ مؤمن از حفره‌یِ انتراعیِ یک‌ گره.

او همه‌یِ استخوان‌های‌‌اش را پشتِ گره جامی‌گذارد. 

۰ نظر ۰۵ اسفند ۹۶ ، ۲۲:۵۷
عرفان پاپری دیانت


در شهرِ مجعد، قطارهایِ آویزان.

و بر خیابانِ سیال، زیبا می‌گذرد. و پاهایِ سرخِ پولکی‌اش راهی باز می‌کنند در حجمِ دود. 

درِ سطلِ زباله را کنار می‌زند یواش، آدم از دو چشم‌اش یکی را برایِ خود نگه می‌دارد و یکی را راهیِ راهِ باریکِ باز می‌کند. 

از باریکه به پهنا. و چشمِ دوده گرفته می‌رسد آخر به ردِ پایِ پولکیِ سرخ. 

یک لحظه وقت دارد. پس تصویر برمی‌دارد از زیبایِ درعبور. 

سنگینِ تصویر پس برمی‌گردد به چشم‌خانه، چشمی که سرخ و پولکی است دیگر. 

در سطلِ زباله، آدمِ یک چشم.



(این قطعه اقتباسی بود از حکایتی در منطق‌الطیرِ عطار با مطلعِ «پادشاهی بود بس صاحب‌جمال»

منطق‌الطیر، چاپِ شفیعی ‌کدکنی، بیتِ ۱۱۰۰ تا ۱۱۳۰)

۰ نظر ۰۵ اسفند ۹۶ ، ۲۲:۵۳
عرفان پاپری دیانت

زیبا در شکافِ دو امرِ متناقض است. 

دو امرِ متناقض می‌کوشند تا از هم دور شوند. اما وقتی که به راستی لاینحل شدند، پشتِ‌شان ابدیتی ظهور می‌کند. و آن وقت آن‌ها -آن دو متناقض- باید با تمامِ نیرویِ‌شان بدوند سمتِ هم تا مخفی‌اش کنند.

در شکافِ میانِ آن‌ها، شعر رخ می‌دهد. و شعر هویدایِ ابدیت است. 

۰ نظر ۰۵ اسفند ۹۶ ، ۲۲:۵۱
عرفان پاپری دیانت

این فرضِ دور را شاید بتوان در نظر گرفت که تمامِ واژه‌هایِ زبان در اصل نام‌آوا بوده‌اند و بعد آوایِ‌شان را از دست داده‌اند و یک‌سره نام شده‌اند.

۰ نظر ۲۷ بهمن ۹۶ ، ۱۷:۰۵
عرفان پاپری دیانت

برای س

مثلِ یک ساقه‌یِ تُرد

در سخن‌گفتنِ من می‌شکنی


دست‌ام از پیری

می‌لرزد

و از روی‌ِ نیاز

با چراغِ کلمات

رویِ این اسمِ کبود

نور می‌تابانم


دستِ من می‌لرزد

نورِ من آشفته‌ست

و تو در دورترین منزلِ این اسم

در آن واجِ نهان

می‌گریزی از نور


و از سکوت‌ات پیداست

که مشوش شده‌ای.

۰ نظر ۲۷ بهمن ۹۶ ، ۱۷:۰۳
عرفان پاپری دیانت

چه‌قدر دوریم. و دور نه به این معنی که راهی [هرچند نارسیدنی] در میان است.

از آن‌چه دوریم، ماهیتاً دور افتاده‌ایم. 

۰ نظر ۲۷ بهمن ۹۶ ، ۱۷:۰۱
عرفان پاپری دیانت

شمارش از هم‌گروهی می‌آید. یا دقیق‌تر، شمارش بر فرضِ هم‌گروه بودن معنی پیدا می‌کند.

۱ نظر ۲۷ بهمن ۹۶ ، ۱۷:۰۰
عرفان پاپری دیانت

ما چیزها را ناتمام حس می‌کنیم. چون در چیزها غیبی می‌بینیم ندیده و نشناخته.

پشتِ هرجسم هاله‌ای‌ست. ما می‌کوشیم به هاله دست بزنیم تا جسم شود. و هنگامی که هاله را دانستیم، هاله جسم می‌شود و منطقاً پشتِ هاله‌یِ دیگری‌ست و... .

و این حرفِ ظاهراً تکراری که «خداوند به خود قائم است.» یعنی که در خدا غیبی نیست. خداوند آخرین هاله‌ای‌ست که جسم می‌شود چون قائم به خود است. 

۰ نظر ۲۷ بهمن ۹۶ ، ۱۶:۵۸
عرفان پاپری دیانت

خواندنِ کتاب با مدادی که مثلِ انگشتِ شش‌ام به دست چسبیده. رابطه‌یِ این مداد با سطرهایِ کتاب به عینِ ربطِ میانِ بازپرس است با متهم:

دقت، سخت‌گیری، خشونت، غلبه. و تساهل و دوستی‌ای که احتمالاً میانِ آن دو اتفاق می‌افتد. 

بازپرس در حرف‌هایِ متهم به دنبالِ حرف‌هایِ خوداش می‌گردد. او اگرچه برایِ یافتنِ جمله‌ای آشنا و به‌درد‌بخور گوش تیز کرده اما مطلقاً حرف‌هایِ متهم را نمی‌شنود. 

۰ نظر ۲۷ بهمن ۹۶ ، ۱۶:۵۷
عرفان پاپری دیانت

شاید ما در نهایت بتوانیم به درکِ مردگان نائل شویم اما بعید است که آن‌ها نیز قادر به درکِ ما باشند. چون جسم و زبانِ جهان بی‌حضورِ آن‌ها عوض شده.

