در ردِّ پایِ آهو
هواست که میسوزد
تا پدرانِ سنگیاش را که دید
از راهی مذاب برگردد.
در ردِّ پایِ آهو
هواست که میسوزد
تا پدرانِ سنگیاش را که دید
از راهی مذاب برگردد.
کتابها آنقدر رنج را ستایشکردهاند که برایِ ما یکسره از تلخی و گزندگیاش تهیشده. به همین خاطر است که در مواجهه با رنج، ابتدا یکه و بعد شکست میخوریم.
این روزها آنقدر قطعهقطعهام که نمیتوانم قصه بنویسم. جمعوجور و سخت و پر از اعتمادِ به نفس. خلقِ قطعه مرا اینگونه میکند. این که درست شبیهِ اسکلت شوی یا باشی. بیگوشت و پوست. زننده میشوی و نگاههای بسیاری از تو میرمند. آنوقت آسوده میشوی و میتوانی با همهی توشوتوانات استخوان شوی. شکلِ حقیقیِ شکل را بگیری به خودات.
قطعهها شکلِ شهاباند انگار. آنقدر عجول و شعلهور که حتی به ندرت با هم میبارند. سنگاند. اما نه پشتِ هم چیده میشوند که راه شوند و نه روی هم که دیوار.
حالا به هرچیزِ دور و دراز که فکر میکنم به تباهی فکر کردهام. حالا بیشتر از آنکه نفس بکشم، فاصلهیِ میانِ دو نفس را میکشم. تنها در فاصلهیِ دو نفس است که نفسنمیکشیم و در یک قطعه-شعر که نفسام را حبس میکنم انگار که حبابی به سرعتِ نور در سینهام رشد میکند.
بوبن می گوید که : حقیقت مانندِ موسیقی ست و با لحن پیوند دارد.
(کتابِ بیهوده، صفحه ی 66)
حقیقت حاصلِ انطباق و به جایی ست. حقیقت وقت است و جا. و لحن هم -که بوبن می گوید- در اصطکاکِ با جا و وقت است که مثلِ سنگ تراشیده می شود.
حق با کسی ست که صورت اش چفتِ آینه است. و به همین خاطر است که آدمِ مومن و آدمِ بی ایمان مثلِ هم گریه می کنند.
۱
پُرِ روز رفتی و
روز پر گرفت
در روزِ صورتِ تو
هر برگ
برگِ دیگر را انکار میکرد
و درخت از ورق خوردن
شب میشد
شبیه میشد.
۲
دهانِ تو باز
بسته میشود
نوزادِ قطعه
قطعه
چشماش همیشه باز
به دهانِ بازبستهیِ توست.
نوزادِ قطعه قطعه
پرهیز نمیداند
چشم بستن نمیداند.
تاریکی قطرهها را منجمد میکند. اما نور هم آنها را میخشکانند.
حالا دلام با «گلِ داودی» دیگر صاف نیست. چرا من فکر میکردم بقیهی مردمی که سربه زیر از پیادهروهای شهر میگذشتند، یکروز گلدانی را نشکستهاند؟ یا مادری نداشتهاند که دوست اش بدارند؟
«بعضیها هستند که وقتی میبینمشان دلم میخواهد کاش در بچگی همبازی میبودیم!
دلیلش این است که هم من هم او اجازه میدهیم بچههایِ دلمان از تنمان فاصله بگیرند و بروند آنجا، پشتِ آن بوتهها، بنشینند گِلبازی کنند.
۸ شهریور ۱۳۹۵
از لمحات»
_______________
همیشه شاخکهایم تیز بوده برای شکار چشمها و چهرههای ناگوار. گاهی مییافتهام. گاهی هم به اشتباه مییافتم. تو هم من را همین طوری پیدا کردی. و اما حالا از خودم میپرسم، بعد از یافتن چه؟ حالا که منگ، آماده و آمدهی سوگواری ام.
سوگواری بر چه؟ نمیدانم اما میدانم که چرا. برای آنکه راست بگویم. آنقدر گریه کنم که صادق شوم. به اقتضای همین سوگواری، قول دادهام که دیگر چیزی از خود ام انتشار ندهم. دیگر در «پر وا» نمینویسم و نمیدانم هم که اینجا را هنوز میخوانی یا نه.
همه جای این وبلاگ غبار نشسته. فضا درست شکل عبور. شکل راهی که سوار از آن گذشته. غرقِ آشنایی و غریبی. اینجا، به ناچار با بوی تو عجین شده. رد تو اینجا هست. و نمیدانم برای که زار بزنم.
راهام این بار انگار از یک اقیانوسِ اشک میگذرد. اما اگر از ردِ اشک مرا به سوی سلامی برد. اگر از این اقیانوس سلامی صید ام شد؟ وه برای سلام کردن دلام لک زده.
دل ز تنهایی
به جان آمد
خدایا همدمی
حس میکنم که تمامِ روحِ خود ام را به جهان بدهکار ام. یکسره مقروضام به دنیا. مرابطهی دشواریست. چهرهی او را مثل چهرهی سرسخت و فرزانهی پدری میبینم که طلباش را نمیخواهد و میدانم که به هیچکس نبخشیده که به من ببخشد و لبخنداش جز تعارفی از سرِ بزرگمنشی نیست.خودام را مثلِ بچهای میبینم که از آشپزخانه چیزی برمیدارد و فرار میکند و زیرِ تخت قایم میشود. من مدام قایم میشوم. قرضی که گرفتهام را مدام انکار میکنم. اما مگر قرضی بوده که آخر ادا نشدهباشد؟ حتی اگر قرضی را بر کسی ببخشند باز هم او قرضاش را پرداخت کرده. طلبکارِ بخشنده پرجانتر میشود و این جان از کجا میآید جز از تنِ بدهکارِ بخشیده؟ و کدام بدهکار است که بعد از آن که قرضاش را بر او بخشیدند، خود را بدهکارتر نبیند؟
به ضربِ مرگ هم که شده روحام را از من میگیرند. چهکسیست که چهرهی سرسخت و صریحِ پدر را از خاطر برده باشد؟ و چه کسیست که پنهانی-در آینه- روحِ کوچکِ خود اش را بیشتر از دستهای پدراش دوست نمیدارد؟
۱
از گفتن و بوسیدن
که رها شود
لب-
ریز میشود.
۲
از هزار پرنده فقط یکی
برگشت و نشست
در قفس
وقتی که مرده باشم
از این همه شعر
کدامیک
به تنام بازخواهد گشت؟
۳
دست از هرچه برداری
لبریز میشود
از لب
یک روز بیگمان
بستهبندیشده و پیچیده در دستمال
اسمی را برای تو خواهند فرستاد
میدانند که بسته را باز میکنی
و اسم را از دو چشم خود سپیدتر مییابی
آن گاه تو را برای ابد
با اندوهِ آلودناش تنها خواهند گذاشت.
۱.
حادثه خط بود و
آینه انحنا و
آینه را در حادثه دیدن.
۲.
دارد شکلِ شطح میگیرد
به خود این گل.
از اینجا که میگذشتم هربار
از خاکِ لالِ باغچه صدای خنده میآمد.
حالا معلومام شد پس
که در خاک به چه میخندیدهاند.
۳.
سحر سخت
بر ماهِ هاشورخوردهیِ بیوقت
دمیده
شب پریده
یکسره از سر-اش
-قبرِ سوار کجاست؟
-نمیدانم.
-میدانی.
-پیشِ چشمام فقط
منظرهی سنگلاخی میبینم
غرقِ نور.
۴.
باغ از میانِ خود آن روز صدایی میشنید غریب، غریب. به درختها چیزی نگفت اما و صدا سربهمهر ماند میانِ باغ و حنجرهاش-چاه- و صدا هی میآمد و هی آشناتر میشد با باغ و باغ با درختهاش هی غریبهتر میشد و آنقدر غریبه شد که درختها همه خشکیدند. چون باغ غیرِ درخت نیست -حسابِ این را نکردهبود- و آخر که تن خشکید و صدا خاموش شد، حنجره ماند فقط چاه ماند و لبِ چاه.
۱
به نقطهی چشمِ تو
افتاد
نگاهاش
میخواست نقطه شود
دایره
اما تنی علیل داشت
حالا که هنوز
نفس میکشی پس
از او بپرس
جهاد دایره با چیست؟
۲
آن قدر بر زمین نشستی که
شکل بال شدهای
چشمی داری
از حادثه تلخ تر و
اینگونه
لجوج به حفرهی خورشید.
۱
دستات به خود
آنقدر میپیچد و
شبیهِ طناب میشم
دو دستِ تو دو طناب
بیدست و
با بوسه بالا میروم
تا دهانِ تو
پرتگاهِ گفتنِ چیزی
۲
پشتِ نقاب
زیباییِ تو آنقدر تکثیر میشود
تا تمام شود.
۳
آنقدر که انتظار-اش را کشیدند
بیکلمه آمد و
مثل عطری گذشت
و حالا عبور
بر همه چیز هاشور میزند.
۴
-در معرض شهاب نشسته
چه میکند؟
-با بوسه
هر سنگ را رازی میکند
تا در امان بماند.
۵
خنجر
از نشاط آخر
میشکند.
۶
برایِ دیدن آینه بود که افتادهبود به راه. و راه از کفِ کفشاش صیقل مییافت. و ذرهذره که میرفت، چهرهاش خواستنیتر میشد برایِ اشیاء و عبورش میدادند. جلوهی راه شدهبود. هوا برایاش آینهای بود. قدم برایاش آینهای بود. راه برایاش آینهای بود. و در هرکجا خود-اش را میدید. و این همه مکرِ آینه بود.
۷
لحظهی آخر.
همهچیز مرده و مرگ میآمد برای میراندنِ اسم. مرگ و اسم، چشمدرچشم. مرگ آمادهی کشتن بود اما. با اسمِ «مرگ» چه میکرد؟ با اسم که نمیشود اسم را کشت؟ پس مرگ لخت شد. از اسمِ خود بیرون پرید و بی«مرگ» شد و دیگر نبود. و اسم بلند خندید. و با شیپور خندهاش همه برخاستند.
اما برای یک قطرهیِ کوچکِ اشک، چه سفرهای دور و درازی که باید رفت.
سنگ پیر
سرش گیج میرود
پیشِ چشمش
باغ و رنگ و هزارتو.
و ذهنِ دستپاچهاش را
شاخهگلی سرمهای
به آتش کشیده.
لحظهی آخر است و
اتاق دمکرده
از بخارِ سنگ.
آدمِ میانمایه، مایهاش را به میان میاندازد. خود را تا نیمه میسازد، و کامل به نظر میرسد.
جان دو نیمهست. یکنیمه میسازد. یکنیمه ویران میکند.
آدمِ کامل چیزی از خودش باقی نمیگذارد. نیمهی ویرانگرش به او اجازهی انتشار نمیدهد. با تمام جان خودش را میسازد و نابود میکند.
اما آدم میانمایه، مایهی بهنیمهرسیدهاش را ابراز میکند و تبدیل میشود به تصویری از کمال.
برج بابل را به یاد میآورم.
برای جلالالدین
سوار. سوار.
کیست که خود را پیاده نداند؟ کیست که روحش لگدکوبِ اسبها نباشد؟ کدام پیاده سوار نیست؟
اما صدای پای سواران سنگین است. تیز میدوند و
سه دهلیز. من در صرباهنگِ دویدنِ تو ضرب گرفتم. اما دهلیز. دویدن در دهلیز. دهلیز پیاده را خفیف میکند. خود را خفیف کردهام. نفس بکش پدر برایم نفس بکش.
در غمِ هجرِ رویِ تو رفته ز کف قرارِ دل
گر ننماییام تو رخ وای به حال زارِ دل
نیست شبی که تا سحر خون نفشانم از بصر
زانکه غمِ فراقِ تو کرده تمام کارِ دل
از مردان تاریکیِ چشمهایشان را دیدم و صخرهیِ صورتهایشان را. اما تاریکیِ چشم را عوضِ اشک میدهند. من گریهنکرده کور شدم.
آب هست. از گریههایِ شما دریا مانده برایِ ما. اما ظهرِ ظرفهای شکستهست. عادتکردهام به قدرِ تشنگی چشیدن. در شهرِ ما چشمهها همه سیراب میکنند. دروغ میگویند که خشکسالی آمده. بهعکس، وفورِ آب و گنداب است. اما آنها تشنگی را میخشکانند. آنها اشک را میخشکانند.
تو مرا باور مکن کز آفتاب
سیر گردم من و یا ماهی ز آب
ور شوم نومید نومیدیِ من
عینِ صنعِ آفتاب است ای حسن
گوش نمیدهی. اشاره به خود میکنی فقط. رسمِ سواران است شاید که نمیایستند. میگویی که سرّ سوار در صدایِ سمِ اسب است. اما مرا صدایِ سمِ
اسب ویران کرده. چیزی بگو فقط چیزی بگو. گوش بده به من. گرمِ صحبتاید باهم صدایِ مرا نمیشنوید. میگویی بیا، بدو، بتاز. اما این آمدن و نشنیدن فرسودهام کرده. این هول و ولا نمیگذارد ببینم. شیههی اسبها نمیگذارد که بشنوم. بایست. یکلحظه بایست. من نمیرسم به شما.
گر ندیدی عشق رنگآمیز را
رنگِ رویِ عاشق زارش نگر
سنگ و آبگینه. لال و گویا. کلاغ و کبوتر.
از این چاه بیرون نمیآیم. در و پنجره را هم نمیشکنم. اما نفس بکش. همه چیز را غبار گرفته.
«بلبل را همیشه برایِ خواندنِ همان آواز ستایش میکنند.»۱ آواز جدید نمیخواهد دلم اما همان آواز را به من بیاموز.
تا که عشقت مطربی آغاز کرد
گاه چنگم گاه تارم روز و شب
درگیر. همیشه در گیریم.
اما با تمامِ جان با تمامِ جهان مواجهشدن.
کودک دهساله هنوز گوشهی اتاق، روبروی قفسهی کتابها نشسته، هنوز سختاش است خطِ نستعلیق بخواند. هنوز گرمِ آتش آن چند صفحه است. هنوز از اتاق بیرون نیامده، منتظر است کسی صدایش کند.
تمام حفرههای روح چفتِ اتاق میشود. تمام جهان چفتِ اتاق.
اما شهسوار... شهسوارِ شکستن...
این زمان جان دامنم برتافته است
بویِ پیراهانِ یوسف یافته است
کز برایِ حقِ صحبت سالها
بازگو حالی از آن خوشحالها
تا زمین و آسمان خندان شود
عقل و روح و دیده صدچندان شود
پ.ن: جملهیِ «بلبل را همیشه...» را روبر برسون نوشته، در کتابِ یادداشتهایی در بابِ سینماتوگرافی
۱
ای مثلث
آنقدر میبوسمت
تا دایرهای شوی.
۲
برای الهیِ شاعر
مارهای اتاقت را
چه رام کردهای
شب نیش میزنند و روز
میبوسندت.
گنگ و بیآینه
شاید رازِ زبان این است
اما
اگر پنجره را بسته بودی
از مارهای رامِ اتاقت
تو راچگونه
باز میشناختم.
نقاب سنگیاش
ترک خورده
-بوی خون و سپیدار-
به جستوجوی آینه
سر میکشد به آسمان
از هزار ستاره
چشماش یکی را میپذیرد.
ستاره دری میشود باز
به دریا:
-«آفتاب
در های گشوده را میبندد
پس تا سپیده وقت داری
زیر آب
دنبال نقاب شیشهایات بگردی.»
چشمش به دور اشیاء
پردهای مات میتند
پنجره را
آفتاب سحرگاه باز نگه داشته
حالا در دلش
از همه چیزِ اتاق
تصویر دستوپاشکستهای
خیره به قاب عکس زن
نگاهش گرم؛
منتظر است
اجازهاش دهند
تا به خواب برود.
هزار هزار نشستهاند
هریک شبیه دیگری
بر آن تپه که نامش را فراموش کردهاند.
حرف از صلیب و سپیده نیست
پردهی نقاشیِ کهنه رنگ میگیرد
و بیرون میزند از قاب
حرفی نیست اما
روز اگرچه پر از ستاره شده
ستارهها هم را به جا نمی آورند.
شبیهِ آن هزار هزارِ دیگر
با موهای سیاه مجعدت
تشنه
نشستهای بر آن تپه
که نامش را فراموش کردهایم.
۱
چشم گشودم
ناگهان:
مردی را
آسمان میبلعید
زمین میبوسید.
۲
از برکه فقط
دو پلکِ پریده.
کی بود که بیدار شد؟
تصویر ماه کجا خشکید؟
۳
چشم بستی و
در چشم جهان گیر کردهای
چشم اگر باز کنی
تاب نمیآورد آفتاب
میسوزاندت.
تصویری میبینم. تصویرِ یک تابلوی نقاشی. هیچ از آن نمیدانم. اما صریح و روشن و قاطع است. پرنور. رگههای نور را گوشهکنارش میشود دید. خطوط بیابهام و قاطع. وامیداردت که در برابرِ خیال دور و درازش سکوت کنی. خفهات میکند از نور. تصویر مرد (یا مردانی) برهنه و چشمانی مصمم. از راه دور آمدهاند. به راه دور رفتهاند و با خودشان چیزی آوردهاند. آنچه دور رفتهباشد، زِبر میشود. خشونت و خیال. قاب. قابش را سفت گرفته (انگار سربازی که پرچمش را) و در دلِ قاب، باز دور میرود. از قاب بیرون نمیزند، در خود فرو میرود. از خود برمی آید. تصویرِ درخت و آفتاب. اولین درختی که از زمین روییده. اولین روزی که آفتاب میتابد.
نقاش را میبینم، با صورت پیر و دستهای ظریف و زنانهاش. چه رنجی کشیده تا خورشید را به روز اولِ تابیدناش بازگرداند. تا تمام درختهای دنیا را خشک کند و اولین درخت را برویاند. تا مرد برهنه را، اولین مرد را بیاورد زیر اولین پرتوی خورشید، زیر اولین درخت بنشاند. گریه کردنِ نقاش را میبینم.
زنش در اتاق، خواب است. خودش نشسته گوشهای. چقدر سرِ وقت بوده. چقدر وقت بوده که وقت را اینگونه به هم زدهاست.
بر تابلو همه چیز به شکل سرگیجهآوری خشکاند. اما روی همهچیز، زیر همهچیز دریایی میبینم. دریایِ رنگ. رنگهای شکسته. رنگِهای بیوقت. انگار که اولین رنگها. و چهرهی زنی. که نقاش پیر کوشیده زیر اشک و رنگ و درخت، زیر تن آخرین مرد پنهاناش کند. چهرهی صریح زنی، یکسره نور و نگاه. زنی که لباس پوشیده. لباساش تابلوی نقاشیست. لباساش متن است.
۱
بیپرده
به پردهپردهی متن
به شبِ آفتابگرفته ریختهای
اتاق
گرمِ گسستن.
بیرونِ پنجره
در گرمایِ نیمروز
رنگها به خود میشکنند.
۲
چهار دیوار
ضلع به ضلع ِ هم
میانشان
صدا و گلی
که نمیروید.
۳
[رباعی]
خورشید میانِ آسمان میخندد
ازخندهی آسمان جهان میخندد
خیره به جهان و آسمان، من دیدم
در چهرهی تو راز نهان میخندد
۴
[رباعی]
از دود غم این جهان سیهگون شده است
آواز عزای ما به گردون شده است
بشکافتهاند فرقِ خورشید و فلک
از آهِ امیر مومنان خون شده است
آنچه ما امروز، در این عصر، آن را معنویت مینامیم، در کنار و در تقابل با بیمعنایی و بیهودگیِ جهانمان معنی میشود. معنویتی که ما امروز از آن برخورداریم (اگر باشیم) شکل اصیل معنا نیست. بلکه تنها تلاشیست برای در امان ماندن از بیهودگی.
یک نفر وارد دریا میشود تا خودش را از نجاست پاک کند. یک نفر اما به قصد شنا پا به دریا میگذارد.
ادامه: اولی احتمالاً در همان چند متر اول میماند. جلوتر نمیبیند چون دلیلی نمیبیند که جلوتر برود. همان آب کمعمق ساحل از نجاست پاکش میکند. اما دومی به قصد شنا آمده. دور میرود.
نقاش از خود شمایلی کشید و بر گردنِ خود انداخت. لباسهایش را درآورد و بر تنِ خود پوشاند. بعد، خود را بیرون فرستاد و خود در خانه ماند. برهنه به خواب رفت.
در شهرمیگشت، با شمایلی که برگردنش بود. سرگردان میرفت. گم شدهبود در خیابانها. به شمایلِ خود نگاه میکرد و خود را نمیشناخت. اما در خانه، در خواب چهرهی زنی را میدید.
این ترم برای تکلیف درس زبان فارسی و آیین نگارش۲ باید مقالهای مینوشتم. سبب خیری شد که به سراغ یکی از ایدههای قدیمیام بروم و البته یکی از فیلمهای مورد علاقهام را دوباره ببینم. این مقاله دربارهی به کار گیری تکنیک اغراق در فیلم Eyes wide shut کوبریک است. متنش را اینجا میگذارم.
به دریدنِ پردهها
خو کردهبودند
دستهایِ من
امّا تو
بیپرده آمدهبودی.
آشفته
سروی
ریشهاش از رنگ
به منشور درخت
نور هفت تکه
چه دارد که بگوید؟
عاشق که میشود
آفتاب لال:
-در این نیمروز پریشان
میبینمت که میآیی.
-چشم ببند.
یک سوال وقتی به دنیا میآید، وقتی خلق میشود؛ هزار راه در برش میگیرند، همه تاریک. یکی را با خردهنوری روشن میکنیم و در آن پیش میرویم.
جادهها جواب نیستند. مسیرهاییاند که در آن جوابهای خود را میآزماییم. جاده به پاسخها فرم میدهد. پاسخ نیست، شکل پاسخ است. در هر جاده که پیش میرویم، جادههای دیگر ناپدید میشوند. هر شکلِ جواب را که میآزماییم، فرمهای دیگرِ پاسخگفتن بیشکلتر میشوند. هر لباس را که میپوشیم، لباسهای دیگران خاکخوردهتر میشوند.
*
برای هیچ سوالی پاسخی نیست. نه که پاسخها دور باشند از دست. پاسخها از اساس بیگانهاند با سوال. در پیِ پیبردن به حقیقتِ سوال نیستند. بلکه برای کشفِ خود، برای فهمِ حقیقتِ خود دستوپا میزنند.
سوال و جواب جفتِ هم نیستند. هم را کامل نمیکنند. از اساس با هم بیگانهاند. هیچ سوالی را ندیدهام که همراه با جواب خود، حقیقتی را به من آموخته باشد. حقیقتِ سوال جدا و حقیقتِ جواب جداست. و اصلاً اسم بردن از حقیقت بیهوده است. سوال یکجا برای خود دستوپا میزند و جواب یکجایِ دیگر.
*
دری هست. یک نفر کلید میاندازد. در را باز میکند و وارد خانه میشود. و همان لحظه که پا به خانه گذاشت، در را برای همیشه فراموش میکند. خانه پاسخِ در نیست. در تنها آغازِ خانهست. آغازِ دستوپا زدن است.
یک زمان دیوانهها را با زنجیر میبستند. این در حق ما لطف بزرگی بود. اینگونه صدایِ جنونشان از دیوار قرنها میگذرد. به ما میرسد و خوابمان را آشفته میکند.
اما قرن ما به راهکار هولناکی برای مقابله با دیوانگی رسیده. ما دیگر دیوانگان را با زنجیر نمیبندیم. به دارشان نمیکشیم. شمعآجینشان نمیکنیم. تنها صدایشان را نمیشنویم. آنها را در ترافیک، در صف عابربانک، در انتظار مترو رها میکنیم. و تهماندههای آوازشان را هم با بوق ماشینهایمان متلاشی میکنیم.
آیندگان ما آسودهتر از ما خواهند خفت. همانگونه که ما آسودهتر از گذشتگانمان میخوابیم.
حس میکنم شاید بدحالیِ این روزهایم حاصل میل من به مختصر کردن و قاب گرفتن باشد.
از شب تنها ستارهها را دیدن و تنها ستارهها را خواستن. امّا ندیدنِ سیاهیِ شب خستهات میکند. سختات میکند. تو تنها ستاره میخواهی امّا آسوده نمیشوی. شب و ستاره به هم تنه میزنند. یک چشمات را بستهای برای ندیدن شب، یک چشم دیگرت برای ستاره باز است. آن چشم بسته بیقرار است. میخواهد ستارهها را ببیند. و آن چشم باز هم بیقرار است، زیرا به ناچار شب را هم میبیند. تو هم بیقرار میشوی چون چشمانات بیقرارند.
سنگی سقوط کرد. داشت میافتاد روی یکی. داشت لهش میکرد. او دستاش را روی سرش گرفته بود. پاهایش را در بغلش جمع کرده بود. تمام ماهیچههایش را منقبض کرده بود. سخت شده بود. راهی نداشت. تناش را سفت گرفته بود که له نشود. در آخر سنگ به او نخورد امّا او خودش سنگ شد.
ادامه: رها کن. آرام بگیر. زندگی مهم است. خودت را از بار متنها و فکرها و آرزوهای مرده و سخت رها کن.
زان که عشق مردگان پاینده نیست
زان که مرده سوی ما آینده نیست
۱
آویخته بر چوب لباسی
این پیرهن
کجای سفر مانده؟
۲
یک چشمش به کوه
یک چشمش به دریا
رودخانه امّا
به دریا می ریخت
۳
نگاه ام افتاد
به سایه ام
در دست چپش
عصایی بود
۴
دیگر این آینه
دریا نیست
دیواری ست فقط
که صیقلش داده اند
۵
نشسته بودند بر نیمکتی
هردو غرق سکوت
امّا
سایه هایشان به هم
چه می گفتند؟
۶
می کوشید
چهره اش را دوباره
کدر کند
آینه
ناگهان شکست
۷
مسافر چشم بست
تا جاده را نبیند
در سرش
هزار کوره راه
لب گشودند
۸
نگاه تو
ای شعر
در پیچ و تاب خود
فرورفته
بیرون از تو ام
یا ته چاه؟
که نگاه ام نمی کنی.
۹
این شعر
به هزار شکل
می توانست نوشته شود
اما
جز این شکلی نداشت
۱۰
یکسو تو ایستاده بودی
یکسو آینه
به هم رسیدید و
شکل راه شدید
راهی که پیش نمی رفت
۱۱
در خیابان
ورطه ی چشم عابری
هر آن چه نیست
دورتر می ایستد
برای یک لحظه فقط
۱۲
چشم و لب فروبسته
چهره می تابانی
که بگویندت.
شاعران می گذرند
دست هایشان
از راز صورت تو تهی.
ز ترکان پریچهره یکی را دوست تر دارم
که از بیداد گیسویش دل خون چشم تر دارم
اگرچه کوه بودم من کنون در بوته ی هجران
ز پیچ و تاب موی او دلی زیر و زبر دارم
ز دوری جان به جان آمد دل و جان در فغان آمد
کنون تا از در آید جان نگه دائم به در دارم
خیالی نو مرا در دل ز عشق آن پری آمد
غم کهنه ز جان شستم که سودای دگر دارم
به صحراهای عشق خود مرا می خواند آن لیلی
چو مجنون رخش گشتم همه پا در سفر دارم
مرا تا پیر میخانه مدامم می دهد جامی
چه باک از حیله ی شیطان و طعن بی بصر دارم
مرا گفت آینه بشکن که تا از خود رها گردی
چه گویی کاندر آیینه رخ او در نظر دارم
ز پیله ی تنگ این عالم برون جستم چو پروانه
مرا بالی ست بر شانه که سودایی به سر دارم
مرا در قعر این دریا بجویید این غرقان من
لب از گفتار می بندم که در سینه گهر دارم
شخصی یکی از ولگردان شهر ما را دیده بود که در دل سرمای یخ بندان فقط با یک پیراهن ساده پرسه می زد، و با این حال همان قدر شاد و سرخوش بود که مردی خود را تا بناگوش با لباس های گرم می پوشاند. مرد از او پرسید چگونه می تواند این چنین طاقت بیاورد؟ او پاسخ داد، و شما آقای محترم، مگر چهره تان را به تمامی برهنه نگه نداشته اید؟ این گونه تصور کنید که من به تمامی چهره ام.
از پاورقی کتاب "یادداشت هایی برای سینماتوگرافی"، روبر برسون، ترجمه علی اکبر علیزاد، نشر بیدگل، صفحه ۴۷
مانند امر مقدّس، چیزهای پوچ نیز ما را از این که درباره شان سخن بگوییم بر حذر می دارند. اولی از آن می ترسد که رازش آشکار شود دومی از آن که دروغش بر ملا.
از این رو در زبان تو نوعی کرختی و تنبلی ایجاد می کند.
هر دو تو را از غذا خوردن باز می دارند. اولی روزه دارت می کند، دومی کم اشتها.
و رسیدند به آن دشت جادو. و چوپان گله را از در دشت گذرداد. در گستره ی دشت، گوسفندان یکی یکی از زمین جدا شدند. معلق در هوا-چون کلمات- پرواز می کردند و در آسمان گرم جست و خیز بودند.
چوپان بر زمین ایستاده بود. گریه کنان به گلایه گفت «امّا من این ها را از کوره راه ها گذر دادم و تا این جا آوردم شان» و صدایش در صدای بع بع گوسفندان گم شد.
مشق ستاره بودن می کند
هرشب
آب دریاچه
را که سوگند داده بود؟
به چه؟
۱
از چراغ روشن
چهره ای_
لجوج می تابید
در اتاق
خاموش اش کردم.
۲
دری باز شد
به خواب تو آن شب
سراسیمه
دنبال صورت مردی
می گشتم
که فرومی ریخت
آن شب صدای هلهله و بوی شراب از خواب چند ساله بیدارش کرد. یک آن به خود لرزید و خاک را پس زد. چهره اش از پس سال ها دوباره هویدا شد: دو چشم اش از غضب می درخشید.
آهی کشید و برخاست و به راه افتاد. نه، زنده نشد. فقط خاک را کنار زد و برخاست و به راه افتاد.
او راز جهان بود و آن شب تاب نیاورد. از دهان خاک بیرون جست و
ای دریغا که نابه هنگام.
*
گورش زیر درخت انجیر بود. دور از شهر-و شاید به عمد دور از شهر خاک اش کرده بودند- و امّا آن شب هیاهوی جشن و بوی تعفن چندان بلند شد که بیدار کردش از خواب.
در آن تاریکی او برخاست و راه شهر را پیش گرفت.
تن اش از غضب می لرزید.
*
اهل شهر- و حتی پیرمردان- در میدانچه گرد هم آمده بودند.
از سازها آن نغمه ی پلشتی به راه بود. و دیوار خانه ها به هزار رنگ آراسته.
بوی کباب و ادویه می آمد. بوی شراب می آمد. و صدای جنگ جنگ خلخال زنان.
در آن غلغله او پا گذاشت به میدانچه. خنده ها خاموش شدند و اهل شهر سربرگرداندند و دیدندش. هنوز خاک آلود بود. چهره اش فروریخته و موهایش آشفته - درست شکل لحظه ی مرگ اش- و از زخم پهلویش هنوز خون می ریخت.
جز تنی چند از پیرمردان چهره اش را کسی به یاد نداشت - و آن پیرمردان خوب می شناختندش.
اینک او دوباره آمده بود و میان مردمان راه می رفت.
*
همه تن نگاه شده بود و نگاه می کرد فقط. چشم اش کوره ای بود که همه چیز را در خود می کشید و می گداخت. و به همه چیز نگاه می کرد. به چهره ی اهل شهر. به خمره های شراب. به زنان برهنه و دیوارهای رنگ آلود. مردمان مست و منگ، نگاه اش می کردند. چهره هایشان سرخ از شراب بود و چهره ی او سرخ از خشم.
آن شب او عاشق تر از همیشه بود.
نه او چیزی می گفت و نه کس چیزی به او که کسی نمی شناخت اش دیگر.
*
هنوز شب به آخر نرسیده بود که او میان جنازه ها در میدانچه بر زمین افتاد. که تمام تن اش را نگاه کرده بود. چشم اش آسمان بود و نگاه اش سنگ بود که می بارید. نگاه اش چون نیش مار در گوشت شهر فرورفت.
رنگ از دیوارها رفته بود و اهل شهر خشکیده به خاک افتاده بودند، چهره هایشان چون سنگ های ترک خورده. و او نیز میان شان افتاده بود.
و سپیده ذره ذره سر زد. آفتاب بر آن ویرانه می تابید. و با سحرگاه می وزید و بوی تعفن را با خود می برد.
۱
بر کاغذم
سنگ می روید.
نشسته ام
نگاه می کنم.
۲
سایه
مگر نه از سیاهی بریدی که
من از نور
بگذرانم ات
آن شب چه دیدی که باز
دل ات یاد سیاهی کرد؟
۳
آسمان آینه ای ست.
نگاه کن
عکس خودت را ببین-
تکه ابری ست.
۴
به نیم روز
بریده بریده دیدم ات_
مگر به تیغ شعر.
برای بیژن الهی
نشستم روبروی تو تا تو حرف بزنی با من. تا من ببینم ات.
بریده بریده بودی تو. _به تیغ شعر؟
آسمانی وسیع. پر از تکه تکه های ابری_ابری وسیع تر از آسمان_ و برق گاهی ابرها را کنار می زند. تو را این گونه دیده ام.
شعر از کوره راه زبان مگر نمی گذرد به اجبار؟ و تو شکل کوره راه.
بر سر بازار یکبار یکی نشسته بود پای جنجال دیوانه ای که شعر بشنود. و هیچ از آن دریاچه صیدش نمی شد. نگاه اش کردم و گفتم: شعر دیوانه دیوانگی ست. قلّاب بیهوده نینداز به این دریا. موج را نگاه کن فقط.
عاشق زیر رگبار ایستاده در دست اش کاسه ی کوچکی ست. (خودت یکبار گفتی که که زیر رگبار بودی و کاسه ی کوچکی داشتی با خود) رگبار است و عاشق زیر رگبار، گرم رقص وهلهله. هی کاسه اش تا نیمه پر می شود و هی می ریزدش. و آخر پیش من می آید. من تشنه ام و او کاسه اش خالی ست. و یکسره خیس است. لباس ها و ریش و موی بلندش خیس است. من به او نگاه می کنم و از خیسی اش سیراب می شوم.
نشستم روبروی تو تا از تو زبان بیاموزم. نشد. که تو لال بودی. پس از تو لالی ات را می آموزم. شاید که شعر تو این باشد.
که همه چیز به سنگ تبدیل می شود. سنگ هایی شفاف و یا کدر.
امروز یک نسخه از گزیده شعرهایم را چاپ کردم. نشسته بودم جایی در باغ جهان نما ورق می زدم. حس عجیبی بود. من دیگر از آن شعرها رها شده بودم. تنها شده بودم. خودم و خودم بودم فقط. شکل سنگی شفاف شده بودم. تمام آن چه در این دو سال در دل ام جریان داشت و حرکت می کرد و سیّال بود، حالا به شکل دفتری شده بود. می توانستم به آن دست بزنم.
صورتگر بت سازم هر لحظه بتی سازم
وآن گه همه بت ها را...
امروز کارهای سال نود و پنج ام را دوباره خواندم. از میان شعرها چندتایی را برگزیدم و بعضی هاشان را هم بازنویسی کردم. حاصل اش شد دفتری که اسم اش را به ناچار گذاشتم "سرو خشک" می توانید این جا بخوانیدش.
درِ آپارتمانم را بستم و بهطرفِ آسانسور رفتم. میخواستم تکمهی آسانسور را بزنم تا به طبقهی پایین بیایم که ناگهان چشمم به شخصِ واقعاً ترسناکی افتاد. قدّش آنقدر بلند بود که حتماً باید متوجّه شده بودم که دارم خواب میبینم. کلاهی بوقی به سر داشت و همین قامتش را بلندتر نشان میداد. صورتش (که هرگز آنرا از نیمرُخ ندیدم) چیزی از مغولان در خود داشت (و شاید آنچه من از مغولان تصوّر میکنم) و به ریشی سیاه ختم میشد؛ ریشی مخروطیشکل. چشمهایش با تمسخر به من دوخته شده بود. ملبّس به پالتوی بلندی بود، سیاه و پُرزرقوبرق که رویش پولکهای بزرگ و سفیدی دوخته بودند. پالتو تقریباً به زمین میرسید. با این گمان که شاید دارم خواب میبینم، دل به دریا زدم و با زبانی که نمیدانم چه بود از او پرسیدم چرا اینطور لباس پوشیده است. خندهی مسخرهای تحویلم داد و تکمههای پالتویش را باز کرد. دیدم زیرِ آنْ جامهی یکدست بلندی پوشیده از جنسِ همان پالتو و رویش هم همان پولکِ سفید بود. فهمیدم (به همان شکل که انسان در خواب متوجّه چیزی میشود) که باید زیرِ آن لباسِ دیگری پوشیده باشد.
درست در همان لحظه مزهی اشتباهناشدنیِ کابوس را چشیدم و بیدار شدم.
خورخه لوئیس بورخس، اطلس، ترجمهی احمد اخوّت
می پنداشت که دیگر شنا آموخته. می خواست به دریا برود تا در عمق آب، جنازه های خودش را بازیابد. که او پیش تر بارها غرق شده بود.
