کهف

برای دوباره نامیدن اشیاء

کهف

برای دوباره نامیدن اشیاء

این را گفت و بعد از آن به ایشان فرمود: دوستِ ما ایلعازر در خواب است، اما می‌روم تا او را بیدار کنم.
شاگردان او را گفتند: ای آقا، اگر خوابیده است، شفا خواهد یافت.
امّا عیسی درباره‌ی مرگِ او سخن گفت، و ایشان گمان بردند که از آرامشِ خواب می‌گوید. آن‌گاه عیسی به‌طورِ واضح به ایشان گفت که ایلعازر مرده است.

(یوحنا ۱۴-۱۱:۱۱)

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

  • ۰۲/۱۲/۱۸
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۹
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۷
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۵
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۴
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۲
    .
  • ۰۲/۱۱/۲۸
    .
  • ۰۲/۱۱/۲۳
    .
  • ۰۲/۱۱/۲۳
    .

آخرین نظرات

۴۵ مطلب با موضوع «قصه» ثبت شده است

.

در دهنش دو زبان داشت که با یکی با برادرانش حرف می‌زد و با آن دیگری با پدرش و با باقی مردم زمین. یک زبان سومی هم توی جیبش داشت که گاهی آن را از جیبش بیرون می‌آورد و با آن زنانش را می‌لیسید. بر هیچ‌ یک از آن سه زبان علامت یا نشانه‌ای نبود که بشود از هم تشخیصشان داد. او تنها با ترتیبی که در ذهن داشت، آن‌ سه را طبق نوبت مخصوصی به کار می‌برد. به همین خاطر، یک وقت، زنی که از او بیزار بود، در خواب به سراغش آمد و جای آن سه زبان را با همدیگر عوض کرد. هنگامی که بیدار شد، به قاعده‌ای که در سر داشت نزد برادرانش رفت و با آن‌ها با زبانی که به پدرش و به باقی مردم زمین تعلق داشت سخن گفت. به همین خاطر برادرانش او را طرد کردند. سپس با زبان برادرانش به سراغ زنانش رفت و زنانش را ملول و بی‌حوصله کرد. و چون آن زبان سومی از تکلم عاجز بود، دیگر با پدرش و با باقی مردم زمین سخن نگفت.

۰ نظر ۱۸ اسفند ۰۲ ، ۰۵:۴۰
عرفان پاپری دیانت

شهر ما در گوشه‌ای پرت‌افتاده از این عالم قرار گرفته است. ما در انتهای زمین زندگی می‌کنیم. ما مردمی منزوی و طردشده هستیم. کسی معمولاً به میان ما نمی‌آید. مردم غریبه به زبان ما صحبت نمی‌کنند و ما نیز زبان‌های دیگر را نمی‌شناسیم. به همین خاطر، خروج از شهر برایمان وحشت‌آور است و آن‌قدر که به عمر زندگان ما قد می‌دهد، جز تک و توکی از ما کسی به سفر نرفته است و آن چند نفری نیز که رفته‌اند کر و لال برگشته‌اند.
محض همین است که ما حضور دیر به دیر غریبه‌ها را همواره ارج می‌نهیم. بزرگترین شادی ما دیدن غریبه‌هاست، هرچند که این اتفاق به ندرت می‌افتد. دیدن غریبه‌ها به یاد ما می‌آورد که به واقع ما نیز جزئی از این عالمیم و بر همان زمینی زندگی می‌کنیم که دیگران. 
غریبه‌هایی که نزد ما می‌آیند معمولاً راه‌گم‌کردگانی اند که از آن سوی کوه می‌رسند و یا کشتی‌شکستگانی‌ اند که گاهی در ساحل پیدایشان می‌شود، و همیشه نیز به محض آن که می‌رسند، سراسیمه به دنبال راه خروج می‌گردند. اما با این حال، ما هر قدر که بتوانیم آن‌ها را در شهر نگه می‌داریم. و در خانه‌هایمان مهمانشان می‌کنیم و از غذاهایمان به آن‌ها می‌خورانیم، هرچند که غذاهای ما هیچ‌گاه باب میل آن‌ها نبوده‌اند. و در نهایت، قبل از آن که شهر ما را ترک کنند، استادکاران ما تندیس‌هایی از ایشان می‌تراشند و ما آن تندیس‌ها را در میدان اصلی شهر نصب می‌کنیم تا به آیندگانمان یادآور شویم که آن غریبه‌ها به واقع در میان ما بوده‌اند.
__
این داستان داستان اهانت‌بار یکی از همین غریبه‌هاست به نام گومِش، که به واقع غریبه نبود. گومش دختری نوجوان بود، از اهالی شهر ما و همراه با پدر و مادر خود زندگی می‌کرد و همۀ اهالی شهر آن‌ها را می‌شناختند. گومش در طول سال‌های زندگانی خود، چند مرتبه آمدن غریبه‌ها را دیده بود. آخرین غریبه‌ای که گذارش به شهر ما افتاده بود چند ساعتی را نیز در خانۀ پدر و مادر گومش گذرانده بود و بنابراین، او به خوبی با کار و کردار غریبه‌ها و مراسم مربوط به آن‌ها آشنا بود. و لابد خوشحالی والدینش را هنگامی که مشغول پذیرایی از آخرین غریبه بودند در خاطر داشت و به یاد می‌آورد هنگامی که غریبه در خانۀ آن‌ها بود انبوه مردم جلوی خانۀ آن‌ها جمع شده بودند و از پنجره به درون خانۀ آن‌ها نگاه می‌کردند. امروز ما عموماً بر این عقیده‌ایم که گومش در اثر مشاهدۀ این وقایع، به غریبه‌ها رشک برده بود. و خیال کرده بود که او نیز می‌تواند غریبه شود و از توجه مخصوصی که اهالی شهر ما به غریبه‌ها می‌کنند برخوردار گردد.
نخستین بار، یک روز دم ظهر، گومش را در ورودی شهر، در حالی که رنگش پریده بود و به سختی راه می‌رفت دیدند. نخستین کسانی که به او برخورند گروهی از دوستانش بودند که با دیدن او به سمتش رفتند و گفتند «کجا بودی گومش؟ امروز نیومده بودی مدرسه.» گومش خودش را به نشنیدن زد و به راهش ادامه داد. دوستانش گفتند «حالت خوبه؟ اینجا تنهایی چه کار می‌کنی؟ چرا نفس نفس می‌زنی؟ نکنه جگوار دنبالت کرده.» گومش به آن‌ها گفت که حالش خوب است. سپس او را به مدرسه بردند و آن‌جا توضیح داد که آن روز حوصلۀ مدرسه را نداشته و به قصد بازی به پای کوه رفته بوده و آن‌جا خرگوشی دیده بوده و دنبال خرگوش رفته بوده و گم شده بوده است. این نخستین تلاش گومش برای غریبه شدن بود که ناکام ماند. در واقع، آن روز هیچ کس متوجه نشد که قصد حقیقی گومش چه بوده است.
چند هفته بعد گومش بار دیگر همان کار را به شکل ماهرانه‌تری تکرار کرد. موهایش را رنگ کرد و با لباس‌هایی خاک‌آلود، در حالی که جوجه کلاغی در دست داشت از کوه پایین آمد و جایی بیرون از شهر دراز کشید و منتظر ماند که پیدایش کنند. طولی نکشید که کسانی او را دیدند و دوان دوان به شهر برگشتند و اعلام کردند که غریبه‌ای تازه آمده است. مدتی بعد دور گومش حلقه زده بودیم و هلهله‌کنان او را به سوی شهر می‌بردیم. هنگامی که به شهر رسیدیم، اتفاقی افتاد که باعث شد یک بار دیگر نقشۀ گومش خراب شود. آنجا راجع به محل برگزاری نخستین مراسم خوشامدگویی بحث کوتاهی درگرفت. برخی گفتند که مراسم باید در زیر درخت بید برگزار شود و برخی می‌گفتند که چون مراسم غریبۀ قبلی زیر درخت بید برگزار شده بوده، بهتر است این بار به میدان سبزی‌فروش‌ها بروند. هنگامی که تصمیم بر این شد، گومش که جلوی جماعت ایستاده بود، ناخودآگاه رو به سوی کوچه‌ای کرد که به میدان سبزی‌فروش‌ها می‌رسید. در این وقت، یکی گفت «غریبه حرف‌های ما رو می‌فهمه؟» دیگری گفت «او غریبه نیست.» و دیگری گفت «این گومشه.» برخی سعی کردند این خطا را نادیده بگیرند و استدلال کردند که غریبه اتفاقی رویش را به آن سمت کرده و این لزوماً به این معنی نیست که زبان ما را فهمیده، و یا این که غریبه نیست. اما مردم به سرعت پراکنده شدند و پدر و مادر گومش با تلخکامی او را به خانه بردند.
چند ماه بعد، ماهی‌گیران خبر دادند که در ساحل غریبه‌ای دیده‌اند و ما همگی برای دیدن غریبه به ساحل رفتیم. غریبه با حالی نزار جایی در ساحل افتاده بود و خیس بود و به سختی نفس می‌کشید. سری تراشیده داشت و لباس‌هایی پاره پاره به تن کرده بود. هنگامی دور او جمع شدیم سراسیمه شروع به سخن گفتن کرد، با زبانی که هیچ یک از ما نمی‌فهمیدیم. تقریباً همه می‌دانستند که غریبۀ تازه کسی جز گومش نیست. اما کسی دلیلی نداشت که او را غریبه نداند. آن بار همه چیز مطابق قاعده پیش رفته بود. چند نفری اعتراض کردند و گفتند «این گومشه. بار اولش هم نیست» اما نتوانستند دیگران را قانع کنند. گومش آن بار هرچه را که غریبه‌ها داشتند در خود جمع کرده‌ بود. همۀ ما می‌دانستیم که غریبۀ تازه به واقع گومش است. اما گومش هرچه را که باعث آشنایی می‌شد از بین برده بود و بنابراین، ما نیز مجبور بودیم که با او غریبه شویم. 
مراسم استقبال از غریبۀ تازه به سردی برگزار شد. برای نخستین بار، برخی از مردم شهر نخواستند که در مراسم حاضر باشند و به سر مشاغل خود رفتند. غریبه را تا غروب در شهر گرداندیم. او بیش از هر غریبۀ دیگری اظهار غریبی می‌کرد و بابت آب و هوای شهر یکسره شاکی بود و با دستش خود را باد می‌زد. در بازار بینی خود را می‌گرفت و مدام به دنبال سایه‌ای برای نشستن بود. هنگامی که هوا تاریک شد، پدر و مادر گومش او را به خانه‌شان بردند. آن شب، هیچ‌کس برای دیدن غریبه پشت پنجره نایستاد. صبح فردا، جز جمعیتی انگشت‌شمار، کسی برای مراسم نیامد. مراسم تا بعد از ظهر طول کشید. عصر آن روز غریبه را تا دامنۀ کوه بدرقه کردیم و به شهر بازگشتیم. غریبه از کوه بالا رفت و دیگر هیچ‌گاه برنگشت. هفتۀ بعد تندیس آخرین غریبه را در میدان شهر نصب کردند. چند روز بعد، دیدیم که پایین مجسمه نوشته‌اند «گومش دروغگو.»

 

۰ نظر ۲۷ خرداد ۰۲ ، ۲۱:۵۰
عرفان پاپری دیانت

من گاهی وقت‌ها که خیل بی‌کارم و یا مجبورم منتظر چیزی باشم، یک قصه‌مانندهایی سر هم می‌کنم که نهایتاً به هیچ دردی نمی‌خورند و نه آن‌قدر مایه دارند که بنویسمشان و نه می‌شود به طرح‌های مفصل‌تر تزریقشان کرد. محض همین خیلی سریع فراموششان می‌کنم. 

دیشب داشتم به یک چنین قصهٔ بی در و پیکری فکر می‌کردم که به نظرم رسید خلاصه‌اش را اینجا بنویسم که حدوداً می‌شود یک همچین چیزی:

 

چرا دین رسمی سرزمین رقام تغییر کرد و ماجرای جنگ‌های داخلی و درگیری‌های مذهبی در دوران امیر حماد معروف به کافر چه بود؟

بر‌ طبق «عهد اصحاب بادیه» که منبع اصلی احکام و قوانین در رقام به شمار می‌آید، در صورتی که مردی با همسر خود متارکه کند، باید ثلث املاک خود را به «قبیلهٔ زن» بدهد که به آن «وجه‌المتارکه» گفته می‌شود و آن وجه در اختیار قائد قبیلهٔ زن خواهد بود و او به صلاحدید خود آن را به کار خواهد برد. 

بنابراین، اگر امیر حماد با زنی از قبایل رحام وصلت کرده بود، وقایع وضع روشن‌تری داشتند. اما همسر امیر، که نامش «زازان» بود و برخی تاریخ‌نویسان به او زازان مؤمن و برخی زازان فاجره گفته‌اند، به هیچ قبیله‌ای تعلق نداشت. او در حدود پنج سال قبل از شروع وقایع این داستان، همراه با گروهی از بازرگانان، از آن سوی خلیج به سرزمین رقام آمده بود و دست تقدیر او را به کاخ امیر حماد کشانده بود. زازان مؤمن یا فاجره (این که لقب کدام دسته‌ از مورخان را انتخاب کنید برعهدهٔ شماست) در سرزمین رقام هیچ قوم و خویشی نداشت و بنابراین مطابق با رأی «صاحب عهد» وجه‌المتارکه باید به خود او پرداخت می‌شد. ذکر این نکته نیز ضروری است که زازان در نخستین سال ورود خود به رقام به مذهب بادیه گرویده بود و در صحن کاخ امیر، جلوی چشم جماعت در شن غسل داده شده بود. سال‌ها بعد، بعد از آغاز خصومت‌ها، امیر حماد یک وقت در جمع نزدیکان خود گفت «آن غریبه همان‌قدر مذهب را می‌فهمد که زاغ سیاه پنیر سفید را.»

به هر جهت، ماجرای متارکه پنج سال بعد از ازدواج امیر با زازان آغاز گردید. می‌گویند که یک وقت امیر حماد زازان را در حالی که با یکی از نگهبانان کاخ هم‌خوابگی می‌کرد دید. (قصه‌های عامیانه به جای نگهبان کاخ، نام برخی حیوانات نظیر سگ یا الاغ را آورده‌اند که عجالتاً بهتر است وقت خودمان را تلف آن‌ها نکنیم.) امیر با دیدن آن صحنه، تصمیم گرفت که زازان را طلاق بدهد. و همان روز صاحب عهد را احضار کرد و بی آ‌ن که چیزی راجع به بدعهدی همسرش بر زبان بیاورد، نیت خود را راجع به طلاق با او در میان گذاشت. از آن‌جا که این متارکه بدون توافق طرفین و بی هیچ دلیل مشخصی صورت می‌گرفت، مطابق با عهد، ثلث املاک امیر، یعنی ثلث سرزمین رقام، باید به زن غریبه می‌رسید. هنگامی که صاحب عهد این نکته را به امیر حماد یادآوری کرد، گفته‌اند که امیر شلاقش را در هوا تکان داد و گفت «حتی به قدر یک طویله از سرزمین پدرانم را به آن جانور نجس نمی‌دهم.» و صاحب عهد گفت «شما بهتر از ما مطلعید که عهدی که پدران ما با بادیه بسته‌اند تا آخرین دور ماه پابرجاست و به هر حال، میل میل امیر است.»

آن‌چه در این قصه احتمالاً جالب توجه است این است که امیر اساساً نیازی نداشت که با شریعت رقام دست به گریبان شود، چراکه بر طبق همان عهد بادیه، خیانت مرد با اختگی و خیانت زن با قطع دست و پا مجازات می‌شد و علاوه بر آن بی‌عفتی زن او را از وجه‌المتارکه محروم می‌ساخت. بنابراین امیر حماد می‌توانست زازان فاجره را طلاق دهد بی آن که ملزم به پرداخت وجه‌المتارکه باشد. اما به دلایلی که شاید به قدر کافی واضح باشند، امیر حماد تصمیم گرفت با تمام رقام وارد نزاع شود اما ذکری از خیانت زازان به میان نیاورد. این مسئله در زمان حیات امیر به تمامی مسکوت ماند و بعد از مرگ او بود که احتمالا‌ً به واسطهٔ نزدیکان او به گوش مردم رسید و با شاخ و برگ‌های فراوان دهان به دهان چرخید و وارد کتب تاریخ شد. 

ادامهٔ ماجرا آن است که صاحب شریعت و زعمای قبایل خواستهٔ امیر را نپذیرفتند و آن را عدول از شریعت خواندند. می‌گویند که بعد از یک سلسله مشاجره، امیر حماد دلقک خود را صاحب عهد جدید خواند و در حضور درباریانش پای دلقک را بوسید و به او گروید. ذکر احوال دلقک که نامش سمّاج بوده است در تواریخ به تفصیل آمده است و به همین خاطر از ذکر آن چشم‌پوشی می‌کنیم. سمّاج رسالهٔ کوچکی نوشت که در مکتوبات سلطنتی از آن با نام «عهد دوم» یاد می‌شود و میان مردم رقام به «رؤیای کافر» مشهور است. سمّاج در این رساله عهد بادیه را ملغی اعلام کرد و مطابق میل امیر، شریعتی تازه بنیان نهاد. بسیاری از قبایل رقام بر امیر حماد و شریعت او شوریدند و نمایندگان خود را از دربار فراخواندند و گروهی از ایشان زازان را نیز از کاخ امیر فراری دادند و با خود به بادیه بردند. به این طریقه، دوران جنگ‌های داخلی در رقام، میان قبایل و دربار امیر حماد آغاز گردید.

امیر حماد هفت سال با قبایل رقام جنگید و هیچ یک از طرفین بر دیگری غلبه نیافت. امیر حماد در یکی از همین جنگ‌ها کشته شد و حکومت رقام به فرزند نوجوان او رسید که دنّی‌ئال نام داشت. بسیاری امید داشتند که امیر جدید به جنون پدرش پایان دهد و شرایع کهن را از نو برقرار سازد. اما در عوض، امیر دنّی‌ئال که شیفتهٔ پدرش بود، در نخستین روز امارت خود «عهد دوم» را یگانه مذهب رقام خواند و شکاف میان دربار رقام و قبایل را دائمی کرد. امیر جدید، ظرف مدت کوتاهی جنگی را که پدرش آغاز کرده بود به پایان رساند. او نیروهای پراکندهٔ خود را از اطراف سرزمین تجمیع کرد، چند قبیله را با خود متحد کرد و با این شیوه در صف مخالفان شکاف انداخت، و علاوه بر آن با اعطای برخی امتیازات تجاری، دریادار ماغان را به نفع خود وارد میدان کرد و به این طریق قبایل شورشی را به شدیدترین وجهی سرکوب کرد. گفته‌اند که مادرش، زازان مؤمن یا فاجره را با دست خود خفه کرد و به این ترتیب دوران جنگ داخلی در رقام به پایان رسید. در اثر وقایع این ایام، مذهب رسمی رقام تغییر کرد و تا به امروز نیز دربار و بخش اندکی از مردم پایتخت به شریعت امیر حماد قائل‌اند و دیگران و علی‌الخصوص قبایل بر عهد کهن بادیه باقی مانده‌اند.

۱ نظر ۱۰ دی ۰۱ ، ۱۱:۲۳
عرفان پاپری دیانت

“Some girls wander by mistake

Into the mess that scalpels make

Are you the teachers of my heart?

We teach old hearts to break.”

 

آنچه از اشک سر برآورده در استهزاء خواهد سوخت.

علاقۀ جناب وزیر به دانش و علی‌الخصوص به علم تاریخ همیشه در میان دانایان زبانزد بوده است. و به همین خاطر، پرسش عالی‌جناب از بنده راجع به پیدایش شهر لوحام مایۀ مباهات و سربلندی است. از آنجا که بسیاری معتقد شده‌اند که لوحام در آستانۀ نابودی قرار گرفته و شالودۀ این شهر دیر یا زود از هم خواهد گسست، مسائل مربوط به آن ناحیه اخیراً محل پرسش بسیاری از دانشجویان نیز بوده‌ است. محض همین، در صورت موافقت جناب وزیر، مایلم که رونوشتی از این نامه را به جهت استفادۀ سایر مشتاقان به علم، به کتابخانۀ مدرسۀ بزرگ نیز بفرستم.

مانند بسیاری از شهرها، تاریخ شهر لوحام نیز با مقداری افسانه آغاز می‌شود. خود این افسانه‌ها نیز یک‌صدا نیستند و راجع به پیدایش لوحام روایات مختلفی را بازگو می‌کنند. آنچه در ادامه می‌آید عمدتاً برگرفته از مطالبی است که در رویدادنامۀ سلطنتی لوحام آمده است. علی‌رغم اختلافات بسیار، تقریباً تمام روایات در ذکر این مسئله متفق‌اند که باعث پیدایش لوحام غولی نوجوان بوده است که از آن سوی اقیانوس، از اقلیم غولان، به خشکی ما و به محل فعلی لوحام آمده بوده است. راجع به این غول و این که چگونه گذارش به خشکی ما افتاده، تقریباً هیچ نظر قطعی‌ای نمیتوان داد، چراکه او هیچ‌گاه با آدمیان سخن نگفت. غولان مایل نیستند جزیرۀ خود را ترک کنند، و یا اگر میکنند، لابد بیشتر به سمت شرق می‌روند، چراکه لااقل آن‌قدر که به عمر ما و پیرانمان قد می‌دهد، هیچ‌گاه در خشکی ما دیده نشده‌اند. قصه‌های انگشت‌شماری که راجع به رؤیت غولان در سواحل ما نقل شده، همگی در رویدادنامه‌های دوران دوم آمده‌اند و چنانکه شما بهتر مطلعید، نوشته‌های مورخان دوران دوم هیچ‌گاه محل وثوق نبوده‌اند. برخی بر این عقیده رفته‌اند که روایات مربوط به غول لوحام، از اساس خرافه است و چنین واقعه‌ای هیچ‌گاه رخ نداده. به هر حال، تمام مورخانی که راجع به تاریخ لوحام نوشته‌اند، بی هیچ‌ استثنائی، بر وجود این غول نوجوان و آمدنش به محل فعلی لوحام گواهی داده‌اند، اگرچه در ذکر جزئیات اختلافات اساسی دارند. گذشته از این منابع مکتوب، نگارندۀ این نامه بر اساس مشاهدات شخصی خود به این نتیجه رسیده است که ماجرای آمدن این غول به واقع کار افسانه‌پردازان نیست و حقیقت داشته است و در این باره در ادامۀ نامه مطالبی را به عرض عالی خواهد رساند.

دربارۀ دلیل آمدن این غول، که لوحامیان به او پدر اول و یا پدر مغموم می‌گویند، در رویدادنامۀ سلطنتی لوحام چنین آمده که هنگامی که به خشکی ما رسیده شش ساله بوده‌ است و همچنین آورده‌اند که او فلج بوده. به گمان نگارنده این تکه از روایت، یعنی فلج بودن غول، احتمالاً واقعیت ندارد و دلایل آن در ادامۀ این مکتوب ذکر خواهند شد. به هر جهت، روایات می‌گویند که این غول از آنجا که فلج بوده، نتوانسته جفتی برای خود پیدا کند و به همین خاطر او را از جزیرۀ غولان بیرون انداخته‌اند و یا او خود از جزیره خارج شده و پس از عبور از اقیانوس، خود را به خشکی ما در غرب رسانده است. البته باید در نظر داشت که آنچه ما به آن اقیانوس می‌گوییم، برای غولان بیش از جوی آبی نیست. جثۀ آنان چنان بزرگ است که با پای پیاده از اقیانوس می‌گذرند و حتی می‌توان متصور بود که افلیجانشان نیز بتوانند کشان‌کشان خود را به این سوی اقیانوس برسانند، هرچند که به عقیدۀ من پدر مغموم لوحامیان به واقع افلیج نبوده است.

به هر ترتیب، غول جایی در ساحل شرقی پا به خشکی ما گذاشت. مشخص نیست که او دقیقاً از کدام نقطه وارد شده، هرچند که لوحامیان معتقدند جایی در نزدیکی بندر سه نهنگ نخستین قدمگاه او بوده است. سال‌ها پیش، در ایام جوانی، من خود مدتی در یکی از تجارتخانه‌های بندر سه نهنگ به کار منشیگری اشتغال داشتم و در آنجا به کرات می‌دیدم که بازرگانان لوحامی قبل از آن که عازم دریا شوند، به زیارت آن قدمگاه میروند و از پدرشان طلب برکت می‌کنند. غول به مسیر خود ادامه داد و نهایتاً به سرزمینی رسید که بعدها لوحام نام گرفت.  این سرزمین در قلب خشکی ما واقع شده است. در ایام ما، نزدیک‌ترین مسیری که لوحام را به ساحل شرقی متصل می‌کند جادۀ سرخ است، مسیری که ایلچیان با اسب‌های ورزیدۀ خود در یک هفته و کاروان‌ها با پای پیاده در یک ماه می‌پیمایند. اما با توجه به جثۀ عظیم غول، رسیدنش به لوحام نباید بیش از یک روز طول کشیده باشد.