«بگذارید مردگان مردگان را دفن کنند.» چون در تماسِ دستِ زندگان با جنازه‌یِ آن‌ها واژه‌ای گفته می‌شود که بی‌گمان در گور آزارِ‌شان خواهد داد. 


پ.ن: جمله‌یِ داخلِ گیومه از انجیل است. 

۰ نظر ۲۷ بهمن ۹۶ ، ۱۶:۵۶
عرفان پاپری دیانت

آن‌چه سدِ بینایی‌‌ست، پشتِ سر است نه جلویِ چشم. 

در نگاهِ مستقیم، هیچ چیز میانِ چشم و پدیده مانع نیست. پس چرا نمی‌بینیم‌اش؟

چون پرده‌یِ چشم در پشتِ سر بافته می‌شود. 

۰ نظر ۲۷ بهمن ۹۶ ، ۱۶:۵۵
عرفان پاپری دیانت

این که «تو مرا نمی‌خواهی» هیجان‌انگیز است.

این که عاشق از پوسته‌یِ رنجورِ خود بیرون بیاید و از نیرویِ «خواسته‌نشدن» برایِ تکلم با شیطان استفاده کند.

۰ نظر ۲۷ بهمن ۹۶ ، ۱۶:۵۳
عرفان پاپری دیانت

در من هزار آینه

پس

با هزار چهره می‌آیی


و اتفاقِ صورتِ تو

تا می‌افتد

استعاره به برقی می‌شود

و آینه را منسوخ می‌کند.

#

ببینید اش

دستی‌ست صریح

و بر آسمان

بریده می‌گذرد

رسولِ سنگ است

خبرِ لمس را 

بر توده‌هایِ هوا می‌کشد

و در ابرها

استخوان می‌رویاند.

#

بر تن

جدارِ مساحت و

در رگ

ردّ‌ِ غیب

۰ نظر ۲۷ بهمن ۹۶ ، ۱۶:۵۲
عرفان پاپری دیانت
با زبان چه کاری می‌شود کرد مقدس‌تر از خشونت کردن؟
زبان=ذهن=جهان=خدا
رویِ زبان و ذهن و جهان و خدا غبار می‌نشیند. و فقط با خشونت آشکار، با صراحت در زیبایی کردن می‌شود این غبار را پس زد. خداوند می‌‌گوید: کنتُ کنزاً مخفیاً فاحببت ان اعرف.
در زبانِ فارسی واژه‌ی خطر دو معنی دارد: یکی معنیِ امروزی‌اش که معادلِ dangerous انگلیسی‌ست و یکی هم به معنی بزرگ و ارزشمند. پس خطرناک هم یعنی ویران‌گر و هم یعنی ارزشمند. و عبید زاکانی به جد خطرناک است. چون ویران‌گر است. تمامِ غبار‌هایِ ذهن و زبانِ‌ ما را با طوفانِ شعر و نثرش می‌روبد و زبانِ‌مان را لختِ مادرزاد می‌کند. همه تجربه کرده‌ایم که در برهنگی چه خنکایی هست. پس عبید هم خطرناک است و هم خطرناک.
زیبایی مثلِ نور صریحِ خورشید چشم‌ِ‌مان را می‌زند. 

و این دو بیتِ ناصرخسرو هم به یادم آمد و این‌جا می‌نویسم‌اش:

ای به‌سویِ خویش کرده صورتِ من زشت
من نه چنان‌ام که می‌برند گمان‌ام
آینه‌ام من، اگر تو زشتی زشت‌ام
ور تو نکویی، نکوست صورت و سان‌ام

۱ نظر ۰۲ بهمن ۹۶ ، ۰۷:۱۴
عرفان پاپری دیانت

.

«زبان از برای ذکر منست آن را به گفتار زشت میالایید.»

لطفاً بیا و باهام حرف بزن.
۵ نظر ۰۷ دی ۹۶ ، ۲۳:۴۰
عرفان پاپری دیانت

زمین

دم‌ است یا بازدم؟


باد 

بی‌اشاره می‌گذرد 

و در جوارِ مربعِ ریخته

پرسشِ بی‌‌جوابِ تو

دیگر نیایشی‌ست.

۰ نظر ۰۳ دی ۹۶ ، ۱۲:۱۶
عرفان پاپری دیانت

بی-تاب

ماهِ مات

کنجِ آسمانِ شطرنجی

به صراحت روز است.


_ «برخیزید

  که در این قیامتِ

  حالا

   همه چیز ضروری‌ست.»


این حرف

از گلویِ بی‌انتهایِ تو برمی‌خیزد.


و پرندگانِ سنگی

ضرورت می‌گیرند

و هراسان می‌گریزند

سویِ جزءِ خود

سویِ جز خود.

۱ نظر ۰۱ دی ۹۶ ، ۱۰:۴۴
عرفان پاپری دیانت


زبان جزئیتِ جهان را ندید می‌گیرد. منظور از جزئیتِ جهان هم عینیتِ طبیعت است و هم جزئیتِ ذهن -به مثابهِ یک طبیعتِ موازی- مثال‌اش همان مثالِ معروفِ درختِ سیب. که ما با خلاصه‌کردن و تقلیل دادنِ تمامِ افرادِ جامعه‌یِ مصداق به یک واژه(درخت)، آن واژه را بر آن‌ها مسلط می‌کنیم. 

اما بر اساسِ حرفِ سوسور که: (هیچ دو نفری (و حتی هیچ‌کسی) یک واژه را به یک شکل تلفظ نمی‌کنند.)، انگار جزئیتی را که زبان از طبیعت گرفته، طبیعت به وسیله‌یِ ما -یعنی گویندگانِ زبان به عنوانِ موجوداتی طبیعی- بر زبان تحمیل می‌کند. 

۰ نظر ۳۰ آذر ۹۶ ، ۱۱:۵۶
عرفان پاپری دیانت

زیبایی نه با اشاره به زشتی، که با اشاره به هنجار، زیباست. پس زیبا همیشه چیزی را پنهان می‌کند و از این رو دل‌بسته‌یِ او هستیم که مزاحمِ چشم‌هایِ‌ماست.

زیبایی در فاصله با دو امرِ مطلق است: به وضوح دیدنِ آن چیز و یک‌سره ندیدن‌اش. همگون و ناهمگون‌اند که ما را سرگرم می‌کنند.

رابطه‌یِ ابر و خورشید. اختلالی که در ریتمِ یک‌نواختِ ضرب رخ می‌دهد. لکه‌ای که رویِ زبان پیدا می‌شود.

پس چون زبان بی‌نهایت است، کتمان‌اش -یعنی زیبایی- هم بی‌نهایت است. و بی‌نهایت به این خاطرند که هیچ‌کدام نمی‌گذارند دیگری به اتمام برسد. 

اما در این تعقیب و گریز، اگر زیبایی زبان را ببلعد چه؟

____________


[خالی که رویِ صورتِ توست

 از صورتِ تو تغذیه می‌کند

 بر صورتِ تو محاط می‌شود.]

۰ نظر ۱۹ آذر ۹۶ ، ۱۳:۰۴
عرفان پاپری دیانت

زِ بویِ گل چه شنیدند تا رمید بهار

چه گفت باد که باغ از هراس شد بی‌بار


مگر به ردّ هوا چهره‌یِ تو را دیدند

که تیره گشت جهان از هجومِ حجمِ غبار


در آینه نفسی رمزِ صبح می‌گفتند

که شب نهیب زد: آیینه مرد در زنگار


دُری‌ست گم‌شده در خاکِ ترد و تیره‌یِ تن

دَری‌ست بسته که ره بسته بر درش دیوار


در این مجال به‌جز ردّ پا و شیهه‌یِ اسب

نمانده هیچ نشانی زِ خویش یکه‌سوار


در این مجال که ماییم بند، بی‌بندی‌ست

چنین که سخت رهاییم در میانِ حصار


جهان سراسر اگرچه شراب آبادست

من‌ام که در پیِ دردی شدم مقیمِ خمار

۲ نظر ۱۴ آذر ۹۶ ، ۱۷:۱۸
عرفان پاپری دیانت
الهاکمُ التکاثُر
(خداوند)

خبر:
یکی راه افتاده در زمین
چیزها را قرینه‌یِ هم می‌چیند
و در خالیِ انطباقِ دو خط
عذاب می‌کشد
که دست‌اش به ابرها نمی‌رسد
که اگر می‌رسید
هم‌شکل می‌بریدِ‌شان

_آری
   و در آن روزِ ناقص هم
   کسی نفس‌هایِ مرا می‌شمرد
۱ نظر ۱۳ آذر ۹۶ ، ۱۶:۴۵
عرفان پاپری دیانت

در طبقه‌بندیِ انواعِ ادبی، موسویِ گرمارودی به سه نوع اشاره می‌کند: «نظم» و «شعر» و «سخن‌وری» و صفوی به سه نوع: «نظم» و «شعر» و «نثر»

یاد ام می‌آید آن‌وقت که «جوشش و کوشش» را می‌خواندم خیلی مجذوبِ ایده‌هایِ کتاب شده‌بودم اما الآن که فکر می‌کنم می‌بینم که سهل‌انگاری‌هایِ نظری در آن بسیار بود. موسویِ گرمارودی نظم را مطلقاً سخنِ موزونِ مقفا می‌داند و آن‌قدر به نظر اش بی‌ارزش هست که درباره‌یِ آن صحبت نمی‌کند. و سخن‌وری را انگار گونه‌یِ والاترِ همان نظم می‌داند و حاصلِ استفاده از تکنیک‌هایِ زبانی. و به شعر هم که می‌رسد لحن‌اش به کل دگرگون می‌شود و شیفته‌وار به ذکرِ این‌که شعر حاصلِ جوشش است بسته می‌کند. و این را هم به نظرم بهتر است به پایِ شاعربودن و درکِ صریح‌تر و بی‌واسطه‌ای که با مسئله داشته بگذاریم و نه سهل‌انگاری. اگرچه که مربوط دانستن نظم [سخن‌وری به قولِ گرمارودی]و شعر به جوشش و کوشش بسیار کلی و غیرِعلمی‌ست. ممکن است که ذهنِ سخن‌ور چنان به زیر و بم‌هایِ زبان چفت‌ شده باشد که نظم آفرینی برایِ او عینِ جوشش باشد و برعکس آن هم ممکن است در شعر:
صائب تلاشِ معنیِ بیگانه می‌کند