چشمان اش را بست و در آب پرید. نفس اش بند آمد. دست و پا زد و در آب فرورفت و غرق شد. و جنازه ای اضاف شد به جسدهای ته آب.
۱
وقتی آن شعر را در خاک
پنهان می کردم
آیا کسی ندید؟
۲
حرف کوچکی با خودم دارم
می روم که فریادش کنم امّا
سنگریزه ها گوش شنیدن ندارند
و تو شنیده ای ش از پیش
۳
دسته ی زنبورها
ناگهان از روی گل برخاستند
گریختند
تا به باقی زنبورها بگویند
۴
شعر مثل مسافری غریب می آید
یک شب
در خانه ات را می زند
نه آب
نه نان
نه جای خواب
جان ات را طلب می کند
کسی از متعلقان منش بر حسب واقعه مطلع گردانید که فلان عزم کرده است و نیت جزم که بقیت عمر معتکف نشیند و خاموشی گزیند تو نیز اگر توانی سر خویش گیر و راه مجانبت پیش گفتا به عزت عظیم و صحبت قدیم که دم بر نیارم قدم بر ندارم مگر آنگه که سخن گفته شود به عادت مألوف و طریق معروف که آزردن دوستان جهلست وکفّارت یمین سهل و خلاف راه صوابست و نقص رای اولوالالباب ذوالفقار علی در نیام و زبان سعدی در کام
زبان در دهان ای خردمند چیست
کلید در گنج صاحب هنر
چو در بسته باشد چه داند کسی
که جوهر فروشست یا پیله ور
اگر چه پیش خردمند خامشی ادبست
به وقت مصلحت آن به که در سخن کوشی
دو چیز طیره عقلست دم فروبستن
به وقت گفتن و گفتن به وقت خاموشی
فی الجمله زبان از مکالمه او در کشیدن قوّت نداشتم و روی از محاوره او گردانیدن مروّت ندانستم که یار موافق بود و ارادت صادق
چو جنگ آوری با کسی برستیز
که از وی گزیرت بود یا گریز
به حکم ضرورت سخن گفتم و تفرج کنان بیرون رفتیم در فصل ربیع که صولت برد آرمیده بود و ایام دولت ورد رسیده
پیراهن برگ بر درختان
چون جامه عید نیکبختان
اول اردیبهشت ماه جلالی
بلبل گوینده بر منابر قضبان
بر گل سرخ از نم اوفتاده لآلی
همچو عرق بر عذار شاهد غضبان"
سال ۹۵ برای من بایک کار بلند و نفس گیر تمام شد. عمیدالدین. نوشتن این قصه برای من درگیری و تغییر بود. سفر. عمیدالدین سفرنامه ی من است (یا دست کم دوست دارم که این طور فکر کنم) از ایده ی اولیه اش تا پایان بازنویسی (حدودا یکسال) همه چیز در زندگی من عوض شد.
به هر حال، هنوز مطمئن نیستم. متن راضی ام نمی کند و آن قدر هم بد نیست که بیزارم کند از خود. این دودلی درباره ی یک متن بلای بدی ست. اگر حوصله کردید و عمیدالدین را خواندید حتما بگویید که مواجهه تان با متن چه طور بود.
و بهارتان هم مبارک.
و همچنین
۱
درخت خشک من
یک روز به راه افتاد و
رفت
رفت از پیش ام
تا تماشاگر درختان سبز باشد
تا مسافر بهار باشد.
۲
- نه دست نکش
بر تن تندیس
از سنگ نیست که
از رویاست.
روزهنگام رسیدم به مترسکی میان مزرعه. مترسک اشاره کرد به سویی، به مترسکی دیگر. رفتم و رسیدم به آن دیگری. صورت اش غمناک بود و انگشت اش به سمت مترسکی دیگر دراز.
تا غروب در مزرعه گشتم و مترسک های بسیاری را دیدم. دیدم که همه ی آن ها به یکدیگر اشاره می کنند و دانستم که چرا چهره هایشان غمناک است.
قلب من
همه چیز را می بلعد و خرد خرد
کلمه می کند
اما در قعر دلم
دهان کوچکی نیز هست
برای بلعیدن کلمات
آن چه ما با آن راه خود را روشن می داریم، فروغ ستاره ای ست. ستاره ای مرده - و یا شاید گم شده- اندیشه ها به تمامی فروغ ستاره اند. پژواک ستاره اند. ستاره ای مرده.
او کنج اتاق اش نشسته به انتظار. از پنجره ستاره را می بیند. یک دم، یک لحظه و بعد ستاره در آسمان -که جای اوست- گم می شود. او در ستاره چیزی می خواند: یک کلمه، یک حرف. و چه کسی می داند چه کلمات بسیاری در دل ستاره بود و او فرصت خواندن نیافت؟ و او جهان خودش را در فروغ یک کلمه می سازد.
و تمام اندیشه های ما فروغ ستاره هایی مرده اند. ستاره هایی که یک لحظه پدیدار می شوند و اما همیشه می تابند.
کجاست آن متنی که کلماتش یکسره ستاره باشند؟ کجاست شاعری که آسمان اش ستاره باران باشد؟
خیره به صفحه ی ساعتش
پرنده ها را از یاد برد
عقربه ها
پرواز می کردند-
آواز می خواندند
شعر از Arthur Rimbaud
به فارسی عرفان پاپری دیانت
درّه ای سبز و کوچک
نسیمی بی شتاب می وزد و
برگ های بلند نقره ای بر علف های روشن
پرتوهای خورشید
از بالای کوه سرازیر می شوند
و دره پر می کنند از روشنا
سرباز جوان خوابیده -دهان اش باز است-
زیر سر اش بالشی از سرخس
صورتش رنگ پریده ست
خوابیده زیر حجم علف ها
در بستر گرم و سبز و نمناک اش
خوابیده، پاهای اش میان علف ها
چون کودکی زیبا و بی گناه لبخند بر لب اش است
آه طبیعت
گرم اش بدار
مبادا که سرما بخورد
ای مگس ها با وزوزتان
خواب اش را نیاشوبید.
او زیر آفتاب
آرام به خواب رفته
یک دستش را روی سینه اش گذاشته
و بر پهلویش دو حفره ی سرخ پیداست.
Le dormeur du val
شعر از Christian Bobin
به فارسی عرفان پاپری دیانت
در کشاکش تنهایی ام
تو چون سپیده دمیدی
چون آتش زبانه کشیدی
به گستره ی روح من
می آیی و می روی تو مدام
-چون موج که به ساحل-
و سیلاب خنده هایت
در سراسر سرزمین من جاری ست.
#
چون به ژرفای دل ام می نگرم
درون ام را تهی می یابم:
آن جا که همه چیز غرق تاریکی بود
خورشیدی بزرگ می درخشید
آن جا که همه چیز مرده بود
بهار کوچکی می رقصید
آه! دختر کوچکی تمام حجم مرا پر کرد.
باورم نمی شد.
#
تنها دانش راستین عشق است
عشق، آن معمای ناگشودنی
شعر از Friedrich Wilhelm Nietzsche
به فارسی عرفان پاپری دیانت
پنج گوش - و نه صدایی که بشنوند
باری جهان گنگ است
با گوش حرص ام شنیدم:
پنج مرتبه تور انداختم آن سوی خویش
پنج مرتبه تور ام تهی ماند
پرسیدم
-پاسخی صید ام نشد-
با گوش عشق ام شنیدم.
کوهی هست. کوه پرندگان سنگی. با آوازهای شگفت شان.
مرد مسافر ، بی کوله بار و بی توشه، زخمی اما سرزنده می رود به سوی کوه. به جست و جوی پرنده ای.
می رود و می رسد. روزها و شب های بسیار در دره ها و شکاف کوه ها می نشیند به انتظار. جز آفتاب و ماه با کسی سخن نمی گوید. جز آفتاب و ماه کسی با او نیست.
شبی صدای پرنده بیدار اش می کند. از چرت نرم شبانه بیرون اش می کشد و مرد می رود به سوی صدا. آهسته می رود. می داند که صدای پاهایش نباید به گوش برسد.
می رود و برشاخه ی درختی شعله ور، پرنده ی کوچک سنگی اش را می یابد.
شگفت است. چنین پرنده ای که دیده؟ تراشیده از سنگی سیاه و درخشان. پرنده ی کوچک رازی بزرگ به منقار دارد. پر می گشاید و بر شانه ی مسافر می نشیند و آوازهایش را در گوش او می خواند. چه عشق بکری ست در صدای پرنده. خوشا به حال داماد. و چه نوری تابیده بر حجله گاه.
صبح سر می زند. مسافر مست رازهای شبانه. پایین می آید از کوه و راه رفته را باز می گردد. اهل قبیله بی گمان از دیدن پرنده شاد خواهند شد. و مسافر پیشاپیش از شادی آنان شاد است.
زنان و کودکان و پیرمردان ایستاده اند گرد مسافر و پرنده اش. غرق اند در جذبه ی جادو. چه پر و بالی. چه سنگ درخشانی.
اما تنها مسافر می داند که پرنده خاموش است. تنها او می داند که پرنده آواز می خواند و دیگر نمی خواند.
عروس، بی تاب و شرمگین. خاموش می ماند با اهل قبیله. او عاشق مسافر شده بود و آواز اش را جز در خلوت حجله گاه و جز برای مسافر نمی خواند. و حالا برهنه نشسته پیش چشم هایی گرسنه. گرسنه و معصوم.
اهل قبیله دست های مسافر را می بوسند. و می گویند: از این قبیله مردان بسیاری به کوه پرندگان سنگی رفتند. اما هیچ کدام بازنگشتند. تنها مسافر برگشت. تنها او بود که پرنده را یافت. خستگی از پاهایش به دور باد.
دلتنگ ام. بی تابم. بی قرارم.
به این فکر می کنم که این دل تنگی اصیل نیست. حاصل چیزهای دیگری است (خواب دیشب ام را برایت نگفته ام) رنج برخوردار نبودن است و دلتنگی اصیل این گونه نیست.
این گونه دلم کمی آرام می گیرد.
خدایا... مرا به کام اژدها فرستاده ای.
۱.
آن سوی دشت های دور و دراز
آن جا که علف های تازه رسته اند
مرد نشسته
دلش را گذاشته
در کوله پشتی کوچک اش
و چشم بی رمق اش
آسوده به ماه خیره است
۲.
هزار برگ بهاری
روییده بر درخت
بر یکی از شاخه هاش اما
از پاییز
برگ زردی مانده هنوز
۱.
سه گربه راه می روند
گرد سپیدار
آسمان بی قرار است و زمین
نیست
تو را این گونه دیده ام.
۲.
از خوف روز
تن کلمات دوباره
می لرزد
در این سحرگاه
تو باز آمده ای
و چشم تو
دهانی باز است
به بلعیدن
داستان "درخت ها"
نوشته ابراهیم گلستان
اردیبهشت ۴۵، خرداد ۹۶
۱.
داستان روایت ریشه هاست. ریشه ام را کجا بدوانم؟ داستان روایت شاعر است و ریشه های ذهن اش در خاک.
درخت کاج، بزرگ و مستحکم، جایی در کنار جوی آب خودنمایی می کند. سال های سال از عمر اش گذشته و در گذر سال ها این گونه زیبا و پابرجا شده است. داستان روایت دانه ی کوچکی است -دانه ی ذهن شاعر- و تمسک اش به ریشه های کاج کهنسال.
"کسی که میوه را چشیده بود، خورده بود، هسته را همین کنار جوی یا نه دورتر تا سر قنات پرت کرده بود. و آب هسته را کشانده بود تا رسانده بود لای پونه ها. بعد هسته رفته بود زیر خاک، یا همان میان پونه ها شکاف خورده بود، جوانه داده بود، ریشه کرده بود و بعد برف روی سال مرده ریخت."
دانه را دست طبیعت می آورد و در دل خاک، کنار کاج می کارد. ذهن شاعر این گونه سالم و طبیعی می شکافد و ریشه می دواند.
تمثیل خوب از برملا شدن تن می زند. معنا کردن تمثیل ها و فاش کردن راز آن ها با نوعی شک و ابهام همراه است. و تمثیل خوب نمی خواهد سادگی و صراحت اش را از دست بدهد. تمثیل خوب همواره مخاطب را به پیش خود بازمی گرداند. و هرچقدر هم که دور شده باشد و به لایه های عمیق تر معنا فرورفته باشد، باز هم مخاطب را بازمی گرداند و روبروی خود می نشاند. روبروی همان تصویر ساده و صریح و سوزان نخستین. سؤال خوب جواب ها را پس می زند. تمثیل خوب ذهن هوشمندترین مخاطب ها را هم شکست می دهد.-چه مغازله ای!- درخت ها نمونه ی بی نظیر یک تمثیل است و من پیشاپیش در نوشتن این یادداشت شکست خورده ام. اما به هر حال به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل.
کاج چیست؟ هر چیز بزرگ و زیبایی که بتوان در سایه اش بالید. عشق، خداوند، اندیشه ی کهن، سنّت کهن و هر چیز دیگری.
با توجه به کارهای دیگر گلستان نظیر "اسرار گنج درّه ی جنّی" تأکید من بیشتر بر مسئله ی سنت، هنر و اندیشه ی کهن است. اگرچه مشت نمونه ی خروار است و امیدوارم این تأکید چیزی از بزرگی تمثیل کم نکند.
گنجی در دل بیابان، کاجی کنج باغ. هردو تنها و بکر و دست نخورده در گذر سال ها مانده اند و داستان "اسرار گنج" و "درخت ها" روایت مواجه ی ما آدمیان امروز با این گنجینه های کهن اند.
نکته ی جالب توجه برای من سطرهای آغازین داستان است. ذهن شاعر هنوز دانه است. سطرهای اول داستان بدون جزئیات و معرفی راوی و دیگر عناصر معمول داستان نویسی طی می شوند. و شاعر-راوی برای نخستین بار چند پاراگراف بعد، وقتی که دانه ی کوچک تبدیل به نهالی شده و شکوفه داده است، وارد داستان می شود. نهال شکوفه می دهد و راوی لب به سخن باز می کند. اولین حضور "من" در داستان این گونه است:
"شکوفه ها هنوز بسته بود. ولی به بستگی نشان زنده بودن نهال بود. و من به جلوه ی درخت بودن نهال جذب می شدم. درخت بودن درخت تمام راز بود. اگرچه برف و صبح و سبزه و بخار، و خاک و بوی صمغ، و دانه های طیف ساز آب روی برگ ها مرا به آن رسانده بود. "
و بعد از این جمع سبز شاخه ها به آفتاب و وقت و رشد سپرده می شود. درخت سال به سال می بالد و میوه می دهد. و شاعر از میوه ی درخت اش می خورد. میوه ای که "یک نگاه آشناست. جسم محض نیست." میوه ای که "در کنار چکه های صمغ و لای بوی کاج" می رسد. میوه ی درختی که هم ریشه ی کاج است.
"میوه ی رسیده لای شاخه های کاج مثل شعله بود در چراغدان. میوه ی رسیده را که در دهان گذاشتم، تمام آفتاب بود و خاک و بوی زندگی."
و یکی دیگه از رموز شگفت انگیز متن این جمله است: "آخر آبان که برگ ها تکید. چند میوه ی نچیده لای کاج مانده بود. میوه ی نچیده خشک بود. میوه های خشک را کلاغ کند. کاج سبز بود. کار کاج سبز ماندن بود."
کاج منبع الهام شاعر است. تکیه گاه درخت ذهن اوست. امّا کاج خودش میوه نمی دهد. کار کاج سبز ماندن است فقط. و درخت از زنده بودن و سبزی کاج میوه می دهد و ذهن شاعر را سیر می کند. و البته تصویر بی نظیری که در متن می بینم تصویر در درخت است که چنان در هم رفته اند که گویی کاج شکوفه و میوه می دهد. و این تصویر سالم ترین شکل مرابطه ی هنرمند است با گذشته و فرهنگ و سرچشمه های الهام اش.
۲.
امّا سطرهای سرخوش متن به انتها می رسند. با فرا رسیدن آبان ماه و تصویر کنده شدن میوه ها ی خشک با منقار کلاغ.
نظم متن به هم می خورد. سلامت طبیعی داستان خراش برمی دارد. دیوارهای خلوت شاعر فرومی ریزد. در ابتدای داستان درخت کاج هست و خلوت اش. بعد دانه می آید و نهال می شود. و بعد از چند پاراگراف شاعر وارد می شود و بعد باغبان و در آخر هم بچه ها. داستان سطر به سطر به سمت شلوغی و پریشانی پیش می رود.
پس به هیچ وجه نباید از حدود اخلاق فراتر رفت یا بهتر بگویم تجاوز کرد. مگر این که خداوند صدایت بزند.
فرض کنیم عده ای در یک اتاقک نشسته اند. بدون هیچ روزنی. این اتاق فقط یک در دارد که همیشه قفل است.
کلید در قفل می چرخد. در باز می شود و دربان یک نفر -ابراهیم- را صدا می کند و از اتاق بیرون می برد. بیرون اتاق چیست؟ نمی دانم. امّا گمان می کنم که همه آن سوی اتاق را به یک شکل نبینند. عده ی دیگری در اتاق مانده اند. کسی صدایشان نمی کند. آن ها دیوارها را می شکانند و به بیرون می گریزند. آری می گریزند نه هیچ چیز دیگر.
پس به دو صورت می توان از حدود اخلاق فراتر رفت. یکی با کلید دربان و دیگر با شکستن دیوارها. اولی ایمان است و دومی سرکشی و کم مایگی.
شما را کسی صدا نکرده. دیوارها را شکسته اید و در آن سوی دیوار آواره شده اید. این آوارگی را به فال نیک نگیرید. هیچ کس به نجاتتان نخواهد آمد. مگر این که بازگردید به همان اتاقک -که حالا خرابه ای ست- و با دست های ضعیفتان، با مشقّت و دشواری، آجر بر آجر بچینید و اتاقک را دوباره بسازید.
و بی گمان دوباره ساختن دیوار از فروریختن آن دشوارتر است.
شعر از : Stephen Crane
ترجمه: عرفان پاپری دیانت
۱
زمانی ترانه ای به خاطر داشتم
ترانه ای که سرتاسر پرنده بود
_راست می گویم. باورم کن_
پرندگان را در قفسی کرده بودم.
وآن گاه که در قفس را گشودم
آه. تمام پرندگان به آسمان گریختند.
فریاد کشیدم:
"ای خیال های کوچک من بازگردید"
اما پرندگان تنها خندیدند
و پرواز کنان دور شدند از نظرم
آن قدر دور
که چون دانه های ریگی شدند
معلّق
میان من و آسمان
۲
روحی گریخت
به گستره ی شب
و چون می گریخت، می گفت:
"خدایا... خدایا... "
به دره های سیاه مرگ و لجن رفت
و تنها می گفت:
"خدایا... خدایا..."
