کهف

برای دوباره نامیدن اشیاء

کهف

برای دوباره نامیدن اشیاء

این را گفت و بعد از آن به ایشان فرمود: دوستِ ما ایلعازر در خواب است، اما می‌روم تا او را بیدار کنم.
شاگردان او را گفتند: ای آقا، اگر خوابیده است، شفا خواهد یافت.
امّا عیسی درباره‌ی مرگِ او سخن گفت، و ایشان گمان بردند که از آرامشِ خواب می‌گوید. آن‌گاه عیسی به‌طورِ واضح به ایشان گفت که ایلعازر مرده است.

(یوحنا ۱۴-۱۱:۱۱)

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

  • ۰۲/۱۲/۱۸
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۹
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۷
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۵
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۴
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۲
    .
  • ۰۲/۱۱/۲۸
    .
  • ۰۲/۱۱/۲۳
    .
  • ۰۲/۱۱/۲۳
    .

آخرین نظرات

۱۷ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

شعر از

Ingeborg Bachmann

از پس این سیل

میخواهم کبوتر را ببینم

هیچ.

 تنها نجات کبوتر را می خواهم

 

آه

اگر که دوباره پرواز نکند کبوتر

اگر که باز لحظه ی آخر

با برگ بهار باز نگردد

 می خواهم در این سیلاب غرقه شوم


ترجمه شهریور 95

۲ نظر ۳۰ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۰۴
عرفان پاپری دیانت

شعر از Umberto Saba



ای دوستان

شما می دانید و

من هم:

شعر ها حباب های صابون اند

یکی پرواز می کند

و باقی شان

می ترکند


ترجمه مرداد 95

۰ نظر ۳۰ شهریور ۹۵ ، ۱۵:۱۱
عرفان پاپری دیانت

شعر از Stephen Crane


 

دانایی به نزدم آمد:

" من راه را می دانم. با من بیا "

 

شادمان شدم

و ما در راه قدم گذاشتیم

و به تندی رفتیم

بسیار سریع

تا آن جا که چشمانم دیگر ندیدند و

پاهایم نرفتند

پس دست دوستم را گرفتم.

 

در آخر او فریاد کشید :

" گم شده ام. "


ترجمه شهریور 95

۱ نظر ۳۰ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۵۰
عرفان پاپری دیانت
توده ای از سنگ در دلم دارم و هنوز چشمه ای جاری نیست از آن.
گفته بودم که لال می شوم.

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۱۰
عرفان پاپری دیانت

در آغاز

می رفتم تا

به تو برسم

حالا می روم که

از تو دور شده باشم

۱ نظر ۲۸ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۰۴
عرفان پاپری دیانت

 

خواندن یرما، برایم تجربه ای پرهیجان و آموزنده بود. همان تصویری را که از لورکا (نه شعرهایش) در ذهنم داشتم، در این نمایشنامه دیدم. بگذریم. یرما دومین شخصیت زنی بود که به خودم نزدیک دیدم اش. پیش از آن چنین حسی را، هرچند ضعیف تر، نسبت به سامانتا در فیلم Her داشتم.

1

ماجرا، روایت زندگی زنی روستایی ست که بچه دار نمی شود. یرما دقیقاً بخش زنده ی ذهن من است. یرما با تمام وجود می خواهد بچه دار شود اما نمی شود. تنش پر از خون تازه است. مثل زمینی آماده ی کشت است. اما باران بر او نمی بارد. پستان هایش پر از شیر است اما خورنده ای نیست. تنش پر از محبت و گرماست اما کودکی نیست تا از این شیر بخورد و با آن محبّت ببالد. داستان، روایت کسی ست که درونش پر از زندگی و بیرونش پر از مرگ است. یکجا یرما تنش را به بیابان تشبیه می کند. کسی که زنده است و می خواهد زنده باشد و زندگی ببخشد اما زندگی از او دریغ می شود.

 

یرما :

-         از کجا می آیی عشقم، کودکم؟

-         "از فراز قله های سرد"

-         چی دلت می خواهد عشقم، کودکم؟

-         "تن پوش گرم"

 

آفرینش... بحث بر سر خلق کردن است. یرما می خواهد مثلی از خود تولید کند. می خواهد بیافریند. اما جهان پیرامونش عقیم است و این عقیم بودن را بر او تحمیل می کند.

 

۱ نظر ۲۷ شهریور ۹۵ ، ۱۱:۱۵
عرفان پاپری دیانت

دروغ زیبا وجود ندارد. اگر دروغ بوده باشد دیگر زیبا نیست. اگر زیبا باشد، حقیقت دارد.

۴ نظر ۱۵ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۵۸
عرفان پاپری دیانت

برای محمد

آفتاب بر تنت می تابد. سایه ای از تو روی زمین می افتد. سایه ات را ذره ذره مصرف می کنی برای نوشتن. آن قدر می نویسی تا بی سایه شوی. سپس دوباره زیر آفتاب می ایستی به انتظار سایه ای دیگر.