اما در کتابِ «از زبان‌شناسی به ادبیات»، صفوی دورتر و هشیارتر به مسئله نگاه می‌کند. از اصطلاحِ نظم به راحتی نمی‌گذرد. تعریفی که از نظم به دست می‌دهد تعریفِ بسیار پرداخته‌تری‌ست و انگار که ترکیبی از دو اصطلاحِ نظم و سخن‌وری‌ست که گرمارودی درباره‌اش بحث می‌کند. 
اما حسنِ دیگرِ کتابِ از زبان‌شناسی به ادبیات بحث‌هایِ دقیق‌تر اش درباره‌یِ شعر است. نویسنده چون برکناره ایستاده می‌تواند به شعر فکر کند.
بر سرِ این‌که نظم (یا همان سخن‌وری) برساخته‌یِ تکنیک‌هایِ زبانی است بحثی نیست اما صفوی شعر را هم حاصلِ همان تکنیک‌هایِ زبانی می‌داند و برایِ شناختِ دقیق‌ترِ شعر و روشن کردنِ تفاوتِ ذاتی‌اش با نظم، از شعر تلقیِ غیرِزبانی نمی‌کند. بلکه میانِ تکنیک‌هایِ زبانی از حیثِ کارکرد و ماحصلِ‌شان فرق می‌گذارد و تکنیک‌هایِ زبانی را به دو دسته‌یِ شعرساز (هنجارگریزی) و نظم‌ساز (قاعده‌افزایی) تقسیم می‌کند.
۰ نظر ۰۶ آذر ۹۶ ، ۱۰:۵۴
عرفان پاپری دیانت


وجودِ هرچیز بسته به وجودِ غیرِ او‌ست. (غیر؛ و نه لزوماً ضد)

واژه‌ها هرچند بی‌ربطِ به هم، اما به هم مدیون‌اند. چون هر واژه برایِ ابرازِ وجود، خطی دورِ خودَ‌ش می‌کشد و خواه‌ناخواه با این کار، مرزِ واژه‌یِ مجاور‌ اش را هم روشن می‌کند و انگار که واژه‌ها وجودِ خود را که ابراز می‌کنند، به واژه‌هایِ دیگر هم وجود می‌بخشند. ما مثلاً واژه‌یِ آب را به رسمیت می‌شناسیم در زبان؛ چون واژه‌یِ سنگ را داریم که واژه‌یِ آب نیست.

پس در نتیجه دایره‌یِ یک‌چیز هرچه‌قدر وسیع‌تر باشد، هرچه‌قدر که قابلِ اطلاق‌تر باشد به چیز‌ها، ناپدیدتر و نابودتر است.

و این‌که باباطاهر در این بیت‌اش چه حرفِ خطیری زده:

به هر جا بنگرم کوه و در و دشت

نشان‌ از قامتِ رعنا ته وینم

۰ نظر ۰۵ آذر ۹۶ ، ۱۳:۴۴
عرفان پاپری دیانت

در مواجهه‌یِ با شرّ، ما به یک اندازه فاعل و مفعول‌ایم. 

مفعولِ شرّ ایم چون شرّی که به دیگری می‌رسانیم، برآمده از شرّ پیشینِ خودِ اوست و چون فاعل‌ایم شرّ ما نیز عقوبتی دارد.


عیسی به رهی دید یکی کشته فتاده

حیران شد و بگرفت به دندان سر انگشت

گفتا که: که را کشتی تا کشته شدی زار؟

تا باز که او را بکشد؟ آن که تو را کشت

(منسوب به رودکی و هم ناصرِ خسرو؛ با ضبط‌هایی گونه‌گون)


پس ما در دَوَرانِ این دایره‌ایم؛ ناگزیر. زنجیره‌یِ شرّ به شکلی مختار و هم نامختار ادامه پیدا می‌کند. جانِ هر حلقه در بازتولیدِ حلقه‌یِ بعد می‌شود.

اما این زنجیر به‌هرحال گسستنی‌ست.

هر حلقه نیمی فاعل و نیمی مفعول است. اگر حلقه جمع شود، مجموع شود و دایره شود و از صورتِ زنجیر (زنجیرِ خطیِ ممتد) به دربیاید، سیلابِ شرّ یک‌جا از نفس می‌افتد، لاقل به قدرِ نفس‌کشیدنی.

ما در موقعِ بدی کردن ناگزیریم. اما اگر بر این ناگزیری فائق شویم، شرِ ناگزیر ادامه نمی‌یابد. 


چو مردان بشکن

(حکیم سنایی)


پی‌نوشت: متنِ بالا البته ناقص است. یک آسان‌گیری و خوش‌بینیِ آشکاری در اش هست. گسستنِ زنجیره‌یِ شرّ البته که ممکن نیست.

حلقه تنها می‌تواند خود اش را از زنجیره‌یِ بلا بیرون بکشد. وگرنه تا بیرون رفت، حلقه‌یِ بعد جای‌اش را می‌گیرد و شرّ ادامه پیدا می‌کند. 

نوشتم که ما در موقعیتِ بدی کردن فاعل و مفعول‌ایم. و این فاعل و مفعولی، بی‌ربطِ به هم نیستند. شاید لازم و ملزوم‌اند. یعنی چون ما فاعلِ شرّ ایم ناگزیر مفعولِ آن هم بوده‌ایم و برعکس و شاید به این خاطر است که این دو رویه‌یِ شرّ (یعنی فاعل و مفعول بودن) یک نمودِ عینیِ واحد دارند: بدی کردن. 

پس ما اگر بدی نکنیم یعنی رویه‌یِ فاعلِ ما غالب شود، از آن‌جا که رویه‌یِ مفعولِ ما ملزومِ رویه‌یِ فاعل است، از جبرِ رویه‌یِ مفعولی نیز گریخته‌ایم.

هنگامی که در موقعیتِ بدی کردن به دیگری قرار می‌گیریم، اگر بدی نکنیم تنها خود را از عقوبت حفظ کرده‌ایم [ و هم حلقه‌یِ بعدی را که مسئولِ بدی کردن به ماست] اما به هر حال شرّ پابرجاست. ما سر از بدی کردن به دیگری باز زده‌ایم و آن دیگری منتظر می‌ماند تا دیگری بیاید و به او بدی کند، سر رشته‌یِ شرّ را به دست بگیرد و منتظرِ عقوبتِ خود شود.

