کهف

برای دوباره نامیدن اشیاء

کهف

برای دوباره نامیدن اشیاء

این را گفت و بعد از آن به ایشان فرمود: دوستِ ما ایلعازر در خواب است، اما می‌روم تا او را بیدار کنم.
شاگردان او را گفتند: ای آقا، اگر خوابیده است، شفا خواهد یافت.
امّا عیسی درباره‌ی مرگِ او سخن گفت، و ایشان گمان بردند که از آرامشِ خواب می‌گوید. آن‌گاه عیسی به‌طورِ واضح به ایشان گفت که ایلعازر مرده است.

(یوحنا ۱۴-۱۱:۱۱)

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

  • ۰۳/۰۱/۲۱
    .
  • ۰۲/۱۲/۱۸
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۹
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۷
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۵
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۴
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۲
    .
  • ۰۲/۱۱/۲۸
    .

آخرین نظرات

عاشق [داستان کوتاه]

شنبه, ۱۵ خرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۰۸ ق.ظ

 

به من بگو که کجا می روی پس از آن وقتها که رویاها تعطیل می شوند

و ما به گریه روی می آریم

و گریه به رو،کجا؟

«رضا براهنی»

 

می بینمش که می آید، از دور. بلند قامت است. وسایه اش که روی شن ها افتاده با باد در حرکت است.  می بینمش که از دور می آید. تنش تکیده است. نحیف و سوخته. و ابرهایش گره خورده اند در هم. برهنه است. برتنش لباسی می نویسم، سفیدِ یکدست. نگاهش می کنم. راه می رود در بیابان. سرش پایین است. و نگاهش گره خورده به هیچ جا. اخمی بر پیشانی دارد و تلخیِ بی پایانی در چشم. آهسته راه می رود. نه... اینگونه نباید باشد. اینگونه مطمئن نبوده ام من آن روز. گره نگاهش را باز می کنم. نگاهش پریشان می شود. هرلحظه به جایی. بر گونه های منقبض اش، لرزشی خفیف می نویسم. و تند تر راه می برمش. تند، با گام های کوتاه. تند... آن روز تند راه می رفتم. به یاد می آورم. گونه هایم می لرزید. یادم می آید. صدای زنگ گوشی امیر در گوشم است هنوز. وآفتاب ظهر خیابان را جهنم کرده بود. صدایش را از پشت تلفن می شنیدم. «زنگ زده بودم خداحافظی کنم باهاتون.» مثل این که خوابیده باشی و چند بچه ی قد و نیم قد بپرند روی شکمت جست و خیز کنند و با صدای بلند بخندد. من با پتک از خواب بیدار شدم و هاج و واج نگاهشان کردم. هاج و واج بودم. «خب دیگه...پس اگه ندیدمتون خداحافظ.» این که امیر نمی فهمید، پریشان ترم می کرد. فرت و فرت پک می زد به سیگارش و تا خرتناقش دود را می داد تو. شعله گرفته بودم. پتک توی سرم خورده بود و سرم گیج می رفت و درد می کرد. تند... با گام های کوتاه... به یاد می آورم. وَن های سبز رنگ به ردیف گذاشته بودند برِ خیابان و آفتاب می خورد بر بدنه فلزی شان. جهنم بود. من دویده بودم. «بعد سه سال حالا چی شده گریه می کنی؟» به او گفته بودم که سه سال است گریه نکرده ام. و سه سال بود که گریه نکرده بودم. «احتمالا دوباره موتور از روی پام رد شده.» و گفته بودم که سه سال پیش هم که گریه کردم، موتور روی پایم رد شده بود. این را گفتم و بغضم ترکید. و او رفت چند قدم آن سو تر، در سایه ی دکه ی روزنامه فروشی ایستاد. سنگین شده بودم. تهی و شعله ور. باری از سنگ بر دوشم گذاشت و سوار یکی از ون ها شد و رفت و در آن بیابان رهایم کرد.

برمی گردم و صفحه را از اول می خوانم. چند جا را خط می زنم و دوباره می نویسم. در چند جای بیابان، چند درخت گز و چند تپه ی کوچک می نویسم. او حالا نزدیک تر شده. زیر یکی از درخت های گز ایستاده است. می توانم واضح تر ببینمش. چشمانش مضطرب اند. هیجان زده است. هنوز گرمای بیابان لهیده اش نکرده. خورشید را کمی بالاتر می آورم و نورش را شدید تر بر صفحه ی کاغذ می تابانم. حالا او، زیر درخت گزی، در نوشته ی من ایستاده است. حالا که فکر می کنم می بینم که مرد بیابان گرد، همیشه در این مدت با من بوده است .می دیده ام اش. شاید از همان بعد از ظهر که گوشی امیر زنگ خورد در من آمده. نه... می دانم. قبل از آن هم با من بوده. آن روز تنها آشکارا دیدم اش. شاید از همان بعد از ظهرهای جهنمی مرداد ماه. یا حتی قبل تر... آن روز صبح که گرم بود و بستنی ام آب شد و روی پیرهنم ریخت. یا حتی قبل تر... از همان روز که برای اولین بار دیدم اش. یا حتی قبل تر از آن که ببینمش. یاحتی خیلی قبل تر...قبل تر از آن که حتی... به هرحال... حالا این مرد تکیده ی سنگ بر دوش، این جا روی کاغذ، در نوشته ی من زیر درخت گزی ایستاده است. بعد از این همه مدت که با من بود، امشب بالاخره او را نوشته ام. نمی دانم چه خواهم کرد و چه خواهد کرد. اما به هر حال...اگر نوشتنش، او را از من و مرا از این بیابان خلاص می کند. از او خواهم نوشت.

