کهف

برای دوباره نامیدن اشیاء

کهف

برای دوباره نامیدن اشیاء

این را گفت و بعد از آن به ایشان فرمود: دوستِ ما ایلعازر در خواب است، اما می‌روم تا او را بیدار کنم.
شاگردان او را گفتند: ای آقا، اگر خوابیده است، شفا خواهد یافت.
امّا عیسی درباره‌ی مرگِ او سخن گفت، و ایشان گمان بردند که از آرامشِ خواب می‌گوید. آن‌گاه عیسی به‌طورِ واضح به ایشان گفت که ایلعازر مرده است.

(یوحنا ۱۴-۱۱:۱۱)

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

  • ۰۲/۱۲/۱۸
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۹
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۷
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۵
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۴
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۲
    .
  • ۰۲/۱۱/۲۸
    .
  • ۰۲/۱۱/۲۳
    .
  • ۰۲/۱۱/۲۳
    .

آخرین نظرات

۲۱ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است

۱

آیا معجزه ما را نجات خواهد داد [اگر برایِ رخ‌دادن‌اش دعا کنیم]؟ این سؤال بی‌هوده‌ست.


۲ [تمثیل] 

یک کوچه‌یِ باریک. که ختم می‌شود به یک درِ بسته. در طرفینِ کوچه هیچ‌چیز وجود ندارد. دیوارِ سنگی‌ست فقط تا بالا. 

و گله‌یِ گرگ‌ها افتاده‌اند دنبالِ «آدم» و آدم در کوچه‌یِ بن‌بست، می‌گریزد از آن‌ها.

می‌رسد به در. در می‌زند.


۳ [بحثی کوتاه درباره‌یِ تمثیلِ گرگ‌ها و درِ بسته]

آدم بی‌گمان هلاک می‌شود. این یعنی مطلقاً اهمیتی ندارد که این در باز می‌شود یا نه. او باید در بزند. چون هلاکِ او قطعی‌ست.

هیچ راهِ دیگری، جز به زاری در زدن هیچ راهِ دیگری نیست. ما باید دنیایِ‌مان را درست مثلِ این کوچه، هولناک و بی‌گریز ببینیم. «آدم بی‌گمان هلاک می‌شود.» این جمله را نه از سرِ فروتنی، نه از سرِ لطف و تعارف و نه از رویِ بدبینی‌ای اختیاری و برگزیده، بلکه به یقین و قطع باید بپذیریم. حتی در این پذیرش، در این تسلیم، ذرّه‌ای نباید به «انَّ فی قتلی حیات» فکر کنیم.

«ما هلاک می‌شویم.» و این تنها چیزی‌ست که قطعیت دارد. 

آدم باید مطمئن شود که گرگ‌ها می‌درند‌اش. و این اطمینان در او باید مترادف بشود با خودِ دریده‌شدن. و این آسان نیست. چه‌گونه می‌شود امری ذهنی را یک‌سره عینی کرد؟ محال است اما ما ناگزیر ایم به این محال. ما باید خود را طوری «کشته» فرض کنیم که به راستی خون کفِ کوچه بریزد.


۴

پس

این سؤال که «آیا نجات می‌یابیم یا نه؟» بی‌هوده‌ست. این‌که در باز می‌شود یا نه، به ما هیچ ربطی ندارد. 

ما «مجبور»ایم به مدام مردن و مدام دعایِ معجزه کردن.

۰ نظر ۲۸ اسفند ۹۶ ، ۱۸:۰۷
عرفان پاپری دیانت

برایِ مرحوم الف.الف


چشمِ سیاه

باز شد و 

چارضلعِ مربع ریخت

باز؛ چار دستِ به دعا


هیکلِ نور

دورِ خوداش و ما

می‌چرخد

از تماشایِ تو

زاویه باز می‌شود

و در معراجِ مربع

نگاه پاک می‌شود از هاشور

-

زبان را چیزی سرخ

گره به خود زده

باز اش کن از گره

ای خطّ‌الخطوطِ مدور

ای نقطه.

۰ نظر ۲۳ اسفند ۹۶ ، ۰۴:۳۶
عرفان پاپری دیانت

من چشمِ تو را دارم می‌بینم که به دست‌ام باز شده. دیگر رویِ هر خطی که می‌نویسم چشمِ تو هست. در دفترام. در حاشیه‌یِ کتاب‌ها. در دل‌ام.

