کهف

برای دوباره نامیدن اشیاء

کهف

برای دوباره نامیدن اشیاء

این را گفت و بعد از آن به ایشان فرمود: دوستِ ما ایلعازر در خواب است، اما می‌روم تا او را بیدار کنم.
شاگردان او را گفتند: ای آقا، اگر خوابیده است، شفا خواهد یافت.
امّا عیسی درباره‌ی مرگِ او سخن گفت، و ایشان گمان بردند که از آرامشِ خواب می‌گوید. آن‌گاه عیسی به‌طورِ واضح به ایشان گفت که ایلعازر مرده است.

(یوحنا ۱۴-۱۱:۱۱)

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

  • ۰۲/۱۲/۱۸
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۹
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۷
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۵
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۴
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۲
    .
  • ۰۲/۱۱/۲۸
    .
  • ۰۲/۱۱/۲۳
    .
  • ۰۲/۱۱/۲۳
    .

آخرین نظرات

۳۲ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

افزون برخاطره های دوری که روزگاری درخودآگاه بوده اند

انگاره های جدید و آفریننده نیز می توانند از ناخودآگاه سر

برآوردند.انگاره هایی که هرگز پیش از آن در خودآگاه نبوده

اند و همچون جواهری از ژرفای تیره ی ذهن پدید می آیند

و بخش بسـیار مهمی از روان نیمه خودآگاه ما را اشغال می

کنند. استعداد دستیابی به رگه های غنی این جوهر و تبدیل

                                                                                                                        آن را معمولا نبوغ می نامند.

"کارل گوستاو یونگ، انسان و سمبولهایش، صفحه 45"

 

آن روز عصر، وقتی که  وارد مجلس شد، دلم اندکی آرام گرفت.اگرچه که این غیبت ها و ناپدید شدن های کوتاه مدت و گاه حتی طولانی، برایش امری نسبتا معمول محسوب می شد. اما من با توجه به شناختی که طی مصاحبت چند ساله ام با او به دست آورده بودم، ابدا انتظار این غیبت و پریشان حالی بعدش را از او نداشتم. به خصوص در آن روزهای بهاری که حالش نسبتا به سامان بود و روزهای پرکاری را می گذراند. کم کم داشت مصیبت علاءالدین محمد را فراموش می کرد و کار روی دفتر سوم را شروع کرده بودیم. صبح روز قبل، من طبق عادت هر روزه، پیش از طلوع آفتاب به حجره رفتم. نمازم را همان جا خواندم و بعد شروع به مرتب کردن کاغذ ها و بازنویسی صفحات دیروز کردم و منتظر ماندم تا او بیاید. هر روز همین طور بود. هرسپیده به مسجد جامع می رفت و به امامت می ایستاد و بعد از نماز، برای جماعت خطابه ای می خواند و وعظی می گفت. اگرچه بعد از رفتن شمس الدین دیگر دل و دماغ چندانی به این کار نداشت و غالبا یا منبر نمی رفت و یا به اکراه تنها چند جمله به اختصار می گفت. هر روز بعد از نماز صبح به حجره می آمد و ما تا قیلوله کار می کردیم. اما آن روز هرچه به انتظار نشستم، خبری از مولانا نشد.

۴ نظر ۳۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۴۰
عرفان پاپری دیانت

ساعت خوب ساعتی است که عقربه داشته باشد اما بر صفحه اش درجه ها مشخص نشده باشند وکاملا سفید باشد.

۰ نظر ۲۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۲:۴۳
عرفان پاپری دیانت


آن روز نوشتم که آنچه تلخ است، رنجِ بی ثمر است. رنجِ بی گنج. فکر می کنم که عشق گاهی می تواند یکی از مصداق های همین رنج بی ثمر باشد. وقتی که زوال عاشقانه از حد تعادلش خارج می شود و ضرباهنگش به شکلی غیر طبیعی شدت می گیرد ورنج عشق خاصیت ذهن پروری اش را از دست می دهد و تنها تن فرسایی اش می ماند. کشیدنِ چنین رنجی، جنبه می خواهد. جنون می خواهد. جنبه ای و جنونی فراتر از جنون و جنبه ی هنرمند. هنرمند اگرچه که صادقانه و شدید عشق می ورزد. اما باز هم فکر می کنم که در مرتبه ی عشق،تا کمال فاصله ای دارد اگرچه اندک. هنرمند همیشه سطلی در دست دارد. می خواهد آب بردارد از همه چیز. هنرمند اگرچه بسیار می دهد به جهان (تقریبا همه چیزش را) اما بازهم در نهایت خود را طلبکار جهان می داند. در عاشقی هم به همین شکل. هنرمند در برابر رنجی که از عشق تحمل می کند، نوشتن از عشق و بهره بردن از تجربه ی عاشقانه را کمترین حق خود می داند.

