- .
- یک گزارش طبی
- .
- خرابهها و مراقبانشان
- قریهٔ دیو یا ده روسپیان
- .
- .
- .
- .
- .
حرف بزنیم؟ با چه زبانی؟
~
این سیبِ سرخ اهلیِ من نیست
این سیبِ سرخ اهلیِ من نیست
وقتی که چشمِ تو
وقتی که چشمِ تو در خاک
~
من بیست سالام شده. آنقدر پرماجرا زندگی کردهام که دیگر مسئله مومِ دستام باشد و از سؤالِ تو(درتو) نترسم اما میترسم و مسئله در دستام (یا دستام در مسئله) میلرزد. همان قدر که پوستِ من کلفت شده در این چند ساله مسئله هم تند و تیز شده با من. یعنی که شکلِ کرگدن شدهام اما باز هم امروز که بیدار شدم پوستِ صورتام به همان قدرِ قبلنها نرم بود و مسئله تیز میتابید و سرخام میکرد از ترس.
تا عمقِ تنام حسِ بکارت میکنم. انگار تازه پشتِ لبام سبز شده و صورتام هنوز همان صورتِ کج و معوجِ تیغنخوردهست. من هیچ وقت اینقدر باکره نبودهام که حالا.
من کی از این همه زنا غسل کردم؟
~
نحوِ پیوسته. پیوستگی. هر چیزِ پیوسته عذابام میدهد. بریده بیا. اول ببر بعد بیا. راست و حسینی اعتراف کنم که اعتماد ندارم به تو. میترسم اگر لختات کنم بدنات را پیوسته و سالم ببینم. بشکن. بشکن بعد بیا. من از هرچیزی که بوی سلامت بدهد بیزار ام. بوی مرض بده.
~
من کی اینهمه لبریز بودهام از عشق؟ کی عشق از لبِ من ریخته این قدر؟
از بیست و پنجِ خرداد پنج روز گذشته و من هنوز زندهام. شنید و جواب نداد. به قولِ ع همان نکرد که ما خواستهایم (از کجا میدانم؟) و گفت خفه شو. خوب چشم. چشم. چشم عزیزِ دل
وقتی که چشمِ تو در خاک
وقتی که چشمِ تو در خاک ناگهان به خودش میتابد
این سیبِ سرخ
این سیبِ سرخ اهلیِ من نیست.
(سیبِ سرخ در این سطرها استعاره از دومشخص نیست. از شخصِ سومیست که میآید. از سمتِ سومیست.)
هرچیزی که هلاکِمان نکند را باید هلاک کنیم.
بگذار سیبِ سرخ ببلعدت. بگذاریم ببلعدمان.
به جستوجوی آینه
هرز رفتیم
آنقدر که حالا
نقابِ من چهرهی توست
پس به نقابِ من
آنقدر خیره شو تا شسته شود
زیرا که اسمِ آینه
در اصطکاکِ صورتِ ما مخفیست.
~
در این خرابهی بیلمس
من دو دستِ خود را از یاد میبرم
و دستِ سومی را خیال میکنم
و بر تنام میکشم.
~
گفتند که تو را سه بار خواهیم کشت
هر ثلثِ تو را یکبار
~
پس تا سپیده وقت داری
اسمِ خود را به یاد بیاوری
ای مجهول
و وقتی که اسمِ تو پیدا شود
باد
خرابهها را به هم میدوزد.
از عقیده پرهیز کن. هیچ وقت هیچ عقیدهای نداشته باش. به خدا اعتقاد نداشته باش. هروقت چیزی در تو شکلِ عقیده گرفت، یعنی که مرده و از تمامِ آن تو فقط جسمِ بیجان و نهاییاش را داری برای تماشا.
موزهی رخدادهای گذشتهی خود نباش. موزه بودن وقتِ تو را میگیرد. تو مجبوری مدام به اشیاءِ موزهات سر بزنی و تمیز-شان کنی و تماشایشان کنی. هیچوقت چیزی برای تماشا نداشته باش، تا مجبور شوی چیزی برای تماشا بسازی. و وقتی که ساختیش، نگاهاش نکن. سریع از شر-اش خلاص شو.
داشتم کتابِ آشنایی با علومِ اسلامیِ رضا برنجکار را میخواندم. توی فصلِ سوماش یک فصلی دارد به نامِ شریعت،طریقت و حقیقت. وقتی که میخواندم حس میکردم که توضیحاتِ مؤلف اصلاً واضح نیست. و نه به خاطرِ بیانِ ضعیفاش -چون متنِ کتاب کمابیش روشن است- بلکه به خاطرِ گرهی که در اصلِ مسئله افتاده.
«فقیهان و متکلمانِ شیعه و معتزله (عدلیه) معتقدند که احکامِ شریعت بر یک سلسله مصالحِ حقیقی مبتنیست و عمل کردن به آنها انسان را به سعادت میرساند.» صفحهی ۱۵۷
«گروهی از عارفان شریعت را با احکامِ عملی، طریقت را با اخلاق و حقیقت را با احوال یکی میدانند. طریقت بر اساسِ حقیقت ترسیم میشود» صفحهی ۱۵۸
فرقِ طریقت با شریعت در این چند سطر برای من روشن نمیشود. هر دو بر اساسِ یک چیز طرح شدهاند: حقیقت. و قرار است که به یک نقطه برسند و برسانند. اما پس فرقِشان در چیست؟
فرقِ یک زاهد (در کانسپتِ مذهبی) با یک عارف در چیست؟
کتاب را که میخواندم اینها برایام سؤال بود.
چند شب پیش، شیراز که بودم، رفته بودم خانقاهِ احمدی (نزدیکِ محلهی سنگِ سیاه و خانقاهِ سلسلهی ذهبیه است)
آن شب برادر-ام هم با من آمده بود. وقتی که نشسته بودیم از من همین سؤالها را میپرسید. که این جماعت کیاند دقیقاً و فرقِشان با بقیه چیست؟
و من واقعاً هیچ جوابی نداشتم. اصلاً نمیدانستم که چه باید بگویم. که تصوف چه چیزی مضاف بر مذهب دارد و مضاف اگر نه چه فرقی دارد؟
امروز حینِ خواندنِ کتابِ برنجکار حس میکنم که یک جوابی پیدا کردم.
~
به نظر-ام مهمترینِ این تفاوتها باید در نگاهِ مجزای این دو مقوله (طریقت و شریعت/عرفان و مذهب) به اجتماع باشد.
مذهب یک امرِ اجتماعیست و عرفان یک امرِ فردی. هدفِ مذهب کنترلِ اجتماع است و برقراریِ پیوندهای اجتماعی. اما هدفِ عرفان بریدنِ فرد از جامعهست و گسیختنِ آن پیوندها.
خصوصاً اگر در یک زمینهی تاریخی، به عصری که ادیان در حالِ شکلگیریاند نگاه کنیم، این مسئله که هدفِ مذهب کنترلِ اجتماعیست، روشنتر میشود.
یک بحث در حاشیه:
من با این جملهی معروفِ شفیعی که «عرفان حاصلِ نگاهِ هنری به مذهب است» همیشه مخالف بودهام. هنوز هم هستم البته. زیرا فکر میکنم که عرفان لزوماً ادامهی دین نیست بلکه این دو بنمایهی مجزا دارند و میتوانند برهم منطبق باشند یا نباشند. از حیثِ معرفتشناختی، ابزارِ شناختِ این دو متفاوت است.
بگذریم. چیزِ دیگری میخواستم بگویم.
با جملهی شفیعی موافق نیستم چون حس میکنم معنای آن این است که عرفان همان مذهب است که خوش آب و رنگ شده.
اما حالا گمان میکنم که با ایجادِ یک تغییرِ معنایی در کلمهی هنر و یا یک تأویلِ خاص از آن (که در ادامه توضیح میدهم) میشود با جملهی «عرفان حاصلِ نگاهِ هنری به مذهب است» موافق بود.
دو نکته از این جمله قابلِ برداشت است:
۱. عرفان از حیثِ زمانی بعد از مذهب رخ میدهد.
۲. یک اتفاق (هنر) چیزی را در مذهب عوض میکند و عرفان حاصلِ این تغییر است.
زهد یک مفهومِ مذهبیست. اما افراطِ در زهد کاریست عارفانه. عرفان افراط است. همانطور که هنر افراط است. افراط تکنیکیست برای آشناییزدایی و برجستهسازی و از این حیث رفتارِ عرفانی و رفتارِ هنرمندانه به هم شبیه اند.
صوفی با افراط در زهد، ردِ اجتماع را از مفهومِ زهد میزداید. و یک امرِ مذهبی-اجتماعی را تبدیل میکند به یک امرِ ضد اجتماعی و کاملاً فردی.
به برخی عاداتِ صوفیان، که از دایرهی شریعت خارجاند٬ نگاه کنیم: گوشت نخوردن، ازدواج نکردن، خلوتنشینی و...
همهی این رفتارها کیفیتی ضدِ اجتماعی دارند و اگر فراگیر شوند جامعه را از نظم و از شاکله میاندازند. (و به همین دلیل عرفان نه میتواند و نه باید که فراگیر شود) گوشتنخوردن مناسباتِ اقتصادیِ تولید و مصرف را به هم میزند. تجردپیشگی تناسل را قطع میکند و خلوتنشینی ادامهی حیاتِ جمعی را ناممکن میسازد به کلی.
انجامِ آنچه ضروری نیست. مثلِ رعایتِ سجع در کلام و قافیه در شعر. تکلفِ زبانی. ریاضتِ جسمانی. و اینها همه منجر میشوند به برجستهسازی(foregrounding).
عرفان گونهای از هنر است. مثلِ ادبیات، سینما، مجسمهسازی و... . همانطور که هر شاخهی هنری بستری برای کار دارد (زبان، تصویر، سنگ و...) بسترِ عرفان هم زندگیست.
در عرفان خلاقیت و نبوغِ فردی اهمیتِ بسیاری دارند. برعکسِ مذهب که اساسِ آن تقلید است.
عارف، به مثابه یک هنرمند، با استفاده از تکنیکهای برجستهساز، در زندگی (یعنی بسترِ کارِ هنریاش) آشناییزدایی میکند و به آن فُرم میدهد و از این حیث عارف بودن یک مهارت است. مهارتِ استفادهی ناخودآگاه از این تکنیکها.
مهارت چیست؟ شعورِ ناخودآگاهِ جسم.
~
اما انواعِ هنر چهطور و در طیِ چه فرآیندی به وجود میآیند؟
یک پدیدهی اجتماعی که نیازهای جمعی را برطرف میکند، به مرور از حیطهی جمعیِ خود فراتر میرود و فردی میشود و از مرحلهی پاسخگویی به نیازها عبور میکند و به آرایشِ خود میپردازد.
چند مثالِ روشنتر:
نقاشیهای روی دیوارهی غارها را مقایسه کنید با فیالمثل نگارههای بهزاد. یا قصههایی را که انسانهای اولیه دورِ آتش برای هم تعریف میکردهاند را مقایسه کنید با داستانهای گلشیری.
اولی برای پاسخ دادن به یک نیازِ همگانی به وجود میآید (برای مثال نیاز به قصهشنیدن، نیاز به سرگرمی) و دومی وقتی به وجود میآید که آن نیاز بر طرف شده است. و هدفِ آن دیگر نه برطرف کردنِ نیازهای جمعی بلکه خلقِ فُرم است.
این قیاس را با همین الگو میشود میانِ مذهب و عرفان هم کرد.
~
ادامه:
حالا که این یادداشت اینقدر پریشان و آشفته شد، یک مطلبِ دیگر هم اضاف کنم، نقلِ به مضمون از کتاب «از زبانشناسی به ادبیات» کورش صفوی.
کورش صفوی در تبیینِ دوگانهی شعر/نظم میگوید که نظم حاصلِ قاعدهافزاییست به زبان و شعر حاصلِ قاعدهکاهی(هنجارگریزی)ست از زبان. نظم با افزودنِ قواعدی زبان را منظم و موزون میکند و شعر با زدودنِ قواعد، زبان را میپریشد.
این الگو را میتوان به دوگانهی مذهب/عرفان هم تسری داد:
مذهب (مثلِ نظم) با قاعدهافزایی (شریعت، احکام، عبادات و...) زندگی را منظم و موزون میکند و عرفان با برهمزدنِ هنجارها نظمِ زندگی را به هم میریزد.
عرفان در پیِ خلقِ شوریدگیست.
واژهی مرگ نیاز به متمم دارد. و در زبان این متمم از مرگ افتاده.
مرگ همیشه ازچیزیست. و حرفِ اضافهی از همیشه جواب میطلبد: به.
پس مرگ اشارهایست به طیف و هجرت در امتدادِ آن.
مرگ یک رفتارِ دو سویهست: مردن از چیزی به چیزی.
این روزها عقده، با همان هیئتِ شنیعاش، باز دارد میآید سراغام. من در تنگنای گره گیر میکنم. کوچک میشوم. ثقیل میشوم. و از آنچه هستم بیبهرهتر میشوم.
میترسم عقده باز زشتام کند.
وقتی در گیر و گرهِ عقدهام، ذهنام هی تنگ و هی محدود میشود. از زیبایی بینصیب میشوم چون زیبا را خطرناک و خود-ام را بیدفاع میبینم برابر-اش.
هوا سمیست. هوا کدر است. و من اگر نفس بکشم میسوزم. و من ناگهان میبینم که نفس نکشیدهام و دلام از هوا هم کدرتر است. من برای آنکه تیرگی را تحمل کنم، از او تیرهتر میشوم ناخودآگاه.
ژستِ من در مواجهه با عقده ژستِ نفستنگیست.
زهد، اما زهدی ناقص.
تصویرِ دقیقِ من در گرهگاه:
یک نفر نفساش را به سختی حبس کرده، زیرا ششهای او از هوا میترسند.
میخواهم دور بگیرم اما در این گرهگاه، از آنسوی استوانهی بدنام من بیبهرهام. و حالا دیگر دور و نزدیکِ تو یکیست؛ در این آیینهزار، در این مزار.
دهان باز کردم. در گلوی من چیزی شکلِ نخستینِ خود را میخواست. در دهانِ من هوا بود و من هوا بودم، تمام. و وقتِ غروب، هوا سیاهتر میشد هی به ایجاز میرسید در دهنام من آنقدر کشاش دادم که حالا تمامِ تنام دهانیست، ثقیل.
کسی مرا از پشت بغل کرده که تناش کدر است و زباناش با ما بیگانهست. دستهایاش را آورده رو به روی من و دو سرِ رشته را میکشد و گره هی تنگتر میشود و من صورتِ شما را هی گنگتر و هی بیهودهتر میبینم.
در این گرهگاه که دور و نزدیکِ تو حالا یکیست.
گریزِ معشوق از عاشق برای آن است که وصال نه اندک کاری است.
زیرا تا او او نبود، عاشق تن در ندهد.
معشوق هم تن در ندهد تا عاشق، او بود. تا در درونِ او، او را تمام نخورد و از خود-اش نشمارد و به کلی قبول اش نکند، از او گریزان بود.
اگرچه معشوق در ظاهرِ علم این حقیقت نداند اما دل و جانِ او داند که نهنگِ عشقی که در نهادِ عاشق است از او چه می کشد یا بدو چه می فرستد.
گاه او شمشیر آید و این نیام، گاه به عکس.
(سوانح، احمد غزالی)
~
آنقدر منتظر میمانم تا این باران تو را به تمامی فرسوده کند. تا چیزی از زیباییِ تو باقی نگذارد. و روزی که تمامِ زیباییات را از دست دادی، من عاشقِ دستهای خالیات، عاشقِ صورتِ تکیدهات خواهم بود.
~
مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
دیده سیر است مرا جان دلیر است مرا
زهره شیر است مرا زهره تابنده شدم
گفت که دیوانه نهای لایق این خانه نهای
رفتم دیوانه شدم سلسله بندنده شدم
گفت که سرمست نهای رو که از این دست نهای
رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم
گفت که تو کشته نهای در طرب آغشته نهای
پیش رخ زنده کنش کشته و افکنده شدم
گفت که تو زیرککی مست خیالی و شکی
گول شدم هول شدم وز همه برکنده شدم
گفت که تو شمع شدی قبله این جمع شدی
جمع نیم شمع نیم دود پراکنده شدم
گفت که شیخی و سری پیش رو و راهبری
شیخ نیم پیش نیم امر تو را بنده شدم
گفت که با بال و پری من پر و بالت ندهم
در هوس بال و پرش بیپر و پرکنده شدم
گفت مرا دولت نو راه مرو رنجه مشو
زانک من از لطف و کرم سوی تو آینده شدم
گفت مرا عشق کهن از بر ما نقل مکن
گفتم آری نکنم ساکن و باشنده شدم
(از دیوانِ شمس)
امروز بیست سالام تمام شد. میخواستم چیزی بنویسم. اما چند سطر از یک قطعه شعر مدام خود-اش را پیش میکشید و من را پس میزد. «ذهنام از امراضِ کویری فرسوده است» «سلامِ عقده هنوز بیپاسخ است». گفتم چه کاریست دیگر. خودِ قطعه را اینجا میگذارم. و امروز در روزِ تولدِ بیستسالگیام، برای تمامِ کسانی که دوستام دارند و دوستِشان دارم، آرزویِ هولناکترینِ بلاها را میکنم.