غول غریب نهایتاً در دشت لوحام از شدت خستگی و گرسنگی از حرکت بازماند و خود را به پای کوه زویلان رساند و آنجا در سایۀ کوه آرمید. نخستین کسانی که غول را دیدند، و در حقیقت، نخستین لوحامیان، طایفه‌ای از زنان ایلیاتی بودند که در مسیر کوچ خود به جنوب، به محل فعلی لوحام رسیدند و با دیدن موجود عظیم‌الجثه‌ای که پای کوه افتاده بود، متوقف شدند. در تاریخ مورد بحث، جمعیت این زنان بانسبه بسیار بوده است و طوایف مختلف ایشان در تمام اقالیم پراکنده بوده‌اند. اینان هیچ‌گاه موطنی نداشتند و همواره در حال سفر بودند. گاه به روستاهای کوچک یورش می‌بردند و پس از تاراج روستا پسران نوجوان را می‌ربودند و بعد از همخوابگی با ایشان، در جاده‌ها رهایشان می‌کردند و یا به عنوان برده در شهرها می‌فروختند. هنگامی که به شهرهای بزرگتر می‌رسیدند، از آنجا که یورش به شهر برایشان ممکن نبود، جلوی دروازۀ شهرها اردو می‌زدند و مدتی (بین چند روز تا چند ماه) به فاحشگی می‌پرداختند و معمولاً مورد استقبال گرم شهرنشینان نیز قرار می‌گرفتند. مردان شهری الطاف ایشان را معمولاً با چیزهایی نظیر اسب، لباس، اسلحه، نان، گوشت‌ نمک‌سود و شراب جبران می‌کردند. زنان ایلیاتی توشۀ راه خود را از این راه فراهم می‌کردند و همچنین به این طریق فرزندانی به دست می‌آوردند. دختران را نگه می‌داشتند و پسران را بعد از چند سال به بردگی می‌فروختند. به رغم آنکه قبایل زنان کوچ‌رو در آن زمان جمعیت قابل توجهی داشتند و نقششان در سیاست و همچنین در اقتصاد شهرهای ما غیر قابل انکار بود، از یک برهه به بعد جمعیتشان به شدت رو به کاهش گذاشت. برخی از قبایل ایشان بعد از تأسیس لوحام به آنجا رفتند و بخشی از جمعیت لوحام شدند و تاریخ ایشان همان است که بر لوحام گذشته است. اما آنچه بیش از همه باعث نابودی این قوم شد وقایعی است که در زمان یکی از اسلاف مخدوم عالی‌جناب، یعنی امیر سقات دوم رخ دادند و او در آن وقت همزمان بر سه اقلیم جنوبی حکم می‌راند. گفته شده که یک وقت طایفه‌ای از زنان ایلیاتی جلوی دروازۀ شربون که در آن زمان پایتخت امیران جنوب بود، اردو زدند. در یکی از همان ایام، امیر سقات نیز که در آن زمان بیست ساله بود، همراه با برادرانش از شهر خارج شد و به اردوی زنان رفت و چند روزی را آنجا در میان زنان سپری کرد. دقیقاً مشخص نیست که در آن چند روز چه اتفاقی افتاد و خود امیر و اطرافیان او نیز هیچ‌گاه چیزی در این باره نگفتند. اما آنچه معلوم است این است که بلافاصله بعد از آنکه امیر اردوگاه زنان را ترک کرد و به سمت شهر به راه افتاد، زنان نیز خیمه‌های خود را برچیدند و به سرعت هرچه تمام‌تر شربون را ترک کردند. امیر به محض آنکه به شهر رسید در حضور سربازان خود قسم خورد که زنان ایلیاتی را از روی زمین محو خواهد کرد. برخی می‌گویند که امیر سقات که در آن زمان هنوز همسری اختیار نکرده بود، در آن اردوگاه دلباختۀ یکی از فاحشگان شد و از او خواست که در شربون نزد او بماند و به عنوان همسر قانونی او، ملکۀ جنوب شود. گفته‌اند که آن زن پیشنهاد امیر را با بی‌ادبی رد کرد و دیگر زنان حاضر در مجلس او را به تمسخر «پسرک نازکدل» خواندند. برخی نیز معتقدند که امیر در اثر همخوابگی با یکی از آن زنان به بیماری شنیعی مبتلا شد. فارغ از اینکه حقیقت ماجرا چه بوده، امیر سقات دوم از زنان ایلیاتی کینه‌ای ابدی به دل گرفت و سوگند خورد که نسلشان را براندازد. همان روز گروهی از پرچمدارانش را جمع کرد و از شربون خارج شد و در گوشه‌گوشۀ مملکت به تعقیب قبایل زنان پرداخت. لشکر امیر روز به روز پرجمعیت‌تر می‌شد و خاصه از روستاهایی که از تاراج زنان ایلیاتی بی‌نصیب نمانده بودند، مرتباً کسانی به لشکر امیر می‌پیوستند و با او پیمان برادری می‌بستند. گفته‌اند که حتی در بسیاری از شهرها، گروه‌هایی از بردگان جوان شورش می‌کردند و می‌گریختند و خود را به لشکر امیر می‌رساندند و برای کشتن مادرانشان با او هم‌پیمان می‌شدند. امیر سقات پنج سال در سراسر مملکت به کشتار زنان ایلیاتی پرداخت. در آن سال‌ها نبردهای خونباری درگرفتند. ذکر جزئیات جنایاتی که در آن ایام رخ داد خاطر خوانندگان این نوشته را آزرده خواهد کرد. همین‌قدر بس که پسران مادرانشان را در حالی که طلب بخشش می‌کردند، در گودال‌های آتش پرتاب می‌کردند و دختران نوزاد را در قفس گرگان می‌انداختند. آنچه بیش از همه مورد علاقۀ امیر بود این بود که در فرج اسیرانش نیزه‌های بلند فرو کند و آن نیزه‌ها را همراه با نیزه‌سواران در اطراف جاده‌ها نصب کند و نام خود را با دشنه بر سینۀ مقتولین بنویسد. این جنازه‌ها سال‌های زیادی در اطراف جاده‌ها باقی ماندند و نهایتاً در دوران حکمرانی برادرزادۀ امیر سقات، یعنی امیر شریم رئوف، کسانی به گوشه‌ کنار اقالیم فرستاده شدند و آنچه را که از اجساد زنان باقی مانده بود پایین آوردند و در خاک دفن کردند. با گذشت زمان، آثار جنون در امیر سقات شدت می‌گرفت و عاقبت پنج سال بعد از آغاز آن لشکرکشی، در سن بیست و پنج سالگی، در گرماگرم مستی دشنه‌ای در گلوی خود فرو کرد و زندگی «پسرک نازکدل» اینگونه به آخر رسید. جنازۀ او را بنا به وصیتی که کرده بود، به شربون بردند و در کنار مادرش به خاک سپردند. دربارۀ او نوشته‌اند که قامتی بلند و تنی نحیف، و ریشی کوتاه و چشمانی درشت و مژه‌هایی بلند داشت. و گفته‌اند که به علم نجوم علاقۀ بسیاری داشت و در سفرهایش هیچ‌گاه منجمی به همراه نداشت و مسیر لشکریانش را همواره خود پیدا می‌کرد. اگرچه زندگی پرتلاطم امیر به او فرصت نداد که آرزوهایش را در علم نجوم دنبال کند، در همان سال‌های لشکرکشی، در اوقات فراغتش جزوه‌ای کوتاه تألیف کرد به نام مجمع‌الکواکب هشت‌پا که هنوز چند نسخه از آن در کتابخانۀ مدرسۀ بزرگ نگهداری می‌شود. آورده‌اند که از شکار بیزار بود و تمام سربازان خود را از این کار منع کرده بود و یک وقت که گروهی از سربازانش آهویی را کشته بودند، گفته‌اند که یک روز تمام جنازۀ آهو را در آغوش گرفت و گریه کرد. به رغم آنکه شاهان بسیاری از اقالیم به امیر سقات پیشنهاد ازدواج با دختران و یا خواهرانشان را دادند (شاید به این امید که چرخۀ خونریزی‌های او را متوقف کنند)، او هیچ‌گاه ازدواج نکرد. بنابراین، حکومت جنوب بعد از او به برادر کوچکترش رسید و در سلسلۀ اعقاب او ادامه یافت تا به امروز که به مخدوم عالی‌جناب رسیده است. خلاصۀ امر آنکه بعد از این وقایع، قبایل زنان کوچ‌رو اگر نه کاملاً اما تقریباً از میان رفتند. بسیاری از ایشان کشته شدند و برخی نیز به شهرها پناه بردند و به کنیزی خانواده‌های پرنفوذ درآمدند و به این ترتیب اگرچه از نیزه‌های امیر در امان ماندند اما شاکلۀ قومشان از هم گسست. امروز شاید تنها چند دستۀ بسیار کوچک از ایشان را در جنگل‌های شمال بشود پیدا کرد. ذکر یک نکته در اینجا ضروری است و آن این است که قبایلی که در لوحام اسکان یافته بودند از وقایع خونین این پنج سال بر کنار ماندند. امیر سقات هیچ‌گاه لشکرش را به سوی لوحام نبرد. شاید به این خاطر که زنان لوحام در آن وقت دیگر چندان ایلیاتی نبودند و ایضاً جمعیت لوحام در آن زمان متکثر و گونه‌گون شده بود. شاید هم به این دلیل که امیر اساساً فرصتی برای حمله به لوحام پیدا نکرد. به هر حال، لوحامیان از کینۀ امیر جان به در بردند تا بعدها، به شکل دیگری با سرنوشت خود روبه‌رو شوند.

اما برگردیم به سال‌ها قبل، و به آن روزی که یک دسته از زنان ایلیاتی غول شش‌سالۀ لوحام را پای کوه زویلان یافتند. آنچه می‌دیدند ابتدا به وحشتشان انداخت. سلاح به دست گرفتند و غول را محاصره کردند. اما طولی نکشید که دیدند غول تکان نمی‌خورد. همانجا در سایۀ کوه، با لبهای خشکیده و چشمان باز افتاده بود روی زمین. زنان ایلیاتی هنگامی که از بابت بی‌خطر بودن غول آسوده‌خاطر شدند، ذره‌ذره به او نزدیک شدند و در اطراف او گشتند و هیکلش را وارسی کردند. سپس در دسته‌های چند نفره با چنگک خود را از تن غول بالا کشیدند و روی سینه و شکم او راه رفتند. غول هیچ‌ تکان نمی‌خورد و فقط گه‌گاه صداهای خفه‌ای از گلویش خارج می‌شد. طولی نکشید که دسته‌ای از زنان توجهشان به ذکر بسیار بزرگ غول جلب شد و بلافاصله دیگران را خبر کردند. زنان دور نرینۀ غول حلقه زدند و با دیدن آنچه در مقابلشان بود به هیجان افتادند و خنده‌های جنون‌آمیز سردادند. سپس خود را برهنه ساختند و با دست‌ها و با دهان‌هایشان به جان آن تیرک واژگون افتادند و نهایتاً آن را برپا ساختند. برخی از ایشان ابتدا بیم داشتند که آن مرکب عظیم چموش باشد و هلاکشان کند. اما برخی که ماجراجوتر بودند، پا پیش گذاشتند و به دیگران نشان دادند آن مرکب هم رام است و هم خوب سواری می‌دهد. دستۀ زنان ایلیاتی یکی یکی سوار و پیاده می‌شدند. غول هیچ تکان نمی‌خورد و تنها صدای هق‌هق گریه‌اش به گوش می‌رسید و باعث خندۀ سوارانش می‌شد.

این تکه از روایت اگر واقعیت داشته باشد به خوانندۀ زیرک نشان می‌دهد که غول به واقع فلج نبوده است. علت بیرون آمدن او از جزیرۀ غولان و آمدنش به خشکی ما را نیز در همین تکه از روایت می‌توان فهمید. نویسندۀ این نامه در این باره نظری دارد که عجالتاً نوشتن آن در اینجا برایش مقدور نیست. جناب وزیر به خوبی مطلعند که در مدرسۀ ما ریاست شورای دانش در دست چه کسانی است. بنابراین، آنچه در اینجا ناگفته مانده، بعدتر، شفاهاً به عرض عالی‌جناب رسانده خواهد شد.

مدتی به این منوال سپری شد. زنان در اطراف غول مستقر شدند و بعضی از چادرهایشان را بالا بردند و در اطراف نرینۀ غول برپا کردند. در آن ایام، برای استراحت به اردوگاه اصلی که در روی زمین بود می‌آمدند و برای کامجویی با چنگک از غول بالا می‌رفتند و خود را به چادرهای بالایی می‌رساندند. گفته شده که حتی پرچم قبیله‌شان و چهره‌های خدایانشان را نیز بر روی ذکر غول کشیده بودند و روی شکم غول آتش برپا می‌کردند و اسب کباب می‌کردند و شب‌ها تا صبح به نوشیدن و پایکوبی می‌پرداختند. در این ایام، غول هیچ تکان نمی‌خورد و فقط گاه و بی‌گاه گریه می‌کرد و جیغ می‌کشید و آن صدای گریه‌ نیز روز به روز ضعیف‌تر می‌شد.

زنان خسته از جشن کم‌کم آمادۀ رفتن و مهیای کوچ می‌شدند. اما در همان وقت، برخی از ایشان تصمیمی گرفتند که باعث پیدایش شهر لوحام شد. برخی از ایشان گفتند که چرا به خود زحمت سفر بدهیم هنگامی که شکاری چنین پربرکت نصیبمان شده است. زنان ایلیاتی در حالی که هلهله می‌کردند با شمشیرها و چاقوهای خود به سمت غول حمله‌ور شدند. یک تکۀ کوچک از ران غول غذای یک روز قبیله شد. و به همین شیوه، هر روز تکه‌ای از غول را بر آتش کباب می‌کردند و می‌خوردند و به این ترتیب ضیافت بزرگ، یا آنگونه که لوحامیان می‌گویند ایام غول‌کشان، آغاز گردید. به احتمال زیاد در روزهای آغاز ضیافت، هنگامی که شروع به خوردن او کردند، غول جوان هنوز زنده بوده است. می‌گویند که صدای ضجه‌های او در کوه می‌پیچید. اما بعد از مدتی دیگر کسی صدایی از او نشنید و یقین کردند که مرده است.

در حدود کمتر است یک ماه، بسیاری از زنان فهمیدند که آنچه در خود کاشته‌اند به ثمر نشسته است. گفته‌اند که نخستین فرزندان لوحام بسیار زودتر آنچه انتظار می‌رفت، بعد از حدود پنج ماه، با استخوان‌هایی درشت و چهره‌های ناموزون به دنیا آمدند. گفته‌اند که دختران غول در بدو تولد سینه‌های درشت داشتند و پسران با ریش‌های بلند از زهدان مادرانشان بیرون آمدند. اگرچه چهرۀ لوحامیان در طول قرن‌ها در اثر اختلاط با سایر اقوام بسیار تغییر کرده است، هنوز نیز هنگام قدم زدن در کوچه‌های لوحام، با اندکی دقت می‌توان آثار آن صورت نخستین را در شمایل ایشان یافت. معروف است که لوحامیان درشت و ناهموار سخن می‌گویند و در گفتار ایشان زمختی و خشونتی هست. برخی گفته‌اند که این بدان خاطر است که فک و حنجرۀ آن قوم برای تکلم به زبان غولان مناسب است و با زبان‌های آدمیان سازگار نیست. البته به گمان نگارندۀ این نامه این حرف صحیح نیست و زمختی زبان لوحامیان دلیل دیگری دارد که در ادامۀ نامه ذکر خواهد شد.

مشخص نیست که ضیافت بزرگ چه‌قدر طول کشید. اما این‌قدر معلوم هست که با تمام شدن آخرین تکه‌های بدن غول، لوحام نیز به شهرهای خشکی ما اضافه شده بود و در اقالیم آوازه‌ای یافته بود. ظرف مدت کوتاهی، علاوه بر نخستین زنان ایلیاتی و فرزندان تازه متولدشده‌شان، کسان دیگری خود را به مهمانی رساندند. چند قبیلۀ دیگر از زنان ایلیاتی، هنگامی که در مسیر کوچ خود به لوحام برخوردند، در اقامتگاه تازه ساکن شدند. جماعتهای کوچک دیگری از جمله تبعیدیان جنگلنشین که عموماً متشکل از دزدان و متجاوزان و ربادهندگان بودند به زنان ایلیاتی پیوستند و به این ترتیب شهری که امروزه لوحام خوانده می‌شود، نخستین ساکنان خود را یافت.

نخستین لوحامیان با استخوان‌هایی که از غول باقی‌ مانده بود بنایی را ساختند که بعدها به هیکل لوحام تبدیل شد. البته که آن بنای اولیه به هیچ وجه به صورت امروزی‌اش شباهتی نداشت. تالاری برهنه و مختصر، اما وسیع بود. با استخوان‌ها را همچون تیرک‌هایی در کنار هم قرار داده بودند و بر تیرک‌ها تکه‌‌های پارچه و پوست احشام کشیده بودند و خیمه‌گاهی عظیم ساخته بودند که در آن زمان قلب لوحام بود. آن‌چه امروز هیکل مقدس است، در آغاز فاحشه‌خانه‌ای بزرگ بود و ساکنان و مسافران در اطراف آن فاحشه‌خانه چادرهای کوچک خود را برپا کرده بودند و شهر لوحام به طریقه پدید آمده بود. طولی نکشید که شهرت لوحام و روسپیانش در تمام اقالیم پیچید و مسافران بسیاری از شهرهای مختلف راهی لوحام شدند. آن‌چه راجع به خیمه‌گاه بزرگ نقل شده به واقع شگفت‌آور است و نظیر آن هیچ‌گاه بعد از آن در هیچ‌ کجای سرزمین ما دیده نشده است. نقل است که با طلوع خورشید خستگی و رخوت همه جا را فرا می‌گرفت و لوحام در چادرهای تاریکش به خواب می‌رفت و با غروب خورشید از خواب برمی‌خاست و جان می‌گرفت. خیمه‌گاه بزرگ همیشه بوی عود و عرق می‌داد. و گفتهاند که بازار برده‌فروشان لوحام، که در اطراف خیمه‌گاه دایر شده بود، بازارهای برده‌فروشی رُقام و سَدهران را بی‌رونق کرده بود. ربادهندگان در گوشه‌کنار فاحشه‌خانه پشت میزهای خود می‌نشستند و در ورودی خیمه‌گاه پرنده‌فروشان کمیاب‌ترین پرندگان را عرضه می‌کردند و تاکستان‌های شمال بهترین شراب خود را به لوحام می‌فرستادند.

با این همه، برخی معتقدند که تاریخ تأسیس لوحام را باید در حدود صد سال بعد از آن دانست، یعنی زمانی که مردی مرموز وارد لوحام شد. اکثر تواریخ این شخص را که لوحامیان به او پدر دوم یا معلم سفاک می‌گویند، بانی اصلی شهر لوحام دانسته‌اند. دقیقاً مشخص نیست که از مستقر شدن قبایل اولیه تا آمدن معلم سفاک چه‌قدر زمان گذشته بوده است. رقم‌های متفاوت و بعضاً عجیبی گفته‌اند اما به نظر می‌رسد که این زمان بیش از صد سال نبوده است، چرا که در زمان آمدن پدر دوم، یک نفر از مادران نخستین لوحام هنوز زنده بوده است.

گفته‌اند که این مرد یک روز از کوه زویلان پایین آمد و در حالی که تنبوری در دست داشت وارد لوحام شد. برخی گفته‌اند که فردی درشت هیکل بود و ریشی انبوه داشت و خود را در جامه‌ای از پشم پوشانده بود. در عوض، برخی روایات می‌گویند که جوانی متوسط‌القامت بود و تنی تکیده و صورتی خشکیده و ریشی کم‌پشت داشت و ردایی سیاه بر دوش می‌انداخت. زمانی که بنده در کتابخانۀ مدرسۀ بزرگ مشغول جمع‌آوری مطالبی دربارۀ تاریخ پیدایش لوحام بود، در یک جنگ کوچک و نه چندان قدیمی به مطلبی برخورد که ذکر آن به نظر ضروری می‌رسد. در آن جنگ آمده است که معلم سفاک فلج بود و در ابتدا بر روی زمین می‌خزید و بعدتر برای خود ارابه‌ای کوچک ساخت و آن را به الاغی می‌بست و به وسیلۀ آن ارابه تردد می‌کرد. چنین مطلبی تا به امروز در هیچ منبع دیگری دیده نشده و منحصراً در همان نسخۀ کم‌اهمیت روایت شده است. وجود چنین روایتی ممکن است چنین به ذهن برساند که معلم سفاک بر خلاف آنچه در منابع تاریخی آمده، به واقع فلج بوده است و محتمل است که مورخان به دلیلی که عجالتاً بر نگارندۀ نامه پوشیده است، این ویژگی، یعنی فلج بودن را از پدر دوم به پدر اول منتقل کرده‌ باشند. به هر رو، آنچه در ادامۀ نامه می‌آید، بر اساس روایات مشهور تنظیم گردیده است.

معلم از کوه فرود آمد و بی‌هیچ هیاهویی وارد لوحام شد و از میان چادرها گذر کرد و خود را به خیمه‌گاه بزرگ رساند و جایی نزدیک به ورودی خیمه‌گاه به یکی از تیرک‌ها تکیه داد و نشست. گفته‌اند که قریب به هفت روز همانجا نشسته بود و حتی لحظه‌ای به خواب نرفت. و در تمام این مدت یا ردایش را دور خود می‌پیچید و گریه سر می‌داد و یا، گفته‌اند، به طرزی رعب‌آور به رهگذران و به استخوان‌های غول زل می‌زد. ابتدا گمان کرده بودند که از گدایان است که در آن زمان در لوحام پرشمار بودند. اما کم‌کم توجه رهگذران به او جلب شد. دور او جمع می‌شدند و راجع به او سخن می‌گفتند و برخی از او نامش را و موطنش را می‌پرسیدند، اما او در آن هفت روز با هیچ‌کس سخن نگفت. در غروب روز هشتم تنبورش را در دست گرفت و نخستین سرود خود را در رثای غول مقتول سر داد. بسیاری در اطراف او جمع شدند و به آنچه می‌خواند گوش سپردند. از آنجا که آن سرود به زبان زنان ایلیاتی بود، برخی از مسافران معانی آن را درک نمی‌کردند و بنابراین برخی از لوحامیان که نسبشان به قبایل اولیه می‌رسید و زبان آن قوم را بهتر می‌دانستند آن سرود را برای دیگران ترجمه می‌کردند. در روزهای بعد، معلم سرودهای بیشتری خواند. آن سرودها رفته‌رفته با خطابه‌هایی راجع به وقایع گذشته همراه شدند. بسیاری پای سخنان معلم نشستند و بر آنچه گذشتگانشان با غول جوان کرده بودند تأسف خوردند و اشک ریختند. اگرچه بسیاری از ساکنان لوحام به اعمال شبانه و به خواب روزانۀ خود مشغول بودند و مهمان ناخوانده‌شان را با ریشخند «شاعرک بی‌چیز» می‌خواندند، عده‌ای از جوانان لوحام مجذوب او شده بودند و شبانه‌روز پای تنبور او می‌نشستند و به خطابه‌های او گوش می‌دادند. برخی حتی می‌گفتند که غول مقتول از مرگ برخاسته و در هیئت این تنبورزن به لوحام برگشته است. طولی نکشید که دسته‌ای اگر نه پرتعداد اما پرشور تبدیل به یاران پر و پا قرص او شدند. این گروه خود را «شاگردان» می‌خواندند و شاعرک بی‌چیز نیز به همین خاطر لقب معلم گرفت و تنها چند روز بعد، صفت سفاک نیز به لقب او اضافه گردید.

حدود یک ماه از آمدن معلم به لوحام می‌گذشت که او برای نخستین بار از جای خود بلند شد. سرودی سوزناک خواند و یارانش نیز که در آن وقت تعداد زیادی از سرودهای او را از بر شده بودند، آن سرود را همراه او زمزمه کردند. آنگاه به قرص ماه کامل که در میانۀ آسمان می‌درخشید اشاره کرد و خطاب به شاگردان گفت «امشب پدر نیز در عزای خود اشک خواهد ریخت» و گفته‌اند که کمی بعد باران نم‌نم شروع به باریدن کرد. و سپس، در حالی که جماعت شاگردان پشت سرش می‌آمدند، وارد خیمه‌گاه بزرگ شد. در راه، میزهای ربادهندگان را با لگد واژگون می‌کرد و قفس پرندگان را می‌شکست و ظرف‌های شراب را بر زمین می‌ریخت و نهایتاً به منتها الیه خیمه‌گاه رسید که قلب روسپی‌خانۀ لوحام بود. و در آنجا روبروی آناک ایستاد و با اشارۀ دست، شاگردانش را که فریاد می‌کشیدند ساکت کرد. آناک که در زبان ایلیاتیان به معنی مادربزرگ یا ملکه است، لقبی است که به آخرین بازماندۀ نخستین زنان لوحامی داده بودند. البته نباید تصور شود که آناک حاکم لوحام بوده است. لوحام در آن زمان حاکمی نداشت و عموماً به دست تاجران و روسپیان اداره می‌شد. آناک خصوصاً در میان روسپیان بسیار مورد احترام بود و در مواقع بروز اختلاف و درگیری، داوری را به او می‌سپردند و او به یک معنی رئیس فاحشه‌خانۀ بزرگ بود.

آناک نیمه‌برهنه بر کرسی خود نشسته بود و ردایی ارغوانی بر سر و دوش خود انداخته بود و دو تن از دختران خیمه‌گاه پیش پای او لمیده بودند. پیرزن خنده‌ای کرد و رو به معلم گفت «نیازی به این همه هیاهو نبود. دختران من گاه به جای طلا صدای ساز هم می‌پذیرند.» معلم هیچ نگفت و نگاه تلخی به پیرزن انداخت و سپس با گام‌هایی آهسته به سوی او رفت. چند ثانیه به صورت او خیره شد و سپس گردن او را گرفت و از کرسی بلندش کرد. پیرزن فریاد کشید. معلم او را به وسط تالار بزرگ برد و بر زمین کوفت. جماعت با نفس‌های حبس‌شده به آنچه رخ می‌داد خیره شده بودند. معلم یک پای خود را بر سینۀ پیرزن گذاشت و سپس لگدی به صورت او زد. گروهی از روسپیان از گوشه‌کنار خیمه‌گاه به راه افتادند و خواستند خود را به آناک برساندند اما با نگاه خشمناک شاگردان متوقف شدند. معلم ردایش را کنار زد و خنجرش را بیرون کشید و پایش را روی بازوی آناک گذاشت و با یک حرکت دست راست پیرزن را از مچ قطع کرد. البته معلم بلافاصله از آنچه کرده بود پشیمان شد، چراکه دست چپ آناک را نه از مچ، بلکه انگشت به انگشت قطع کرد. خون بر کف خیمه‌گاه به راه افتاده بود و پیرزن جیغ می‌کشید. معلم خنجرش را ابتدا در چشم راست و سپس در چشم چپ آناک فرو کرد و سپس دو گوش او را برید و به میان شاگردانش انداخت. صدای غریو شاگردان جیغ پیرزن را خفه کرد. معلم با انگشتانش دهان پیرزن را باز کرد و خنجرش را چند مرتبه در حلق او فروکرد. خون از دهان پیرزن بیرون پاشید. معلوم نیست که آناک در آن لحظه مرده بود یا نه، اما صدای جیغ او خفه شد. معلم چاقویش را بر زمین انداخت و نشست. سرش را روی فرج پیرزن نیمه‌جان گذاشت و در حالی که چیزی زیر لب زمزمه می‌کرد گریه سر داد. کمی بعد از جا برخاست و  آناک را که غرق خون بود در ردای ارغوانی‌اش پیچید. سپس مشعلی برداشت و به آن ردا زد. بوی گوشت سوختۀ پیرزن در خیمه‌گاه پیچید. شاگردان غریو می‌کشیدند و حاضران، برخی با وحشت و برخی با هیجان به آنچه می‌گذشت نگاه می‌کردند. ذکر یک نکته در اینجا ضروری است و آن این است که در آن زمان، لوحام هیچ نیروی رزمی‌ای نداشت. عمدۀ جمعیت لوحام روسپیان بودند و اینان نیز بر اخلاف اسلافشان، در طول سال‌های یکجانشینی خلق و خو و مهارت‌های جنگی خود را از دست داده بودند. دیگر ساکنان اکثراً مسافرانی بودند که به قصد تجارت یا تفریح به لوحام آمده بودند و مایل نبودند در منازعات این چنینی دخالت کنند. پسران جوان عمدتاً به جماعت شاگردان پیوسته بودند و بنابراین گروه شاگردان را می‌توان اولین ارتش لوحام به شمار آورد. به یاری همین ارتش کوچک، معلم سفاک به سرعت توانست بر لوحام مسلط شود.

بعد از کشته ‌شدن آناک، شب هول‌انگیز لوحام آغاز شد. به فرمان معلم، شاگردان به ساکنان خیمه‌گاه بزرگ حمله‌ور شدند. بسیاری از روسپیان را کشتند و بسیاری را نیز معلول کردند. با مشعل صورت‌های برخی را سوزاندند و برخی را با ضربات شلاق به حال مرگ انداختند. بردگان و پرندگان را آزاد کردند. برده‌فروشان و پرنده‌فروشان که از شهرهای دیگر به لوحام آمده بودند، به فرمان معلم امان یافتند و همان شب به شهرهای خود گریختند. در عوض اکثر بردگان در لوحام ماندند. در پشت خیمه‌گاه بزرگ خیمۀ کوچکی بود که به آن چادر باکرگان می‌گفتند. ساکنان آن خیمه کودکانی بودند که گران‌قیمت‌ترین روسپیان لوحام به شمار می‌رفتند و بعد از آن که بکارتشان به قیمتی گزاف فروخته می‌شد، به خیمه‌گاه بزرگ منتقل می‌شدند. در آن شب، گروهی از شاگردان به سوی آن خیمه حمله‌ور شدند. معلم بلافاصله باخبر شد و شاگردان را از آن حمله منع کرد و خود پیش از آن‌ها وارد چادر باکرگان شد. کودکان یک گوشۀ چادر جمع شده بودند و از وحشت به خود می‌لرزیدند. معلم به میان کودکان رفت و در آغوششان گرفت و به آن‌ها قول داد که هیچ خطری تهدیدشان نمی‌کند. سپس تنبورش را به دست گرفت و شروع به نواختن کرد. نقل است که در آن شب هول‌انگیز، هنگامی که شاگردان لوحام را به خاک و خون می‌کشیدند، معلم تا دم صبح در آن چادر برای کودکان آواز می‌خواند. در سال‌های بعد از آن، این کودکان همواره از محبت خاصۀ معلم برخورداد بودند. معلم به آن کودکان نوازندگی آموخت و برخی از ایشان نوازندگان چیره‌دستی شدند و اسامیشان در یادنامه‌های لوحام ثبت شده است. اینان هنرشان را به نسل‌های بعد خود سپردند و این سنت تا به امروز نیز در لوحام زنده است. در آغاز هر فصل، کودکان لوحام در هیکل جمع می‌شوند و یک شبانه‌روز مراثی معلم را با ساز و آواز قرائت می‌کنند. این سنت در همان شب هول‌انگیز و از چادر باکرگان آغاز شد.

با روشن شدن هوا، اکثر مسافران لوحام را ترک کرده بودند. بسیاری کشته و بسیاری معلول بر زمین افتاده بودند. شاگردان تمام خیمه‌ها را سوزانده بودند و پارچه‌های خیمۀ بزرگ را کنده بودند. از لوحام جز استخوان غول باقی نمانده بود. هیاهو فروکش کرده بود. شاگردان، خیس خون، جلوی خیل استخوان‌ها نشسته بودند و جز نالۀ زخمیان صدایی به گوش نمی‌رسید. آنگاه، معلم همراه با کودکان به میان شاگردان آمد و در میان دود و خون قدم زد. و به جنازه‌ها نگاه کرد. و به صورت زخمیان خیره شد. سپس به ویرانۀ خیمۀ بزرگ رفت، و در برابر استخوان‌های غول ایستاد. دستانش را از خونی که بر زمین ریخته بود پر کرد و بر استخوان‌ها پاشید و تمام استخوان‌ها را با خون غسل داد. و آنگاه، در آن گرگ و میش، زیباترین آواز خود را سر داد. «تو را به استخوان‌هایت می‌خوانم، ای مغموم.» در آن آواز که به سرود میثاق شهره است، پدر دوم با پدر اول عهد بست که لوحام را به آرامگاه او بدل کند. و عزای او را چون خون و چون کلمه از مادر به پسر و از پدر به دختر جاری گرداند. «بیا ای پدر به میان ما، و دیگر مترس که غریبی تو پایان یافت. بیا ای آزرده و در آزارندگان خود نظر کن که با تن‌ پاره‌پاره به کام زمین می‌روند، به همان گونه که تن تو را پاره‌پاره بلعیدند.» و تاریخ لوحام، به عقیدۀ برخی، از آن سپیده‌دم، و با این کلمات آغاز گردید.

ذکر این نکته نیز خالی از اهمیت نیست که هیچ کدام از حاضران معنای کلمات معلم را درنیافتند، چراکه آن سرود نه به زبان ایلیاتیان بلکه به زبان دیگری خوانده شد که تا آن زمان هیچ‌کس آن را نمی‌شناخت. آن زبان زبان خود معلم بود.  یکی از معماهای حل نشدۀ تاریخ لوحام همواره این بوده که معلم مرموز پیش از آمدن به لوحام در کجا زندگی می‌کرده و موطنش کجا بوده و به چه قومی تعلق داشته است. زبانی که او از یک زمان به بعد به آن سخن گفت به زبان هیچ یک از اقوام دیگر شباهتی ندارد و در کهن‌ترین متونش، یعنی سرودهای معلم، هیچ لغتی از سایر زبان‌ها به چشم نمی‌خورد، هرچند که رفته‌رفته در اثر مراودات با سایر شهرها، لغاتی از دیگر زبان‌ها بدان راه یافتند. بنابراین موطن این زبان نیز مانند موطن اولین گوینده‌اش نامعلوم است. برخی گفته‌اند که معلم به زبان غولان سخن می‌گفت و این نیز جز حدس و گمان نیست. معلم سفاک در طول سال‌های اقامتش در لوحام این زبان را ذره ذره به لوحامیان آموخت. البته که کار آموختن زبان تازه یک شبه به انجام نرسید و تا سال‌ها ادامه یافت. جانشین معلم که ذکرش در ادامۀ این نامه خواهد آمد، در آموختن این زبان به لوحامیان کوشش بسیاری کرد و نهایتاً، در پایان دوران زمامداری او بود که لوحامیان زبان لوحامی را به تمامی آموختند و آن را به کار بردند. البته که زبان ایلیاتیان نیز به حیات خود در لوحام ادامه داد و تا به امروز نیز لوحامیان به هر دو زبان تکلم می‌کنند. زبان لوحامی، یعنی زبان معلم را در خیابان‌ها و در بازار و در امورات حکومتی و برای نوشتن کتاب‌ها و برای خواندن ادعیه به کار می‌برند و در خلوت، و در هنگام جماع کردن، و هنگامی که یکدیگر را فریب می‌دهند و یا دروغ می‌گویند و یا به قصد فحاشی از زبان ایلیاتی استفاده می‌کنند. به عقیدۀ نگارندۀ این نامه، زمختی کلام لوحامیان نیز به این خاطر است که مدام میان این دو زبان در رفت و آمدند و بر خلاف آنچه که بعضی گفته‌اند، ربطی به شکل دهان یا حنجرۀ آن قوم ندارد. در اینجا بایسته است که مطلبی نیز راجع به نام لوحام ذکر گردد. ابتدائاً باید گفت که معنای نام لوحام معلوم نیست و حتی به درستی روشن نیست که این نام از چه زبانی گرفته شده است. در این باره تنها حدس‌هایی زده‌اند که هیچ کدام چندان قابل اعتماد نیستند. یک قول آن است که این نام در زبان ایلیاتیان قدیم به معنی سرای لذت یا محل کامجویی بوده است. کسانی که چنین گفته‌اند احتمالاً بی‌خبر بوده‌اند که زبان ایلیاتی هنوز زنده است و گونه‌ای هرچند بسیار تغییریافته از آن در لوحام به کار می‌رود. علاوه بر آن، گویش‌هایی دیگر از این زبان را جماعات پراکندۀ زنان ایلیاتی در شمال که ذکرشان پیش از این رفت، به کار می‌برند. در هیچ کدام از این گویش‌ها لغت لوحام یا لغتی شبیه آن به این معنی وجود ندارد. کاهنان لوحام سنتاً بر این عقیده‌اند که در روزهای نخستین پیدایش لوحام، هنگامی که پدر اول زنده بوده است، در ایام مصیبت خود تنها یک کلمه بر زبان آورده است و آن کلمه لوحام بوده است و بعدتر، پدر دوم شهر را به همین نام خوانده است. بنا بر این عقیده، لوحام تنها لغتی است که از زبان غولان به ما رسیده است و طبیعتاً معنای آن نیز دانسته نیست. برخی عقیده دارند که نام شهر لوحام را نیز، مانند بسیاری از شهرهای دیگر، نه ساکنان آن بلکه مسافران بر آن نهادهاند. این کسان بر همین اساس لغت لوحام را با لغت جنوبی راخان به معنی اردوگاه سنجیده‌اند. اگر در این قول صحتی باشد، می‌توان تصور کرد در ایامی که لوحام هنوز اردوگاه زنان بوده است، تاجرانی که از شهرهای جنوب به آن اردوگاه می‌رفته‌اند نام آن را راخان گذاشته‌اند و این نام بعدتر در زبان ساکنان شهر تحول یافته و صورت لوحام گرفته است.

لوحام از استخوان‌های غول آغاز گردید و بسط یافت و در آن شب ویران شد تا صبح فردا دوباره از همان استخوان‌ها گسترش یابد. نخستین مسئله‌ای که بازماندگان شب هول‌انگیز با آن مواجه بودند خیل مردگان و معلولین بود. به فرمان معلم، همه را، اعم از زنده و مرده، به بیرون شهر، در واقع جایی که لوحام قدیم به پایان می‌رسید بردند و در گودال‌هایی که دایره‌وار در کنار هم قرار گرفته بودند مدفون ساختند. لوحامیان بعد از آن نیز به همین سنت، مردگان خود را در همان گورستان مدور به خاک سپردند و آن گورستان امروزه به گورستانی بسیار وسیع بدل شده که لوحام را احاطه کرده است و مسافران برای رسیدن به دروازۀ شهر ابتدائاً از میان آن گورستان بزرگ عبور می‌کنند.

هنگامی که دفن مردگان به آخر رسید، معلم کار ساختن هیکل را آغاز کرد، کاری که به نظر می‌رسد آرزوی غایی او بوده است، زیرا در ایام ساختن هیکل، او نیز در لوحام بود و بر بنای ساختمان نظارت داشت و به محضی که احداث بنا به آخر رسید، لوحام را ترک کرد. هیکل را بر همان استخوان‌هایی ساختند که سابقاً تیرک‌های خیمه‌گاه بزرگ بودند. اما این بار با سنگ و ساروج بنایی محکم و زیبا ساختند، با دهلیزهای تو در تو و اتاق‌های کوچک و بزرگ. در زمان حکومت امیر پیشین لوحام، قریب به دوازده سال پیش، من به همراه جمعی به دعوت کهنۀ لوحام به آن شهر رفتم و در آن اقامت کوتاه، شبی به همراه رأس‌الکهنه به هیکل رفتیم. در آن ساعاتی که در هیکل بودم، چشمم به یکی از ستون‌ها افتاد که مصالح اطراف آن قدری ریخته بود و می‌شد درون آن را دید. آنچه که من دیدم تکه استخوانی سفید و بسیار قطور بود. آن استخوان، با آن قطری که داشت، متعلق به هیچ جانوری نمی‌توانست باشد. کل آن ستون عظیم حول آن استخوان بنا شده بود. من با دیدن آن استخوان یقین کردم که آنچه تواریخ راجع به غول لوحام و راجع به برپایی هیکل گفته‌اند صحت دارد و بر خلاف برخی ادعاها، افسانه نیست.

معلم علاوه بر احداث هیکل، در دوران حضورش در لوحام کارهای دیگری را نیز به انجام رساند یا دست کم آغاز نمود. علی‌رغم آن که ابتدائاً به نظر می‌رسید که او روحیه‌ای شبیه به شاعران و دوره‌گردان دارد، گذشت زمان نشان داد که از پریشان‌حالی آن جماعت در او اثری نیست و در عوض، ذهنی منظم، دقیق و آینده‌نگر دارد و رهبری کارکشته است و در مدت کوتاهی توانست فاحشه‌خانۀ بزرگ را به شهری آباد و پررونق تبدیل کند که به واقع چیزی از شهرهای کهن کم نداشت. او مردم لوحام را به چند دسته تقسیم کرد. عده‌ای به جمع‌آوری چوب و سنگ و سایر مصالح مشغول شدند و دیگران کار ساختن هیکل و خانه‌ها را آغاز کردند. عدۀ کمی نیز خود را وقف تمرینات رزمی کردند و ارتشی کوچک پدید آوردند. معلم رسولانی را روانۀ دیگر اقالیم کرد. به دعوت این رسولان، صنعتگرانی ماهر که شامل بنّایان، فلزکاران، نجاران، اسلحه‌سازان و دیگر اصناف می‌شدند، از شهرهای مختلف به لوحام آمدند و در کار ساختن شهر به لوحامیان یاری رساندند.

از کارهای دیگر معلم سفاک برپایی مزارع اطراف لوحام بود. کاهنان لوحام، سنتاً، پیدایش چشمۀ لوحام را که به آن چشم زویلان می‌گویند، به او منسوب می‌کنند. می‌گویند که یک شب تنبورش را برداشت همراه با چند تن از یاران خود به پای کوه زویلان رفت و تا دم سحر پای کوه آواز خواند. می‌گویند که معلم در سرودهایی که آن شب خواند، وقایع گذشته را به یاد کوه آورد و از کوه خواست که تا روزی که برپاست بر پدر غریب، و بر کشتۀ کوهپایه بگرید. گفته‌اند که با طلوع خورشید، در محل نشستن معلم و یارانش چشمه‌ای جوشید که تا به امروز نیز جاریست. با گریستن کوه، لوحامیان برای اولین بار کار کشاورزی را در زمین‌های پای زویلان آغاز کردند. معلم زمین‌های پای کوه را میان لوحامیان تقسیم کرد. نیمی از زمین‌ها به گروه شاگردان رسید و نیم دیگر میان کارگران هیکل و بردگان آزاد شده که بعضاً تجاربی نیز در کار زراعت داشتند تقسیم شد. روایت گریستن کوه شاید ساختۀ قصه‌پردازان لوحام باشد. محتمل است که این چشمه از قبل وجود داشته بوده باشد، اما می‌شود مطمئن بود که ساکنان اولیۀ لوحام از آن برای آبیاری مزارع استفاده نمی‌کرده‌اند و زیر کشتن رفتن زمین‌ها و تقسیمشان از وقایع دوران معلم سفاک بوده است. ممکن است که به همین خاطر، باز شدن چشم زویلان را نیز به او منسوب کرده باشند.

در این جا بایسته است که سخنی کوتاه راجع به دین لوحامیان گفته شود. ساکنان اولیۀ لوحام، یعنی زنان ایلیاتی، خدایان بسیاری را می‌پرستیدند، خدایانی بدچهره و شرور که در رأسشان الهۀ باروری بود که او را به شکل گاوی سرخ با زبانی مانند زبان مار و تنی فلس‌دار تصویر می‌کردند. علاوه بر آن، برخی خدایان نیز در در میان تمام ایلیاتیان پرستیده می‌شدند نظیر خدای ماه که به او چرخ خونین می‌گفتند که خدایی خون‌خوار بود و دشمن زنان آبستن. شر او را با خون دفع می‌کردند و از آنجا که زنان آبستن در طول دوران بارداری خود، خونی را که خدای ماه طلب می‌کرد به او نمی‌دادند، بسیاری را در روز وضع حمل می‌کشت. البته تعداد خدایان ایلیاتی بسیار بیش از این بود. هر طایفه خدایان خود را داشت و علاوه بر آن، در هر چادر نیز خدایان بخصوصی پرستیده می‌شدند. تعداد این ایزدان به هیچ وجه ثابت نبود. بسیاری در طول زمان فراموش می‌شدند و خدایانی تازه‌ نیز مداوماً به جمع ایزدان ایلیاتی می‌پیوستند. معلم سفاک هیچ‌گاه راجع به خدایان بدچهره حرفی نزد. در روایات آمده که برخی از شاگردان از او راجع به خدایان ایلیاتی پرسیده بودند و او در پاسخ گفته بوده که زبان خود را به ذکر نجاسات نمی‌آلاید. و این به نظر تنها سخنی است که پدر دوم راجع به خدایان قدیم لوحام گفته است. به رغم آنکه معلم هیچ‌گاه کوششی برای نابودی مذهب قدیم نکرد، با شروع دوران تازه، خدایان ایلیاتی نیز به دست فراموشی سپرده شدند هرچند اثراتی از این موجودات شرور هنوز در لوحام باقی است. اسامی ایشان بعضاً در زبان خلوت لوحامیان، در برخی ضرب‌المثل‌ها و کنایات باقی مانده و تکرار می‌شود. نفرین‌ها و دشنام‌هایی نظیر «سر و کارت با خورشید کور بیفتد» و یا «انگار شیرِ دایۀ هفتادپستان را خورده‌ای» نشان از حضور خدایان قدیم در زبان مردمان عامی لوحام دارند. آنان این سخنان را بدون توجه به معانی اصلیشان، صرفاً از سر عادت به کار می‌برند و حضور این موجودات کهن در لوحام از این مقدار فراتر نمی‌رود. اگرچه کارهای معلم سفاک بسیار به اعمال انبیاء شبیه است، او هیچ‌گاه خود را پیامبر نخواند و لوحامیان نیز چنین عقیده‌ای راجع به او ندارند. و به خلاف آنچه مردمان دیگر شهرها راجع به لوحام می‌پندارند، لوحامیان هیچ‌گاه غولشان را به خدایی نپرستیده‌اند. معلم با سرودهای خود سنتی تازه در لوحام پدید آورد. مجموعۀ این سرودها به هر دو زبان در زمان خود او مکتوب شد که به آن دفترِ مراثی می‌گویند. او در زمان اقامت خود در لوحام شرایعی را نیز بنیان نهاد که بیشتر متوجه مردم عامی لوحام است. این شرایع بعدتر مکتوب گردیدند و توبه‌نامۀ کوچک نام گرفتند. جانشین او نیز، به شرحی که در ادامه خواهد آمد، بانی شرایع تازه‌ای شد که بیشتر متوجه حاکمان است و مجموعۀ این شرایع را توبه‌نامۀ بزرگ می‌گویند. لوحامیان در حفظ سنت‌ و شریعت خود از مردمان دیگر شهرها بسیار سختگیرترند. مجموعۀ عقاید، آیین‌ها و قوانینی را که در لوحام جاریست می‌توان مسامحتاً دین لوحام نامید. اما واقعیت این است که اگر مراد ما از دین آن دینی باشد که در اقالیم جنوب و در سرزمین ماغان و یا رقام وجود دارد، باید گفت که اکثر لوحامیان پیرو هیچ دینی نیستند و هیچ خدایی را نمی‌پرستند. استاد ریدکر، روحانی بزرگ ماغان، دویست سال پیش در مقدمۀ تفسیر خود بر کتاب کرسی نوشته است «ای کاش مؤمنان ما در رعایت مقدسات خود چون بی‌دینان لوحام بودند.»

در پنجمین سال حضور معلم در لوحام، خانه‌های بسیاری ساخته شده بودند، زمین‌های زیر کشت چند بار درو شده بودند، دیوارهای شهر تا نیمه بالا رفته بودند، کودکانی تازه به دنیا آمده بودند که هیچ‌گاه چشمشان به خیمه‌گاه بزرگ نیفتاده بود، جمعیت لوحام در اثر مهاجرت صنعتگران و خانواده‌هایشان بیشتر شده بود و رفت و آمد تاجران از نو برقرار گردیده بود، و اما مهمتر از همه، در آخرین روز نخستین ماه تابستان سال پنجم، بنای هیکل به آخر رسید. تمام لوحامیان در جلوی هیکل تازه جمع شدند. معلم به همراه دوازده تن از شاگردان نزدیکش جلوتر از جماعت ایستاد. معلم تنبور نواخت و جماعت همراه با او سرود میثاق را خواندند. آنگاه معلم به تنهایی سرود دیگری خواند که به سرود وداع مشهور است. سپس به فرمان او در هیکل را بستند و قفلی بر آن زدند. معلم کلید را به گردن خود انداخت و خطاب به حاضران گفت زمان وداع فرا رسیده است و گفت که می‌رود اما صاحب هیکل را به میان آن‌ها خواهد فرستاد و گفت که «از امروز، هیکل چون قلبی اندوهگین خواهد تپید تا آن زمان که سی و دو کلمه به تمامی از دهان لوحام خارج شوند و سپس به دست فاجره نابود خواهد شد.» و این پیش‌گویی رمزآلود آخرین کلام معلم سفاک بود. در تاریخی که بر لوحام گذشته است، دانایان و کاهنان لوحام تفاسیر گوناگونی از این سخن کرده‌اند. برخی ابتدائاً بر این عقیده بوده‌اند که مراد معلم از سی و دو کلمه سی و دو حاکم بوده است که بر لوحام حکم خواهند راند. اما از روز احداث هیکل تا به امروز چهل و چهار کس بر لوحام حکم رانده‌اند. برخی می‌گویند که مراد سی و دو قرن بوده است. و تفاسیر دیگری نیز از این سخن شده است. ضمناً یادآوری این نکته نیز خالی از ضرورت نیست که در مجادلاتی که در دو سال گذشته میان کاهنان و ملکۀ فعلی به وجود آمده‌ است، ابتدائاً رأس‌الکهنه و به تبع او دیگر کاهنان و مردم عامی ملکه را فاجره خواندند. این لقب اخیراً بسیار رایج شده است و محتمل است که در دربار عالی‌جناب نیز برخی در اشاره به ملکۀ لوحام این لقب را به کار برده باشند. به هر حال آنچه در اینجا اهمیت دارد این است که فاجره خواندن ملکه با نظر به همین پیشگویی معلم بوده است و مخالفان ملکه معتقدند و یا لااقل به لوحامیان قبولانده‌اند که این ملکه همان فاجره‌ایست که هیکل را نابود خواهد کرد.

بعد از آن، معلم همراه با دوازده شاگردش لوحام را ترک کرد و به سوی زویلان رفت. آنچه لوحامیان دیدند این بود که در معلم در گرمای ظهر از لوحام رفت و در خنکای غروب، هنگامی که خورشید پشت کوه پنهان شده بود، ملکه شُهَینیای سیاه، در حالی که کلید هیکل و تنبور معلم را در دست داشت، همراه با دوازده شاگرد وارد لوحام شد. وقایع ظهر تا غروب آن روز را شاهدان عینی ماجرا، یعنی دوازده شاگرد، روایت کرده‌اند و روایت آن‌ها با مقداری تفاوت در جزئیات در اکثر رویدادنامه‌ها بازگو شده است. آنچه در این نامه نقل می‌شود بر اساس کهن‌ترین این روایات است، روایتی که از طریق دست‌نوشتۀ یکی از دوازده شاگرد، یعنی کیفا معروف به سنگ‌‌گذار (به این خاطر که نخستین سنگ بنای هیکل را او بر زمین گذاشت) که چند روز بعد از این واقعه نخستین رأس‌الکهنۀ لوحام شد، به دست ما رسیده است. به روایت کیفا، معلم و دوازده شاگرد از لوحام خارج شدند و از زویلان بالا رفتند و آن سوی زویلان، معلم شاگردان را به عمق جنگل‌های کوهستانی برد و نهایتاً جلوی غاری که دهانۀ‌ آن پشت شاخ و برگ درختان مخفی شده بود ایستاد. شاخ و برگ را کنار زدند و وارد غار شدند. به روایت کیفا، در آن غار کوچک «یک رختخواب کهنه و خاک‌خورده پهن شده بود و در کنار آن، در وسط غار، مقداری هیزمِ نیم‌سوخته قرار داشت و آن سوتر، در ضلع مقابل، قرینۀ رخت‌خواب، سنگ قبری بود.» در نخستین روایت این داستان، غار اینگونه توصیف شده است. بعدها، هر کاتبی شیء دلخواه خود را به غار افزوده است و نهایتاً در برخی رویدادنامه‌های جدیدتر، آن غار کوچک شکلی شبیه به بازارهای تابستانی سدهران پیدا کرده است. برخی نیز آن را چون اتاقی مجلل تصویر کرده‌اند و برخی دیواره‌های غار را از انواع طلسمات پر کرده‌اند و در گوشه‌کنار آن جمجمۀ گوزن و لاک لاک‌پشت و چیزهایی از این دست چیده‌اند تا شبیه به آشیانۀ ساحران شود. به هر ترتیب، اگر از خیال‌پردازی‌های کاتبان چشم‌پوشی کنیم، قریب به اتفاق روایات در ذکر این نکته متفق‌اند که در آن غار قبری بوده است. به روایت کیفا، سنگ قبر را برداشتند و خاک را کنار زدند و در زیر خاک زنی جوان خفته بود و موهای کوتاه و صورت استخوانی و لباس سیاهش خاک‌آلود بودند و نفس نمی‌کشید. معلم جلوی قبر نشست و شاگردان در اطراف او حلقه‌ زدند. معلم تنبورش را در دست گرفت و خیره به زن، شروع به نواختن کرد. کیفا می‌گوید که ساعتی بعد، «دیدیم که ملکه لب‌هایش را تکان داد و انگار که چیزی می‌گفت بی‌آنکه صدایی شنیده شود.» در همین وقت، معلم کلید هیکل را و تنبورش را بر رخت‌خواب گذاشت و در سکوت از غار بیرون رفت و دیگر هیچ‌گاه دیده نشد. هستند کسانی که می‌گویند او با صورت‌های مختلف، در لباس مسافران و گدایان و دست‌فروشان همواره به لوحام بازمی‌گردد تا از احوال شهر خود باخبر شود و خاصه در مراسمی که در آغاز هر فصل در هیکل برگزار می‌شوند، جایی در میان جمعیت می‌ایستد تا به آواز کودکان که سرودهای او را می‌خوانند گوش بسپارد. باری، بهتر است افسانه‌های مردم عامی را برای خودشان بگذاریم و به روایت کیفا بازگردیم. در این روایت، معلم و ملکه لااقل در آن روز یکدیگر را ندیدند و هنگامی معلم غار را ترک کرد، ملکه هنوز چشمانش را باز نکرده بود. بنابراین، از قصه‌هایی که راجع به دیدار آن دو در آن غار ساخته‌اند و از گفتگوهای تغزل‌آمیزی که به آن دو منسوب کرده‌اند در قدیمی‌ترین سند ما از این ماجرا اثری نیست. دیگر آن که در روایت کیفا، آمده که «معلم تنبورش را در دست گرفت و خیره به زن، شروع به نواختن کرد» و نه بیشتر. از آنجا که راوی این ماجرا نخستین رأس‌الکهنۀ لوحام بوده است و می‌دانیم که کاهنان لوحام در حفظ و تفسیر سرودهای معلم حساسیت و دقتی مثال‌زدنی دارند، می‌توان مطمئن بود که اگر معلم در آن غار هنگام نواختن سرودی نیز خوانده بود، کیفای کاهن آن را ناگفته نمی‌گذاشت. به هر حال، شاعران و خنیاگران بی‌کار ننشستند و سرودی ساختند که با نام‌های مختلفی نظیر سرود وداع دوم، سرود احضار و یا بر اساس سطر آغازینش، با نام برخیز که وقت دیدار من و توست شهرت یافته است. این سرود هیچ‌گاه به دفتر مراثی اضافه نشد و در نوشته‌های کاهنان از آن با نام سرود مجعول یا سرود غیر قانونی یاد می‌شود. از آن‌جا که متن این سرود در دفتر مراثی ثبت نشده، تحریرهای مختلفی از آن در دست است. گاه سرودی عاشقانه است و گاه حتی صورتی مستهجن به خود گرفته است. تفاوت‌های این سرود با سرودهای دفتر مراثی تا حدی است که حتی کم‌استعدادترین دانشجویان ادبیات نیز جعلی بودن آن را تشخیص می‌دهند. به هر حال علی رغم آن که خواندن این سرود در هیکل و در مراسم رسمی ممنوع است، همواره مورد علاقۀ لوحامیان و حتی مردم دیگر شهرها بوده است و در بازار و در مهمانخانه‌ها و در مجالس خود این سرود را با قصه‌های دلخواه خود تزئین می‌کنند و می‌خوانند. به طرزی طنزآمیز، مشهورترین سرود معلم سرودۀ خود او نیست. برخی تاریخ تصنیف این سرود را دو یا سه قرن بعد از این تاریخ دانسته‌اند. در مقابل، برخی معتقدند که سرود مجعول بسیار قدیمی‌تر است و در همان سال‌ها، در دوران زمامداری شهینیای سیاه سروده شده است. استدلال این گروه این است که در قدیمی‌ترین تحریرات این سرود که به زبان لوحامی است، چند غلط دستوری دیده می‌شود و بنابراین تاریخ تصنیف آن را باید مربوط به نخستین دهه‌های بعد از پیدایش لوحام دوم دانست، یعنی زمانی که لوحامیان هنوز زبان لوحامی را به تمامی نیاموخته بودند. برخی روایات دیگر نیز قدمت این سرود را تأیید می‌کنند. روایت شده است که روزی ملکه شهینیا از بازار لوحام می‌گذشت و دید که مردم دور خنیاگری جمع شده‌اند و به میان آن‌ها رفت و به آواز خنیاگر که همین سرود مجعول را می‌خواند گوش داد. گفته‌اند که هدیه‌ای به خنیاگر داد و سپس در حالی که می‌خندید از میان جماعت بیرون آمد و به سوی هیکل رفت. این روایت نیز که در برخی رویدادنامه‌ها آمده، نشان می‌دهد که این سرود در همان ایام حکومت ملکۀ سیاه‌پوش ساخته شده بوده است.

باری، سرود مجهول را رها کنیم و به غار، نزد کیفای کاهن بازگردیم. اندکی بعد از آن که معلم غار را ترک کرد، زن جوان چشمانش را باز کرد و نفس کشید و آهسته، با صدایی خش‌دار گفت «زخمه‌هایت شفاف‌تر شده‌اند.» شاگردان جلوتر رفتند و از بالای گودال، به زن چشم دوختند. زن جوان دستش را به سوی آن‌ها دراز کرد. کیفا می‌گوید «من دست خود را دراز کردم و ملکه دست در دست من گذاشت. دستش به سردی یخ بود.» زن از گور بیرون آمد و به دوازده شاگرد سلام کرد و سپس نام خود را به آن‌ها گفت. کیفا می‌گوید «و ما نیز تک به تک اسامی خود را بر زبان آوردیم.» اگرچه که اکثر شاگردان چیزی بیش از آنچه که باید نگفتند، برخی نتوانستند کنجکاوی خود را پنهان کنند. شهینیا در پاسخ گفت «چیز زیادی به خاطر نمی‌آورم. خودتان به چشم دیدید که همین الان از این گودال بیرون آمدم. مغز آدم زیر فشار خاک له می‌شود. همین که زبانم هنوز می‌چرخد از بخت بلندم است. شاید بد نباشد خودتان هم یک وقتی امتحان کنید. به هر حال، دوستان من، بهتر است تا هوا تاریک نشده به شهر برویم.» کیفا می‌گوید «من خود تنبور و کلید را به دست او دادم و سپس همگی از غار بیرون آمدیم.»

شهینیا و شاگردان از کوه پایین آمدند و هنگامی که به چشمۀ پایین کوه رسیدند، آسمان هنوز روشن بود. شهینیا ایستاد و صورت و لباس خاک‌گرفته‌اش را در چشم زویلان شست. سپس به سوی لوحام رفتند. از گورستان گذشتند و در ورودی شهر، انبوه مردم به انتظار صاحب هیکل ایستاده بودند. شهینیا کلید را در دست گرفت و دست خود را بالا برد و به سوی لوحامیان رفت. مردم راهی برای او باز کردند و او وارد شهر شد و به سوی هیکل رفت و مردم هلهله‌کنان به دنبال او رفتند. شهینیا در هیکل را باز کرد و همراه شاگردان وارد هیکل شد. در انتهای راهروی اصلی، کرسی کوچکی بود و بر روی کرسی تاجی سفید قرار داشت که از استخوان غول تراشیده شده بود و بر روی آن قطرات خشکیدۀ خون به چشم می‌خوردند. شهینیا و شاگردان از هیکل بیرون آمدند و در ورودی هیکل پیش چشم لوحامیان ایستادند. کیفا می‌گوید «من خود تاج را بر سر او گذاشتم» و سپس گروه باکرگان تنبور زدند و مردم نیز همراه با آن‌ها سرود میثاق را زمزمه کردند. و به این ترتیب تاریخ سلطنت در لوحام آغاز گردید. شهینیای سیاه نخستین ملکه و نخستین صاحب هیکل و دومین تنبوردار لوحام گردید و دوازده شاگرد نخستین هیئت کاهنان را تشکیل دادند و مسن‌ترین خود، کیفا را در رأس آن هیئت قرار دادند. البته در ابتدا هنوز وظایف حاکم و هیئت کاهنان به درستی مشخص نبود و این امور به تدریج در دوران حکومت ملکه شهینیا مشخص شدند.

 پیش از آنکه این نامه به انتها برسد، بایسته است که ذکری از احوال نخستین ملکۀ لوحام به دست داده شود. رویدادنامه‌نویسان او را با صفاتی چون زیبا، تیزهوش و خرمند توصیف کرده‌اند. نوشته‌اند که صورتی استخوانی و گندمگون و قامتی بلند و تنی تکیده داشت و موهای خرمارنگش را همیشه کوتاه نگه می‌داشت و در ایام حیات خود هیچ‌گاه جز لباس سیاه نپوشید و به همین خاطر به شهینیای سیاه شهره شد. نوشته‌اند که اغلب در حضور دیگران لبخندی بر لب داشت و در خلوت گرفته و محزون بود. و گفته‌اند که بسیار حاضرجواب بود، تا بدان حد که برخی از مکالمه با او طفره می‌رفتند. ذکر زیبایی و خرد ملکۀ تازه مخفی نماند و کم‌کم تقاضاهای ازدواج هم از سمت لوحامیان و هم از گوشه‌کنار اقالیم به سوی هیکل روانه شدند. ملکه شهینیا تمام تقاضاها را با احترام رد می‌کرد و حتی اغلب به قصد دلجویی و رفع کدورت هدایایی نیز برای خواستگاران می‌فرستاد و از آن‌جا که برخی از این تقاضاها از جانب امیران و شاهزادگان دیگر شهرها فرستاده می‌شدند، ملکه از این خواستگاری‌ها برای شروع گفتگوها و برقراری مناسبات عمدتاً تجاری میان لوحام و سایر اقالیم بهره می‌برد. گفته‌اند که حتی مردم عامی لوحام نیز از صف خواستگاران ملکه بیرون نماندند. نقل است که در یکی روزهایی که به قصد دیدن شهر از هیکل بیرون آمده بود، در ورودی تالار مهمان‌خانۀ شهر، گدایی جوان (که شاید در آن ساعات قدری مست هم بوده باشد) به سوی او آمد و اعلام کرد که مدتی است که عاشق ملکه شده است و قصد ازدواج با او را دارد. ملکه گفت «آقای عزیزم، لطف شما به واقع باعث سربلندی من است و باور کنید که اگر در عقد لوحام نبودم، همین لحظه کاهن را صدا می‌زدم تا بیاید و من و شما را همسر همدیگر کند. اما در عوض، به شما قول می‌دهم که به پاس محبت شما، تا روزی که زنده‌ام با هیچ‌کس دیگری ازدواج نکنم.» و سپس نزدیک‌ رفت و پیشانی گدا را بوسید و گلی را به گوشۀ لباس خود سنجاق کرده بود برداشت و در موهای ژولیدۀ گدا گذاشت. گدا که گفته‌اند از مسافران تازه‌رسیده بود و زبان لوحامی را درست نمی‌دانست و معلوم نیست که چه مقدار از کلام ملکه را فهمیده بود، بعد از مکثی طولانی، تشکر پرغلطی کرد و گفت که از خوش‌قولی ملکه اطمینان دارد. حاضران خندیدند و ملکه به گدا گفت که مایل است او و دوستانش را به ناهار دعوت کند. سپس همراه با حاضران وارد تالار شد و با آن‌ها ناهار خورد و تا غروب در کنار مردان و زنان مهمان‌خانه آواز خواند و نوشید و تاس ریخت و با تاریکی هوا به هیکل بازگشت.

شهینیای سیاه بر سر قولی که به گدا داده بود ماند و هیچ‌گاه ازدواج نکرد. او بیشتر اوقات خود را در هیکل و به تنهایی می‌گذراند. و معمولاً، به غیر ایام مراسم، هیچ‌کس جز او در هیکل نبود. هر هفت روز یک مرتبه از هیکل بیرون می‌آمد و از شهر بازدید می‌کرد و با مردم سخن می‌گفت و به سایر امور شهر رسیدگی می‌کرد و سپس شش روز دیگر خود را در اتاق‌های سنگی هیکل محبوس می‌ساخت. و از خوردن گوشت حیوانات بیزار بود و غذایش آب بود و سبزی و میوه. البته خارج از هیکل و در حضور دیگران در این باره سختگیری کمتری داشت. نخستین ملکۀ لوحام این اعمال را آزادانه و به دلخواه خود انجام می‌داد، اما جانشینان او آزادی کمتری داشتند. با شروع دوران زمامداری شهینیا، کاهنان تمام اعمال ملکه را به دقت تحت نظر گرفتند و ثبت نمودند و نهایتاً بر اساس سیرۀ ملکۀ سیاه‌پوش شرایعی را تدوین کردند و در توبه‌نامۀ بزرگ مکتوب ساختند که به آن شریعت شهریاری نیز گفته می‌شود. حاکمان لوحام پیش از آن که تاج استخوانی را بر سر بگذارند و کلید هیکل و تنبور معلم را تحویل بگیرند، دست خود را بر توبه‌نامۀ بزرگ می‌گذارند و سوگند می‌خورند که جز  مطابق با شریعت شهریاری عمل نکنند. و بدین ترتیب وظیفۀ اصلی کاهنان لوحام نظارت بر اعمال حاکمان و حفاظت از شریعت است. حاکمان نمی‌توانند چیزی از سنت نخستین ملکه کم کنند. فی‌المثل نمی‌توانند بیش از یک روز در هفته از هیکل خارج شوند و یا گوشت بخورند و یا لباسی غیر از لباس سیاه به تن کنند. اما، در صورت لزوم، می‌توانند به آن بیفزایند. رسیدگی به این امر نیز از وظایف بیت‌الکهنه است. در این موارد، حاکم لوحام ابتدائاً قانون جدید را همراه با دلایلی در لزوم تأیید آن به بیت‌الکهنه می‌فرستد. آن قانون سپس در شورای کاهنان به بحث گذاشته می‌شود و اگر با شریعت پیشین مغایرتی نداشته باشد، به توبه‌نامۀ بزرگ اضافه می‌شود. فی‌المثل، شهینیای سیاه هنگام مراسم و یا هنگامی که کسانی را در هیکل به حضور می‌پذیرفت، همیشه بر کرسی می‌نشست. یک قرن و نیم بعد از این تاریخ، حاکم وقت لوحام، امیر عوران، از اسب به زمین افتاد و کمرش شکست و بنابراین نشستن بر کرسی برایش ناممکن گردید. کاهنان قانونی تازه به توبه‌نامۀ بزرگ افزودند که بر اساس آن حاکمان لوحام در صورت بروز ضعف جسمانی –که ابتدا باید به تأیید کاهنان برسد- می‌توانند در مراسم و یا در مجالس به جای نشستن بر کرسی، درازکش بر تخت حاضر شوند. و در این صورت باید در آن ساعات تاج را از سر بردارند و در کنار خود بر کرسی بگذارند. و یا به عنوان مثال، در زمان امیر تمّا معروف به خازن، ماکان دوم که در آن وقت دریادار مغرب بود، چنانکه مطلعید، شورای خلیج را برگزار کرد و از حاکمان همۀ شهرها دعوت کرد که برای شرکت در آن شورا به قلعۀ خسّاک بروند. از آنجا که شهینیا هیچ‌گاه از کوه زویلان آن‌سوتر نرفته بود، حاکمان لوحام نیز طبق شریعت از سفر منع شده بودند. بنابراین امیر تمّا با رفتن به قلعۀ خسّاک نه تنها حکم منع سفر را می‌شکست، بلکه دست کم یک ماه را نیز خارج از هیکل می‌گذراند. از طرفی اگر در شورا حاضر نمی‌شد و یا به جای خود نماینده‌ای می‌فرستاد، یقیناً باعث کدورت دریادار می‌شد و عواقب این دلخوری ممکن بود که برای لوحام مایۀ دردسر شود. بنابراین بعد از مشورتی طولانی، کاهنان بندی جدید به توبه‌نامۀ بزرگ افزودند که به حاکمان لوحام اجازه می‌داد در صورت ضرورت (و این ضرورت باید به تأیید بیت‌الکهنه می‌رسید) به سفر بروند و بعد از اتمام سفر، با حبس در یکی از دهلیزهای هیکل، کفارۀ روزهای اضافه‌ای را که خارج از هیکل گذرانده بودند بپردازند. در تاریخی که بر لوحام و بر حاکمانش گذشته است، احتمالاً پرمناقشه‌ترین بند توبه‌نامۀ بزرگ بند مربوط به ازدواج بوده است. بر اساس سنتی که شهینیای سیاه گذاشت، حاکمان لوحام پس از تاجگذاری به عقد هیکل درمی‌آیند و بنابراین ازدواج و یا هر عملی نظیر آن خیانت به هیکل محسوب می‌شود و ممنوع است. حاکمان لوحام نمی‌توانند ازدواج کنند و اگر حاکمی پیش از تاجگذاری زنی یا شوهری داشته باشد، باید با او متارکه کند. برخی از حاکمان لوحام به جهت تغییر این حکم کوشش بسیاری کردند اما بیت‌الکهنه این سنت را تا به امروز نگه داشته است. امیر دُواد که دلباختۀ سفیر ماغان شده بود، آن‌قدر بر لغو این حکم اصرار ورزید که ابتدا مخلوع و سپس تبعید شد. و ملکه لیحار که شوهر پیشینش را شبانه به هیکل می‌برد، همراه با شوهرش مثله شد. اما نگونبخت‌تر از همه ملکه رُهَیمامعروف به کذّاب بود که ادعا کرد از شوهر قانونی‌اش، یعنی هیکل، باردار شده است. او را تا زمان وضع حمل در بیت‌الکهنه زندانی کردند و هنگامی که فرزندش به دنیا آمد، نوزاد را زنده زنده به خوردش دادند.

مورخی نوشته است «لوحام اسب وحشی‌ای بود که با صدای ساز آن تنبورزن رام شد و ملکۀ سیاه‌پوش بر آن زین گذاشت و به راهش انداخت» و در این سخن حقیقتی هست. شهینیا بیست سال بر لوحام حکم راند و کارهایی را معلم شروع کرده بود به پایان رساند و خود کارهای تازه‌ای آغاز کرد. نخستین مسئله‌ای با ملکۀ تازه با آن روبه‌رو شد خزانۀ خالی بود. معلم سفاک لوحام جدید را با غنایمی که از روسپیان گرفته بود ساخته بود و هنگامی که شهینیا بر کرسی هیکل تکیه زد چیز زیادی از آن غنائم باقی نمانده بود. ملکه برای زمین‌داران کوهپایه، صاحبان صنایع، دکانداران و تاجران مالیات‌هایی مقرر کرد و همچنین کسی را به عنوان باج‌ستان مأمور جمع‌آوری مالیات‌ها کرد. وضع خزانه به این ترتیب بهبود یافت و ملکه توانست در سومین سال حکومت خود بنای دیوار را به پایان برساند. در همان سال‌های آغازین، ملکۀ لوحام با مسئلۀ دیگری مواجه شد. یکی از زمین‌داران مرد و با مرگ او این سؤال مطرح شد که زمین او باید به چه کسی برسد. این سؤال نه تنها راجع به زمین‌های پای کوه، بلکه راجع به خانه‌ها و دکان‌هایی که در زمان معلم ساخته شده بودند نیز مطرح شد. برخی می‌گفتند که این املاک باید به وارثان متوفی برسند. و در عوض، برخی استدلال می‌کردند که این خانه‌ها و دکان‌ها را صاحبانشان نساخته‌اند و همه با غنائم فاحشه‌خانه ساخته شده‌اند و بنابراین نه به صاحبان فعلی، بلکه به معلم تعلق دارند و بنابراین با مرگ هرکدام از صاحبان فعلی، ملک او باید به جانشین معلم یعنی ملکه برسد و ملکه صاحب جدیدی برای آن ملک تعیین کند. راجع به زمین‌های زراعی نیز می‌گفتند که معلم صرفاً زمین‌ها را به صاحبانشان سپرده است و در نتیجه این کسان بر زمین‌ها حق تملک نداشته‌اند و در این مورد شاید بی‌راه هم نمی‌گفتند. اما نهایتاً ملکه چنین حکم کرد که زمین بی‌صاحب، باید به تنها فرزند متوفی و دو برادر او برسد مشروط بر این که اولاً به مدت یکسال تمام عواید زمین را به هیکل بدهند و ثانیاً زن متوفی را که سهمی از ارث نمی‌برد، تا زمانی که زنده بود و به عقد دیگری درنیامده بود تحت تکفل بگیرند. وارثان جدید همچنین باید یک نفر را از میان خود به عنوان رأس‌الورثه معرفی می‌کردند که راجع به کشت سالانه و حق آب و اموری از این دست تصمیم‌ بگیرد و همچنین طرف حساب باج‌ستان باشد. این حکم بعد از آن در مورد همۀ املاک به کار رفت. حاصل آن بود که در طول سالیان، برخی خانواده‌ها در اثر پیوندهای سببی و خرید و فروش املاک قدرت و نفوذی به دست آوردند و دو قرن بعد، یازده خانوادۀ لوحامی گرد هم آمدند و یازده بیت لوحام را به وجود آوردند و از آن زمان به بعد نقش مهمی در تاریخ لوحام ایفا کردند. مطالب مربوط به آن دوران از حدود این نامه فراتر می‌رود و عجالتاً از ذکر آن صرف نظر می‌کنیم.

از دیگر وقایع دوران شهینیا آمدن هیئت‌های تبشیری به لوحام بود، شهری نوظهور با مردمانی –به عقیدۀ بسیاری- بی‌دین. نخست فرستاده‌ای از معبد هزاربَر، از مغرب به سوی لوحام به راه افتاد تا ملکه را به پرستش خدای مدور دعوت کند. خدایان خمسۀ جنوب نیز بی‌کار ننشستند و از شربون نیز پنج واعظ با پنج پرچم منقش به تصاویر پنج خدای جنوبی، گاو و انسان و عقاب و شیر و نهنگ، راهی لوحام شدند. روایات می‌گویند که این دو هیئت همزمان با هم به دروازۀ لوحام رسیدند. ممکن است که این راویان قدری مبالغه کرده باشند اما می‌دانیم که هر دو هیئت مذهبی در یک زمان در لوحام حاضر بوده‌اند. با رسیدن این هیئت‌ها، شهر لوحام و خاصه دربار ملکه تا مدتی محل بحث‌های مذهبی گردید. در رویدادنامۀ سلطنتی لوحام آمده «از صبح تا شب در بازار و در محوطۀ جلوی هیکل می‌ایستادند و با یکدیگر و خطاب به ما بحث‌های ملال‌آور می‌کردند. یکی دم از رازهای دانایان نخستین می‌زد و راجع به جنگ قریب‌الوقوع میان آسمان و زمین هشدار می‌داد و دیگری سخن از تعادل در عالم می‌گفت و هیچ نمی‌دانستند که کلماتشان تا چه اندازه برای ما بی‌معنیست.» ملکه شهینیا، احتمالاً به عمد و به این قصد که کمتر در بحث‌ها دخیل باشد، فرستادگان دو معبد را همزمان به حضور پذیرفت. گفته‌اند که در آن مجلس ملکه بیشتر گوش می‌داد و هر از گاهی سؤال‌های بی‌معنی می‌پرسید و یا به فرستادگان جواب‌های خنده‌آور می‌داد. هنگامی که پنج واعظ خدایان خود را معرفی کردند، ملکه پرسید «چنانکه شما نیز باخبرید، ما در لوحام دریا نداریم. یک چشمۀ کوچک پای کوه داریم که آن هم نیازی به خدای موکل ندارد. آیا ممکن است که ما خدای نهنگ را به کناری بگذاریم و به باقی خدایان خدمت کنیم؟ به هر حال، پرستش چهار خدا آسان‌تر از پنج خداست. و یا ممکن است که نهنگ شما بتواند شعبه‌ای از دریای ناعوم را به لوحام بیاورد؟ در این صورت ما لوحامیان مدیون او خواهیم بود و حاضریم به جبران لطفی که می‌کند، چهار برادرش را مرخص کنیم و او را به یکتایی بپرستیم.» واعظ خدای مدور نیز وضع بهتری نداشت. هنگامی که نوبت به او رسید، با همان هیجانی که از واعظان مغربی سراغ داریم، گفت «در عالم بی‌کرانه بر هرچیزی موکلی هست و در دل هر موجود و ناموجود خدایی مخفی است. خدایان بی‌شمارند و آدمیزاد به سبب کوتاهی فهم خود خدایان بسیاری را فراموش می‌کند و خود را به پرستش چندی مشغول می‌سازد. حال آنکه مثلث در وقت بلوغ مربع می‌شود و مربع در نهایت خود به مخمس و مسدس و هفت‌بر و هشت‌بر بدل می‌شود و دایره، با اضلاع بی‌شمارش، نهایت اشکال است و خدای مدور مجموع تمام خدایان است که همگی در هیئت دایرۀ اعلی تجسم یافته‌اند.» ملکه گفت «و ما نیز از پس پرستش یک خدا بهتر برمی‌آییم. اگر نام تمامی این اضلاع را در سیاهه‌ای مکتوب نمایید، لوحام نیز بندۀ دایرۀ اعلی خواهد بود.» روحانیان شربون و کاتبان معبد هزاربر در نوشته‌های خود وقایع این ایام را به گونه‌های دیگری روایت کرده‌اند اما در ذکر این مطلب متفق‌‌ بوده‌‌اند که ملکۀ لوحام زنی کم‌عقل و دیوانه بوده است. در آن ایام مناظرات دیگری نیز میان دو هیئت تبشیری برگزار گردید، اما نهایتاً شهینیای سیاه و به تبع او لوحامیان بر دین و یا بر بی‌دینی خود (هرچه نامش را بگذارید) باقی ماندند. با این حال، سفر این هیئت‌ها به لوحام دستاوردی نیز داشت. از آنجا که تاجران و مسافران مداوماً از جنوب و از مغرب به لوحام می‌آمدند، ملکه اجازه داد که این دو دین معابد خود را در لوحام برپا کنند. چند ماه بعد، شربونیان در انتهای بازار معبدی پنج‌بر بنا کردند و مغربیان نیز خارج از شهر، در کوهپایه، نمازخانه‌ای کوچک ساختند. در طول سالیان و در اثر فعالیت‌های مبلغان تعداد اندکی از لوحامیان نیز به این دو دین (و بیشتر به خدای مدور) گرویدند. اینان علی رغم آنکه به دین جدید درآمدند، هیچ‌گاه سنن لوحام را ترک نکردند و مانند همشهریان خود در مراسم هیکل حاضر می‌شوند و در امور روزانه نیز مطابق با توبه‌نامۀ کوچک رفتار می‌کنند. برخی از اینان آثاری نیز تألیف کرده‌اند که از این میان، جالب‌تر از همه رسالۀ کوچکی است به نام سرود چنبری، نوشتۀ کسی به نام پاشوقِ رنگرز که کوشیده است تا مراثی معلم را با نظر به تعالیم خدای مدور تفسیر کند. در اثر مداومت نوکیشان بر سنت‌های لوحام و همچنین به سبب عقاید نامتجانسی که رفته رفته در میانشان رواج یافته بود، نهایتاً در سال 3451 –به تاریخ مشترک- مطران مغرب پیروان لوحامی‌ خود را بدعت‌گذار خواند و از دایرۀ دین خارج اعلام کرد. اما معبد خدایان خمسه تا به امروز نیز پیوند خود را با مؤمنانش در لوحام حفظ کرده است.

چنان که پیش از این ذکر گردید، شهینیای سیاه بیست سال بر لوحام حکومت کرد. در صبح دوازدمین روز پنجمین ماه زمستان بیستمین سال حکومت ملکه، لوحامیان دیدند که در معبد بر خلاف معمول، تا نیمه باز است. مردم در ورودی هیکل جمع شدند و کسانی را عقب کاهنان فرستادند. کیفای کاهن به تنهایی وارد هیکل شد و عاقبت شهینیا را گوشۀ دهلیز کوچکی یافت که به کنجی خزیده بود و لحافی پشمی به روی خود انداخته بود. کیفا می‌گوید «هرچه صدایش زدم پاسخ نداد. و هنگامی که رواندازش را کنار زدم، چشمانش باز بود و نفس نمی‌کشید. و این آخرین باری بود که ملکه را دیدم و درست مانند نخستین بار بود.» کیفا سپس از هیکل بیرون آمد و مرگ شهینیای سیاه، نخستین ملکه، نخستین صاحب هیکل و دومین تنبوردار لوحام را اعلام کرد. در همان ساعات، بیت‌الکهنه موضوع دفن ملکۀ درگذشته را به بحث گذاشت. برخی از کاهنان، معتقد بودند که باید ملکه را در خانۀ نخستینش دفن کرد. اما نهایتاً شورا تصمیم گرفت که ملکه را در گورستان پشت دیوار به خاک بسپارد. رسیدگی به مسئلۀ جانشینی دشواری کمتری داشت، چرا که مدت‌ها پیش مطرح شده بود خود ملکه در ایام حیاتش قواعد جانشینی را معلوم کرده بود و در شریعت شهریاری به ثبت رسانده بود. حاکمان لوحام تا به امروز نیز بر اساس همین قواعد معلوم می‌شوند. بر طبق این سنت، با مرگ حاکم و یا هنگامی که مرگ حاکم قریب‌الوقوع به نظر می‌رسد، مردم لوحام می‌توانند داوطلب جانشینی او شوند. به کسانی که داوطلب می‌شوند خواستگاران هیکل می‌گویند. عروس یا داماد پس از رأی‌گیری مشخص می‌گردند و خواستگاران تا زمان رأی‌گیری در بیت‌الکهنه محبوس می‌شوند. هیچ‌کس اجازه ندارد که زودتر از موعد مقرر داوطلبی خود را اعلام کند و اعلام زودهنگام با مرگ یا تبعید مجازات می‌شود. در روز رأی‌گیری خواستگاران را از محبس بیرون می‌آورند و یکی را از میان ایشان به حکومت لوحام می‌گمارند. در رأی‌گیری، هر کاهن ده رأی و سایر مردم (به جز کودکان) هر کدام یک رأی دارند. در عوض، کاهنان نمی‌توانند داوطلب حکومت شوند. در سنت لوحام، هر یک از لوحامیان می‌تواند به حکومت لوحام برسد. با این وجود، خواستگاران هیکل معمولاً اندک‌اند. احتمالاً به این خاطر که حکومت بر لوحام با حبس‌ و انزوای طولانی در هیکل و سخت‌گیری‌های دیگری همراه است. هیکل با شرایع خود جان زنان و شوهرانش را ذره‌ ذره می‌مکد و به همین خاطر، بسیاری از لوحامیان ترجیح می‌دهند همسران دیگری برگزینند. دو روز بعد از مرگ شهینیا، نخستین رأی‌گیری برگزار شد و نهایتاً یکی از اعضای جماعت شاگردان، به نام اَوغَر که سال‌های بعد از رفتن معلم را به زراعت گذرانده بود، نخستین امیر، دومین صاحب هیکل و سومین تنبوردار لوحام گردید.

آنچه به پیدایش لوحام مربوط می‌شود، با مرگ شهینیای سیاه به پایان می‌رسد. از آنجا که این نامه ممکن است مورد استفادۀ دانشجویان نیز قرار گیرد، برخی از مطالب با نظر به احتیاجات ایشان در نامه ذکر گردیدند و بی‌شک بر دانش جناب وزیر پوشیده نبوده‌اند و نگارنده از این بابت عذرخواه است. با مرگ شهینیا، روایات تاریخی نیز در ذکر وقایع مربوط به لوحام یک‌صداتر می‌شوند. برای مطالعۀ تاریخ لوحام در سال‌های بعد از این دانشجویان می‌توانند به رویدادنامۀ سلطنتی لوحام رجوع کنند که مفصل‌ترین و در بسیاری از موارد موثق‌ترین منبع تاریخ لوحام است. نگارش این کتاب از دوران امیر یعبوب، جانشین امیر اوغر، آغاز گردید و وقایع سال‌های پیش از آن با استفاده از روایات شفاهی و همچنین بر اساس نوشته‌های دیگری همچون روایت کیفا در این رویدادنامه مکتوب شدند و بعد از آن نویسندگان در هر دوره وقایع دوران خود را بدان افزوده‌اند. به همین خاطر، از رویدادنامۀ سلطنتی لوحام نسخ بسیاری در دست است و آن‌قدر که نگارنده باخبر است، کامل‌ترین نسخه‌ای که در کتابخانۀ مدرسۀ بزرگ موجود است تا وقایع دوران ملکه سُهَیلا، سلف امیر پیشین لوحام را شامل می‌شود. مشتاقان همچنین می‌توانند به تاریخ بزرگ اقالیم نوشتۀ استاد اوسبی رجوع کنند و او در فصل مربوط به اقالیم مرکزی، روایتی کوتاه اما دقیق از تاریخ لوحام به دست داده است.

و آنچه از خنده شکفته است در اشک غرقه خواهد شد.

 

__

آبان 1401

 

