کهف

برای دوباره نامیدن اشیاء

کهف

برای دوباره نامیدن اشیاء

این را گفت و بعد از آن به ایشان فرمود: دوستِ ما ایلعازر در خواب است، اما می‌روم تا او را بیدار کنم.
شاگردان او را گفتند: ای آقا، اگر خوابیده است، شفا خواهد یافت.
امّا عیسی درباره‌ی مرگِ او سخن گفت، و ایشان گمان بردند که از آرامشِ خواب می‌گوید. آن‌گاه عیسی به‌طورِ واضح به ایشان گفت که ایلعازر مرده است.

(یوحنا ۱۴-۱۱:۱۱)

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

  • ۰۲/۱۲/۱۸
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۹
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۷
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۵
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۴
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۲
    .
  • ۰۲/۱۱/۲۸
    .
  • ۰۲/۱۱/۲۳
    .
  • ۰۲/۱۱/۲۳
    .

آخرین نظرات

۹ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است


چون بساعت واهمدان آیی، شرحِ این نامه بمشافهه بشنوی و اگرنه این را نیز در کیسه‌ی حم‌عسق نگه می‌دار.

(مکتوبات، عین‌القضات، ص ۱۹۵)

~


یک این‌ بار راحت‌ام بگذار. یک بار فقط. همین یک بار بگذار من تاریخِ خودم را از یاد ببرم. بگذار از گذشته‌‌ام عبرت نگیرم. بگذار این ذغالِ افروخته را چند لحظه بیشتر توی مشت‌ام نگه دارم. بگذار حرف بزنم. 


از مواجهه‌ی من با سپیده چه چیزی در من یا از من ماند؟ بگذار بگویم. 

یک رشته‌ به باریکیِ مو از من به زمین وصل بود و حالا نیست. تمامِ حاصلِ من از واقعه بریدنِ این رشته بود. حالا دیگر هیچ خبری برای من تلخ نیست. من مثلِ تاریکی به هر کجا می‌سُرم، سراپا سیال. به اشاره‌ای می‌میرم، به اشاره‌ای زنده می‌شوم. به اشاره‌ای از پدید، ناپدید می‌شوم و برعکس. این اتفاق آخرینِ یک سلسله بود، سلسه‌ی مرگ‌پذیریِ من. که حالا مثلِ موم توی دستِ مرگ‌ام و مرگ هم مثلِ موم توی دستِ من است.


گذشته از این آن شبی که من این واقعه را قصد کردم، یادم هست که دقیقاً چه اتفاقی افتاد. و این‌ که چه‌طور تکانده و تکیده شدم. چیزی به جزء‌جزءِ جهانِ من رسوخ کرد. و یک لحظه، همه چیز در یک لحظه رخ داد و چشمِ من از ساخت افتاد و یک لحظه به خود ساختارِ دوباره گرفت. من به سمتِ سومی نگاه کردم. و نوری که از آن سوی سوم می‌تابید، گوشه‌گوشه‌ی مرا تأویل کرد. و من خوش‌بخت بودم که پیش از مرگ‌ام دقیق‌ترین و دیریاب‌ترین ژست‌های انسانی را به خودم گرفتم و در تنِ خودم از نو کشف کردم. فقر. ایجازِ ناگزیر. استهلاک.

هرچیزی که از واقعه به دست‌ام رسید را یک شب توی نامه‌ای برای چند نفر از آدم‌های نزدیک‌ام نوشتم که کاش ننوشته بودم. مهم نیست. دیگر این دالان را تا آخرش رفته‌ام.