در آینه تنها
نیمی از خودم را می بینم.
جُستم هر جا خندخندان
عبورِ گاریِ بی بار بود و
میلِ ما به مکافات...
از آخرین آدمی
که مرا سطل دیده بود
فقط یک جداییِ ناچار
فاصله دارم
و چشمانمان تداخلِ دیگرهاست
که میانِ این همه میز
می گدازند
ذهنم از امراضِ کویری فرسوده است.
از مشتم چگونه گریخت؟
باز به آسمان می نگرم
چیزی نمی پرسم ـ
اندازِ دوریِ فردا
همه از عشقِ من است
امّا تو باور نداری و
پاییز تنِ یک کودک می شود.
که آب
چاله هایِ قدیمی را
پربار می کند
یعنی میانِ هجمه یِ فردا
امروز.
و آتش چون همیشه می سوزد
و کلمات حدوداً همان معانی را می دهند
و سلامِ عُقده هنوز بی پاسخ است.
دستی که دراز کردی
به عالمی دیگر شد
ادامه دادی و بازگشتی
تا از تو هیچ نپرسیدند چرا نرفتی
زیرا که دانشی بیهوده است.
اتّفاق یکباره نبود
خبرگزاری از پیش منتشر کرده بود
که پاییز است.
و نَفَس اگر تنگ می شد
پمپِ گاز جبران می کرد
و قلب اگر می خوابید
ناکوک بود.
پس جسمی در پنجره پیدا شد
که به آینده هیچ گونه شباهت نداشت
دانستم که دیگر نخواهی آمد
و گل های رنگِ آبی
یک یک تکرار می شدند
غروب
تمایلی به رنگِ چشمانت نداشت
و من به خودم آمدم.
(محمدرضا ضیغمی)
من وقتی که در خود-ام گیر ام و یا با چیزی از خود-ام درگیر ام، مکالمهام با فرهنگ بریده میشود و فکر-ام از فرهنگ میافتد.
من فقط وقتی میتوانم به فرهنگ و در فرهنگ فکر کنم که سلامتام. چون فرهنگ بسته است و در دستِ زمان و در زبانِ آدمها نهایت گرفته و منجمد شدهاست. و به همین خاطر من وقتی که در میانهی خود-ام ام و سیالام، از چنین چیزِ کامل و نهاییای بد-ام میآید.
من فرهنگ را در نهایتِ زیبایی و سلامت میبینم و به همین خاطر وقتی که بیمار ام، به فرهنگ بیربط میشوم. برعکس وقتی که حالام خوب است، رشتههای بدنام به هم میپیوندد و من یکپارچه و منجمد و هشیار میشوم و آنوقت روزنههای فرهنگ هم به من باز میشود.
آن وقت (یعنی برعکسِ حالا که وقتِ بلاست) فرهنگ مثلِ آب به جریان میافتد و ذهنِ سنگیِ من میتواند در آن شنا کند.
اما یک چیزِ دیگری هم هست و اینکه من وقتی بدحال ام، اگرچه فرهنگ را از پیشِ چشمام دور میکنم اما او میرود پشتِ سرِ من میایستد.
من وقتی که غمگین ام، لجباز میشوم با دیگران (یعنی با فرهنگ) اما غمگینیِ من یک غمگینیِ فرهنگیست.
شاید غمِ من مالِ خود-ام باشد اما ژستام (ژستِ غمگین بودنام) را خود-ام نساختهام و دیگران و گذشتگانی که از خود-ام راندهام، در شکلِ صورتام حضور دارند.
من وقتی که مریضام، حالام از هرچه کتاب به هم میخورد. (چون کتابها از بلا عبور کردهاند) همهیشان را روی میز-ام ول میکنم و میروم ولو میشوم روی تخت. اما باز هم در نبودِ کتابها، من روی تختام به شکلِ همان کتابها مریضام.
یک زمانی سر برون کن از حجاب
از برای عاشقانِ دنگ را
تا که عاقل گم کند مر راه را
تا که عاشق بشکند فرهنگ را
«مولوی»
مسئله وقتی که به جریان (یا از جریان؟) افتاد، پسزمینهی من میشود. یعنی پیشِ من دیگر پسِ اوست و او پس و پیشِ من است. مسئله روزِ من میشود. روزمرهی من میشود. و انگار از یک جایی به بعد، هرچه روزیِ من میشود روزی از او بوده.
دیروز که بیدار شدم دوسه ساعتی دورِ خود-ام چرخیدم تا غروب شد. پوشیدم رفتم پارکِ هنرمندان. همانجا یک چیزی خوردم و رفتم کلهسرخ را دوباره دیدم. و وقتی که میدیدماش آسوده بودم. و توی این آسودگی
حوصلهام نمیشود.
~
فرسودگی با این جمله شروع میشود:
اتفاقی روی داده است که از آن هیچ نمیدانم.
امروز از پنجره که بیرون را نگاه میکردم یک گربهای دیدم. مرده بود. نمیدانم ماشین زدهبود-اش یا چه. نصفِ سر-اش نبود و توی خون افتاده بود کفِ زمین. من خیلی گربهها را دوست دارم و وحشت کردم. یک آن سر-ام را برگرداندم ناخودآگاه تا نبینماش. حالا به این فکر میکنم که دیدنِ این گربه و سرگرداندنِ من انگار تمثیلی بود از آنچه از سرِ من گذشته یا هنوز میگذرد.
