کهف

برای دوباره نامیدن اشیاء

کهف

برای دوباره نامیدن اشیاء

این را گفت و بعد از آن به ایشان فرمود: دوستِ ما ایلعازر در خواب است، اما می‌روم تا او را بیدار کنم.
شاگردان او را گفتند: ای آقا، اگر خوابیده است، شفا خواهد یافت.
امّا عیسی درباره‌ی مرگِ او سخن گفت، و ایشان گمان بردند که از آرامشِ خواب می‌گوید. آن‌گاه عیسی به‌طورِ واضح به ایشان گفت که ایلعازر مرده است.

(یوحنا ۱۴-۱۱:۱۱)

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

  • ۰۳/۰۱/۲۱
    .
  • ۰۲/۱۲/۱۸
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۹
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۷
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۵
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۴
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۲
    .
  • ۰۲/۱۱/۲۸
    .

آخرین نظرات

از دست دادن و به دست آوردن، در دوره ی میانسالی چه فرقی با دوره ی جوانی دارد؟ از خودم می پرسم. در جوانی، آدم پر از زندگی است هنوز. شوق  وخواستن در تنش زیاد است. و البته هنگامی که از دست می دهد، می تواند به زمان زیادی که در برابرش دارد نگاه کند. میانسال، بی اشتیاق است. نمی خواهد. یا حداقل به قدرِ جوان نمی خواهد. ولی از طرفی، زمانی که پیش روی خود دارد نیز اندک است. نمی دانم. این سوال را از خودم می پرسم.

پ.ن: منظور، جوانی و میانسالی ذهنی است.


اما اگر هیچ چیز
نتواند ما را از مرگ برهاند
لااقل عشق
از زندگی نجاتمان خواهد داد

"پابلو نرودا"

۵ نظر ۲۳ تیر ۹۵ ، ۰۲:۰۶
عرفان پاپری دیانت

1

بر شب

هجوم تماشا

پلک های باز

_گویی که هیچگاه بسته نخواهند شد_


ماه

ناپدید می شود


2

چراغ ها را خاموش می کنی

و می روی

وقتی که همه خوابیم


بیدار می شویم

در ظلمات

و نمی بینیم که نیستی


3

شکلی در تو هست

شبیه مثلث

که بوسه

می فرسایدش


تیر95

۱ نظر ۲۲ تیر ۹۵ ، ۰۳:۰۶
عرفان پاپری دیانت

1

پاسخ من

به سکوت تو

همیشه شعر بوده است

پاسخ تو

به شعر های من

همیشه سکوت


2

بر تنت

آفتابِ به هنگام


برای که ای

جز روز؟


3

کلمه را می خواستم

تا به تو بگویمش

حالا که تو نیستی

به روی آسمان

در می بندم


4

می وزد باد و

سکوت تو را آشفته می کند

باد

آیا حرفِ تو نیست؟


تیر95

۴ نظر ۲۲ تیر ۹۵ ، ۰۲:۵۷
عرفان پاپری دیانت

برای ز

1

تنهایی ات

آمیزه ای از نسیم و

سیاهی ست

بی تاب

بی کران

و روشن

از تشعشع رنج


2

همه چیز

ساکت و سرخوش

تو ناگاه می وزی

بر همه چیز

مثل طوفان

و آشفته می کنی


پس آرام می گیری

آن چه که مانده را

برمی داری

و در قلب کوچکت می گذاری

۲ نظر ۱۸ تیر ۹۵ ، ۰۴:۵۱
عرفان پاپری دیانت

اثر : آرسنی تارکوفسکی

مرد کور

نشسته بر صندلی سرد قطار

از شهر دور، به خانه برمی گشت


کنارش، فرشته ی سرنوشت نشسته

با او به نجوا چنین می گفت:

" اندوهت از چیست؟

غمت از کجاست؟"


غمش از درد کوری بود و

رنج جنگ زدگی


"اما بدان که اگر نابینا نبودی

بی گمان زنده نمی ماندی

آنان تو را نکشتند

چرا که تو کور بودی و بی چیز

و پنداشتند که هیچ نیستی

حالا

بگذار تا این کوله بار تهی را، این کوله بار پاره را

از دوشت بردارم

و چشمانت را بگشایم به نور"


مرد

همراه با سرنوشت خویش

به خانه برمی گشت

و شاد بود

ازین که نابیناست

و زیرلب شکر می گفت

ترجمه: خرداد 95



۰ نظر ۱۷ تیر ۹۵ ، ۱۹:۰۹
عرفان پاپری دیانت

خواستن، آدم را کم می‌کند. مگر از کسی که جنبه دارد. جز از خداوند نباید خواست. در برابر دیگران و جهان باید مغرور و پرهیزکار و سرسخت بود. و دربرابر خداوند، رنجور و بچه‌سال. چراکه تنها خداوند است که همیشه تو را و همه چیز را می‌خواهد. همه چیز، معشوق خداوند است. پس خواستن از خدا، سوالِ عاشق نیست. ناز و کرشمه ی معشوق است.

گفتم که خواستن، کم می کند. می‌تراشد تن را. اما خداوند همه چیز را می‌خواهد؛ برای خود و به سوی خود. اما این خواستنِ بزرگ، چیزی از او کم نمی‌کند. چراکه تنش تمام شده. چراکه بی‌نهایت است. هرچه از او کاسته شود (که می‌شود هم) گویی نشده. چراکه او همه چیز را می‌خواهد اما به هیچ چیز احتیاجی ندارد. باید از او خواست. باید از او خواست. بیشتر نمی‌گویم. بیشتر نمی‌دانم.

 

۷ نظر ۱۶ تیر ۹۵ ، ۲۱:۱۳
عرفان پاپری دیانت


هیچ وقت تا این اندازه نوشتن را بی لزوم حس نکرده بوده ام. از آن چه بر من گذشته است و می گذرد، تنها باید نشانه ای جایی ثبت کنم. تنها خاطره ای. همین. وگرنه نوشتن و شکفتن بیهوده ست.

16تیر95

 

۰ نظر ۱۶ تیر ۹۵ ، ۱۹:۵۶
عرفان پاپری دیانت
با لغتی
بی تاب بر لبت

می آمدی

_نه به سوی من_

بر سر راهت

گل ها پریشان می شدند

و گستره ی آسمان

پرنور تر

۲ نظر ۱۶ تیر ۹۵ ، ۱۰:۰۰
عرفان پاپری دیانت



1.
ناگهان
و به هنگام
چون شعری بی قرار

2.
بهشت تو
شکل جاده ایست
حالا
بی کوله بار در آن راه برو

3.
شاعر تر از نسیم تو بودی
او می وزید
تو می وزاندی

4.
عاشق
مثل شاخه ای که بلرزد در باد
عاشق
مثل کوهی

5.
جاده ای ساختی
رفتی
رفتی
و محو شدی

به دنبالت خوهم آمد

6.
نسیم را می بینم
کوهی را باخود می برد
به هر کجا

7.
حالا
درخیابان ها
در خرابه ها
در مدرسه
در جاده
در میان درختان
پرسه می زنی
دستانت خالیست
و چشمانت پرتر از همیشه
نه مداد به دست گرفته ای نه دوربین
رها شده ای حالا

8.
به جهان نگاه کردی
-صریح و سوزان بود-
پس سایه بانی شدی
برای چشمان ما

9.
به آن چه از تو مانده
نگاه می کنم
تو نیستی

10.
تو باد را صدا کردی
تپه ها را صدا کردی
آفتاب را صدا کردی
حالا
باد و تپه و آفتاب صدایت می کنند
پاسخ نمی دهی

11.
سپیده ی فردا
بر گور تو
چه کسی خاک خواهد ریخت؟

12.
کوهی بلند
درونش
دشتهای وسیع

13.
دهکده
در سپیدی صبح
ناپدید شد
_آجر کلبه هایش از رویا بود_



از فیلم "طعم گیلاس"

۲ نظر ۱۵ تیر ۹۵ ، ۰۳:۳۷
عرفان پاپری دیانت
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۵ تیر ۹۵ ، ۰۰:۲۳
عرفان پاپری دیانت


اثر: اومبرتو سابا

 

خوابم نمی برد

جاده ای را می بینم

و دشتی پر از درخت

آنچه میبینم

چون وحشتی

دلم را پریشان می کند

در آنجا

در آن دشت

من و او تنها بودیم

من و آن پسربچه.

به یاد میآورم

روز عیدِپاک بود

ما در برابرِ آیینی کهن بودیم

 

اما اگر او _آن پسربچه_

دیگر نمی‌آمد

و فردا دوباره به خوابم برنمی‌گشت...؟

 

فردا شد

او به خوابم برنگشت

و این اندوهی بزرگ بود

اندوهی به سوی سرخیِ غروب

 

آن‌چه بین من و او بود

نه دوستی

که عشق بود

آری

عشق بود

این را بعدها فهمیدم.

در آغاز

چه شاد بودم

در میان دریا و تپه های تریست

اما

نمی دانم

نمی دانم چرا امشب خوابم نمی برد

و به آن رویایِ پانزده سال پیش فکر می کنم.


پ.ن: تریست، زادگاه شاعر است.

۱ نظر ۱۲ تیر ۹۵ ، ۰۱:۰۳
عرفان پاپری دیانت

1

لحظه ها می آیند

و من از آن چیزها که می بینم

می سرایم

و از دیده پنهانشان می کنم

اما

روزی خواهد آمد

که از آن چه نمی بینم

بسرایم

و در برابر چشم خود پدیدارش کنم؟


2

وسوسه ی سرودنِ تو

در دلم افتاده است

اگرچه می دانم که

شعر، ناپدیدت می کند

تیر95

۰ نظر ۱۱ تیر ۹۵ ، ۲۰:۳۷
عرفان پاپری دیانت


اثر: جوزپ په اونگارت تی

از این خانه ها هیچ نمانده حالا

مگر آوار چند خاطره

و از آنانی که با من سخن می گفتند

حتی یک تن

باقی نیست

 

اما در دل من

صلیبِ مزارِ هیچ کدامشان فراموش نمی شود

دل من

رنج کشیده ترینِ سرزمین هاست

 

پ.ن: San Martino del Carso نام منطقه ای ست در شمال ایتالیا که در نبرد با اتریش ویران شد. اونگارت تی در این جنگ شرکت داشته است.

ترجمه: 10 تیر95


 

 

۰ نظر ۱۰ تیر ۹۵ ، ۰۲:۵۰
عرفان پاپری دیانت


اثر: جوزپ په اونگارت تی

چونان سنگی

بر دیوار کلیسای سن میشل

همان‌گونه سرد

همان‌گونه سخت

همان‌گونه خشک

 

همان‌گونه سرسخت و مقاوم

همان‌گونه بی روح

 

اشک هایم

مثل همین سنگ اند

که هر صبح و شب

زائران از کنارش می گذرند

و نمی بینندش

 

زنده ام

و مرگی خفیف در من است

                                                        ترجمه:  تیر95



۴ نظر ۱۰ تیر ۹۵ ، ۰۲:۱۹
عرفان پاپری دیانت


این ها را برای تو می نویسم. این ها را برای تو روایت می کنم تا این وحشت و این نور سوزان که در دلم افتاده سراپا شعله ام نکند. برای تو که او را ندیده ای و از چشم های روشن اش هیچ نمی دانی. -آیا تو او را ندیده ای؟ نمی دانم. نمی دانم. وهمین شعله ور ترم می کند.- برایت از او می گویم. انگشت هایش بلند وباریک بودند. ریشی کوتاه داشت. تنش نحیف و سپید بود و لب هایش همیشه می لرزید. و از خنده اش، که آرام و مهربان بود و بوی جنون می داد. اولین باری که او را دیدم؛ در دامنه ی کوهی بودیم. من از دور می دیدمش و او مرا نمی دید. روز بود. و او داشت از کوه برمی گشت. آفتاب، تند بر صورتش می تابید. چهره اش تلخ و ابروهایش گره خورده در هم. کیسه ای سنگین را بر دوش حمل می کرد. -و بعد فهمیدم که پر از سنگ بود.- سربرگرداند و مرا دید و سمتم آمد. دیدم که یک آن گره ابروهایش باز شد و تلخی چهره اش رفت و چشم های عسلی اش درخشیدند. و آن لبخند... وآن لبخند سوزان را اولین بار آن لحظه دیدم. بار سنگ را بر زمین گذاشت و سلامم کرد. گفت اگرکه مسافرم سری به او بزنم و به خانه ای در پایین کوه اشاره کرد. ومن مسافر بودم. و من همیشه مسافر بودم. هنگام غروب، از کوه که برمی گشتم. دیدمش که جلوی کلبه نشسته بود، گویی به انتظار من. جلویش آتش افروخته بود. کنارش نشتم. با من سخت گفت. عجیب و مهربان سخن می گفت. اگر می توانستم حرف هایش را برای تو بازگو می کردم. اما نمی توانم. مطمئنم که نمی توانم

۲ نظر ۰۹ تیر ۹۵ ، ۲۳:۰۰
عرفان پاپری دیانت

۲ نظر ۰۷ تیر ۹۵ ، ۲۱:۱۴
عرفان پاپری دیانت

من مدتهاست با خودم و با درونِ خودم درگیر نبوده ام. یعنی اصلا نمی توانسته ام. فرصتش را نداشته ام که با خودم درگیر باشم. از آخرین باری که چیزی در خودم مرا آزار داد مدتها می گذرد. نمی فهمم. آن هایی که مشکلشان با خودشان است را نمی فهمم. یعنی آیا زندگی این قدر بر آن ها آسان گرفته؟ من همیشه چنان درگیر بوده ام با بیرون، و با دیگری، و با خارج از خودم چنان در کشمکش بوده ام که اصلا جایی برای مشکل درونی نداشته ام. مثل تشنه ای در بیابان، همیشه نگاهم به آسمان بوده. اصلا زندگی به من این اجازه را نداد که برایش ناز کنم. رفتارش با من خشن  و بزرگسالانه بود و من بچه بودم. زندگی در روزهای شروع جوانی ام چنان زهرچشمی از من گرفت و چنان سیلی محکمی در گوشم زد که تا همیشه ترسش در دلم خواهد ماند. من اصلا اجازه نداشتم با خودم درگیر باشم.