۲ نظر ۳۰ آبان ۹۶ ، ۰۱:۱۴
عرفان پاپری دیانت

بروزِ مکانیسم نمی‌تواند در پیوندِ چیزها باشد. چراکه در «ها»یِ چیزها همیشه حجمی از هوایِ تهی هست. 
۰ نظر ۲۸ آبان ۹۶ ، ۱۷:۱۲
عرفان پاپری دیانت


بی خاطره

به خاطرِ چیزی

همیشه سپرده می‌شد

پس

در ضمنِ چیزها

بود و مدام

آن چشمِ سرخِ تنیده

بسط می‌یابد.


مرکزِ دایره

به ما که در دَوَران‌ایم

-آن لحظه که گم شد-

چه داشت که بگوید؟

۰ نظر ۱۶ آبان ۹۶ ، ۰۴:۳۷
عرفان پاپری دیانت

بی‌زمانی. فشردگی و ایجاز. لمحگی. قطعه‌ بودن. 

فیزیکِ ذهن طوری‌ست که امتدادِ بی‌زمانی را نمی‌فهمد. شاید به این خاطر که برایِ لمسِ لحظه‌یِ بی‌زمان، ذهن مجبور است تمامِ انرژی‌اش را مصرف کند. و یا شاید هم به این دلیل که در مواجهه با بی‌زمان، ذهن شکلی فشرده به خودش می‌گیرد، قطعه می‌شود و اگر بی‌زمانی مطول شود، میانِ لحظه و ذهن ناهم‌خوانی پیش می‌آید و به نفس‌نفس می‌افتیم. 

مولوی می‌گوید که: آرزو می‌خواه لیک اندازه خواه

۰ نظر ۱۴ آبان ۹۶ ، ۱۹:۱۹
عرفان پاپری دیانت

روز کش آمد و

دوایرِ درهم

هم


تمامِ باغ، مقبوض

در نقطه‌یِ دلِ سروی

و آینه

گیجِ رفتارِ عقربه‌ها بود

که آن لکه‌یِ روشن 

در سمتِ صورت‌اش دهان باز کرد

و راهِ عقربه‌ها باز شد


پس بر متنِ آینه امضا شدند

و بی‌وقت

به هم رسیدند

در نقطه‌ای_رازی که سینه‌یِ سرو است:

آویزان

دستی در هوا

۰ نظر ۱۲ آبان ۹۶ ، ۰۰:۴۶
عرفان پاپری دیانت

شعر از Fabian_Hirts

به فارسی عرفان پاپری‌دیانت


صحرایِ آب

تا کمرگاه‌ام آمده بالا

پاهایم بر انبوهِ ماسه‌ها

و لب‌ام یک‌سره سلامی‌ست

به مرغِ دریایی.


زرد و آبی و گاه زردآبی

آفتاب می‌تابد

بر صورت‌ام

و وزن

از پاهایم گریخته


می‌افتم

بر گستره‌یِ نمکزار دراز می‌کشم

و بسط می‌یابم.


میانِ این اقیانوسِ ماسه

بر این صحرایِ آب

چون لکه‌ی کوچکی

شناکنان می‌روم


و حالا این‌گونه فکر می‌کنم با خودم که:

بنیانِ جهان بر انرژی‌ست

و آدمیان را

به قدرِ کفایت کلاه بر سر نیست.

۰ نظر ۰۳ آبان ۹۶ ، ۱۳:۴۳
عرفان پاپری دیانت

برایِ س که سر به هواست



هر کلمه دو نفر است. در زندانِ زبان یکی از آن دو نفر عمودی‌ست. از سلول‌اش بیرون نمی‌آید (و نمی‌تواند بیاید) و عمق و ارتفاع می‌گیرد و اگرچه مدام به دیوارهای سلول‌اش نگاه می‌کند اما اسیر سلول نه، اسیرِ فکرِ فرار است.

آن دیگری افقی‌ست. افق است. شکلِ قطعه‌یِ دشتِ گریان است. و همیشه در حیاطِ زندان راه می‌رود. فکر فرار برایش همان‌قدر بی‌هوده است که فکر زندانی بودن.

دومی هواست. اولی نبودنِ هواست و چیزِ دیگری نیست. دومی سر به هواست. 

این دو نفر گاهی چشم در چشم می‌شوند و حرفی میانِ شان موج می‌شود.

شتابِ موج و سکونی که در اولی هست.

۰ نظر ۰۱ آبان ۹۶ ، ۱۶:۲۷
عرفان پاپری دیانت


۱
تصویرها خطوط موجز و ساده‌اند در پس‌زمینه‌یِ سفید. 
صفحه‌یِ یک لپ‌تاپ را می‌بینیم که باز است و حدود سه چهارمِ کادر را گرفته. بیرونِ صفحه‌یِ لپ‌تاپ و خودِ لپ‌تاپ طراحیِ انیمیشنی دارند اما تصویر داخل صفحه‌یِ لپ‌تاپ فضایِ واقعی ویندوز است. 
مرورگر باز است. سایت xvideos باز است. یک نفر سرچ می‌کند  Pigeon sex. نتیجه‌ای نمی‌آید. داخل یک تبِ دیگر سرچ می‌کند Chicken Sex و باز نتیجه‌ای نمی‌آید. یک تب دیگر باز می‌کند. وارد گوگل می‌شود و می‌نویسد: دانلود فیلم سوپر کفتری. نتایج پرت‌و‌پلا می‌آید. سرچ قبلی را پاک می‌کند و می‌نویسد: سوپر کفتری، دانلود فیلم سکسی کفتر و عبارت‌هایی از این دست را سرچ می‌کند و نتایج گوگل کاملاً پرت‌و‌پلا می‌آیند. بعدِ چند ثانیه سکوت، صدایی کلفت و خش‌دار می‌گوید: دم‌ام تو این مملکت که یه فیلم سوپر کفتری توش گیر نمی‌آد.

و بعد بال کفتری از پشت میز وارد کادر می‌شود و صفحه لپ‌تاپ را محکم می‌بندد. 

۲
تصویر به داخل یک پرنده فروشی کات می‌خورد. پرنده‌فروش پشتِ دخل نشسته. صورت‌اش سه‌تیغ است و سرش کچل است و فقط دو طرف سرش مو دارد. آن طرفِ کادر کفتر را می‌بینیم ایستاده. ریشِ پروفسوری دارد و عینکِ گرد. اطراف تصویر هم قفس‌هایِ پرنده گذاشته. پرنده‌هایِ گوناگون و هرکدام با یک طراحیِ کاریکاتور وار. 
فروشنده: بفرمایید جناب. 
کفتر: کفتر می‌خوام. 
فروشنده: یکی؟
کفتر: دوتا. یه نر یه ماده.

فروشنده از داخل قفس دو تا کفتر بیرون می‌آورد. آن‌ها را در قفس کوچک‌تری می‌گذارد و تحویل کفتر می‌دهد. 

۳
همان تصویر سکانس اول. کفتر را از پشت می‌بینم که روی صندلی نشسته. جلویش روی میز، همان‌جایی که در صحنه اول لپ‌تاپ گذاشته بود، حالا قفسِ کبوتر‌ها گذاشته. گوشه‌ی میز یک جعبه دستمال کاغذی و یک صابون می‌بینیم. 

۲۲ مهرماه ۹۶
دانشکده ادبیات
۵ نظر ۲۲ مهر ۹۶ ، ۱۱:۱۱
عرفان پاپری دیانت

این شعر را چند وقت پیش شروع کردم کم به کم نوشتن. از سرِ نفس تنگی و حالا بی وقت تمام اش کرده ام.
یک ضرب المثلِ معروفی هست که الان به یادم آمده. اینکه "موش داخل سوراخ نمی رفت. جارو به دم اش بست."
من خودم کم بودم و این چند صفحه را هم بستم به خودم.


گرهِ سنگ [شعرِ بلند]

۱ نظر ۱۹ مهر ۹۶ ، ۰۰:۱۴
عرفان پاپری دیانت

.

یک زمانی اینجا چند نفری بودند می‌خواندند. 

حالا مثل یک آدمی شده ام که گوشی را برمی‌دارد و برای بوق تلفن حرف می‌زند. 

۶ نظر ۱۲ مهر ۹۶ ، ۱۹:۴۳
عرفان پاپری دیانت

آواز آمد که هین بی‌آواز شوید

تا تشنه‌جگر زِ بهرِ آن راز شوید

سررشته‌یِ پیوندِ جهان پاره کنید

اندر سرِ کار اش همه سر باز شوید

۱ نظر ۰۵ مهر ۹۶ ، ۱۳:۰۲
عرفان پاپری دیانت


بر سطحِ دریا

قلبی که شناور است

حرارت‌اش را به آب می‌دهد

نرم نرم

و دو پرنده تا جزیره می‌برند اش


حالا

که سینه‌ام سبک است.

۱ نظر ۰۴ مهر ۹۶ ، ۲۳:۰۹
عرفان پاپری دیانت


«آمد نسیمِ سنبل با مشک و با قرنفل 

آورد نامه‌ی گل باد صبا به صهبا

کهسار چون زمرد نقطه زده ز بسّد

کز نعت او مشعبذ حیران شده‌ست و شیدا»

کسایی مروزی، ریاحی، نشر علمی


کلمه‌ی «زمرد» به وضوح گرهی در این دو بیت افکنده. و باید دنبالِ شواهدی باشیم (خصوصاً در کار شاعران طراز اول) که در آن چنین ناهماهنگی‌ای پذیرفته شده باشد و من چنین شواهدی پیدا نکردم. 

و می‌ماند احتمالِ «زمرَد» بودن این واژه که من به نسخه‌ها دسترسی نداشتم و امکان‌اش هست که نسخه‌ی معتبری با اعراب گذاری مسئله را حل کرده باشد. اما علی‌‌الحساب باید به دنبال شواهد حضور این واژه در متون گشت. و در غالبِ اشعار این واژه در میانه‌ی بیت به کار رفته و چیزی را روشن نمی‌کند. اما چند بیتی که زمرد را در جای قافیه به کار برده‌اند به این شرح است:


منوچهری در قصیده‌ای با مطلع «وقت بهار است و وقت مورد» که قافیه‌هایش هم مخلَد و مجدَد و امرَد و... هستند بیتی دارد به این صورت که:

هیبت‌اش الماسِ سخت را بکفاند

چون بکفاند دو چشمِ مار زمرَد


و بیت دیگری هم دوباره از منوچهری در «خیزید و خز آرید» که می‌گوید:


وان سیب چو مخروط یکی گوی تبر زد

در معصفری آب زده باری سیصد

بر گرد رخ‌اش بر، نقطی چند ز بسّد

وندر دم او سبز جلیلی ز زمرَد

 

انوری هم در قصیده‌ای که قافیه‌هایش مقصد و احمد و مقعد و... اند بیتی دارد که:

چشم نیاز پیش کف تو چنان بود

گویی که چشم افعی پیش زمرَد است

(باز هم انوری یک شاهد دیگر دارد به همین شکل)


و فخرالدین اسعد در ویس و رامین گفته که:

ز سبزه روی هامون چون زمرَد

ز لاله کوه سنگین چون زبرجد


و جالب که شاعر متاخری مثل اقبال هم این واژه را با تلفظی غریب تر البته به ضرورت قافیه، زمرَد به کار برده:

آب‌ها سیمین هواها عنبرین

قصرها با قبه‌های زُمْرَدین


و علی‌‌الحساب که هرجا زمرد در جای قافیه به کار رفته «زمرَد» است. البته باز هم باید به دنبال شواهد دیگری بود که اگر شاهدی پیدا شود که حضور صورتِ امروزی یعنی «زمرُد» را در متون تایید کند، می‌توان گفت که این واژه مانند بسیاری از واژه ها (سخن و...) در آن روزگار دو تلفظ داشته است.

۰ نظر ۰۳ مهر ۹۶ ، ۱۹:۵۸
عرفان پاپری دیانت

۱

بر کوله بارِ خویش نظر کرد

رهرویی

خاموش گشت ناگه

از التهابِ راه

با خویش گفت -رسته ز انکار- :

جز دود نیست با من و این راه

سرتاسر اش سلامِ مدام است.


۲

قالیچه‌ی صدرنگ

-صد رنگِ مشتعل-

به طعنه نگاه‌ام می‌کند

از آسمان


۳

از قعر بدن‌ات

لهجه‌ای می‌پیچد

عمیق

مثلِ گردباد

و سرِ لج دارد

با واژه شدن


۴

در کارِ جهان مدام سرگردان باش

چون گرسنه‌ی نشسته بر هر خوان باش

هش دار که وصل دام اهل نظر است

بگذر ز وصال و همه‌تن هجران باش

۱ نظر ۰۳ مهر ۹۶ ، ۱۵:۲۷
عرفان پاپری دیانت

۲۸ شهریور


فهمِ یک‌سره ارگانیک از جهان. آسودگیِ این روز‌هایم از این است. 

زیباییِ شگفتی که در رفتارِ ارگانیک هست.

آسوده مردن.

این را در مشاهده‌یِ آن پل فهمیدم که: حتی چیزهایِ مکانیکی نیز در جسمِ خود یک‌سره ارگانیک‌اند. 

هیچ چیز یکسره از آهن نیست. حتی چیزهایِ به راستی آهنی. 


فردایِ ۲۸ام


کلیدِ مسئله در جسم است. چیزهایِ مکانیکی تنها نمودی از مکانیسم‌اند و چون نمود اند، جسم و چون جسم‌اند، ارگانیک‌اند. 

سازه‌ی فلزی زنگ می‌زند و از کار می‌افتد. پس می‌توان از آن آسوده بود. 


اما رفتارِ مکانیکی در کجا هست؟ چه وقت و کجاست که دو چیز به راستی چفتِ هم می‌شوند؟

در ذهن. تجربه‌ی مکانیسم را تنها در زبان و هنگامِ پرت‌وپلا گفتن یا نوشتن کرده‌ام.

تنها از چیزهایِ غیرِ جسمانی می‌توان انتظارِ رفتارِ مکانیکی داشت.

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۶ ، ۲۲:۰۷
عرفان پاپری دیانت

از ربط و از مرابطه خسته

برمنتهایِ خویش نشسته

از هرچه جز زِ خویش گسسته

دل بسته بر سر زوالِ دوباره


-«ای ربط ای هجومِ تباهی

ای رنگ ای کلیدِ سیاهی

بر من تنیده تلخِ نگاهی»

با خویشتن مدام به انکار


-«زخم‌ام همه زِ تیغِ سلامی‌ست

از صبح و از طلوعِ مدامی‌ست

زان حادثه هنوز پیامی‌ست

سویِ دل‌ام که بسته‌ی مایی


چون نورِ روز، روشن و پنهان

آید مدام سویِ تن و جان

از شیوه‌هاش، شیوه پریشان

مجموع می‌نماید اگرچه»


وین حرف‌هاش تا به سحر بود


تا دمدمایِ صبح

می‌کرد شکوه‌ها

یک چشم سویِ خاطره‌هایِ گذشته و

یک چشمِ دیگر اش سویِ در بود.


خواب‌اش گرفته‌بود کم‌کم و

آن درد

آن دردِ دورِ یک‌سره شادی

اِستاده‌بود پشتِ پنجره

خیره.


خواب‌اش که برد

از لایِ پنجره

چونان مِهی رقیق

آمد تویِ اتاق

آن درد

دردی چو رویِ آینه بی‌رنگ

دردی که تار اش از اندوه

پود اش زِ رقص و نغمه و آهنگ.


آمد کنارِ عاشق

اِستاد

سوی‌اش به خنده کرد نگاهی

و بعد

بوسید صورت‌اش را

گم شد درونِ جسمِ نزار اش.

۰ نظر ۳۰ شهریور ۹۶ ، ۱۶:۴۳
عرفان پاپری دیانت


۱

تولدِ یک نقطه

در عبورِ مورچه

و مرگِ نقطه 

در تولدِ خط.


ای کاش

چشم‌ام وارونه می‌دید.


۲

چشمانِ مجسمه

اشاره به تخته سنگ می‌کنند.