یک اتفاقی میافتد برای تو. یک چیزی میبینی و آنقدر میگُرخی که دیگر نگاه نمیکنی. من سریع سربرگرداندم. آن شب که یزد، توی اتاقام دراز کشیده بودم و اتفاق افتاد، من یک لحظه دیدماش و سریع سر-ام را برگرداندم به یک سمتِ سومی و هنوز به سمتِ سوم دارم نگاه میکنم. اگر کسی از من بپرسد که چه اتفاقی افتاده یا خود-ام از خود-ام بپرسم که چه دیدهام، هیچ جوابی ندارم چون یک لحظه بیشتر چشمام باز نبود. فقط میتوانم بگویم هولناک بود. هولناک است.
~
بعد برگشتم خانه. امید آمد پیشام. یک طوری بود و عجیب بود. فکر کردم چون چند وقت است ندیدهاماش لابد زباناش رنگ عوض کرده و بعد فهمیدم که نه حالاش سرِ جا نبوده. و امروز (یعنی فردای آن شب) مثل همیشه حرف میزد.
یک قصه از گوگول خواندیم با امید و امین. کالسکه. جالب بود فقط. خوشام نیامد وگرنه. شبیهِ قصههای چخوف بود، بی صدای چخوف. از آن جنونی که توی کارهای گوگول هست (دماغ، شنل، یادداشتهای یک دیوانه و...) خبری نبود توی قصه. بعد حرف زدیم که مثلاً بخواهیم از قصه اقتباس کنیم چه میکنیم. و فکر کردیم که صحنههای قصه را چهطور و با چه ضربآهنگی میشود به هم کات زد. امین گفت میشود از آخر آمد به اول. و به نظر-ام هم ایدهی بدی نبود، اگر در حدِ یک تمهیدِ جذاب نماند. و گفت که میشود شروعِ قصه سیاهسفید باشد و بعد از ورودِ هنگِ سوارهنظام به شهر تصاویر رنگی شوند و کالسکه هم توی این رنگ و بیرنگی در رفتوآمد باشد. من گفتم که میشود قصه را با یک لحنِ گروتسک اجرا کرد. روایتِ قصه رئال باشد و لحنِ تصویرها فانتزی (و وحشتزا). مثلِ پرتقالِ کوکی کمابیش. میشود کاتهایی که منطقاً باید زد را نزد. مثلاً صحنهی مستبهخانه برگشتنِ فیثاغور فیثاغورویچ را توی کالسکه کامل نشان داد. و این که توی قصه اشیاء مهم اند. اما توی فیلم این اهمیت از بین میرود چون تمرکزِ دوربین روی اشیاء نیست (در صورتی که در متن این تمرکز هست) و میشود با آشناییزدایی از اشیاء (مثلاً با روایتِ فانتزی از آنها) این تمرکز را به وجود آورد.
مهم نیست حالا.
بعد نشستیم ایوانِ مخوفِ آیزنشتاین را دیدیم که من خوابام برد وسطاش.
~
امروز عصر بیدار شدیم، من و امید. حضورِ امید من را آسوده میکرد از ل.
چند ساعتی تا شب مانده بود.
با امید توی بالکن نشستیم. آواز خواند امید. بعد یکی از مقالههای کتابِ هاشمینژاد را خواندیم. فرهنگ پایهی تیپشناسی ایرانی که معرفی و کشفِ کتابِ مرآتالبلهاست. مقالهی خیلی خوبی بود. نثرِ بینظیری دارد هاشمینژاد. خدا رحمتاش کند. توی مقاله یک تکههایی هم از اعتمادالسلطنه آورده بود. خیلی خندیدیم. وقت کنم دلام میخواهد خاطراتِ اعتمادالسلطنه را بخوانم.
~
بعد من شام درست کردم. امید زنگ زد به ایمان. آمد پیشِمان. ایمان را دورادور دوست دارم.
یک داستانِ بلند یا رمانِ کوتاهی دارد هاشمینژاد. به نامِ خیرالنساء. گفتیم که این را بخوانیم امشب. دو فصلاش را خواندیم با ایمان و امید. بعد شام خوردیم. بعد بقیهاش را خواندیم.
هرچه بگویم چه قدر این کتاب روشن است کم گفتهام. مثلِ آبِ سردی بود که میریزد روی سرِ آدم. تازهی تازه شدم. این خیرالنساء مادربزرگِ هاشمینژاد بوده و این کتاب هم روایتِ زندگی و ذهنِ اوست.
~
دارد خندهام میگیرد.
~
امروز داشتم فکر میکردم به اینکه چهقدر هر چیزِ خواستنیای را نمیخواهم. نه به دلیلِ خاصی هم. بخواهم که چه بشود؟ که خوب بعد-اش چه؟
من به آینه نگاه میکنم. دیگر هیچ چیز توی دستام نیست جز همین که هیچ چیز توی دستام نیست و معنیِ دستهای من همین است.
باید به فقری که توی صورتِ من رسوب کرده قولی بدهم. قولِ فقرِ مدام. اما نمیتوانم. اصلاً نمیتوانم همچین قولی بدهم. چه کسی میتواند همیشه خود-اش را تشنه نگه دارد؟
من دارد خندهام میگیرد از این همه بیمعنایی.
خواب میدیدم که توی کوچهای تمامِ آبِروی من ریخته. واقعاً ریخته بود. داشتم روی آبِروی ریختهی خود-ام لیز میخوردم.
بر هزار سیب چشم میبندم، تا یکی را ببینم.
امروز هوا طوفانی شد. من توی طوفان بودم و باد داشت من را میبرد. من یک کتابی خریده بودم. ذوقِ خواندناش را داشتم خیلی. اما هوا طوفانی بود. باد داشت مرا میبرد. من یک چیزی توی دستام داشتم که ذوقاش را داشتم. من توی ایستگاهِ بیآرتی بودم. هوا طوفانی بود. من باید به خانه میرسیدم. من باید به خانه برسم. در این طوفانی که امروز عصر آمد، من باید یک چیزی را پنهان میکردم. من باید یک چیزی را پنهان کنم تا به خانه برسم. توی خانه هم هیچ کسی نیست. من باید یک چیزی را آنقدر به تعویق بیاندازم که تمام شود. مثلِ خواب که خیلی که به تعویقاش میاندازیم، از سر-مان میپرد. این روزها طوفانیست. من مثلِ یک گویِ سربیِ کوچک خود-ام را خلاصه کردهام تا طوفان تمام شود. من با این ژست (ایجازِ تمام) دارم خود-ام را حفظ میکنم از چیزی. پس از هر چه خارج از من میگذرد چندشام میشود. به اتفاقاتی که در جهانِ مفصلِ بیرون رخ میدهد بددلام. من باید توی این طوفان خود-ام را به خانه برسانم. یک بوتهی خار توی سینهی من دارد رشد میکند. من باید خود-ام را به خانه برسانم.
~
یک نفر میآید مچاله را از روی زمین بردارد. اما مچاله به یک نفس بند است. اگر به او دست بزنند یک لحظه سراپا خاکستر میشود. (اجمالِ ناگهانِ او در لمسِ دستِ دیگری فرامیرسد.)
~
امروز اولین جلسهی شورای صنفی بود. رفتم.
یک سری کار بود بینِمان تقسیم شد. قرار شد من یک نامهای بنویسم به معاونِ پژوهشیِ دانشکده که در ایامِ فرجهها تالارِ پژوهش را تا هفت باز نگه دارند.
~
دمِ صبح، پنج و نیم شش بود ساعت، من مثلِ هر صبح مزامیر میخواندم. یک نوتیفیکیشنی آمد. محمد علیشاهی لایو گذاشته بود. داشت تنبور میزد. فقط هم من بودم توی لایو-اش. چه وقتی بود. چه وقت بود؟ نیم ساعتی شد. محمد تنبور میزد و من قصهی سرگردانی بنیاسرائیل را میخواندم. مزمور ۷۸.
~
جلسهی شورای صنفی که تمام شد با بیژن رفتیم آن دستِ انقلاب یک نیم ساعتی توی کتابفروشیها چرخیدیم.
من یک از کتابفروشیِ بیدگل یک کتابی خریدم به نامِ «فعل» که عنوانِ دیگر-اش هست «شطحیاتی در دستور». نمایشنامه ست. نویسندهاش کسیست به نام محمد رضایی راد. کتابِ خوشگلی هم هست. جلد و کاغذِ خیلی جذابی دارد. بعد رفتیم خوارزمی. «عشقِ گوش عشقِ گوشوار» قاسم هاشمینژاد را خریدم بعد از چند ماه دلدل کردن.
و بعد طوفان شد. من خود-ام را رساندم به خانه.
~
توی مواجههی اولام با کتاب یک کمی دلزده شدم. کمی هم مسخره کردم. اما مهم نیست. اما این ها مهم نیست. حرفِ کتاب چیزِ دیگری ست. و برای من وقتی که به میانه رسید، عکسِ خود-ام شد.
حالا حوصلهام نمیشود دربارهی کتاب حرف بزنم. یک آن گذشت و یک تصویری از هلاک از خود-اش به جا گذاشت.
هلاکِ ما به بیابانِ عشق خواهد بود.
فرهاد: ما چرا اسم میذاریم روی کسی؟
افراشته: چرا اسم میذاریم روی کسی؟
شیوا: تا بتونیم صداش کنیم.
فرهاد: وقتی صداش نمیکنیم چی؟
شیوا: چی؟
فرهاد: وقتی صداش نمیکنیم داریم چه کار میکنیم؟
.
انسانِ نخستین نمیگفت میرم، میرفت. نمیگفت بده، میگرفت.نمیگفت میخوام بخورم، میخواست و میخورد.
نمایشنامهی فعل شرحِ هبوطِ فعل به مثابه کنش است در فعل به مثابه زبان. هبوطی که در آن عشق از کنش به کلام تنزل مییابد و فعل از زندگی رخت برمیبندد. کوششِ آدمِ اصلیِ نمایش برای فهمِ این معناست که آیا عشق را میتوان از چارچوبِ زبان به کنشِ محض فرابرد و آن را تا نهاییترین مرزهایاش پیش برد؛ به جایی که زبان به انتها میرسد و تنها فعلِ ناب باقی میماند. (پشتِ جلد)
~
بینِ دوکلمه فرق میگذارم برای خود-ام تا چیزی را روشن کنم: «درد» «بلا»
بلا همان درد است که تقدیم شده. هدیه داده شده. (در مثنوی: مرد عرب کاسهی آب را -فقرش را- به خلیفه تقدیم میکند.)
تبدیلِ درد به بلا یک حرکت است. یک حرکتِ آنی. این حرکت شکلِ چهرهی تو را عوض میکند.
~
به این بیت فکر میکردم : عاشقِ روی جوانی خوش و نوخاستهام/ وز خدا دولتِ این غم به دعا خواستهام.
میبینی چه هولناک است؟ تو توی این بیت چه میبینی؟
یک رخدادِ تمام. پیر در دورترین جایِ سفر، در سرحدِ مرزهایاش بر یک جوانی عاشق میشود. تنهاییِ تمام است این فاجعه. این دو نفر-پیر و جوان- چه قدر بیگانهاند با هم. پیر دمِ مرگ است. در چند قدمیِ مرگاش به عشق نگاه میکند. عشق برایاش اشارهای به مرگ است. برای جوان عشق سرخوشی و کامجوییست.
از خدا دولتِ این غم به دعا خواستهام.
~
الف دستهایاش را به میلهای، به چیزی سخت چسبانده. محکم به چیزی چسبیده.
