کهف

برای دوباره نامیدن اشیاء

کهف

برای دوباره نامیدن اشیاء

این را گفت و بعد از آن به ایشان فرمود: دوستِ ما ایلعازر در خواب است، اما می‌روم تا او را بیدار کنم.
شاگردان او را گفتند: ای آقا، اگر خوابیده است، شفا خواهد یافت.
امّا عیسی درباره‌ی مرگِ او سخن گفت، و ایشان گمان بردند که از آرامشِ خواب می‌گوید. آن‌گاه عیسی به‌طورِ واضح به ایشان گفت که ایلعازر مرده است.

(یوحنا ۱۴-۱۱:۱۱)

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

  • ۰۳/۰۱/۲۱
    .
  • ۰۲/۱۲/۱۸
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۹
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۷
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۵
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۴
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۲
    .
  • ۰۲/۱۱/۲۸
    .

آخرین نظرات

یک لحظه دل‌ام رفت. توی ترمینال با صدای بلند و لحنِ موزون می‌گفتند: ساری بابل، گرگان گنبد. این را هی می‌گفتند و فضا هی نم می‌کشید و آماده‌ی عزا می‌شد. چه‌قدر دل‌ام برای تو تنگ شده. عزیزِ دل. عزیزِ دلِ سُربیِ من.

این چندِ وقتِ گذشته‌ جاهای عجیبی بودم. با متن‌های سفت و سخت سر و کله زدم و خودم را حسابی خسته کردم. و هرچه دورِ خودم تنیده بودم امشب یک لحظه شکاف خورد و من باز خودم را رقیق و مطهر و زیبا دیدم. 

من دلخورم کمی از خودم. از این که تو را به این سختی از خودم طرد کردم. یا این‌که به این راحتی گذاشتم طردم کنی. آری من کمی دلخورم. ولی خوب. منِ مارگزیده کارِ دیگری هم نمی‌توانستم بکنم.

گفت مرا عشقِ کهن از بر ما نقل مکن
گفتم آری نکنم ساکن و باشنده شدم

البته نباید این ها را به تو گفت. تو جوان‌تر و سرِ حال‌تر و سالم از چیزی هستی برای این حرف‌های پیرمردی تره خرد کنی.

من وقتی که قیامت شد و شیپورهای گسست را زدند، یک زنجیرِ محکمی گیرآوردم و گرفتم‌اش که در آن طوفان‌های شدید دست‌ام به جایی بند باشد و قرار بود مرا وصل کند به تو اما تو را از چشمِ من انداخت.

نمی‌دانم کاری که کردم درست بود یا نه. من عاشقِ زنجیر شده بودم. پس هیچ گزیری از آن نبود. من آن‌قدر حلقه‌های آن زنجیر را خوردم که بالا آوردم. و فقط این‌طور بود که توانستم از زنجیرم خلاص شوم. وگرنه نمی‌شد.

من هیچ وقت این قدر احساسِ آزادی و شادی و البته مرگ نکرده‌ام توی زندگی‌ام. من دیگر هیچ چیز، هیچ هنجاری و هیچ قانون و قاعده‌ای سرم نمی‌شود. من دیگر با چشم‌های حریص و گرسنه توی شهر راه می‌روم. هرلحظه مغزم آماده‌ی شکار است. یک اشاره کافی‌ست تا چهارستونِ هرچیز را بشکنم و ببلعم‌اش و در خودم به شور تبدیل‌اش کنم. من فهمیده‌ام که عمرم کوتاه‌تر از آن است که بتوانم به چیزی پایبند باشم.

حالا اصلاً مهم نیست این‌ها. نمی‌دانم چرا نوشتم‌شان. گاهی وقت‌ها از این که این‌قدر درباره‌ی خودم حرف می‌زنم شرمنده می‌شوم. البته که اگر من از خودم ننویسم، هرچیزِ دیگری که بنویسم غیرِ اخلاقی‌ست.

خنده‌ام گرفته. قرار بود من توی این نوشته عزا بگیرم. می‌خواستم زاری کنم. ته‌اش باز به یک همچین ایده‌بافی‌هایی کشید. این ذهنِ من چه‌قدر توی دودره‌بازی زرنگ است. 

چند دقیقه پیش یادم افتاد که یکی از این روزهای پس و پیش احتمالاً تولدِ توست. کی‌اش را نمی‌دانم. می‌دانم که اواخرِ مرداد باید باشد. مبارک.

اگر در این چند وقته چیزِ تازه‌ای پیدا کرده‌ای و دل‌ات خواست بیا به من بگو. من دل‌ام برای کشف‌های تو تنگ شده. آن هاله‌ی تاریک از روی چهره‌ی من کنار رفته. من مهربان شده‌ام. بیا اگر چیزی پیدا کرده‌ای به من هم نشان بده. من (به کی؟) هم قول می‌دهم که اگر تو را آشنا ببینم حرف‌های‌ام را به تو نشان بدهم. 

وقت‌ات به خیر عزیز. 
با آرزوی تطهیر. 
۹۷/۰۵/۲۸
عرفان پاپری دیانت

یادداشت

یادداشت شخصی

نظرات  (۳)

متنتون رنگ صمیمیت شیرین و دلپذیری داشت...
حرف زیاده اما نمیخوام با حرفای کلیشه ای حس خوب متنتون رو از خودم بگیرم...
تو این متن چقدردوست داشتنیدتر جلوه کردید
.
پاینده باشید و شادکام
پاسخ:

 ساقی غمِ من بلند‌آوازه شده‌است،

سرمستیِ من برون ز اندازه شده‌است؛

با مویِ سپید سرخوش‌ام کز میِ تو؛

پیرانه‌سرم بهارِ دل تازه شده‌است

~

خیلی ممنون خلاصه

نوش دارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر میخواستی، حالا چرا؟!
پاسخ:
من درست سرِ وقتِ مرگِ خودم حاضر بودم. هنوز هم منتظرِ انعکاسِ مرگ‌ام ام.
~
اما خورشید وقتِ غروبِ خود را می‌داند.
(مزامیر٬ روزِ چهلم)
احتمالا اونم معتقده که (اگه قراره بیاد؛ یه روزی خودش میاد...)
پاسخ:
کی؟ چی؟ مرگ؟

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی