کهف

برای دوباره نامیدن اشیاء

کهف

برای دوباره نامیدن اشیاء

این را گفت و بعد از آن به ایشان فرمود: دوستِ ما ایلعازر در خواب است، اما می‌روم تا او را بیدار کنم.
شاگردان او را گفتند: ای آقا، اگر خوابیده است، شفا خواهد یافت.
امّا عیسی درباره‌ی مرگِ او سخن گفت، و ایشان گمان بردند که از آرامشِ خواب می‌گوید. آن‌گاه عیسی به‌طورِ واضح به ایشان گفت که ایلعازر مرده است.

(یوحنا ۱۴-۱۱:۱۱)

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

  • ۰۲/۱۲/۱۸
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۹
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۷
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۵
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۴
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۲
    .
  • ۰۲/۱۱/۲۸
    .
  • ۰۲/۱۱/۲۳
    .
  • ۰۲/۱۱/۲۳
    .

آخرین نظرات

۲۶ مطلب در شهریور ۱۳۹۶ ثبت شده است

۲۸ شهریور


فهمِ یک‌سره ارگانیک از جهان. آسودگیِ این روز‌هایم از این است. 

زیباییِ شگفتی که در رفتارِ ارگانیک هست.

آسوده مردن.

این را در مشاهده‌یِ آن پل فهمیدم که: حتی چیزهایِ مکانیکی نیز در جسمِ خود یک‌سره ارگانیک‌اند. 

هیچ چیز یکسره از آهن نیست. حتی چیزهایِ به راستی آهنی. 


فردایِ ۲۸ام


کلیدِ مسئله در جسم است. چیزهایِ مکانیکی تنها نمودی از مکانیسم‌اند و چون نمود اند، جسم و چون جسم‌اند، ارگانیک‌اند. 

سازه‌ی فلزی زنگ می‌زند و از کار می‌افتد. پس می‌توان از آن آسوده بود. 


اما رفتارِ مکانیکی در کجا هست؟ چه وقت و کجاست که دو چیز به راستی چفتِ هم می‌شوند؟

در ذهن. تجربه‌ی مکانیسم را تنها در زبان و هنگامِ پرت‌وپلا گفتن یا نوشتن کرده‌ام.

تنها از چیزهایِ غیرِ جسمانی می‌توان انتظارِ رفتارِ مکانیکی داشت.

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۶ ، ۲۲:۰۷
عرفان پاپری دیانت

از ربط و از مرابطه خسته

برمنتهایِ خویش نشسته

از هرچه جز زِ خویش گسسته

دل بسته بر سر زوالِ دوباره


-«ای ربط ای هجومِ تباهی

ای رنگ ای کلیدِ سیاهی

بر من تنیده تلخِ نگاهی»

با خویشتن مدام به انکار


-«زخم‌ام همه زِ تیغِ سلامی‌ست

از صبح و از طلوعِ مدامی‌ست

زان حادثه هنوز پیامی‌ست

سویِ دل‌ام که بسته‌ی مایی


چون نورِ روز، روشن و پنهان

آید مدام سویِ تن و جان

از شیوه‌هاش، شیوه پریشان

مجموع می‌نماید اگرچه»


وین حرف‌هاش تا به سحر بود


تا دمدمایِ صبح

می‌کرد شکوه‌ها

یک چشم سویِ خاطره‌هایِ گذشته و

یک چشمِ دیگر اش سویِ در بود.


خواب‌اش گرفته‌بود کم‌کم و

آن درد

آن دردِ دورِ یک‌سره شادی

اِستاده‌بود پشتِ پنجره

خیره.


خواب‌اش که برد

از لایِ پنجره

چونان مِهی رقیق

آمد تویِ اتاق

آن درد

دردی چو رویِ آینه بی‌رنگ

دردی که تار اش از اندوه

پود اش زِ رقص و نغمه و آهنگ.


آمد کنارِ عاشق

اِستاد

سوی‌اش به خنده کرد نگاهی

و بعد

بوسید صورت‌اش را

گم شد درونِ جسمِ نزار اش.

۰ نظر ۳۰ شهریور ۹۶ ، ۱۶:۴۳
عرفان پاپری دیانت


۱

تولدِ یک نقطه

در عبورِ مورچه

و مرگِ نقطه 

در تولدِ خط.


ای کاش

چشم‌ام وارونه می‌دید.


۲

چشمانِ مجسمه

اشاره به تخته سنگ می‌کنند.