من همیشه، به شکل ناشیانه ای خوشبین بوده ام. یعنی اصلا نمی توانسته ام بدبین باشم. همیشه یک جلوه ی کوچک از مساعدتِ زندگی، یک لبخند بر لب تو، یک روزنه ی کوچک به سوی شادی مرا لبریز می کرده است از امید و شوق. کویر... کویر... من همیشه در کویر زندگی کرده ام. تشنه بوده ام همیشه. نمی فهمم. آن ها که در کنار چشمه اند و آب نمی نوشند را نمی فهمم. آن ها که وقتی همه چیز در بیرونشان به سامان است، بدبین اند و در کشاکشِ با خود اند را نمی فهمم. آن ها که نا امید اند را نمی فهمم. زندگی هیچ گاه با من مهربان و بخشنده نبوده. همیشه چنگ انداخته بوده ام به زندگی. همیشه تشنه بوده ام. و برای یک قطره آب که از آسمان می رسید، هزاران بار شکر می گفته ام.

۵ نظر ۰۷ تیر ۹۵ ، ۱۸:۴۲
عرفان پاپری دیانت

نه سرد و نه گرم

تنها ملال

ملال.

و بر صفحه ی کاغذت

کلمه ام

تکیده و لاغر

با حروفی از حجم آفتاب

بخوان مرا و

خطم بزن

تا در چشم تو تنها

ملال باشم


۰ نظر ۰۶ تیر ۹۵ ، ۲۰:۲۳
عرفان پاپری دیانت
قدرت...حسی است که حالا باید یادآوری اش کنم بر خود. قدر بودن. تنِ تحمل داشتن. و در برابر درد، درد نکشیدن. ناچارم و ناگزیر. اگرچه دوست نداشتم که حالا، در این برهه از زندگی ام این گونه حس کنم اما ناچارم و ناگزیر. باید ساعت هایم را بشکانم.و در برابر هر صفحه ی ساعت چشم ببندم. گمان می کنم که رنجِ حاصل از زمان، ناشی از خود زمان نیست بلکه ناشی از این است که ما زمان را می بینیم و محصور می خواهیم اش. ما زمان را حبس میکنیم در صورتی که زمان گریزپاست و سیال است و می رود. و دیدنِ زمان، گاهی وسوسه ی نگه داشتنش را در ما به وجود می آورد. وسوسه ی نگه داشتن و گاه حتی دیرپاییدن. درصورتی که هر لحظه، تنها یک لحظه ست. هیچ عقربه ای نمی تواند نگهش دارد تنها به من نشانش می دهد. چه باید کرد؟ _از خودم می پرسم_ چه باید بکنم؟ نبین. ساعت را نبین و زمان را نفهم. به هر لحظه چنان نگاه کن که انگار همه ی لحظه هاست. با هر لحظه ی شاد، به قدر تمام زندگی ات شاد شو و با یک لحظه ی اندوهگین، با تمام توانت رنج بکش. در خودم به شکل غمباری حس قدرت می کنم. شکم سیر و شاکرم. و نمی خواهم (حتی اگر این حرف دروغی بیش نباید). و این نخواستن، هیچ گاه به این معنی نیست که زندگی را و تو را دوست ندارم. نه...برعکس. حالا، در این لحظه ی غلیظ و رونده، بیشتر از هر لحظه دوست دارم و عشق می ورزم به همه چیز و تو. اما نمی خواهمت. و این نخواستن، قوی تر و عاشق ترم می کند. نمی خواهم. جهان را نمی خواهم. و گفتم که دوست می دارم و به خودم می گویم که نخواه. اگر به تو دادند، شاکر باش و اگر ندادندت، تو نخواسته ای. حالا هرچه گره بود را از تنم باز کرده ام. اگر جهان در حال رفتن است، من رفتنی ترم. بسته نیستم. عاشقم. و پر ام حالا از حسِ قدرت و زیبایی.
.
.
.
نوشتن به سان یک کولی است که با فواصل زمانی نامنظم نزد من اتراق می کند و بی خبر می رود. این حق اوست. این حق ابتدایی کسانی است که دوستشان می دارم که بی هیچ توضیحی مرا ترک گویند. بی آن که برای رفتنشان دلیل آورند. بی آن که در صدد تلطیف آن با دلایلی که همواره کاذب است برآیند. از کسانی که دوستشان دارم هیچ چیز نمی خواهم. عشق جز با آزادی همپا نمی شود. آزادی جز با عشق همپا نمی شود.

"فرسودگی، کریستین بوبن، ترجمه پیروز سیار"
۵ نظر ۰۵ تیر ۹۵ ، ۱۶:۵۵
عرفان پاپری دیانت


اثر : Harry Demarest

 

هی پسر، اون یه ریموت کنترل آخرین مدل بود. محشر بود. چراغا رو روشن خاموش می کرد. می شد باهاش تلوزیون و اجاق گاز رو کنترل کنی. درها رو باز و بسته می کرد. ماشینُ راه می نداخت. می شد باهاش دمای هوا رو تنظیم کنی. می شد آب و هوا رو کنترل کنی که مثلا آفتابی یا برفی یا بارونی باشه.

به هرحال...با اون کنترل همه چیز داشت به خوبی پیش می رفت تا این که دکمه ی قرمز بالای کنترل رو فشار داد.

4 تیر 95

 

 

۱ نظر ۰۴ تیر ۹۵ ، ۱۵:۳۶
عرفان پاپری دیانت

اثر : Harry Demarest


 

از خواب می پرم. تنم خیس عرق است. به یاد می آورم. همه چیز را به یاد می آورم. چشمان نومیدشان را به یاد می آورم. تصویرش جلوی چشمم است. نگهبانان را می بینم که قهقهه می زنند و آنان را شکنجه می کنند. صدای جیغشان را می شنوم. صدا در گوشم تازه است. گویی که همین امروز بود. به یاد می آورم. فرمانده را به یاد می آورم که ایستاده بود. تماشایشان می کرد و می خندید. و هر روز صبح، تنم می لرزد؛ هنگامی که چهره ی فرمانده را در آینه می بینم.

3 تیر 95


 

۱ نظر ۰۳ تیر ۹۵ ، ۱۹:۳۶
عرفان پاپری دیانت

من همیشه در طول زندگی ام، گمان می کرده ام که از مرگ نمی ترسم. و تنم را همیشه برای مرگ آماده نگه داشته بوده ام. اما حالا دارم فکر می کنم که برعکس. چطور می گویم که از مرگ نمی ترسم، ولی وقتی که صدای زنگ گوشی می آید و می روم و می بینم پیام ایرانسل است، اینگونه آشفته و اندوهگین می شوم؟ من از مرگ می ترسم. شاید چون بزرگتر شده ام و زنده تر.

۱۴ نظر ۰۳ تیر ۹۵ ، ۱۵:۱۷
عرفان پاپری دیانت

مثل این که عاشق ابراهیم باشی. یا ابراهیم عاشقت باشد.

زیباست. شریف است. پاک است.

اما نمی توانی مطمئن باشی که یک آن قربانی ات نکند.

۱۴ نظر ۰۱ تیر ۹۵ ، ۱۸:۵۴
عرفان پاپری دیانت


سوخته و لاغر تو در طلب گوهر تو

آمده و خیمه زده بر لب دریا دل من

1.بیرونی-ساحل-عصر

ساحلی ماسه ای را می بینیم. در کنار دریا، خیمه ی کوچکی برپاست. تمام فیلم همینجا می گذرد. دریا آرام است. در کنار خیمه مردی روی چهارپایه ای چوبی نشسته. روبرویش دار قالی است. مرد مشغول بافتن فرشی است. کمی از قالیچه بافته شده. نمایی نزدیک از مرد را می بینیم. حدودا سی ساله به نظر می رسد. لباسی بلند و گشاد به تن دارد به رنگ سیاه با پارچه ای کلفت و ضخیم. موهایش آشفته و در هم ریخته است و ته ریش دارد. تنش لاغر و تکیده است. صورتی زرد و استخوانی دارد.

نمایی دور از کارکردن مرد را می بینیم. دریا آرام است و موج ها به آرامی روی ساحل می آیند. کمی آن سوتر موجی به ساحل می خورد. و سیب سرخی را روی ماسه ها می اندازد. مرد نشسته است و کار می کند. (ریتم فیلم کند است. هر کدام از تصاویر را برای مدتی طولانی می بینیم.) کمی بعد، مرد از پشت دار قالی بلند می شود می رود سمت دریا. لب آب می نشیند. دستش را پر از آب می کند و می نوشد. ناگهان متوجه سیب سرخ می شود. که آن سوتر روی ساحل افتاده. به سمت آن می رود. سیب را بر می دارد و نگاهش می کند. سپس آن را پرت می کند توی دریا و برمی گردد پشت دار قالی می نشیند. مدتی بعد، موج دوباره سیب را به ساحل برمی گرداند. مرد در حالی که مشغول بافتن است، سر بلند می کند و نگاهی به دریا می اندازد. سیب را می بیند. می رود سیب را بر می دارد و پرت می کند توی دریا و دوباره بر می گردد مشغول کار می شود. ایندفعه زمان کمتری طول می کشد تا موج دوباره سیب را به ساحل بیاورد. موج ها شدیدتر شده اند. مرد دوباره بلند می شود و سیب را توی آب می اندازد. سپس برمی گردد. اما این دفعه قبل از آن که روی چهارپایه اش بشیند می بیند که سیب روی ساحل است. با حالتی مضطرب به سمت سیب می دود و آن را پرت می کند توی آب. سیب با اولین موج برمی گردد و روی ساحل می افتد. مرد روی زمین می نشیند. بی اضطراب شده. به دریا خیره می شود. سیب را برمی دارد. مدتی نگاهش می کند. سپس آن را سمت دهانش می برد و گاز می زند.

 

2.درونی-داخل خیمه-ظهر

نمایی از داخل خیمه را می بینیم. مرد روی تختی چوبی دراز کشیده است. نمایی دور از ساحل و خیمه و دارقالی و دریا می بینیم.

 

۹ نظر ۰۱ تیر ۹۵ ، ۰۰:۱۴
عرفان پاپری دیانت

 

1

شاهرخ: هی خسرو... اون جا رو نگاه کن.

خسرو کوله پشتی اش را روی زمین گذاشت و به سمتی که شاهرخ اشاره کرده بود نگاه کرد.

خسرو: کو؟ چی؟ چطور من نمی بینم؟

شاهرخ: دیدمش خودم. رفت پشت اون اون درخته. آدم بود.

- کو؟ کجا؟ دقیق تر بگو.

- نگاه کن. اون پایین.... بالای دره... اون درخت بید رو می بینی؟ بغل رودخونه.

-دوره معلوم نیس. وایسا با دوربین نگاه کنم.

و از توی کوله پشتی اش دوربین کوچکی بیرون آورد و جلوی چشمش گرفت.

شاهرخ گفت: چیزی می بینی؟

خسرو گفت: ها...ها... دیدمش... بالای درخت نشسته.

شاهرخ گفت : بده من دوربینو. بده ش من.

خسرو گفت: صب کن یه دقه. وایسا درست نگاه کنم.

و دست شاهرخ را گرفت.

خسرو گفت: یه دختره. هیچی لباس تنش نیس. لخته. رو درخت نشسته.

شاهرخ دوربین را از دست خسرو قاپید و گرفت جلوی چشمش.

خسرو گفت: شاهرخ نگاه نکن. زشته. شاید از دخترای آبادی خودمون باشه.

شاهرخ گفت : نه نیس. غریبه س. دیدی؟ رو چشمش یه پارچه سیاهی بسته.

خسرو دوربین را از دست شاهرخ گرفت تا دوباره نگاه کند.

شاهرخ گفت: بیا بریم پایین. ببینیم کیه؟ چیه؟

خسرو: ول کن شاهرخ. معلوم نیس چیه. ممکنه تنها نباشه حتی. بیا برگردیم ده. خطرناکه.

شاهرخ: چرا می ترسی؟ دختر که ترس نداره. بیا بریم. تازه تفنگم باهامونه.

خسرو هیچ نگفت. شاهرخ بلند شد و دست خسرو را هم گرفت و بلندش کرد. خسرو تفنگ را برداشت. به راه افتادند و از میان درختان کاج به سمت رودخانه رفتند. غروب غمباری بود.باد، بی صدا می وزید.

 

2

خسرو گفت: رو اون درخته نشسته بود.

و هر دو به سمت درخت رفتند. زیر درخت که رسیدند. شاهرخ به دختر اشاره کرد و گفت:

-اوناهاش. همونجا نشسته.

۳ نظر ۲۹ خرداد ۹۵ ، ۱۶:۱۴
عرفان پاپری دیانت
The tree has entered my hands
The sap has ascended my arms
The tree has grown in my breast
Downward
The branches grow out of me, like arms

Tree you are
Moss you are
You are violets with wind above them
A child - so high - you are
And all this is folly to the world

by :  Ezra Pound
۳ نظر ۲۸ خرداد ۹۵ ، ۰۳:۰۲
عرفان پاپری دیانت

تمام رنجی که می بریم، ناشی از نابه هنگامی است. وگرنه هیچ رویدادی ،چه ذهنی و چه غیرذهنی، اگرکه به هنگام رخ دهد، رنج آور نیست.