~
من چرا این یادداشت را مینویسم؟ چه کارِ بیهودهایست. آن هم در این وضع. در این روزهای بلا من چرا این چیزها را مینویسم؟
بر هزار سیب چشم میبندم، برای دیدنِ یکی.
~
یک حکایتی توی بابِ سومِ بوستان هست که خلاصه و نهاییشدهی تمامِ چیزهاییست که در این مدت توی ذهنِ من میگذشت. این حکایتِ نتیجهی تمامِ زندگیِ من است تا حالا.
استحقاقِ لذتبردن از چیزها را باید در خود به وجود آورد.
پیشفرض این است که ما حقِ هیچ چیز را نداریم، مگر این که آن حق را به وجود بیاوریم.
در این که من بهرهمند باشم از چیزی، توهینِ آشکارِ من به خود-ام هست.
توی افطاری خوردن یک نکتهای هست: تو بهای آنچه میخوری را پیشتر با گرسنگیات پرداختهای.
و بهای چیزها را باید از پیش پرداخت. چون اگر از پیش نپردازیم، از پس از ما میگیرند با گرفتناش از ما. و آنوقت کجا تحملاش را داریم؟
~
وقتی میبینم کسی از چیزی لذت میبرد از چشمِ من میافتد و خود-ام از چشمِ خود-ام میافتم؛ از چیزها لذت که میبرم.
خاصه وقتی کسی از من لذت میبرد دیگر حالام از-اش به هم میخورد.
این که من برای تو جذابام، توهینِ آشکارِ تو به من است.
وقتی که تو من را دوست داری داری من را میدری و حق بده که بیزار باشم از تو.
این که یک آدمِ زنده من را بخورد برای من ترسناک است.(و خود-ام هم تا زندهام سعی میکنم کسی را نخورم)
اما چه وقت من خود-ام را تسلیمِ تو میکنم؟ وقتی که مرده باشی. من عاشقِ لب و دندانِ جنازهها هستم. وقتی که تو مرده باشی آن وقت من میآیم و به تو لب میدهم.
پس دیدار و بوسهی ما به قیامت. مگر این که قیامتِمان را جلو بکشیم من و تو.
و آن وقت، یعنی بعد از این که قیامتِ ما اتفاق افتاد، تازه حق داریم که هم را بخواهیم. آن وقت من با جنازهی تو توی پارکی قرارِ ملاقات میگذارم. و قبلاش میروم چیزهای تندمزه میخورم تا مطمئن شوم که دهنام دیگر هیچ مزهای را حس نمیکند و اینطوری به جنازهبودنِ خود-ام مطمئن میشوم. و وقتی که مطمئن شدم که دهانام دیگر هیچ مزهای را حس نمیکند، میآیم به آن پارک و حسابی از جنازهی تو لب میگیرم.
اگر هنوز زندهای و خیال میکنی که عاشقِ منای، عاشق نیستی و داری با من لاس میزنی فقط و حق بده که از تو چندشام بشود.
همه سربهسر مرگ را زادهایم.
پس تا زندهایم، نفسکشیدن و آبخوردنِمان هم گناهِ کبیره است.
پس اول بمیر. بعد بیا.
موجودِ تهدیدشده توی خود-اش جمع میشود، به خود-اش کوچکترین حجمِ ممکن را میدهد، برای این که کمترین سطح را به ضربهها بدهد.
سحرِ روزِ هفتِ خرداد. ساعتِ سه و خردهای:
.
امشب سرِ شب بهار زنگ زد که با چند نفر از بچهها نشستهایم توی کافه اگزیت و بیا. حوصله نکردم. وقتام خوش بود و تازه کولر را راه انداخته بودیم و خواستم یکی دو ساعتی برای خود-ام زیرِ کولر بنشینم. نشستم و یک چیزهایی نوشتم برای خود-ام. بعد جوانیها را ورق زدم. شقاقلوس مرا برد به یک قصهای. این قطعه بینظیر است. اما هنوز یا شاید حالا دیگر با کلِ راحت نیستم. میخواستم یک یادداشتی بنویسم که «چرا جوانیها را دوست ندارم» و حوصله نکردم.
آخر شب، دوازده بود حدوداً، بهار پیام داد که اگر تنگ کردهای به امیدِ خدا پاشو و بیا. رفتم.
یک سینفری آدم نشسته بودند حدوداً. مافیا قرار بود بازی کنیم. تا حالا توی جمعِ به این شلوغی مافیا بازی نکرده بودم. یک نقشهای عجیبی توی بازی بود. خیلی خوب بود. یک کسی بود به نامِ سروش. که دمِ دستِ خدا بود توی بازی. بعد یک کشیش بود در مقابلِ سایلنسر. و کار-شان این دو تا باز و بسته کردنِ زبانِ آدمهاست. کشیش زبانِ کسی را که سایلنسر لال کرده باز میکند. کشیش را تا حالا ندیده بودم.
و بعد یک چیزِ بینظیری بود توی بازی. که معمولاً گویا در بازیهای شلوغ و حرفهای هست. من تا حالا ندیده بودم.
خدا -که فکر کنم یک کارهای هم بود توی کافه و خیلی آدمِ تودلبرویی هم بود. یک ریشِ بلندی داشت و دقیق و ناگهان حرف میزد. توی چشمهایاش هم یک برقِ آشنایی بود- گفت که یک نقشی داریم به نامِ بچه. چ را هم بیتشدید گفت و همه خندیدیم. بعد گویا این بچه در شبِ اول چشم باز میکند و چشم در چشمِ دُن (رییسِ مافیاها) میشود. و بعد حیاتِ این دو تا یعنی بچه و دُن توی بازی گره میخورد به هم. اگر بچه بمیرد دُن هم میمیرد. بچه باید خود-اش را مافیا جا بزند و در تمامِ بازی تلاش کند که بمیرد و خود-اش را فدای کشتنِ دُن (شر) کند. و مافیاها باید سعی کنند این بچه را زنده نگه دارند. خیلی خوشام آمد از این داستان.
خلاصه بازی کردیم و دورِ اول هرچه شک بود رفت روی من. بعد رای گرفتند. ده نفر رای به من دادند. من یک دفاعِ مسخرهای کردم. نمیدانم چرا تمامِ ده تا رای از روی من برگشت. اما دورِ بعد حذف شدم.
رفتم بیرون. خیلی خلوت بود همهجا. یک ساعتی مانده بود به سحر. بغلِ میدانِ ولیعصر یک جایِ بازی پیدا کردم و یک چیزی خوردم. بعد برگشتم توی کافه.
حالا هم هنوز دارند بازی میکنند. شبِ آخرِ بازیست. من هم یک بغلی نشستهام و این چیز ها را مینویسم.
ساعتِ هشت کلاس دارم. نمیدانم چه کار کنم تا آن وقت. حوصله ام نمیشود بروم خانه و دیگر نمیدانم تا صبح کجا میشود ول چرخید.
آنجا
روی پشتِ بامِ آن خانه
دانهی کوچکیست
که پرندههای لاغر را
به خود میکشد و
از آنها میخورد
تا کوچکتر شود.
~~~
_ ای عزیز چه میبافی؟
_ چیزی را به چیزی.
_ یک سمتِ صورتِ تو حصار است. یک سمتِ دیگر-اش...
_ در سمتِ دیگر-اش لباسهای تو را میبافم.
_ پس ببافاش. تا من سمتِ دیگرِ صورتات را بپوشم و
در خیابان یکبار هم را اتفاقی ببینیم و به جا نیاوریم.
~~~
در ردِ پایِ من
معرفتی هست
که دیگر از آنِ من نیست
دنبالِ من اگر میآیی پس
چیزی از من برای من بیار.
زیباییِ سیاهِ تو- ای مجهول
قرقِ روشناییِ من را میشکند.
با یادِ دوستام ف
که در شهرِ آسیزی خاک است
چیزهای زیبا و شهوتناک را که همه دوست دارند.
تو هروقت صورتِ یک جنازه را بوسیدی، هروقت جزامیها را بغل کردی، بیا از عشق حرف بزن.
ببین. تو هم بیا مثلِ من نگاه کن. عصبهای من روشن میشوند. رشته به رشته. تو هم بیا به ردِ خود-ات نگاه کن.
همدرد
بگذار تا برایات بگویم که این کلمه چهطور بسط پیدا کرده و تکوین شده و از نقطهای حالا شده تمامِ دایره.
آذرِ ۹۵. همینجا. توی همین وبلاگ، یکجا. یک نفر این کلمه را به من گفت. من که گیج بودم آنوقت. نفهمیدم و اصلا نباید میفهمیدم آنوقت. اما آن کلمه (همدرد) لابد مانده توی ذهن من در این یکسال و خردهای. این شروعِ اتفاق بود.
تابستانِ ۹۶. من یک چیزی دیدم. اصلاً یاد-ام نمیآید چه اتفاقی داشت برای من میافتاد آن وقت. یادم نیست دردم چه بود. (یاد-ام آمد. هوووف) اما همان وقت من یک پستی گذاشتم توی اینستاگرام. معنیاش را خود-ام هم نفهمیدم آنوقت. البته لابد فهمیده بودم آن وقت. اما انگار نشانهای بود که برای امروز میگذاشتم: همسوگ، بیماجرا.
اردیبهشت ۹۷. یک شب با نوشتن یک شعر این مسیرِ شاید دوساله به نقطهی ثقل خود رسید. شبِ ۱۶ اردیبهشت. و عجیبتر اینکه چند روز قبل توی همینوبلاگ نوشته بودم که «چند روزِ دیگر شانزدهِ اردیبهشت میرسد» یا یک همچین چیزی.
دیگر با مسئله درگیر بودم. چند ماه و چهل روز به آن فکر کرده بودم. من چهطور میتوانم با تو حرف بزنم؟ معلوم نبود. اما آن شب این ماجرای بلند -در من لااقل- به شکلِ نهاییِ خود رسید:
ما فقط وقتی میتوانیم با همدیگر حرف بزنیم که همدرد باشیم.
_
من حالا تنها روایتی که از عشق میدانم و بلد ام روایتِ همدردیست. همسوگ و بیماجرا بودن.
_
من دقیق فهمیدهام که تو چهطور باید با من حرف بزنی. من نقشهای از زبانِ خود-ام کشیدهام. تا اگر کسی خواست من را در زبانام پیدا کند بداند که باید چه کار کند. من این نقشه را توی یک شعر نوشتهام. بگو اگر میخواهی برایات بفرستم. من دقیق راهِ ورود به خود-ام را پیدا کردم. به شکلِ یک مراسم. یک مراسمِ لغوی.
اما تو. راهِ مخفیِ زبانِ تو کجاست؟ من چهطور باید با تو حرف بزنم؟
_
بعد از نوشتن:
چرا این یادداشت اینطوری شد؟ چرا صدای من اینطوریست؟ چرا صدای من نمیلرزد؟
من و تو هیچ خاطرهای با هم نداریم.
یک نصفه روز و کمتر. همانجا. همان ظهرِ همیشه. در همان بیابان. کنارِ همان ماشینهای سبز.
امضا شکستِ متن نیست؟
شاعر متنی را بنا میکند تا در حجمِ خالیِ متن، نامی نو بیابد. تا در خلأ متن از نامِ خود و از خود تهی شود و به متنی برسد که تفصیلِ نامِ اوست.
اما در انتهای متن، و در لحظهی امضا، دوباره و ناگهان با اسمِ گذشتهی خود مواجه میشود.
آیا امضای پای متن، شکستِ متن است؟
اما مگر امضا شکستهی نام نیست؟