۱ نظر ۱۴ شهریور ۹۵ ، ۰۸:۲۵
عرفان پاپری دیانت
بعد از مدت ها مجالی دست داد، کارهای چند ماه گذشته ام را بازنویسی و ویرایش کردم. مقدمه ای نیز به آن اضافه شد. حاصلش مجموعه ایست به نام "سلوک"
میتوانید از اینجا دانلود کنید.

داستان ها  و فیلنامه ها را هر کدام در دفتری جداگانه جمع کردم :
روایتی از یک مرگ (مجموعه داستان)

خواب ممتد (مجموعه فیلمنامه)



طرح جلد کار دوست و استادم محمدحسین توفیق زاده عزیز است.
۱۲ نظر ۱۳ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۴۹
عرفان پاپری دیانت

بُتا گریز ز عشقت بگو چگونه توانم

که درد عشق تو چون آتش اوفتاده به جانم

به دامِ درد و بلایم فکنده چشم نظر باز

غلام جلوه ی حسنم اسیر مهر بتانم

دلم چو بید پریشان غم تو باد خروشان

بِکن ز ریشه و کم کن ز عرصه نام و نشانم

به جای بوسه قناعت کنم به زخم تو بر تن

تنم سپر کنم اینک بزن به تیغ و سنانم

جمال بی بدلت را چگونه شرح بگویم

تو شاه عرصه ی حسنی و من بریده زبانم


زمستان 94

۱ نظر ۱۲ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۴۶
عرفان پاپری دیانت

در کوی نیکنامی ما را گذر ندادند

_________

تصویر از فیلم The Shining ساخته Stanley Kubrikc

۲ نظر ۱۲ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۵۵
عرفان پاپری دیانت
شماره هفتاد و سوم نشریه چوک منتشر شد. در این ویژه نامه یکی از کارهای من منتشر شده است.
میتوانید از اینجا دانلود کنید.

۱ نظر ۱۲ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۵۵
عرفان پاپری دیانت


بلی هرچه خواهد رسیدن به مردم
بدان دل دهد هر زمانی گوایی
"فرخی سیستانی"
_________________________

به این تصویر نگاه کن فقط. به سکوتِ اشیاء روی میز. به آن چه این دو چند دقیقه بعد به هم خواهند گفت گوش کن. فقط نگاه کن به این تصویر. من به اندازه ی این تصویر ساکت شده ام تا بتوانم سکوتش را تاب بیاورم. بی تاب نیستم. دور نمی اندازم. می بوسم و کنار می گذارم. و تا همیشه به تو نگاه می کنم. تنها نگاه کن. به این تصویر نگاه کن.

پ.ن:تصویر، سکانس پایانی فیلم Y Tu Mamá También ساخته‌ی Alfonso Cuarón است.

۱ نظر ۰۹ شهریور ۹۵ ، ۰۳:۱۱
عرفان پاپری دیانت

 

-         فرشتگان برایم چنین روایت کرده‌اند که آنان...

پدرم جلوی خیمه، بر کرسی چوبی نشسته بود. برادر کوچکم، محمد، خواب‌آلود بود. سر روی پای من گذاشته بود و هردو گوش می‌دادیم به پدر. شبِ کویر، وسیع و مسلّط. از دور، صدای زنگ شترها به گوش می‌رسید.

-         آنان سه تندیس بودند، تراشیده از سنگ سپید. هریک سوار بر شتری سیاه، در بیابان می‌رفتند. نه کند و نه تند می‌شدند. بر یک نواخت می‌رفتند. بیابانی غریب بود. روز سیاه و شبش سرخ. نه گرم بود و نه سرد و نه باد می‌وزید. آنان بی‌ هیچ درنگی می‌ رفتند. شترهاشان نه تشنه می‌شدند و نه خسته. از کنار برکه‌ها می‌گذشتند و آب نمی‌نوشیدند. در طول راه، هیچ‌یک با دیگری سخن نمی‌گفت.

محمد خمیازه‌ای کشید و در خواب فرورفت. پدرم پیشانی‌اش را بوسید و گفت که او را داخل خیمه ببرم. او را بر حصیری خواباندم و نزد پدرم بازگشتم.

-         از هفت برهوت گذشتند. و رسیدند به ساحلِ هفت‌دریا. هفت‌دریای موهوم که در هیچ کجای جهان نیست. آن‌جا، کنار ساحل، زیر نخل خشکیده‌ای گور من بود. گوری بی نام و بی نشان که در آن خفته بودم. شتران در کنار گور من ایستادند. مردان به زیر آمدند. گور مرا گشودند. جنازه‌ام را بیرون آوردند و در برابر خویش نشاندند. در من نگریستند. و سپس دیر زمانی به انتظار نشستند، با اورادی سیاه بر لبانشان. هفت شب و روز بر آنان سپر شد. سپیده‌ی روز هشتم، شتران صدایی از سر شوق سر دادند. مردان برخاستند. دریا به موج افتاد. موجی بلند به ساحل خورد و با آن، شتری سیاه به ساحل آمد، با سنگی سپید بر گرده‌اش. مردان افسار شتر را گرفتند و به خشکی آوردند. سنگ سپید را بوسه‌ای دادند و به زیرش آوردند. سنگ را روبه‌روی جنازه‌ی من گذاشتند.