بلبل از فیض گل آموخت سخن ورنه نبود

این  همه  قول و  غزل تعبیه در  منقارش

                                             حافظ

اما عاشقی که قلم برای نوشتن ندارد، می شود رنجبرِ بی مزد. و بالا می رود و بالا می رود و بالا می رود تا آن جا که به کلی نابوده شود و تنش متلاشی شود به تمامی. بی آن که از او هیچ اثری، نه خطی نه صدایی نه شکلی به جا بماند.

"گرفتاری عاشقان دیگر است و گفتار شاعران دیگر"

                     سوانح، احمد غزالی، نشرثالث، فصل 2، صفحه17

۳ نظر ۲۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۳:۱۳
عرفان پاپری دیانت

به این ایده رسیده ام که اخلاق، رابطه ی مستقیمی دارد با ضعف و قوت شخصی. اخلاق از فرد محافظت می کند و برای او امنیت به وجود می آورد. اگرچه که پای او را می بندد و اسیرش می کند. مثل قفس است که اگرچه پرنده را در خود نگه می دارد اما از او محافظت می کند. این به نظرم از ضعف و زشتیِ آزادی است که آزادی ضعیف کش است. وقتی که درِ قفس باز می شود، پرنده ناچارا باید بال های قوی داشته باشد و در غیر این صورت سقوط می کند. آدمِ قوی می تواند به اخلاقیات پشت کند چون قوی است و می تواند بدون حضور و حمایتِ اخلاق از خودش محافظت کند. این حالت را در زندگی خودم تجربه کرده ام. وقتی که ذهنم قوی بود، اخلاق را تاب نمی آوردم. ذهنِ بزرگ می خواهد گسترده تر شود. پرنده ی قوی، از قفس بیزار می شود. اما از وقتی که توانم را از دست دادم، از وقتی که آن طور مفتضحانه(نه، مفتضحانه نه)شکستم، حس میکنم که به چیزی نیاز دارم تا از من مراقبت کند، حال چه اخلاق چه هر چیز دیگری.  حس میکنم که این ضربه را تا حدی از آزاد بودن خورده ام(آزادی نه لزوما به معنای شخصی بلکه حتی در محدوده ی اجتماعی و در مرابطه با دیگران). و از آزاد بودنِ دیگران .حس میکنم که آزادی لزوما مثبت نیست. دیگران (بخوانید قوی ترها) حق ندارند آزاد باشند و به این راحتی مرا نابود کنند. بعد از مدت ها فکر می کنم که به اخلاق نیاز هست. البته منظور من از اخلاق مسلما هنجارهای عرفی و قوانین اجتماعی و مذهبی نیست. اخلاق به نظرم باید یک جور شعورِ رشدیافته ی جمعی و در واقع یک جور وجدان عرفی و فردی باشد. این از زشتیِ بشر است. از کوچکی ماست. فکر می کنم که در اجتماعِ آزاد، ضعیفان به راحتی نابود می شوند.

23/1/95

۱ نظر ۲۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۲:۲۶
عرفان پاپری دیانت

اسکار وایلد

 ترجمه محمدحسین توفیقزاده

 

شامگاهی بود. آرزو به روحش درآویخت که تندیسی بسازد از «شادیِ گریزپا». پس به جستوجوی برنز در جهان افتاد؛ جز به برنز فکر نمیکرد.

اما همه برنزهای سراسرِ دنیا ناپدید شده بود ؛و ذرهای برنز هیچکجای جهان پیدا نمیشد ،و ذخیرهای نبود جز برنزِ مجسمۀ «اندوهِ ابدی».

مجسمهای که خودش، با دستانِ خودش ساخته، بر آرامگاهِ محبوبِ زندگانیاش گذاشته بود. مجسمه‌‌ای که از جانِ خود ساخته بود و بر آرامگاهِ آن عزیزترین گذشتهاش نهاده بود ،و میتوانست نشانِ عشقِ نامیرا و نمادِ رنجِ بیپایانِ مرد باشد .و جز برنزِ این مجسمه، در تمامِ جهان، برنزی نبود.

مجسمۀ خود را برداشت و در کورهای عظیم گذاشت؛ سپردش به آتش.

پس آنگاه، از جسمِ مجسمۀ «اندوهِ ابدی»، تندیسِ «شادیِ گریزپا» را بیرون کشید.

 From: The poems and fairy tales of Oscar Wilde, The Modern Library, New York

۱ نظر ۲۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۴۱
عرفان پاپری دیانت

آیا ابزار خنثی است؟ یانه؟ آیا ابزار ها ساکت اند یا حرفی دارند که به ما بگویند؟

من فکر می کنم که اصولا خیال باطلی است اگرکه ما فکر کنیم می توانیم ابزار را مورد استفاده قرار دهیم یا مثلا به خواست خود و یا آن طور که مایلیم و درجهت خواست خود آن را به کار بگیریم و به آن ابزار معنا بدهیم.  ابزار خنثی نیست. هر ابزار ماهیتی از آنِ خود و معنایی خاص دارد. این معنا شاید چیزی شبیه به رمز عبور است. ما برای استفاده از هر ابزار باید رمز عبور آن را بگوییم و درست بگوییم و این درست گفتن به معنی پذیرفتنِ قراردادِ نانوشته ی آن ابزار است. ابزارها معنی خود را به ما می دهند نه ما معنی خود را به آن ها. آن چه آدمی را و در محدوده ی وسیع تر، جهان را دگرگون می کند، ایده نیست. اندیشه نیست. بلکه شیء است که جهان را عوض می کند. بطری نوشابه است. قوطی سیگار است. چرخ است. ابزارها ما را ناچار به پذیرفتن اندیشه خود می کنند.

۵ نظر ۲۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۴۳
عرفان پاپری دیانت

دوست داشتن، و دوست داشته نشدن، آن چیزی است که آدمی را بَرمی کِشد.

رنج، آدمی را شریف می کند به اجبار.

چاره چیست؟

باید دوست داشت، تا آنجا که تن تاب می آورد.

۰ نظر ۲۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۳:۳۰
عرفان پاپری دیانت
چگونه می توانیم از کودکی خود بهره ببریم، حال آن که جز هاله محوی از آن به یاد نداریم؟
چیزی اگر به ذهنتان می رسد با من در میان بگذارید.
۲ نظر ۲۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۰۴
عرفان پاپری دیانت

شکر ایزد را که دیدم روی تو
یافتم ناگه رهی من سوی تو
چشم گریانم ز گریه کُند بود
یافت نور از نرگس جادوی تو
بس بگفتم کو وصال و کو نجاح
برد این کوکو مرا در کوی تو
جستوجویی در دلم انداختی
تا ز جستوجو روم در جوی تو
خاک را هایی و هویی کی بُدی؟
گر نبودی جذب های و هوی تو


دیدار شمس


در روح نظر کردی

چون روح سفر کردی

ماننده ی بوی گل با باد صبا رقتی


قتل شمس

 پ.ن: از دقیقه پنجم به بعد



آزمودم مرگ من در زندگیست

چون رهم زین زندگی

پایندگیست

.

عشق از اول چرا خونی بود؟

تا گریزد آنکه بیرونی بود


شماتت


۱ نظر ۲۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۳:۵۷
عرفان پاپری دیانت

به این فکر کردم که چرا ما پرتره ی یک آدم را اثر هنری می دانیم اما خود آن آدم را نه. چرا عکسی که مثلا از یک سطل زباله گرفته شود اثر هنری است اما خود سطل زباله صرفا یک سطل است. به این نتیجه رسیدم که عینیت، فی النفسه هنر است. اما بعد که فکر کردم دیدم که نه اینطور نیست. آن پرتره نابود نمی شود. نمی میرد. اما آدمی که تصویرش را کشیده اند چرا.

۰ نظر ۲۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۲۰
عرفان پاپری دیانت

آدم وقتی نابود می شود، پر می شود از آوار خود. زاینده می شود. نابودی تن، ذهن را زاینده می کند. اما این دو کار باید با هم تناسب داشته باشند. ضرباهنگشان باید متعادل باشد. نابودی، نباید  سریع تر از آبادی ذهن پیش برود.

۰ نظر ۲۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۰۵
عرفان پاپری دیانت

هیچ چیز را تحت هیچ شرایطی نباید ساده انگاشت. جهان پرمفهوم و آدم ها (اکثرا، چون نمی توانم از گذاشتن این قید اجتناب کنم) محترم اند. پیش تر گفته بودم که از آن ها که زیاد می خندند بدم می آید. اما حالا قید زیاد را هم بر می دارم. از آن ها که می خندند بیزارم. خندیدن، به هر چیز و و با هر دلیلی گناهی بزرگ محسوب می شود. چرا که جهان آن قدر عمیق و معنادار است که اگر به هرکجای آن نگاهی جدی بیاندازیم سرشار از بهت و انفعال (و شاید حزن)  خواهیم شد و اگر خندیدیم یعنی جدی نبوده ایم و جدی نبودن پلیدی بزرگی است. هیچ دغدغه ای را هیچ اندیشه ای را نباید ساده دانست و کوچک انگاشت. چراکه پدیده ای انسانی اند و یا بهتر بگویم جزئی از جهان اند و مسخره است اگر که فکر کنیم می توان جهان را به شوخی گرفت. وقتی که در ذهن خود چیزی را کوچک می دانیم، بدون شک خود را کوچک تر از آن کرده ایم چراکه هرنگاه کوچک بینانه ای از پایین به بالاست. و ذهن بزرگ منش، حتی کوچک ترین چیزها را نیز در حد خود بزرگ می کند و بزرگ می بیند. ذهن شریف، رشد می دهد.

 

۸ نظر ۲۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۹:۳۴
عرفان پاپری دیانت

برای ز و اندوه این روزهاش

 

اندوه، دردناک است اما دردناک تر از آن شاید بی دفاعی و بی کنشی باشد در برابر اندوه. این طور حس می کنم که هر واکنشی در برابر اندوه باعث می شود که از آن کاسته شود. این واکنش چه میل و تلاش به فراموشی باشد،چه فراموش نکردن و تلاش خودآزارانه برای رشد دادنش، چه پناه جستن به خوشی های کم قدر و کم توان، چه انتحار حتی.

۱ نظر ۲۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۴:۲۲
عرفان پاپری دیانت

به الف.گاف

از وقتی که رفتی

زیباتر شده ام

استوارتر و پابرجاتر

و بی قرار تر

و تلخ تر

مثل کوهی شده ام

که پوستش از صخره است

و درونش

دشت های وسیع

 

از دور به من نگاه کن

زیباییم را بستا

سپس پا در من بگذار

و در دشت های بی کرانه ام گام بردار

بی گمان

در را برای تو باز خواهم کرد

۳ نظر ۱۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۴۵
عرفان پاپری دیانت

در دوزخ کلمات تو

تنهایم

با من سخن بگو

اگرچه تنم را می سوزانی

۰ نظر ۱۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۴۱
عرفان پاپری دیانت

1

بی قرار تو نیستم

اما

با قرار تو تنهایم

حالا

که شبهایم را داده ام

به تو

و از تو

بی روزم و

بی روزی

که تو را دیدم

از روزنه ی کوچکی

که در شب بزرگم

برای روز باز کرده بودم

اگرچه روز نبودی


۳ نظر ۱۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۳۷
عرفان پاپری دیانت

1


با تمام وجود تقلا می کرد. باله هایش را تکان می داد. با دمش به آب ضربه می زد. مهدو بند قلابش را شل تر کرد. وقت هایی که مطمئن بود ماهی در چنگش است یکی دوبار ماهی را در آب فرو می برد و دوباره بیرون می کشیدش. همیشه از تماشای ماهی ها، وقتی که به قلابش گیر می کردند و با تمام قوا برای زنده ماندن زور می زدند، لذت می برد.

ماهی در آب فرورفت. جان تازه ای گرفت و شروع کرد به دور زدن. مهدو زیر سایه ی درخت، روی تخته سنگی نشسته بود. با یک دست قلاب را گرفته بود و با دست دیگر لبه ی کلاهش را صاف می کرد. سرش را پایین انداخت و به ماهی نگاه کرد که داشت با تکانه های موج بالا و پایین می رفت. چند لحظه پیش همین ماهی را در حال جان کندن دیده بود. از این که با تکان دادن قلابش ماهی را بین مرگ و زندگی در نوسان نگه دارد لذت می برد.

۲ نظر ۱۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۴۳
عرفان پاپری دیانت
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۲:۳۷
عرفان پاپری دیانت



۵ نظر ۱۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۷:۵۶
عرفان پاپری دیانت

این یادداشت خیلی وقت پیش. بهمن ماه پارسال نوشته بودم.در یکی از بدترین لحظاتم. بعد از مدتها سراغش رفتم. بعد از مدتها که دورم از آن موقعم (چه دوری...). شاید برای باز یافت شوریدگی:

 

حالم بد نه. نامیزون است. دلم می لرزد. تعادل... دارم به تعادل فکر میکنم. که چقدر مفهوم عجیبی است. انسان،خروج از نظم است. هملت را تمام کردم الان.

"آری، من از اعمال شهوانی و خونین و خلاف طبیعت، از داوری های سرسری و کشتارهای تصادفی و مرگ هایی که به حیله سازی یا به علتی قهری صورت گرفت و از دسیسه های ناشینه که در این لحظه گره گشایی دامنگیر مبتکران آن گردید با شما سخن خواهم گفت."

هملت،شکسپیر،ترجمه به آذین، نشر دات، صفحه 152

پریشانم. پریشانم. زندگی ام چیست؟ دارم به کجا می روم؟ چه بلایی بود؟ چرا اینگونه فرورفتم در او.

۴ نظر ۱۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۲:۴۲
عرفان پاپری دیانت

این عشق شد مهمان من

زخمی بزد بر جان  من

"مولانا"

 

پ.ن: برای بازیافتِ شوریدگی.

۰ نظر ۱۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۰۵
عرفان پاپری دیانت

ره میخانه و مسجد کدام است

که هر دو بر من مسکین حرام است

نه در مسجد گذارندم که رند است

نه در میخانه کین خمار خام است

"عطار"

 

بیزارم از ابتذال خودم. کوچکم در برابر بزرگان. خامم. چرا اینگونه زشت در دیگران گره خورده ام؟ باید پنهان شوم. باید فرار کنم دوباره.

 

۳ نظر ۱۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۱۱
عرفان پاپری دیانت

دو گناه کبیره ی بشری وجود دارد که بقیه همه از آن ها سرچشمه می گیرند: بی حوصلگی و سهل انگاری. بی حوصلگی باعث راندن آدم ها از بهشت شد و سهل انگاری مانع بازگشت آن ها به آن جا. یا شاید تنها یک گناه کبیره وجود دارد: بی حوصلگی.  بی حوصلگی باعث راندن آدم ها از آنجا شد و همین بی حوصلگی مانع بازگشت آن ها به آن جا.


پند های سورائو، فرانتس کافکا، ترجمه مریم صالحی و مهدی آذری، نشر یوبان، صفحه 11

۲ نظر ۱۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۹:۰۱
عرفان پاپری دیانت


این که بخش زیادی از ادبیات عاشقانه کلاسیک همجنس خواهانه است حرف جدیدی نیست. اما دارم به این فکر می کنم که چرا؟ علاوه بر شاعران کلاسیک بسیاری دیگر از هنرمندان گرایش به همجنسگرایی داشته اند. به این فکر میکنم که قضیه به هیج وجه به آن سادگی که فکر می کنیم نبوده و نیست. ماجرا به یک تمایل ساده شهوانی محدود نمی شود. مسلما یک وضعیت روانی پیچیده منجر به گرایش هنرمند به همجنس خواهی می شود.

نمی دانم. هنوز ایده ی مشخصی در این باره ندارم.  اما تجربه هایم در زندگی عاطفی ام باعث شده که جدی تر و عمیق تر به این مسئله فکر کنم.

چیزی در هنر هست که ارتباط هنرمند را با دنیای زنانه قطع می کند. و آن گرایش به مرگ است. از لحاظ لغوی، زن با واژه هایی چون زمین، زندگی و... هم ریشه است. و مرد با واژه ی مرگ. لغت مرد، به معنی میراست. هنرمند، به مرگ زنده است و اصولا فکر می کنم گرایش به مرگ است که هنر را به وجود می آورد.

زندگی، زمان است. در زمین، زمان حاکم است. اما خلق هنر با توقف زمان همراه است. و تنها هنگام مرگ است که زمان متوقف می شود.  زندگی واقعی، خارج از کاغذ جریان دارد. و هنرمند زندگی واقعی را می میرد و روی کاغذ زندگی دیگری را بنا می گذارد.

پس فکر می کنم که هنرمند وقتی به خلق می رسد که (حداقل از جهاتی) مرده باشد.  امیرالمونین جمله ای دارد که می گوید : موتوا قبل أن تموتوا (بمیرید پیش از آنکه بمیرید.) و من فکر میکنم که یکی از مصداق های مردن پیش از مردن، خلق هنر است. (درباره این موضوع قبلا در یادداشت دیگری با عنوان "ان فی قتلی حیاتا" مفصل تر نوشته ام)

به هر حال... زن زندگی است. رنگ و بو و طعم است. و هنرمند نمی تواند و نباید این دنیای زنده ی خارج از کاغذ را بفهمد.

زنانگی سطح است. شادیِ رویه است. و سطح برای ذهن هنرمند سمی است مهلک. هنرمند به سمت مرگ می رود. ارتباط با جهانِ ذهنی زنانه کندش می کند و بازش می دارد از مرگ. و این پیوند زمینی، پابندی به این شادی رویه ای_که زن است_ برای او سم مهلکی است.  در نتیجه این نگاه گرایش به مرگ- برزندگی عاشقانه هنرمند هم تاثیر می گذارد و باعث می شود که او کسی را دوست بدارد که به مرگ شبیه است.

پ.ن : این ایده کاملا شخصی است. به هیچ وجه درباره هیچ چیز نظر کلی ندارم.

پ.ن:  این حرف ناشی از نگاه جنسیتی نیست. زنانگی و مردانگی را با معیارهای عرفی و اجتماعی مد نظر داشته ام.

 

۱۷ نظر ۰۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۱۰
عرفان پاپری دیانت

این یادداشت را خیلی وقت پیش نوشته ام. حوصله تایپ و انتشارش را نداشتم. حالا کمی تاریخ گذشته به نظر می رسد. به هر حال :


امروز روز اول سال 95 است. چقدر 95 برایم مبهم است هنوز. رنگش آبی است و کمی هم شاید سبز. خدا کند سبزآبی بماند. سبزآبی (این کلمه بوی زوال میدهد).

حالا که نگاه می کند میبینم نود و چهار چقدر سال عجیبی بود. شاید بی ربط نباشد اگر بگویم مهمترین سال زندگی ام بوده. تصویرش جلوی چشمم واضح است. دقیقا پارسال همین موقع. اولین لحظات سال. نود و چهار عجیب شروع شد.

۵ نظر ۰۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۱۴
عرفان پاپری دیانت

من از هر چیز فراواقعی یا غیرواقعی یا حتی فروواقعی استقبال می کنم. و ترجیحشان می دهم. اگرچه معتقدم اصالت با واقعیت است و شعر، واقعیت است و همیشه ستایشگر واقعیت خواهم بود.

۲ نظر ۰۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۵۲
عرفان پاپری دیانت

دست های ما

حالا از آب رودخانه

خالی اند

و از گندمزار پریشان نیز.

بر دست من

سه خراش بی انتها

و بر دست های تو

_که وسعت زمین

بوده و هستند_

اینک خشکیِ بی پایان.

به یاد بیاور

به یاد بیاور

که دست های ما

از جنس دود بودند

_مرطوب و غمناک_

و با بوسه های ناپیدا

به هم بافته بودیمشان



دانلود دکلمه

 

۷ نظر ۰۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۵۷
عرفان پاپری دیانت

    سراپا در سایه ، دخترک خواب می بیند

    بر نرده مهتابی خویش خمیده

    سبز روی و سبز موی

   با مردمکانی از فلز سرد.

 

   سبز، تویی که سبز می‌خواهمت.

 

   و زیر ماه کولی

   همه چیز به تماشا نشسته است

   دختری را که نمی تواندشان دید.