۳

آسمان

آبی‌اش را می‌دهد به پنجره‌یِ بسته

تا دیگر ندانیم

آسمان چه رنگی‌ست


۴

هر نفسی که می‌کشم

این باغِ پیشِ رو

کوچک‌تر می‌شود

و هر درخت

هزار درخت

۵

چه دیده ‌ام در خواب؟

یاد ام نیست

یک واژه مانده فقط:

خیابانِ برّاق


۶

امشب، خسته‌یِ دعا و چکش‌کاری، بر رختِ خواب افتادی. آینه را وقتی جلویِ مجسمه گذاشتی، فکری گذشت از سر ات -دور- و آن‌قدر دور که چراغ را خاموش کردی و خوابیدی. و دیگر خوابی ندیدی چرا که امشب، او خوابِ تو را می‌بیند.

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۶ ، ۲۱:۰۱
عرفان پاپری دیانت


تن ات از تکرارِ سلام
حالا
شکلِ کلیدی شده است
که می سوزد.

۱ نظر ۲۸ شهریور ۹۶ ، ۱۶:۲۱
عرفان پاپری دیانت

برایِ آلخاندرو خودروفسکی و باقیِ پیرمردها


صبح به راه

افتاد

-ما چه می دانیم-

پس بمانیم

سرافکنده

تا صبح و راه

برسند

#

"های های

بردارید از دوش ام

این همه نور را"

می رقصی که بیایید

"های های

نکند نور بپرّد

کسی نگیرد اش دیگر"

می خندی و معلوم نیست

به کی

#

راهی که کور و کوره بود را

فرشی می بینم

-عطر و سنگ و خون-

دیگر به آینه کاری نداری

تمامِ آینه هایت را فرشِ راه کرده ای

ما چه می دانیم

#

یک جایِ زمین ایستاده

حالا

در قلبِ فلزی اش

رنگ می تپد

چشم اش دارد

به شیپورِ دوچرخه ای دست می کشد که:

"بیایید

از شانه های ترد ام

این همه نور را بردارید."

۱ نظر ۲۷ شهریور ۹۶ ، ۰۳:۰۵
عرفان پاپری دیانت

کتاب‌ها محصول‌اند همیشه. حتی اگر از راه حرف بزنند، باز هم منزل‌اند. چراکه آدم همیشه در طولِ مسیر ساکت است و تنها در مقصد است که مجالِ گفتن و چیزی برایِ ابراز می‌یابد. 

ما این طور فریب می‌خوریم. کتاب‌ها از نهایت و از رسیدن حرف می‌زنند و ما نهایتِ‌شان را ابتدایِ خود و راهِ خود می‌پنداریم و این‌گونه بی‌راه می‌شویم.

نویسنده‌ها از مسیر چیزی نمی‌گویند. مدام شهری را که به آن رسیده‌اند نشان‌ام می‌دهند و راهی که رفته‌اند، بیرونِ جلدِ کتاب‌های‌ِشان در هوا جریان دارد. 

نباید این را فراموش کنم و در هر کتابی که می‌خوانم، دنبالِ آن هزار هزار کلمه‌یِ ننوشته باشم و این حکایتِ حلاج را هیچ‌گاه به خود نگیرم که: ‌

.

«نقل است که در شبانروزی در زندان هزار رکعت نماز کردی. گفتند: چو می‌گویی که من حق‌ام، این نماز که را می‌کنی؟ گفت: ما دانیم قدرِ ما.»

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۶ ، ۲۰:۰۸
عرفان پاپری دیانت


«شعر منثور»

میگفت: «در آینه بسیار دیدهای مرا.»

یکروز ظهر، سرِ کوچه دیدماش. در صورتاش جذام جا گرفتهبود و میخندید. چشمهایِ خشکیدهاش مهربان بودند اما هیچ پلک نمیزد. تکیه داده بود به دیواری و تناش نمیلرزید.

سر به زیر گذشتم و گم شدم.

 

«رباعی»

عشقِ تو قرار از دلِ زار ام بربود

تا دید تو را چشمام یکدم نغنود

آن زلفِ دوتا گره به کارم افکند

وآن ابرویِ چون هلال دردم بفزود

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۶ ، ۱۵:۴۴
عرفان پاپری دیانت

۱

از آن شبِ هلهله

برایم خدایی مانده به یادگار

که ذره ذره دارد اسم می‌پذیرد.


۲

دری که به رویِ آن گلِ سرخ بستی

گلی شده‌است

زیبا اما بی‌عطر


۳

این گلِ سرخ

اگر پایی داشت شاید

دنبالِ عطرِ خود اش می‌دوید.

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۶ ، ۰۴:۴۲
عرفان پاپری دیانت

نوری یکپارچه. تیره اما یکپارچه.

۷ نظر ۲۵ شهریور ۹۶ ، ۰۴:۱۹
عرفان پاپری دیانت

درگیریِ عینی و واقعی با اجتماع، در تجربه‌ی شرمساری‌ست.

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۶ ، ۰۴:۱۸
عرفان پاپری دیانت

کلمه به کلمه

وسیع می‌شدی اما

خاموش

بر چشم‌بندِ تو چیزی نوشته

لجوج با معما

و تاریکی آن‌قدر به خود پیچید

که خنده‌اش گرفت


می‌دانم

سحرگاهِ یک‌روز

آخر

دریا چشم باز می‌کند. 

۰ نظر ۲۴ شهریور ۹۶ ، ۱۸:۴۴
عرفان پاپری دیانت

می‌خوانی؟

می‌خواهم بگویم که حتماً روزنه‌هایی هست اگر بگردی. هنوز روزنه‌ای مانده اگر بگردی و دقیق شویم. 

که من از نوشتنِ بیماری خلاص شوم و تو از؟ نمی‌دانم.

اما تو که خوب با روزنه ها آشنایی و می دانی که‌ چه‌طور آب‌های باقی مانده را باید دور ریخت.


۱ نظر ۲۴ شهریور ۹۶ ، ۰۳:۰۱
عرفان پاپری دیانت

در ردّ‌ِ پایِ آهو

هواست که می‌سوزد

تا پدرانِ سنگی‌اش را که دید

از راهی مذاب برگردد.

۱ نظر ۲۱ شهریور ۹۶ ، ۱۵:۰۵
عرفان پاپری دیانت

زخمیّ‌ِ ردِ پا

دور به آهو می‌رود

آهو به دور 

۰ نظر ۱۹ شهریور ۹۶ ، ۲۰:۳۲
عرفان پاپری دیانت

کتابها آنقدر رنج را ستایشکردهاند که برایِ ما یکسره از تلخی و گزندگیاش تهیشده. به همین خاطر است که در مواجهه با رنج، ابتدا یکه و بعد شکست میخوریم.

۰ نظر ۱۷ شهریور ۹۶ ، ۰۳:۱۶
عرفان پاپری دیانت

این روزها آن‌قدر قطعه‌قطعه‌ام که نمی‌توانم قصه بنویسم. جمع‌و‌جور و سخت و پر از اعتمادِ به نفس. خلقِ قطعه مرا این‌گونه می‌کند. این که درست شبیهِ اسکلت شوی یا باشی. بی‌گوشت و پوست. زننده می‌شوی و نگاه‌های بسیاری از تو می‌رمند. آن‌وقت آسوده می‌شوی  و می‌توانی با همه‌ی توش‌و‌توان‌ات استخوان شوی. شکلِ حقیقیِ شکل را بگیری به خودات.

قطعه‌ها شکلِ شهاب‌اند انگار. آن‌قدر عجول و شعله‌ور که حتی به ندرت با هم می‌بارند. سنگ‌اند. اما نه پشتِ هم چیده می‌شوند که راه شوند و نه روی هم که دیوار.

حالا به هرچیزِ دور و دراز که فکر میکنم به تباهی فکر کردهام. حالا بیشتر از آنکه نفس بکشم، فاصلهیِ میانِ دو نفس را میکشم. تنها در فاصلهیِ دو نفس است که نفسنمیکشیم و در یک قطعه-شعر که نفسام را حبس میکنم انگار که حبابی به سرعتِ نور در سینهام رشد میکند.

۰ نظر ۱۶ شهریور ۹۶ ، ۲۳:۵۵
عرفان پاپری دیانت

بوبن می گوید که : حقیقت مانندِ موسیقی ست و با لحن پیوند دارد.
 (کتابِ بیهوده، صفحه ی 66)
حقیقت حاصلِ انطباق  و به جایی ست. حقیقت وقت است و جا. و لحن هم -که بوبن می گوید- در اصطکاکِ با جا و وقت است که مثلِ سنگ تراشیده می شود.
 حق با کسی ست که صورت اش چفتِ آینه است. و به همین خاطر است که آدمِ مومن و آدمِ بی ایمان مثلِ هم گریه می کنند.

۰ نظر ۱۵ شهریور ۹۶ ، ۰۶:۰۴
عرفان پاپری دیانت

۱

پُرِ روز رفتی و

روز پر گرفت

در روزِ صورتِ تو

هر برگ

 برگِ دیگر را انکار می‌کرد

و درخت از ورق ‌خوردن

شب می‌شد

شبیه می‌شد.


۲

دهانِ تو باز

بسته می‌شود

نوزادِ قطعه

              قطعه

چشم‌اش همیشه باز

به دهانِ بازبسته‌یِ توست.