دیگر فقط به این شور می‌نویسم که چشمِ تو باز است و تو یک‌روز با شوری بیشتر از شورِ من دستِ مرا می‌خوانی. و چه‌قدر ناامید می‌شوم اگر این اتفاق نیفتد. 

۰ نظر ۲۱ اسفند ۹۶ ، ۱۰:۳۵
عرفان پاپری دیانت

گفتن از واقعیت به نسبتِ خودِ امرِ واقع، واقعی‌تر است.

یک شئ همیشه حواسِ ما را از خوداش پرت می‌کند.

۰ نظر ۲۱ اسفند ۹۶ ، ۰۵:۱۷
عرفان پاپری دیانت


دو واژه‌یِ «اخلاق» و «ایمان» از آن‌جا که دو واژه‌اند، بی‌گمان یکی نیستند. اما برایِ آن‌که روشن شوند، برایِ آن‌که کار کنند، باید یکی‌شان کرد و واژه‌یِ سومی پدید آورد که هردویِ آن‌هاست.

---

«امر اخلاقی» به مثابهِ یک قاعده مهمل است. امر اخلاقی اگر از پیِ یک ایمانِ‌درلخظه نیاید، شر است. و ایمان اگر خلقِ کنش نکند، بیهوده.

یک واژه‌یِ سوم که این دو در آن عجین شده‌اند. کنشِ برخی تنها پرتویی از این واژه‌ست.

---

کنشِ اخلاقی باید حاصلِ شهودِ اخلاقی باشد. اما به هیچ عنوان، تحتِ هیچ شرایطی منظور من این نیست که: «خوب آن‌چیزی‌ست که در لحظه به ذهنِ ما می‌رسد.» به هیچ عنوان نمی‌خواهم اخلاق را در حدِ یک غریزه تقلیل دهم اگرچه برداشت‌ام از آن کاملاً غریزی‌ست.

---

«خوب آن‌چیزی‌ست که در لحظه به ذهنِ ما می‌رسد.» این حرفِ درستی نیست اما «خوب در لحظه به ذهنِ ما می‌رسد.»

جمله‌یِ اول عملاً واژه‌یِ خوب را بی‌معنا می‌کند و خوب از بارِ اخلاقیِ خود تهی می‌شود. اما جمله‌یِ دوم تنها یک فرآیند را نشان می‌دهد. جمله‌یِ اول داوریِ ارزشی می‌کند اما جمله‌یِ دوم توصیفی‌ست.

---

«خوب در لحظه به ذهن می‌رسد.»

اما چه ذهنی؟

بی‌گمان ذهنی که در انتظارِ رسیدنِ «خوب» بوده باشد. ذهنی که با این خیالِ واهی که «هرچه از من بگذرد خوب است.» خود را آسوده نکرده‌باشد.

---

برایِ زدودنِ اخلاق از معنایِ قاعده‌مندِ آن به هیچ عنوان نباید آن را یک‌سره از پا درآوریم.

امرِ اخلاقی یک قاعده نیست و هیچ قاعده‌ای برایِ آن وجود ندارد. اما در این بی‌قاعدگی، وجودِ آن از همیشه قطعی‌تر و خطرناک‌تر است. این بی‌قاعدگی به این معنا نیست که حالا ما به انجامِ هرکاری مجاز شده‌ایم. نه. یعنی باری را که تاکنون قواعدِ اخلاقی برایِ ما به دوش می‌کشیدند، حالا ما باید با جام‌هایِ‌مان، با جان‌هایِ بی‌چاره‌مان به دوش بکشیم. یعنی جانِ ما باید هر لحظه در حالِ اجتهاد باشد. این هولناک است. اما گزیری از آن نیست.

---

«خوب در لحظه به ذهنِ می‌رسد.» و این که امرِ اخلاقی درست مثل یک معجزه دور از دست است و این ابداً ما را از انجامِ آن معاف نمی‌کند.