پ.ن: و البته در این صورت، توفیقِ تلخِ رشددهندگی را با خود نخواهد داشت؟

این میلِ غریب به کمال از کجاست؟

۴ نظر ۲۲ خرداد ۹۵ ، ۱۵:۱۳
عرفان پاپری دیانت


در ورودی سالن رستوران باز شد و او داخل آمد. پسر بچه گفت :

-هی پدر. آن جا را نگاه کن. چشم هایش را ببین.

سینی غذا از دست گارسون افتاد. مرد، دست نامزدش را رها کرد. صدای قاشق و چنگال قطع شد. همه، پشت میزهاشان نشسته بودند و خیره به او نگاه می کردند.

جلوی در رستوران ایستاد. از راهرو گذشت. در سالن را باز کرد و وارد شد. ایستاد و به سالنِ خالی رستوران نگاه کرد. صندلی ها پراکنده و میزها به هم ریخته بودند. دیوارها ترک خورده و خزه بسته بودند. و برگوشه هاشان تار عنکبوت دیده می شد.


 خرداد 95

۱ نظر ۲۱ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۱۸
عرفان پاپری دیانت

برای دیگری


از بوسه های تو

تا اوج

از بوسه های تو

تا قعر

از قعر و اوج

به سوی تو

از بینهایتِ لبخند

و تو

که که نهایت و لبخندی

و خنده ات

انتهای کلمه است

بر لبهام

تو مثل فواره که ناپیدا

زیبا

_با شتاب و

فروتن_

در لذت لرزانِ بالاش

و گریه و بوسه

بی تردید.

در من

سلامتِ تردیدی

سبزم از سیاهی تو

اینگونه که بوسه هایت

در لبهایم ریشه دوانده

زیبا

زیباتر

مثل نور

که بر دریای تاریک بتابد.

هجوم آسمان

یک آن

با شتاب و به هنگام

هجوم می آوریم

برهم

و زیباتر از لمس می شویم

و زیبا تر

از لمس.


The kiss by Auguste Rodin

۴ نظر ۲۰ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۴۵
عرفان پاپری دیانت

لحظه را جاودانه نخواه. شکر بگو و فراموش کن.

۱ نظر ۲۰ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۱۵
عرفان پاپری دیانت

اسحاقِ قربانِ تو ام

هین!

عید قربانی ست این

۲ نظر ۱۹ خرداد ۹۵ ، ۱۱:۱۶
عرفان پاپری دیانت


تا جهان بود از سر آدم فراز

کس نبود از راز دانش بی نیاز

مردمان بخرد اندر هر زمان

راز دانش را به هر گونه زبان

گرد کردند و گرامی داشتند

تا به سنگ اندر همی بنگاشتند

دانش اندر دل چراغ روشن است

وزهمه بد بر تن تو جوشن است

«رودکی»

 

1. بیرونی-فضای تهی

فضایی کاملا خالی را می بینیم. باد می وزد. هوا طوفانی است. و جز هوا هیچ نیست.

 

2.بیرونی-بیابان یخ زده- روز

زمین بیابان، یخ بسته است اما نه کاملا. بعضی جاها کمی خاکی است. بر زمین برف باریده. در میان زمین خشک بیابان، تک درخت سروی سربرآورده. در این هنگام، ناگهان مردی وارد کادر می شود. زخمی و خون آلود است. به نظر می رسد که از دست عده ای دیگر فرار کرده. نفس نفس می زند و می دود. ظاهرش شبیه انسان های بدوی است. لباسی از پوست حیوان به تن دارد و ظاهرش ژولیده است. دست خود را طوری گرفته که انگار شیئی در دست دارد اما ما در  دست او هیج نمی بینیم. سمت درخت سرو می رود. مدام به اطراف نگاه می اندازد تا ببیند کسی تعقیبش می کند یا نه. از دور عده ای را می بینیم که به سمت او و درخت می دوند. سنگ و چوب در دست دارند و چند سگ با آن هاست. مرد زخمی نگاهی به آن ها می اندازد. سپس خاکهای پای درخت را کنار می زند و گودال کوچکی درست می کند و آن شیء ناپیدا را که در دست داشت، در آن گودال می گذارد و خاک رویش می ریزد. در همین لحظه، عده ای که تعقیبش می کردند. نزدیک تر می رسند. سگ های شکاری به او حمله ور می شوند و تکه پاره اش می کنند. کمی بعد خود افراد نیز سر می رسند و با چوب و سنگ به جان او می افتند. میبینیم  که یکی از آن ها سنگ بزرگی بر سر مرد می کوبد. خون از سر مرد جاری می شود و پای درخت می ریزد. وقتی که مرد به حالت نیمه جان می افتد. آن ها رهایش می کنند. شروع می کنند خاک های پای درخت را کنار می زنند و جست و جو می کنند اما هیچ چیز نمی یابند. سپس همگی از آنجا می روند. جنازه مرد را می بینیم که زیر درخت سرو افتاده و خون از تنش جاری است.

 

3.بیرونی-همان جا- روز

علفزاری سرسبز را می بینیم. درخت سرو، در میان علفزار پیداست. صدای پرندگان به گوش می رسد. حیوانات در دشت پراکنده اند. نمایی نزدیک از درخت سرو را می بینیم. دو گربه وارد تصویر می شوند. یکی زردرنگ و دیگری سیاه. مشغول عشقبازی اند. در همین حال به درخت نزدیک می شوند. زیر درخت که می رسند شروع به آمیزش می کنند. گربه زرد پشت گربه سیاه می پرد. در همین لحظه، ناگهان از دهان گربه سیاه خون بیرون می ریزد. گربه زرد نیز روی زمین می افتد. و از اطراف چشم و بینی و دهانش خون می ریزد. هردو به حالت جنون، جست و خیز می کنند و کمی بعد، بی جان همانجا می افتند. مدتی جنازه دو حیوان را زیر درخت می بینیم.

 

4. بیرونی- حومه ی شهر- شب

یک خیابان نسبتا خلوت، در حومه ی شهر را می بینیم. از انتهای خیابان چند ماشین پلیس با آژیر خاموش نزدیک او می آیند. کنار خیابان پارک می کنند. کمی جلوتر یک باغچه ی کوچک شخصی پیداست. که اطراف آن حصار کشیده شده. در میان درختان، یک سرو بلند پیداست. ماموران پلیس آرام و بی صدا درِ باغچه را باز می کنند و وارد آن می شوند. یکی از آن ها می گوید : «باید همینجا باشه.» و شروع می کنند. خاک های زیر درخت سرو را کنار می زنند و چراغ قوه می اندازند اما هیچ نمی یابند. در همین لحظه صدای خفیف شلیک گلوله ای می آید و یکی از ماموران روی زمین می افتند. بقیه مامورها تا به خود می آیند یکی یکی با گلوله ای ناپیدا کشته می شوند. نمایی متوسط از باغچه و جنازه ی ماموران پلیس و خانه های اطراف را می بینیم. در همین لحظه، ماشین های پلیس که کنار خیابان پارک شده بودند، روشن می شوند و حرکت می کنند و از آن جا دور می شوند. آژیرهاشان روشن اند و در فضای تاریک شب، نور قرمز پخش می کنند. نور قرمز شدید تر و شدیدتر می شود. و کل صفحه را پر می کند.

 

5. تصویر کاملا قرمز

تصویر کاملا قرمزِ یکدست است. صدای آژیر هنوز ادامه دارد. صدای انفجار می شنویم. چند انفجار مهیب و پی در پی به گوش می رسد. کمی بعد صدای انفجار قطع می شود و زمینه قرمز کم کم محو می شود.

 

6. بیرونی- حومه شهر- روز

همان باغچه و محله حاشیه شهر را می بینیم. با این تفاوت که تمام خانه ها ویران شده اند و خیابان خراب شده است و درخت ها افتاده اند و در آن خرابه، تنها درخت سرو را می بینیم که برجاست. کمی بعد، کودکی وارد کادر می شود. حدودا 5-6 ساله است و کاملا برهنه است و لباسی به تن ندارد. سمت درخت می آید. خاک های پای درخت را کنار می زند و شیء ناپیدا را بیرون می آورد. دست هایش را طوری گرفته که انگار چیزی را نگه دشته است اما چیزی نمی بینیم. بشکه ای که با خود دارد را بر می دارد. درش را باز میکند. و بنزین را روی تنه درخت سرو می ریزد. سپس کبریتی روشن می کند و درخت را آتش می زند. درخت شعله می کشد. آتش و دود تصویر را پر می کنند. کودک با شیء ناپیدا در دستش در میان خرابه ها دور می شود و  درخت در آتش می سوزد.


یکشنبه 15/3/95

4:10

۱ نظر ۱۸ خرداد ۹۵ ، ۱۵:۴۴
عرفان پاپری دیانت

بدان که برخی بینهایت ها از برخی دیگر بزرگتر هستند. میان صفر و دو بینهایت عدد است و میان صفر تا صد هم. اما این دو بینهایت به یک اندازه نیستند.

 

۴ نظر ۱۶ خرداد ۹۵ ، ۰۴:۴۳
عرفان پاپری دیانت

 

به من بگو که کجا می روی پس از آن وقتها که رویاها تعطیل می شوند

و ما به گریه روی می آریم

و گریه به رو،کجا؟

«رضا براهنی»

 

می بینمش که می آید، از دور. بلند قامت است. وسایه اش که روی شن ها افتاده با باد در حرکت است.  می بینمش که از دور می آید. تنش تکیده است. نحیف و سوخته. و ابرهایش گره خورده اند در هم. برهنه است. برتنش لباسی می نویسم، سفیدِ یکدست. نگاهش می کنم. راه می رود در بیابان. سرش پایین است. و نگاهش گره خورده به هیچ جا. اخمی بر پیشانی دارد و تلخیِ بی پایانی در چشم. آهسته راه می رود. نه... اینگونه نباید باشد. اینگونه مطمئن نبوده ام من آن روز. گره نگاهش را باز می کنم. نگاهش پریشان می شود. هرلحظه به جایی. بر گونه های منقبض اش، لرزشی خفیف می نویسم. و تند تر راه می برمش. تند، با گام های کوتاه. تند... آن روز تند راه می رفتم. به یاد می آورم. گونه هایم می لرزید. یادم می آید. صدای زنگ گوشی امیر در گوشم است هنوز. وآفتاب ظهر خیابان را جهنم کرده بود. صدایش را از پشت تلفن می شنیدم. «زنگ زده بودم خداحافظی کنم باهاتون.» مثل این که خوابیده باشی و چند بچه ی قد و نیم قد بپرند روی شکمت جست و خیز کنند و با صدای بلند بخندد. من با پتک از خواب بیدار شدم و هاج و واج نگاهشان کردم. هاج و واج بودم. «خب دیگه...پس اگه ندیدمتون خداحافظ.»

۶ نظر ۱۵ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۰۸
عرفان پاپری دیانت

وقتی که عشق، سرخی اش را از دست می دهد. تاریکیِ پاکت را از تو می گیرد. و سیاه می شود. و سیاهت می کند. بی سوزش. بی اندوه. تنها سیاه وسیال.

بشنوید :


دانلود موسیقی

۲ نظر ۱۲ خرداد ۹۵ ، ۰۳:۲۸
عرفان پاپری دیانت

هفتادمین شماره ماهنامه ادبی "چوک" منتشر شد

در این شماره یکی از کار های من منتشر شده است.

 

دانلود فایل پی دی اف نشریه
 

(صفحه 77)


لینک داستان من در سایت چوک


۱ نظر ۱۰ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۵۰
عرفان پاپری دیانت


شعر از : ایلیا ابوماضی

ترجمه: عرفان پاپری دیانت

هان ای مرد بی درد

که لابه آغاز کرده ای

اگر که در رنج و بیماری افتی چگونه خواهی گریست؟

 

آن که زندگی را بر دوش خود، باری سنگین می پندارد

خود باریست سنگین، بر دوش زندگی

 

و آن که زیبا نیست

بر هرآنچه که زیباست چشم می بندد

 

پس ای مرد تاریک

دهان باز کن و از سپیده دم بچش

اینک که سپیده هست و تو هستی

و سحرگاه را _اگرچه که خواهد مرد_

تا آن زمان که نمرده است، زنده بینگار

 

به پرندگان نگاه کن

که چه سرخوش و سبکبار

برتپه ها و چمنزاران می خرامند

اگرچه که شاهین در آسمان

و صیاد در راه

به کمینشان نشسته اند

 

اما پرندگان

آن روشنا را که در کنه جهان نهفته است

دیده اند

پس ای مرد تاریک

ننگ بر تو باد اگرکه در سیاهی خویش

اینگونه غوطه ور باقی بمانی

چشمت را به نور بگشا

و زیبا شو

تا زیبا را ببینی

8خرداد95



از فیلم ½۸ اثر فدریکو فلینی

۱ نظر ۰۸ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۵۹
عرفان پاپری دیانت


سفیر در برابر پادشاه تعظیم کرد و گفت که از طرف فرمانروای فرمانروای پادشاهی تازه تاسیس شمالی آمده تا ضمن ایجاد پیوند دوستی بین دو ملت، پیام سرورش را نیز به پادشاه ما برساند. ظاهرش به بیابان نشین ها می مانست. موی گیس کرده و ریش بلند داشت. از کیسه ی پشمی اش، جعبه ای چوبی بیرون آورد و به پادشاه داد؛ و بعد از کسب اجازه، تعظیمی کرد و از مجلس بیرون رفت.