۰ نظر ۰۸ آبان ۰۱ ، ۱۵:۰۵
عرفان پاپری دیانت

مرافعهٔ میان کدخدا و فقیر از آن روزی شروع شد که کدخدا ماده‌دیوی خرید و خواست تا با آن ماده‌دیو ازدواج کند.
در حقیقت جرقهٔ این مجادله در آخرین باری خورد که غربتی از کوره‌راه نزدیک قریهٔ ما گذر کرد و زنگوله‌اش را به صدا در آورد و اهالی را از آمدن خود مطلع کرد.
غربتی مرد دوره‌گردی است که هر از چندی به قریهٔ ما می‌آید و با خود اجناسی را برای فروش می‌آورد. از آنجا که قریهٔ ما دهی بسیار پرت افتاده است، و از آنجا که هیچ کس از ما سفر نمی‌کند و نیز هیچ مسافری نزد ما نمی‌آید، ما جز آنچه غربتی با خود می‌آورد، از مصنوعات ولایات دیگر هیچ ندیده‌ایم. مردم ما به این اجناس خرده‌ریز علاقهٔ بسیاری دارند و تمام اهالی قریهٔ ما دست کم یکی از اجناس غربتی را در خانه دارند. همه، به جز فقیر. او هیچ‌گاه از غربتی چیزی نگرفته است و محض همین او را فقیر نامیده‌اند.
آخرین باری که غربتی گذارش به قریهٔ ما افتاد، در کنار سایر اجناس رنگارنگی که داشت، ماده‌دیوی نیز با خود آورده بود. کدخدا از آن ماده‌دیو خوشش آمد و آن را خرید و به خود به خانه برد. و یک روز غروب که حصیر انداخته بودیم و در میدانچه دور هم نشسته بودیم، گفت که می‌خواهد با ماده‌دیو عروسی کند. از آنجا که کدخدا آدم بسیار سر به هوایی است، ما همه از این حرف او خوشمان آمد و گفتیم لابد اگر زن بگیرد سر هوش می‌آید. کدخدا فی‌المجلس همهٔ ما را به عروسی خود دعوت کرد. و همه گفتیم که می‌آییم، الا فقیر که گفت نمی‌آید. ماده‌دیو که زیر درخت لم داده بود، جیغ بلندی کشید و کدخدا اخمی کرد و پرسید «چرا نمی‌آیی؟» فقیر گفت «گذشته از این که آوردن موجودات این چنینی به قریهٔ کار زشتی است و موجب تباهی محصول می‌شود، این معامله‌ای که شما کرده‌اید از بیخ خراب است.» کدخدا یک طوری به فقیر نگاه کرد که گویی از همه جا بی‌خبر است. فقیر گفت «بفرمائید که عروس را به چه قیمت از غربتی خریده‌اید؟» کدخدا با صدای فروخورده‌ای گفت به «پنج سکه.» فقیر گفت «ها.» و رو به ما کرد و گفت «همگی به خوبی مطلعید که ما از سال‌ها پیش که غربتی پایش به اینجا باز شده قرار گذاشته‌ایم که اگر چیزی از او می‌خریم، در عوض فقط از محصولات خودمان به او بدهیم، نه پول و سکه، چنانکه کدخدا داده. و آن هم پنج سکه، یعنی نیمی از تمام سکه‌های قریه.» کدخدا وسط حرف او پرید که «اولاً این سکه‌ها مال خودم بوده و سه تایش را مادرم قبل مرگش بهم داده بوده و یکی را توی کوه پیدا کرده‌ام و یکی را دزدیده‌ام. بنابراین هر پنج سکه مال خودم بوده.» فقیر گفت «به هر حال آنچه شما کرده‌اید مایهٔ خجالت و مقداری هم چندش‌آور است. من یکی که به هیچ مراسم عروسی یا هر چیزی شبیه به آن نمی‌آیم.» و بلند شد و به سوی خانهٔ خود رفت. ما در سکوت به گفتگوی کدخدا و فقیر گوش می‌کردیم. کدخدا سر به زیر انداخته بود و ناخنش را می‌جوید و آن طرف‌تر، ماده‌دیو جیغ می‌کشید و فحش می‌داد. 
-
جشن عروسی در حیاط خانهٔ کدخدا برگزار شد و ما همه به آنجا رفتیم. همه بسیار خوشحال بودیم چراکه مدت‌ها بود در قریهٔ ما کسی عروسی نکرده بود. کدخدا آن‌قدر خورد که از نیمهٔ شب به بعد، یک گوشه بی‌رمق افتاد. ماده‌دیو بین مهمان‌ها می‌گشت و می‌رقصید و مدام در گوش همه می‌گفت «یکیتان کم است‌ ها.»
حدوداً دم سحر بود و هوا هنوز تاریک بود که ناگهان یک چیزی از روی دیوار رد شد و افتاد کف حیاط. رفتیم و دیدیم که یک جوجه‌خروس زنده است که دو بالش را کنده‌اند. چند نفر دویدند و رفتند توی کوچه و دیدند که یک نفر داشت ته کوچه به سرعت می‌دوید و ظاهراً فرار می‌کرد. همه فهمیدیم که کار فقیر بوده چراکه تنها غایب مجلس او بود. 
_
چند وقت بعد، گفتند که کدخدا شاخه‌اش شکسته. از آنجا که قریهٔ ما کوچک‌ است، هیچ خبری پنهان نمی‌ماند و حتی اخبار این‌چنینی نیز به سرعت پخش می‌شوند. 
در همان وقت‌ها، یک روز غروب، فقیر به خانهٔ کدخدا آمد و گویا همان موقع کدخدا نیز عقب فقیر فرستاده بود. فقیر داد و هوار می‌کرد و می‌گفت که «این جانور را شما به این قریه آورده‌اید و گفته بودم که نحسی می‌آورد و حالا تیر اولش به خود شما خورده و مطمئن باشید که به زودی تمام چاه‌ها را می‌خشکاند و بیچاره‌مان می‌کند.» ماده‌دیو که روی پای کدخدا نشسته بود و با موهای کدخدا بازی می‌کرد خندهٔ بلندی کرد و گفت «دیدی گفتم. دیدی گفتم.» کدخدا گفت «عروس می‌گوید که این فضاحت کار شماست و شما مرا جادو و جنبل کرده‌اید و معلوم نیست پشت سر من چه وردی خوانده‌اید و هرچه هست کار شماست.» فقیر گفت «چه دروغ‌ها.» ماده‌دیو گفت «یکیتان فقط دروغ می‌گوید. یکیتان فقط ورد می‌خواند.» در این وقت، فقیر روی صورت ماده‌دیو تف انداخت و ماده‌دیو شروع کرد فحش دادن. 
دعوا بالا گرفت و هوا تاریک شد و ماده‌دیو و فقیر هرکدام شکستن شاخهٔ کدخدا را به گردن آن یکی می‌انداخت و هیچ‌کدام زیر بار نمی‌رفتند تا آنکه کدخدا گفت «خسته‌ام کردید. و دیگر بحث فایده ندارد و باید یک نفر را داور کنیم که ببینیم حق با کیست.» مدتی فکر کردند و آخر سر گفتند که بهترین داور شیطان است و باید برویم پیش شیطان و هرچه بگوید قبول کنیم. 
تا آمادهٔ رفتن شدیم نصفه شب شده بود. از قریه خارج شدیم و به سمت شیطان به راه افتادیم. خوشبختانه هوا مهتابی بود و راحت توانستیم پیدایش کنیم. طبق معمول، یک جا وسط بیابان گرفته بود خوابیده بود و پتوی پشمی‌اش را کشیده بود روی صورتش و دو تا بزش هم کمی آن‌ورتر پیشش نشسته بودند. 
از دور سلام گفتیم. بیدار شد و نشست و کمی گیج و ویج نگاهمان کرد و بعد که ما را شناخت، نیم‌خیز شد و با انگشت روی خاک دور خودش دایره‌ای کشید و گفت «از اینجا جلوتر نمی‌آیید ها» و بعد قدری با نگاهش براندازمان کرد و گفت «یکیتان تازه آمده. یکیتان تازه آمده.» و همان‌طور نیم‌خیز از دایره‌اش پرید بیرون و خودش را جلوی پای ماده‌دیو انداخت و شروع کرد پای ماده‌دیو را لیسیدن، آن‌قدر با ولع که صدای ملچ‌ملچش را همه می‌شنیدیم. ماده‌دیو می‌خندید و با انگشت‌هایش با موهای شیطان بازی می‌کرد. قدری بعد شیطان رفت عقب و در دایره‌اش نشست و پتوی پشمی‌اش را انداخت روی دوشش و گفت «خوب، چه‌تان شده؟» فقیر پیش‌دستی کرد و ماجرا را از ابتدا تا انتها برای شیطان تعریف کرد. شیطان گفت «خوب اینکه کاری ندارد.» فقیر گفت «همان بشود که شما می‌فرمائید.» شیطان گفت «شاخهٔ کدخدا مال فقیر بشود و شاخهٔ فقیر بشود مال کدخدا. شاخهٔ شکسته مال فقیر. شاخهٔ فقیر مال کدخدا.» هیچ‌کس چیزی نگفت. شیطان گفت «بیایید دو طرف من بایستید.» کدخدا و فقیر در طرفین شیطان ایستادند و به طرف هر کدام فوتی کرد و گفت «کار تمام است. بروید.» و سپس با پا دایره را از روی خاک پاک کرد و بعد سر جایش خوابید و پتوی پشمی‌اش را گرفت روی صورتش.
ما همه به راه افتادیم که برگردیم اما فقیر سر جای خود ماند و راه نیفتاد. و رو به شیطان گفت «من می‌شود بمانم؟» شیطان پتو را زد کنار و گفت «می‌دانستم‌. تقریباً مطمئن بودم. چاره‌ای نیست. حالا دیگر همینجا بمان.» فقیر گفت «می‌شود بیایم نزدیک‌تر؟ چون قدری سرد است.» شیطان گفت «چاره‌ای نیست. بیا.» و فقیر رفت و پیش شیطان خوابید. و شیطان پتوی پشمی را روی هردویشان کشید. کدخدا و عروسش برگشتند و به سمت قریه به راه افتادند و ما نیز عقبشان رفتیم. و این‌طور شد که فقیر از قریه رفت و در بیابان نزد شیطان ماند و حالا تقریباً دو سال است که به قریه برنگشته و معلوم نیست که در سرش چه می‌گذرد. 
این بود ماجرای مجادلهٔ کدخدا و فقیر و قصهٔ آنکه چگونه شاخهٔ کدخدا شکست و چگونه آن شاخهٔ شکسته نصیب فقیر شد.

۰ نظر ۱۶ شهریور ۰۱ ، ۱۶:۲۲
عرفان پاپری دیانت

but all i've ever learned from love
was how to shoot somebody who outdrew you

-

چند هزاره قبل، آن وقت که مثل‌ها هنوز ساخته نشده بودند و کلمات هنوز به تمامی شکل نگرفته بودند، حیوانی که بعدها شتر نام گرفت، از بیابان خود خارج گردید و نزد انسان‌ها آمد. پشت درختی نشست و از دور به آدمیان و کار و کردارشان نگاه کرد. و به نظرش رسید که بر خلاف سایر جانوران که  اهل توحش‌اند و با عورت‌های برهنه راه‌ می‌سپارند، در کار این جانوران راست‌قامت ظرافتی و عجزی هست و این در نظرش نیکو آمد و به سمت سوراخ‌هایی که آدمیان در دامنهٔ کوه داشتند رفت و آنجا نشست و خواست که نزد آدمیان بماند. در واقع، فرزندان آدم هیچ‌گاه شتر را رام نکردند، بلکه شتر ایشان را رام یافت و با آن‌ها همسایه گردید.

مدت‌ها به این طریقه سپری شد. آدمیان شتر را بار کردند و خانه‌هایشان را به صحراهای دور کشاندند. بر شتر سوار شدند و به سفر رفتند و چشمشان به غرایب عالم افتاد. و از پشم شتر صاحب کلاه و تن‌پوش شدند. تا آنکه روزی دخترکی از فرزندان آدمیان افسار شتر را در دست گرفته بود و با خود می‌کشید. شتر با گام‌های آهسته، آن‌قدر آهسته که در همه حال یک قدم عقب‌تر بماند، به هر آن کجا که دخترک می‌کشیدش می‌رفت و در دلش، از این که موجب تفریح دخترک شده است شادمان بود. رفتند تا به جوی آبی رسیدند و شتر ایستاد. دخترک افسار شتر را کشید اما شتر از جای خود تکان نخورد. دخترک به عقب رفت و با پای کوچکش لگدی به ساق پای شتر زد، یعنی که باید راه بیفتد. شتر نشست و دخترک را بر کمر خود سوار کرد و از رودخانه عبور داد.

و بعد از آن روز، سال‌ها از نو طی شدند و بهار از پی زمستان آمد. و دخترک بزرگ‌شد. زنی جوان شد و یک وقت، که روز عروسی او بود، شتر را با سنگ‌های صیقل‌خورده آذین بستند تا عروس را به محل جشن ببرد که در میانهٔ دشت قرار داشت. شتر زن جوان را بر کمر خود سوار کرد و آهسته به سوی دشت به راه افتاد. آنجا، آدمیان گرد هم آمده بودند و در اطراف داماد حلقه زده بودند. وقتی شتر به حلقه نزدیک شد، آدمیان هلهله کردند و راه را برای عروس باز کردند و داماد جلو آمد. در آن وقت، شتر ناگهان بر روی دو پای خود ایستاد و عروس را بر زمین کوفت و نعرهٔ بلندی کشید. جماعت از ترس به عقب رفتند. عروس در خاک می‌غلتید. شتر سرش را پایین برد و دهانش را به صورت عروس نزدیک کرد و با دندان‌هایش گوش‌های عروس را کند و گلوی او را جوید. خون روی صورت شتر پاشید. داماد سنگی برداشت و به سوی شتر پرتاب کرد و به دنبال او، آدمیان با سنگ و چوب به سمت شتر حمله‌ور شدند. عروس داشت جان می‌داد. شتر لگدی به پهلوی او زد و به سمت داماد دوید. داماد وحشت‌زده بر جای خود ایستاد و سنگی را که در دست داشت بر زمین انداخت. شتر با دو دست خود بر سینهٔ داماد کوفت، چنان شدید که خون از دهان داماد بیرون ریخت و همان دم جان داد. شتر راه خود را از میان آدمیانی که با خشم و وحشت او را در حصار گرفته بودند باز کرد و از آنان دور شد. و ترکشان کرد. و رفت. و به بیابان خود برگشت و تنها شد. و سال‌های زیادی را در تنهایی سپری کرد تا دوباره دلتنگ آدمیان شود و نزد ایشان بازگردد.

اما آدمیان آن واقعه را در خاطر نگه داشتند و از این روست که می‌گویند شتر کینه‌جوست و در کینه‌جویی به او مثل می‌زنند.

۰ نظر ۲۸ مرداد ۰۱ ، ۰۲:۱۰
عرفان پاپری دیانت

 

در تابستان سال گذشته، لشکر ما در آستانهٔ انهدام قرار داشت. بعد از ظهر یک روز، وقتی که ما مشغول مراسم عصرانه بودیم، دختر شاه ثلث لشکریان را، به تقریب، با خود از اردوگاه بیرون برد و به سپاه دشمن پیوست. فرماندهی لشکر ما همزمان بر عهدهٔ پسر و دختر شاه بود. دربارهٔ منشأ اختلاف خواهر و برادر به شایعه چیزهایی گفته‌اند. می‌گویند که این دو دربارهٔ زمان و کیفیت حملهٔ اول اختلاف نظر داشته‌اند. پس از آن که در اولین روز نبرد درگیری‌های مختصری در نیزار میان پیاده‌نظام ما و گردان سوارهٔ دشمن درگرفت و قدرت طرفین تا حدودی معلوم شد، شاهدخت معتقد بود که باید فوراً و با تمام قوا به دشمن حمله کنیم و در مقابل، شاهزاده می‌گفت که پیش‌قدم شدن در جنگی که پیروزی در آن قطعی نیست نشان حماقت است و عقیده داشت که باید دشمن را معطل کرد و در این حین نیروهای کمکی را از گوشه‌کنار پادشاهی به کمک طلبید. او را به دودلی و جبن محکوم کرده بودند اما ظاهراً امیران لشکر نیز با او هم‌نظر بوده‌اند چراکه هیچ‌کدام در خیانت شاهدخت با او همراه نشدند.

با رفتن شاهدخت، سپاه ما در آستانهٔ متلاشی شدن قرار داشت. شاهزاده خود را در چادرش حبس کرده بود و بیرون نمی‌آمد. تا یک هفته بعد که با جسمی لاغر و تکیده بیرون آمد و در شورای امیران حاضر شد. در آن شورا قرار بر این گذاشته شد که مکتوبی به شاه و ملکه بنویسند و آنچه را که واقع گردیده شرح کنند. ما تا اواسط پاییز صبر کردیم اما پاسخی نگرفتیم. در این مدت هیچ‌گونه درگیری‌ای میان دو سپاه رخ نداد. در واقع، هیچ نشانه‌ای حتی نبود که معلوم کند که سپاه دشمن هنوز در موضع قبلی خود مستقر است و میان سربازان ما این شایعه پخش شده بود که دشمن میدان را ترک کرده و جنگ پایان یافته است. برخی از امیران لشکر ما مکرراً به شاهزاده توصیه می‌کردند که گردانی کوچک را به قصد تجسس به آن سوی کوه که اردوگاه دشمن بود بفرستد اما شاهزاده قبول نمی‌کرد. علی‌رغم اختلاف نظر در این مورد و برخی مسائل دیگر، نهایتاً هیچ‌ یک از امیران ما به خود اجازه نمی‌دادند که بر رأی خود سماجت کنند. به این خاطر که شاهزاده، اگرچه بسیار اهل تعلل بود و آنگونه که از فرماندهان انتظار می‌رود در أخذ تصمیمات جسارت به خرج نمی‌داد، اما در نبوغ نظامی او هیچ‌کس شکی نداشت. او در جنگ‌های بسیاری هدایت لشکر ما را بر عهده داشت و به جز یک مرتبه، هیچ‌گاه شکست نخورده بود. پیروزی‌های پی‌درپی او باعث شده بود که لشکریان ما در همۀ امور از او متابعت کنند. البته که او بسیار فروتن بود و در کوچک‌ترین مسائل نیز عقیدۀ امیرانش را جویا می‌شد و آنان نیز آنچه را که در ذهن داشتند همواره در نهایت ادب بیان می‌کردند و ابداً بر رأی خود اصرار نمی‌ورزیدند. در واقع، شاهدخت سابق گویا تنها کسی بود که به آن صورت وهن‌آمیز با شاهزاده مخالفت کرد و او را بزدل خواند و نهایتاً چنان مصیبتی به بار آورد.

وقتی پاییز به انتها رسیده بود، ما تقریباً از رسیدن نامۀ شاه و ملکه قطع امید کردیم. به پیشنهاد یکی از امیران، تصمیم بر این شد که سفیری به سوی جماعت مارگیران بفرستیم و از ایشان تقاضای کمک کنیم. شاهزاده مرا، که حاجب مخصوص او هستم، به عنوان سفیر خود انتخاب کرد. و به این ترتیب من از اردوگاه بیرون آمدم به سوی دژ مارگیران به راه افتادم که در کوهستان شمال واقع است.

مارگیران نامی است که گروهی از مستشاران نظامی به خود داده‌اند. دربارۀ نام آن‌ها اقوال مختلفی هست. برخی می‌گویند که اولین حضور جدی آن‌ها به سال اژدها برمی‌گردد و مربوط است به مجادلۀ مردم ایروم با اژدهای درۀ زرد؛ و گویا بعد از آنکه با راهنمایی‌های آن‌ها اژدها را سربریدند، شهرت این جماعت در تمام ولایات پیچید و به مارگیران شهره شدند. عقیدۀ دیگر این است که دلیل شهرت این جماعت و وجه تسمیۀ آن‌ها حضورشان در نبردی بوده است که صد و شصت و شش سال پیش میان دو ولایت اَریسه و شربون درگرفت. این جماعت به عنوان مستشار در لشکر اَریسه خدمت می‌کرده‌اند و از آنجا که بر پرچم‌های شربونیان نشان مار منقوش بوده است، بعد از پیروزی ولایت اَریسه این جماعت به مارگیران شهرت یافته‌اند. گویا در ابتدا هر ولایت مستشاران مخصوص خود را داشته است. و یک وقت مستشاران نظامی ولایات مختلف به یکدیگر پیوستند و گروهی مستقل تشکیل دادند که در خدمت هیچ کدام از ولایات نیست. مارگیران تا به امروز به این اصل، یعنی بی‌طرفی، وفادار مانده‌اند و در ازای پول در نبردهای مختلف، اعم از نبردهای میان ولایات و ایضاً خرده‌درگیری‌های میان خاندان‌های کوچک‌تر، حاضر می‌شوند و فرماندهان را در امور نظامی راهنمایی می‌کنند.

بعد سه روز به دژ مارگیران رسیدم. از من پذیرایی حقیرانه‌ای کردند و در اتاق مشتریان جایی به جهت اقامت برایم فراهم آوردند. من به محض ورود، پس از استراحتی کوتاه، به خادم مهمانسرا گفتم که وضعیت میدان جنگ خطرناک است و باید هرچه سریعتر مذاکره را آغاز کنم. و او با طمأنینه‌ای بخصوص، هر بار تأکید می‌کرد که در کار مستشاری هیچ تعجیلی نباید کرد و با لحن آزاردهنده‌ای می‌گفت که اگر فرصت کافی ندارید بهتر است به فکر چاره‌ای دیگر باشید. محض همین، قریب به یک ماه در مهمانسرای محقر مارگیران معطل ماندم. نهایتاً با پادرمیانی یکی از مستشاران که اهل ولایت ما بود، توانستم با سرکردۀ مارگیران، که او را پدر کوچک می‌خوانند، ملاقات کنم و بعد از گفتگویی نسبتاً کوتاه با او قرارداد بستم.  موارد اختلاف اندک بود. من مایل بودم که بخشی از غنایم جنگی را به عنوان مزد مستشاران پیشنهاد کنم اما پدر کوچک، که مرد بسیار سرسختی بود، زیر بار نمی‌رفت و نهایتاً قرار بر این شد که حق‌الزحمۀ مستشاران را در آخرین روز هر فصل به دژ مارگیران بفرستیم. از موارد دیگری که در قرارداد ما گنجانده شد یکی آن بود که مارگیران در مورد نتیجۀ جنگ هیچ‌گونه مسئولیتی نداشته باشند و دیگر آنکه اجازه داشته باشند که مسائل مربوط به جنگ را، که احیاناً شامل اطلاعات محرمانۀ سپاه ما نیز می‌شد، به منظور مشاوره و کسب تکلیف، به دژ مارگیران مخابره کنند. در مقابل مارگیران نیز متعهد شدند که تا معلوم شدن نتیجۀ جنگ به سپاه ما و به مشخصاً به شخص شاهزاده وفادار بمانند. پدر کوچک پس از کسب اطلاع از چند و چون مجادله و وضعیت اقلیمی میدان جنگ و بعد از پرسیدن سؤالاتی نسبتاً نامربوط راجع به فرمانده سپاه ما، یعنی شاهزاده، گروهی پنج نفره از مارگیران تشکیل داد و همراه من روانه کرد.

مسیری را که من به تنهایی در سه روز طی کرده بودم، با مارگیران ظرف یک هفته سپری کردیم. روز اول حضور مارگیران در لشکرگاه ما صرف برپایی خیمۀ مخصوص شد. بالای خیمه، در گوشۀ سمت راست، پنج بالش مورب چیدند که جای مارگیران بود و در ضلع سمت چپ خیمه یک بستر و دو بالش گذاشتند که یکی جای شاهزاده بود و آن یکی جای ملازمی بود که شاهزاده می‌توانست همراه خود به مجالس مارگیری بیاورد. و او از سر لطفی که به من داشت و شاید بدان سبب که من خادم شخص او بودم و مقام نظامی نداشتم، در تمام مجالس مرا در کنار خود می‌نشاند.

مجلس اول در غروب دوازدهمین روز از آخرین ماه پاییز برگزار شد. مارگیران از شاهزاده خواستند که خود را معرفی کند و نام خود را بگوید و بگوید که فرزند کیست و بگوید که از کدام ولایت است و آن ولایت چه‌گونه جایی است و این نخستین سؤال مارگیران اسباب تعجب من گردید. چراکه در سرزمین ما به سختی می‌توان کسی را یافت که شاهزاده را و پدرش را نشناسد و نام ولایت ما را نشنیده باشد و از چند و چون آن بی‌خبر باشد. شاهزاده البته با متانت مخصوص خود، بی آنکه چون و چرا کند، به سؤال مارگیران پاسخ داد و نام خود را و سپس نام پدر و مادر خود را گفت و گفت که ولی عهد و سرلشکر ولایت لوحام است و آن بندری است که در جنوب سرزمین ما قرار دارد و آب و هوایی مرطوب و گرم دارد و خاکش شور است و به همین خاطر زراعت در آن ناممکن است و گفت که مردم ولایت ما کارشان زورق‌رانی در دریاست و علاوه بر صید ماهی و مروارید، به تجارت با جزایر سفلی مشغول اند و به همین خاطر مردان ولایت ما عموماً در سفرند و محض همین، لشکر ما هیچ‌گاه نمی‌تواند با تمام قوای خود در میدان حاضر شود و به همین خاطر به تعویق انداختن جنگ به معنی بازگشت کشتی‌ها و پیوستن نیروی تازه است. و دیگر آن که بخش معتنابهی از مردم ما را عشایر چادرنشین تشکیل می‌دهند و اینان نیز همواره در سفرند و گاهی در خط ساحلی کوچ می‌کنند و گاهی با قایق‌های خود به جزایر اطراف می‌روند و از آنجا که برخی جزایر چشمه‌های آب شیرین و خاک نسبتاً حاصل‌خیزی دارند، یک فصل تمام را در آن جزایر به زراعت می‌پردازند و سپس با محصولاتشان به لوحام بازمی‌گردند. و از آنجا که بخش عمدۀ نیروی رزمی ما از همین عشایر تشکیل شده است، کوچ‌های نامنظم و همیشگی آن‌ها باعث می‌شود که جمع کردن تمام لشکر در بزنگاه‌های ضروری تقریباً ناممکن باشد.

به نظر می‌رسید که شاهزاده خودش را در یک محاکمۀ همیشگی می‌دید. پاسخی که او به پرسش مارگیران داد از یک جا به بعد ربط چندانی به سؤال نداشت. این مسئله از نظر مارگیران نیز مخفی نماند. چراکه مجلس بعد را با همان مطلب آغاز کردند. شاهزاده در جواب، به ماجرای اختلاف با خواهرش را به تفصیل برای مارگیران شرح داد. از آنجا که این مسئله احیاناً جزو اسرار نظامی محسوب می‌شد، من انتظار نداشتم که شاهزاده به آن سرعت آن را در حضور مارگیران فاش کند. اما به هر ترتیب، من در آن مجلس خبردار شدم که آنچه دربارۀ خیانت شاهدخت می‌گفتند صحت داشته است. شاهزاده گفت که «شاهدخت پیش از این در هیچ‌ جنگی حضور نداشته است و محض همین، به چیزی جز پیروزی فوری و بازگشت به لوحام نمی‌اندیشید و مدام می‌گفت که تا تابستان تمام نشده باید وضعیت این جنگ را معلوم کرد. من تمام ملاحظاتی را که در نظر داشتم و پاره‌ای از آن را بر شما شرح کردم، به او نیز گفته بودم. اما شاهدخت گویی متوجه نبود که فرماندۀ همان لشکری است که من فرماندۀ آن هستم و اهل همان ولایتی است که من اهل آن هستم. و از آن چه که من از آن میترسیدم نمی‌ترسید. شاهدخت جز پیروزی به هیچ‌ چیز دیگری نمی‌اندیشید.» مارگیران پرسیدند «و شاهزاده چه؟ به گمان ما حضرتعالی بیش از آن که میل به پیروزی داشته بوده باشید از شکست واهمه داشته‌اید.» شاهزاده تصدیق کرد. مارگیران گفتند «و تا آنجا که ما مطلعیم، حضرتعالی در هیچ جنگی شکست نخورده‌اید.» شاهزاده گفت «به جز یک مرتبه.»

راجع به آن مرتبه، در مجلس بعد شاهزاده شرح مبسوطی داد «و آن اولین جنگ من بود و هفت سال پیش واقع گردید، یعنی سالی که ولایت عهد به من سپرده شد. به همین مناسبت از طرف مادرم مأموریتی به من محول گردید. من وظیفه یافتم که هدایایی را از جمله خنجر عقیق‌نشان ملکه به همراه نامه‌ای که حاوی کلمات مودت بود به ولایت ویزال ببرم. و همان‌طور که مطلعید آن ولایت در شرقی‌ترین نقطۀ سرزمین ما واقع است و از آنجا که خویشان مادرم بر آن حکم‌ می‌رانند، متحد اصلی‌ ما محسوب می‌شود. من وظیفه یافته بودم که به بهانۀ رساندن هدایا و پیغام، همراه با سپاهی پنج هزار نفره از لوحام خارج شوم و به این ترتیب، خود را به عنوان ولی‌عهد لوحام به سایر ولایات بشناسانم. نبرد در دامنۀ کوه‌های ویزال واقع شد، یعنی زمانی که ما تقریباً به مقصد خود رسیده بودیم. ظهر بود و سربازان من خسته و بی‌رمق بودند. از آنجا که مقصد نزدیک بود، من تصمیم گرفتم که به جای اردو زدن، به مسیر ادامه دهم. درآنجا من سیاهۀ جماعتی را از دور دیدم. هزار نفر از مردانم را جدا کردم و به قصد تجسس به آن سمت راهی شدم و این اشتباه مهلک من بود. سیاهه هی دور و دورتر می‌شد و من بیش از آنکه مراقب خودم و سربازانم باشم، کنجکاو بودم که سر از کار آن جماعت درآورم و به دنبالشان ‌رفتم و عاقبت در درهای شبیخون خوردم. مشخص بود که به کمین ما نشسته بودند. از اطراف دره، از پشت سنگها و درختان بیرون آمدند و تیربارانمان کردند. هیچکس تا به امروز نفهمیده است که آن سپاه متعلق به کدام ولایت بود. بر پرچم‌های زرد رنگشان نقش خوشۀ گندم بود و این نشان هیچ کدام از ولایات نیست. سربازان دشمن بسیار بلندقامت بودند و دهان‌هایشان را با پارچه‌هایی سیاه پوشانده بودند. به طرز غریبی همگی سربازانشان شبیه و یک‌شکل بودند و نمی‌شد از هم تشخیصشان داد. صورت‌هایی استخوانی و رنگ‌پریده داشتند و چشم‌هایی درشت و غضبناک. همگی سرهایشان را تراشیده بودند و هیچ معلوم نبود که زن اند یا مرد. از دو طرف بر ما تیر می‌ریختند و سوارانشان از وسط دره، از روبرو به ما حمله‌ور شدند. در آن درۀ تنگ نیزه‌های ما به هیچ کاری نمی‌آمدند و ما از سه طرف در محاصره بودیم. من سریعاً فرمان عقب‌نشینی دادم. اما تنها چند نفر از ما از آن مهلکه جان به در بردیم و وقتی که برگشتیم، از تتمۀ لشکر ما جز کوهی از جنازه باقی نمانده بود. و نخستین نبرد من به چنین شکست خجالت‌آوری ختم شد.» مارگیران گفتند «و شما بعد از آن دیگر به دنبال هیچ سیاهی‌ای به راه نیفتادید؟» شاهزاده گفت «بله. و پا به هیچ میدانی نگذاشتم مگر آنکه آن را از پیش از آن خودم کرده باشم. و فهمیدم که میدان مجادله جای کنجکاوی من نیست.»

در مجلس بعد، شاهزاده پیش از آنکه از او چیزی بپرسند، خود شروع به سخن گفتن کرد «شاهدخت از من کم سن و سال‌تر است. او را به پیشنهاد خود من به فرماندهی سپاه ما گذاشته بودند. اما او متوجه نبود که این نبرد جای مشق اوست. مسئولیت این جنگ به هر حال با من بود و هیچ‌کس او را بابت شکست احتمالی توبیخ نمی‌کرد. اما او گویی که با ما غریبه بود. گویی که فقط می‌خواست پیروز جنگ باشد. گویی که پیروزی خود را چیزی جدای از پیروزی لوحام می‌دید. و چنانکه مستحضرید به سادگی سپاه ما را و ما را که می‌پنداشتیم خانوادۀ او هستیم رها کرد و به دشمن پیوست.» شاهزاده قدری پریشان حال بود. من که کنار او نشسته بودم، می‌دیدم که قدری به خود می‌لرزد. ساکت شده بود و سر به زیر انداخته بود. بعد از مکثی نسبتاً طولانی، مارگیران گفتند «ممکن است دربارۀ شاهدخت و اینکه چه‌گونه فردی بوده است توضیحی بدهید؟» شاهزاده گفت «او خواهرم بود، البته به عقیدۀ من.» مارگیران گفتند «بله. البته. اگر ممکن است ظاهر ایشان را توصیف کنید.» شاهزاده گفت «او قد بلندی داشت. چنانکه گاهی وقتی که در کنار من می‌ایستاد به نظر می‌رسید که بلندقامت‌تر از من است. و چهره‌ای گندمگون داشت و موی کوتاه روشن. و ابروهایی به رنگموهایش، و پرپشت. دیگر چه بگویم؟» مارگیران گفتند «کافی است.» شاهزاده آشکارا بر خود می‌لرزید. اجازه خواست و به سرعت از مجلس بیرون رفت. من که بارها شاهدخت را دیده بودم، از آنچه که شاهزاده گفته بود متعجب شدم. مارگیران که احتمالاً آثار تعجب را در من دیده بودند، گفتند «آیا شما مایلید که چیزی بگویید؟» من گفتم «البته که حضور من در این مجلس صرفاً به قصد ملازمت شاهزاده است و نشانۀ لطف ایشان. اما از آنجا که من نیز شاهدخت را به کرّات دیده‌ام، اگر درست دیده باشم، به گمانم آنچه که دیده‌ام با آنچه که شاهزاده گفتند قدری مغایر است. ایشان فردی متوسط‌القامت بودند و قدشان ابداً از شاهزاده بلندتر نمی‌نمود. دیگر آنکه موهایی بلند و سیاه داشتند و ابروهایشان نیز برخلاف آنچه که شاهزاده فرمودند به نسبت کم‌پشت بود.»