صدای زنگ شتران دیگر به گوش نمی‌رسید. کاروان دور شده بود. ماه کامل، در میانه‌ی آسمان کویر می‌درخشید.

-         با قلم و چکش، مشغول تراش دادن سنگ سپید شدند. و تندیسی ساختند که درست شکل من بود. همزادِ سنگیِ من. تندیس من جان گرفت و برخاست. سپس هر چهار تندیس گور مرا از خاک پر کردند. نزد جنازه‌ی من بازگشتند. چهار دست و پای جنازه‌ام را گرفتند و به دریایش افکندند. آن‌گاه سوار بر شتران سیاه شدند و از آن‌جا رفتند. موج‌ها جنازه‌ی مرا از ساحل دور کردند. اندکی بعد، دریا آرام گرفت. جنازه‌ام شناکنان مسیر دریا را می‌پیمود. از هفت‌دریا گذشت. تا چهل روز در میان آب‌ها سرگردان بود. ظهر روز چهل‌ و یکم، ساحل دریای فارس از دور پدیدار شد. جنازه‌ام خودش را به ساحل رساند و پا در خشکی گذاشت.

پدرم مکثی کرد و سپس گفت:

-         فرشتگان می‌گویند که آن‌گاه، سروش مقدس به ساحل دریای فارس آمد. از آب‌های ناپیدا قطره‌ای در دهان جنازه چکاند و ناپدید شد. آن‌گاه من چشم گشودم. برخاستم. و به میان مردمان آمدم.

8شهریور 95

 

۰ نظر ۰۹ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۱۵
عرفان پاپری دیانت

 

خورشید چنان بر کوه می تابد که حس میکنم کوه دارد ذره ذره ذوب می شود و زیر پایم جاری می شود. هوا گرم است و من خسته. پاهایم نا ندارد. به کندی می روم.

بالاتر که می رسم، قسمت سنگلاخی کوه تمام شده و پلکانی در دل کوه پیدا می شود. پلکانی قدیمی با پله های و فرسوده. به نظر می رسد که سالها قبل مردانی زیر همین آفتاب آن را از دل کوه تراشیده اند. پلکانی عریض است از سنگ سفید. در میان شکاف پله های ترک خورده اش گیاهان هرز روییده اند. به آرامی و با احتیاط از پله های شکسته بالا می روم.

کمی بالاتر، دیوارهای خانه کم کم پیدا می شوند. خانه را که میبینم. آرام می شوم. تنم زلال می شود گویی. خستگی از تنم پاک می شود. همان جا، زیر درخت سیب می نشینم. بطری آب را درمی آورم و با خاطری آسوده آب می نوشم.

به خانه نگاه می کنم. زیباست. تابش عمودی آفتاب، هنکای سایه ی دیوارهایش را دوچندان می کند. خانه، کهنسال به نظر می رسد اما ساختمانش همچنان سالم و مستحکم است. درختان بلند چنار از حیاط خانه سربرآورده و بر پشت بام سایه انداخته اند. بنایی این چنین بر بالای کوه، زیبا و باوقار است. به خصوص وقتی که خانه ی او باشد. در این بنای کهنسال، بر بالای این کوه دورافتاده، او زندگی می کند و من آری، اینک به دیدن او می روم.

۳ نظر ۰۸ شهریور ۹۵ ، ۱۵:۱۷
عرفان پاپری دیانت

"خویشتن را آدمی ارزان فروخت"

مثنوی، دفتر سوم، حکایت حکایت آن مارگیر که اژدهای فسرده را مرده پنداشت

----

وقتی که خودتان را از چشمم می اندازید. هنوز دوستتان دارم. تنها زشت میشوید. و قلبم را خالی می کنید. نفس می کشم. تنها نفس می کشم.

۱ نظر ۰۸ شهریور ۹۵ ، ۱۱:۳۳
عرفان پاپری دیانت
شاعرانگی به دوشکل بروز  داده می شود. یکی شاعرانگی در کلیت یا در ایده. و دیگر شاعرانگی در جزئیات یا در متن. Citizen Kane کلیتی شاعرانه دارد. اما متنش شاعرانه نیست.
کلیتِ شاعرانه، زاییده ی نگاه شاعر و ساختار کلی اثر است. اما متن شاعرانه با استفاده ابزارهاست که به وجود می آید. در داستان با نثر و توصیف و... . در سینما با تدوین  و زوایه ی دوربین و... .
من هنوز نمی دانم چطور باید در متن اثر شعر گفت. اثر خوب، اثری است که میان این دو شکل، به تعادل رسیده باشد.

پ.ن: این یادداشت، ایده ی یک پژوهش وسیع تر است.
۲ نظر ۰۱ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۰۹
عرفان پاپری دیانت