صبح فردا، جنازه ی پادشاه را در اقامتگاهش یافتیم. خودش را از سقف اتاقش حلق آویز کرده بود. روی میز تحریر گوشه ی اتاق، نامه ای گذاشته بود که خطاب به پادشاه سرزمین های شمالی نوشته شده بود. نامه به خط خود شاه بود و مهر سلطنتی پایین آن دیده می شد. در نامه تنها یک جمله نوشته شده بود:

حتی خداوند نیز نمی داند.


8خرداد95

00:45

از فیلم "اودیسه فضایی" اثر استنلی کوبریک

۲ نظر ۰۸ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۵۹
عرفان پاپری دیانت

قمار، تصویری فشرده و موجز و البته دقیق و کامل از زندگیست. همان قدر پرهیجان و خواستنی. درست مثل زندگی، پر از شادی های کوچک و دردهای اندک و پراز لذت های همیق و تلخی های عمیق تر. توآنچه داری را وسط می گذاری و دیگر با جهان و گردونه است که یک لحظه تو را برمی کشند و چند برابرت می کنند یا یک لحظه تو را تهی می کنند و به قهقرا می فرستند. قمار شعر است. چراکه واقعیت است و واقعی نیست.

زیبا، شگفت، بی رحم، فریبا، بخشنده، سوزان. تو تنها مختاری که بازی کنی یا نکنی. در تنها چیزی که اختیار داری، خود بازیست ولی آن زمان که پشت میز نشستی دیگر گردونه برای تو تصمیم می گیرد. قمار، از هیچ منطقی پیروی نمی کند. هیچ ثباتی ندارد. بی رحم و مطلقا با تو عاقلانه رفتار نمی کند. زندگی نیز همین گونه است. اما... من فکر می کنم که قمارباز، برعکسِ قمار باید منطقی، با ثبات و عاقل باشد تا بتواند بازی کند. آن چه قمارباز را در قمار وآدمی را در زندگی موفق می کند(موفقیت در قمار و در زندگی اگرچه به شوخی شبیه است.) برخلاف گردونه چرخیدن است. جهان به کلی بی معناست. پس باید در آن به دنبال معنی بگردیم. نه... باید معنا بسازیم. برای قمار که هیچ قاعده ای سرش نمی شود، باید قواعدی شخصی تراشید و براساس آن بازی کرد وگرنه به راحتی برتو مسلط می شوند و در هم می شکنندت. من در طول زندگی ام همیشه به بازی قمار شدیدا علاقه داشته ام. یادم می آید بچه که بودم با ورق های بازی مقوایی، برد و باخت بازی می کردیم. بزرگتر که شدم، مدت زیادی پوکر بازی می کردم. و اخیراً با چیز شگفت انگیزی به نام رولت آشنا شده ام. در این یادداشت ایده هایی را برای خودم می نویسم که بدانم چطور باید بازی و زندگی کنم. اگرچه فهمیدنِ قلقِ قمار آرزویی ست دست نیافتنی به قدمتِ جهان. به هر حال:

- قمار، هیجان انگیز است. جذاب و رمزآلود. و تو را به دنبال خودش می کشد. و در تو میلی شدید به تجربه،کشف، و دانستن ایجاد می کند. دانستنِ ادامه. و زندگی میلِ به دانستن ادامه است. همیشه سرت را پر از شور می کند. دلیرت می کند که ادامه دهی. مشتاقت می کند که بفهمی و هیجان زده ات می کند تا هرچه داری روی میزبگذاری. و آن گاه بعد از چند بار کام دادن، گردونه را می چرخاند و روی مرگ نگه می دارد. و تو تهی می شوی. و می شکنی. و از تو هیج نمی ماند و گردونه دوباره می چرخد. زندگی، پر است از هیجان. اما نباید همراهش شوی. نباید مقهوری شوی. نباید مستش شوی. این کار تازه واردها و شکست نخورده هاست. که سرشان از سودای کامیابی پر است و داغند و هنوز سیلی سرد قمار به صورتشان نخورده. در برابر گردونه باید سنگین و موقر بود و تن به شور و غوغایش نداد.

-تنها راهی که برای پیروزی در بازی (پیروزی نه. تنها راهی که شاید جلوی برباد رفتنت را بگیرد.) وجود دارد این است که نخواهی. قمار، فریبنده است. اگر بداند که می خواهی، می فهمد که دیگر اسیرش شده ای و به تو نمی دهد. اما اگر فکر کند که نمی خواهی اش، دم به دم به تو بیشتر می دهد و بیشتر می دهد تا تو را به دنبال خودش بکشاند. پس نخواه تا به تو بدهد. زندگی زن است. احمق و زیبا. میز قمار نیز روحی زنانه دارد. بی منطق است. گرسنه است. پرشور و غوغاست. کم عقل است. و به طرز فجیعی تو را می خواهد. پس تو باید منطقی، سیر، آرام و عاقل باشی و را نخواهی تا دلش را ببری. زن، طبیعت است. خواهنده است. اگر تو نیز مثل او هیجان زندگی داشته باشی و بخواهی اش، از تو دلزده می شود. چراکه ذاتا کم عقل و ظاهر بین است. پس اگر می خوای تصاحبش کنی باید شبیه مرگ شوی. و نخواهی اش. چشم و دل سیر و باحیا باش. قید بردن را بزن. موقر باش. باخت را بی اهمیت و برد را بی ارزش بدان. سینه ات را صاف کن. و با چشمانی بی فروغ پشت میز رولت بنشین تا عاشقت شود و تنش را به تو بدهت.

- رنگت را پیدا کن. در قمار همیشه یک خانه وجود دارد که مال توست. گاهی اوجت می دهد و گاهی تا دم مرگ می بردت و به نفس نفس زدن می اندازدت. اما بدان که آن خانه، خانه ی توست. سیاه یا قرمز یا زوج یا فرد یا... یکی هست که مال توست. باید آن را پیدا کنی. شرلوک هولمز یکجا به واتسون می گوید: Find your own nature. در زندگی یک چیزی هست که به آن گره خورده ای. گرهی پنهان و البته بازنشدنی. پس گره پنهانت را پیدا کن. و به برد و باختش بساز و آن راضی باش چون چاره ی دیری نداری.

- هیچوقت نباید به صفر رسید. صفر مرگ است. و وقتی که به صفر رسیدی هیچ راه دیگری نیست مگر اینکه از پشت میز بلند شوی. پس هیچ گاه تهی نشو. همیشه ته قلبت چیزی باقی بگذار تا بتوانی دوباره شروع. کنی. این را می گویم چون به صفر رسیدن و باختن همه چیز و تهی شدن را تجربه کرده ام. من یک بار، یک جا و در یک لحظه، همه ی ذهنم را خرج کردم و تهی شدم. این حرف به این معنا نیست که باید خسیس باشی. ذاتِ زندگی دل دادن است. نمی توانی. نمی توانی ندهی. ذات قمار این است که پولی وسط بگذاری. اگر پولی وسط نباشد، گردونه نمی چرخد. اگر از دلت ندهی، واقعیت این است که زنده نیستی. یعنی کسی که چیزی روی میز نمی گذارد و منتظر برد یا باخت نمی شود. عملا فرقی نمی کند که در قمارخانه هست یا نه. برعکس باید داد. باید چیزی وسط گذاشت. اما تهی نباید شد. به صفر نباید رسید.

- قمارباز حرفه ای، هیچوقت همه چیزش را یکجا و یکهو شرط نمی بندد. شاید حتی در مواقعی همه چیز را روی یک خانه شرط بستن اشکالی نداشته باشد. اما یکهو نه. نباید جوگیر بود. باید سنجید و امتحان کرد. نباید در یک نگاه عاشق شد.

(البته این را هم می دانم که فرصت قمار بسیار کوتاه است. تو فرصت امتحان کردن نداری. عملا باید چشم بسته شرط ببندی. یک بار دو بار سه بار یک خانه نشان داد که برنده است. هیچ تضمینی نیست که بار چهارم هم ببرد.)

- قمار، یک جنگ تمام عیار است. می تواند به ثانیه ای خردت کند. چرا که او جنگنده است. جنگ آزموده است. کارکشته است. و تو تنها چشم باز کرده ای و خودت را پشت میز رولت، وسط میدان نبرد دیده ای. پس با چنین غول شاخ و دم داری، اگربجنگی قطعا شکست می خوری. پس تنها راه تو این است که با او نجنگی. در برابر رجزخوانی های او، تنها آرام باش. برقص. آری...با او برقص. او جنگنده است. رقاص نیست. باید ناز کنی مدام و عشوه بریزی. کمی جلو بیایی و سپس چند گام به عقب بروی. شیفته و فریفته نباید بشوی. اگرمثلا 50000 وسط می گذاری و می بری. دو برابرش نکن. دوباره روی همان خانه و با همان مبلغ شرط ببند. کم و زیاد کن اما نه ناشیانه. آرام تکان بخور. با ریتم بازی کن.

- مسخره است اگرکسی به فکر پیش بینی زندگی باشد. دیده ام کسانی را که ساعتها می نشینند و حساب و کتاب می کنند. تا برای حدس زدن حدس زدن رفتار گردونه، فرمولی بیابند. این احمقانه است. هیچ کس نمی تواند رولت را پیش بینی کند.

حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو

که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را

حافظ

پس آرام بگیر. بپذیر و مومن باش. تقوا پیشه کن. و این را بپذیر که هیچ گاه در نهایت نمی توانی بدانی گردونه ی بعدا کجا می ایستد. آرام بگیر. با وقار بنشین. و حس کن. باید حس کنی. بارها شده که روی عددی یا رنگی شرط بسته ام اما ته دلم کمی با آن نبوده و مطمئنم که حتی یک بار هم اتفاقی نبرده ام. باید آرام بگیری و گوش بدهی. زندگی خودش با تو حرف می زند. به دنبال حدس زدن نباش. حساب و کتاب نکن. تنها به صدای گردونه گوش بده. خودش به تو می گوید که روی چه خانه ای خواهد ایستاد.

 

این ها را نوشتم. اما در نهایت می دانم و بارها برایم ثابت شده که زندگی همیشه و همیشه قوی تر از من است. و تا جای سیلی اش خوب می شود و حواسم را جمع می کنم، از سویی دیگر که فکرش راهم نمی کنم سیلی محکم تری در گوشم می زند. دیگر به کتک خوردن های مداوم عادت کرده ام. و چه باک..!

هرکه درین بزم مقرب تر است

جام بلا بیشترش می دهند.

5خرداد94

15:15


از فیلم The Shining اثر استنلی کوبریک


۴ نظر ۰۶ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۱۷
عرفان پاپری دیانت

وَمِنْ آیَاتِهِ
أَنْ خَلَقَ لَکُم
مِّنْ أَنفُسِکُمْ أَزْوَاجًا
روم،21

 


not to be reproduced by Rene Magritte

۳ نظر ۰۲ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۵۹
عرفان پاپری دیانت

برای د

زمین بی علف دشت

دهان تشنه اش را به خشکیدگی گشوده بود

و مرد

بر لب دشت ایستاده

یک چشم برتن چاک چاک زمین دوخته بود

و چشم دیگر

به بی سخاوتی آسمان

 

شب بود

مرد

دشنه ی خویش را

از نیام بیرون کشید

بوسه ای بر تیغ نهاد

 وآن گاه

نام خود را

آهسته در گوش دشت گفت

و دشنه را

در تن خویش فروکرد

رگ گشوده ی مرد

بر لب دشت جاری شد

و زمین تشنه

تمام مرد را نوشید

صبح گاهان

دشت، پوشیده از گندم بود

و در میان گندم زار

مترسکی بود، بی نام

که جای زخم بر تن داشت

19/5/94
۵ نظر ۰۲ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۱۴
عرفان پاپری دیانت

افزون برخاطره های دوری که روزگاری درخودآگاه بوده اند

انگاره های جدید و آفریننده نیز می توانند از ناخودآگاه سر

برآوردند.انگاره هایی که هرگز پیش از آن در خودآگاه نبوده

اند و همچون جواهری از ژرفای تیره ی ذهن پدید می آیند

و بخش بسـیار مهمی از روان نیمه خودآگاه ما را اشغال می

کنند. استعداد دستیابی به رگه های غنی این جوهر و تبدیل

                                                                                                                        آن را معمولا نبوغ می نامند.

"کارل گوستاو یونگ، انسان و سمبولهایش، صفحه 45"

 

آن روز عصر، وقتی که  وارد مجلس شد، دلم اندکی آرام گرفت.اگرچه که این غیبت ها و ناپدید شدن های کوتاه مدت و گاه حتی طولانی، برایش امری نسبتا معمول محسوب می شد. اما من با توجه به شناختی که طی مصاحبت چند ساله ام با او به دست آورده بودم، ابدا انتظار این غیبت و پریشان حالی بعدش را از او نداشتم. به خصوص در آن روزهای بهاری که حالش نسبتا به سامان بود و روزهای پرکاری را می گذراند. کم کم داشت مصیبت علاءالدین محمد را فراموش می کرد و کار روی دفتر سوم را شروع کرده بودیم. صبح روز قبل، من طبق عادت هر روزه، پیش از طلوع آفتاب به حجره رفتم. نمازم را همان جا خواندم و بعد شروع به مرتب کردن کاغذ ها و بازنویسی صفحات دیروز کردم و منتظر ماندم تا او بیاید. هر روز همین طور بود. هرسپیده به مسجد جامع می رفت و به امامت می ایستاد و بعد از نماز، برای جماعت خطابه ای می خواند و وعظی می گفت. اگرچه بعد از رفتن شمس الدین دیگر دل و دماغ چندانی به این کار نداشت و غالبا یا منبر نمی رفت و یا به اکراه تنها چند جمله به اختصار می گفت. هر روز بعد از نماز صبح به حجره می آمد و ما تا قیلوله کار می کردیم. اما آن روز هرچه به انتظار نشستم، خبری از مولانا نشد.

۴ نظر ۳۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۴۰
عرفان پاپری دیانت

ساعت خوب ساعتی است که عقربه داشته باشد اما بر صفحه اش درجه ها مشخص نشده باشند وکاملا سفید باشد.

۰ نظر ۲۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۲:۴۳
عرفان پاپری دیانت


آن روز نوشتم که آنچه تلخ است، رنجِ بی ثمر است. رنجِ بی گنج. فکر می کنم که عشق گاهی می تواند یکی از مصداق های همین رنج بی ثمر باشد. وقتی که زوال عاشقانه از حد تعادلش خارج می شود و ضرباهنگش به شکلی غیر طبیعی شدت می گیرد ورنج عشق خاصیت ذهن پروری اش را از دست می دهد و تنها تن فرسایی اش می ماند. کشیدنِ چنین رنجی، جنبه می خواهد. جنون می خواهد. جنبه ای و جنونی فراتر از جنون و جنبه ی هنرمند. هنرمند اگرچه که صادقانه و شدید عشق می ورزد. اما باز هم فکر می کنم که در مرتبه ی عشق،تا کمال فاصله ای دارد اگرچه اندک. هنرمند همیشه سطلی در دست دارد. می خواهد آب بردارد از همه چیز. هنرمند اگرچه بسیار می دهد به جهان (تقریبا همه چیزش را) اما بازهم در نهایت خود را طلبکار جهان می داند. در عاشقی هم به همین شکل. هنرمند در برابر رنجی که از عشق تحمل می کند، نوشتن از عشق و بهره بردن از تجربه ی عاشقانه را کمترین حق خود می داند.

بلبل از فیض گل آموخت سخن ورنه نبود

این  همه  قول و  غزل تعبیه در  منقارش

                                             حافظ

اما عاشقی که قلم برای نوشتن ندارد، می شود رنجبرِ بی مزد. و بالا می رود و بالا می رود و بالا می رود تا آن جا که به کلی نابوده شود و تنش متلاشی شود به تمامی. بی آن که از او هیچ اثری، نه خطی نه صدایی نه شکلی به جا بماند.

"گرفتاری عاشقان دیگر است و گفتار شاعران دیگر"

                     سوانح، احمد غزالی، نشرثالث، فصل 2، صفحه17

۳ نظر ۲۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۳:۱۳
عرفان پاپری دیانت

به این ایده رسیده ام که اخلاق، رابطه ی مستقیمی دارد با ضعف و قوت شخصی. اخلاق از فرد محافظت می کند و برای او امنیت به وجود می آورد. اگرچه که پای او را می بندد و اسیرش می کند. مثل قفس است که اگرچه پرنده را در خود نگه می دارد اما از او محافظت می کند. این به نظرم از ضعف و زشتیِ آزادی است که آزادی ضعیف کش است. وقتی که درِ قفس باز می شود، پرنده ناچارا باید بال های قوی داشته باشد و در غیر این صورت سقوط می کند. آدمِ قوی می تواند به اخلاقیات پشت کند چون قوی است و می تواند بدون حضور و حمایتِ اخلاق از خودش محافظت کند. این حالت را در زندگی خودم تجربه کرده ام. وقتی که ذهنم قوی بود، اخلاق را تاب نمی آوردم. ذهنِ بزرگ می خواهد گسترده تر شود. پرنده ی قوی، از قفس بیزار می شود. اما از وقتی که توانم را از دست دادم، از وقتی که آن طور مفتضحانه(نه، مفتضحانه نه)شکستم، حس میکنم که به چیزی نیاز دارم تا از من مراقبت کند، حال چه اخلاق چه هر چیز دیگری.  حس میکنم که این ضربه را تا حدی از آزاد بودن خورده ام(آزادی نه لزوما به معنای شخصی بلکه حتی در محدوده ی اجتماعی و در مرابطه با دیگران). و از آزاد بودنِ دیگران .حس میکنم که آزادی لزوما مثبت نیست. دیگران (بخوانید قوی ترها) حق ندارند آزاد باشند و به این راحتی مرا نابود کنند. بعد از مدت ها فکر می کنم که به اخلاق نیاز هست. البته منظور من از اخلاق مسلما هنجارهای عرفی و قوانین اجتماعی و مذهبی نیست. اخلاق به نظرم باید یک جور شعورِ رشدیافته ی جمعی و در واقع یک جور وجدان عرفی و فردی باشد. این از زشتیِ بشر است. از کوچکی ماست. فکر می کنم که در اجتماعِ آزاد، ضعیفان به راحتی نابود می شوند.

23/1/95

۱ نظر ۲۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۲:۲۶
عرفان پاپری دیانت

اسکار وایلد

 ترجمه محمدحسین توفیقزاده

 

شامگاهی بود. آرزو به روحش درآویخت که تندیسی بسازد از «شادیِ گریزپا». پس به جستوجوی برنز در جهان افتاد؛ جز به برنز فکر نمیکرد.

اما همه برنزهای سراسرِ دنیا ناپدید شده بود ؛و ذرهای برنز هیچکجای جهان پیدا نمیشد ،و ذخیرهای نبود جز برنزِ مجسمۀ «اندوهِ ابدی».

مجسمهای که خودش، با دستانِ خودش ساخته، بر آرامگاهِ محبوبِ زندگانیاش گذاشته بود. مجسمه‌‌ای که از جانِ خود ساخته بود و بر آرامگاهِ آن عزیزترین گذشتهاش نهاده بود ،و میتوانست نشانِ عشقِ نامیرا و نمادِ رنجِ بیپایانِ مرد باشد .و جز برنزِ این مجسمه، در تمامِ جهان، برنزی نبود.

مجسمۀ خود را برداشت و در کورهای عظیم گذاشت؛ سپردش به آتش.

پس آنگاه، از جسمِ مجسمۀ «اندوهِ ابدی»، تندیسِ «شادیِ گریزپا» را بیرون کشید.

 From: The poems and fairy tales of Oscar Wilde, The Modern Library, New York

۱ نظر ۲۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۴۱
عرفان پاپری دیانت

آیا ابزار خنثی است؟ یانه؟ آیا ابزار ها ساکت اند یا حرفی دارند که به ما بگویند؟

من فکر می کنم که اصولا خیال باطلی است اگرکه ما فکر کنیم می توانیم ابزار را مورد استفاده قرار دهیم یا مثلا به خواست خود و یا آن طور که مایلیم و درجهت خواست خود آن را به کار بگیریم و به آن ابزار معنا بدهیم.  ابزار خنثی نیست. هر ابزار ماهیتی از آنِ خود و معنایی خاص دارد. این معنا شاید چیزی شبیه به رمز عبور است. ما برای استفاده از هر ابزار باید رمز عبور آن را بگوییم و درست بگوییم و این درست گفتن به معنی پذیرفتنِ قراردادِ نانوشته ی آن ابزار است. ابزارها معنی خود را به ما می دهند نه ما معنی خود را به آن ها. آن چه آدمی را و در محدوده ی وسیع تر، جهان را دگرگون می کند، ایده نیست. اندیشه نیست. بلکه شیء است که جهان را عوض می کند. بطری نوشابه است. قوطی سیگار است. چرخ است. ابزارها ما را ناچار به پذیرفتن اندیشه خود می کنند.

۵ نظر ۲۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۴۳
عرفان پاپری دیانت

دوست داشتن، و دوست داشته نشدن، آن چیزی است که آدمی را بَرمی کِشد.

رنج، آدمی را شریف می کند به اجبار.

چاره چیست؟

باید دوست داشت، تا آنجا که تن تاب می آورد.

۰ نظر ۲۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۳:۳۰
عرفان پاپری دیانت
چگونه می توانیم از کودکی خود بهره ببریم، حال آن که جز هاله محوی از آن به یاد نداریم؟
چیزی اگر به ذهنتان می رسد با من در میان بگذارید.
۲ نظر ۲۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۰۴
عرفان پاپری دیانت

شکر ایزد را که دیدم روی تو
یافتم ناگه رهی من سوی تو
چشم گریانم ز گریه کُند بود
یافت نور از نرگس جادوی تو
بس بگفتم کو وصال و کو نجاح
برد این کوکو مرا در کوی تو
جستوجویی در دلم انداختی
تا ز جستوجو روم در جوی تو
خاک را هایی و هویی کی بُدی؟
گر نبودی جذب های و هوی تو


دیدار شمس


در روح نظر کردی

چون روح سفر کردی

ماننده ی بوی گل با باد صبا رقتی


قتل شمس

 پ.ن: از دقیقه پنجم به بعد



آزمودم مرگ من در زندگیست

چون رهم زین زندگی

پایندگیست

.

عشق از اول چرا خونی بود؟

تا گریزد آنکه بیرونی بود


شماتت


۱ نظر ۲۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۳:۵۷
عرفان پاپری دیانت

به این فکر کردم که چرا ما پرتره ی یک آدم را اثر هنری می دانیم اما خود آن آدم را نه. چرا عکسی که مثلا از یک سطل زباله گرفته شود اثر هنری است اما خود سطل زباله صرفا یک سطل است. به این نتیجه رسیدم که عینیت، فی النفسه هنر است. اما بعد که فکر کردم دیدم که نه اینطور نیست. آن پرتره نابود نمی شود. نمی میرد. اما آدمی که تصویرش را کشیده اند چرا.

۰ نظر ۲۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۲۰
عرفان پاپری دیانت

آدم وقتی نابود می شود، پر می شود از آوار خود. زاینده می شود. نابودی تن، ذهن را زاینده می کند. اما این دو کار باید با هم تناسب داشته باشند. ضرباهنگشان باید متعادل باشد. نابودی، نباید  سریع تر از آبادی ذهن پیش برود.

۰ نظر ۲۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۰۵
عرفان پاپری دیانت

هیچ چیز را تحت هیچ شرایطی نباید ساده انگاشت. جهان پرمفهوم و آدم ها (اکثرا، چون نمی توانم از گذاشتن این قید اجتناب کنم) محترم اند. پیش تر گفته بودم که از آن ها که زیاد می خندند بدم می آید. اما حالا قید زیاد را هم بر می دارم. از آن ها که می خندند بیزارم. خندیدن، به هر چیز و و با هر دلیلی گناهی بزرگ محسوب می شود. چرا که جهان آن قدر عمیق و معنادار است که اگر به هرکجای آن نگاهی جدی بیاندازیم سرشار از بهت و انفعال (و شاید حزن)  خواهیم شد و اگر خندیدیم یعنی جدی نبوده ایم و جدی نبودن پلیدی بزرگی است. هیچ دغدغه ای را هیچ اندیشه ای را نباید ساده دانست و کوچک انگاشت. چراکه پدیده ای انسانی اند و یا بهتر بگویم جزئی از جهان اند و مسخره است اگر که فکر کنیم می توان جهان را به شوخی گرفت. وقتی که در ذهن خود چیزی را کوچک می دانیم، بدون شک خود را کوچک تر از آن کرده ایم چراکه هرنگاه کوچک بینانه ای از پایین به بالاست. و ذهن بزرگ منش، حتی کوچک ترین چیزها را نیز در حد خود بزرگ می کند و بزرگ می بیند. ذهن شریف، رشد می دهد.

 

۸ نظر ۲۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۹:۳۴
عرفان پاپری دیانت

برای ز و اندوه این روزهاش

 

اندوه، دردناک است اما دردناک تر از آن شاید بی دفاعی و بی کنشی باشد در برابر اندوه. این طور حس می کنم که هر واکنشی در برابر اندوه باعث می شود که از آن کاسته شود. این واکنش چه میل و تلاش به فراموشی باشد،چه فراموش نکردن و تلاش خودآزارانه برای رشد دادنش، چه پناه جستن به خوشی های کم قدر و کم توان، چه انتحار حتی.

۱ نظر ۲۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۴:۲۲
عرفان پاپری دیانت

به الف.گاف

از وقتی که رفتی

زیباتر شده ام

استوارتر و پابرجاتر

و بی قرار تر

و تلخ تر

مثل کوهی شده ام

که پوستش از صخره است

و درونش

دشت های وسیع

 

از دور به من نگاه کن

زیباییم را بستا

سپس پا در من بگذار

و در دشت های بی کرانه ام گام بردار

بی گمان

در را برای تو باز خواهم کرد

۳ نظر ۱۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۴۵
عرفان پاپری دیانت

در دوزخ کلمات تو

تنهایم

با من سخن بگو

اگرچه تنم را می سوزانی

۰ نظر ۱۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۴۱
عرفان پاپری دیانت

1

بی قرار تو نیستم

اما

با قرار تو تنهایم

حالا

که شبهایم را داده ام

به تو

و از تو

بی روزم و

بی روزی

که تو را دیدم

از روزنه ی کوچکی

که در شب بزرگم

برای روز باز کرده بودم

اگرچه روز نبودی


۳ نظر ۱۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۳۷
عرفان پاپری دیانت

1


با تمام وجود تقلا می کرد. باله هایش را تکان می داد. با دمش به آب ضربه می زد. مهدو بند قلابش را شل تر کرد. وقت هایی که مطمئن بود ماهی در چنگش است یکی دوبار ماهی را در آب فرو می برد و دوباره بیرون می کشیدش. همیشه از تماشای ماهی ها، وقتی که به قلابش گیر می کردند و با تمام قوا برای زنده ماندن زور می زدند، لذت می برد.

ماهی در آب فرورفت. جان تازه ای گرفت و شروع کرد به دور زدن. مهدو زیر سایه ی درخت، روی تخته سنگی نشسته بود. با یک دست قلاب را گرفته بود و با دست دیگر لبه ی کلاهش را صاف می کرد. سرش را پایین انداخت و به ماهی نگاه کرد که داشت با تکانه های موج بالا و پایین می رفت. چند لحظه پیش همین ماهی را در حال جان کندن دیده بود. از این که با تکان دادن قلابش ماهی را بین مرگ و زندگی در نوسان نگه دارد لذت می برد.

۲ نظر ۱۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۴۳
عرفان پاپری دیانت
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۲:۳۷
عرفان پاپری دیانت



۵ نظر ۱۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۷:۵۶
عرفان پاپری دیانت

این یادداشت خیلی وقت پیش. بهمن ماه پارسال نوشته بودم.در یکی از بدترین لحظاتم. بعد از مدتها سراغش رفتم. بعد از مدتها که دورم از آن موقعم (چه دوری...). شاید برای باز یافت شوریدگی:

 

حالم بد نه. نامیزون است. دلم می لرزد. تعادل... دارم به تعادل فکر میکنم. که چقدر مفهوم عجیبی است. انسان،خروج از نظم است. هملت را تمام کردم الان.

"آری، من از اعمال شهوانی و خونین و خلاف طبیعت، از داوری های سرسری و کشتارهای تصادفی و مرگ هایی که به حیله سازی یا به علتی قهری صورت گرفت و از دسیسه های ناشینه که در این لحظه گره گشایی دامنگیر مبتکران آن گردید با شما سخن خواهم گفت."

هملت،شکسپیر،ترجمه به آذین، نشر دات، صفحه 152

پریشانم. پریشانم. زندگی ام چیست؟ دارم به کجا می روم؟ چه بلایی بود؟ چرا اینگونه فرورفتم در او.

۴ نظر ۱۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۲:۴۲
عرفان پاپری دیانت

این عشق شد مهمان من

زخمی بزد بر جان  من

"مولانا"

 

پ.ن: برای بازیافتِ شوریدگی.

۰ نظر ۱۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۰۵
عرفان پاپری دیانت

ره میخانه و مسجد کدام است

که هر دو بر من مسکین حرام است

نه در مسجد گذارندم که رند است

نه در میخانه کین خمار خام است

"عطار"

 

بیزارم از ابتذال خودم. کوچکم در برابر بزرگان. خامم. چرا اینگونه زشت در دیگران گره خورده ام؟ باید پنهان شوم. باید فرار کنم دوباره.

 

۳ نظر ۱۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۱۱
عرفان پاپری دیانت

دو گناه کبیره ی بشری وجود دارد که بقیه همه از آن ها سرچشمه می گیرند: بی حوصلگی و سهل انگاری. بی حوصلگی باعث راندن آدم ها از بهشت شد و سهل انگاری مانع بازگشت آن ها به آن جا. یا شاید تنها یک گناه کبیره وجود دارد: بی حوصلگی.  بی حوصلگی باعث راندن آدم ها از آنجا شد و همین بی حوصلگی مانع بازگشت آن ها به آن جا.


پند های سورائو، فرانتس کافکا، ترجمه مریم صالحی و مهدی آذری، نشر یوبان، صفحه 11

۲ نظر ۱۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۹:۰۱
عرفان پاپری دیانت


این که بخش زیادی از ادبیات عاشقانه کلاسیک همجنس خواهانه است حرف جدیدی نیست. اما دارم به این فکر می کنم که چرا؟ علاوه بر شاعران کلاسیک بسیاری دیگر از هنرمندان گرایش به همجنسگرایی داشته اند. به این فکر میکنم که قضیه به هیج وجه به آن سادگی که فکر می کنیم نبوده و نیست. ماجرا به یک تمایل ساده شهوانی محدود نمی شود. مسلما یک وضعیت روانی پیچیده منجر به گرایش هنرمند به همجنس خواهی می شود.

نمی دانم. هنوز ایده ی مشخصی در این باره ندارم.  اما تجربه هایم در زندگی عاطفی ام باعث شده که جدی تر و عمیق تر به این مسئله فکر کنم.

چیزی در هنر هست که ارتباط هنرمند را با دنیای زنانه قطع می کند. و آن گرایش به مرگ است. از لحاظ لغوی، زن با واژه هایی چون زمین، زندگی و... هم ریشه است. و مرد با واژه ی مرگ. لغت مرد، به معنی میراست. هنرمند، به مرگ زنده است و اصولا فکر می کنم گرایش به مرگ است که هنر را به وجود می آورد.

زندگی، زمان است. در زمین، زمان حاکم است. اما خلق هنر با توقف زمان همراه است. و تنها هنگام مرگ است که زمان متوقف می شود.  زندگی واقعی، خارج از کاغذ جریان دارد. و هنرمند زندگی واقعی را می میرد و روی کاغذ زندگی دیگری را بنا می گذارد.

پس فکر می کنم که هنرمند وقتی به خلق می رسد که (حداقل از جهاتی) مرده باشد.  امیرالمونین جمله ای دارد که می گوید : موتوا قبل أن تموتوا (بمیرید پیش از آنکه بمیرید.) و من فکر میکنم که یکی از مصداق های مردن پیش از مردن، خلق هنر است. (درباره این موضوع قبلا در یادداشت دیگری با عنوان "ان فی قتلی حیاتا" مفصل تر نوشته ام)

به هر حال... زن زندگی است. رنگ و بو و طعم است. و هنرمند نمی تواند و نباید این دنیای زنده ی خارج از کاغذ را بفهمد.

زنانگی سطح است. شادیِ رویه است. و سطح برای ذهن هنرمند سمی است مهلک. هنرمند به سمت مرگ می رود. ارتباط با جهانِ ذهنی زنانه کندش می کند و بازش می دارد از مرگ. و این پیوند زمینی، پابندی به این شادی رویه ای_که زن است_ برای او سم مهلکی است.  در نتیجه این نگاه گرایش به مرگ- برزندگی عاشقانه هنرمند هم تاثیر می گذارد و باعث می شود که او کسی را دوست بدارد که به مرگ شبیه است.

پ.ن : این ایده کاملا شخصی است. به هیچ وجه درباره هیچ چیز نظر کلی ندارم.

پ.ن:  این حرف ناشی از نگاه جنسیتی نیست. زنانگی و مردانگی را با معیارهای عرفی و اجتماعی مد نظر داشته ام.

 

۱۷ نظر ۰۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۱۰
عرفان پاپری دیانت

این یادداشت را خیلی وقت پیش نوشته ام. حوصله تایپ و انتشارش را نداشتم. حالا کمی تاریخ گذشته به نظر می رسد. به هر حال :


امروز روز اول سال 95 است. چقدر 95 برایم مبهم است هنوز. رنگش آبی است و کمی هم شاید سبز. خدا کند سبزآبی بماند. سبزآبی (این کلمه بوی زوال میدهد).

حالا که نگاه می کند میبینم نود و چهار چقدر سال عجیبی بود. شاید بی ربط نباشد اگر بگویم مهمترین سال زندگی ام بوده. تصویرش جلوی چشمم واضح است. دقیقا پارسال همین موقع. اولین لحظات سال. نود و چهار عجیب شروع شد.

۵ نظر ۰۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۱۴
عرفان پاپری دیانت

من از هر چیز فراواقعی یا غیرواقعی یا حتی فروواقعی استقبال می کنم. و ترجیحشان می دهم. اگرچه معتقدم اصالت با واقعیت است و شعر، واقعیت است و همیشه ستایشگر واقعیت خواهم بود.

۲ نظر ۰۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۵۲
عرفان پاپری دیانت

دست های ما

حالا از آب رودخانه

خالی اند

و از گندمزار پریشان نیز.

بر دست من

سه خراش بی انتها

و بر دست های تو

_که وسعت زمین

بوده و هستند_

اینک خشکیِ بی پایان.

به یاد بیاور

به یاد بیاور

که دست های ما

از جنس دود بودند

_مرطوب و غمناک_

و با بوسه های ناپیدا

به هم بافته بودیمشان



دانلود دکلمه

 

۷ نظر ۰۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۵۷
عرفان پاپری دیانت

    سراپا در سایه ، دخترک خواب می بیند

    بر نرده مهتابی خویش خمیده

    سبز روی و سبز موی

   با مردمکانی از فلز سرد.

 

   سبز، تویی که سبز می‌خواهمت.

 

   و زیر ماه کولی

   همه چیز به تماشا نشسته است

   دختری را که نمی تواندشان دید.


«فدریکو گارسیا لورکا، ترانه ی شرقی و اشعار دیگر، ترجمه احمد شاملو»





تصویر از فیلم "شبهای عربی" ساخته پیرپائولو پازولینی، 1968

۱ نظر ۰۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۱۳
عرفان پاپری دیانت

که از آفتاب آمده بودی

انگار و

تنت گرد راه داشت

گویی

و بر کاغذ بی تاب

به شکل گردبادی

پیچ می خوردی و

تاب می دادی

کاغذ بی تاب را

۴ نظر ۰۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۰۷
عرفان پاپری دیانت

این متن را من ننوشته ام. دیگری نوشته و هرکه هست عجیب ذهن مرا فهمیده و در من نفوذ کرده. زیبا و دوست داشتنی و خطرناک است

:

غلظت تاریکی روی پوست می ماسید. بوی نم، نا، درخت، خاک. من زلف هایم را شانه می زدم. زیر لب نغمه ای می خواندم. برگ ها اما جیغ می کشیدند و می لولیدند.

هولناک بود. من برای نرگسم لالایی می خواندم اما. که نخوابد، که باد بوزد، که عطرش میان موهایم برقصد.

تنه ی مشکی درختان موازی هم جاذبه ای بود برای شکستن، میان سبزینگی چرکی که نبود. و گیاهانی که در دامنه ی کوه روییده بودند انگار موهای زن بارداری بودند که آبستن دیو باشد.

در آسمان، ناگاه انگار که زنی میانش زایید، کسی جیغ کشید. بی وقفه. و من ناخن هایم را در بازویم فشردم.

بهتی با جامه ی سفید، کشیده، لاغر اندام، عربده می کشید، به دامنه ی کوه می رسید. مرد دیوانه وار، نعره زنان تنش را می درید و آشفته به آسمان نعره می زد.

من، محکم تر موهایم را می کشیدم و تنم می لرزید.

ماه، کامل، پرنور، با صدای مقطع کلاغ ها هراسم را دو چندان می کرد.

مرد می رسید. انگار که مهتاب پوست تنش را می سوزاند. نرگسم پژمرد. باد آرام شده بود. کلاغ ها به لبهای مرد نوک می زدند. مرد نعره می کشید و منع می شد از کلمه.

مرد رسید. با دهانی پر از خون، تمام حرف هایش را گفت درحالی که خونِ دهانش روی آستین پیراهن حریر من می ریخت. مرد آرام گرفته بود، بی دفاع، مسکوت.

دراز که کشید، پیر شده بود. پیر با صورتی چروک. برایش لالایی خواندم.و سبک، سمت درختان موازی تیره رنگ حرکت کردم

پایان

.

.

.

شعری برای او :



بر بالای کوه بلند

تنها ایستاده بودم

و حرف های خروشان ام را

در گوش جهان نعره می کشیدم

اما

آن روز

از قله به پایین نگاه کردم

و تو را دیدم

_خاموش بودی و زیبا_

 

پایین آمدم

بر دامنه ی کوه، کنار تو، نشستم

و حرف هایم را

به آرامی

برای تو زمزمه کردم



۶ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۵۷
عرفان پاپری دیانت
کنون جهان دگر و حال خلق دیگر شد

گه نشاط بیامد ملال آخر شد

 

کنون بهار خوش آمد به صفحه ی آفاق

و دشت مرده پر از یاسمین و عبهر شد

 

نسیم صبحدم از طرف مرغزار وزید

گل الاله به رخسار دشت زیور شد

 

زمین که در خریف و شتا خشک شد چو روی علیل

گه ربیع به رنگ سماء اخضر شد

 

بیا به باغ و ببین مجلس عمیدالدین

کنون که شور و سرورش دوصد برابر شد

 

۴ نظر ۰۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۵۱
عرفان پاپری دیانت

1.بیرونی- گورستان- نیمه شب

تصویر قبرستانی بزرگ را می بینیم. همه جا تاریک است. کمی بعد، نوری قسمت جلوی کادر را روشن می کند. مردی چراغ قوه به دست وارد کادر می شود. مرد میانسالی است. بیل و کلنگ و چراغ قوه در دست دارد.

 

2. بیرونی- ادامه

مرد، در گورستان راه می رود. و روی قبر ها نور می اندازد. و به آن ها نگاهی گذرا می اندازد.

 

۴ نظر ۰۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۲۰
عرفان پاپری دیانت

سه غم اومد به جونم هر سه یکبار
غریبی و اسیری و غم یار
غریبی و اسیری چاره دیره
غم یار و غم یار و غم یار

صدای پای اسب یارم دوش اومه
گل سرخ رو شالش بوش اومه
نهادم چیشم رو هم بگفتم
عزیزوم نومدی، دل جوش اومه


"در خیال" ساخته ی گروه حال. دو بیتی اول از باباطاهر دومی از ترانه های محلی مازندران است.


دانلود

۴ نظر ۳۱ فروردين ۹۵ ، ۰۷:۳۵
عرفان پاپری دیانت

هیچ چیز کریه تر از تپش های کوتاه و احمقانه ی زندگی به نظر نمی رسد وقتی که از دور به آن نگاه کنی و دهان مرگ را برای بلعیدنش باز ببینی.

دارم تاوان خنده هایمان را پس می دهم.

۳ نظر ۳۰ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۳۳
عرفان پاپری دیانت

کلمات

بر کف اتاق ریخته اند

پنجره باز است و

باد نمی وزد

 

شاعر

ایستاده بر فرش سرخ

تنش لخت و تاریک

لبانش لرزان

و قلبش

سفال خشک ترک خورده ایست

 

باری از سنگ

بر دوش

و قفسی خالی

در دست دارد

بلبل

از پنجره ی باز

داخل می آید

بالش سیاه

و منقارش شکسته است

کف اتاق می نشیند

از کلمات می خورد

سپس پرواز می کند

و در قفس می نشیند

نغمه ای اندوهبار

اتاق را پر کرده است

شاعر

ایستاده بر فرش سرخ

 

بر دوش

باری از سنگ دارد

و در دست

قفسی پر

از کلمات




۳ نظر ۲۶ فروردين ۹۵ ، ۲۲:۵۳
عرفان پاپری دیانت
قطعه: La Valse D'amelie
اثر : یان تیرسن (Yann Tiersen)

Download
۲ نظر ۲۵ فروردين ۹۵ ، ۱۶:۰۸
عرفان پاپری دیانت

-چرا شاعرا همه آدمایین که شکست عشقی خوردن؟

- شاعر هیچوقت شکست نمی خوره. میشکنه...

 

اولین بار که دیدمش. یک لحظه، تا عمق ذهنم تزریق شد. مرد شاعر... وسیع و نرم و مسلط.

این دو شعر را خیلی وقت پیش برای او نوشتم. هر دو تا را دوست دارم و فکر کنم برخلاف اکثر کارهایم همیشه دوستشان خواهم داشت:

۴ نظر ۱۸ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۰۱
عرفان پاپری دیانت


1. درونی- اتاق

مرد جوانی را می بینیم که روی تختی خوابیده است. بجز تخت خواب هیچ چیز در اتاق نیست. اتاق تاریک روشن است. دیوارهای اتاق سفید است. موهای سر و صورت مرد سیاه است. به نظر بیست و چند ساله می رسد. ملحفه ای تا روی سینه اش کشیده شده است.

 

2.خواب مرد-درونی- دادگاه

تصویری از خواب مرد را می بینیم. مرد با همان سر و وضع و شکل و شمایل در ردیف متهم نشسته است  و دستبندی به دست دارد.

قاضی : با توجه به اتهامات مذکور، متهم به حبس ابد محکوم می شود. _چکشش را روی میز می کوبد_  ختم جلسه.

سرباز مرد را بلند می کند و با خود بیرون می برد. مرد جوان به نقطه نامعلومی خیره است و همراه سرباز از سالن بیرون می رود. جمعیت حاضر در دادگاه از سالن خارج می شوند.

 

۱ نظر ۱۴ فروردين ۹۵ ، ۲۲:۴۸
عرفان پاپری دیانت
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۰ فروردين ۹۵ ، ۱۸:۰۸
عرفان پاپری دیانت

 

افراد:

- فدریکو گارسیا لورکا Federico García Lorca

- احمد شاملو

- ایگناسیو سانچز مخیاس Ignacio Sánchez Mejías

- دسته کولیان آوازخوان


 

1.

صحنه کاملا تاریک است.

در قسمت بالای صحنه، ساعت سفیدرنگ بزرگی آویزان است. نور روی این ساعت متمرکز است و در تمام طول اجرا آن را می بینیم.

دو باریکه نور بر گوشه چپ و راست صحنه می تابد. در گوشه سمت چپ، لورکا را می بینیم که نشسته است و در گوشه ست راست، شاملو را درحالی که ایستاده است. میانشان تاریکی است. روی صحنه راه می روند و باریکه نور بزرگتر می شود. در وسط صحنه همدیگر را می بینند. خیره به هم نگاه می کنند.

۱ نظر ۲۸ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۵۴
عرفان پاپری دیانت

خواستن، عجیب عجیب است.

۱ نظر ۲۷ اسفند ۹۴ ، ۱۱:۱۳
عرفان پاپری دیانت

پس چه ترسم کی ز مردن کم شدم؟

 

اپیزود اول : " آن ها "

 

1.بیرونی-پیاده رو-روز

نمایی هوایی از یک پیاده رو شلوغ را می بینیم. جمعیت زیادی در پیاده رو در حال رفت و آمدند. در میان انبوه مردم، یک نردبان بلند دیده می شود که از سطح جمعیت بالازده و در حال حرکت است.

 

2. بیرونی- پیاده رو- روز

مردی را می بینیم که نردبانی را به پشت خود بسته است و در پیاده رو راه می رود.  مرد، لاغر و قد بلند است. چهره ای استخوانی و پوستی نسبتا سبزه دارد. نگاهش خیره به جلوست. سربرنمی گرداند و به هیچ جا نگاه نمی کند. چهره اش بی تغییر است. مستقیم راه می رود.

۱ نظر ۲۴ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۳۸
عرفان پاپری دیانت
Deep in my mind
There's a small hidden room
and I know that you hold the key
۰ نظر ۲۲ اسفند ۹۴ ، ۰۱:۵۵
عرفان پاپری دیانت

1

روزنه هایش سرخ اند

و چراغ هایش نمناک


تاریکی

تنی لخت است

 

2

پرنده

درتاریکی پرواز می کند

اگرچه تاریک نیست

 

۳ نظر ۲۱ اسفند ۹۴ ، ۱۷:۴۸
عرفان پاپری دیانت

 

احوال خوش آن بود که با دوست به سر شد

باقی همه بی حاصلی و بی خبری  بود       

"سعدی"

 

دوران خوشی بوده اما سپری شده است. اما چرا در شعر هیچ اثری از این دوران خوش که بر شاعر گذشته نمی بینیم. در میان دیوان های شعر کلاسیک، بسیار نادر است که شاعر شاد باشد و از خوشی وصال بگوید. مسلما وصالِ معشوق _حال چه این معشوق ذهنی باشد چه عینی چه ترکیبی از هردو_ روی می داده اما شاعر همیشه از فراق می گوید. چرا؟

فکر می کنم به این علت است که

۲ نظر ۱۴ اسفند ۹۴ ، ۱۴:۱۷
عرفان پاپری دیانت


"جهانی که هیچ چیز معنی نمی دهد به جز عشق "   این جمله برایم به نوعی خلاصه ی جهان بینی ایرانی است.

فرد، کنده از همه چیز. از اخلاق از اجتماع از مذهب از دیگران. سیاه مست. تهی از همه چیز و پر، از عشق. در جهان هیچ کس وجود ندارد جز او_که مثل بت است. زیباست و سخن نمی گوید._ و هیچ چیز معنا ندارد بجز عشق.

۱ نظر ۱۴ اسفند ۹۴ ، ۱۴:۰۱
عرفان پاپری دیانت


"مواجهه و تجربه. در جهانی که هیچ چیز معنی نمی دهد بجز عشق"

نه لزوما عشق بلکه: جهانی که بجز مفاهیم شخصی هیچ چیز همه چیز در آن بی معناست.

 

جهان را کوچک کرده ام، تا به اندازه ی خودم بزرگ باشد. خزیده ام در لاک خودم. مدتهاست. به چیزهایی مثل خدا، اخلاق،فلسفه، سیاست، مذهب، اجتماع و حتی ادبیات... خیلی وقت است که فکر نکرده ام. در صورتی که این مزخرفات برای مدت زیادی دغدغه های اصلی ام بوده اند. این ها مفاهیم انسانی اند. انسان به من چه؟

۱ نظر ۱۴ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۴۳
عرفان پاپری دیانت

نور

در تنهاییست

اگرچه

 تنهایی

تاریک است

۰ نظر ۱۳ اسفند ۹۴ ، ۰۱:۲۵
عرفان پاپری دیانت

1

اگرچه

روییدن خار است در تن

اما

تاب آر

کلمه را

تاب آر

 

۲ نظر ۱۱ اسفند ۹۴ ، ۱۵:۱۶
عرفان پاپری دیانت

ماجرایی که می خواهم تعریف کنم، ماجرای نسبتاً شگفت انگیز و پیچیده ایست. که البته هنوز برای خود من هم پر رمز و راز است. چند بار سعی کردم درباره این ماجرا اطلاعات بیشتری کسب کنم و گوشه های تاریک آن را روشن تر کنم اما متاسفانه از شخصیت اصلی این داستان یعنی دکتر جمشید، هیچ اطلاعاتی در دست نیست. باقی افرادی که به نوعی به این ماجرا مربوط می شوند نیز در طول سالیان دراز هرکدام به نوعی گم شده اند و تقریبا هیچ اثر به دردبخوری از آن ها به جا نمانده است. هرآن چه از این داستان می دانم، حاصل شنیده هایم از مرد میانسالی به نام فرهاد است. که البته همکارانش به او آقافرهاد می گفتند. آقافرهاد، نوه دختری سلیمان خان است. در ادامه داستان تعریف خواهم کرد که سلیمان خان چه کسی بوده و چه نقشی در این ماجرا داشته است.

۵ نظر ۰۸ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۵۳
عرفان پاپری دیانت

حالا فکر می کنم به جایی رسیده ام که هویت خودم را، در مرگ پیدا کرده ام. "به سوی مرگ رفتن" شاید کیفیت وجودی من است. به نوعی هویت من شده است. و باید هویت خودم را حفظ کنم تا معنا داشته باشم. مرگ، زمینی است که تنها در آن می توانم رشد کنم و جوانه بزنم. اگرچه رشد کردن و جوانه زدن، از زندگی است. نمی دانم. اما آنچه می دانم این است که تنها در مرگ تکثیر می شوم. یک بار خ قبل از آن که برود (و حالا که فکر می کنم می بینم رفتنش چقدر تلخ بود برایم و نمی فهمیدم. شاید آن موقع سرم شلوغ بود. اما حالا می بینم چقدر رفتنش تنهایم کرده است.) جایی برایم نوشت: اشتباهی عامیانه است که پرواز را مصادف صعود می دانند. من کسی را می شناسم که در سقوط پرواز می کند 14 مهرماه94  

۱ نظر ۰۸ اسفند ۹۴ ، ۱۶:۴۳
عرفان پاپری دیانت

Nothing starts in my mind

So I start my mind in a thing

۲ نظر ۰۶ اسفند ۹۴ ، ۱۲:۴۰
عرفان پاپری دیانت

"از زبور تنهایی" آلبوم عجیبی است ساخته ی سید علی جابری. فضای غریبی دارد. تکانه های ریز می افکند در سر. تکان میدهد. ذهن را به رعشه می اندازد. فضایی پیچیده و مرموز. رنگ بوی تند عرفانی.  غوغای تنبور. کلام اهل حق. تجربه ی غریبی ست. شاد نیست. سرخوش نیست. هیجان زده نیست. اما هیجان دارد. تکانه دارد. گویی تنهاییِ پرورده است. شکل عجیبی از تنهایی است. جایی است که تنهایی تکان می خورد. مردابیست که می ماند و صبر می کند تا ناگهان در خودش جاری  شود.

قطعه "سیاح بحر تجرید" را از این آلبوم برگزیده ام اگرچه هرکدام از قطعه های آن تجربه ای جدیند و سرّی برای آشکار کردن دارند. سیاح بحر تجرید را بشنوید. و از دقیقه 5 که می گذرد...


دانلود موسیقی



۱ نظر ۰۶ اسفند ۹۴ ، ۰۵:۰۱
عرفان پاپری دیانت




از فیلم سگ اندلسی

کارگردان : لوئیس بونوئل

نویسندگان: لوئیس بونوئل، سالوادور دالی

محصول 1920



۰ نظر ۰۳ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۱۲
عرفان پاپری دیانت

 

1.بعد از ظهر- بیرونی- کوچه ای خلوت

مرد، میانسال به نظر می رسد. مو و ابرو و مژه ندارد. چهره اش کریه است. سرِ بی مویش زخم آلود است. شلوار جین رنگ و رو رفته ای به پا دارد و پیرهنی نازک و سیاه رنگ و پاره پاره بر تن. قامتش خمیده است و هنگام راه رفتن می شلد. سر  و وضعش رقت انگیز است. البته ظاهرش نشان از فقر ندارد.  شکسته است. انگشتهای بلند و باریک اما زخمی و پینه بسته دارد شبیه دیوانه هاست.

می بینیمش که از انتهای کوچه می آید. در کوچه هیچ کس نیست جز او. در کوچه ی خلوت، تنها راه می رود. سرش پایین است. به هیچ چیز نگاه نمی کند.

 

۵ نظر ۰۳ اسفند ۹۴ ، ۰۲:۲۷
عرفان پاپری دیانت

بوسه، بوسه بود

و شاید چیزی فراتر

۳ نظر ۰۱ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۳۸
عرفان پاپری دیانت

 

صدای هلهله می آید. از خواب برمی خیزم. صدای هلهله، از دور می آید. هوا هنوز روشن نشده. گرگ و میش است.

سرم سبک است. دیشب که خوابیدم، سر درد داشتم. سرم سنگین بود. مغزم تیر می کشید. حالا سرم سبک تر است. حس میکنم که سرم توخالی است. صدای هلهله می آید. صدای هلهله از دور می آید.

بر می خیزم.به ساعت دیواری اتاق نگاه می کنم. عقربه ها نمی چرخند. به ساعت کوچک روی میز نگاه می کنم. عقربه های آن نمی چرخند. ساعت مچی ام را از کشوی میز بیرون می آورم و به آن نگاه می کنم. عقربه هایش خوابیده اند. صدای هلهله می آید. فضای اتاق تاریک روشن است. پرتو سحرگاهی آفتاب از پنجره داخل اتاق خزیده و روی اشیاء تابیده است. پنجره را باز می کنم. هوای خنک سپیده دم وارد اتاق می شود.

۹ نظر ۳۰ بهمن ۹۴ ، ۰۳:۳۲
عرفان پاپری دیانت

درخت کوچک من

به باد عاشق بود

به باد بی سامان

 

کجاست خانه ی باد؟

کجاست خانه ی باد؟

 

(فروغ فرخزاد، تولدی دیگر)

۰ نظر ۲۸ بهمن ۹۴ ، ۱۴:۱۴
عرفان پاپری دیانت

1

در عمق کاغذ

آیینه ای هست

که در آن نگاه می کنم

و صورتم را می نویسم

 

2

به جستجوی گلی خواهم رفت

که نام ندارد

آن را خواهم چید

و برای تو خواهم آورد

شاید که تو

نام آن گل بوده باشی

 

3

در تاریکی

شمعی می افروزم

تا تو را ببینم

آن گاه چشم هایم را می بندم

و صبر می کنم

تا شمع، تمام شود

وقتی که چشم هایم را باز کنم

اتاق

روشن خواهد بود

 

۲ نظر ۲۷ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۳۲
عرفان پاپری دیانت

مهر هفتم


مهر هفتم   The Seventh Seal

اثر: اینگمار برگمان

تاریخ انتشار: 1957

محصول: سوئد

 

پ.ن:  من از غصه چه ترسم           چو با مرگ حریفم  "مولانا"



۰ نظر ۲۵ بهمن ۹۴ ، ۱۱:۰۰
عرفان پاپری دیانت

1.بیرونی-خیابان-اول صبح

گرگ و میش است. مردی در خیابان خالی راه می رود. کیسه ای بر دوش و ظرف بزرگی در دست دارد.

 

2. بیرونی-کنار خیابان- صبح

مرد، جایی در کنار خیابان، روی پله ای می نشیند. ظرف بزرگ را جلویش می گذارد. کیسه را بر می دارد و در ظرف بزرگ خالی می کند. کیسه پر از چشم است.

مرد، کاسه ی پر از چشم را جلویش می گذارد و کیسه ی خالی را زیر پایش می گذارد و روی آن می نشیند.

 

۰ نظر ۲۴ بهمن ۹۴ ، ۰۱:۴۴
عرفان پاپری دیانت

1

به ساحل بروم

دریا را ببوسم

سپس

نزد تو باز گردم

با لبی

از جنس آب


 

۲ نظر ۲۳ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۰۸
عرفان پاپری دیانت

این روزها متوجه واقعیت تلخی شده ام. این که زبان، وسیع است. قدرتمند است و امکان گفتن همه چیز را به آدم می دهد. کلمه ها بی شمارند. همه چیز را می شود گفت. در نتیجه هر چیزی امکان پذیر است. هیچ چیز بعید نیست. همه ی حقایق و رویدادهای تلخی که ذهن ما از آن ها گریزان است، به زبان می آیند. به راحتی و بی هیچ شرمی گفته می شوند. در نتیجه محتملند. هیچ چیز بعید نیست.  و این مرا می ترساند.

۰ نظر ۲۱ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۱۲
عرفان پاپری دیانت

هنرمند، به عنوان موجودی زاینده، یک بار بارور می شود و یک بار، می زاید.

تو لید مثل در هنرمند از جهتی با تولید مثل جانوری متفاوت است. در تولید مثل جانوری، بارور شدن با لذت و زاییدن با درد همراه است. اما هنرمند، هنگام باردار شدن درد می کشد و لحظه ی زاییدن، لذت می برد.

لذت خلق هنر، حاصل نمی شود مگر آن که هنرمند، جایی در زندگی اش درد کشیده باشد. هنرمند در طول زندگی اش رنج می برد، و این رنج ها او را بارور می کنند و در او می مانند تا لحظه ی خلق فرا برسد. و او در اوج لذت، مثلش را تولید کند.

۰ نظر ۲۱ بهمن ۹۴ ، ۲۰:۳۹
عرفان پاپری دیانت

حالا که نگاه می کنم میبینم که چقدر همیشه رفته ام. همیشه در رفتن بوده ام. به چیز هایی که نوشته ام نگاه می کنم. می بینم که در تمام نوشته هایم که حالت روائی داشته اند، همیشه کسی بوده که به جایی نا معلوم می رفته. روایت هایم همیشه روایت رفتن بوده اند.

نمی گویم که مقصد برایم مهم نبوده. اما هیچ گاه مقصد را نمی دانسته ام. همیشه رفته ام و بعد دانسته ام به کجا.

نمی دانم. شاید هم جایی میان این رفتن ها، مانده ام و حواسم نیست. شاید همیشه می رفته ام که به او برسم. به خودم برسم. خودم را و او را پیدا کنم. به او رسیدم. خودم را در او و یا با او یافتم. و حالا که می روم، از او می روم. از خودم می روم. دارم دور می شوم. دارم کِش می آیم. رفتنم فرق کرده است. حالا مانده ام و باز می روم. پیش تر، می رفتم که برسم. حالا می روم که رفته باشم.

۱ نظر ۲۱ بهمن ۹۴ ، ۲۰:۳۲
عرفان پاپری دیانت


Eyes wide shut (چشمان کاملا بسته)


کارگردان: استنلی کوبریک Stanley Kubrick

بازیگران : تام کروز Thomas Cruise

        نیکول کیدمن Nicole Mary Kidman

        سیدنی پولاک Sydney Irwin Pollack

        ماری ریچاردسون Marie Richardson

موسیقی: دیمیتری شوستاکوویچ Дмитрий  Шостакович

تاریخ انتشار: 1999

زبان: انگلیسی

 


  سفونی والس شماره 2، ساخته شوستاکویچ برای Eyes wide shut





پ.ن: خواستم برای Eyes wide shut  یادداشت بنویسم. اما دیدم بیشتر از آن که بتوانم درباره فیلم بنویسم از فیلم محظوظ شده ام و البته یکه خورده ام.

۰ نظر ۲۱ بهمن ۹۴ ، ۱۳:۰۸
عرفان پاپری دیانت

افسوس

که بی فایده

فرسوده شدیم

.

نابوده به کام خویش

نابوده شدیم

۰ نظر ۱۹ بهمن ۹۴ ، ۱۱:۵۶
عرفان پاپری دیانت

پیرهنی سپید پوشیده ام و در قفسی زندانی ام. مردی با پیرهن سرخ بر در قفسم قفل می زند.

۰ نظر ۱۸ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۵۴
عرفان پاپری دیانت

میل شدیدی به گریز دارم. گریز از شهر. گریز از شلوغی. گریز از حرف و کلمه حتی.

اخیراً چند ایده داستانی نوشتم که از جهاتی به هم شبیه اند: «مردی تنها در شهر راه می رود و با تعجب به همه چیز نگاه می کند. در نهایت به دشت می رود و اتفاقی عجیب و شاید شاعرانه برایش می افتد.»

چرا شخصیت ها را فراری می دهم؟ چرا هیچ کس حرفی نمی زند؟ چرا از دیالوگ بیزارم؟ چرا سینمای کم حرف و شهرگریز و به قولی دهاتی پازولینی را دوست دارم؟ این سکوت قدرتمندی که مرا استحاله کرده از کجاست؟ چرا تمام سه شنبه 7بهمن ام در سکوت و خاموشی سپری شد؟

۱ نظر ۱۸ بهمن ۹۴ ، ۰۹:۰۶
عرفان پاپری دیانت


کاور خواب تلخ

 

نویسنده و کارگردان : محسن امیریوسفی

بازیگران: عباس اسفندیاری، محسن رحیمی، دلبر قصری، یداله انوری، اصغر کاظمی
سال ساخت : 1382

تاریخ اکران : آذرماه 1394

زبان: فارسی

مدت زمان: 90 دقیقه


 

خواب تلخ، نزدیک ترین تصویر ممکن از مرگ را به نمایش می گذارد. تصویری واقعی از واقعیت مرگ. مرگی بی وحشت و بی هیجان. مرگی آرام و واقعی. روایت فیلم، با مرگ شوخی می کند اما مرگ را به شوخی نمی گیرد. آن چه طنزسیاه نامیده می شود شاید از همین جاست.

۳ نظر ۱۷ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۳۶
عرفان پاپری دیانت

1

سرم را می برم

و در باغچه می کارم

و آنگاه با تنی بی سر

در کنار باغچه می نشینم


درختی خواهد رویید

که میوه هایش

سرِ من اند

آن گاه با هزاران چشم

به تنم نگاه خواهم کرد

۱ نظر ۱۶ بهمن ۹۴ ، ۰۷:۵۶
عرفان پاپری دیانت

ما فراموش نمی کنیم. تنها چیزی خالی در ما آرام می گیرد

رولان بارت، خاطرات سوگواری،صفحه235

 


وقتی که عمویم پا در رکاب اسب می گذاشت، من در خیمه بودم و از دریچه به بیرون نگاه می کردم. بچه ها دور اسبش حلقه زده بودند. و او پیشانی شان را می بوسید و برای آن ها حرف های کودکانه می زد. یادم می آید. تصویرش هنوز در ذهنم واضح است. یک لحظه، عمویم سر بلند کرد. به اطراف نگریست. به خیمه نگاه کرد. نگاه گریزانش به نگاه خیره ام گره خورد. تلخ بود. صدای همهمه ی بچه ها می آمد. همه چیز را به یاد می آورم. همه چیز در ذهنم روشن است. همه تصویرها برایم واضح است. به یاد می آورم. نگاه آخر عمو را، پیش از آن که برود و با تنی خون آلود و بی دست باز گردد، به یاد می آورم. به یاد می آورم که سریع گره نگاهمان را باز کرد. درد کشیدیم آن لحظه.هردو با هم. صدای همهمه بچه ها می آمد. تشنه بودند. به یاد می آورم.

۰ نظر ۱۴ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۲۹
عرفان پاپری دیانت

رقص واقعیت


تصویر از فیلم : Dance Of Reality

کارگردان : آلخاندرو خودروفسکی Alejandro Jodorowsky

سال ساخت :2013

زبان : اسپانیایی


۱ نظر ۱۴ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۰۴
عرفان پاپری دیانت

من همه چیزم را، تنم را، لحظه ام را، ذهنم را، همه چیزم را روی میز گذاشتم. گردونه چرخید. باختم.یک لحظه همه چیزم را از دست دادم

همه چیز به همین سادگی روی داد. همه چیز همینقدر ساده بود. من همه چیزم را باختم

 

 

۲ نظر ۱۴ بهمن ۹۴ ، ۱۰:۱۲
عرفان پاپری دیانت


زنانگی و مردانگی نه مفاهیمی جنسی بلکه کیفیتی ذهنی اند.

واژه زنانگی با ویژگی هایی چون حسادت، فریبایی، رنگ و لعاب، تهی مغزی، ظاهربینی، جلوه گری، سطحیت، منطق گریزی، احساسی بودن، جذابیت، زیبایی، سستی و... همراه است. و مردانگی نیز در کنار واژه هایی چون غرور،قدرت، عقل، خردمندی،زورمندی و... قرار می گیرد. مردانگی از رنگ و لعاب و جلوه ظاهری دور بوده و درعوض قوی و مستحکم است.

این ها، تعارف استاندارد زن و مرد در نگرش اجتماع و حتی در ضمیرناخودآگاه جمعی ملت هاست. زنانگی و مردانگی مفاهیمی کاملا اجتماعی اند. بار معنایی این دو واژه، صرفا در بستر زبان و فرهنگ تعریف می شود.

۵ نظر ۱۲ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۴۷
عرفان پاپری دیانت

دو مار

در یکدیگر فرو می روند

یکی سیاه

یکی سپید

و آنگاه مار سرخ رنگ

زاده می شود

-: آیا تو پادشاه یهود هستی؟

-: چنین است و غیر از این نیست.

-: پس این اتهام؟

-: ــــ


۱ نظر ۱۲ بهمن ۹۴ ، ۱۳:۴۳
عرفان پاپری دیانت

مجسمه [فیلمنامه]

 

1. بیرونی- صبح- کوچه

از صدای بوق ماشین ها که بسیار ضعیف به گوش می رسد می شود فهمید که کوچه در جایی پرت و دور خیابان های پر رفت وآمد شهر قرار گرفته است. کوچه ی عریض و خلوتی است. ظهر است و آفتاب، شدید می تابد و فضای کوچه روشن است. دوربین جلو تر می رود. کوچه ای فرعی پیدا می شود. که بسیار تنگ و باریک است. کوچه ی فرعی بر خلاف کوچه اصلی، شدیدا تاریک است. خانه هایی بلند در اطراف آن هست که سایه دیوارهاشان، کوچه را تاریک کرده است تا حدی که نمی شود داخل آن را دید. جلوی کوچه، تلی از لباس قرار گرفته است. لباس ها روی هم تلنبار شده اند و کوهی از لباس های گوناگون به وجود آمده است. دوربین وارد کوچه می شود. در کوچه، آدمهایی را می بینیم که کاملا لخت و برهنه اند و مثل مجسمه در جای خود خشک شده اند. هیچ تکان نمیخورند. و چشمهایشان باز است.

 

۳ نظر ۱۱ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۱۳
عرفان پاپری دیانت

مه که رفت

نهال نحیف

درختی شده بود

کهنسال

۰ نظر ۱۱ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۲۹
عرفان پاپری دیانت
باید بمانم. در جایی، حداقل برای خودم.
باید تنها شوم. باید تاریک شوم. و در تنهایی و تاریکی کار کنم. و آنچه راکه تاریکی و تنهایی به من می دهند، جایی در نور بگذارم. تا بماند. حداقل برای خودم.
۰ نظر ۱۱ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۲۲
عرفان پاپری دیانت