مجلس بعد نیز با پرسش شاهزاده آغاز شد. شاهزاده از مارگیران راجع به پرچم‌های گندم‌نشان پرسید و می‌خواست بداند که آیا ممکن است آن پرچم‌ها نشان مخفی یکی از ولایات باشند یا نه. مارگیران در جواب گفتند «فرض بفرمائید که ما از هویت آن سربازان مطلع باشیم و بدانیم که از کدام ولایت بوده‌اند، در آن صورت نیز این مسئله از اسرار نظامی آن ولایت محسوب می‌شود و چنانکه مطلعید ما مجاز نیستیم که در این باره چیزی بگوییم. اما در عوض، مایلیم بدانیم که شما این سؤال را به چه منظور می‌پرسید؟ آیا کنجکاوی شما راجع به آن سپاه هنوز برطرف نشده است؟» شاهزاده که قدری مضطرب شده بود گفت «به هیچ وجه. و البته که از سر کنجکاوی نمی‌پرسم. آنچه رفته است رفته است. اما مسئله این است که روابط لوحام با تمام ولایات روشن است. ما می‌دانیم که با چه کسی دوستیم و با چه کسی دشمنیم. آنچه در رابطه با آن سپاه احیاناً مهم باشد این است که ما دشمنی داریم که نمی‌شناسیمش. و این مسئله ممکن است در جنگ پیش رو نیز بی‌اهمیت نباشد.» مارگیران پاسخی ندادند. و بعد از وقفهای کوتاه گفتند «آیا شما تا به حال به این گمان افتاده‌اید که خواهرتان ممکن است از اساس طرف دشمن بوده باشد و احیاناً مایل بوده باشد که با ترغیب شما به آغاز جنگ، شما را و سربازانتان را به قتلگاه بفرستد؟» شاهزاده به تندی پاسخ داد «به هیچ وجه. او صرفاً نادان و سبکسر بود. در مجادله‌ای که تابستان سال گذشته میان ما و سپاه دشمن درگرفت من متوجه شدم که بخش قابل توجهی از توان رزمی دشمن را ارابه‌هایشان تشکیل می‌دهند. و چنانکه شما نیز مطلعید سربازان ما، اعم از سوار و پیاده، اکثراً نیزه‌زن‌اند. نیزه‌های ما درواقع به منظور مقابله با سواره‌نظام ساخته می‌شوند. به همین خاطر، باید سبک و بلند باشند تا با رماندن اسب‌ها، صفوف سواره‌نظام را به هم بریزند. به همین خاطر، من بیم آن را داشتم که نیزه‌های ما در صورت درگیری با ارابه‌ها بشکنند. و قصد داشتم که راجع به ارابه‌های دشمن اطلاع بیشتری کسب کنم و در صورت لزوم نیزه‌هایی مناسب مقابله با ارابه‌ها فراهم کنم. من این مسئله را با شاهدخت نیز مطرح کردم. اما در جواب فقط می‌گفت که تکلیف جنگ باید تا پایان تابستان معلوم شود. تنها توجیه او این بود که با شروع پاییز و سرد شدن هوا وضعیت اردوگاه دشوار خواهد بود. چنانکه شما نیز احتمالاً تأیید می‌کنید، او مطلقاً راجع به امور نظام آگاهی‌ای نداشت. و از آنجا که خود را همتراز من می‌دانست، گمان می‌کرد که با پذیرفتن نظر من، در فرماندهی او شائبه‌ای ایجاد می‌شود.» مارگیران پرسیدند «درگیری میان شما و سپاه دشمن قریب‌الوقوع است. اگر در روز نبرد شاهدخت را در میدان مقابل خود ببینید، آیا مایلید که با او درگیر شوید و اگر فرصت کشتن او را پیدا کنید، چنین خواهید کرد یا نه؟» شاهزاده گفت «این تماماً بستگی به رفتار او دارد. در چشم من، او هنوز خواهری عجول است و من هنوز او را دشمن خود نمی‌دانم. اگر او بر دشمنی خود اصرار کند، و اگر نخواهد که دختر لوحام باشد، به ناچار مجبورم که با او مانند دیگر دشمنان لوحام رفتار کنم.» شاهزاده پاسخ مارگیران را به نرمی داده بود و احتمالاً مارگیران نیز متوجه مراد او نشده بودند. اما من که بارها شاهزاده را در جنگ‌ها مشایعت کرده‌ام و چهرۀ او را هنگامی که در میانۀ میدان فریاد می‌کشد «پسران دریا، بر دشمنان لوحام بتازید» بارها دیده‌ام، از سرنوشتی که در انتظار خاندان پادشاه بود بر خود لرزیدم. در واقع، «دشمنان لوحام» کلام مخصوص شاهزاده بود و آن را فقط و فقط در میانۀ میدان، به قصد تهییج مردانش به کار می‌برد. شاهزاده بر خلاف آنچه که در ظاهر می‌نمود، و بر خلاف نرمی‌ای که در سیاست از خود نشان می‌داد، در کار جنگ سبعیتی هولناک داشت. او اگرچه که عموماً فردی‌ آرام و مصلحت‌جو بود و نشانی از پرخاشگری‌های معمول جنگ‌سالاران ابداً در او پیدا نمی‌شد، اما در وقت نبرد درنده‌خویی عجیبی داشت. عادت داشت که بر جنازه‌های دشمن اسب بدواند و اسیران را مثله و یا معلول کند و به ولایتشان بفرستد و اگر فرماندهان دشمن را به اسیری می‌گرفت، تحت هیچ شرایطی و حتی در ازای مبالغ بسیار آزادشان نمی‌کرد و خوش داشت که در مقابل چشم سربازانش به طرزهای وحشیانه‌ای اعدامشان کند و مراسم اعدامی که برپا می‌کرد گاهی تا یک روز کامل به طول می‌انجامیدند.

در میانۀ زمستان پیکی از سپاه دشمن به سوی ما آمد. پیک حامل نامه‌ای بود. و بعد از نخستین درگیری که در تابستان رخ داد، این نخستین خبری بود که از دشمن می‌رسید. در حضور امیران، پیک دشمن نامه را به شاهزاده داد و شاهزاده نامه را در حضور همۀ ما قرائت کرد. آنچه در نامه نوشته شده بود عجیب و قدری مضحک بود. نوشته بودند که وضعیت سپاهشان بسیار آشفته است و از طرفی نگرانی‌هایی نیز در داخل مرزهایشان به وجود آمده است (چنین اعترافی در میانۀ جنگ البته بسیار غریب است) و نوشته بودند که می‌توان جنگ را ادامه داد و البته می‌توان هم دست از مخاصمه برداشت. شاهزاده در حضور پیک گفت که به این نامۀ سفیهانه پاسخی نخواهد داد و نامه را به پیک داد و او را مرخص کرد. من انتظار داشتم که شاهزاده احوال خواهرش را از پیک جویا شود. اما چیزی در این باره نپرسید.

در همان هفته، گروهی از عشایر لوحام به ما پیوستند و حضور آن‌ها در اردوگاه روحیۀ شکستۀ سربازان ما را تا حدودی بهبود بخشید.

در مجلس بعدی، شاهزاده اخبار تازه را به مارگیران داد و خصوصاً راجع به نامۀ دشمن نظرشان را جویا شد. مارگیران گفتند «به نظر می‌رسد که دشمن شما مایل است کنجکاوی شما را برانگیزد و منتظر اقدام شماست.» شاهزاده گفت «بله و این تقریباً بدیهی است. و من نیز به همین خاطر پاسخی ندادم. و البته که شما می‌دانید که من بیش از هرکسی مشتاق صلحم. و اگر دشمن به جای این پیغام دوپهلو، به صراحت تقاضای صلح کرده بود، من از خون سربازانم و از خیانت خواهرم می‌گذشتم و با پای پیاده و بدون سلاح با کلام مودت به لشکرگاهشان می‌رفتم. اما ظاهراً دشمن ما قصد بازی دارد. و به عقیدۀ من، میدان مجادله جای چنین بازی‌های کودکانه‌ای نیست.» مارگیران پرسیدند «آیا با پیوستن عشایر و تقویت نیروی رزمیتان قصد ندارید که حمله را آغاز کنید؟» شاهزاده پاسخ داد «به هیچ وجه.» مارگیران گفتند «آیا این همان چیزی نیست که شما منتظرش بودید؟ شما پیشتر گفته بودید که مایل به آغاز حمله نیستید و قصد دارید تا رسیدن قوای تازه منتظر بمانید.» شاهزاده گفت «بله، و این حدوداً همان چیزی است که من گفته‌ام. اما واقعیت این است که من چندان به پیوستن نیروهای تازه خوشبین نیستم. البته که حضور عشایر در اردوگاه ما مایۀ دلگرمی است و من در روزهای گذشته به طرز شایسته‌ای از ایشان استقبال کرده‌ام. اما اگر که شما قدری با اوضاع داخلی ما در لوحام آشنا باشید، که حتماً هستید، به من حق می‌دهید که در این باره خوشبین نباشم. نیروی نظامی ما، چنانکه پیشتر نیز عرض کرده‌ام، از دو بخش تشکیل شده است. بخشی از سربازان ما ساکنان شهر لوحام اند و اینان مشخصاً به خاندان شاهی وفادارند. در عوض، بخش دیگر سپاه ما، یعنی عشایر، لزوماً به خاندان ما وفادار نیستند و در ازای امتیازات مختلفی که از دربار لوحام می‌گیرند در مجادلات ما حاضر می‌شوند. من بسیار مایل بودم که در این جنگ پیش رو، صرفاً متکی به دستۀ اول باشم. اما کج‌بختانه خیانت شاهدخت ما را به نیروی عشایر نیازمند کرده است. و آنان به خوبی به این مسئله واقف‌اند. و من به همین خاطر، کماکان مایلم که از جنگ اجتناب کنم و منتظر وقایع تازه بمانم.» مارگیران گفتند «شما به خواهرتان گفته بودید که منتظر رسیدن قوای کمکی‌ اید و حالا که قوای کمکی رسیده‌اند، می‌گویید که منتظر وقایع تازه اید و به گمان ما منظور شما از وقایع تازه اخباری است که احیاناً ممکن است از جانب خواهرتان به شما برسد.» شاهزاده گفت «همین‌طور است.» مارگیران گفتند «شما به عنوان یک فرمانده نظامی، به گمان ما، از کار جنگ کراهت دارید و آرزو دارید که هیچ‌گاه در هیچ جنگی حاضر نمی‌شدید.» شاهزاده گفت «بله. همین‌طور است. و این البته قدری بدیهی است.» مارگیران گفتند «آیا شما واقعاً مایلید که هیچ جنگی حاضر نشوید؟» شاهزاده گفت «خیر. برای کسی چون من، هیچ شادی‌ای بزرگتر از کسب افتخارات نظامی نیست. اما همیشه در هنگام مجادله، کسب چنین افتخاراتی در نظرم بیهوده و نالازم جلوه می‌کند. و اگر تا کنون در کار جنگ موفقیتی حاصل کرده‌ام، به همین خاطر است.»

و این آخرین مجلس ما با مارگیران بود. شاهزاده همان شب مرا به خیمۀ خود احضار کرد و از من خواست که آنچه از مزد مارگیران باقی مانده است به ایشان پرداخت کنم و سپس مرخصشان کنم و تا دژ مارگیران مشایعتشان کنم. روز بعد، من فرمان شاهزاده را به مارگیران ابلاغ کردم. مارگیران خواستند که شاهزاده شخصاً در خیمه‌شان حاضر شود و از ایشان بخواهد که اردوگاه را ترک کنند. شاهزاده پذیرفت و همان شب به خیمۀ مارگیران رفت و از طرف پدر و مادرش، بابت خدمات ارزنده‌ای که به لوحام کرده بودند سپاسگزاری کرد و از ایشان خواست که به دژ مارگیران برگردند. مارگیران گفتند «این البته حق شماست.» و بعد از ظهر آن روز من همراه جماعت مارگیران اردوگاه را ترک کردم و آن‌ها را تا دژ مارگیران همراهی کردم و سپس به اردوگاه بازگشتم.

_

با پایان زمستان احتمال وقوع جنگی تمام عیار میان ما و سپاه دشمن شدت گرفته بود. اگرچه هردو طرف کماکان از درگیری اجتناب می‌کردند، اما روزی نبود که نامه‌های تهدیدآمیز بین دو اردوگاه رد و بدل نشود. از آنجا که من به عنوان حاجب مخصوص اکثر اوقات در خیمۀ شاهزاده حاضر بودم، تقریباً در جریان تمام مکاتبات قرار می‌گرفتم. دشمن آشکارا تهدید به مقاتله می‌کرد و تهدید می‌کرد که با فیل‌هایش (که مشخص نبود که به واقع وجود داشته باشند) به اردوی ما یورش خواهد آورد. و دربارۀ شمار سربازانش مبالغات عجیبی می‌کرد. در مقابل، شاهزاده نامه‌های دشمن را با تحفظی چشمگیر پاسخ می‌داد، که البته از او غیر از این انتظار نمی‌رفت. او در نامه‌هایش، بیش از آنکه راجع به نیروی رزمی خود گزافه‌گویی کند، تهدیدات دشمن را به سخره می‌گرفت و بسیار مراقب بود که تهدیدی نکند مگر آنکه مطمئن باشد که آن را عین به عین در میدان مجادله به نمایش خواهد گذاشت و اگرچه به نظر می‌رسید که کاملاً آمادۀ نبرد است، در نامه‌هایش خود را چندان مشتاق جنگ نشان نمی‌داد. به گمان من، شاهزاده می‌پنداشت که غیر از فرماندهان دشمن، کسی و یا کسان دیگری نیز ممکن است نامه‌هایش را بخوانند و بنابراین، هنگام نوشتن ملاحظات بسیاری را در نظر می‌گرفت و بر خلاف دشمن، از رجزخوانی‌های معمول پرهیز می‌کرد.

با رفتن مارگیران، به نظر می‌رسید که نگرانی‌های پیشین شاهزاده برطرف شده‌اند. چنین می‌نمود که راجع‌ به کیفیت نیزه‌ها و وضعیت ارابه‌های دشمن دیگر تشویش چندانی ندارد و از یک وقت به بعد، به فراخواندن عشایر لوحام و دیگر متحدانش ادامه نداد. و به ندرت در مجلس امیران شرکت می‌کرد و بیشتر اوقاتش را در خیمه به استراحت، و یا به گشت و گذار در اطراف لشکرگاه می‌گذراند.

از اواسط بهار، درگیری‌های مختصری میان طرفین واقع گردید. هر از گاه، گردان‌های کوچکی با پرچم‌های دشمن به اردوی ما نزدیک می‌شدند و شاهزاده نیز به این حملات، به فراخور پاسخ می‌داد. و چند مرتبه نیز خود دسته‌هایی از سواره‌نظام را به سوی لشکرگاه دشمن فرستاد. این حملات شدت می‌گرفتند تا آنکه نهایتاً در پنجمین روز از ماه گذشته، پیک دشمن به اردوی ما آمد و اعلام کرد که ظهر فردا با تمام قوا در میدان حاضر خواهد شد. بعد از آنکه پیک دشمن اردوگاه را ترک کرد، شاهزاده امیرانش را احضار کرد و طرح جنگ را تمام و کمال به آنان ابلاغ کرد.

در ششمین روز از ماه گذشته، لباس رزم پوشیدیم و در دشتی که میان دو لشکرگاه قرار داشت صف کشیدیم. از فیل‌هایی که دشمن وعده داده بود، البته نشانی نبود. جنگ با پرتاب تیرهایی از دو طرف آغاز شد. در این مدت، من که کنار شاهزاده ایستاده بودم، می‌دیدم که با کنجکاوی چشم می‌گرداند. ظاهراً خبری از شاهدخت نبود. شاهزاده سه تن از سوارانش را به سوی لشکر دشمن فرستاد. سواران، بعد از آنکه دقایقی در اطراف لشکر دشمن چرخیدند، نزد شاهزاده برگشتند و در خفا به او چیزی گفتند. در آن وقت، شاهزاده، بی آنکه کلام مخصوص خود را بر زبان بیاورد، یک تنه به سوی لشکر دشمن تاخت. این حملۀ بی‌هنگام، اسباب تعجب ما شد چراکه در مجلس شب پیش، قرار بر این گذاشته شده بود که حمله را ابتدائاً فرمانده میسره آغاز کند. شاهزاده تنها به سپاه دشمن زد. گروهی از سواران ما، بی آنکه فرمانی گرفته باشند به شاهزاده پیوستند و بعد از درگیری‌ای کوتاه، همراه با شاهزاده به سرعت به سوی لشکر ما آمدند در مواضع خود مستقر شدند. بعد از آن، شاهزاده شیپور جنگ را نواخت و جنگ، مطابق نقشۀ ما آغاز شد. در روز نخست، هر دو طرف خسارات بسیاری دیدند. اما با غروب خورشید، جنگ بدون پیروزی یا شکست هیچ کدام از طرفین به پایان رسید و هر دو سپاه به اردوگاه خود بازگشتند.

از آن روز نزدیک به دو ماه می‌گذرد. در این دو ماه، جنگ بی‌وقفه در جریان بوده است. بعضی روزها پیروزی با ما بوده و گاهی نیز دشمن در برخی مواضع بر ما غلبه یافته است. اما نتیجۀ جنگ کماکان نامشخص است. سربازان و فرماندهان ما خسته و فرسوده‌اند اما هیچ‌کس دم از مصالحه نمی‌زند. همۀ ما تشنۀ جنگیدن‌ایم. هرچند که به نظر می‌رسد این جنگ هیچ‌گاه به پایان نخواهد رسید.

۰ نظر ۲۰ خرداد ۰۱ ، ۲۳:۰۲
عرفان پاپری دیانت

از رأس‌الکهنهٔ ولایت لوحام به بزرگ استان شمال

غرض از نوشتن این کلمات التماس یاری از شماست چراکه ذهن همهٔ ما در این باره -که عرض خواهد شد- به تاریکی کشیده است. اما شرح مسئلهٔ ما چنین است:
قریب به یک سال پیش از این، امیر ولایت ما از جسم منزه خود خلاصی یافت. شما با اعمال او آشنا بوده‌اید و دربارهٔ آداب‌دانی مثال‌زدنی او اطلاع کافی دارید. در ایام حکمرانی ایشان، کاهنان لوحام آسودگی تمام داشتند و او حقاً که در رعایت آداب مقدس از اسلاف خود بسیار خبره‌تر بود. من به دست خود چشم و دهان او را بستم و وی را همراه با خاتونش در دریاچه غرق کردیم و چهار پسر ایشان چنانکه مقرر بود ترک وطن کردند.
سپیدهٔ فردا همهٔ ما کهنه به همراه رئیسان دوازده بیت لوحام جلوی دروازه جمع بودیم. اولین کسی که به سوی لوحام آمد زن جوانی بود که تاجر بود و همراه با شترانش از دور پیدا شد. و به فرمان من بر طبل کوفتند و ما همه شادمان بودیم که لوحام صاحب ملکه‌ای شده‌ است. همهٔ ما تاریخ امیران را خوانده‌ایم و به خوبی مطلع بودیم که اسلاف امیر مرحوممان تا چه اندازه در رعایت آداب شاهی بی‌مبالات بوده‌اند و ایام سلطنت ایشان با چه نجاساتی همراه بوده است. بنابراین، وقتی که ملکهٔ آینده‌مان را دیدیم، در دل گفتیم که لوحام صاحب ملکه‌ای شده است که دورش بی‌گمان پرفروغ‌ترین ادوار خواهد بود و ایامش به برکت و طهارت خواهد گذشت. وقتی که از دروازه گذشت، رئیسان کرنش کردند و من به نمایندگی از یارانم کلید هیکل را نزد او بردم و برایش شرح دادم که اکنون شرعاً صاحب مملکت لوحام است و او -باور بفرمایید- بی‌ آنکه اندک تغیری در صورتش مشاهده شود و یا آنکه اظهار شگفتی‌‌ای بکند، کلید را از دست من گرفت و به ظرافت تمام- چنین ظرافتی را در کوشاترین طالبان کهانت نیز به ندرت می‌توان یافت- سر تکان داد. ما از شادی به خود لرزیدیم و گفتیم که خداوند محزون نجاسات لوحام را بر او بخشاییده است و ملکه‌مان را به سوی هیکل مشایعت کردیم. من در ضمن نشان دادن دهلیزهای هیکل، شرحی مبسوط از آداب مقدس شهریاری گفتم و دقایق مربوط به خواب و بیداری، چله‌های بهاری و زمستانی، رعایات سبعه و آداب پوشاک و ظرایف گفتار را یک به یک روشن ساختم. و او که به نظر می‌رسید از جزئی‌ترین امور نیز مطلع است، تشکر سردی کرد و سپس سوگند آب و نمک را جلوی چشم همهٔ ما به جا آورد. و ما سرنوشت خود را و حیثیت خداوند را به او سپردیم و به شهر برگشتیم. 
ابتدا امورات هیکل به پاکی تمام می‌گذشتند اما دو سه ماهی نگذشته بود که نجاسات از او ظاهر گردیدند. اول بار، یکی از کَهَنه وحشت‌زده نزد من آمد و فریاد می‌کشید «بد به حال ما و وای بر هیکل، که تازه عروسش بدو خیانت کرده است» و شرح داد که برای عرض مطلبی به هیکل رفته بوده است و ملکه را دیده بوده است که نه در مرگخانه بلکه در دهلیز اصلی خوابیده بوده است. من البته حرف او را جدی نگرفتم و حتی تهمت دروغ به او بستم. اما -از بخت سیاه لوخام- گزارش‌هایی که از هیکل به دست ما می‌رسید روز به روز صحت سخن آن کاهن را معلوم‌تر می‌کرد. خبر رسید که رعایت روز چهارم را شکسته و از روزنهٔ هیکل او را دیده‌اند. و باز گفتند که وقتی دم سحر به قصد سرکشی از شتران ملعونش به شهر آمده. من این همه را باور نمی‌کردم زیرا که به چشم ندیده بودم. اما عاقبت‌الأمر زهر بلا به جان من نیز رسید. یک روز که از قضا در ایام چله نیز بود، به جهت عرض گلایه‌های یارانم به دیدار ملکه رفتم. و او را در یکی از دهلیزهای هیکل، در حالتی یافتم که یقین دارم تا زنده‌ام چشمانم از آن خلاصی نخواهند یافت. دیدم که با لباس ملون، به فجیع‌ترین وضعی روی زمین مقدس نشسته است و از خوراک آدمیان می‌خورد و چنان مشغول خوردن بود که متوجه آمدن من نشد. و هنگامی که حضور مرا حس کرد، سر از تشت غذا برداشت و با دست‌های چربش دهنش را پاک کرد و مات و مبهوت، به احمقانه‌ترین وضعی به من زل زد. من فریاد کشیدم «وای بر داماد» و گریان خود را به بیت‌الکهنه رساندم و اگر تسلی یارانم نبود بی‌شک در این محنت خود را از کدورت تن رها ساخته بودم. 
واقعه چنین بود که بر شما ذکر شد و ما در این ایام بلا، حزن خداوند را بیش از همیشه دریافته‌ایم. برخی می‌گویند که باید عروس و داماد را همراه هم به آتش کشید. دیگران به درستی اشکال کرده‌اند که عمل آتش را وقتی می‌توان جاری کرد که در ایام حیات سوگند شهریاری شکسته نشده باشد و در وضع فعلی ما چنین حکمی جفا در حق داماد خواهد بود. نهایتاً همهٔ کهنه بر این قول متفق شده‌اند که باید ملکه را مثله کرد و به جراحات بسیار مقتول ساخت و خونش را بر صحن هیکل، که دامن داماد باشد، ریخت. اگرچه که شرعاً اشکالی به این رأی وارد نیست، اما من با یارانم مخالفت کرده‌ام و به ایشان گفته‌ام که این کار جسم عروس را آشکارتر و اندوه شما را عظیم‌تر خواهد ساخت.

محض همین، ما اجرای حکم را تا رسیدن مکتوب شما به تعویق انداخته‌ایم. بفرمایید که چارهٔ لوحام چیست و او را از این غم نجاتی خواهد بود یا نه. نهایتا‌ً اگر چاره‌ای جز «حکم حصار» مفروض نیست، از ندیمان خود کسانی را به یاری ما بفرستید.
کهنۀ لوحام همیشه به هدایت‌های بزرگِ شمال متبرک بوده‌اند و اگر در آینده نیز حیاتی باشد، حق بندگی را تماماً به جا خواهند آورد. 

پیروز باد آن محزون که در نمک مدفون است.

۰ نظر ۰۷ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۸:۳۷
عرفان پاپری دیانت


در ایامی که در زیرزمین خانهٔ پدری‌ محبوس بودم، یک شب، وقت نعوظ آسمان، دیدم که ذهنم ترک برداشته و به حال تهوع افتاده‌ام. غلامم را صدا کردم و از او خواستم یک تشت آب بیاورد و یک قاشق عسل. با آن هیبت نفرت‌انگیزش توی چهارچوب در پیدا شد، با یک ظرف عسل در دست راستش و یک کارد و یک رشته نخ توی دست چپش. پوزخندی زد و گفت «آقا، باران به تازگی بند آمده و  مع‌الأسف هیچ آبی در بساط ما نیست.» من وحشت کردم و جیغ کشیدم و گفتم که «برو توی صحرا بایست تا من بیایم و اعدامت کنم.» و رفت و توی صحرا ایستاد. بهار بود و هوا خنک بود. به درخت سپیدار بستمش و اعدامش کردم. دیدم که از دست راستش عسل می‌چکد. انگشت‌هایش را مکیدم و بر زمین افتادم و خوابم برد. بیدار که شدم پاییز بود و من بالاپوشم را در محبسم جا گذاشته بودم. چشم باز کردم و دیدم که غلامم نیست. لاجرم به دنبال او گشتم. و هنوز عقبش می‌گردم. گوشه‌گوشهٔ صحرا را گشته‌ام و سر و ریشم سفید شده و پیدایش نکرده‌ام. و خیال می‌کنم که به واقع عمر خودم را در این عمل بیهوده تباه کرده‌ام.

 

During the time that I was imprisoned in the basement of my paternal mansion, once the sky was fully erected, I figured out that my mind had been cracked, and felt nauseous. So, I called my slave, asking for a laver of water and a spoonful of honey. With his nasty appearance, he showed up in the door frame. In his right hand, he had a jar of honey, and a dagger and a string of yarn in his left. He grinned and said, "My lord, the rain has just stopped and I'm afraid there is no water left." I was terrified, screaming "Go and wait for me on the plain. So that I will come and execute you." Thus, he went off and took a position somewhere on the plain. It was spring and the weather was cool. I tied him to a poplar tree and executed him. Then I saw honey dripping from his right hand. I approached his hanging body and licked his fingers. All of a sudden, I tumbled on the ground and fell into a deep sleep. When I woke up, it was autumn and I had left my coat in my prison. I opened my eyes and realized that my slave was not there. Inevitably, I started searching the plain to find him and I'm still searching. I have explored every single side of the plain. My hair and beard are turned white and I have not found him yet. And I think that I have indeed wasted my lifetime in this vain pilgrimage.