گودال و غار
به تمسخر اش
پژواک سر دادند:
"خدایا... خدایا..."
و در آخر
پر از خشم و انکار
فریاد کشید:
"خدایی نیست"
دستی
_شمشیر آسمان گویی_
به تندی بر او کوفت
و او
مرده بود.
۳
مردمان بسیار
در آن صفوف پرهیاهو
گرد آمده بودند
هیچ یک نمی دانستند که کجایند
اما در آن چه رخ می داد
همه برابر بود
چه پیروزی بود و چه شکست
یکی بود امّا
که قدم به راهی دیگر گذاشت
تنها به بیشه های هول و هراس رفت
و در آخر
به تنهایی مرد.
امّا مردمان گفتند:
"چه مایه دلیر بود او"
۴
پیش گویی را دیدم
که کتاب خرد را در دست داشت
گفتمش:
"آقا بگذار کتاب ات را بخوانم"
گفت:
"بچه..."
گفتم:
"کودکم مپندار.
چرا که بسی بیش از آن چه تو در دست داری را
من پیش از این دانسته ام
آری... بسی بیشتر"
پیش گو خندید
سپس کتاب اش را گشود و
در برابر من گذاشت
و عجبا که به ناگاه کور شده بودم.
۵
سرزمینی بود که در آن
هیچ بنفشه ای نمی رویید.
مسافری ناگهان پرسید:
"چرا؟"
مردمان به پاسخ اش گفتند:
" یک روز بنفشه های این سرزمین
به ما گفتند
تا روزی که
زنی به اختیار
عاشق اش را به دیگری وانهد
ما در عذابی خونین خواهیم بود."
و مردمان
غمزده گفتند:
" در این جا هیچ بنفشه ای نیست."
حالا در این ساعت از شب، ذهنم آن قدر آرام شده است که دست ببرم به نوشتن این کلمات. کلماتی که سرکش و تندخو بودند و حالا،بعد از روزهای کشاکش، آرام شده اند و ثمر داده اند برای من.
جهان ما شاید حالا دارد بدحال ترین روزهایش را سپری می کند. چهره ی آدم ها را تصور می کنم پیش چشم ام. چهره هایی مست و شعله کشیده، سرخ و بی قرار. و چهره هایی ترکیده، که خشکی و سردی شان خردم می کند. و تمام چهره را بی قرار می بینم. چه آن ها که گیج تب اند و چه آن ها که یخ زده اند. همه بی قرار اند.
چه چیزی ما را پریشان کرده است؟ چه چیزی ما را آشفته کرده است؟
جهان میدان مسابقه است. تو برتری یا من؟ ما برتریم یا آن ها؟ این سوال ها از ذهن آدم بیرون نمی رود. نمی توان این میل به برتری را زدود یا نادیده گرفت. امّا این تب و این عفونت از کجاست؟ و چه چیزی ما را بی قرار کرده است؟
جواب روشن است و هولناک. ما معیارهای نادرستی را برگزیده ایم. قاضیانی را میان خود به داوری گذاشته ایم که حکم به عدالت نمی دهند.
هوش ذهنی، زیبایی اندام ها، سواد و پول و چه و چه. این ها معیارهای ماست برای برگزیدن همدیگر. آشفتگی ما از کجاست؟ از این قاضیانی که حکم به عدالت نمی دهند.
امّا سوال دیگری باید پرسید. چرا این معیار ها نادرست اند و معیار درست کدام است؟
این سوال را این گونه پاسخ می دهم: این معیارها نادرست اند چراکه به مساوات میان ما تقسیم نمی شوند و در آن ها برابر نبوده و نیستیم.
جهان نبوغ و زیبایی را می ستاید و برمی گزیند. آدم برتر... آدم برگزیده... آدم مست...
امّا حقیقت این است که این معیارها سلاح ما هستند برای نابود کردن خودمان. شیاطینی که بی قرارمان کرده اند.
امّا معیار درست چیست؟ به راستی معیار برتری آدم ها کدام است؟
صریح می گویم و کوتاه. معیار درست آن معیاری است که ما در توانایی کسب آن با هم برابر بوده باشیم. و آن نزدیکی به خداوند است. و آن عشق است. فقط و فقط عشق است که آدم را برتر می کند از غیر او. چرا که همه ی ما در توانایی عاشق شدن باهم برابریم.
این درگیری و این غوغا برای من این گونه به پایان رسیده است. و حالا با دلی که بیش از همیشه آرام است، با دلی که بیش از همیشه می لرزد، این کلمات را به تلخی زمزمه می کنم برای خودم:
چنان قحط سالی شد اندر دمشق
چنان قحط سالی شد اندر دمشق
چنان قحط سالی شد اندر دمشق
۱
فتانه چو او به هر دو عالم کس نیست
با بار غمش چگونه می باید زیست
جانان همه سوختند زعشقش وآخر
معلوم نشد که میل آن ماه به کیست
۲
بگذشت و مرا در غم خود زار گذاشت
داغی به دل خسته ی بیمار گذاشت
خورشید نجات غم فزون شد بشتاب
کان ماه بشد. شب مرا تار گذاشت
شعر از ویلیام باتلر ییتس
به فارسی عرفان پاپری دیانت
"شراب
به کام می ریزد
و عشق
در چشم ها"
پیش از آن که پیر شویم
و تن دهیم به مرگ
از تمام حقیقت
کافی ست که همین را بدانیم.
جام شراب را بلند می کنم
و آن گاه
به تو نگاه می کنم و
آه می کشم.
جهان بینی یک کلیّت است. بیهوده ترین و غلط ترین کار در مواجهه با جهان بینی ها این است که در متن آن ها دست به گزینش بزنیم. یک سنت فکری و زبانی، با تمام وجوه گوناگون اش بر ما عرضه می شود. این ساحت ها گاهی حتی به ظاهر متضاد و متناقض اند.
ذهن سهل انگار و سودجو دست به گزینش می زند. آن چه را که با معیارهای فردی اش همخوان است برمی گزیند و باقی عناصر آن جهان بینی را طرد می کند. بی خبر از این که همه ی آن ها از یک شاخه ی رسته اند. او به دنبال سرچشمه ها نمی رود. و امّا مخاطب راستین فرهنگ تمام وجوه یک جهان بینی را می پذیرد و تناقض ها را با تیز بینی در درون خود حل می کند. اگرچه این کار دشواری است.
در مواجهه با سنّت شعر فارسی و یا به طور کلّی سنّت فرهنگی فارسی برای مثال، مخاطب سهل انگار دست به گزینش می زند. شعر عارفانه را می خواهد و شعر متکلف خاقانی را نه. یا شعر خراسانی را می خواند و شعر عرفانی را پس می زند. و انتخاب هایی از این دست. چنین کسی هیچ گاه عمق فرهنگ فارسی را نفهمیده.
یا ادعاهای بیهوده ای در مواجهه با مدرنیسم. کوته فکرانه است که کسی اشیاء مدرن را در دست بگیرد و از پذیرفتن اندیشه ی مدرن طفره برود. یا از فواید تکنولوژی بهره بجوید و گمان کند که می تواند از چنگ تباهی و فساد آن در امان بماند. قانون و بهداشت و نظم مدرن را خوب بداند و دم از صلح و جنگ ستیزی بزند.
ای کاش
جست و جوی تو باشم.
چشم می گردانی به
سرخی زخم
-آواز درخت و
تیزی دشنه-
آهوی بیابان
خسته ی کنکاو
به دنبال جست و جوی تو
می گشت
چشم می گرداندی و
چشم تو رد پا بود بر خاک
بوی عبور تو نبود مگر
که زخمی اش کرد؟
در آغاز به نظر می رسید که اتّفاقی ساده باشد. آن قدر ساده که حتی به نظر می رسید نیازی نیست درباره ی آن چیزی بدانیم.
صدای انفجار بود. در گوشه ی یکی از محله های معمولی شهر، یک روز صبح زود صدای انفجاری شنیده شد. عده ای را به محل حادثه فرستادیم اما هیچ یک از آن ها دیگر دیده نشدند. دیگرانی را در پی آن ها فرستادیم و آن ها نیز برنگشتند.
حالا سال هاست از آن صدای انفجار می گذرد. و هنوز نمی دانیم که صدا از چه بود. و آن گوشه ی شهر، سال هاست خالی و بی تردد مانده.
تجربه ی بی نظیری ست تمرین نوازندگی و البته جدید و تازه برای من و این روزها تقریباً تمام وقتم را به خود گرفته.
امّا چه می بینم در این ساز نواختن آشفته و ناقص؟
ترکیب زیبا و درهم تنیده ای از سختی و لطافت. خشونت و لطف. ریاضت است تمرین نوازندگی. تحمل گرسنگی و تشنگی و سرخوردگی. ثمرش امّا کشف است و شعر. ساز در ابتدا خشن است و تندخو. تو را به خلوت رازآلود خود راه نمی دهد. پس ات می زند و نامهربانی می کند با تو. ناز می کند و نیاز می خواهد. جلوه می کند و نظاره می خواهد اما از چشم پاک و پالوده نه چشم تو که خشونت چشم تو پریشان اش می کند. باید که نگاه کردن بیاموزی.
فرقی هست بین نوشتن و نوازندگی. برای رسیدن به گوهر کلمات، باید فروبروی. در گل و لای روح ات فروبروی و تن بدهی به. لجن تا شاید جایی میان آن پلشتی، مرواریدی به تو بدهند و دهانت باز شود به واژه ای. امّا نواختن این گونه نیست. نباید تن بدهی. باید تن بزنی و نباید فرو بروی، باید عبور کنی از آلودگی تنت. باید آرام و به دقت، با دست و پنجه ات گرد و غبار را از گوشه کنار ذهن پاک کنی و نوازندگی انگار که فقط آرامش انگشت هاست. برعکس ادبیات، برای کار نوازندگی باید که غوغا و کله خری را کنار بگذاری. عضلات ات باید که باوقار شوند. برای آن هدیه ی دور، برای آن سرمستی، باید سکوت کنی دربرابر ساز و انگشت هایت مطیع و مطیع و سربه زیر باشند. به دلدار باید آن کلامی را بگویی فقط که او از تو خواسته. باید سر یاغی ات را فروبیاوری و بندگی ساز را کنی که آن شه موزون جهان عاشق موزون طلبد.
برفت دلبر و دل سوخت ز آتش دوری
منم که خو بگرفتم به ضعف و رنجوری
فغان که عشوه ی آن ماه شوخ شهرآشوب
به قلبمان شرری زد به جانمان شوری
بدیدمش سر بازار و سر به زیر فکند
نهان نمود رخ از ما و کرد مستوری
عتاب و جور و جفا و فراق رویش را
علاج نیست مگر با شراب انگوری
بیا به باغ و جفاهای گل به چشم ببین
به گوش بشنو ز بلبل حدیث مهجوری:
پیاله زد دو سه و مست گشت و سرخوش رفت
منم کنون و غم عشق و درد مخموری
می خواستم که کلماتم طعم خوش صبح بدهند. حروفی سحرخیز و هشیار و واژه هایی بی قرار از تماشای طلوع. نشد. نشد. دلم می خواست شبیه آن کسانی باشم که قلبشان خونین و عطرآگین است. شبیه آنان که مطهرند و لبخندشان روایت قصه های دور و دراز است. نشد. می خواستم که دلم دریچه ی شب و روز باشد. تاریکی ناب و مستی خورشید. نشد. نشد. نه خبری از آرامش شب هست و نه سرخوشی روز. در این ظهر آشفته پایم بسته ی چیزی ست. نگاه می کنم به خودم: تلی از زباله و خاکستر. خیسی آخرین قطره های اشک هم ذره ذره خشک می شود. چه خواب پلشتی است. چه بیداری پریشانی. و دل که آیینه ی صافی ست غباری دارد. از خدا می طلبم صحبت روشن رایی.
زخمی زدی و زخم تو تکثیر می شود
عاشق ز زخم های تو کی سیر می شود؟
دور از تو ای عزیزترین یادگار عمر
شب های من ببین که چه دلگیر می شود
از بس که کاری است غم عشقت ای عزیز
جان جوان به ثانیه ای پیر می شود
افیون خنده ی تو تنم را تباه کرد
روحم به یاد چشم تو تخدیر می شود
با بوسه ای عزیز به درمان زخم من
حالا بیا وگرنه بسی دیر می شود
چه می کردم آن شب اگر نوشتن آن نامه نجاتم نمی داد؟ هنوز دلم به دوباره خواندن اش رضا نمی دهد و شاید هم نباید هیچ وقت دیگر بخوانم اش.
هیچ وقت در نوشتن چنین تجربه ای نداشته ام.
پرسیدم که "نوشتن ناب" چیست؟ نوشتن ناب درست شکل نیایش کردن است. نوشتن از خود، برای خود امّا نه به خود و به دیگران. چراکه ما هیچ گاه حرفی نداریم که به خود بزنیم. هرچه می خواهیم بگوییم را از قبل می دانیم.
نوشتن ناب نوشتنی ست که هیچ گاه متوقّف نمی شود. من می توانستم آن نامه را تا همیشه ادامه دهم. هیچ چیزی نمی توانست آن کلمات را متوقّف کند.
نویسنده به یک منبع انرژی وصل شود. چیزی شبیه یک باتری. می نویسد تا جایی که آن انرژی همراه اش است. و هنگامی که آن انرژی ته کشید، دست از نوشتن برمی دارد تا دوباره انرژی بگیرد. اکثر متن ها همین طور نوشته می شوند و پایان می یابند.
امّا در نوشتار ناب ذهن نویسنده به باتری وصل نیست. انگار سیم کشی شده ذهن اش. انرژی از جایی دیگر نمی آید. از انرژی تغذیه تغذیه نمی کند. آن را مصرف نمی کند. بلکه انرژی تنها عبور می کند. در حالت معمول نویسنده انرژی را از جایی می گیرد و تبدیل اش می کند به کلمه. و آن انرژی روی کاغذ رسوب می کند. امّا در نوشتار ناب نویسنده انرژی را می گیرد و پس می دهد به همان که از او گرفته. اصطکاکی در کار نیست.
آن چه از دیگران می دانیم، محدود است. در نتیجه نمی توانیم تا ابد از آن حرف بزنیم. یک جا تمام می شود. تنها چیزی که تا ابد می توانیم از آن سخن بگوییم، خودمان هستیم. و یک رکن دیگر هر متن آن است که متن برای چه کسی نوشته می شود؟ و هیچ کس جز خود نویسنده نمی تواند او را وادارد که تا ابد و بی وقفه برایش بنویسد.
امّا مهم تر از همه، مخاطب نوشته. کسی که برای او می نویسیم. این جا دیگر نه خود نویسنده می تواند قرار گیرد و نه دیگران. تنها با کسی می توانیم تا همیشه حرف بزنیم که دوستش داریم. مخاطب نوشتار ناب آن کسی ست که دوستش داریم. نوشتار ناب درست شبیه نیایش کردن است.
آن ها در جهان چیزی نمی بینند. درهای نیمه باز اشیاء را بر خود بسته اند (یا شاید بر آن ها بسته شده). اما نقطه ی روشن وجود آن ها شاید در این است که ترس خود را از هزارتو پذیرفته اند. و معنای جهان را رها کرده اند. و در صورت اشیاء بیهوده به دنبال عمقی می گردند که نیست. آن ها لاقل چیزی که نمی فهمند را انکار نمی کنند. اما همین نقطه ی روشن نیز به نوعی در بستن است. آن ها عادت کرده اند که هر دری را ببندند.
آن ها از هر صراحتی می گریزند. مگر صراحت نیمه جانی که در ناگزیری شان هست.
آن چه اندوخته بودم همه بر باد برفت
در پی غمزه ی آن یار پریزاد برفت
آن جفاجو که ز می چهره برافروخته داشت
آتشی زد به دماغ من و چون باد برفت
زان تظلم که روا داشت به ما مشتاقان
خانه ویران شد و بس ناله و بیداد برفت
دیدی آخر که مرا زار و پریشان بگذاشت
دیدی آخر که چه سان خرم و دلشاد برفت
زان لب لعل شکربار که شیرین را بود
نیک بنگر که چه ها بر سر فرهاد برفت
سرمنشأ عمیق ترین شادی ها در جسم است.
اما او از جسم خودش وحشت کرده است.
درست مثل ابلیس. مغرور است. سرخ و سیاه و سخت. نفوذناپذیر است. باید از او پرهیز کرد.
آدم چه می بیند در ابلیس؟
تنها سلاح ما (یا حداقل من) در برابر او چنگ انداختن به بلاهت است. تنها مزیت من دربرابر او دیوانگی ست.
آدم در برابر سختی ابلیس چه می کند؟ گریه. تنها باید گریه کند. او سنگ است و تو چاره ای نداری جز این که به تمامی آب شوی. اگرنه زلال و جاری، لاقل گل آلود و آشفته.
اما ناگزیری از گریه کردن. در برابر قدرت او، باید با تمام توان روحت ضعیف شوی.
او خودکار و کاغذی در دست گرفته و روبروی دری نشسته است. دری که آن سویش بهشت خداست. او مثل یک گزارشگر آن چه را که مشاهده می کند، می نویسد. آن چه می بیند تنها دری بسته است. با همه ی خشونت و صراحتش. و آن چه می شنود صداهایی ست از بهشت. آواز بهشتیان. او گاهی از این در بسته می نویسد و گاهی از آن صداهای بهشتی.
اما گاهی از زیر این در، یا از کنار آن، یا از سوراخ کلید شاید عطری به مشامش برسد. تنها ارتباط او با جسمانیت بهشت همین عطر است. آن وقت چه می کند؟ شاید تنها آن وقت است که نمی نویسد.
او تا آن جا که توانسته به بهشت نزدیک شده است.
اما شاید کلید گشودن در، نوشتن از آن عطر باشد؟ هیچ کس نمی داند.
و
تا عاشقان به بوی نسیمش دهند جان
بگشود نافه ای و در آرزو ببست
بگفت عاشق شوریده بی سر و دستار
که سرّ عشق نشاید نمود با هشیار
که راز عشق چو آب است و نیست شرط خرد
که آب جوی گشایند بر بن بی بار
فغان ز شیوه ی این عاشقان بازاری
که آب عشق ببردند بر سر بازار
ملول گشتم از این های و هوی و نعره ی دیو
کجاست هاتف رحمت که گویدم اسرار؟
نشسته بر لب دریا در انتظار توام
بیار گوهر معنی که پر کنم دستار
ز قول مدعیانت سری گران دارم
سر گران ببرم سوی خانه ی خمّار
که نقد عمر و قرار دل و سلامت تن
فدای غمزه ی جادو و عشوه ی دلدار
در دیوار سلول یک زندان، حفره ای هست به بیرون. حفره ای بسیار کوچک. زندانی دست و پاها و بدن خود را می برد تا کوچک شود و بتواند از این حفره بیرون برود.