از زیر درخت، بیرونش می آورم. به سویی نامعلوم حرکتش می دهم. آفتاب بر بدن استخوانی اش می تابد. صدایش می کنم :

-: «ای مرد بیابانگرد. نامت چیست؟»

باید اسمی داشته باشد. باید او را بنامم.

-: «من اسم داشتم. و بسیار هم داشتم. اما حالا هیچ نیستم. تنها عاشق ام. مرا عاشق بنام.»

او را عاشق می نامم. و تنش را رنجیده تر می نویسم و پشتش را خمیده تر. چراکه هرچه بوده دیگر نیست و تنها عاشق است.

-: «عاشق که ای، ای عاشق؟»

-: «عاشقِ بیابان ام. اگرچه او بیابان است.»

پس بیابان را سوزنده تر می نویسم. بی انتها. و هولناک تر. آبگیر کوچکی که در دورسو بود را خط می زنم. و سایه ی چند درخت گز را خط می زنم. وآفتاب را عمود تر بر او می تابانم و بی رحم تر. آفتاب عمود می تابید. بعد از ظهر بود. تلخ و دوزخی. «ببخشید اشتباه فرستادم.» «مگه یه وقتی اشتباهی بشه فقط » «ای بابا» بخار... بخار می شدم نه ذره ذره که یکجا. از ایستگاه ون ها بیرون آمدم. یادم می آید که تنها می رفتم. در کوچه پس کوچه ها گم شدم. و این اولین بار بود که از گریه ام لذت نمی بردم. تنها گریه می کردم و پاره های ذغال انگار در تنم هر لحظه افروخته تر می شدند و سوزنده تر. تنها و غریبه در آن پس کوچه های تودرتو. و غریبه ها نگاهم می کردند. می نشستم. گاهی راه می رفتم و گاهی می دویدم. و تند وتند سیگار می کشیدم. درآن گرمای چندش آور دودش مزه ی مرداد سگ می داد. دیگر یادم نمی آید. اصلا به یاد نمی آورم که چه کردم آن روز و کجا رفتم. اصلا کجا می توانسته ام برم. فقط یادم می آید که وقتی غروب شده بود، دوباره در ایستگاه ون ها بودم. تنها و بی او.  و تهی شده بودم به تمامی و غروب، پریشان ترم می کرد.

-: «عاشق در این شنزار بی انتها به دنبال چه ای؟»

-: «بی انتها؟»

-: «آری... بی انتها. من از بالا می بینم اش که بی انتهاست.»

-: «چه باک... من بر بیابان عاشق ام. و به دنبال قلب بیابان می گردم.»

و به او نمی گویم که بیابان قلب ندارد. تنها ریگ است بر روی ریگ.  و او تمام روز را به دنبال قلب بیابان می گردد.

بر آسمان سرخیِ سردی می نویسم و بر ذهن عاشق هم. در نوشته ام حالا غروب است. عاشق، تکیه داده به تخته سنگی و پریشان است. صدایش می کنم. جوابم نمی دهد. گوشه ی چشمش قطره اشکی می نویسم. با انگشت، اشکش را پاک می کند. قطره ی دیگری می نویسم و او قطره اشک را خط می زند. بغضش را می ترکانم. سرش را بین دست هایش می گیرد تا گریه اش را نبینم. و می گرید و صدای گریه اش را می شنوم. باد گزنده ای در متن می وزانم تا هوهویش صدای گریه ی مرد را پنهان کند.

-: «قرار است چه شود؟ من چه خواهم کرد؟»

-:«نمی دانم.»

و میان ما از سکوتی غمبار پر می شود.

