جنگ [یادداشت]
جنگ به هر حال زیباست. فکر نمیکنم کسی منکرِ این باشد که جنگ مجموعهی عظیمیست از جلوههای گوناگونِ زیبایی.
مرگ خود را تکثیر میکند و با این تمهید از دلگزاییِ خود میکاهد. بیگمان مرگِ یک نفر، یک همسایه یا آشنای نزدیک و حتی یک غریبه، از مرگِ هزاران نفر در جنگ تلختر است.
جنگ از این حیث جالبِ توجه است. جنگ تصویرِ کاملی از ماست، وقتی که خودمان را فدای زیبایی میکنیم. خونهای ریخته پاک میشود، خانههای ویران فراموش میشوند و از جنگ، چیزی که میماند تنها ردِ زیبایی است و زوال. و آدمها ناخودآگاه برای خلقِ آن زیباییِ در کل، ویرانی و بلا را در جزء تحمل میکنند.
من فکر میکنم که اگر جنگ و کشتار نبودند، تقریباً از زیباییِ گذشته و از فکرِ کهن چیزی به ما نمیرسید. و اگر یک وقت دیدیم که شعلهی جنگ در جهان فروکش کرده، و دیدیم که جهان رو به صلح دارد (کما این که در عصرِ ما چنین اتفاقی در حالِ رخ دادن است) احتمالاً باید فکر کنیم که وقتِ فرسودگی و اضمحلالِ جهان فرارسیده. زیرا که جنگ حافظِ حیاتِ انسان و ضامنِ دوامِ تمدن است.
~
این را هم اضافه کنم: وقتی که ما تصمیم میگیریم که دیگر با هم نجنگیم، به این معنیست که چیزی برای کشف و عرضه به آینده نخواهیم داشت.
میلِ به صلح نشانهی زبونی و خودکامگی و کاهلی و طمع است. صلح یعنی که من همه چیز را برای خودم میخواهم. میخواهم که در جزئیتِ خودم سلامت باشم و نمیخواهم که در ویرانی و در بیماری، به آن زیباییِ بزرگ منجر شوم.
صلح از طمع است و جنگ از ایثار.
جنگ (مثلِ شعر) میلِ به نمایشِ چیزهای بیهوده است: سلحشوری، شرافت و چیزهایی از این دست.
صلح از زبان و از گفتوگو میآید و جنگ از بیزبانی و خاموشی.
جنگ از جنون میآید و برعکسِ آن صلح از عقل. و معلوم است که زیبایی با جنون رابطهی نزدیکتری دارد تا با عقل.