اما او بیرون از زندان، بدون دست و پا چه خواهد کرد؟
آهویی تیزپا در بیشه ای به سرعت می دود. درندگان به دنبالش اند. در نهایت او را می گیرند و می درند. آهو دیگر نمی دود.
اما سرعت او به کجا می رود؟ شتاب او به کجا می رود؟
کسی که مرا دنبال می کند. سربرگرداندن بی فایده است. نمی توان او را دید. اولین کسی که شعر را می خواند اوست. همیشه تو را دنبال می کند و رد پایت را می پوشاند. و نمی توان حتی از او سر باز زد. گاهی به فکر می افتم که وقتی در خواب است. بگریزم و خودم را گم کنم. اما نمی شود. او پاهای توست. او دست های توست. و پیش از نوشتن هر شعر، آن را با گرد و غبار خود آلوده می کند.
دریافتن طنز نهفته در هر چیز نشانه ای ست تا بدانی که آن را فهمیده ای. شناخت کامل هر پدیده وقتی پدید می آید که عمق طنزآمیز آن را کشف کنیم و به آن بخندیم.
به لبخند سیاه تو
خو کرده ام دیگر
پنجره ها را
یکی یکی می گشایم و
یکی یکی
به ظهر تو باز می شوند
آن کبوتر بی قرار
حالا
نه مرده نه
زنده است
و از لبخند تو
خون می چکد هنوز
هرکاری که به "خلق" منجر نشود، بیهوده است. جدای از آفرینش ادبیات، نقد ادبی و حتی مطالعه ادبیات نیز باید به خلق منجر شوند وگرنه بیهوده اند و ذهن را تباه می کنند.
این ایده را می توان گسترده کرد و به زندگی تعمیم داد. حتی کوچکترین کنش های ما باید در خدمت خلق و تولید مثل باشد.
سعدی می گوید:
جز یاد دوست هرچه کنی عمر ضایع ست
جز سرّ عشق هرچه بگویی بطالت ست
چه بسیار بارها که عشق درمانم کرده و نفهمیده ام.
شاید از بلند همتی عشق است که رنج و دردش را آشکارا می دهد و موهباتش را به پنهانی. رنج های عشق را برای همیشه در خاطر نگه می داریم و موهبات بی شمارش را نمی بینیم. چه بسیار بارها که شاید عشق تو نجاتم داده باشد از تلخی شبی و اصلاً نفهمیده باشم.
عشق نیز اهل درد است. صبور است و بریده.
وقتی که خودت روی خط ایستاده ای و دلت اما آن سوی خط در دورها گم شده. دارد در آتشی می سوزد یا که غرق در اشک است. اما تو روی خط، تنت نه می سوزد و نه می گرید.
خلوت که بشود، شاید کم کمک تنت نیز به دنبال دلت کشیده شود. برود آن جا. در آن خانه که آتش گرفته. که در یکی از اتاق هایش مادرت دارد می سوزد و کنار رخت خوابش گل داوودی سفیدی ست.
برو. برو آن جا. اگر تن سوختن نداری لاقل آتش را تماشا کن.
میل به موسیقی از کجاست؟ میل به شنیدن و حتی نواختن آن.
بهترین لحظه هایم لحظه هایی هستند که با دل باز، می شنوم.
صدا جایی پس از کلمه ست.
وقتی که آدم حالش خوب است، میل به خواندن و نوشتن در او تبدیل می شود به شنیدن و نواختن. خوب بودن حال که می گویم به معنی خوشحالی و بدحالی نیست. حاضر بودن دل است. مجموع بودن و آرامش است.
نوشتن برون ریز کلمات است. طلب آرامش است و پاک شدن دل. و نیاز به موسیقی وقتی پیدا می شود که چیزی درونت نمانده تا بخواهی بیرونش بریزی و از آن آسوده شوی. نه می خواهی که چیزی وارد ذهنت شود و نه چیزی را از ذهنت بیرون کنی. موسیقی جایی است که دیگر فقط جریان پیدا می کنی در خودت. باد است که می وزد میان شیارهای دلت.
آیا نوشتن می تواند پالوده شود و کار موسیقی را بکند برای آدم؟ آیا مدادی هست که بشود آن را نواخت؟
ای خمشی مغز منی پرده آن نغز منی
کمتر فضل خمشی کش نبود خوف و رجا
مرد سخن را چه خبر از خمشی همچو شکر
خشک چه داند چه بود ترلللا ترلللا
کلمه و صدا هر دو از یک جا می آیند. اما مقصودشان یکی نیست. با کلمات، او از تو می شنود و با صدا، تو از او می شنوی. نوشتن دعاست و موسیقی استجابت است.
می گوید آن رباب که مردم ز انتظار
دست و کنار و زخمه ی عثمانم آرزوست
من هم رباب عشقم و عشقم ربابی است
وآن لطف های زخمه ی رحمانم آرزوست
هیچ گاه
بی سبب گریه نکرده ام
هیچ گاه
نلرزیده ام ناگهان
هیچ گاه
تو را ندیده ام
آیا هر تلاش ذهنی نشان از حقیقتی دارد؟ هرجا که ذهن گره بخورد آیا حقیقت جرقه می زند؟
پیشتر این گونه می اندیشیدم. اما حالا فکر می کنم که هرجا ذهن گره خورد، یعنی گره خورده است و حقیقت جاری نیست در آن که مجراهایش بسته اند.
آدم میان مایه ای مثل من که این را می داند چه باید کند؟ این را می دانم و دوباره ذهنم را گره می زنم. چون چاره ی دیگری نمانده و نیست. من جوی آب نیستم که تو بگذری. تنها گاه گاه دیده ام ات. در فاصله ی میان گره هام. من جوی آب نیستم. حفره ام. کهفم. گودالم. تنها گاهی در من جمع شده ای و بعد نیست شده ای دوباره. تو را محصور لحظه هایم خواسته ام. محصور لحظه هایم شده ای و خندیده ای به من که رود نیستم. گره هایم را اگر باز کنم وا می روم. یادم هست که گفتم همه ی ما بسته ایم به تو حتی اگر به نخی؟ یادت هست که گفتم نخم را سفت تر کن که اگر بازش کنی سقوط می کنم به قهقرا؟ همین نخ بلای جانم می شود یک روز.
آن ها بدون هیچ نخی و ریسمانی به تو بسته اند و رهایند از تو. آن ها رودند. جوی آب اند. نه تشنه می شوند و نه سیراب.
نوشتار ناب. نیایش. یادت هست؟ آخرین باری که از نخ و ریسمان با تو حرف زدم و آن نوشتار ناب آن شب. می توانم این یادداشت را تا همیشه ادامه دهم. چون نه تو تمام می شوی و نه من و این کلمات. از بزدلی من است که تمامش می کنم اینجا. از میانمایگی من است.
مگر نه ترک خوردم؟ مگر نه شکستم؟
اگر همیشه در طول زندگی یک میل و یک آرزو همراه من بوده باشد، آن آرزوی مردن بوده است. از اولین روزهایی که خودم را شناختم، از روزهای دور کودکی ام، همیشه این میل به مردن را به عنوان نهایت آرزوهایم در خودم حس مب کرده ام. یادم می آید خیلی وقت پیش، کلاس اول که بودم، با خط خرچنگ قورباغه ام یک یادداشت توی کیفم گذاشته بودم که : او خودش را کشت. ناراحت نشید. و رفته بودم که خودم را از سکوی سخنرانی توی حیاط مدرسه بیندازم پایین. بعد یادم هست که راننده سرویس مان از همان پایین با لحن تندی صدایم کرد که: بدو بیا. دیر شده. ولت می کنیم می ریما. و من هم سریع خودم را به ماشین رساندم و رفتیم و خلاصه قضیه ی خودکشی کنسل شد. بعدتر، مادرم آن یادداشت را توی کیفم پیدا کرد و کلی دعوا کرد که: دیگه نبینم ازین چرت و پرتا بنویسی برا من.
البته درآن روزها اصلاً نمی دانستم که قضیه چی به چی ست. اما دقیق می دانم که حسم در گذر سال ها هیچ تغییری نکرد. میل مردن در من به همان شکل بود. حس می کردم که مردن ذهنم را به تمامی ارضا خواهد کرد. و از چیز نامعلومی که آزارم می داد، آسوده خواهم شد. و این میل تنها چیزی است که همیشه در طول زندگی ام ثابت ماند. فرقی نمی کرد و ربطی نداشت به بدحالی و خوش حالی و هرچه که بودم. و بعد از آن ماجرا و آن ظهر نکبت بار، این میل به مردن زیادتر می شد و شدت می گرفت و جدّی تر و صریح تر می شد در من. اما شکلش فرق کرده بود. رنگش و کارکردش فرق کرده بود. خون... هیچ گاه آروزی همیشگی ام رنگ خون نداشت. اما بعد از آن ماجرا، میل به آرام مردن، رنگ خون گرفت و شد میل به کشتن و کشته شدن. دیگر تمام رنج های همیشگی ام بیهوده به نظر می رسید. چراکه مرگ، صریح و واقعی به چشمانم خیره شده بود. و زمان می گذشت و آن ماجرا نه. فقط رنگ عوض می کرد و شکل. و هربار به شکلی دیگر مرا به راهی می برد. التهاب فروکش می کرد و جایش را می داد به دلتنگی. دلتنگی می رفت و نیاز می آمد. نیاز می شد تنهایی و چه و چه. سرخ می رفت و آبی می شدم. سیاه می شدم. و هربار به رنگی خودم را در آینه می دیدم.
اما حالا بعد از آن همه وقت که از آن ظهر زخم آلود می گذرد، به خودم نگاه می کنم و می بینم مدتی است که میل به مردن دیگر در من نیست. آرزوی مرگ ندارم و حس می کنم مردن من هیچ تغییری در زندگی ام نخواهد داد. و آن آسودگی و رهایی، دیگر نه با مرگ من که با مردن تو به دست می آید. آرزوی مرگ خودم جایش را به آرزوی مرگ تو داده است. که اگر تو بمیری پلشتی جسم از میان ما برخواهد خواست.
و به این فکر می کنم که چه اتفاقی افتاده است؟ و چرا نمی خواهم بمیرم؟ آن حس همیشگی من از کجا بود و حالا به کجا رفته است؟ مرگ برای من همیشه به شکل نوعی تطهیر بوده است. من در تمام طول زندگی ام، چیزی را در خودم حس می کردم. توده ای از آلودگی. که مرگ آن را از میان می برد و مرا تطهیر می کرد. و حالا دیگر دلم نمی خواهد که بمیرم. می دانی چرا؟ چون آن توده ی آلوده دیگر در من نیست. به وجود تو رفته است. آن آلودگی که همیشه مرا می آزرد، حالا در توست و به همین خاطر است که نه مرگ خودم که مرگ تو مرا آسوده خواهد کرد.
می بینی؟ من هنوز زنده ام همیشه آرزوی مرگ می کردم تا پاک شوم با آب تاریک مرگ. اما نمردم و حالا آن توده ی آلوده دیگر در دلم نیست. با اشک هایم شسته شد. من یکبار مردم و حالا هنوز نفس می کشم. مرگ به شکل تو درآمد و خودش را نشانم داد. مرگ، که آرزوی دیرین من بود. نمی دیدی که چقدر دوستت داشتم؟ چون تو شکل مرگ بودی.
یادم به جمله ی امیرالمونین می افتد که : موتوا قبل ان تموتوا.
تو یکبار مرا کشتی. آتش نبودن تو مرا تطهیر کرد. و حالا پاک شده ام از مرگی که همیشه در من بود.
ناقه ی صالح چو جسم صالحان
شد کمینی در هلاک طالحان
مثنوی مولوی
خاطره ی آن کوچ
آن کوچ ناگهان
نه حرفی نه صدای لرزشی
_تو بیدار بودی و ما بیهوش_
صف مردان بود
چهره ی های ترکیده به نجوا
با تو چیزی می گفتند
شقایقی در دل هرکدام کاشتی
_من در میانشان بودم_
و صدای روییدنش به گوش می رسد هنوز
حالا که صف به صف دوباره بی هوش اند و
تو بیدار
از آن کوچ به یکباره
صدای رویین گلی مانده
فقط
شب است و
نور چراغ
بر تن زخمی ات
_ در آرزوی چه ای؟
_ آن سرو
_ مگر نسوخت؟
_ ندیدم. خاموش بود چراغ
_ حالا روشن است و
بر زخم تو می تابد
شب است
و ستاره ها می لرزند
بعد از مدت ها فرصتی شد کارهای سال ۹۴ را دوباره بخوانم. حالا بیشتر از آن چه هستند قدیمی به نظر می رسند. شعرها را بازخوانی و گاهی بازنویسی کردم و از میان انبوه شعرهای بی در و پیکر چند تایی را برگزیدم. ملاکم در این انتخاب نه خوب یا بد بودن شعرها، که نزدیکی شان به امروزم بود. به هر حال، حاصلش شد دفتر کوچکی به نام "دوباره نامیدن اشیاء" که میتوانید از این جا دانلود کنید.
گلی
که نبوییدی را
گرفته ام در دست
بویش جهان را پر کرده و
خارهایش
دستم را می آزارند
چهره ی مخدوش تو و
زخم سروها
که ثمری شده اند
و نمی بینی
از صدای خود
تو بی بهره مانده ای و
صدایت زخم سروهاست
چه بوی آتشی می آید
چه بوی آتش دوری
دوری
دوری
دور
ما طایفه ی رندان مست نفس یاریم
ما بار نهادستیم چون باد سبکباریم
از خانه گریزانیم وز خلق بپرهیزیم
از هر دو جهان رسته در خانه ی خماریم
سودای تو آتش زد بر خرمن دل هامان
سودایی آن آتش وآن نرگس بیماریم
هر لحظه جنونی نو زاید ز خیال تو
آشفته تر از دیروز ویرانه تر از پاریم
مستیم و پریشان گو زان رو خمشی خوش تر
ورنه ز لب لعلت صدمایه سخن داریم
آذر۹۵
روزی مردی
بود
که به عابران نگاه می کرد
و چشمانش می خندید
دلش در انتظار
و لبش هم
حالا هنوز
از خیابان می گذرد
سر به می گذرد
و نگاه نمی کند به عابران
چرا که می داند دیگر
تو در میانشان نیستی
این آرامش و این پریشانی و این تنیدگی غریبشان از کجاست این روزها؟ مگر نه هر بار که می دیدمت دلم آشوب می شد؟ حالا چرا بدحالم و دلم دلم تکان نمی خورد هیچ؟ نه... بیشتر از همیشه حس می کنم جریان تو را در خودم. اما دلم تکان نمی خورد. نه... تمام که نه شده و نه می شود. محکوم که نه ناگزیرم. چه سفری ست. و چه تنها رفته ام درین راه. چقدر تشنه هستم چقدر بی میلم به آب حضور تو دیگر. حضور تو آرامم نمی کند دیگر فقط شاد می شوم از تو.
آن سوترم نشسته ای حالا. و چه کلمات دوری که میان ما نیست.
لالم کرده ای.
بی کس ام. و این شکل خوب بی کسی نیست. کاش که تو بی کسی ام بودی و آن وقت لبم می جنبید به بوسه و کلمه. اما نه دیگر. چنان تنهایم کرده ای که طناب هیچ کدام از کلماتت دیگر بیرونم نمی آورد از این چاه. چاه گل آلود. چاه خشک تو. که لال شده ام دیگر.
دیگر دلم نمی لرزد. حتی حالا که نشسته ای و نمی دانم کجا. چه کنم؟ این هم منزلی است. پا گذاشته ام در این جاده و هر بار منزلی و اتراقگاهی و... ناگزیرم. هر بار به شکلی... هر بار به گونه ای... فقط میدانم که هیچ گاه تمام نمی شود این راه.
چشمش به ساحلی نیفتاد
هیچ
شناگر خسته
ماهی شد
و تا همیشه در آب ماند
با این همه تصویر در دلم چه کنم؟ حالا که تنهایم گذاشته اید و نگذاشته اید.
روی درخت روبرو کلاغی نشست. عکسش را گرفتم. پرید. من کلاغ را دوست دارم یا درخت؟ هر دو را اگرچه درختم.
آیا خدای صدای آدم مست را می شنود؟
گریه نکن. دلم ریش می شود.
هوا خنک است و هردو فرو ریخته ایم.
۱۰ آذر
گویم
ستاره سر زده ست و
هیاهو
برافروخته سیمای زنی
و کبوتران بی قرار
بر بام خانه
آن سوتر
سایه ای می گرید
شعر
میوه ای ست که به دستم می دهی
آن را می نویسم
و هسته ی سختش را
در دلم می گذارم
شعر از : ماتئی ویسنیک
شهری هست
که هیچ کس آن را نساخته
خیابان هایی هستند
که هیچ گاه عابری در آن ها گام نگذاشته
درهایی هستند
که هیچ کس آن ها را نگشوده
و پنجره هایی
که هیچ کس را یارای آن نیست
که از آن ها به بیرون بنگرد
در امتداد سد دریایی
هزاران صندلی به ردیف گذاشته اند
بی آن که کسی بر آن ها بنشیند
هیچ چاقویی هوا را نمی شکافد
تلفن های عمومی هنوز زنگ نخورده اند
هیچ صدایی به گوش نرسیده هنوز
و هیچ سنگی از کوه به پایین نغلتیده
شناگر هر بار به ساحل نزدیک می شود
و آن گاه
وحشت زده به دریای بی کران باز می گردد
عاشق شده ای ای دل سودات مبارک باد
از جا و مکان رستی آن جات مبارک باد
از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور
تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد
ای پیش رو مردی امروز تو برخوردی
ای زاهد فردایی فردات مبارک باد
کفرت همگی دین شد تلخت همه شیرین شد
حلوا شده کلی حلوات مبارک باد
در خانقه سینه غوغاست فقیران را
ای سینه بیکینه غوغات مبارک باد
این دیده دل دیده اشکی بد و دریا شد
دریاش همیگوید دریات مبارک باد
ای عاشق پنهانی آن یار قرینت باد
ای طالب بالایی بالات مبارک باد
ای جان پسندیده جوییده و کوشیده
پرهات بروییده پرهات مبارک باد
خامش کن و پنهان کن بازار نکو کردی
کالای عجب بردی کالات مبارک باد
مولوی
چراغ های بیهوده
خاموش می شوند و
پنجره باز
به گرگ و میش
حرفی را از یاد برده ام
گویی
و نسیم باز می آوردش
او شاعر بود. کمابیش شاعر معروفی هم بود. چند تا کتاب شعر چاپ کرده بود و می شناختندش.
یکی از شعرهایش را خیلی دوست داشت. آن را ننوشته بود. یعنی هیچوقت مکتوبش نکرده بود. آن در ذهنش حفظ داشت. گاهی آن را زیرلب برای خودش زمزمه می کرد. یا در جمع دوستانش، وقتی از او می خواستند که برایشان شعر بخواند، آن را می خواند.
اینگونه صریح
در ته هر مرداب
به دور از روشنا
چه مشتاقی تو به من
در مسیر خشک و راه دم کرده ام
اما
مغرور و پرملال
پاهای زخمی ام را نمی بینی
ای صبح
ای تراوش لرزان
خورشید نیستی تو
مگر؟
روزهایم طی می شوند اینگونه
بی خورشید و دل
بسته ام
به ابری که می رود
ابری که تویی
روزی که ترکم کنی
خورشید را دوباره خواهم دید؟
این یادداشت را قبل از شروع کلاس دستور زبان می نویسم. صرفاً به خاطر گشوده شدن این دفتر که حدود یک هفته یا بیشتر در کیفم هست و هر روز با خودم می آورم و می برمش و چیزی در آن ننوشته ام هنوز.
چه باید کرد با این کم نویسی که دامن گیر می شوم گاه گاه؟ باید بد نوشت و به اجبار نوشت اما.
باید یک قدم برداشت تا او صد قدم بردارد به این سو.
آیا باید "صدایم کن" را بنویسم تا صدایم کند؟ یا باید منتظر باشم تا صدایم کند؟ بگذار فال بگیرم.
سر ارادت ما وآستان حضرت دوست
که هرچه بر سر ما می رود ارادت اوست
***
رخ تو در دلم آمد مراد خواهم یافت
چرا که حال نکو در قفای فال نکوست
حال ما در غمت ای دوست ندانی چون شد
من همینقدر بگویم که سراسر خون شد
بس که از هجر تو بگریسته ام من شب و روز
چهره ام ساحل و چشمم چو شط جیحون شد
یک دمی کاش به خود آید و پرسد لیلی
که که بود آنکه ز سودای رخم مجنون شد
ای پسر مرهمی از بوسه بنه بر دل ریش
که ز اندازه گرانی غمت بیرون شد
قامتم از غم آن سرو روان شد چو کمان
دلم از خنده ی همچون شکرش افسون شد
سپاهیان سلطان زمین را به تمامی درنوردیدند و قلعه های بسیار برآنان گشوده شد. وآن گاه به سرزمین هند رسیدند. که خداوند در آن رازهای بسیار نهاده بود. پیل ها یک یک به زمین می افتادند و کاخ ها و معابد و زنان به تاراج می رفتند. و سلطان به سوی معبد آفتاب پیش می رفت. و جز کلید معبد آفتاب، هیچ نمی خواست. و تمام زمین را برای آن درنوردیده بود.
سال به آخر نرسیده بود که تمامیِ هند مسخر سلطان شد. و کاهن بزرگ به دست غلام سلطان کشته شد. و کلید معبد آفتاب به دست سلطان افتاد.
لشکریان در ساحل اردو زدند و سلطان با اندکی از سربازانش سوار بر کشتی شد تا به جزیره ی آفتاب برود. که بر فراز تپه هایش آن معبد کهن بناشده بود. و نخستین کاهنان بر دیوارش نقش مردی را گذاشته بودند که آخرینِ پادشاهان بود و مالک تمامیِ زمین و آسمان ها می شد. و دروازه ی معبد را قسم دادند که جز بر آن پادشاهِ آخرین گشوده نگردد. و دروازه هزارهزار سال بسته مانده بود و تمام زائرانش را هلاک کرده بود. و اینک کشتی سلطان به سوی ساحل آفتاب می رفت.
سحرگاه به خشکی رسیدند. معبد آفتاب از دور می درخشید. از کشتی پیاده شدند و پا بر خاک جزیره گذاشتند. سپاهیان پایین تپه به انتظار نشستند و سلطان همراه با غلامش و یک سرباز دیگر به سمت دروازه ی معبد رفت.
کلید در قفل چرخید. گرد و خاک برخاست. دروازه گشوده شد. و قلب سلطان پر شد از امید و شعف. آن سه وارد معبد شدند. در معبد هیچ نبود. تنها بر دیوار، پرده ای سیاه کشیده شده بود. غلام پرده را کنار زد. بر دیوار آینه ی بزرگی بود. و آنان وارث زمین را دیدند.
لرزه بر اندام سلطان افتاد. غلام آن سوتر. سرخ از شرم، سر به زیرافکنده بود. و سلطان با غضب بر او نگریست. و هرسه دوباره به آینه خیره شدند. آینه تنها تصویر غلام را نشان می داد.
سلطان گریست. غلام شرمسار و مبهوت به او نگاه کرد. سلطان شمشیر از نیام بیرون کشید و خون غلام، بر تصویرش در آینه ریخت. سرباز نیز بر زمین افتاد. و سلطان از معبد بیرون آمد. تنها.
هوا هنوز کمی تاریک بود. منجنیق ها بالا رفتند و سنگ ها به سوی معبد پرتاب شدند. هنگامی که آفتاب سر زد، معبد به تمامی ویران شده بود. و زیر آوارهایش جنازه ی مردی افتاده بود که آینه هزارهزار سال بر دیوار معبد انتظارش را کشیده بود.می میریم
از روی کاغذ
پاک می شویم
و برمی گردیم
به سینه ی شاعر
شاعر بود. می شناختمش.
از او پرسیدم: چرا دیگر شعرهایت را نمی نویسی؟
او گفت: غروب یک روز، روحم را به تمامی فروختم.
کاغذ را باید از خود دور نگاه داشت. همیشه کاغذ را همراه داشتن به این معنی است که : "به زودی چیزی خواهم نوشت." و این بدترین آفت نوشتن است.
چه دیدهست شعر؟
چشماش به کدام تاریکی افتاده؟
که اینگونه بر سفیدیِ کاغذ
پناه میجوید
به اتفاق دگر دل به کس نباید داد
ز خستگی که درین نوبت اتفاق افتاد
چو ماه دولت بوبکر سعد افل شد
طلوع اختر سعدش هنوز جان میداد
امید امن و سلامت به گوش دل میگفت
بقای سعد ابوبکر سعد زنگی باد
هنوز داغ نخستین درست ناشده بود
که دست جور زمان داغ دیگرش بنهاد
نه آن دریغ که هرگز به در رود از دل
نه آن حدیث که هرگز برون شود از یاد
عروس ملک نکوروی دختریست ولیک
وفا نمیکند این سست مهر با داماد
نه خود سریر سلیمان به باد رفتی و بس
که هرکجا که سریریست میرود بر باد
وجود خلق بدل میشود وگرنه زمین
همان ولایت کیخسروست و تور و قباد
شنیدهایم که با جمله دوستی پیوست
نگفتهاند که با هیچکس به عهد استاد
چو طفل با همه بازید و بیوفایی کرد
عجبتر آنکه نگشتند هیچ یک استاد
بدین خلاف ندانم که ملک شیرینست
ولی چه سود که در سنگ میکشد فرهاد
ز مادر آمده بیگنج و ملک و خیل و حشم
همی روند چنانک آمدند مادرزاد
روان پاک ابوبکر سعد زنگی را
خدای پاک به فضل و کرم بیامرزاد
همه عمارت آرامگاه عقبی کرد
که اعتماد بقا را نشاید این بنیاد
اگر کسی به سپندارمذ نپاشد تخم
گدای خرمن دیگر کسان بود مرداد
امید هست که روشن بود بر او شب گور
که شمعدان مکارم ز پیش بفرستاد
به روز عرض قیامت خدای عزوجل
جزای خیر دهادش که داد خیر بداد
بکرد و با تن خود کرد هر چه از انصاف
همین قیاس بکن گر کسی کند بیداد
کسان حکومت باطل کنند و پندارند
که حکم را همه وقتی ملازمست نفاذ
هزار دولت سلطانی و خداوندی
غلام بندگی و گردن از گنه آزاد
گر آب دیدهٔ شیرازیان بپیوندد
به یکدگر برود همچو دجله در بغداد
ولی چه فایده از گردش زمانه نفیر
نکردهاند شناسندگان ز حق فریاد
اگر ز باد خزان گلبنی شکفته بریخت
بقای سرو روان باد و سایهٔ شمشاد
هنوز روی سلامت به کشورست وعید
هنوز پشت سعادت به مسندست سعاد
کلاه دولت و صولت به زور بازو نیست
به هفت ساله دهد بخت و دولت از هفتاد
به خدمتش سر طاعت نهند خرد و بزرگ
دران قبیله که خردی بود بزرگ نهاد
قمر فرو شد و صبح دوم جهان بگرفت
حیات او به سر آمد دوام عمر تو باد
گشایشت بود ار پند بنده گوش کنی
که هر که کار نبست این سخن جهان نگشاد
همان نصیحت جدت که گفتهام بشنو
که من نمانم و گفت منت بماند یاد
دلی خراب مکن بیگنه اگر خواهی
که سالها بودت خاندان و ملک آباد
______________________________
هیچ مرثیه ای، آخرین مرثیه نیست. منتظرم همیشه. دلم منتظر زخم است من به انتظار گفتن از آن. هیچ چیز عوض نمی شود.
1
کیستی که می آیی
ناگاه
بند از دستانم باز می کنی
و پارچه ای می بندی
بر چشم هام
لحظه ی تاریک
لحظه ی دم کرده
و بعد می روی
دستانم را می بندی
و چشم هایم را باز می کنی
به نور
2
روبرگردانده
به پشت سر
نگاهش فرو به
حفره ی نور:
ساحل دریای سرِ حال
چند صخره و
درختان از یاد رفته
مادیان شیهه می کشد
نخستین بوسه
بر لبی گنگ
اینک
گلمات گریخته بازمی گردند
3
خنکای سنگی
در بهار:
هرآن چه از او مانده
4
دربرابرم کاغذی هست
در عمق کاغذ، آینه ای
در پشت آینه دریاست
_سرد و ساکن_
و زیر آب
تو صدایم می کنی
لحظه ی خواب بود یا
بیداری
نمی دانم.
تو و من چشم گشوده بودیم
هردو
من در تاریکی کوچه
بر نیمکتی نشسته بودم
تو نگاه می کردی
دوچرخه ای گذشت
و صدای آشنای نفس هات
خودکاری بود در جیب پیرهنم
تو نگاهم می کردی
بر کف دستم می نوشتم
و با هم نفس می کشیدیم
هر سکوت
و هر بازدم
کلمه ای می شد بر کف دستم
چراغ های کوچه روشن بود
آخرین کلمه را که نوشتم
تو چشم فروبستی
عابری گذشت
گرمی بوسه ای بر صورتم
آورده اند که در عهد مستقبل، فضاگردی به مریخ در، کِنتی کشید. پس به زمین بازگشت و در حلقه ی دوستان نشست و مجالست آغاز کرد و درب سخن باز که بسی در جهان بگشتم و عجایب بسیار دیدم و غرایب بی شمار شنیدم و به هرکجا طرفه ای یافته و از هر طرفه تمتعی برگرفته و نادرتر از همه آن کِنتی بود که بر زمین احمر مرّیخ کشیدم.
فی الجمله بگفتندش که دکمه ی آن فشردی؟ گفت نه. گفتند یاللعجب! به مرّیخ رفتی و کِنتی کشیدی و دکمه اش نفشردی؟ و این خلاف رای اولوالالباب است و قول حکما که گفته اند: الدکمة الکِنتُ کمثل التکبیر فی الصلاة
یکی روز در راه لقمان پیر
بگفتا به فرزند کای دلپذیر
بیا و دمی روی استر نشین
که راهی درازست و سخت و خطیر
یکی یکی دید و در دم خروشید و گفت
پسر بین به جهل جوانی اسیر
چو بشنید این را پسر شد غمین
بیامد هم از زین استر به زیر
پدر برنشست و همان دم یکی
به فریاد گفتا هان ای حقیر
تو بر خر سواری و در راحتی
پیاده ست در راه طفل صغیر
نگردی تو آسوده از گفت خلق
اگر خود گدا باشی و یا امیر
«اگر راست می خواهی از من شنو»
تو حرف کسان را به ... ات مگیر1
آورده اند که پاس خاطر یاران را دگرباره به مرّیخ شد و کِنتی بیفروخت و دکمه اش در دم بفشرد.
مصراع
دکه ی کنت همچو خال نگار
گویند که پُکی زد و برون نتوانستی داد و او را نفس تنگ شد و جان بداد. که حکما گفته اند: دود چون فرو رود ممدّ حیات است و چون برآید مفرّح ذات. و آن سیه روز از بخت بد نه ذاتش فرحی یافت و نه حیاتش امتدادی. و این بود حکایت آن فضاگرد نگون بخت که گوش به یاوه ی یاران داد و در هلاک خویش شد.
اما قصد گوینده نه حکایت آن فضاگرد که شرح حال آن کِنت بود که گفته آید انشاءالله. آورده اند که آن کِنت نیم کشیده در گیتی رها شد و گویند که صدسال تمام گرد جهان بگشت و ناهید و بهرام و تیر و کیوان را درنوردید و از کهکشان های بسیار بگذشت و در سیاره ای دور که نام آن جز خدای تعالی نداند و حال آن برکس معلوم نیست، رسید به سنگ حکمت. و آن سنگی ست سیاه و بس بلند که حکما ذکر آن بسیار کرده اند و یکی از آن جمله ابن احمد طوسی در کتاب عجایب المخلوقات و غرایب الموجودات به فصل عجایب سنگ ها. و دیگر استنلی بن یعقوب الکوبریک در اسرارالعالم که گفته است تمیز اجداد آدم از سایر بهایم و وحوش و طیور را سبب آن سنگ بوده است و الله اعلم.
و رودکی فرماید:
مردمان بخرد اندر هر زمان
راز دانش را به هرگونه زبان
گرد کردند و گرامی داشتند
تا به سنگ اندر همی بنگاشتند
و من گویم:
ای ذات پاک و روشنت هردم به جلوه ای
هرساعتی دگر شودت شکل و طرح و رنگ
گه همچو آب در همه عالم روان شوی
گه سخت و سرد می روی اندر میان سنگ
و آن کنت خُرد چون چشمش به جمال سنگ افتاد؛ نعره ای زد و در دم دود شد به تمامی. و گویند که از میان آن دود، برگی عظیم پدید آمد و به آتش معرفت باری تعالی افروخته گشت و این همه از لطف حق بود.
و اما سبب ذکر این حکایت آن بود که بدانی بسیارند مقبلان که به طرفة العینی در بلا افتند و سیه روز شوند و نیز حقیران و خردمایگان که به مدد آسمان و مساعدت دور زمان، قدر یابند و جاه و جلالشان فزون شود. دیگر آن که از اتفاق وحید، آثار کثیر خیزد و هلاک آن فضاگرد و برگ گردیدن آن کنت را سبب فشردن دکمه ای بود.
1. نسخه ی اساس افتادگی دارد و در پ و ل شخم ذکر شده. مطابق نسخه ی چاپ بمبِیی چشم هست و الله اعلم بالصواب.
شعر دقیقاً در وسط است. نه... وسط نه. شعر در میان است. می پنداریم که شعر به گونه ای گریز یا هجرت از واقعیت است. اما چنین نیست. شعر بیش از آن که به رویا وابسته باشد، به واقعیت چنگ انداخته. جهان لحظه به لحظه محوتر می شود. شاکله اش از هم می پاشد و سیال تر می شود هرلحظه. اینجا جاییست که کلمات (کلمات از جنش بتن اند.) با تملام ظرفیتشان می کوشند تا از محو شدن جهان جلوگیری کنند. واقعیت هردم رویاگون تر می شود. کلمات جایی در میان این طیف (واقعیت-رویا) ایستاده اند. با تمام سفت و سختی شان از رویا می گویند تا واقعیت را نگه دارند. ریشه ی زبان در زمین است. اگر کلمات نبودند، رویا چون مهی همه جا را فرا می گرفت. سخن پردازان همیشه رد پایی بر زمین دارند. هیچ گاه حضور رویا را به تمامی حس نخواهند کرد.
در راه می رفت. در کنار جاده غول های عظیم الجثه ایستاده بودند. به هر کدام که می رسید، ساعاتی بسیار در کنارش می ایستاد. غول ها با او حرف می زند. او نمی شنید. تنها نگاهشان می کرد. آن گاه از هرکدام تندیسی کوچک می ساخت و در کوله بار خود می گذاشت. و بعد غول را ترک می گفت.
تنها این گونه بود که می توانست به مسیرش ادامه دهد.
آن شهر دروازه های ورودی بسیار داشت. و تنها یک دروازه ی خروجی؛ که هیچ کس از آن خارج نمی شد.
1
برهنه نشسته
تکیه اش به درختی
تاس می ریزد:
جفت یک
گاوی از دور ماغ می کشد
او برخاسته
لباس های سرخ اش را به تن کرده
به راه افتاده است
2
در عمق آینه
تصویری ست
کودک به آینه نگاه می کند
سال به سال
بزرگتر می شود
و به آن که در آینه هست
شبیه تر
1
در دلم سه دره ی تاریک
در یکی تکه های مجسمه ای
_چهره اش آشناست_
در یکی گلی روییده
_با عطر تلخش_
در یکی تنها صدایی می شنوم
_کلماتی آشکار_
2
دورتر از تو تو را
می جویم
پنهان نه تنها
گریزان
دورتر از من ایستاده ای
3
آن چه را باید نوشت
که از صافی آب بگذرد
و آنچه از صافی آب گذشته باشد
نوشته نمی شود
4
آن جا که نور نمی تابد
نام تو
تنها نام تو کافی ست
و صدایی که نامت را بگوید
و گوش های من
تا نه نام تو
که آن صدا را بشنوند
5
دره ی مه آلود:
مدفن ستارگان و
مامن سروهای کهنسال
بر کف دره مردانی می بینم
چشمانی درخشان دارند و
تنی سبز
از انگشت هایشان خون جاری ست
و از لبانشان
کلماتی بریده
پر می گیرند
به سوی ما
که بالای دره _در روشنا_
ایستاده ایم
و نگاهشان می کنیم
6
نگاه می کنم به اطراف:
جوانه ای شعری نیست
شعری صدا می کند
_نه مرا_
پژواکی الکن
نگاه می کنم به اطراف:
نه صدایی نه جوانه ای
تنها دو چشم گرسنه
7
از انبوه اینان
که پیاده می شوند از قطار
یکی شاید
ستاره ای دارد در دلش
نمی بینیم
کو قسم چشم؟
1.بیرونی، سحرگاه، جاده ی ورودی شهر
دوربین در جایی از جاده ثابت است. نمایی دور از جاده و کشتزارهای اطراف آن را نشان می دهد. کمی بعد، از انتهای جاده، دوچرخه سواری به سمت دوربین می آید. دوچرخه سوار نزدیک تر می شود و دوربین روی او زوم می کند. نزدیک تر که می شود، قاب دوربین تنها روی تنه و پاها و دوچرخه بسته می شود. ما در طول فیلم صورت دوچرخه سوار را نمی بینیم. خیلی عامدانه دوربین از نشان دادن صورت دوچرخه سوار خودداری می کند تا جایی که برای مخاطب آزاردهنده می شود.