۰ نظر ۲۱ اسفند ۹۶ ، ۰۵:۱۶
عرفان پاپری دیانت

خوان آریسیو نویسنده و شاعرِ اسپانیایی ست. همیشه کارهای‌اش را دوست داشته‌ام. چند وقت پیش ایمیل اش را گیر آوردم و برای اش نامه نوشتم و بعدِ مدت‌ها جواب داد و این مکالمه حاصلِ آن گفت‌و‌گویِ مکتوبِ ماست که امروز فرصت کردم و به فارسی برگرداندم‌اش. ع من‌ام و خ جناب خوان آریسیو‌ست.


ع: جناب آریسیو، آخرین کتابِ شما یعنی «هتل قاتل» پارسال چاپ شد. هنوز به انگلیسی ترجمه نشده و من نخونده‌م‌اش. درباره‌اش واسه‌م بگید. 


خ: من می‌خواستم درباره‌یِ «نفهمیدن» حرف بزنم. زدم و نفهمیدم چه‌طوری. ماها هزاران سفر هستیم. وقتی به آدم‌ها (و خودم به خصوص) نگاه می‌کنم این سفرها رُ می‌بینم. می‌بینم که جاده درومده از بدنِ‌شون. این جاده ها از همه جایِ بدنِ همه‌ی ما درومده. اما نمی‌بینیم جاده‌هایِ همُ. و این جاده‌هایِ مرموز ادامه پیدا می‌کنن. همه به هم می‌پیوندن و به یه جا ختم می‌شن: «هتلِ قاتل» و توی این هتل قاتل، ما ها با نفهیمدن و ندیدن این سفرها و جاده‌ها مشغولِ کشتنِ هم‌ دیگه‌ایم.


ع: درباره‌یِ سبکِ کارِ شما نوشته‌ن که شاعرانه‌ست.


شاعرانه  گور پدر شعر. گور پدر همه‌شون. گور پدر من اگه بخوام تو این سن و سال هنوز شعر درست کنم.


ع: زبانِ شما در کارهاتون شکسته‌بسته‌ست. هر واحد زبانی تا نزدیک می‌شه به ساحتِ ساختار، شکسته می‌شه. در این ویران کردن خیری هست؟


خ: پسر تو چند سالته؟


ع: نوزده.


خ: تویِ سنِ تو شاید ویران‌کردن چیزِ جالبی به نظر بیاد. اما برایِ من دیگه خطرناکه. من دیگه نباید ویران کنم. من به قدرِ کافی ویران بوده‌م و ویران کرده‌م. الآن دیگه من باید تمام جون‌امُ بذارم تا شاید بتونم یه چیزی بسازم. ویرانی تجربه‌س. تو ده بار هم ماشینِ مامانِ‌تُ بکوبی تو دیوار هنوز فرصتِ ماشین سواری داری. اما واسه من دیگه بار آخره. تو و هم‌سن‌هات به قدر کافی دنیا رُ نابود می‌کنید. ما باید تا جون داریم سعی کنیم یه چیزیُ درست کنیم. من مجبور ایم که نور بدم. و گاهی واقعاً سخته. اما این یه اجباره. زبانِ من ویرانه ولی امیدوارم که ویران‌کننده نباشه. من باید ویران باشم تا مسافری که از کتاب من می‌گذره، ویرانی‌شُ در این سفر توی کتاب من جا بذاره و صحیح و سالم بره بیرون.


ع: تویِ زبانِ من «شاعرانه» معنیِ بدی داره. تقریباً با سانتی‌مانتالیسم مترادفه. اما شعر مقدسه. شما چی دیده‌ید تویِ این کلمه؟


خ: پسر جان شعر هیچ موضوعیتی نداره. هرجایی دیدی یه آتیشی روشنه بپر توش. بذار تا ته‌ات بسوزه. شعر همونه. شعر موضوعیت نداره. یعنی همون‌طور که شعر در زیبایی خودش همه چیز رو پنهان و زیبا می‌کنه، یه روز یک چیز زیباتری هم می‌آد و شعر رُ پنهان می‌کنه. اون امر مقدسه. شعر چیه؟ هرچیزی که زبان تو رو پالوده‌تر کنه شعره. قوانین سنتی یا همون فنون کلاسیک هم شعر بودن، چون تو در اون‌ها ریاضت می‌کشیدیم و زبانِ تو رو پالوده می‌کردن.


