کهف

برای دوباره نامیدن اشیاء

کهف

برای دوباره نامیدن اشیاء

این را گفت و بعد از آن به ایشان فرمود: دوستِ ما ایلعازر در خواب است، اما می‌روم تا او را بیدار کنم.
شاگردان او را گفتند: ای آقا، اگر خوابیده است، شفا خواهد یافت.
امّا عیسی درباره‌ی مرگِ او سخن گفت، و ایشان گمان بردند که از آرامشِ خواب می‌گوید. آن‌گاه عیسی به‌طورِ واضح به ایشان گفت که ایلعازر مرده است.

(یوحنا ۱۴-۱۱:۱۱)

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

  • ۰۳/۰۱/۲۱
    .
  • ۰۲/۱۲/۱۸
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۹
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۷
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۵
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۴
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۲
    .
  • ۰۲/۱۱/۲۸
    .

آخرین نظرات

۶ مطلب در شهریور ۱۴۰۰ ثبت شده است

اینجا که هستم همه چیزش آشناست. همان رنگ را برای بار سوم بر در و دیوار زده اند، مثل همیشه در غیاب من. و حالا منم که باید کنج به کنجش را از نو وارسی کنم. در این اتاق هیچ چیزی برای تماشا نیست و من گنج کوچکی را که داشتم بازنکرده پس فرستاده‌ام. اطلاق نام گنج به صندوق بازنشده خالی از خوش‌خیالی نیست. و در مقابل سلب عنوان گنج از چنین صندوقی باید عین خوش‌خیالی باشد

بیست و سه سالم شده و از آدمی‌زاد مثل بید به خودم می‌لرزم. و هر آدمی را که کنارم بود، به جرم آدمی‌زاد بودن از خودم رانده‌ام. می‌گفتم که «باور کنید. از شما هیچ چیزی نمی‌خواهم.» وحشت می‌کردند. می‌گفتم که «اینجا خانۀ خودتان است. همه چیز مال شماست.» می‌گفتند «قباله بنویس.» گفتی که «تجارت کن.» نگفتم که از پدرم ملّاحی و آداب سفر یاد گرفته‌ام نه تجارت

 

 

۰ نظر ۱۶ شهریور ۰۰ ، ۰۲:۱۴
عرفان پاپری دیانت

گفتا که بنشناسم من خویش ز بیگانه

همیشه در ویرانه‌ها گشته بود و با کسانی که -به قاموس ما البته- کلاش و رند و از این دست شمرده می‌شدند.

آن روز من و مادرم پیاده می‌رفتیم که چشم مادرم کنج کوچه‌ای به او افتاد و بهتش برد و سراسیمه خیره شد به او که خودش است و هیچ‌جوره اشتباه نمی‌کنم. من جز خاطرۀ محوی از خواهرم نداشتم، به همین خاطر نتوانستم چیزی بگویم. اما وقتی پدرم را به آنجا آوردیم او نیز گفت که البته، خودش است. پدر و مادرم او را دخترِ گمشدۀ خود دانستند و به سراغش رفتیم. اطرافیانش چیزی از گذشتۀ او نمی‌دانستند اما خودش بی‌درنگ تصدیق کرد که بله من در کودکی گم شده‌ام و سال‌هاست منتظر بوده‌ام که کس و کارم بیایند پی‌ام.