اما من سپیده را نمی‌خواستم. این نکته‌‌ای‌ست که به تازگی کشف‌ام شده. هرچند من خیال می‌کردم که تن‌ام را بسترِ خواستن کرده‌ام و خیال می‌کردم که توانسته‌ام کمانِ کشیده‌‌ی خودم باشم اما حالا که دقیق نگاه می‌کنم می‌بینم که من مرگ را می‌خواسته‌ام، بیشتر از همه چیز. من معمّا را اشتباه دیده بودم. من فکر می‌کردم که معمّای من یک کلمه‌ست و سعی کردم از راه‌های مختلف (مثلِ تکرار و انجامِ مراسمِ آیینی در زبان) کشف‌اش کنم. اما معمّای اصلیِ من مرگ بود. و کلّ‌ِ این اتفاق رمزی بود که من می‌خواستم از مرگ باز کنم. و راهِ من به مرگ از سپیده می‌گذشت. و گذشت. و به همین خاطر هم از خودم شاکی نیستم که چرا کمانِ تن‌ام را تا انتها نکشیدم. و چرا به سپیده نگفتم که دوست‌اش دارم. من شاکی نیستم. چون همان چیزی را که دور از چشمِ خودم می‌خواستم حالا جلوی چشم‌ام و توی دست‌ام گرفته‌ام. من -بی‌آن‌که خودم خبردار شوم- بینِ سپیده و مرگ، مرگ را انتخاب کردم. گله‌ای نیست.


من در نتیجه‌ی این گذار، زیباترین شکلِ خودم را پیدا کردم و دقیق‌ترینِ نقاب‌های‌ام را یافتم و چفتِ صورت‌ام کردم‌اش. من در ضرورتِ تاریخ‌ام به چهره می‌آیم. من در نهایتِ این راه، همان ژستی که دنبال‌اش بودم را گرفتم به خودم. ژستی که هیچ‌کس، دیگر هیچ‌کس نمی‌بیندش و ذره‌ذره از چشم‌های خودم هم غریب‌تر می‌شود. من حرفی که باید از شیطان می‌شنیدم را شنیدم: تاریک و سراپا سیال. 


بگذریم. من امشب تلخ‌تر از آن ام که بتوانم از زیباییِ خودم گزارشی بدهم. و این‌ که ربطِ من با جهانِ زنده‌ی مربوط، به کلّی از هم گسیخته. دیگر با آشناترین آدم‌ها هم بی‌دلالت‌ام. به جز چند نفرِ بسیار محدود از دوستان‌ام که به قدرِ کافی از هوش و از بیماری برخوردارند، تقریباً همه از چشم‌ام افتاده‌اند، و دارم سعی می‌کنم خودم را از چشمِ همه بیندازم و فکر می‌کنم هم که انداخته‌ام هم تا حدّ‌ِ زیادی. به هر حال، دست و دل‌ام دیگر به اشاره نمی‌رود. وقت‌خوش. 


بس کن که بی‌خودم من ور تو هنر فزایی

تاریخِ بوعلی گو، تنبیهِ بوعلا کن

از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی

بگزین رهِ سلامت ترکِ رهِ بلا کن

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۷ ، ۲۱:۰۸
عرفان پاپری دیانت
دوستان
عیبِ منِ بی‌دلِ حیران نکنید
~

بینِ دو نیمه‌ی شب بود که نوری از بیرون اتاق را تا نیمه از تاریکی بیرون کشید و من نیمه‌بیدار و درازکش افتاده بودم.
چیزی در آینه برق خورد و من صورتِ خودم را دیدم، برای اولین بار. من در زیباترین شکلِ خودم بودم و تمامِ اجزای صورت‌ام انگار با خود چیزی از ابدیت داشتند. و در قرصِ صورت‌ام کشاکشِ دایره‌ها به آخر رسیده بود.
آیینه مشغولِ مصرف صورتِ من بود و پس‌مانده‌ی صورت‌ام را که پس‌‌ام می‌داد، حافظه‌ی من بُعد می‌گرفت. و چنان شرور خندیدم که تصویرم در آینه جهانِ در ایجاز بود و جهان در شرارتِ من نفس می‌کشید.
من در سرحداتِ زیباییِ خودم سِیر می‌کردم. و دیگر هیچ‌کس مرا در آن دقیقه نمی‌بیند. دیگر هیچ‌کس مرا نمی‌بیند. و اگر هم تا به حال کسی دیده‌باشدم من توی آینه از هر نگاهی که به پوست‌ام خورده غسل کردم. و هنوز خیس‌ام از رطوبتِ تصویر. و هنوز چشمِ هیچ‌کس به من نیفتاده. و دیگر کسی نمی‌بیندم. اما تصویرِ من در حافظه‌ی آینه می‌ماند‌. و آینه نشانیِ من خواهد بود. و آینه تا ابد سندی‌ست که زیباییِ مرا اثبات می‌کند. هرکس در آینه به خود نگاه کند به من هم نگاه کرده چراکه تصویرِ تمامِ من دیگر از آنِ خودم نیست و از آنِ آینه است. 
دیگر کسی نمی‌بیندم. من برای همیشه انگار نامرئی شده‌ام. و هرکسی به من نگاه کند به خودش نگاه کرده و من را فقط کسی می‌بیند از این پس که خودش را دیده باشد.

من در ذهنِ آینه گیر کرده‌ام و تا همیشه منتظر خواهم ماند. تا کسی مرئی‌ام کند دوباره. و مرا ببیند. و تنها شرورترین و زیباترینِ شما مرا می‌بیند.
پس نشانِ من را از آینه بپرس. آن‌‌قدر در خودت به آینه نگاه کن که غریب شوی و آینه تاریخِ خودش را در شکل و در شمایلِ تو به یاد بیاورد. و بعد، ملکوتِ صورت‌ات که فرارسید، جایی در ذهنِ آینه مرا ملاقات خواهی کرد، زیبای تمام.


۵ نظر ۲۹ شهریور ۹۷ ، ۰۲:۲۳
عرفان پاپری دیانت

سکس به مثابه تجربه‌ی رنگ‌باختگی.
زیباییِ زیباترینِ زن‌ها نیز حتی توی بستر بی‌هوده می‌شود. چراکه نزدیکی همه چیز را از شاکله می‌اندازد. تنها فاصله‌ست که زیبایی را در خود محفوظ نگه می‌دارد و به زیبایی محدوده‌ی حضور می‌دهد.
به تابلوی نقاشی، وقتی که صورت‌مان را می‌چسبانیم، دیگر نمی‌بینیم اش. 
۳ نظر ۲۷ شهریور ۹۷ ، ۱۳:۳۱
عرفان پاپری دیانت

در رابطه‌ی جنسی چیزی که اهمیت دارد رسیدن به ضربآهنگ است.

بدن وقتی رام می‌شود که امید به تکرارِ سوژه داشته باشد. 

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۷ ، ۱۲:۲۰
عرفان پاپری دیانت
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۱ شهریور ۹۷ ، ۰۶:۴۹
عرفان پاپری دیانت
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۰ شهریور ۹۷ ، ۱۳:۵۳
عرفان پاپری دیانت
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۸ شهریور ۹۷ ، ۰۸:۳۷
عرفان پاپری دیانت

اصالتِ تاریخ امری متأخر است. ما به تاریخ اصالت می‌دهیم زیرا خود را مرکزِ جهان نمی‌دانیم. اما برای گذشتگان، تاریخ هیچ‌گاه اصالت نداشته. زیرا ذهنِ کهن خود را در مرکزیتِ جهان (و زمان) می‌بیند و به تبع پدیده‌ی تاریخی را، وقتی که می‌خواهد بشناسدش از ذهن و از زبانِ خود عبور می‌دهد. 

او -یعنی انسانِ کهن- در تاریخ فکر می‌کند نه به تاریخ. 


(شکلِ دقیقی از این جهان‌بینی را در دفترِ دومِ مثنوی می‌بینیم: قصه‌ی سجده‌کردنِ یحیی علیه‌السلام در شکمِ مادر مسیح را علیه‌السلام)

~

برای مثال ما امروز هیچ‌وقت به خودمان اجازه نمی‌دهیم که چیزی از خودمان به تخت‌جمشید اضافه کنیم یا مثلاً در مسجد جامع اصفهان صحن یا محرابِ جدیدی بسازیم. در حالی که این بناها در طولِ زمان مدام در تکوین بوده‌اند. بسیار دیده‌ایم که در یک بنا که متعلق به قرن‌های اولیه‌ی اسلامی‌ست -و گاهی حتی ریشه‌های بنا به عصرهای کهن‌تر می‌رسد- آثاری از سلسله‌های بعد مثلِ صفویه و سلجوقیه و... هست و این تکوین در بسیاری از بناها تا قاجار ادامه پیدا کرده و اسمِ فتحعلی‌شاه را مثلاً بر کتیبه‌ی این بناها می‌توان دید.