ع: می‌شه ازتون بخوام درباره‌یِ روایتِ «هتل قاتل» حرف بزنید؟


خ: گور پدرش. بذار واسه‌ت لو بدم. ببین یه هتله. که یه تعداد زیادی آدم ناشناس سرازیر می‌شن اون‌جا. حدود چهارصد نفرن. همه این‌ها همون‌طور که بهت گفتم یه سفری کرده‌ان و یه جاده‌ای پشت خودِ‌شون دارن. به هر حال همه این جماعت می‌ریزن تویِ این هتل، و همه‌شون عاشق هم می‌شن. و فاجعه‌ست‌. این‌طوری نیست که هرکس عاشق یه نفر بشه. همه عاشق هم می‌شن. یعنی هر نفر عاشق ۳۹۹ نفر دیگه می‌شه. پففففف. فاجعه‌ست. هنوز وقتی بهش فکر می‌کنم می‌لرزم. 


ع: این عشقی که این ها تویِ یک چنین وضعیت هولناکی باهاش مواجه می‌شن معنی‌ش چیه و چه رنگیه؟


خ: من از تو می‌پرسم پسر. کلمه‌یِ عشق برای تو چه معنی‌ای داره؟


ع: مرگ. شکستن. ایمان. تاریکی


خ: اما برایِ من در بطن فاجعه‌یِ هتل، تویِ اون کشت‌و‌کشتار روحی امید وجود داره. من مجبورام که توی عشق «ساختن» و «نور» و ببینم.

و می‌بینم.

۱ نظر ۱۹ اسفند ۹۶ ، ۰۰:۱۵
عرفان پاپری دیانت

پ: سفیدِ متلاشی


نیم‌جان

لمیده قطعه

کشیده نفس می‌کشد

دستی که لمس‌اش کرد کو؟ که

سوراخِ صاعقه   بریده‌یِ برق

گل از تأویل می‌لرزد.


سین: تیغِ ممتدِ آسوده-تمیز-سویِ‌سرمه

۰ نظر ۱۳ اسفند ۹۶ ، ۲۱:۳۵
عرفان پاپری دیانت

شنیدنِ این قطعه‌یِ کاندینسکی. قطعه. با همانِ بارِ معنایی‌‌ای که در موسیقی و شعر دارد. نگاه‌اش می‌کنم و زبان بریده‌‌و‌بسته‌ام مقابل اش بس که زیباست. 

_

انتزاع کردن آغازِ کار است. کار اما در گرداندنِ انتزاع است. در ترجمه‌یِ ذهن. 


سفرِ حقیقی در بازگشتن است. جاده وقتی هولناک است که در آن بازمی‌گردیم. 

ما «الف» را انتزاع می‌کنیم. در راهی که از الف کشیده‌ایم به خود آن‌قدر دور می‌رویم که در روندِ مکالمه‌یِ پاهایِ‌مان با راه، الف فراموش می‌شود. 

لحظه‌یِ فراموشیِ الف (موضوع) لحظه‌یِ آگاهی‌ است و مکاشفه‌یِ در خود. 


حمال بار را حمل می‌کند. تمامِ قوه‌یِ جسم و ذهنِ او صرفِ بار است و او نیست. او در این ریاضت -حملِ بار- سوال می‌پرسد و در این سوال باید خود‌اش را گم کند.

و خوداش را درست لحظه‌ای بازمی‌یابد که بار را زمین گذاشته‌باشد. قوایِ جسمیِ او از بار به تن برمی‌گردند و او حالا در تن، در تنِ آسوده مکاشفه می‌کند. و این آسودگی جوابِ سوالی‌ست که حینِ حملِ بار می‌پرسید. 

پس ما بار را زمین می‌گذاریم، الف را فراموش می‌کنیم و

این پرده‌یِ اول بود. 

_

لحظه‌یِ افتادنِ پرده لحظه‌یِ کشف است. لحظه‌یِ فراموشی‌ست و البته مرگ.


اما رستاخیز کجاست؟ چه‌گونه می‌توان الف را بازیافت؟

دستی که روحِ مجرد بر یک شئ می‌کشد، آن لمسِ دوباره، چه معنی‌ای دارد؟

نمی‌دانم. اما جوابِ آن باید جایی در این قطعه‌یِ کاندینسکی پنهان باشد. 


مشاهده‌یِ تصویر

۰ نظر ۱۳ اسفند ۹۶ ، ۲۱:۳۰
عرفان پاپری دیانت

عزّ‌ِ وصف‌اش چو روی بنماید

عقل را جان و عقل برباید

«سنایی»


در زبان و در ذهن، واژه‌ها و چیزها در یک طیف رفت‌و‌آمد می‌کنند. دربازه‌یِ بینِ سیال‌بودن و انجماد. بینِ سنگ و هوا. 


در ذهن، چیزها از جهل (تاریکی) به سمت علم(نور) می‌آیند. و روشن که می‌شوند، سنگ می‌شوند. در سمتِ سیاهِ ذهن هیچ چیز بسته نیست و در رطوبتِ آن‌جا، چیزها می‌بالند.

جهل، رَحِم‌ است.

اما وقتی که شناختیمِ‌شان و گفتیمِ‌شان، خشک می‌شوند. سنگ می‌شوند و نهایی می‌شوند. می‌شود تراشیدِشان و حجیمِ‌شان کرد. 

مثلِ کاری که سنایی کرده در این بیت. دو واژه. از دو جهانِ گوناگون. دو عقل. عقلِ اول از سمتِ نور و سنگ و عین می‌آید و عقلِ دوم از سویِ تاریکی و هوا و ذهن.

۰ نظر ۱۳ اسفند ۹۶ ، ۲۱:۱۹
عرفان پاپری دیانت

چیزی که همیشه و برایِ همه وجود دارد. همه با آن درگیر و مواجه‌اند اما هیچ‌کس به آن آگاه نیست و هیچ دو نفری درباره‌یِ آن حرف نمی‌زنند. چراکه ذاتِ آن پنهان بودن و پنهان ماندن است. برایِ گرم‌ماندن وفعال بودن باید همیشه پنهان بماند: نامِ این چیز را x می‌گذارم. 


وقتی که x شروع می‌کند به آشکار شدن. و این آشکار شدن به صورتِ دسته‌جمعی، ناگهانی و در تمامِ افرادِ جامعه اتفاق بیفتد.

آن وقت x به شکلِ هولناکی آشکار و سرد می‌شود.

و این آگاهیِ اجتماعی و همگانی به x دقیقاً شبیه به کشف‌و‌شهودی‌ست که مردگان در روزهایِ آخرِ زندگیِ خود از آن برخوردار می‌شوند. سرمایِ مرگ، گرمایِ x را به خود جذب می‌کند و نتیجه‌یِ آن پدیدار شدنِ x است. 

و نتیجه‌یِ این آگاهیِ همگانی، مرگی دسته‌جمعی و قریب‌الوقوع خواهد بود.

۰ نظر ۱۳ اسفند ۹۶ ، ۲۱:۱۷
عرفان پاپری دیانت

یک آدم که موهایِ قهوه‌ای دارد و چشمِ سبز و قدِ بلند مثلاً. به قصدِ خلوت واردِ اتاق می‌شود و هنگامی که از اتاق بیرون می‌آید، موهایش سیاه و چشم‌اش آبی و قدش کوتاه است.


مرابطه با «موضوع» فقط در این حالت درست است. و اگر شکلِ تو در ابتدا و انتهایِ مواجهه با موضوع، در این حد آشکارا عوض نشود، وقت تلف کرده‌ای. 


یک نکته‌یِ دیگر درباره‌یِ این تمثیل: موضوع آن کسی که واردِ اتاق می‌شود نیست. موضوع اتاق است. موضوع فقط خلوت‌گاه است.


ادامه: آدمِ تازه‌راه تا مدت‌ها (و شاید تا همیشه) گیرِ رسم و رسوماتِ راه است. تا جایی که پیشِ پای‌اش را کشیده باشند می‌رود و برایِ خلوت منتظرِ اتراق‌گاه‌ها می‌ماند.

اما مسافرِ راه‌آشنا در راه چنان زندگی می‌کند که در پوستِ خود. در سنگلاخ‌ها و جاده‌هایِ نکشیده می‌رود. هرجایی می‌ایستد. هرجایی می‌خوابد‌. او دیگر مدام در حالِ بازی‌کردن است. چراکه راه دیگر برایِ آدم آواره‌ای مثلِ او به مثابهِ خانه است. ذهنِ او در هر موضوعی که سرِ راه باشد یا نباشد، چنان خلوت می‌کند که انگار قبر، انگار خانه‌یِ ابدیِ اوست. 