علی رغم همۀ هشدارهایی که اطرافیان و آشنایان می‌دادند، او را به خانه آوردیم. هرچه بیشتر می‌گذشت، بیشتر یقین می‌کردیم که او همان خواهر گمشدۀ ماست. به زودی با ما اخت شد و چنان رفتار می‌کرد که گویی همیشه با ما زندگی کرده است. می‌گفت خانۀ شما همان خانه‌ایست که سال‌ها در ویرانه خیالش کرده بودم. در اتاق خواهرم می‌خوابید. در آداب‌دانی بی‌مانند بود و سر سفره چنان می‌نشست که گویی سال‌ها با اصیل‌ترین خاندان‌ها هم‌سفره بوده. رفتارش هیچ‌جوره به آن‌چه از گذشتۀ او می‌دانستیم شبیه نبود با آنکه همسایگان و نزدیکان همیشه به پدر و مادرم می‌گفتند که این نویافته‌تان روزی سبب بی‌آبرویی شما خواهد شد، ما یقین‌ کرده بودیم که هم‌خون ماست و هرچه کم و کاستی در او می‌دیدیم پای سال‌های دوری‌اش می‌گذاشتیم. تا آنکه عاقبت طوری شد که هیچ‌کس انتظارش را نداشت. انگار با خودش روراست شده بود و یا دیده بود که زندگی با ما به مصائبش نمی‌ارزد. یک شب هرآنچه از خواهرم مانده بود (قدری لباس و چند عروسک) را آتش زد و گریخت. در محبت ما به او البته خدشه‌ای وارد نشد و به جستجویش رفتیم و همان‌جایی که انتظار می‌رفت پیدایش کردیم: کنج خرابه‌ای با معاشران همیشگی‌اش. چیزی از سخنان او نفهمیدیم. به خانه برگشتیم و هنوز که هنوز است، هیچ‌ یک از ما به صداقت او شک نکرده و خاطرات حضور او را از یاد نبرده. او البته هم‌خون ما و عزیز ما بود و ما خوشبخت بودیم که هر چند اندک، چند صباحی با خواهر گمشده‌مان هم‌خانه بودیم.

۱ نظر ۱۳ شهریور ۰۰ ، ۱۳:۲۷
عرفان پاپری دیانت

"Baby I've been here before
I know this room and I've walked this floor
You see I used to live alone before I knew you
And I've seen your flag on the marble arch
But listen, love is not some kind of victory march
It's a cold and it's a broken Hallelujah"

۰ نظر ۱۱ شهریور ۰۰ ، ۰۱:۰۹
عرفان پاپری دیانت

جمله این طور تألیف می‌شود: کلمۀ اول نوشته می‌شود و آن کلمه هر کلمه‌ای می‌تواند باشد و کلمۀ دوم بسته به اولی است و سومی بسته به اولی و دومی. متن هرچه پیشتر می‌رود، راوی دست و پا بسته‌تر است. این محدودیت بهایی است که برای پختگی و کمال متن باید پرداخت. و البته خلاقیتی هم اگر در کار باشد الزاماً باید از میان این محدودیت بگذرد. راوی هرچه پیشتر می‌رود دستش سنگین‌تر است چراکه برای نوشتن هر کلمۀ جدید باید یک تاریخ تمام را لحاظ کند. و تاریخ متن، خوب یا بد، اصالت متن است. و اصالت احیاناً رعایت حرمت حافظه است.

حالا متنی را در نظر بگیرید که نخستین لغتش اندکی بعد از نوشته شدن، ناپدید می‌شود. پس لغت دوم مانند لغت اول هرچیزی می‌تواند باشد. و آن لغت دوم نیز بلافاصله محو می‌شود و لغت سوم در نهایت آزادی، می‌تواند هر لغت اتفاقی‌ای باشد. چنین متنی هیچ‌گاه تألیف نمی‌شود. و آن‌چه نهایتاً لغات را به صفحه می‌کشاند میل ناگهانی راویِ بی‌تاریخ است. چنین راوی‌ای البته بسیار عجول است. هرچه را که به ذهنش می‌رسد بی‌درنگ می‌نویسد. چه چیز قرار است مانع او شود؟ بار کدام حافظه قرار است دستش را محتاط و ظریف کند؟ وقتی که صفحۀ روبه‌رویش همیشه سفید است، چه چیز قرار است او را به تأمل وادارد؟ راوی این متن زیباترین چیزها را می‌نویسد بی‌آنکه بداند زیبایی چه‌قدر طاقت‌فرساست. و البته حق دارد، چون زیباییِ مستعجل هلاک حافظه‌های نیرومند است و وقتی حافظه‌ای در کار نیست طبعاً میان زیبایی و رذالت هم تفاوتی نیست. به همین خاطر آدم بی‌تاریخ، در نهایت زیبایی هم اگر باشد، بسیار خطرناک است.

__

«نه گاو نرت باز می‌شناسد نه انجیر بُن

نه اسبان، نه مورچگان خانه‌ات.

نه کودک بازت می‌شناسد نه شب.

چرا که برای ابد مرده‌ای.

 

پاییز خواهد آمد، با لیسَک‌ها

با خوشه‌های ابر و قله‌های درهمش.

اما هیچ‌کس را سر آن نخواهد بود که در چشمان تو بنگرد

چرا که برای ابد مرده‌ای.

هیچ‌کس بازت نمی‌شناسد. نه. اما من تو را می‌سرایم

برای بعدها می‌سرایم، چهرۀ تو را و لطف تو را

کمال پختگی معرفتت را

اشتهای تو را به مرگ و، طعم دهان مرگ را

و اندوهی که در ژرفای شادخوئی تو بود.

 

زادنش به دیر خواهد انجامید خود اگر زاده تواند شد-

آندلسی مردی چنین صافی، چنین سرشار از حوادث.

نجابتت را خواهم سرود، با کلماتی که می‌نالند

و نسیمی اندوهگین را که به زیتون‌زاران می‌گذرد به خاطره می‌آورم.»

۰ نظر ۰۸ شهریور ۰۰ ، ۰۸:۴۵
عرفان پاپری دیانت

-

موشکی در کف مهار اشتری

در ربود و شد روان او از مری

اشتر از چستی که با او شد روان

موش غره شد که هستم پهلوان

بر شتر زد پرتو اندیشه‌اش

گفت بنمایم ترا تو باش خوش

تا بیامد بر لب جوی بزرگ

کاندرو گشتی زبون پیل سترگ

موش آنجا ایستاد و خشک گشت

گفت اشتر ای رفیق کوه و دشت

این توقف چیست حیرانی چرا

پا بنه مردانه اندر جو در آ

تو قلاوزی و پیش‌آهنگ من

درمیان ره مباش و تن مزن

گفت این آب شگرفست و عمیق

من همی‌ ترسم ز غرقاب ای رفیق

گفت اشتر تا ببینم حد آب

پا درو بنهاد آن اشتر شتاب

گفت تا زانوست آب ای کور موش

از چه حیران گشتی و رفتی ز هوش

گفت مور تست و ما را اژدهاست

که ز زانو تا به زانو فرقهاست

گر ترا تا زانو است ای پر هنر

مر مرا صد گز گذشت از فرق سر

گفت گستاخی مکن بار دگر

تا نسوزد جسم و جانت زین شرر

تو مری با مثل خود موشان بکن

با شتر مر موش را نبود سخن

(مولوی)

۰ نظر ۰۷ شهریور ۰۰ ، ۱۳:۳۷
عرفان پاپری دیانت

-

 بدیشان گفت برخیزید برویم. اینک، تسلیم کنندهٔ من است!
و هنوز سخن می‌گفت، که ناگاه یهودا که یکی از آن دوازده بود با جمعی کثیر با شمشیرها و چوبها از جانب رؤساء کَهَنه و مشایخ قوم آمدند.

و تسلیم کنندهٔ او بدیشان نشانی داده، گفته بود، هر که را بوسه زنم، همان است. او را محکم بگیرید.
در ساعت نزد عیسی آمده، گفت، سلام یا سیّدی! و او را بوسید.
عیسی وی را گفت، ای رفیق، از بهر چه آمدی؟

آنگاه پیش آمدند. دست بر عیسی انداختند. و او را گرفتند.

متی باب ۲۶

۰ نظر ۰۶ شهریور ۰۰ ، ۲۲:۰۷
عرفان پاپری دیانت