۰ نظر ۳۱ فروردين ۰۱ ، ۱۱:۵۵
عرفان پاپری دیانت

فرض کنید که یک نفری باشد که از دماغِ جماعت کراهتش بگیرد و هر صاحب دماغی در نظرش حقیر جلوه کند. چنین مار بخت‌برگشته‌ای عمر پر از تألم خود را باید در پونه‌زار سپری کند. تصور کنید در حالی که دارید با او صحبت می‌کنید غالباً تمرکز او معطوف به این است که نگاهش را از صورت شما فراری دهد. زیرا به محض آنکه چشمش به دماغ شما بیفتد، و این واقعیت به او یادآوری شود که به هر حال روی صورت شما دماغی هست، فی‌الحظه در نظر او از هر اعتباری که دارید ساقط می‌شوید و در نظر او بدل می‌شوید به پست‌ترین نوع موجود. در نظر او به مادون آدمیزاد، به مطیع‌ترین و بی‌اراده‌ترین گونۀ حیوان تبدیل می‌شوید. و باز به یادش می‌آید که اگر شما حیوان هم بودید، او از خوردن گوشت شما اکراه داشت چراکه شما در هیئت حیوان نیز روی صورت نافرهیخته‌تان، حکماً دماغی داشتید. و تصور اینکه به هر دلیلی، مجبور شود یا مجبورش کنند که از گوشت شما -حیوانِ دماغ‌دار- بخورد، او را به حال تهوع‌ می‌اندازد. البته گمان نکنید که او آدم قسی‌القلبی است یا مثلاً چیزی از تناسب و زیبایی و اعتدال و این جور چیزها حالی‌اش نمی‌شود. نه اتفاقاً او همیشه در سر خود به چیزهای خیلی زیبا فکر می‌کند. و در این کار علی‌القاعده بسیار ورزیده است چراکه در تمام عمر خود در محاصرۀ کریه‌ترین صورت‌ها بوده است و همیشه مجبور بوده آنچه را که باید از صورت این و آن انتزاع کند. قابل تصور است که او چه حظی از تصور صورت مثله‌شدۀ شما می‌برد. آرزوی او این است که بتواند فی‌الحظه صورت شما را برایتان جراحی کند و شما را از شر زائده‌ی خرطوم‌مانندی که روی صورتتان دارید خلاص کند. و با چنین صورت تطهیرشده‌ای، در چشم او زیباترین جنبندگان می‌شدید. 

این مسئله دیگر البته گفتن ندارد و شما -خوانندۀ زیرک- حتماً تا الآن متوجه شده‌اید که این شخص مورد بحث از دماغ خودش خیلی هم خوشش می‌آید. و ساعت‌های بسیاری را در آینه به دماغ خودش زل می‌زند. یک دماغ زیبا و خوش‌تراش، درست وسط صورتش، در مناسب‌ترین محل، به دقیق‌ترین وجهی قرار گرفته است. غریب و آشنا همواره به او گفته‌اند که دماغ زیبایی دارد. بارها پیش آمده که از او اجازه گرفته‌اند تا یک لحظۀ کوتاه به دماغش دست بزنند. و او همیشه در حالی که داشته از خشم به خودش می‌لرزیده، بسیار فروتنانه اجازه داده است و بابت نظر لطفی که به دماغ او داشته‌اند تشکر مفصلی کرده است. اما همیشه اندکی بعد، به طرزی که کسی متوجه نشود، انگشت‌های خودش را به حالت مسح‌کردن روی دماغش کشیده است تا صورت آشوب‌زده‌اش را به حالت اولیۀ خود بازگرداند. 

۰ نظر ۲۱ اسفند ۰۰ ، ۱۲:۴۰
عرفان پاپری دیانت

خوب سعی می‌کنم منظور را این‌طوری جمع و جور کنم:

 

یک وقتی یک بچه‌گدایی بود. و یا شاید هم به واقع گدا نبود و مثلاً با همسن‌ و سال‌هایش قرار گذاشته بودند که محض تفریح و مسخرگی گدابازی کنند. علی‌ای‌حال، بچۀ مورد بحث خود را در شکل و شمایل گدایان به رهگذری رساند که به نظر محتشم می‌رسید و لابد دست و دل‌باز. رفت و خود را انداخت جلوی پای عابر و شروع کرد به طرز اغراق‌شده‌ای جزع فزع کردن (و همین اغراقِ او در لابه کردن این احتمال را برجسته‌تر می‌کند که این گدایی کردن اساساً از سرِ بازی‌ و تفریح بوده و شخص مورد بحث از آداب و فنون و از حساب و کتاب گدایی هیچ سر در نمی‌آورده و اگر هم واقعاً بچه‌گدا بوده، خوب گدای بسیار بدی بوده) و عابر هم با با یک لگد او را از سر راه خود کنار زد. این لگد (به هر کیفیتی که بود) رخت گدایی را بر تن آن بچۀ بخت‌برگشته دائمی کرد، البته فقط رختِ گدایی را، چراکه او به هر حال گدای بسیار بدی بود، و علی‌رغم آنکه بر صناعات گدایی مسلط شده بود، هیچ عایدی‌ای از این حرفه نصیبش نمی‌شد. او تمام ظرایف کار را -تا آنجا که می‌شد- از گدایان واقعی آموخته بود و هنرها و دقایق دیگری را نیز خود در کار کرده بود و حاصل آنکه رشکِ گدایان شده بود. در تمام ولایات وقتی که می‌گفتند «گدا» مراد او بود. طیلسان تیره‌ای بر تن می‌کرد و صورت خود را یا با کلاه پهنی که بر سر داشت و یا با پارچه‌ای که در دست می‌گرفت همیشه مخفی می‌کرد. هیچ‌کس تصور روشنی از چهرۀ او نداشت. دربارۀ او حرف‌های مختلفی می‌زدند. برخی می‌گفتند که از غُربای مقدس است و یا می‌گفتند که زائر است -بس که شهر به شهر می‌رفت- و برخی در او اموات خود را می‌دیدند و به خیالشان می‌رسید که مردگانشان در هیئت این گدا به سراغشان آمده‌اند و چیزی طلب می‌کنند. «گدا» در هرجایی جماعت را گیر می‌انداخت. در بازارها و میدان‌های شلوغ و یا کوچه‌های خلوت. کریم‌ترینان شکار او بودند. و ثروتمندانی که تنها آوازۀ او را شنیده بودند آرزو می‌کردند که یک روز سر راهشان به او بر بخورند. و نه فقط ثروتمندان، بلکه فقیران و بیچارگان نیز مشتاق بودند که از آنچه دارند صدقه‌ای به «گدا» بدهند. اینان همه در آرزوی خود البته ناکام می‌ماندند، چرا که «گدا» چنانکه پیشتر گفته شد گدای بسیار بدی بود و کار و کردار غریبی داشت. او به سراغ کسی نمی‌رفت. او تنها در خیابان‌ها راه می‌رفت یا در گوشه‌کنار شهرها می‌نشست، با حالات و هیئاتی که هیچ گاه یک شکل نبودند. گاه ناله‌های گدایانه می‌کرد و گاه قصه‌های زائرانه می‌گفت و گاه با سکوت‌هایی مرگ‌گرفته به جماعت خیره می‌شد. او هیچ‌گاه به سراغ هیچ‌کس نمی‌رفت. او دیگران به سوی خود می‌کشید. و هیچ‌گاه از کسی چیزی طلب نمی‌کرد. و اگر بخت‌برگشته‌ای پولی به او می‌داد، دستِ دهنده را پس می‌زد و اگر آن کس سماجت می‌گرد، پول را از او می‌گرفت و بر زمین می‌انداخت و آن را زیر پای خود لگد می‌کرد و به راه خود ادامه می‌داد. به هر حال، او هیچ‌گاه گدای خوبی نبود. سرنوشت او بر من پوشیده است. به هر طریق، روشن است که او هیچ‌گاه نخواهد توانست گدایی واقعی بشود. به همین خاطر، امیدوارم که اگر روزی تصمیم گرفت که رخت گدایی را به در آورد، میان رخت گدایی و پوست بدنش تمایزی مانده باشد. 

۰ نظر ۳۰ بهمن ۰۰ ، ۱۳:۴۷
عرفان پاپری دیانت

 

در کتاب سندبادنامه، سندباد حضور بسیار اندکی دارد. آن‌چه حاضر است، اسم سندباد است و شخص او در هفت روز کلیدی قصه غایب است.

 

شرح ماجرا (خطر لو رفتن وقایع):

در فال شازده گره دیده‌اند و بعدِ گره گشوده اگر شود- گشایش. از طرفی مغز شازده شوره‌زار است. چیز یاد نمی‌گیرد. سندباد عهد شصت‌روزه می‌بندد که شازده را دانا کند. می‌رود و کعبه‌ای می‌سازد و دانش را بر جداره‌های کعبه می‌نویسند همراه شازده شصت روز را در آن کعبه سپری می‌کند و روز شصتم زیج و اسطرلاب می‌گیرد و می‌بیند که وقتِ گره رسیده و هفت روز نحسی خواهد بود. به شازده فرمان سکوت می‌دهد و خودش متواری می‌شود. دیگر سندباد را نمی‌بینیم و تنه‌ی اصلی کتاب با فرار سندباد شروع می‌شود.

شازده به کاخ برمی‌گردد اما ساکت است. می‌فرستندش به اتاق زنی تا لب وا کند. (در متن ظهیری کنیز است. در متن‌های کهن‌تر ممکن است کس دیگری بوده باشد.) زن انگ تعرض می‌زند به پسر. شاه می‌گوید که شازده را بکشید. هفت وزیر حرف یکی می‌کنند که شازده نمیرد. هرکدام درباره‌ی مکر زنان ‌قصه‌ای می‌گوید و زن هم در عوض در دفاع از خود قصه‌ای می‌سازد و به این ترتیب، هفت روزنحسی علی‌الظاهر به قصه می‌گذرد و روز هفتم شازده لب باز می‌کند و سندباد برمی‌گردد و زن رسوا می‌شود و دانش شازده ظاهر می‌شود و الخ.

 

اما آن‌چه مسکوت می‌ماند اعمال سندباد است؛ که وقتی گریخت به کجاها رفت؟ و چه کارهایی از او سر زد؟ و در سمت غایب قصه چه‌طور توانست گره را باز کند؟

 

۰ نظر ۰۴ شهریور ۹۹ ، ۱۸:۵۹
عرفان پاپری دیانت

یک‌جا که طوفان مفصل باشد یک چیزی مُر شده توی خودش. اگر نزدیک برود آدم و مفصلش کند معلوم می‌شود که آدم است یا آدم اند (به واقع آخرین چیزی که این‌جا اهمیت دارد شمار این افراد است. زیرا که در این طوفان فرقی نمی‌کند که تو یک نفر باشی یا چند نفر باشی) و یک خیمه‌ی سیاهی زده‌اند، به وسعتِ خودشان و چنگ زده‌اند به تیرک خیمه و توی هم پیچیده‌اند و هر از گاهی  باز باد چند قدمی می‌بردشان و به طوفان را ببر این شیوه برگزار می‌کنند تا فروکش کند. و بعد خیمه به دوش می‌گیرند و می‌دوند. چنان تند و سبک می‌دوند که انگار هیچ‌وقت طوفانی نبوده. اما درست به این دلیل که طوفانی خواهد بود. وقت این افراد وقت ناچیزی‌ست. پس به تفصیل می‌دوند تا باز وقت طوفان برسد و در هم خیمه‌ی سیاه بزنند.

__

«غم رسید.»

این را همیشه من به ارباب می‌گویم. و سریع می‌گویم و جیم می‌زنم که نخواهد شرمنده‌ی من بشود. ولی همیشه از حفره‌ی مشرف به زیرزمین دزدکی نگاهش می‌کنم. هرچه را که توی دستش هست می‌گذارد روی میز. تا ده نشمرده‌ام همیشه که صورتش نو می‌شود. دقیق حفظمش. یک آن رخِ تازه می‌گیرد و صدای مرا نو می‌شنود لابد توی سرش که ها! غم رسید!

و لباس‌هایش را در می‌آورد. و دقیق همه‌جای خودش را نگاه می‌کند که مطمئن شود راست گفته‌ام. بعد دست می‌کند توی صندوق لباس سیاه بلندش را درمی‌آورد می‌کند تن که تنش را دیگر نبیند تا وقت نور. و انگشتری ماه را از انگشتش (که حالا کشیده‌تر از قبل است) درمی‌آورد و می‌گذارد یک کنجی تا وقت سور که برسد یا نرسد.

و می‌رود مقیم سیاه‌خانه می‌شود. من هم می‌روم. که نبیندم. ولی از دور همیشه به سیاه‌نشینی‌اش نگاه می‌کنم. مشق سیاهی می‌کنم از دور. تا روزی که خودم ارباب شدم، بفهمم که در این وقت‌ها باید چه‌ کار کنم چه کار نکنم.

۰ نظر ۱۰ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۹:۰۱
عرفان پاپری دیانت

از این جا می‌توانید بخوانید.

 

حکایتِ حلیق بن حلّیق

 

 

۱ نظر ۲۷ اسفند ۹۸ ، ۲۳:۲۴
عرفان پاپری دیانت
۰ نظر ۲۱ اسفند ۹۷ ، ۲۱:۵۴
عرفان پاپری دیانت
۰ نظر ۲۷ بهمن ۹۷ ، ۰۴:۳۰
عرفان پاپری دیانت

یک گورستانِ بسیار قدیمی، تهِ شهر. قبرهای شکسته و کتیبه‌های ناخوانا.

یک گوشه، گوشه‌ی قبرستان، دختر و پسر نشسته‌اند با هم، در تکیه‌ی دیواری و در سایه‌ی بیدی. و دست انداخته‌اند دورِ گردنِ هم و لب‌‌های‌شان به هم مشغول‌.

دختر در میانه‌ی بوسه دادن، با عشوه می‌گوید: زشت نیست جلوی مرده‌ها؟

و در چشمِ پسر برقی می‌تابد و بعد می‌گوید: این‌جا، در این گورستان، عزیزِ دل‌ام جز تو کسی زنده نیست.

۰ نظر ۱۸ بهمن ۹۷ ، ۱۷:۳۸
عرفان پاپری دیانت

آن طرحِ گچیِ زیبا را در ورودیِ روستای ما یک شب مردِ مسافری کشیده بود. گویا معماری بوده که همراه با کاروانی به سوی شهر می رفته و شب که کاروان برای خواب و تهیه ی آذوقه کنارِ صفه های ورودیِ روستا اتراق کرده بوده از سرِ بیکاری یا تفنن آن را روی زمین می کشد.

طرحِ گچی (لااقل به چشمِ ما دهاتی ها) بسیار زیبا می آمد. اگرچه به ظاهر بسیار ساده  و چیزی شبیهِ جدولِ لی لیِ بچه ها بود اما درش دقیق که می شدی، درمی یافتی که طرحی ست بسیار پیچیده و با ظرافت های بسیار. شکلِ کلیِ آن شبیهِ دو استوانۀ باریک بود که هرکدام قوسی خورده و میانشان پر بود از خانه‌های ریز و درشت با شکل‌های جورواجور  مانندِ مثلث، مربع، لوزی و مانند آن. 

طرحِ گچی اول از همه نظرِ بچه ها را به خود جلب کرد. بچه ها از دمِ صبح تا غروب دورِ آن جمع می شدند و خودشان را با آن سرگرم می کردند. من یادم هست که با آن طرحِ گچی بازی های گوناگونی درست کرده بودند. سنگ های ریز و درشتی از این ور و آن ور می آوردند و در خانه ها می چیدند. بعد رفته رفته سعی کردند که سنگ ها را با نظمِ به خصوصی در خانه ها بچینند. و بعد کم کم سنگ‌های خاصی را با اندازه‌های خاص برای این کار جمع کردند. طولی نکشید که بزرگترها نیز به این بازی پیوستند. البته شاید پیوستن واژۀ مناسبی نباشد چراکه آن ها عملاً طرحِ گچی را از دستِ بچه ها درآوردند و بچه‌ها دیگر تنها بازیِ بزرگترها را تماشا می‌کردند و می‌کوشیدند از آن تقلید کنند.

با پیوستنِ بزرگترها، بازی به خود شکلِ جدی‌تری گرفت و تقریباً به شکلِ یک مراسمِ آیینی درآمد.

مردم به زودی متوجه شدند که این طرح  به راحتی از بین می‌رود چراکه از گچ است و در برابرِ باران آسیب‌پذیر. و از آن جا که آن طرح بسیار پیچیده بود هیچ گاه نمی توانستند از روی آن نقشه‌ای بردارند. پس کوشیدند تا با جای‌گذاریِ سنگ‌ها، شمایلِ کلّیِ طرحِ گچی را بر زمین حفظ کنند. عده ای از اهالیِ روستا مسئولِ این کار شدند. آن‌ها می‌گفتند که شکلی کلّی از آن طرح را در خاطر دارند. -اگرچه هیچ گاه کسی نتوانست آن را با تمامِ جزئیات اش به خاطر بسپارد- آن‌ها بعد از هر باران به سراغِ طرحِ گچی می‌رفتند و بر اساسِ محلِ قرارگیریِ سنگ‌ها، خطوطِ پاک‌شده را دوباره ترسیم می‌کردند و با این کار چیزیِ شبیهِ طرحِ گچی را روی زمین نگه می‌داشتند. (البته آن ها می‌توانستند یک بار برای همیشه با چیزی پایدارتر از گچ، طرح را ترسیم کنند تا دیگر باران آن را از شکل نیندازد اما این کار را نمی‌کردند چراکه از تکرارِ این بازی لذت می‌بردند.)

آن ها هر از چند وقت، تمامِ سنگ‌ها را عوض می‌کردند. عده‌ای تمامِ سال در کوه‌ها و دشت ها می‌گشتند تا نادرترین سنگ‌ها را پیدا کنند و در جشنِ سالِ نو آن‌ها را جایگزینِ سنگ‌های کهنه کنند. حتی یک سال که بارانِ خوبی بارید و زمین‌ها خوب محصول دادند، در تمامِ خانه‌ها زمرد و مروارید و فیروزه گذاشتند. اگرچه در اثرِ باران های مداومِ آن سال طرحِ اصلی مدام پاک می‌شد و در اثرِ این پاک‌شدن‌ها و دوباره کشیدن‌ها تقریباً به شکلِ اولیۀ خود بی‌شباهت شد، اما ما تمامِ سنگ‌های آن را با سنگ‌های گران بها جایگزین کردیم.

 

_

البته حالا دیگر از آن وقت سال‌های زیادی گذشته است و از آن طرحِ گچی و آیین‌های مخصوصش تقریباً چیزی نمانده.

به دلایلی نامعلوم تقریباً از یک وقت به بعد دیگر کارِ نوکردنِ سنگ‌ها و مراقبت از طرحِ گچی متوقف شد. شاید از آن رو که باد و باران دستِ مراقبان را خوانده بودند و شاید هم خودِ مراقبان از عمد سنگ‌ها را به هم می ریختند تا شمایلِ اصلیِ گچ را فراموش کنند. شاید به آن سبب که از تکرارِ آن کار خسته شده بودند و می‌خواستند خاطرشان را از طرحِ گچی پاک کنند. باد سنگ‌ها را جابه جا می‌کرد و باران خطوطِ طرحِ گچی را می‌شست.

مردم دیگر آن طرحِ گچی را به کلی فراموش کردند و آن جا دوباره محلِ بازیِ بچه‌ها شد. بچه‌ها نیز چون هیچ خاطره‌ای از طرحِ گچی ندارند، هیچ نمی‌دانند که با باقی ماندۀ آن –اگر البته چیزی تا به حال باقی مانده باشد- باید چه کار کنند. آن‌ها در ورودیِ روستا جلوی صفه‌ای که احتمالاً محلِ اقامتِ آن معمار بوده است، جمع می‌شوند و خود را با بازی‌های گوناگون و قصه‌پردازی های بی اساس دربارۀ طرحِ گچی سرگرم می‌کنند. و گاهی از سرِ بیکاری یا تفنن با گچ چیزهایی روی زمین می‌کشند که البته به آن طرحِ گچی هیچ شباهتی ندارد.

 

مرداد 97

 

تمثیلِ طرح گچی یا روایتی از تاریخ تصوف در ایران
حجم: 14.2 کیلوبایت

 

  

۰ نظر ۱۷ آذر ۹۷ ، ۲۲:۲۳
عرفان پاپری دیانت


در شهرِ مجعد، قطارهایِ آویزان.

و بر خیابانِ سیال، زیبا می‌گذرد. و پاهایِ سرخِ پولکی‌اش راهی باز می‌کنند در حجمِ دود. 

درِ سطلِ زباله را کنار می‌زند یواش، آدم از دو چشم‌اش یکی را برایِ خود نگه می‌دارد و یکی را راهیِ راهِ باریکِ باز می‌کند. 

از باریکه به پهنا. و چشمِ دوده گرفته می‌رسد آخر به ردِ پایِ پولکیِ سرخ. 

یک لحظه وقت دارد. پس تصویر برمی‌دارد از زیبایِ درعبور. 

سنگینِ تصویر پس برمی‌گردد به چشم‌خانه، چشمی که سرخ و پولکی است دیگر. 

در سطلِ زباله، آدمِ یک چشم.



(این قطعه اقتباسی بود از حکایتی در منطق‌الطیرِ عطار با مطلعِ «پادشاهی بود بس صاحب‌جمال»

منطق‌الطیر، چاپِ شفیعی ‌کدکنی، بیتِ ۱۱۰۰ تا ۱۱۳۰)

۰ نظر ۰۵ اسفند ۹۶ ، ۲۲:۵۳
عرفان پاپری دیانت
سنگ سنگ. از آن روزهای دور کیسه‌ای پر از سنگ را بر دوشم حمل کرده ام. آن‌قدر  رفتم و بی‌احتیاط که دیگر سنگی بر دوشم نیست. سنگ شده‌ام. امید دارم که با نوشتن این داستان، سنگی که به دور خود تنیده‌ام قدری ترک بخورد.

ساقی بیا که یار ز رخ پرده برگرفت
کار چراغ خلوتیان باز درگرفت

آن شمع سرگرفته دگر چهره برفروخت
وین پیر سالخورده جوانی ز سر گرفت

زنهار از آن عبارت شیرین دلفریب
گویی که پسته تو سخن در شکر گرفت

بار غمی که خاطر ما خسته کرده بود
عیسی دمی خدا بفرستاد و برگرفت

زنهار از آن عبارت شیرین دلفریب
زنهار از آن عبارت...


۱ نظر ۱۱ خرداد ۹۶ ، ۲۰:۵۵
عرفان پاپری دیانت

آن شب صدای هلهله و بوی شراب از خواب چند ساله بیدارش کرد. یک آن به خود لرزید و خاک را پس زد. چهره اش از پس سال ها دوباره هویدا شد: دو چشم اش از غضب می درخشید.

آهی کشید و برخاست و به راه افتاد. نه، زنده نشد. فقط خاک را کنار زد و برخاست و به راه افتاد.

او راز جهان بود و آن شب تاب نیاورد. از دهان خاک بیرون جست و

ای دریغا که نابه هنگام.

*

گورش زیر درخت انجیر بود. دور از شهر-و شاید به عمد دور از شهر خاک اش کرده بودند- و امّا آن شب هیاهوی جشن و بوی تعفن چندان بلند شد که بیدار کردش از خواب.

در آن تاریکی او برخاست و راه شهر را پیش گرفت. 

تن اش از غضب می لرزید.

*

اهل شهر- و حتی پیرمردان- در میدانچه گرد هم آمده بودند.

از سازها آن نغمه ی پلشتی به راه بود. و دیوار خانه ها به هزار رنگ آراسته.

بوی کباب و ادویه می آمد. بوی شراب می آمد. و صدای جنگ جنگ خلخال زنان.

در آن غلغله او پا گذاشت به میدانچه. خنده ها خاموش شدند و اهل شهر سربرگرداندند و دیدندش. هنوز خاک آلود بود. چهره اش فروریخته و موهایش آشفته - درست شکل لحظه ی مرگ اش- و از زخم پهلویش هنوز خون می ریخت.

جز تنی چند از پیرمردان چهره اش را کسی به یاد نداشت - و آن پیرمردان خوب می شناختندش.

اینک او دوباره آمده بود و میان مردمان راه می رفت.

*

همه تن نگاه شده بود و نگاه می کرد فقط. چشم اش کوره ای بود که همه چیز را در خود می کشید و می گداخت. و به همه چیز نگاه می کرد. به چهره ی اهل شهر. به خمره های شراب. به زنان برهنه و دیوارهای رنگ آلود. مردمان مست و منگ، نگاه اش می کردند. چهره هایشان سرخ از شراب بود و چهره ی او سرخ از خشم.

آن شب او عاشق تر از همیشه بود.

نه او چیزی می گفت و نه کس چیزی به او که کسی نمی شناخت اش دیگر.

*

هنوز شب به آخر نرسیده بود که او میان جنازه ها در میدانچه بر زمین افتاد. که تمام تن اش را نگاه کرده بود. چشم اش آسمان بود و نگاه اش سنگ بود که می بارید. نگاه اش چون نیش مار در گوشت شهر فرورفت.

رنگ از دیوارها رفته بود و اهل شهر خشکیده به خاک افتاده بودند، چهره هایشان چون سنگ های ترک خورده. و او نیز میان شان افتاده بود.

و سپیده ذره ذره سر زد. آفتاب بر آن ویرانه می تابید. و با سحرگاه می وزید و بوی تعفن را با خود می برد.


۲ نظر ۱۰ فروردين ۹۶ ، ۱۶:۵۵
عرفان پاپری دیانت


کوهی هست. کوه پرندگان سنگی. با آوازهای شگفت شان.

مرد مسافر ، بی کوله بار و بی توشه، زخمی اما سرزنده می رود به سوی کوه. به جست و جوی پرنده ای.

می رود و می رسد. روزها و شب های بسیار در دره ها و شکاف کوه ها می نشیند به انتظار. جز آفتاب و ماه با کسی سخن نمی گوید. جز آفتاب و ماه کسی با او نیست.


شبی صدای پرنده بیدار اش می کند. از چرت نرم شبانه بیرون اش می کشد و مرد می رود به سوی صدا. آهسته می رود. می داند که صدای پاهایش نباید به گوش برسد.

می رود و برشاخه ی درختی شعله ور، پرنده ی کوچک سنگی اش را می یابد.

شگفت است. چنین پرنده ای که دیده؟ تراشیده از سنگی سیاه و درخشان. پرنده ی کوچک رازی بزرگ به منقار دارد. پر می گشاید و بر شانه ی مسافر می نشیند و آوازهایش را در گوش او می خواند. چه عشق بکری ست در صدای پرنده. خوشا به حال داماد. و چه نوری تابیده بر حجله گاه.


صبح سر می زند. مسافر مست رازهای شبانه. پایین می آید از کوه و راه رفته را باز می گردد. اهل قبیله بی گمان از دیدن پرنده شاد خواهند شد. و مسافر پیشاپیش از شادی آنان شاد است. 


زنان و کودکان و پیرمردان ایستاده اند گرد مسافر و پرنده اش. غرق اند در جذبه ی جادو. چه پر و بالی. چه سنگ درخشانی.

 اما تنها مسافر می داند که پرنده خاموش است. تنها او می داند که پرنده آواز می خواند و دیگر نمی خواند.

عروس، بی تاب و شرمگین. خاموش می ماند با اهل قبیله. او عاشق مسافر شده بود و آواز اش را جز در خلوت حجله گاه و جز برای مسافر نمی خواند. و حالا برهنه نشسته پیش چشم هایی گرسنه. گرسنه و معصوم.


اهل قبیله دست های مسافر را می بوسند. و می گویند: از این قبیله مردان بسیاری به کوه پرندگان سنگی رفتند. اما هیچ کدام بازنگشتند. تنها مسافر برگشت. تنها او بود که پرنده را یافت. خستگی از پاهایش به دور باد.

۰ نظر ۰۳ اسفند ۹۵ ، ۰۳:۱۹
عرفان پاپری دیانت
متن داستان را می توانید از اینجا دریافت کنید:



و این قطعه را هم بشنوید:

۵ نظر ۰۸ دی ۹۵ ، ۲۲:۴۲
عرفان پاپری دیانت
داستان بلند کهف
میتوانید فایل پی دی اف داستان را از اینجا دانلود کنید.

۲ نظر ۱۲ آذر ۹۵ ، ۲۰:۲۰
عرفان پاپری دیانت

 

سپاهیان سلطان زمین را به تمامی درنوردیدند و قلعه های بسیار برآنان گشوده شد. وآن گاه به سرزمین هند رسیدند. که خداوند در آن رازهای بسیار نهاده بود. پیل ها یک یک به زمین می افتادند و کاخ ها و معابد و زنان به تاراج می رفتند. و سلطان به سوی معبد آفتاب پیش می رفت. و جز کلید معبد آفتاب، هیچ نمی خواست. و تمام زمین را برای آن درنوردیده بود.

سال به آخر نرسیده بود که تمامیِ هند مسخر سلطان شد. و کاهن بزرگ به دست غلام سلطان کشته شد. و کلید معبد آفتاب به دست سلطان افتاد.

لشکریان در ساحل اردو زدند و سلطان با اندکی از سربازانش سوار بر کشتی شد تا به جزیره ی آفتاب برود. که بر فراز تپه هایش آن معبد کهن بناشده بود. و نخستین کاهنان بر دیوارش نقش مردی را گذاشته بودند که آخرینِ پادشاهان بود و مالک تمامیِ زمین و آسمان ها می شد. و دروازه ی معبد را قسم دادند که جز بر آن پادشاهِ آخرین گشوده نگردد. و دروازه هزارهزار سال بسته مانده بود و تمام زائرانش را هلاک کرده بود. و اینک کشتی سلطان به سوی ساحل آفتاب می رفت.

سحرگاه به خشکی رسیدند. معبد آفتاب از دور می درخشید. از کشتی پیاده شدند و پا بر خاک جزیره گذاشتند. سپاهیان پایین تپه به انتظار نشستند و سلطان همراه با غلامش و یک سرباز دیگر به سمت دروازه ی معبد رفت.