نوزادِ قطعه قطعه

پرهیز نمی‌داند

چشم بستن نمی‌داند. 

۰ نظر ۱۴ شهریور ۹۶ ، ۱۹:۳۹
عرفان پاپری دیانت
سحر شد باز نیومد خواب به چشم‌ام
نیومد خواب به چشم‌ام
نیومد خواب به چشم‌ام
____
نمی‌ره از سر ام فکرِ نگار ام
همون یاری که من دوست اش می‌دارم
همون یاری که وقتی بِ‌م می‌خنده
آتیش می‌گیره این قلبِ نزار ام
دیگه طاقت ندارم
آی خدا طاقت ندارم
____
خدا امشب دل‌ام تنگه
دلِ یار ام مثِ سنگه
خدا من شکوه دارم
ول‌ام کرده نگار ام
دیگه طاقت ندارم
دیگه طاقت ندارم 
(۲)
____
آی خدا
اون با بزرگون می‌پره
از این و اون دل می‌بره
از حالِ من اون بی‌وفا
خبر نداره جانم خبر نداره
____
الان شیش ساله تو عشق‌اش اسیرم
نمی‌تونم دیگه آروم بگیرم
دل‌ام خونه رخ‌ام زرده
خوراک‌ام آهه و درده
نمی‌دونم که یار من
دل‌اش پیشِ کی گیر کرده

امان کار این دنیا
فغان از کار این دنیا
(۲)
____
خود ات رحمی بکن بر من خدایا
یه کاری کن یه کاری کن خدایا
برس به داد این قلبِ کباب‌ام
یه کاری کن بیاد یار ام به خواب‌ام
۰ نظر ۱۳ شهریور ۹۶ ، ۱۶:۳۷
عرفان پاپری دیانت

تاریکی قطره‌ها را منجمد می‌کند. اما نور هم آن‌ها را می‌خشکانند. 

۰ نظر ۱۳ شهریور ۹۶ ، ۱۳:۰۴
عرفان پاپری دیانت

حالا دل‌ام با «گلِ داودی» دیگر صاف نیست. چرا من فکر می‌کردم بقیه‌ی مردمی که سربه زیر از پیاده‌رو‌های شهر می‌گذشتند، یک‌روز گلدانی را نشکسته‌اند؟ یا مادری نداشته‌اند که دوست اش بدارند؟

۰ نظر ۱۳ شهریور ۹۶ ، ۱۳:۰۳
عرفان پاپری دیانت
برایِ تو 
که شاید به رابطه‌ی من با سنگ‌ها کنج‌کاو بوده‌ای

سنگ راهِ خیال را می‌بندد. 
این یک مسئله‌ی بدیهی در فرم است که تا به حال از آن غافل بوده‌ام. شکلِ قطعیِ هرچیز، راهِ عبورِ ذهن را می‌بندد. 
دیوارِ سنگی همیشه ما را شگفت زده می‌کند اما ما را پشتِ صراحت و زیباییِ خود متوقف می‌کند. این به آن معنا نیست که سنگ‌ها از خیال عاری‌اند. و این که هیچ تخته‌سنگی در ابتدا سنگ نبوده. حباب‌ها هستند که سنگ می‌شوند. یک حباب شروع می‌کند به صعود کردن. روی کاغذ بالا می‌رود. و سرمای کاغذ ذره‌ذره سخت‌اش می‌کند و بعد یکسره سنگ می‌شود و می‌ماند برجا. پس سنگی که می‌بینیم، حبابی بوده که بالا رفته و تا جایی که خود اش بالا رفته به ما هم اجازه‌ی خیال می‌دهد و از آن‌جا به بعد نه. 
کار چی‌ست پس؟ 
این که حباب‌هایِ کوچکِ دل‌ام را پرواز دهم. بگذارم پا به سنگلاخ های تاریک و روشن بگذارند. بگذارم پا به سرزمین‌های یخ‌زده برسند. اما کار من این است که از آن‌ها در برابر هر چیزِ سردی مراقبت کنم. کاغذ سرد است. انتشار سرد است. روزمرگی سرد است. وصال سرد است.
کار من باید این باشد: حباب‌ها را از هر چیزِ قطعی در امان نگه دارم. و دشواری کار هم در این است که حباب‌ها مدام به سختیِ سنگ‌ها نگاه می‌کنند، آن‌ هم با چشمِ رشک. 
به این شعر قدیمی فکر می‌کنم.
آن‌چه را باید نوشت
که از صافی آب بگذرد
و آن‌چه از صافیِ آب گذشته باشد
نوشته نمی‌شود. 
۰ نظر ۱۳ شهریور ۹۶ ، ۱۲:۵۸
عرفان پاپری دیانت

«بعضی‌ها هستند که وقتی می‌بینم‌شان دلم می‌خواهد کاش در بچگی هم‌بازی می‌بودیم!

دلیلش این است که هم من هم او اجازه میدهیم بچه‌هایِ دلمان از تن‌مان فاصله بگیرند و بروند آن‌جا، پشتِ آن بوته‌ها، بنشینند گِل‌بازی کنند.

۸ شهریور ۱۳۹۵

از لمحات»

_______________

همیشه شاخک‌هایم تیز بوده برای شکار چشم‌ها و چهره‌های ناگوار. گاهی می‌یافته‌ام. گاهی هم به اشتباه می‌یافتم. تو هم من را همین طوری پیدا کردی. و اما حالا از خودم می‌پرسم، بعد از یافتن چه؟ حالا که منگ، آماده و آمده‌ی سوگواری ام.

سوگواری بر چه؟ نمی‌دانم اما می‌دانم که چرا. برای آن‌که راست بگویم. آن‌قدر گریه کنم که صادق شوم. به اقتضای همین سوگواری، قول داده‌ام که دیگر چیزی از خود ام انتشار ندهم. دیگر در «پر وا» نمی‌نویسم و نمی‌دانم هم که این‌جا را هنوز می‌خوانی یا نه.

همه جای این وبلاگ غبار نشسته. فضا درست شکل عبور. شکل راهی که سوار از آن گذشته. غرقِ آشنایی و غریبی. اینجا، به ناچار با بوی تو عجین شده. رد تو این‌جا هست. و نمی‌دانم برای که زار بزنم.

راه‌ام این بار انگار از یک اقیانوسِ اشک می‌گذرد. اما اگر از ردِ اشک مرا به سوی سلامی برد. اگر از این اقیانوس سلامی صید ام شد؟ وه برای سلام کردن دل‌ام لک زده.

دل ز تنهایی

به جان آمد

خدایا همدمی

۱ نظر ۱۲ شهریور ۹۶ ، ۰۳:۲۶
عرفان پاپری دیانت


حس می‌کنم که تمامِ روحِ خود ام را به جهان بدهکار ام. یک‌سره مقروض‌ام به دنیا. مرابطه‌ی دشواری‌ست. چهره‌ی او را مثل چهره‌ی سرسخت و فرزانه‌ی پدری می‌بینم که طلب‌اش را نمی‌خواهد و می‌دانم که به هیچ‌کس نبخشیده که به من ببخشد و لبخند‌اش جز تعارفی از سرِ بزرگ‌منشی نیست.خودام را مثلِ بچه‌ای می‌بینم که از آشپزخانه چیزی برمی‌دارد و فرار می‌کند و زیرِ تخت قایم می‌شود. من مدام قایم می‌شوم. قرضی که گرفته‌ام را مدام انکار می‌کنم. اما مگر قرضی بوده که آخر ادا نشده‌باشد؟ حتی اگر قرضی را بر کسی ببخشند باز هم او قرض‌اش را پرداخت کرده. طلبکارِ بخشنده پرجان‌تر می‌شود و این جان از کجا می‌آید جز از تنِ بدهکارِ بخشیده؟ و کدام بدهکار است که بعد از آن که قرض‌اش را بر او بخشیدند، خود را بدهکارتر نبیند؟

به ضربِ مرگ هم که شده روح‌ام را از من می‌گیرند. چه‌کسی‌ست که چهره‌ی سرسخت و صریحِ پدر را از خاطر برده باشد؟ و چه کسی‌ست که پنهانی-در آینه- روحِ کوچکِ خود اش را بیشتر از دست‌های پدراش دوست نمی‌دارد؟

۲ نظر ۰۵ شهریور ۹۶ ، ۲۲:۴۵
عرفان پاپری دیانت

حالا بعد از شروع بیماری، زیباییِ تو دوباره رنگ می‌گیرد.

۰ نظر ۰۵ شهریور ۹۶ ، ۱۳:۵۳
عرفان پاپری دیانت


۱

از گفتن و بوسیدن

که رها شود

لب-

ریز می‌شود.



۲

از هزار پرنده فقط یکی

برگشت و نشست

در قفس

وقتی که مرده‌ باشم

از این همه شعر

کدام‌یک 

به تن‌ام بازخواهد گشت؟


۳

دست از هرچه برداری

لب‌ریز می‌شود

از لب

۱ نظر ۰۳ شهریور ۹۶ ، ۱۴:۱۱
عرفان پاپری دیانت