پیامبر می‌گوید که: جعلت لی‌ الارض مسجداً. یعنی که تمامِ زمین را مسجدِ من کرده‌اند.

۰ نظر ۱۳ اسفند ۹۶ ، ۲۱:۱۳
عرفان پاپری دیانت
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید


سروده‌یِ گونر اکلوف


به چهره‌ها و سرنوشته‌ها

-که عبور می‌شوند از هم-

چشمی که باز می‌کنم

سؤال می‌شود:

                        نقطه کجاست؟


این چهره‌ها اگرچه به هم می‌مانند، نمی‌مانند

و این سرنوشته‌ها به هم اگرچه شبیه‌اند، نیستند.


وصل و جدا نمی‌شوند به و از هم

در راهِ «خود»اند

نه به هم عاشق می‌شوند و نه بیزار از هم

یک‌جا نشسته‌اند؛ گرمِ سکون

و هر کدام

هم هست و هم 

به گمان‌اش که مرکزِ دنیاست.

_

یکشنبه‌یِ اردیبهشت است و

آدمیانِ بی‌شماره جمع‌اند

همگی می‌روند و یقین دارند که به جایی

و می‌پندارند همان چیزی اند که معنیِ «چیزی» از آن‌هاست. 


آن‌که خود را «من» نامیده

نگاه می‌کند به این جماعتِ آدمیان و

سمتِ خود را گم می‌‌کند.

_

نقطه کجاست؟

در این سیلابِ ممکنات که جاری‌ست

نقطه‌یِ نهایت کو؟

که این‌جا هرچیزی به قدرِ دیگری ممکن است. 

___

برایِ آن‌ها که می‌گویند: «من»، «من» نقطه‌ست

نقطه‌ای چنان ثابت که رأسِ کوه

برایِ من اما «من»

وارونه‌یِ هرچیزِ روشنی‌ست.

۰ نظر ۰۹ اسفند ۹۶ ، ۱۳:۱۹
عرفان پاپری دیانت

منسوب است به ابوسعید که:

سرتاسرِ دشتِ خاوران سنگی نیست

کز خونِ دل و دیده در او رنگی نیست


آشکارا تکیه‌یِ بیت و جانِ شاعر در واژه‌یِ «خاوران» است. 

می‌توانست بگوید مثلاً سرتاسرِ این دشت دگر سنگی نیست

اما زاری آن‌قدر بلند است که از جداره‌هایِ انتزاع -انتزاعِ ترک‌خورده- می‌زند بیرون. 

۰ نظر ۰۵ اسفند ۹۶ ، ۲۳:۰۶
عرفان پاپری دیانت

رحمی که به ما می‌شود همیشه عینِ بی‌رحمی به دیگری‌ست؛ و برعکس.

این حرف را امشب هم مثل هروقتِ دیگری برای خودم بازگو می‌کنم.

۰ نظر ۰۵ اسفند ۹۶ ، ۲۳:۰۵
عرفان پاپری دیانت

«تنهاییِ هزار دست»

این ترکیب وصفی است یا اضافی؟

معلوم نیست. فقط می‌گذارم‌اش این‌جا باشد. مثلِ میخی که فقط به قصدِ ماندنِ جای‌اش در جایی می‌کوبند.

۰ نظر ۰۵ اسفند ۹۶ ، ۲۳:۰۴
عرفان پاپری دیانت

مرحوم بهار در بیتی نوشته که:

«برقِ جفا به باغِ حقیقت گلی نهشت/کرم ستم به شاخِ فضیلت بری نماند»


این که «شعر» را گاهی شبیه به مثلاً نخ یا در خوانده‌اند، شاید از این روست که گاهی چنین رفتاری بروز می‌دهد از خود. 

بیتِ بهار آشکارا در دو دنیا اتفاق می‌افتد. دو جرقه‌یِ زبانی که در به‌هم‌رسیدنِ‌شان شعر شعله می‌کشد.  


پرده‌‌یِ اول: جفا حقیقت را نابود می‌کند و ستم فضیلت را. 

پرده‌یِ دوم: برق تمام گل‌هایِ باغ را می‌سوزاند و کرم همه‌یِ میوه‌هایِ رویِ شاخه را می‌خورد. 


پرده‌یِ اول در انتزاع رخ [نشان] می‌دهد. پس کلّی و زبر و خشن و مجرد است و البته از آنجا که ذاتِ انتزاع است، بی‌لمس. 

پرده‌یِ دوم در جهانی صیقل‌خورده می‌گذرد. جهانی مهربان و جزئی. با واژه‌هایی که چه خودِشان چه مصداقِ‌شان را آن‌قدر لمس کرده‌ایم که دیگر آرام گرفته‌اند و در ذهن می‌گنجند. 


می‌بینیم که این دو طرف چه‌قدر ناهم‌جنس‌اند. و هرچه‌قدر هم که ناهم‌جنس‌تر باشند، آتشِ پیوندِشان سخت‌سوزتر و خطرناک‌تر خواهد بود. (جمله‌یِ آخر را ممکن است برخی قبول نداشته‌باشند.)


رفتارِ شاعر در این بیت شاید شبیهِ تکنیکی‌ست که در سینما به آن تدوینِ موازی می‌گویند. دو دنیایِ در رفت‌و‌آمد. شاعر که می‌رود و می‌آید، می‌برد و می‌آورد. شاعر که دری‌ست میانِ این دو دنیا؛ بازبسته.

۰ نظر ۰۵ اسفند ۹۶ ، ۲۳:۰۲
عرفان پاپری دیانت

رستم در هفتخان‌اش پیروز می‌شود. چون وقتی که از هفت‌خان برمی‌گردد، نقشِ زال در شاهنامه ذره‌ذره کمرنگ می‌شود. اما اسفندیار در هفتخان شکست می‌خورد. چون وقتی که برمی‌گردد، گشتاسب هنوز شاه است.


در مکتب حقایق پیشِ ادیبِ عشق

هان ای پسر بکوش که روزی پدر شوی

حافظ

۰ نظر ۰۵ اسفند ۹۶ ، ۲۲:۵۹
عرفان پاپری دیانت

گذرِ مؤمن از حفره‌یِ انتراعیِ یک‌ گره.

او همه‌یِ استخوان‌های‌‌اش را پشتِ گره جامی‌گذارد. 

۰ نظر ۰۵ اسفند ۹۶ ، ۲۲:۵۷
عرفان پاپری دیانت


در شهرِ مجعد، قطارهایِ آویزان.

و بر خیابانِ سیال، زیبا می‌گذرد. و پاهایِ سرخِ پولکی‌اش راهی باز می‌کنند در حجمِ دود. 

درِ سطلِ زباله را کنار می‌زند یواش، آدم از دو چشم‌اش یکی را برایِ خود نگه می‌دارد و یکی را راهیِ راهِ باریکِ باز می‌کند. 

از باریکه به پهنا. و چشمِ دوده گرفته می‌رسد آخر به ردِ پایِ پولکیِ سرخ. 

یک لحظه وقت دارد. پس تصویر برمی‌دارد از زیبایِ درعبور. 

سنگینِ تصویر پس برمی‌گردد به چشم‌خانه، چشمی که سرخ و پولکی است دیگر. 

در سطلِ زباله، آدمِ یک چشم.



(این قطعه اقتباسی بود از حکایتی در منطق‌الطیرِ عطار با مطلعِ «پادشاهی بود بس صاحب‌جمال»

منطق‌الطیر، چاپِ شفیعی ‌کدکنی، بیتِ ۱۱۰۰ تا ۱۱۳۰)

۰ نظر ۰۵ اسفند ۹۶ ، ۲۲:۵۳
عرفان پاپری دیانت

زیبا در شکافِ دو امرِ متناقض است. 

دو امرِ متناقض می‌کوشند تا از هم دور شوند. اما وقتی که به راستی لاینحل شدند، پشتِ‌شان ابدیتی ظهور می‌کند. و آن وقت آن‌ها -آن دو متناقض- باید با تمامِ نیرویِ‌شان بدوند سمتِ هم تا مخفی‌اش کنند.

در شکافِ میانِ آن‌ها، شعر رخ می‌دهد. و شعر هویدایِ ابدیت است. 

۰ نظر ۰۵ اسفند ۹۶ ، ۲۲:۵۱
عرفان پاپری دیانت