کلید در قفل چرخید. گرد و خاک برخاست. دروازه گشوده شد. و قلب سلطان پر شد از امید و شعف. آن سه وارد معبد شدند. در معبد هیچ نبود. تنها بر دیوار، پرده ای سیاه کشیده شده بود. غلام پرده را کنار زد. بر دیوار آینه ی بزرگی بود. و آنان وارث زمین را دیدند.

لرزه بر اندام سلطان افتاد. غلام آن سوتر. سرخ از شرم، سر به زیرافکنده بود. و سلطان با غضب بر او نگریست. و هرسه دوباره به آینه خیره شدند. آینه تنها تصویر غلام را نشان می داد.

سلطان گریست. غلام شرمسار و مبهوت به او نگاه کرد. سلطان شمشیر از نیام بیرون کشید و خون غلام، بر تصویرش در آینه ریخت. سرباز نیز بر زمین افتاد. و سلطان از معبد بیرون آمد. تنها.

هوا هنوز کمی تاریک بود. منجنیق ها بالا رفتند و سنگ ها به سوی معبد پرتاب شدند. هنگامی که آفتاب سر زد، معبد به تمامی ویران شده بود. و زیر آوارهایش جنازه ی مردی افتاده بود که آینه هزارهزار سال بر دیوار معبد انتظارش را کشیده بود.
۰ نظر ۲۹ مهر ۹۵ ، ۲۱:۲۴
عرفان پاپری دیانت

آورده اند که در عهد مستقبل، فضاگردی به مریخ در، کِنتی کشید. پس به زمین بازگشت و در حلقه ی دوستان نشست و مجالست آغاز کرد و درب سخن باز که بسی در جهان بگشتم و عجایب بسیار دیدم و غرایب بی شمار شنیدم و به هرکجا طرفه ای یافته و از هر طرفه تمتعی برگرفته و نادرتر از همه آن کِنتی بود که بر زمین احمر مرّیخ کشیدم.

فی الجمله بگفتندش که دکمه ی آن فشردی؟ گفت نه. گفتند یاللعجب! به مرّیخ رفتی و کِنتی کشیدی و دکمه اش نفشردی؟ و این خلاف رای اولوالالباب است و قول حکما که گفته اند: الدکمة الکِنتُ کمثل التکبیر فی الصلاة


یکی روز در راه لقمان پیر

بگفتا به فرزند کای دلپذیر

بیا و دمی روی استر نشین

که راهی درازست و سخت و خطیر

یکی یکی دید و در دم خروشید و گفت

پسر بین به جهل جوانی اسیر

چو بشنید این را پسر شد غمین

بیامد هم از زین استر به زیر

پدر برنشست و همان دم یکی

به فریاد گفتا هان ای حقیر

تو بر خر سواری و در راحتی

پیاده ست در راه طفل صغیر

نگردی تو آسوده از گفت خلق

اگر خود گدا باشی و یا امیر

«اگر راست می خواهی از من شنو»

تو حرف کسان را به ... ات مگیر1


آورده اند که پاس خاطر یاران را دگرباره به مرّیخ شد و کِنتی بیفروخت و دکمه اش در دم بفشرد.

مصراع

دکه ی کنت همچو خال نگار


گویند که پُکی زد و برون نتوانستی داد و او را نفس تنگ شد و جان بداد. که حکما گفته اند: دود چون فرو رود ممدّ حیات است و چون برآید مفرّح ذات.  و آن سیه روز از بخت بد نه ذاتش فرحی یافت و نه حیاتش امتدادی. و این بود حکایت آن فضاگرد نگون بخت که گوش به یاوه ی یاران داد و در هلاک خویش شد.

اما قصد گوینده نه حکایت آن فضاگرد که شرح حال آن کِنت بود که گفته آید انشاءالله. آورده اند که آن کِنت نیم کشیده در گیتی رها شد و گویند که صدسال تمام گرد جهان بگشت و ناهید و بهرام و تیر و کیوان را درنوردید و از کهکشان های بسیار بگذشت و در سیاره ای دور که نام آن جز خدای تعالی نداند و حال آن برکس معلوم نیست، رسید به سنگ حکمت. و آن سنگی ست سیاه و بس بلند که حکما ذکر آن بسیار کرده اند و یکی از آن جمله ابن احمد طوسی در کتاب عجایب المخلوقات و غرایب الموجودات به فصل عجایب سنگ ها. و دیگر استنلی بن یعقوب الکوبریک در اسرارالعالم که گفته است تمیز اجداد آدم از سایر بهایم و وحوش و طیور را سبب آن سنگ بوده است و الله اعلم.

و رودکی فرماید:

مردمان بخرد اندر هر زمان

راز دانش را به هرگونه زبان

گرد کردند و گرامی داشتند

تا به سنگ اندر همی بنگاشتند


و من گویم:

ای ذات پاک و روشنت هردم به جلوه ای

هرساعتی دگر شودت شکل و طرح و رنگ

گه همچو آب در همه عالم روان شوی

گه سخت و سرد می روی اندر میان سنگ


و آن کنت خُرد چون چشمش به جمال سنگ افتاد؛ نعره ای زد و در دم دود شد به تمامی. و گویند که از میان آن دود، برگی عظیم پدید آمد و به آتش معرفت باری تعالی افروخته گشت و این همه از لطف حق بود.

و اما سبب ذکر این حکایت آن بود که بدانی بسیارند مقبلان که به طرفة العینی در بلا افتند و سیه روز شوند و نیز حقیران و خردمایگان که به مدد آسمان و مساعدت دور زمان، قدر یابند و جاه و جلالشان فزون شود. دیگر آن که از اتفاق وحید، آثار کثیر خیزد و هلاک آن فضاگرد و برگ گردیدن آن کنت را سبب فشردن دکمه ای بود.



1. نسخه ی اساس افتادگی دارد و در پ و ل شخم ذکر شده. مطابق نسخه ی چاپ بمبِیی چشم هست و الله اعلم بالصواب.



۲ نظر ۱۷ مهر ۹۵ ، ۱۱:۵۲
عرفان پاپری دیانت
بعد از مدت ها مجالی دست داد، کارهای چند ماه گذشته ام را بازنویسی و ویرایش کردم. مقدمه ای نیز به آن اضافه شد. حاصلش مجموعه ایست به نام "سلوک"
میتوانید از اینجا دانلود کنید.

داستان ها  و فیلنامه ها را هر کدام در دفتری جداگانه جمع کردم :
روایتی از یک مرگ (مجموعه داستان)

خواب ممتد (مجموعه فیلمنامه)



طرح جلد کار دوست و استادم محمدحسین توفیق زاده عزیز است.
۱۲ نظر ۱۳ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۴۹
عرفان پاپری دیانت
شماره هفتاد و سوم نشریه چوک منتشر شد. در این ویژه نامه یکی از کارهای من منتشر شده است.
میتوانید از اینجا دانلود کنید.

۱ نظر ۱۲ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۵۵
عرفان پاپری دیانت

 

-         فرشتگان برایم چنین روایت کرده‌اند که آنان...

پدرم جلوی خیمه، بر کرسی چوبی نشسته بود. برادر کوچکم، محمد، خواب‌آلود بود. سر روی پای من گذاشته بود و هردو گوش می‌دادیم به پدر. شبِ کویر، وسیع و مسلّط. از دور، صدای زنگ شترها به گوش می‌رسید.

-         آنان سه تندیس بودند، تراشیده از سنگ سپید. هریک سوار بر شتری سیاه، در بیابان می‌رفتند. نه کند و نه تند می‌شدند. بر یک نواخت می‌رفتند. بیابانی غریب بود. روز سیاه و شبش سرخ. نه گرم بود و نه سرد و نه باد می‌وزید. آنان بی‌ هیچ درنگی می‌ رفتند. شترهاشان نه تشنه می‌شدند و نه خسته. از کنار برکه‌ها می‌گذشتند و آب نمی‌نوشیدند. در طول راه، هیچ‌یک با دیگری سخن نمی‌گفت.

محمد خمیازه‌ای کشید و در خواب فرورفت. پدرم پیشانی‌اش را بوسید و گفت که او را داخل خیمه ببرم. او را بر حصیری خواباندم و نزد پدرم بازگشتم.

-         از هفت برهوت گذشتند. و رسیدند به ساحلِ هفت‌دریا. هفت‌دریای موهوم که در هیچ کجای جهان نیست. آن‌جا، کنار ساحل، زیر نخل خشکیده‌ای گور من بود. گوری بی نام و بی نشان که در آن خفته بودم. شتران در کنار گور من ایستادند. مردان به زیر آمدند. گور مرا گشودند. جنازه‌ام را بیرون آوردند و در برابر خویش نشاندند. در من نگریستند. و سپس دیر زمانی به انتظار نشستند، با اورادی سیاه بر لبانشان. هفت شب و روز بر آنان سپر شد. سپیده‌ی روز هشتم، شتران صدایی از سر شوق سر دادند. مردان برخاستند. دریا به موج افتاد. موجی بلند به ساحل خورد و با آن، شتری سیاه به ساحل آمد، با سنگی سپید بر گرده‌اش. مردان افسار شتر را گرفتند و به خشکی آوردند. سنگ سپید را بوسه‌ای دادند و به زیرش آوردند. سنگ را روبه‌روی جنازه‌ی من گذاشتند.

صدای زنگ شتران دیگر به گوش نمی‌رسید. کاروان دور شده بود. ماه کامل، در میانه‌ی آسمان کویر می‌درخشید.

-         با قلم و چکش، مشغول تراش دادن سنگ سپید شدند. و تندیسی ساختند که درست شکل من بود. همزادِ سنگیِ من. تندیس من جان گرفت و برخاست. سپس هر چهار تندیس گور مرا از خاک پر کردند. نزد جنازه‌ی من بازگشتند. چهار دست و پای جنازه‌ام را گرفتند و به دریایش افکندند. آن‌گاه سوار بر شتران سیاه شدند و از آن‌جا رفتند. موج‌ها جنازه‌ی مرا از ساحل دور کردند. اندکی بعد، دریا آرام گرفت. جنازه‌ام شناکنان مسیر دریا را می‌پیمود. از هفت‌دریا گذشت. تا چهل روز در میان آب‌ها سرگردان بود. ظهر روز چهل‌ و یکم، ساحل دریای فارس از دور پدیدار شد. جنازه‌ام خودش را به ساحل رساند و پا در خشکی گذاشت.

پدرم مکثی کرد و سپس گفت:

-         فرشتگان می‌گویند که آن‌گاه، سروش مقدس به ساحل دریای فارس آمد. از آب‌های ناپیدا قطره‌ای در دهان جنازه چکاند و ناپدید شد. آن‌گاه من چشم گشودم. برخاستم. و به میان مردمان آمدم.

8شهریور 95

 

۰ نظر ۰۹ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۱۵
عرفان پاپری دیانت

 

خورشید چنان بر کوه می تابد که حس میکنم کوه دارد ذره ذره ذوب می شود و زیر پایم جاری می شود. هوا گرم است و من خسته. پاهایم نا ندارد. به کندی می روم.

بالاتر که می رسم، قسمت سنگلاخی کوه تمام شده و پلکانی در دل کوه پیدا می شود. پلکانی قدیمی با پله های و فرسوده. به نظر می رسد که سالها قبل مردانی زیر همین آفتاب آن را از دل کوه تراشیده اند. پلکانی عریض است از سنگ سفید. در میان شکاف پله های ترک خورده اش گیاهان هرز روییده اند. به آرامی و با احتیاط از پله های شکسته بالا می روم.

کمی بالاتر، دیوارهای خانه کم کم پیدا می شوند. خانه را که میبینم. آرام می شوم. تنم زلال می شود گویی. خستگی از تنم پاک می شود. همان جا، زیر درخت سیب می نشینم. بطری آب را درمی آورم و با خاطری آسوده آب می نوشم.

به خانه نگاه می کنم. زیباست. تابش عمودی آفتاب، هنکای سایه ی دیوارهایش را دوچندان می کند. خانه، کهنسال به نظر می رسد اما ساختمانش همچنان سالم و مستحکم است. درختان بلند چنار از حیاط خانه سربرآورده و بر پشت بام سایه انداخته اند. بنایی این چنین بر بالای کوه، زیبا و باوقار است. به خصوص وقتی که خانه ی او باشد. در این بنای کهنسال، بر بالای این کوه دورافتاده، او زندگی می کند و من آری، اینک به دیدن او می روم.

۳ نظر ۰۸ شهریور ۹۵ ، ۱۵:۱۷
عرفان پاپری دیانت

باد آورده را باد می برد


بشنوید

۲ نظر ۲۶ مرداد ۹۵ ، ۰۵:۳۴
عرفان پاپری دیانت

 

آن روز صبح، پیش از طلوع آفتاب، مردان سلاح برگرفتند. جنگی در پیش بود، با قبیله ی همسایه. مردان همگی بر اسب ها نشستند و رفتند. جز او، عاشق دختر رییس قبیله.

غروب ، مردان مست از پیروزی بر همسایه، بازمی گشتند. خورجین هاشان از غنائم پر بود.

ناگهان اسب ها ایستادند و چشمان جنگجویان به تعجب باز شد. جلوتر رفتند. ودیدند که تمام خیمه ها سوخته است. از آتش مقدس، تنها خاکستر سردی به جاست. جسد سوخته ی زنان، کودکان و پیرسالان، بر زمین افتاده.

یکی از مردان فریاد زد :« آنجا را ببینید.» و به تک درختی اشاره کرد. بر یکی از شاخه های درخت، او خودش را حلق آویز کرده بود.


 مرداد 95

اثر vincent castiglia

۲ نظر ۱۲ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۲۲
عرفان پاپری دیانت


این ها را برای تو می نویسم. این ها را برای تو روایت می کنم تا این وحشت و این نور سوزان که در دلم افتاده سراپا شعله ام نکند. برای تو که او را ندیده ای و از چشم های روشن اش هیچ نمی دانی. -آیا تو او را ندیده ای؟ نمی دانم. نمی دانم. وهمین شعله ور ترم می کند.- برایت از او می گویم. انگشت هایش بلند وباریک بودند. ریشی کوتاه داشت. تنش نحیف و سپید بود و لب هایش همیشه می لرزید. و از خنده اش، که آرام و مهربان بود و بوی جنون می داد. اولین باری که او را دیدم؛ در دامنه ی کوهی بودیم. من از دور می دیدمش و او مرا نمی دید. روز بود. و او داشت از کوه برمی گشت. آفتاب، تند بر صورتش می تابید. چهره اش تلخ و ابروهایش گره خورده در هم. کیسه ای سنگین را بر دوش حمل می کرد. -و بعد فهمیدم که پر از سنگ بود.- سربرگرداند و مرا دید و سمتم آمد. دیدم که یک آن گره ابروهایش باز شد و تلخی چهره اش رفت و چشم های عسلی اش درخشیدند. و آن لبخند... وآن لبخند سوزان را اولین بار آن لحظه دیدم. بار سنگ را بر زمین گذاشت و سلامم کرد. گفت اگرکه مسافرم سری به او بزنم و به خانه ای در پایین کوه اشاره کرد. ومن مسافر بودم. و من همیشه مسافر بودم. هنگام غروب، از کوه که برمی گشتم. دیدمش که جلوی کلبه نشسته بود، گویی به انتظار من. جلویش آتش افروخته بود. کنارش نشتم. با من سخت گفت. عجیب و مهربان سخن می گفت. اگر می توانستم حرف هایش را برای تو بازگو می کردم. اما نمی توانم. مطمئنم که نمی توانم

۲ نظر ۰۹ تیر ۹۵ ، ۲۳:۰۰
عرفان پاپری دیانت

 

1

شاهرخ: هی خسرو... اون جا رو نگاه کن.

خسرو کوله پشتی اش را روی زمین گذاشت و به سمتی که شاهرخ اشاره کرده بود نگاه کرد.

خسرو: کو؟ چی؟ چطور من نمی بینم؟

شاهرخ: دیدمش خودم. رفت پشت اون اون درخته. آدم بود.

- کو؟ کجا؟ دقیق تر بگو.

- نگاه کن. اون پایین.... بالای دره... اون درخت بید رو می بینی؟ بغل رودخونه.

-دوره معلوم نیس. وایسا با دوربین نگاه کنم.

و از توی کوله پشتی اش دوربین کوچکی بیرون آورد و جلوی چشمش گرفت.

شاهرخ گفت: چیزی می بینی؟

خسرو گفت: ها...ها... دیدمش... بالای درخت نشسته.

شاهرخ گفت : بده من دوربینو. بده ش من.

خسرو گفت: صب کن یه دقه. وایسا درست نگاه کنم.

و دست شاهرخ را گرفت.

خسرو گفت: یه دختره. هیچی لباس تنش نیس. لخته. رو درخت نشسته.

شاهرخ دوربین را از دست خسرو قاپید و گرفت جلوی چشمش.

خسرو گفت: شاهرخ نگاه نکن. زشته. شاید از دخترای آبادی خودمون باشه.

شاهرخ گفت : نه نیس. غریبه س. دیدی؟ رو چشمش یه پارچه سیاهی بسته.

خسرو دوربین را از دست شاهرخ گرفت تا دوباره نگاه کند.

شاهرخ گفت: بیا بریم پایین. ببینیم کیه؟ چیه؟

خسرو: ول کن شاهرخ. معلوم نیس چیه. ممکنه تنها نباشه حتی. بیا برگردیم ده. خطرناکه.

شاهرخ: چرا می ترسی؟ دختر که ترس نداره. بیا بریم. تازه تفنگم باهامونه.

خسرو هیچ نگفت. شاهرخ بلند شد و دست خسرو را هم گرفت و بلندش کرد. خسرو تفنگ را برداشت. به راه افتادند و از میان درختان کاج به سمت رودخانه رفتند. غروب غمباری بود.باد، بی صدا می وزید.

 

2

خسرو گفت: رو اون درخته نشسته بود.

و هر دو به سمت درخت رفتند. زیر درخت که رسیدند. شاهرخ به دختر اشاره کرد و گفت:

-اوناهاش. همونجا نشسته.

۳ نظر ۲۹ خرداد ۹۵ ، ۱۶:۱۴
عرفان پاپری دیانت


در ورودی سالن رستوران باز شد و او داخل آمد. پسر بچه گفت :

-هی پدر. آن جا را نگاه کن. چشم هایش را ببین.

سینی غذا از دست گارسون افتاد. مرد، دست نامزدش را رها کرد. صدای قاشق و چنگال قطع شد. همه، پشت میزهاشان نشسته بودند و خیره به او نگاه می کردند.

جلوی در رستوران ایستاد. از راهرو گذشت. در سالن را باز کرد و وارد شد. ایستاد و به سالنِ خالی رستوران نگاه کرد. صندلی ها پراکنده و میزها به هم ریخته بودند. دیوارها ترک خورده و خزه بسته بودند. و برگوشه هاشان تار عنکبوت دیده می شد.


 خرداد 95

۱ نظر ۲۱ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۱۸
عرفان پاپری دیانت

 

به من بگو که کجا می روی پس از آن وقتها که رویاها تعطیل می شوند

و ما به گریه روی می آریم

و گریه به رو،کجا؟

«رضا براهنی»

 

می بینمش که می آید، از دور. بلند قامت است. وسایه اش که روی شن ها افتاده با باد در حرکت است.  می بینمش که از دور می آید. تنش تکیده است. نحیف و سوخته. و ابرهایش گره خورده اند در هم. برهنه است. برتنش لباسی می نویسم، سفیدِ یکدست. نگاهش می کنم. راه می رود در بیابان. سرش پایین است. و نگاهش گره خورده به هیچ جا. اخمی بر پیشانی دارد و تلخیِ بی پایانی در چشم. آهسته راه می رود. نه... اینگونه نباید باشد. اینگونه مطمئن نبوده ام من آن روز. گره نگاهش را باز می کنم. نگاهش پریشان می شود. هرلحظه به جایی. بر گونه های منقبض اش، لرزشی خفیف می نویسم. و تند تر راه می برمش. تند، با گام های کوتاه. تند... آن روز تند راه می رفتم. به یاد می آورم. گونه هایم می لرزید. یادم می آید. صدای زنگ گوشی امیر در گوشم است هنوز. وآفتاب ظهر خیابان را جهنم کرده بود. صدایش را از پشت تلفن می شنیدم. «زنگ زده بودم خداحافظی کنم باهاتون.» مثل این که خوابیده باشی و چند بچه ی قد و نیم قد بپرند روی شکمت جست و خیز کنند و با صدای بلند بخندد. من با پتک از خواب بیدار شدم و هاج و واج نگاهشان کردم. هاج و واج بودم. «خب دیگه...پس اگه ندیدمتون خداحافظ.»

۶ نظر ۱۵ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۰۸
عرفان پاپری دیانت

هفتادمین شماره ماهنامه ادبی "چوک" منتشر شد

در این شماره یکی از کار های من منتشر شده است.

 

دانلود فایل پی دی اف نشریه
 

(صفحه 77)


لینک داستان من در سایت چوک


۱ نظر ۱۰ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۵۰
عرفان پاپری دیانت


سفیر در برابر پادشاه تعظیم کرد و گفت که از طرف فرمانروای فرمانروای پادشاهی تازه تاسیس شمالی آمده تا ضمن ایجاد پیوند دوستی بین دو ملت، پیام سرورش را نیز به پادشاه ما برساند. ظاهرش به بیابان نشین ها می مانست. موی گیس کرده و ریش بلند داشت. از کیسه ی پشمی اش، جعبه ای چوبی بیرون آورد و به پادشاه داد؛ و بعد از کسب اجازه، تعظیمی کرد و از مجلس بیرون رفت.

صبح فردا، جنازه ی پادشاه را در اقامتگاهش یافتیم. خودش را از سقف اتاقش حلق آویز کرده بود. روی میز تحریر گوشه ی اتاق، نامه ای گذاشته بود که خطاب به پادشاه سرزمین های شمالی نوشته شده بود. نامه به خط خود شاه بود و مهر سلطنتی پایین آن دیده می شد. در نامه تنها یک جمله نوشته شده بود:

حتی خداوند نیز نمی داند.


8خرداد95

00:45

از فیلم "اودیسه فضایی" اثر استنلی کوبریک

۲ نظر ۰۸ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۵۹
عرفان پاپری دیانت

افزون برخاطره های دوری که روزگاری درخودآگاه بوده اند

انگاره های جدید و آفریننده نیز می توانند از ناخودآگاه سر

برآوردند.انگاره هایی که هرگز پیش از آن در خودآگاه نبوده

اند و همچون جواهری از ژرفای تیره ی ذهن پدید می آیند

و بخش بسـیار مهمی از روان نیمه خودآگاه ما را اشغال می

کنند. استعداد دستیابی به رگه های غنی این جوهر و تبدیل

                                                                                                                        آن را معمولا نبوغ می نامند.

"کارل گوستاو یونگ، انسان و سمبولهایش، صفحه 45"

 

آن روز عصر، وقتی که  وارد مجلس شد، دلم اندکی آرام گرفت.اگرچه که این غیبت ها و ناپدید شدن های کوتاه مدت و گاه حتی طولانی، برایش امری نسبتا معمول محسوب می شد. اما من با توجه به شناختی که طی مصاحبت چند ساله ام با او به دست آورده بودم، ابدا انتظار این غیبت و پریشان حالی بعدش را از او نداشتم. به خصوص در آن روزهای بهاری که حالش نسبتا به سامان بود و روزهای پرکاری را می گذراند. کم کم داشت مصیبت علاءالدین محمد را فراموش می کرد و کار روی دفتر سوم را شروع کرده بودیم. صبح روز قبل، من طبق عادت هر روزه، پیش از طلوع آفتاب به حجره رفتم. نمازم را همان جا خواندم و بعد شروع به مرتب کردن کاغذ ها و بازنویسی صفحات دیروز کردم و منتظر ماندم تا او بیاید. هر روز همین طور بود. هرسپیده به مسجد جامع می رفت و به امامت می ایستاد و بعد از نماز، برای جماعت خطابه ای می خواند و وعظی می گفت. اگرچه بعد از رفتن شمس الدین دیگر دل و دماغ چندانی به این کار نداشت و غالبا یا منبر نمی رفت و یا به اکراه تنها چند جمله به اختصار می گفت. هر روز بعد از نماز صبح به حجره می آمد و ما تا قیلوله کار می کردیم. اما آن روز هرچه به انتظار نشستم، خبری از مولانا نشد.

۴ نظر ۳۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۴۰
عرفان پاپری دیانت

1


با تمام وجود تقلا می کرد. باله هایش را تکان می داد. با دمش به آب ضربه می زد. مهدو بند قلابش را شل تر کرد. وقت هایی که مطمئن بود ماهی در چنگش است یکی دوبار ماهی را در آب فرو می برد و دوباره بیرون می کشیدش. همیشه از تماشای ماهی ها، وقتی که به قلابش گیر می کردند و با تمام قوا برای زنده ماندن زور می زدند، لذت می برد.

ماهی در آب فرورفت. جان تازه ای گرفت و شروع کرد به دور زدن. مهدو زیر سایه ی درخت، روی تخته سنگی نشسته بود. با یک دست قلاب را گرفته بود و با دست دیگر لبه ی کلاهش را صاف می کرد. سرش را پایین انداخت و به ماهی نگاه کرد که داشت با تکانه های موج بالا و پایین می رفت. چند لحظه پیش همین ماهی را در حال جان کندن دیده بود. از این که با تکان دادن قلابش ماهی را بین مرگ و زندگی در نوسان نگه دارد لذت می برد.

۲ نظر ۱۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۴۳
عرفان پاپری دیانت



۵ نظر ۱۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۷:۵۶
عرفان پاپری دیانت

ماجرایی که می خواهم تعریف کنم، ماجرای نسبتاً شگفت انگیز و پیچیده ایست. که البته هنوز برای خود من هم پر رمز و راز است. چند بار سعی کردم درباره این ماجرا اطلاعات بیشتری کسب کنم و گوشه های تاریک آن را روشن تر کنم اما متاسفانه از شخصیت اصلی این داستان یعنی دکتر جمشید، هیچ اطلاعاتی در دست نیست. باقی افرادی که به نوعی به این ماجرا مربوط می شوند نیز در طول سالیان دراز هرکدام به نوعی گم شده اند و تقریبا هیچ اثر به دردبخوری از آن ها به جا نمانده است. هرآن چه از این داستان می دانم، حاصل شنیده هایم از مرد میانسالی به نام فرهاد است. که البته همکارانش به او آقافرهاد می گفتند. آقافرهاد، نوه دختری سلیمان خان است. در ادامه داستان تعریف خواهم کرد که سلیمان خان چه کسی بوده و چه نقشی در این ماجرا داشته است.

۵ نظر ۰۸ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۵۳
عرفان پاپری دیانت

 

صدای هلهله می آید. از خواب برمی خیزم. صدای هلهله، از دور می آید. هوا هنوز روشن نشده. گرگ و میش است.

سرم سبک است. دیشب که خوابیدم، سر درد داشتم. سرم سنگین بود. مغزم تیر می کشید. حالا سرم سبک تر است. حس میکنم که سرم توخالی است. صدای هلهله می آید. صدای هلهله از دور می آید.

بر می خیزم.به ساعت دیواری اتاق نگاه می کنم. عقربه ها نمی چرخند. به ساعت کوچک روی میز نگاه می کنم. عقربه های آن نمی چرخند. ساعت مچی ام را از کشوی میز بیرون می آورم و به آن نگاه می کنم. عقربه هایش خوابیده اند. صدای هلهله می آید. فضای اتاق تاریک روشن است. پرتو سحرگاهی آفتاب از پنجره داخل اتاق خزیده و روی اشیاء تابیده است. پنجره را باز می کنم. هوای خنک سپیده دم وارد اتاق می شود.

۹ نظر ۳۰ بهمن ۹۴ ، ۰۳:۳۲
عرفان پاپری دیانت

پیرهنی سپید پوشیده ام و در قفسی زندانی ام. مردی با پیرهن سرخ بر در قفسم قفل می زند.

۰ نظر ۱۸ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۵۴
عرفان پاپری دیانت

ما فراموش نمی کنیم. تنها چیزی خالی در ما آرام می گیرد

رولان بارت، خاطرات سوگواری،صفحه235

 


وقتی که عمویم پا در رکاب اسب می گذاشت، من در خیمه بودم و از دریچه به بیرون نگاه می کردم. بچه ها دور اسبش حلقه زده بودند. و او پیشانی شان را می بوسید و برای آن ها حرف های کودکانه می زد. یادم می آید. تصویرش هنوز در ذهنم واضح است. یک لحظه، عمویم سر بلند کرد. به اطراف نگریست. به خیمه نگاه کرد. نگاه گریزانش به نگاه خیره ام گره خورد. تلخ بود. صدای همهمه ی بچه ها می آمد. همه چیز را به یاد می آورم. همه چیز در ذهنم روشن است. همه تصویرها برایم واضح است. به یاد می آورم. نگاه آخر عمو را، پیش از آن که برود و با تنی خون آلود و بی دست باز گردد، به یاد می آورم. به یاد می آورم که سریع گره نگاهمان را باز کرد. درد کشیدیم آن لحظه.هردو با هم. صدای همهمه بچه ها می آمد. تشنه بودند. به یاد می آورم.

۰ نظر ۱۴ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۲۹
عرفان پاپری دیانت