دوربین همچنان ثابت است. تا اینکه دوچرخه سوار به او می رسد و از کنار آن عبور می کند. آن گاه دوربین حرکت می کند و نمایی نزدیک تر از پشت سر دوچرخه سوار را نشان می دهد و همراه او به جلو می رود.
2.بیرونی، صبح، یک کوچه ی خلوت
-دوچرخه سوار در مرکز کادر است. دوربین پشت سر اوحرکت می کند. در اطراف، خانه ها و فضای کوچه را می بینیم. در میانه ی کوچه، رفتگری ایستاده. مشغول جارو کردن کوچه است. دوچرخه سوار به رفتگر می رسد و از جلوی او عبور می کند.
-کلوزآپ ازچهره ی رفتگر می بینیم که سرش در امتداد مسیر عبور دوچرخه سوار حرکت می کند.
-مدیوم شات از کوچه نشان داده می شود. دوچرخه سوار از کوچه خارج می شود و رفتگر سربرگردانده، به او نگاه می کند.
3.بیرونی، روز، جلوی یک قهوه خانه
-ورودی یک قهوه خانه نشان داده می شود. روبروی در قهوه خانه، در مسیر پیاده رو چند تخت گذاشته شده که به جز یکی همه خالی اند. روی آن یکی سه مرد نشسته اند و تخت نرد بازی می کنند. قهوه چی با یک سینی چای نزد آن ها می آید.
ناگهان هرسه برمی گردند و به خیابان نگاه می کنند.
-کلوزآپ از چهره ی مرد1 و بعد از چهره ی قهوه چی و بعد مرد2و3 می بینیم که به خیابان نگاه می کنند.
-نمایی کلی از خیابان را می بینیم. دوچرخه سوار دور می شود. و سه مرد و قهوه چی به او نگاه می کنند.
4.بیرونی، روز، خیابان شلوغ
- نمای پشت دوچرخه سوار را می بینیم. در طول خیابان حرکت می کند. جلوتر، دوپسر دانشجو و یک دختر دانشجو در حال عبور از خط عابر پیاده اند. مشغول حرف زدن اند. دوچرخه سوار با سرعت از جلوی آن ها عبور می کند.
- کلوزآپ از چهره ی دانشجوی1 و بعد از چهره ی دانشجوی2 و بعد دانشجوی دختر نشان داده می شود. هرسه با نگاهشان مسیر عبور دوچرخه سوار را دنبال می کنند.
- نمایی کلی از خیابان را می بینیم. ماشین ها در رفت و آمدند. دوچرخه سوار بین ماشین ها گم می شود. سه دانشجو سربرگردانده اند و به دوچرخه سوار نگاه می کنند.
5. بیرونی، روز، کوچه
-چهار بچه در عرض کوچه مشغول بازی اند. دوچرخه سوار از میانشان عبور می کند.
- کلوزآپ چهره ی پسربچه1 و بعد پسربچه2 و بعد دختربچه1و2 را می بینیم که مسیر عبور دوچرخه سوار را دنبال می کنند.
- تصویری از کوچه می بینیم. بچه ها توپ را رها می کرده اند. کنار هم جمع شده اند و به دوچرخه سوار نگاه می کنند. دوچرخه سوار از انتهای کوچه خارج می شود.
6.بیرونی، ظهر، کوچه
نمایی نزدیک از چهره ی رفتگر را می بینیم که دارد سیگار می کشد. سیگار به انتها رسیده. دوربین عقب تر می رود و فضای کوچه را می بینیم. رفتگر سیگارش را می اندازد. کمی جلوتر می رود. جلوی درب خانه ای می ایستد. کلید می اندازد و در را باز می کند.
7.درونی، ادامه، خانه رفتگر
-رفتگر وارد خانه می شود. زنش در حیاط، روی سکویی نشسته سبزی پاک می کند. به هم سلام می کنند.
-رفتگر کیسه ای با خود دارد. پر از سیب زمینی و... کیسه را در آشپزخانه می گذارد.
8.بیرونی، ظهر، جلوی قهوه خانه
نمایی دور از خیابان و قهوه خانه می بینیم. دوربین آن سوی خیابان ثابت است. همه ی تخت ها پُر اند. آن سه مرد هنوز مشغول بازی اند. تصویر از جایی شروع می شود که یکی از مردها بلند می شود و با عصبانیت صفحه ی تخته نرد را پرت می کند روی زمین. دیگری سیلی محکمی به گوش او می زند. با هم گلاویز می شوند. مرد3 سعی می کند آن ها را جدا کند. بقیه ی مردم و قهوه چی به آن ها اضافه می شوند و سعی می کنند جداشان کنند. مرد1و2 مدتی با هم زد و خورد می کنند. مرد2 از زیرلباسش کاردی بیرون می آورد و در شکم مرد1 فرو می کند. مردم، بهت زده نگاه می کنند. مرد1 روی زمین می افتد. چهره ی او را می بینیم که دارد خون بالا می آورد.
9.بیرونی، روز، خیابان
سه دانشجو در پیاده رو قدم می زنند. یکجا کنار ماشینی می ایستند. دانشجوی1 کلید ماشین را از جیبش بیرون می آورد. درِ ماشین را باز می کند و سوار می شود. دانشجوی دختر نیز از در دیگر سوار می شود. ماشین حرکت می کند. برای دانشجو2 بوق می زند. دانشجو2 نیز برایشان دست تکان می دهد و سپس به راه خود در پیاده رو ادامه می دهد. دوربین ثابت است و او دور می شود.
10. بیرونی، کوچه، بعد از ظهر
دودختربچه می روند. پسربچه ها سنگ هایی که به جای دروازه گذاشته بودند را در جوب می اندازند. توپ را برمی دارند و از کوچه بیرون می رود.
11. درونی، آسانسور، بعد از ظهر
دانشجوی2 سوار آسانسور است. کلید طبقه ی 8 را می زند. آسانسور حرکت می کند. در تمام طول مسیر کسی سوار نمی شود. آسانسور در طبقه 8 می ایستد. جوان بیرون می رود.
12.بیرونی، خیابان، بعد از ظهر
-دو پسربچه از خیابان عبور می کنند. ماشینی با سرعت رد می شود. پسربچه2 را نقش زمین می کند. نمایی نزدیک از صورت پسربچه را می بینیم. خون از سرش ریخته و روی آسفالت جاریست. مردم دور او جمع می شوند. صورت خون آلود او و پاهای مردم را در کادر می بینیم.
13.درونی، بعد از ظهر، خانه رفتگر
رفتگر وارد حمام می شود. لباس هایش را در می آورد و آویزان می کند. بالاتنه ی او را می بینیم. شیر دوش را باز می کند و زیرآب می رود. کم کم، حمام پر از بخار می شود. رفتگر، سرش را شامپو می زند. کمی بعد می بینیم که زیر دوش آب حالش بد می شود. به سختی نفس عمیق می کشد. دستش را روی قلبش می گذارد و فشار می دهد. سکته کرده. کمی بعد، روی زمین می افتد و جان می دهد. نمایی نزدیک از چهره اش را می بینیم. آب دوش روی صورتش می ریزد.
14.درونی، عصر، خانه ی دانشجو2
جوان پرده ها را می کشد. در اتاق را می بندد. روی میز یک بطری آب و لیوان گذاشته. از داخل کیفش یک بسته قرص بیرون می آورد. مدتی به آن نگاه می کند. روی صندلی می نشیند. تمام قرص ها را با آب می خورد.سپس روی تخت دراز می کشد. نمایی نزدیک از چهره اش را می بینیم. دستش را دراز می کند و کلیدی که بالای تخت قرار دارد را می زند. لامپ خاموش می شود. چند ثانیه تصویر سیاه را می بینیم.
15.بیرونی، عصر، کوچه
پسربچه2 را می بینیم که در کوچه ای راه می رود. کوچه خالی ست. تنها پسر بچه در کوچه هست.
16.بیرونی، عصر، خیابان
رفتگر در خیابان راه می رود. جز او کسی در خیابان نیست.
17.بیرونی، عصر، کوچه
مرد1 از کوچه ای خالی بیرون می آید.
18.بیرونی، عصر، خیابان
دانشجوی 2 از خط کشی خیابان عبور می کند. کسی در خیابان نیست.
19.بیرونی، غروب، خیابان خروجی شهر
مرد و پسربچه را می بینیم که باهم می روند. در انتهای خیابان، دوچرخه سوار در حال حرکت است.
20.بیرونی، غروب، ابتدای جاده
ابتدا رفتگر و بعد دانشجو به آن ها می پیوندند. دوچرخه سوار قدری جلوتر از آن ها در جاده حرکت می کند. چهار نفر به آرامی به سمت او می روند. کمی بعد، دوچرخه سوار در دوردست می ایستد.
21.بیرونی، ادامه، همان جا
چهار نفر به دوچرخه سوار نزدیک شده اند. دوچرخه سوار، نشسته روی زین دوچرخه اش، پشت به دوربین ایستاده. چهار نفر نیز جلوتر از دوربین، پشت به ما ایستاده اند.
دوچرخه سوار سربرمی گرداند که به چهارنفر نگاه کند. پیش از آن که چهره اش را ببینیم، تصویر تاریک می شود.
شهریور 95- تهران
آخرین بار که از خودم نوشتم و چیزی حل شد، ماه ها پیش بود. چه می کرده ام در این چند ماه؟ بی خبرم بوده ام. یا به عبارت دیگر آگاه بوده ام. گرم بوده ام.
امشب سردم شد. بعد از مدتها. شاید به خاطر پاییز باشد. پس هرچه دارم را می سوزانم تا گرم شوم. سوختن در آتش بهتر از یخ زدن در سرماست.
And out of the bronze of the image of “The Sorrow that Endureth for Ever” he fashioned an image of “The Pleasure the Abideth for a Moment.”
The Poems and Fairy tailes of OscarWilde, Page 199
1.
نوشتن مثل آب است. گاهی قطره قطره می بارد و پُر ات می کند. گاهی برعکس. ذره ذره نشت می کند از تو. تا خشک شوی. بعد از مدت ها امشب برای خالی شدن می نویسم.
آبی که بماند می گندد.
آب کم جو تشنگی آور به دست
«مولوی»
2
پیش از آن باید بدانم که حالا دقیقاً کجا هستم؟ چگونه ام؟ و بعد نگاه کنم به مسیری که رفته ام.
دارم تنها می شوم. مثل زمستان 92. (اگرچه می دانم هیچ وقت دو چیز شبیه هم نیستند.)
مدام یا پس ام زده اند یا پس زده ام. سرخورده نیستم. بهای زیاده خواستن است.
اطرافم پر شده از آدم های کم قدر و همت. زبان هیچ کدامشان را دیگر نمی فهمم. دیگر کسی برایم زیبا نیست. هرکه زیبا نباشد را پس می زنم. تهور... من هیچ وقت این قدر قوی نبوده ام. خودم را می شناسم. این تهور از کجاست؟ نمی دانم. دیگر به تخمم نیست که پس ام بزنند و نمی دانم چرا؟
3
زمستانِ 92. چیزی در دلم می گوید که همه چیز برمی گردد به زمستان 92.
آن زمستان و روزهای پس و پیش اش، من بیشتر از همیشه در خودم زندگی کردم. در بسته بودم به روی خود. تنها بودم. مرطوب و مرتعش. بی کس. نمی دانم چه وقت بود و چه کسی در را باز کرد. اما حالا، بعد از حدود سه سال صدای جیرجیرش را می شنوم دوباره. بریده ام از بیرون.
خسته نیستم.
4
یادم می آید آخرین بار یکی از روزهای همان زمستان بود. گوشه ی نمازخانه ی دبیرستان توحید. برای هیچ چیز گریه کردم. بعد از آن همیشه برای کسی بود. همیشه دلیلی داشت. برای چیزی بود.
و امشب، دوباره برای هیچ چیز.
5
می آیید و می روید. ترکتان می کنم. ترکم می کنید. برای هرکدامتان که در این لحظات از گوشه ی ذهنمرد شوید، چیزی می نویسم :
6
پاکیزه، زیبا... بکر و تیره. این سکون را مدیون توام.
بِوَز. کدر نشو. تو هنوز زنده ای.
7
رفتم و آمدم. روشن ترم حالا.
من همیشه برای آرام شدن به دنبال چیزهایی غیر از نوشتن بوده ام.
8
تو حالا سرت خوش است. هنوز زشتی ندیده ای و چشم باز نکرده ای هنوز که ببینی.
خدا را هم برای خودت می خواهی. چه می شنوی از او که از تو نمی شنوم؟
امروز قصه ی موسی و شبان را خواندم. موسایش شبیه تو بود.
کاش زندگی کنی.
9
چند وقت پیش می خواستم اسم این وبلاگ را عوض کنم. عوض نکردم. منتظر زخم تازه ماندم. رسید.
10
تو هیچ وقت این متن را نمی خوانی. هیچ نخوانده ای مرا. اما بیشتر از همه مرا پر کرده ای. با خون خودم.
اگر یک روز کسی از تو بپرسد. می گویم: "هیچ یادم نمی آید." و این یعنی یک رویداد تمام شده. و به کلی تمام شده. وقتی از رویدادی هیچ در خاطرت نماند، یعنی به کلی هضمش کرده ای.
خسته ام اما هنوز
11
همیشه حق با من است. چراکه همیشه در برابر زندگی منفعل بوده ام. آینه بوده ام. (چه ادعای بزرگی)
رشته ای بر گردنم افکنده دوست
می کشد هرجا که خاطرخواه اوست
12
یک بار برای دوستی نامه نوشته بودی. دلم می خواهد همان نامه را برایت بفرستم.
دلم تنگت است. هنوز نفس می کشی.
13
بیزارم از هرآن چه گفته ام اما پشیمان نیستم.
نمی دانی آن چه یکبار جلوی دکه ای سر گلستان به تو گفتم چقدر سخت بود برایم. اما زخم بود. باید می زدم. تو این را می دانی. همیشه زخمی بودن را از تو یاد گرفته ام.
14
چه خوب که تو خوب رفتی. همیشه مانده ای در دلم. خودت خواستی که جدی نباشی و نمی شوی هم. شاید روزی باید از تو چیزی بردارم. شاید... شاید... "شاید" کلمه ی توست.
15
چیزی که مرا بیزار می کند، شناخته نشدن است. بد فهمیده شدن است. تو بهتر از همه شاید مرا می شناسی. هیچ گاه از تو بیزار نخواهم شد. اگر مانده بودی بی گمان همه چیز شکل دیگری می گرفت.
16
مثل کوه. تکان نمی خوری برعکس همه. لرزانی اما. دلم اگر این گونه محکم است، از توست. مرا از راه هایت بالا می بری و بعد؟
17
بت... دارم به این کلمه فکر می کنم. بت نباید حرفی بزند. نباید بیاید. نباید برود.
تنها باید ساخته، ستایش و بعد شکسته شود. (مطمئن نیستم کلمه ی آخر را)
شاید گناه تو نیست.
18
می بینی؟ دریا هم لجن مال می شود.
هنوز دریاست.
19
تنها می شوم. تها... مثل زمستان 92.
شاید دوباره به دنیا می آیم.
یادم هست وقتی دوباره بهار شد. تابستان را هم به یاد می آورم. آن بیابان را... پاییز را و پریشانی اش. و حالا که دوباره زمستان است.
20
میان همه، یکی هم تو. خاموش و بزرگ. می بینی چه طور خالی شده ام؟
از همه کس. از همه چیز.
ما به تو پرداختیم خانه و هرچ اندروست
دلم خالی تر از همیشه ست. باید خالی تر شود؟
دست توست.
آتشم بزن.
2 مهر 95
دلم گرفته
دلم عجیب گرفته است
و هیچ چیز
نه این دقایق خوشبو ،
که روی شاخه ی نارنج
می شود خاموش
نه این صداقت حرفی ،
که در سکوت میان دو برگ
این گل شب بوست
نه هیچ چیز مرا ازهجوم خالی اطراف
نمی رهاند
و فکر می کنم
که این ترنم موزون حزن تا به ابد
شنیده خواهد شد.
***
دلم تشنه ی هجوم است.
هر کس که می میرد. نه هر کس که هر چیز. در دلم گوری برایش می کنم. قبرستان وسیعی شده است حالا. هجده سالِ ناتمام... می روم سر میزنم به قبرها گاه گاهی. دلم گرفته امشب. درِ دلم باز است و گوش هایم بسته. سرد است و تن نیم زنده ی تو در اتاق است. گوری کنده ام برای تو. خالی هنوز. منتظرم تا بمیری و دفنت کنم. و تا همیشه به سنگ گورت نگاه کنم و دلم بلرزد. هنوز نفس می کشی. هنوز نفس هایت گرم است و اشک های من که گفتی نمی خواهی ببینی شان.
هجوم بیار. زنده کن. ویران کن. گرم کن دلم را.
فریدون گفت نقاشان چین را
که پیرامون خرگاهش بدوزند
بدان را نیک دار، اى مرد هشیار
که نیکان خود بزرگ و نیک روزند
گلستان سعدی، باب هشتم، تصحیح محمدعلی فروغی، نشر اقبال، صفحه 214
2
بزرگی را پرسیدند با چندین فضیلت که دست راست راهست خاتم در انگشت چپ چرا میکنند گفت ندانی که اهل فضیلت همیشه محروم باشند؟
آن که حظ آفرید و روزی داد
یا فضیلت همی دهد یا بخت
شعر از
از پس این سیل
میخواهم کبوتر را ببینم
هیچ.
تنها نجات کبوتر را می خواهم
آه
اگر که دوباره پرواز نکند کبوتر
اگر که باز لحظه ی آخر
با برگ بهار باز نگردد
می خواهم در این سیلاب غرقه شوم
ترجمه شهریور 95
شعر از Umberto Saba
ای دوستان
شما می دانید و
من هم:
شعر ها حباب های صابون اند
یکی پرواز می کند
و باقی شان
می ترکند
ترجمه مرداد 95
شعر از Stephen Crane
دانایی به نزدم آمد:
" من راه را می دانم. با من بیا "
شادمان شدم
و ما در راه قدم گذاشتیم
و به تندی رفتیم
بسیار سریع
تا آن جا که چشمانم دیگر ندیدند و
پاهایم نرفتند
پس دست دوستم را گرفتم.
در آخر او فریاد کشید :
" گم شده ام. "
ترجمه شهریور 95
در آغاز
می رفتم تا
به تو برسم
حالا می روم که
از تو دور شده باشم
خواندن یرما، برایم تجربه ای پرهیجان و آموزنده بود. همان تصویری را که از لورکا (نه شعرهایش) در ذهنم داشتم، در این نمایشنامه دیدم. بگذریم. یرما دومین شخصیت زنی بود که به خودم نزدیک دیدم اش. پیش از آن چنین حسی را، هرچند ضعیف تر، نسبت به سامانتا در فیلم Her داشتم.
1
ماجرا، روایت زندگی زنی روستایی ست که بچه دار نمی شود. یرما دقیقاً بخش زنده ی ذهن من است. یرما با تمام وجود می خواهد بچه دار شود اما نمی شود. تنش پر از خون تازه است. مثل زمینی آماده ی کشت است. اما باران بر او نمی بارد. پستان هایش پر از شیر است اما خورنده ای نیست. تنش پر از محبت و گرماست اما کودکی نیست تا از این شیر بخورد و با آن محبّت ببالد. داستان، روایت کسی ست که درونش پر از زندگی و بیرونش پر از مرگ است. یکجا یرما تنش را به بیابان تشبیه می کند. کسی که زنده است و می خواهد زنده باشد و زندگی ببخشد اما زندگی از او دریغ می شود.
یرما :
- از کجا می آیی عشقم، کودکم؟
- "از فراز قله های سرد"
- چی دلت می خواهد عشقم، کودکم؟
- "تن پوش گرم"
آفرینش... بحث بر سر خلق کردن است. یرما می خواهد مثلی از خود تولید کند. می خواهد بیافریند. اما جهان پیرامونش عقیم است و این عقیم بودن را بر او تحمیل می کند.
دروغ زیبا وجود ندارد. اگر دروغ بوده باشد دیگر زیبا نیست. اگر زیبا باشد، حقیقت دارد.
برای محمد
آفتاب بر تنت می تابد. سایه ای از تو روی زمین می افتد. سایه ات را ذره ذره مصرف می کنی برای نوشتن. آن قدر می نویسی تا بی سایه شوی. سپس دوباره زیر آفتاب می ایستی به انتظار سایه ای دیگر.
بُتا گریز ز عشقت بگو چگونه توانم
که درد عشق تو چون آتش اوفتاده به جانم
به دامِ درد و بلایم فکنده چشم نظر باز
غلام جلوه ی حسنم اسیر مهر بتانم
دلم چو بید پریشان غم تو باد خروشان
بِکن ز ریشه و کم کن ز عرصه نام و نشانم
به جای بوسه قناعت کنم به زخم تو بر تن
تنم سپر کنم اینک بزن به تیغ و سنانم
جمال بی بدلت را چگونه شرح بگویم
تو شاه عرصه ی حسنی و من بریده زبانم
زمستان 94
- فرشتگان برایم چنین روایت کردهاند که آنان...
پدرم جلوی خیمه، بر کرسی چوبی نشسته بود. برادر کوچکم، محمد، خوابآلود بود. سر روی پای من گذاشته بود و هردو گوش میدادیم به پدر. شبِ کویر، وسیع و مسلّط. از دور، صدای زنگ شترها به گوش میرسید.
- آنان سه تندیس بودند، تراشیده از سنگ سپید. هریک سوار بر شتری سیاه، در بیابان میرفتند. نه کند و نه تند میشدند. بر یک نواخت میرفتند. بیابانی غریب بود. روز سیاه و شبش سرخ. نه گرم بود و نه سرد و نه باد میوزید. آنان بی هیچ درنگی می رفتند. شترهاشان نه تشنه میشدند و نه خسته. از کنار برکهها میگذشتند و آب نمینوشیدند. در طول راه، هیچیک با دیگری سخن نمیگفت.
محمد خمیازهای کشید و در خواب فرورفت. پدرم پیشانیاش را بوسید و گفت که او را داخل خیمه ببرم. او را بر حصیری خواباندم و نزد پدرم بازگشتم.
- از هفت برهوت گذشتند. و رسیدند به ساحلِ هفتدریا. هفتدریای موهوم که در هیچ کجای جهان نیست. آنجا، کنار ساحل، زیر نخل خشکیدهای گور من بود. گوری بی نام و بی نشان که در آن خفته بودم. شتران در کنار گور من ایستادند. مردان به زیر آمدند. گور مرا گشودند. جنازهام را بیرون آوردند و در برابر خویش نشاندند. در من نگریستند. و سپس دیر زمانی به انتظار نشستند، با اورادی سیاه بر لبانشان. هفت شب و روز بر آنان سپر شد. سپیدهی روز هشتم، شتران صدایی از سر شوق سر دادند. مردان برخاستند. دریا به موج افتاد. موجی بلند به ساحل خورد و با آن، شتری سیاه به ساحل آمد، با سنگی سپید بر گردهاش. مردان افسار شتر را گرفتند و به خشکی آوردند. سنگ سپید را بوسهای دادند و به زیرش آوردند. سنگ را روبهروی جنازهی من گذاشتند.
صدای زنگ شتران دیگر به گوش نمیرسید. کاروان دور شده بود. ماه کامل، در میانهی آسمان کویر میدرخشید.
- با قلم و چکش، مشغول تراش دادن سنگ سپید شدند. و تندیسی ساختند که درست شکل من بود. همزادِ سنگیِ من. تندیس من جان گرفت و برخاست. سپس هر چهار تندیس گور مرا از خاک پر کردند. نزد جنازهی من بازگشتند. چهار دست و پای جنازهام را گرفتند و به دریایش افکندند. آنگاه سوار بر شتران سیاه شدند و از آنجا رفتند. موجها جنازهی مرا از ساحل دور کردند. اندکی بعد، دریا آرام گرفت. جنازهام شناکنان مسیر دریا را میپیمود. از هفتدریا گذشت. تا چهل روز در میان آبها سرگردان بود. ظهر روز چهل و یکم، ساحل دریای فارس از دور پدیدار شد. جنازهام خودش را به ساحل رساند و پا در خشکی گذاشت.
پدرم مکثی کرد و سپس گفت:
- فرشتگان میگویند که آنگاه، سروش مقدس به ساحل دریای فارس آمد. از آبهای ناپیدا قطرهای در دهان جنازه چکاند و ناپدید شد. آنگاه من چشم گشودم. برخاستم. و به میان مردمان آمدم.
8شهریور 95
خورشید چنان بر کوه می تابد که حس میکنم کوه دارد ذره ذره ذوب می شود و زیر پایم جاری می شود. هوا گرم است و من خسته. پاهایم نا ندارد. به کندی می روم.
بالاتر که می رسم، قسمت سنگلاخی کوه تمام شده و پلکانی در دل کوه پیدا می شود. پلکانی قدیمی با پله های و فرسوده. به نظر می رسد که سالها قبل مردانی زیر همین آفتاب آن را از دل کوه تراشیده اند. پلکانی عریض است از سنگ سفید. در میان شکاف پله های ترک خورده اش گیاهان هرز روییده اند. به آرامی و با احتیاط از پله های شکسته بالا می روم.
کمی بالاتر، دیوارهای خانه کم کم پیدا می شوند. خانه را که میبینم. آرام می شوم. تنم زلال می شود گویی. خستگی از تنم پاک می شود. همان جا، زیر درخت سیب می نشینم. بطری آب را درمی آورم و با خاطری آسوده آب می نوشم.
به خانه نگاه می کنم. زیباست. تابش عمودی آفتاب، هنکای سایه ی دیوارهایش را دوچندان می کند. خانه، کهنسال به نظر می رسد اما ساختمانش همچنان سالم و مستحکم است. درختان بلند چنار از حیاط خانه سربرآورده و بر پشت بام سایه انداخته اند. بنایی این چنین بر بالای کوه، زیبا و باوقار است. به خصوص وقتی که خانه ی او باشد. در این بنای کهنسال، بر بالای این کوه دورافتاده، او زندگی می کند و من آری، اینک به دیدن او می روم.
"خویشتن را آدمی ارزان فروخت"
مثنوی، دفتر سوم، حکایت حکایت آن مارگیر که اژدهای فسرده را مرده پنداشت
----
وقتی که خودتان را از چشمم می اندازید. هنوز دوستتان دارم. تنها زشت میشوید. و قلبم را خالی می کنید. نفس می کشم. تنها نفس می کشم.
این یک حقیقت است که هیچ نویسندهای در نهایت نمیخواهد به نوشتن برسد. هیچ نویسندهی راستینی نمیخواهد در نهایت نویسنده باشد. نوشتن، تنها تلاش است. از تو در نهایت تنها تصویر تلاشهایت میماند. برای چیزی فراتر از متن است که مینویسی. یک متن خوب به این معنی نیست که نویسنده به هدفش رسیده. متن خوب تنها نشان میدهد که خوب دویده ای.
آدمی که ادعای خودآگاهی و تسلط بر خود را دارد؛ حقیقتاً در برابر زندگی (نه خودش) ناتوان و مطیع است. پس این همه قدرت ذهن صرف چه میشود اگر که صرف زندگی و جلوبردنش نمیشود؟ نگاه. تنها نگاه کردن. تن دادن به زندگی و با همهی وجود به آن نگاه کردن. هیچ نکردن و با تمام توان نگاه کردن به آن چه نمیکنی. تمام نیروی ما صرف نگاه کردن میشود. مثل این که آدمی قوی و پرزور را بسته اند به صندلی. دست و پایش را نمیتواند تکان دهد. پس به ناگزیر، همه ی نیرویش به چشمها و گوشها و کمی از آن به زبان منتقل میشود. نه از سر استیصال که از سر دست بستگی. بسیار نگاه کردن و گاهگاه چیزی گفتن.
تصویری از بیابان
و چند واژه ی سرخ فقط
از آن بکارت غمبار
من پنج ساله بودم و او شش ساله
تکه چوبی را اسب خود میکردیم
او سیاه میپوشید و من سفید
و همیشه او در مبارزه پیروز میشد
بنگ بنگ، او به من شلیک میکرد
بنگ بنگ، من روی زمین میافتادم
بنگ بنگ، چه صدای وحشتناکی!
بنگ بنگ، دلبرکام به من شلیک کرد
فصلها از پیِ هم آمدند و زمان گذشت
بزرگ که شدم او را از آنِ خود میدانستم
او همیشه میخندید و میگفت:
بازیمان را یادت هست؟
بنگ بنگ، من به تو شلیک میکردم
بنگ بنگ، تو روی زمین میافتادی
بنگ بنگ، آن صدای ترسناک
بنگ بنگ، من تو را از پا در میآوردم
به افتخار من مردم میزدند و میخواندند
و زنگ کلیسا را به صدا در میآوردند
حالا دیگر او نیست و من نمیدانم چرا
هنوز هم گهگاه برایش گریه میکنم
او حتی از من خداحافظی هم نکرد
حتی حوصله نکرد تا به دروغ هم شده چیزی بگوید
بنگ بنگ، او به من شلیک کرد
بنگ بنگ، من روی زمین افتادم
بنگ بنگ، چه صدای وحشتناکی!
بنگ بنگ، عزیزم مرا از پا در آورد
غلغله است. زن های زیادی ایستاده و یا در رفت و آمدند. همه چادرهای سیاه به سر دارند. کودک در میان آن شلوغی به سمت زنی می رود. گوشه ی چادرش را می گیرد. زن سر برمی گرداند. مادرش نیست. چهره ای گنگ، خشن و ناآشنا. کودک اشتباه گرفته است. چادر زن را رها می کند و می رود.
دیشب "ابد و یک روز" را دیدم. از خودم می پرسم آیا فیلم را دوست داشتم؟ پاسخ می دهم: نمی توانم دوست نداشته باشم.
آیا این برای یک اثر هنری اتفاق خوبیست که نشود دوستش نداشت؟
سوال خوبیست چون هنوز پاسخی برایش ندارم.
چند خط دیگر :
این که ناگزیر باشی یک اثر هنری را دوست داشته باشی دو حالت دارد. یکی اینکه آن اثر فراتر از سلیقه ها حرکت می کند و در واقع سلیقه ی پیشین مخاطب را از بین می برد. یعنی مخاطب از سر میل آن را دوست دارد. مثالش در ادبیات حافظ و در سینما شاید استنلی کوبریک باشد. اما یک حالت دیگر هست که اثر هنری از تغییر سلیقه ی مخاطب عاجز است اما قوی و بی نقص است و تو ناگزیری که دوستش داشته باشی. مثل "ابد و یک روز"
البته این حالت دوم را نباید با وقتی که اثرهنری به ذهن مخاطب تجاوز می کند اشتباه گرفت. چون تو به هر حال آن را دوست داشته ای.
مرا زخم به گشت و
برخاست بیم
"بوستان، باب چهارم، حکایت زاهد و بربط زن"
آن روز صبح، پیش از طلوع آفتاب، مردان سلاح برگرفتند. جنگی در پیش بود، با قبیله ی همسایه. مردان همگی بر اسب ها نشستند و رفتند. جز او، عاشق دختر رییس قبیله.
غروب ، مردان مست از پیروزی بر همسایه، بازمی گشتند. خورجین هاشان از غنائم پر بود.
ناگهان اسب ها ایستادند و چشمان جنگجویان به تعجب باز شد. جلوتر رفتند. ودیدند که تمام خیمه ها سوخته است. از آتش مقدس، تنها خاکستر سردی به جاست. جسد سوخته ی زنان، کودکان و پیرسالان، بر زمین افتاده.
یکی از مردان فریاد زد :« آنجا را ببینید.» و به تک درختی اشاره کرد. بر یکی از شاخه های درخت، او خودش را حلق آویز کرده بود.
مرداد 95
اثر vincent castiglia
بویی می شنوم
بوی شعریست
امروز
فردا
و یا شاید سالها بعد
من اما
بوی تندش را می شنوم
هوش، به طرز عجیبی جاریست. در همه جا دیده می شود. ذهن، بلندیِ ذهن. و حتی مهم نیست در کجا. آن چه مهم است، نبوغ است فقط. چون هیچ نبوغی نادرست نیست. هیچ چشمی اشتباه نمی بیند (حتی اگر چیزِ اشتباهی را ببیند). چشمان تیزبین را باید ستود. هرجا را که ببینند. مهم دیدن است فقط.
کوتاه بیا وتنها باش. به قدر خودت، اگر قرار باشد، خواهی درخشید. کم بخواه. پنجره را رها کن. نور، به قدر چشمانت، از روزنه های اتاق سراغت خواهد آمد.
1.چراگاه-بیرونی-روز
علفزاری سرسبز را میبینیم. چوپان به تخته سنگی تکیه داده و اطرافش گله ی خرگوش ها مشغول بازی و جستوخیز و علفخوردن اند. چوپان مرد میانسالی است. نشسته است و نیلبکی که در دست گرفته را بالاوپایین میاندازد و خرگوشها نگاهش میکنند. کیسه ی کوچکی کنار دستش است.
بعد از مدتی یکی از خرگوشها از گله جدا میشود و پابه فرار میگذارد. چوپان یکه میخورد. برمیخیزد. نیلبک و کیسه اش را برمیدارد و به دنبال او میدود. خرگوش سریع می دود و چوپان به دنبال او میرود. بقیهی خرگوشها به دنبال چوپان می دوند. چوپان سربرمیگرداند و به آنها نگاه میکند. سپس به خرگوش فراری نگاه میکند که هر لحظه دورتر میشود. درِ کیسه را باز میکند. نارنجکی از داخل کیسه بیرون میآورد. ضامنش را میکشد و سمت گله ی خرگوشها میاندازد و سپس دوباره به دنبال خرگوش فراری میدود. سر برمیگرداند. تعدادی از خرگوشها از بین رفتهاند و جنازهشان بر زمین افتاده ولی بقیهی خرگوشها که زنده ماندهاند، دنبال چوپان میآیند. چوپان نارنجک دیگری به سمت آنها میاندازد و دوباره میدود. خرگوش فرار خیلی از او فاصله گرفته. چوپان آشفته و پریشان است. به سمت خرگوش میدود. کمی بعد سربرمیگرداند و میبیند که تعداد کمی از خرگوشها به دنبال او میآیند. نارنجک دیگری به سمت آنها میاندازد. پس به دنبال خرگوش فراری میرود. اما هرچقدر نگاه میکند او را نمییابد. به علفزار نگاه میکند. جنازه ی خرگوشها در جایجای علفزار افتاده اند. و اثری از خرگوش فراری نیست.
2. درونی-معبد مخروبه-روز
تصویری از یک معبد مخروبه میبینیم. سقف معبد فروریخته اما ستونهایش کمابیش سالماند. دیوارهایش از سنگ سفید ساخته شدهاند. بخشی از دیوار ریخته و بخشی دیگر هنوز پابرجاست. کف زمین پوشیده است از تکه های کوچک کاغذ. پیرمردی را میبینیم که کف زمین نشسته است و روی قطعه های کاغذ چیزهایی مینویسد. کاغذها را با جاروی دستهدار جابهجا میکند و به هم میریزد. میرود و بین کاغذها میگردد و کاغذهایی که هنوز سفید ماندهاند را جدا میکند و روی آنها چیزی مینویسد و سپس کاغذها را دوباره به هم میریزد. سپس سعی میکند کاغذ ها را با ترتیب خاصی کنار هم بچیند. انگار میخواهد با این کار متنی درست کند. روی چند کاغذ دیگر چیزی مینویسد و دوباره به هم میریزد و کاغذها را جابهجا میکند. مدتی پیرمرد را مشغول این کار میبینیم. پیرمرد لباس سفید بلندی پوشیده و موها و ریشش بلند و کاملا سفیدند.
3. بیرونی-میان درختان-غروب
چوپان به درختی تکیه داده و نی مینوازد. خسته و فرسوده به نظر میرسد. مدت زیادی به دنبال خرگوش گشته و او را نیافته است. مدتی چوپان را میبینیم که به درخت تکیه داده و قطعهی اندوهباری مینوازد.
مدتی بعد، خرگوش فراری از پشت درختها وارد کادر میشود. چوپان ناگهان خرگوش را میبیند و با دیدن خرگوش حالش کاملا دگرگون میشود. سرخوش میشود. خرگوش را در آغوش میگیرد و نوازش میکند. کمی بعد، شروع به نواختن میکند. خرگوش کنار او مینشیند. انگار دارد به صدای نی گوش میدهد.
4. درونی-معبد-روز
پیرمرد بالای یکی از دیوارها ایستاده. گونی بزرگی در دست دارد. گونی را وارو میگیرد. گونی پر از تکههای کاغذ است. تکه کاغذها کف زمین، میان باقی کاغذها میریزند. پیرمرد پایین میآید و کاغذها را به هم میزند و پخش میکند. سپس میان انبوه کاغذها میگردد و روی کاغذهایی که سفید مانده اند، چیزی مینویسد و دوباره کاغذها را پخش میکند. سپس کاغذها را میچیند و شروع میکند روی آنها نوشتن.