«فدریکو گارسیا لورکا، ترانه ی شرقی و اشعار دیگر، ترجمه احمد شاملو»





تصویر از فیلم "شبهای عربی" ساخته پیرپائولو پازولینی، 1968

۱ نظر ۰۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۱۳
عرفان پاپری دیانت

که از آفتاب آمده بودی

انگار و

تنت گرد راه داشت

گویی

و بر کاغذ بی تاب

به شکل گردبادی

پیچ می خوردی و

تاب می دادی

کاغذ بی تاب را

۴ نظر ۰۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۰۷
عرفان پاپری دیانت

این متن را من ننوشته ام. دیگری نوشته و هرکه هست عجیب ذهن مرا فهمیده و در من نفوذ کرده. زیبا و دوست داشتنی و خطرناک است

:

غلظت تاریکی روی پوست می ماسید. بوی نم، نا، درخت، خاک. من زلف هایم را شانه می زدم. زیر لب نغمه ای می خواندم. برگ ها اما جیغ می کشیدند و می لولیدند.

هولناک بود. من برای نرگسم لالایی می خواندم اما. که نخوابد، که باد بوزد، که عطرش میان موهایم برقصد.

تنه ی مشکی درختان موازی هم جاذبه ای بود برای شکستن، میان سبزینگی چرکی که نبود. و گیاهانی که در دامنه ی کوه روییده بودند انگار موهای زن بارداری بودند که آبستن دیو باشد.

در آسمان، ناگاه انگار که زنی میانش زایید، کسی جیغ کشید. بی وقفه. و من ناخن هایم را در بازویم فشردم.

بهتی با جامه ی سفید، کشیده، لاغر اندام، عربده می کشید، به دامنه ی کوه می رسید. مرد دیوانه وار، نعره زنان تنش را می درید و آشفته به آسمان نعره می زد.

من، محکم تر موهایم را می کشیدم و تنم می لرزید.

ماه، کامل، پرنور، با صدای مقطع کلاغ ها هراسم را دو چندان می کرد.

مرد می رسید. انگار که مهتاب پوست تنش را می سوزاند. نرگسم پژمرد. باد آرام شده بود. کلاغ ها به لبهای مرد نوک می زدند. مرد نعره می کشید و منع می شد از کلمه.

مرد رسید. با دهانی پر از خون، تمام حرف هایش را گفت درحالی که خونِ دهانش روی آستین پیراهن حریر من می ریخت. مرد آرام گرفته بود، بی دفاع، مسکوت.

دراز که کشید، پیر شده بود. پیر با صورتی چروک. برایش لالایی خواندم.و سبک، سمت درختان موازی تیره رنگ حرکت کردم

پایان

.

.

.

شعری برای او :



بر بالای کوه بلند

تنها ایستاده بودم

و حرف های خروشان ام را

در گوش جهان نعره می کشیدم

اما

آن روز

از قله به پایین نگاه کردم

و تو را دیدم

_خاموش بودی و زیبا_

 

پایین آمدم

بر دامنه ی کوه، کنار تو، نشستم

و حرف هایم را

به آرامی

برای تو زمزمه کردم



۶ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۵۷
عرفان پاپری دیانت
کنون جهان دگر و حال خلق دیگر شد

گه نشاط بیامد ملال آخر شد

 

کنون بهار خوش آمد به صفحه ی آفاق

و دشت مرده پر از یاسمین و عبهر شد

 

نسیم صبحدم از طرف مرغزار وزید

گل الاله به رخسار دشت زیور شد

 

زمین که در خریف و شتا خشک شد چو روی علیل

گه ربیع به رنگ سماء اخضر شد

 

بیا به باغ و ببین مجلس عمیدالدین

کنون که شور و سرورش دوصد برابر شد

 

۴ نظر ۰۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۵۱
عرفان پاپری دیانت

1.بیرونی- گورستان- نیمه شب

تصویر قبرستانی بزرگ را می بینیم. همه جا تاریک است. کمی بعد، نوری قسمت جلوی کادر را روشن می کند. مردی چراغ قوه به دست وارد کادر می شود. مرد میانسالی است. بیل و کلنگ و چراغ قوه در دست دارد.

 

2. بیرونی- ادامه

مرد، در گورستان راه می رود. و روی قبر ها نور می اندازد. و به آن ها نگاهی گذرا می اندازد.

 

۴ نظر ۰۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۲۰
عرفان پاپری دیانت