و این گسست از قاجار به بعد -برای ما- رخ می‌دهد. که ما خود را در تاریخ و از تاریخ نمی‌بینیم و می‌کوشیم شکلِ نهاییِ تاریخ را حفظ کنیم و نگه داریم. 

~

در ادبیات به همین نحو. در جهانِ کهن یک اثرِ ادبی با اتمامِ کارِ مولف به پایان نمی‌رسد و در دستِ کاتبان و نگارگران و راویان و... در جست‌وجوی شکلِ کامل‌ترِ خود به حیات‌اش ادامه می‌دهد. اما ما امروز در کارِ تصحیحِ متون، جلوی این رشد را می‌گیریم و می‌کوشیم شکلی قطعی و نهایی از متن به‌ دست بیاوریم. 

~

ما به خودمان اجازه نمی‌دهیم که بخشی از گذشته شویم و که گذشته شویم. چراکه از مرگ می‌ترسیم. و می‌خواهیم راهِ مرگ را سد کنیم. و به همین خاطر به آثارِ تاریخی دست نمی‌زنیم چراکه مرده‌اند و مرگ را سرایت می‌دهند. و می‌کوشیم تا با حفظ و مرمتِ این آثار جاودانه‌شان کنیم. اما مرگ با قدرتی بیشتر از همیشه بر ما و بر زمانه‌ی ما مسلط است.


یک پدیده تنها وقتی جاودانه می‌شود که مرگ را تا انتها به خود راه دهد و ما تمامِ منافذمان را به روی مرگ بسته‌ایم. 

۰ نظر ۱۷ شهریور ۹۷ ، ۱۲:۴۳
عرفان پاپری دیانت


واژه‌ی حرام با حرمت و حریم و حرم هم‌خانواده‌ست. این واژه‌ها بیش از آن‌که بر پلیدی و گناه دلالت کنند، اشاره به امر مقدس دارند. این واژه‌ها مرز می‌کشند و در مرزی که می‌کشند، سوژه‌شان را -احتمالاً با نهایتِ قدرتی که ذهن می‌تواند بر چیزی اعمال کند- تشدید می‌کنند. 

~

نخستین احساسی که از ریشه‌ی ح‌ر‌م در ذهن می‌روید «واهمه» و «ترس» است. اما این ترس با ترس‌های طبیعی بشر متفاوت است. در حرام، ترس از آلوده‌شدن نیست، از آلوده‌کردن است. 


حرام به دورِ سوژه‌ی خود پرده‌ای از واهمه می‌تند و سوژه در پشتِ این مانع، زیبا و لذتناک و در عینِ حال دست‌نایافتنی و هراسناک است. و حسابِ این هراس را گفتم که از هراس‌های طبیعی باید جدا کرد زیرا که هراسی زبانی‌ست. 

برای مثال ما از بیماری‌ها واهمه داریم و از آن‌ها می‌گریزیم. اما به امرِ کشیده می‌شویم و می‌گریزیم.


در پرده‌ای که «حرمت» به قصدِ کتمانِ سوژه به دورِ آن می‌تند، اشاره‌ای دوچندان هست در بیانِ همان سوژه. می‌توان این‌طور گفت که کارِ صفتِ حرام در زبان ظاهراً دور کردنِ ذهن از سوژه‌ست؛ و محروم‌کردنِ آن.  و در درونه‌ی امر ولی کارِ صفتِ حرام، کشیدنِ ذهن است به سوژه. 

برای مثال در «یسئلونک عن الروح» همین اتفاق می‌افتد. سوژه ممنوع می‌شود و ذهن جذبِ سوژه‌ی ممنوع. 

~

پس امرِ حرام در اصل باید برای پرکشش‌ترینِ چیزها به کار رود، یعنی امرِ غریزی. و اگر می‌بینیم که در فقه صفتِ حرام برای اموری غیرغریزی نیز به کار رفته به گمانِ من اتفاقی متاخر است و از جنسِ جزئی‌سازی‌هایی‌ست که همه‌ی علوم به آن پرداخته‌اند.

~

برای برپایی و رشدِ تمدن، انسان ضرورتاً باید ریاضت می‌کشید. همان‌طور که برای کسبِ هر موفقیتی باید موقتاً از چیزهایی اجتناب کرد، رشدِ تمدن نیز ناچاراً در گروی وضعِ اخلاقیات بود. انسان شدیداً به امرِ غیراخلاقی (شر) گرایش دارد اما از سرِ ضرورتی تاریخی باید از آن اجتناب کند. و از آن‌جا که هر ریاضتی ذاتاً موقتی‌ست و صرفاً تا زمان تحققِ هدفی خاص ادامه می‌یابد، با رسیدنِ تمدن به نقطه‌ی اوجِ پیشرفت‌اش، نظامِ اخلاقی ضرورتاً فرومی‌پاشد و انسان به حالتِ ابتدایی و پیشااخلاقیِ خود رجعت می‌کند و مرزهایی را که با ریشه‌ی ح‌ر‌م به دورِ شر کشیده‌بود، درمی‌نوردد. 

~

در ابتدای این یادداشت نوشتم که واژه‌ی حرام پیش از آن‌که پلیدیِ چیزی را اعلام کند، بر خاص‌بودن و  دورازدست‌بودن‌ِ آن دلالت می‌کند. پس با این تعریف واژه‌ای که در مقابلِ «حرام» قرار می‌گیرد نه «حلال» بلکه «مباح» است. 

(همان‌طور که در برابرِ taboo واژه‌ی noa قرار می‌گیرد.

نقل از توتم و تابوی فروید)


اما میانِ این دو واژه چه فرقی هست؟ اگر حلال و مباح هردو دلالت بر کاری دارند که انجامِ آن بلامانع است، چرا برای اشاره به یک مدلولِ واحد باید دو واژه‌ی متفاوت باشد؟

به این سوال می‌توان این‌گونه پاسخ داد: چیزی حلال است که امکانِ حرام‌بودنِ آن نیز باشد یا بهتر اگر بگوییم، حلال جزوی از محرمات بوده که از حرمت افتاده حال آن که درباره‌ی مباح این گونه نیست. 

برای مثال رابطه‌ی جنسی با همسر را حلال می‌گویند نه مباح. زیرا پیش‌فرض درباره‌ی رابطه‌ی جنسی حرمت است و این رابطه‌ی خاص، یعنی رابطه با همسر، حلال «شده است». اما مثلاً نفس‌کشیدن و آب‌خوردن و ... مباح‌اند. زیرا نفس‌کشیدن امری عادی‌ست و رابطه‌ی جنسی امری غیر عادی. 


باز هم اگر بخواهیم فرقِ این دو واژه را معلوم‌تر کنیم، باید گفت که در «حلال» هنوز قدری از واهمه هست. اما در مباح واهمه‌ای نیست. پس حلال و حرام از یک جنس‌اند و هردو حولِ حسِ هراس شکل گرفته‌اند و بر چیزهای غیر عادی دلالت دارند. در «حرام»، واهمه هنوز پابرجاست و در خلال واهمه به آخر رسیده. بر امرِ حلال نیز مانند حرام، مرزی محیط بوده که حالا برداشته شده اما ردِ آن کماکان در اطرافِ سوژه پیداست. در حالی که برای امرِ مباح از آغاز چنین مرزی نبوده. به همین خاطر است که انجامِ عملِ حلال در مقایسه با عملِ مباح با لذتِ بیشتری همراه است.

۴ نظر ۰۲ شهریور ۹۷ ، ۰۵:۲۶
عرفان پاپری دیانت