۳

آسمان

آبی‌اش را می‌دهد به پنجره‌یِ بسته

تا دیگر ندانیم

آسمان چه رنگی‌ست


۴

هر نفسی که می‌کشم

این باغِ پیشِ رو

کوچک‌تر می‌شود

و هر درخت

هزار درخت

۵

چه دیده ‌ام در خواب؟

یاد ام نیست

یک واژه مانده فقط:

خیابانِ برّاق


۶

امشب، خسته‌یِ دعا و چکش‌کاری، بر رختِ خواب افتادی. آینه را وقتی جلویِ مجسمه گذاشتی، فکری گذشت از سر ات -دور- و آن‌قدر دور که چراغ را خاموش کردی و خوابیدی. و دیگر خوابی ندیدی چرا که امشب، او خوابِ تو را می‌بیند.

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۶ ، ۲۱:۰۱
عرفان پاپری دیانت


تن ات از تکرارِ سلام
حالا
شکلِ کلیدی شده است
که می سوزد.

۱ نظر ۲۸ شهریور ۹۶ ، ۱۶:۲۱
عرفان پاپری دیانت

برایِ آلخاندرو خودروفسکی و باقیِ پیرمردها


صبح به راه

افتاد

-ما چه می دانیم-

پس بمانیم

سرافکنده

تا صبح و راه

برسند

#

"های های

بردارید از دوش ام

این همه نور را"

می رقصی که بیایید

"های های

نکند نور بپرّد

کسی نگیرد اش دیگر"

می خندی و معلوم نیست

به کی

#

راهی که کور و کوره بود را

فرشی می بینم

-عطر و سنگ و خون-

دیگر به آینه کاری نداری

تمامِ آینه هایت را فرشِ راه کرده ای

ما چه می دانیم

#

یک جایِ زمین ایستاده

حالا

در قلبِ فلزی اش

رنگ می تپد

چشم اش دارد

به شیپورِ دوچرخه ای دست می کشد که:

"بیایید

از شانه های ترد ام

این همه نور را بردارید."

۱ نظر ۲۷ شهریور ۹۶ ، ۰۳:۰۵
عرفان پاپری دیانت

کتاب‌ها محصول‌اند همیشه. حتی اگر از راه حرف بزنند، باز هم منزل‌اند. چراکه آدم همیشه در طولِ مسیر ساکت است و تنها در مقصد است که مجالِ گفتن و چیزی برایِ ابراز می‌یابد. 

ما این طور فریب می‌خوریم. کتاب‌ها از نهایت و از رسیدن حرف می‌زنند و ما نهایتِ‌شان را ابتدایِ خود و راهِ خود می‌پنداریم و این‌گونه بی‌راه می‌شویم.

نویسنده‌ها از مسیر چیزی نمی‌گویند. مدام شهری را که به آن رسیده‌اند نشان‌ام می‌دهند و راهی که رفته‌اند، بیرونِ جلدِ کتاب‌های‌ِشان در هوا جریان دارد. 

نباید این را فراموش کنم و در هر کتابی که می‌خوانم، دنبالِ آن هزار هزار کلمه‌یِ ننوشته باشم و این حکایتِ حلاج را هیچ‌گاه به خود نگیرم که: ‌

.

«نقل است که در شبانروزی در زندان هزار رکعت نماز کردی. گفتند: چو می‌گویی که من حق‌ام، این نماز که را می‌کنی؟ گفت: ما دانیم قدرِ ما.»

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۶ ، ۲۰:۰۸
عرفان پاپری دیانت


«شعر منثور»

میگفت: «در آینه بسیار دیدهای مرا.»

یکروز ظهر، سرِ کوچه دیدماش. در صورتاش جذام جا گرفتهبود و میخندید. چشمهایِ خشکیدهاش مهربان بودند اما هیچ پلک نمیزد. تکیه داده بود به دیواری و تناش نمیلرزید.

سر به زیر گذشتم و گم شدم.

 

«رباعی»

عشقِ تو قرار از دلِ زار ام بربود

تا دید تو را چشمام یکدم نغنود

آن زلفِ دوتا گره به کارم افکند

وآن ابرویِ چون هلال دردم بفزود

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۶ ، ۱۵:۴۴
عرفان پاپری دیانت

۱

از آن شبِ هلهله

برایم خدایی مانده به یادگار

که ذره ذره دارد اسم می‌پذیرد.


۲

دری که به رویِ آن گلِ سرخ بستی

گلی شده‌است

زیبا اما بی‌عطر


۳

این گلِ سرخ

اگر پایی داشت شاید

دنبالِ عطرِ خود اش می‌دوید.

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۶ ، ۰۴:۴۲
عرفان پاپری دیانت

نوری یکپارچه. تیره اما یکپارچه.

۷ نظر ۲۵ شهریور ۹۶ ، ۰۴:۱۹
عرفان پاپری دیانت

درگیریِ عینی و واقعی با اجتماع، در تجربه‌ی شرمساری‌ست.

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۶ ، ۰۴:۱۸
عرفان پاپری دیانت

کلمه به کلمه

وسیع می‌شدی اما

خاموش

بر چشم‌بندِ تو چیزی نوشته

لجوج با معما

و تاریکی آن‌قدر به خود پیچید

که خنده‌اش گرفت


می‌دانم

سحرگاهِ یک‌روز

آخر

دریا چشم باز می‌کند. 

۰ نظر ۲۴ شهریور ۹۶ ، ۱۸:۴۴
عرفان پاپری دیانت

می‌خوانی؟

می‌خواهم بگویم که حتماً روزنه‌هایی هست اگر بگردی. هنوز روزنه‌ای مانده اگر بگردی و دقیق شویم. 

که من از نوشتنِ بیماری خلاص شوم و تو از؟ نمی‌دانم.

اما تو که خوب با روزنه ها آشنایی و می دانی که‌ چه‌طور آب‌های باقی مانده را باید دور ریخت.


۱ نظر ۲۴ شهریور ۹۶ ، ۰۳:۰۱
عرفان پاپری دیانت