«یه اصطلاح ریاضیه. ببین شما ریاضی نخوندین همینه دیگه.» «خب حالا...به زبون آدمیزاد بگو ببینم» «ببین. آدم وقتی یه چیزیو می خواد به دست بیاره، خوب می خوادش دیگه. اما الان تو میگی نمی خوای. تا بتونی به دست بیاری یا...از دست ندی. خوب این یعنی ایراد داره دیگه یه جای حرفت. منطقی نیست.» «شاید» «هووم»  چه احمقانه آرام گرفته بودم آن روز و تنم چه چقدر دروغگو شده بود به ناچار. یادم می آید. صداها در ذهنم پراکنده اند. «شیما...شیما...امیرحسین...یه سلفی بگیر.» هر دو شنیدیم. و من در رفتارش حس کردم که خودش را رهاشده می دید آن لحظه. و فروریختم در خودم. تکه های آخرم هم داشت آوار می شد. من، یک لحظه تمام تنم را خرج کرده بودم. صفرِ صفر... و شاید این خلأ بود که آرامم کرده بود و شاید اضطار. به هرحال... اضطرار که رهایم کرد؛ دوباره شعله کشیدم. و سرخ شدم دوباره. اگرچه هیچ چیز همان طور که هست باقی نمی ماند. با او از قربانی کردن یا شدن حرف زدم و او نفهمید. و این سرخِ دوباره کدر بود و غلیظ. و من دوباره شعله کشیده بودم. شعله ای تاریک. یانه... در تاریکی شعله کشیده بودم دوباره.

شب است. عاشق از کنار تخته سنگ بلند می شود. و می دود. بی قرار است. در بیابان می دود. پر از هیجان شده. چشمانِ غمزده اش برق می زنند.

-: «به کجا دارم می روم؟»

پاسخش نمی دهم اگرچه که می دانم به کجا. تنها گام هایش را بلندتر می نویسم و تند تر راه می برمش. خسته ام. به ساعتم نگاه می کنم. دو ساعت از نیمه شب گذشته. در خانه همه خوابیده اند. خسته ام. کمی دیگر می نویسم و بعد می خوابم.

کنار تپه ای نگهش می دارم. نفس نفس می زند. بیابان، خشک و بی انتهاست و باد شبانه به سردی می وزد. عاشق حالا ایستاده بر دامنه تپه. نفس نفس نمی زند. بر لبش لبخند سوخته ای می نویسم. حالا شکسته است و چشمانش مطمئن تر از همیشه اند. ایستاده و خیره به بیابان نگاه می کند. دیگر هیچ نمی پرسد از من و دیگر هیچ نمی پرسم از او. سکوتی عمیق بر متن مسلط است. عاشق ایستاده. خیره به بیابان نگاه می کند و من خیره به او. حالا بیشتر از همیشه دوستش دارم.

نگاهش را از بیابان برمی گیرد. و چند قدم بالاتر می رود و می ایستد. در دستش دشنه ای می نویسم. برنده و تیز. عاشق، چشمانش را می بندد. دستش را بالا می برد. و یک لحظه دشنه را در تن خود فرو می کند. خون، سرخ و داغ، بیرون می ریزد. ذره ذره می چکد روی زمین. رد خون را بر زمین جاری می کنم و دهان بیابان را باز تر می نویسم برای نوشیدن عاشق. خون، روی زمین جاری می شود. از تپه پایین می رود و جاری می شود روی شنزار. شنزار تشنه ذره ذره می نوشد. عاشق بر دامنه تپه ایستاده. از تنش خون می رود.

از خواب بیدار می شوم. آفتاب زده است. پشت میزم می نشینم. و دفتر را باز می کنم. و آخرین صفحه ای که دیشب نوشتم را پیدا می کنم. بر صفحه ی کاغذ، گندمزاری وسیع می بینم. نوشته ام پوشیده است از خوشه های بلند و طلایی. هیچ اثری از بیابان نیست. آفتاب می تابد و باد بر گندمزار می وزد. آن سوتر، بر دامنه ی تپه، مترسکی را می بینم. که پیرهن سپید پوشیده و بر تنش جای سرخ زخمی پیداست.

عرفان پاپری دیانت

13خردادماه 95

 

۹۵/۰۳/۱۵

نظرات  (۶)

۱۵ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۲۹ سیّد محمّد جعاوله
خوب 
برمی گردم و صفحه را از اول می خوانم
زیباست
متشکرم.
پاسخ:
ممنون که می خونید
۱۵ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۴۴ محمدحسین توفیق‌زاده
این تکه خیلی خوب بود:
"و تنش را رنجیده تر می نویسم و پشتش را خمیده تر. چراکه هرچه بوده دیگر نیست و تنها عاشق است."

پاسخ:
این "خوب بود"طبیعتا خیلی میچسبه :))
ممنون
۱۵ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۵۰ محمدحسین توفیق‌زاده
البته دربارۀ جزئیات ـش باید حرف زد.
در کل نوشتۀ خوبی بود این وقتِ شب سرِ بخاری بخونی ـش کیف کنی.
پاسخ:
ممنونم.
حالا تو جلسه اگه فرصتی شد
نگاه کلی نثرت به شخصیت خیلی جالبه. لذت بردم..
پاسخ:
ممنونم.
ادبیات را جا ھایی خالی گذاشتہ اند.قلمت یک تنہ خوش رقصی خواھد کرد...خوش شد حال کہ خوش بادی.
پاسخ:
خوش باد
خوب بود.

پاسخ:
ممنون

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی