«هرکه عاشقتر بود بر بانگِ آب
او کلوخِ زفتتر کند از حجاب
او ز بانگِ آب پر می تا عنق
نشنود بیگانه جز بانگِ بُلُق»
اتفاق از بیرون همینقدر مضحک به نظر میرسد. چون از بیرون، فقط پدیده معلوم است. اما چیزی که در درون فعال است و ذهن را به جنون میکشد، تأویلِ پدیده است. به همین خاطر است که وقتی یک لحظه حواسِ ما از تأویل به پدیده پرت میشود (از خواندن به دیدن) خندهمان میگیرد.
روایتِ یک لمحه:
دارم کتابی را میخوانم. حرکتی افقی در یک بسترِ انتزاعی بینِ کاغذ و جوهر. (چنین جایی اصلا وجود ندارد)
اما ناگهان یک اتفاق مرا از بستر-ام بیرون میکشد و چشمِ من در یک محورِ عمودی «بر» کتاب قرار میگیرد. کلمات معنیِ خود را طوری از دست میدهند که انگار هیچوقت معنایی نداشتهاند. جملههایی که تا چند ثانیه پیش در آنها شناور بودم حالا نمایشگاهی از اجسامِ سنگیاند: واژهها.
متن ناگهان تبدیل میشود به یک هیروگلیف.
و واژهها به شکلِ اولیهی خود، به شکل برمیگردند.
X: سوژه. منظره.
چهره به سمتِ x برمیگردد. یک لحظه بعد (بدون آنکه در x قرار گرفته باشد،) به سمتِ دیگر برمیگردد. و یک لحظه بعد در سمتِ سومیست. چهره در احاطهی x هاست. و وقتی به خود میآییم چهره را در یک گردش کامل (دایرهوار) میبینیم.
در یک کرشمهی مدام. دایره در شهوانیترین (و نابترین) وضعیت خود میچرخد.
زبان در مهلکهی عشق تبدیل به موسیقی میشود. ضربآهنگ. ارجاعِ مدام و نیمهتمام به x. ارجاعاتِ شهوتآلودِ زبان. مشقِ سیاهقلم. کلمهها بیآنکه بر چیزی دلالت کنند (یا دلالتِ خود را به پایان برسانند،) پوست میاندازند.
لختیِ کلمهها مزاحمِ کشفِ معنایِ آنهاست.
مرتببودنِ اشیاء.
ترتیبِ چیزها اشاره به ناچیز است.
چیزها را مرتب میچینم تا میانِ آنها خلوتی حریص خلق شود. اشیاء را به تقوا و پرهیز مجبور میکنم. این کار (مرتب کردن) نفیِ ولنگاریِ طبیعیِ اجسام است. اما این انضباط در نهایت به چیزی مرگبار میانجامد.
اشیاء مرتب مینشینند. تنِ خود را پس میکشند و فضایِ خالیِ میانِ آنها دهن باز میکند. (این انتقام و لجبازیِ اشیاست) اشیاء را به روزه وامیداریم و گرسنگیِ آنها در قالبِ خلوتِ میانِشان به ما هجوم میآورد.
گذشته از این، بعد از تحمیلِ نظم این سؤالِ ناگزیر پیش میآید که این ساختار از کجاست؟ و به چه چیزی تکیه کرده؟ (دقیقاً همان سؤالی که در حینِ روزهداری از خود-مان میپرسیم.) و جواب معلوم است: به هیچجا. و این سؤال و جواب تحملِ نظم (گرسنگی) را سختتر میکند.
____
نظمِ خوشآیند:
در بینظمیِ ثانویه. نظمِ «تمامِ» اشیاء منجر میشود به بینظمیِ «یک» شئ.
میز را مرتب میکنم. جامدادی، دفتر، گلدان، استکان و... را وامیدارم به گوشهنشینی. میز لبریزِ نظمی نفسگیر میشود تا یک کتاب بتواند در مرکزِ فضا بینظمی کند. اشیاء نفسِ خود را حبس میکنند تا یک شئ نفس بکشد.
و این بینظمیِ ثانویه از جنسِ ولنگاریِ جسم نیست. شبیهِ رقصیدن است: بر نظم و بر سکوت محیط میشود.
____
«و گفت: اگر خواهی که به کرامت رسی یک روز بخور و سه روز مخور. سیم روز بخور پنج روز مخور. پنجم روز بخور چهارده روز مخور. اولِ چهارده روز بخور ماهی مخور. اولِ ماهی بخور چهل روز مخور. اولِ چهل روز بخور چهارماه مخور. اولِ چهار ماه بخور سالی مخور. آنگاه چیزی پدید آید چون ماری چیزی به دهان درگرفته در دهانِ تو نهد. بعد از آن هرگز ار تو نخوری شاید. که من ایستادهبودم و شکم خشک بوده، آن مار پدید آمد گفتم الهی به واسطه نخواهم. در معده چیزی وادید آمد بویاتر از مشک، خوشتر از شهد، سر به حلقِ من برد. از حق ندا آمد ما ترا از معدهی تهی طعام آوریم و از جگرِ تشنه آب. اگر آن نبودی که او را حکم است، از آنجا خوردمی که خلق ندیدی.
(تذکرةالاولیا، ذکرِ ابوالحسن خرقانی)
در یک مرابطه ما خود-مان را از سخن گفتنِ با هم ناگزیر میبینیم. چون برایِ خلقِ محبت راهی غیر از مکالمه نمیشناسیم، نیاموختهایم و یا اصلاً وجود ندارد.
ما به قصدِ زیباکردنِ هم واردِ جهنمِ گفتوگو میشویم. و بیربطیِ لغاتِمان از هم و از خود دلزدهمان میکند. و یا گاهی که کمی همزبانتر میشویم، تپههایی از لذت میانِ ما میروید. تپههایی که مثلِ آتشفشان از زمینِ زبانِ ما بیرون میریزند و بعد با سرعتی خجالتآور با پستیها و گنگیهایِ همیشگیِ زبان محاصره میشوند.
شرمندهی هم میشویم.
ذهنِ ما از خلقِ محبت بازمیماند. زبانهایِ مان را خاموش میکنیم اما بدنهایِ ما هم از مکالمه با هم عاجز اند. شروع میکنیم به بوسیدن و لمسِ هم اما دیر یا زود بیهوده میشویم هردو، هم برایِ خود و هم برایِ هم.
هم را لمس میکنیم و روزنههایِ هم را میبندیم. و چون تن را برایِ کاری غیر از کارِ خود-اش (یعنی گفتوگو) به کار گرفته بودیم، خشک میشود. مجسمه میشود.
ما باز از محبت باز میمانیم.
اشتباه نکن. نه که ما هم را دوست نداشته باشیم. داریم. همیشه هم را دوست داشتهایم و هنوز هم داریم اما عاجز ایم. از محبت کردن به هم عاجز ایم. سر به هر دری میزنیم و باز نمیشویم به هم. سر به هر دری میزنیم و باز نمیشویم.
نه وصل ممکن نیست
همیشه فاصلهای هست
اگرچه منحنیِ آب بالشِ خوبیست
برای خوابِ دلآویز و تردِ نیلوفر
همیشه فاصلهای هست
(سهراب)
جملههایی نظیرِ «دوستات دارم» یا «دلتنگاتام» و... به نظامِ زبان بیربطاند و با آن ناهمجنس. و گفتنِشان به کسی و در یک مکالمه از بیخ اشتباه است و در نظامِ زبان اختلال ایجاد میکند.
__
اگر بخواهم به این حرفِ کلّی و شاید نادرست که «این جملهها خارج از نظامِ زباناند.» دقیقتر نگاه کنم باید بگویم مسئله در کاربردهایِ گونهگونِ زبان است. اگر بگوییم که هنگامِ مکالمه، زبان ابزاریست برایِ ربط به دیگری؛ اینجور جملهها در حوزهیِ کاربردهایِ دیگرِ زبان میگنجند و در نتیجه استفاده از آنها در یک مکالمه یک اشتباهِ زبانیست.
اگر کسی به من بگوید که «دوستات دارم» من هیچ جوابی ندارم که به او بدهم. این جمله نظامِ زبانیِ گفتوگویِ ما را به هم زده. زیرا در بیانِ این جمله که «دوستات دارم» ما با خود گفتوگو میکنیم نه با دیگری. این جمله بیش از آنکه تلاشی برایِ اعلامِ چیزی به دیگری باشد، حدیثِ نفس است.
«دوستداشتن» یک کشف است و در بیانِ جملهیِ «دوستات دارم» ما در واقعِ کشفِ آن را به خود-مان یادآور میشویم. در این هنگام ما با یکی دیگر از کاربردهایِ زبان سر و کار داریم که میتوان آن را با عنوانِ «کاربردِ زبان به مثابهِ بسترِ کشف» توضیح داد. شطحگفتن، گفتنِ جملههایی نظیرِ دوستات دارم، ذکر گفتن، نیایش کردن و حتی نامیدنِ اشیاء در این حوزه قرار میگیرند.
پس به کاربردنِ جلمههایی از این دست در یک مکالمه در واقع به هم ریختنِ حوزههایِ مختلفِ کاربردِ زبان است.
من به تو فکر میکنم عزیزِ دلام. یک نقطه در نهایتِ ایجازِ خود مثلِ انگشتی روی صورتام کشیده میشود: این تو ای.
ایستاده بودم. میآسودم و پرت میرفتم اگر میرفتم. خطرِ درباغچه ماندن داشت فراریام میداد. و یکبار دمِ ظهر بود، خردادِ همین سالِ پیش. یک راهرویِ سنگیِ باریک دیدم و یک بادِ ناگهانی هلام داد داخلِ راهرو. یک مسیرِ بلند. یک دورِ کامل از ماهها قبل و تا یکی دوسالِ بعد و یا بیشتر.
مرا و خوابها و چلهها پیش میبرند. پیش و پس میبرند. و تو پیش از این از بهار به شکل درآمده بودی و من از شکلِ خود-ام به در میآمدم.
یک راهنوردیِ دراز و بی هیاهو. باید با حوصلهی سالخوردگان انجام شود. چرخهی تکرارها. تکرارِ چیزها این دایره را میچرخاند. من با ناامیدیِ تمام دورِ خود-ام میچرخم و چیزها را دورِ خود-ام میچرخانم. و این درست مثلِ یک اتفاقِ آیینی باید در ناامیدیِ کامل و در ساعاتِ مشخصی از روز یا سال انجام شود.
عزیزِ دل به تو فکر میکنم. که درست همانطور اتفاق افتادی که اتفاق میافتد. نیمه شب بود. ساعتِ سه و چار. یزد بودم. تویِ اتاقام دراز کشیده بودم و تو تیر کشیدی. تو پنجره را باز کردی آمدی داخل اسمات را گفتی و اسمِ تو من را بلعید. گریه کردم و بعدِ یکسال و خردهای اسمِ تو لو داده بود خود-اش را. دندانههایِ حروفِ اسمِ تو جا باز میکردند. و همان بادِ ناگهانی باز هلام میداد هی. بدنِ من به جدارههایِ اسمِ تو میخورد. بدنِ من خود-اش را به ذهنِ تو میمالید.
از بهارِ سالِ پیش معجزهها من را کشاندهاند به این بهار. چند خواب (که اگر بخواهی برایات تعریف میکنم) راهِ من را و یا بهتر بگویم بیراهیِ من را پیشِ پاهایام رسم کردند.
و مینشینم. هرجا که که بشود مینشینم منبعد. تویِ اتاقام. پشتِ میزِ کتابخانه. در مسیرِ انقلاب تا دروارهدولت. کنارِ آن خانقاهِ رویِ کوه بغلِ هفتتن. تویِ اتوبوس. تویِ قطار. در دور و نزدیکِ اسمِ تو مینشینم. هرجا که چشمام به نقطه باشد مینشینم. بیهیاهو و با صبر و حوصلهی پیرمردها. مینشینم و نشسته دورِ خود-ام میچرخم و چیزها را دورِ خود-ام میچرخانم. مینشینم منتظرِ خوابهایِ بعدیام. مینشینم پشتِ آن درِ بسته اسمِ تو را بو میکشم.
هزار رنگ جدا شد زِ نامِ بیرنگاش
هزار نغمه از آن رفتنِ بیآهنگاش
گلی که نیست چنان جلوه کرد در بستان
که سرو خم شد و گشتند بلبلان دنگاش
ز خاکِ خویش گذر کن به رازخانهی سنگ
که بذرِ واقعه کِشتهست در دلِ سنگاش
کشاندِ-مان سویِ خود در هزارتویِ نگاه
شدیم کشتهی آن رنگ و بویِ نیرنگاش
__
نخست عاشقِ تو راهِ خویش میپیمود
گرفت نقطهی خالِ تو باز در چنگاش
ز بعدِ فاجعهی اسمِ تو نمیگنجد
مساحتِ همه آفاق در دلِ تنگاش
مسافرِ تو چنان غرقِ حیرت است از راه
که ناامیدیِ عالم نمیکند لنگاش
یک واژه باز به بلعیدن
کردهست باز درزِ حروفاش را
نامِ کسیست یا نه
نامِ تمامِ کسان است
___
خود را به ذهنِ تو میمالم
من گیج و ویج و منگِ معما
خود را به اسمِ تو میمالم
من پشتِ آن درِ بسته
-بیکاغذ و مداد دیگر-
هشیارِ نور
نشستهام
سرمستِ بوکشیدنِ اسمِ تو
اما در این مغاک
در این ورطه
- این را به که به جز تو بگویم عزیزِ من-
اسمِ تو سخت گرسنهست.
در پیشِ چشمِ کبودِ من
حالا
ای شکلِ درهمِ بیلهجه
ای راز
از گیسویِ تو سدِ سیاهی تنیده است
من بسته چون زبانِ مدامام
من چون زبان بسته مدامام
در سینات ای سپیدهیِ تکرار
سرودهیِ شارلبودلر
گرداندهیِ عرفانِ پاپریدیانت
_____
مستِ مدام باشید. این است و جز این نیست: آن سؤالِ یگانه.
تا وزنِ هولناکِ زمان نشکند کمرهاتان را، مستِ مدام باشید.
و مستِ چه اما؟ مستِ شراب و شعر و پرهیز و مستِ هرچه. مست باشید فقط اما.
و یکبار بر راهپلهیِ کاخی، بر علفهایِ سبزِ علفزاری و در بیکسیِ غمبارِ اتاقِتان، از خواب اگر پریدید و مستی پریدهبود؛ از موج و از ستاره و ساعت، از باد و از پرنده بپرسید. از هرچه میگریزد و مینالد. از هرچه میگردد و میخواند، از هرکه سخنگوست بپرسید که: هین وقتِ چیست این؟
و باد و موج و ستاره، و پرنده و ساعت جواب میگویند:
که باز وقتِ مستیست این.
تا بردگانِ شهیدِ زمان نباشید، مست باشید، مستِ مدام.
مستِ شراب و شعر و پرهیز و
مستِ هرچه.
_____
[Enivrez-vous]
Il faut être toujours ivre. Tout est là: c’est l’unique question.
Pour ne pas sentir l’horrible fardeau du Temps qui brise vos épaules et vous penche vers la terre, il faut vous enivrer sans trêve.
Mais de quoi? De vin, de poésie, ou de vertu, à votre guise. Mais enivrez-vous.
Et si quelquefois, sur les marches d’un palais, sur l’herbe verte d’un fossé, dans la solitude morne de votre chambre, vous vous réveillez, l’ivresse déjà diminuée ou disparue,
demandez au vent, à la vague, à l’étoile, à l’oiseau, à l’horloge, à tout ce qui fuit, à tout ce qui gémit, à tout ce qui roule, à tout ce qui chante, à tout ce qui parle, demandez quelle heure il est;
et le vent, la vague, l’étoile, l’oiseau, l’horloge, vous répondront: “Il est l’heure de s’enivrer!
Pour n’être pas les esclaves martyrisés du Temps, enivrez-vous; enivrez-vous sans cesse! De vin, de poésie ou de vertu, à votre guise.
شعر یا زیباست یا شاهدِ زیباست. یا خودِ صورت است یا چشمیست باز به صورتی.
در حالتِ اول کاراش روشنی و بیان است و در حالتِ دوم کتمان و اشاره به گنگی. در حالتِ اول باید آشکار «شود». در حالتِ دوم باید پنهان «کند».
ذکر چیست؟ هیچ.
ذکرها غالباً صورتی ساده و دستخورده و غبارگرفته دارند. در آنها نکتهیِ جدیدی نیست. همانهاست که میدانیم: اللهُ اکبر، سبحانَ الله، شکراً لله و... و در آنهایِ نکتهیِ نویِ نادانستهای نیست.
--
ذکرها تهیاند. و لطفِ ابدیِشان در تهیست. و در همین تهیست که فاجعه رخ میدهد. و در همین خلأ است که آتش گُر میگیرد.
ذکرها سادهاند. سادگیِ سوخته و فرسوده. سادگیِ سوازننده و فرساینده.
فکر کنیم که رسالهای خواندهایم دربابِ بزرگیِ خداوند. نگارندهیِ رساله از صفر آغاز میکند به سفر. دستِ ما را میگیرد و از فواصلِ میانِ واژهها عبورِمان میدهد و شگفتیهایِ راه را نشانِمان میدهد و دستِ آخر، حیرتزده میرساندِمان به قلهیِ ذکر و ما میپذیریم و یا حتی میفهمیم که خدا بزرگ است.
اما فکر کنیم که به جایِ صفحاتِ این رسالهیِ فرضی، تنها با دو واژه، با ذکر مواجهایم: اللهُاکبر.
آن وقت دیگر کسی نیست که دستِمان را بگیرد. که بسوزاندِمان. ما با حقیقتِ عریان تنهاایم.
هنگامِ خواندنِ آن رساله، نگارنده کوهی از هیزم جمع کردهبود: واژهها.
هیزمها را میسوزاند و در نوری که از سوختنِ کلمهها میتابید، حقیقت آشکار میشد.
اما حالا ما با ذکر تنهاایم و ذکر تاریک است. و میانِ ما و ذکر هیچ واژهای، هیچ هیزمی و هیچ حجابی نیست.
حالا هیزم جسمِ ماست که مثلِ واژه باید بسوزد تا ذکر، ذکرِ تاریک، لب باز کند و روشن شود به جواب.
در کارِ خواندنِ آن رساله، ما واژهها را در کورهیِ ذکر میریختیم. و در حقیقت واژهها بودند که به دیدارِ ذکر میرفتند نه ما. و ما تنها صدایِ آن ملاقات را میشنیدیم یعنی صورتِ ذکر.
اما در این مواجههیِ تنها و بیواسطه، کورهیِ ذکر با جسمِ ما روشن میشود. و در این هلاک، ما دیگر مخاطبِ صدایِ ذکر نیستیم.
خودِ ذکر ایم.
--
ذکر گسترهیٍ بیپایانیست برایِ تأویل.
در مواجهه با ذکر ما با هیچ مواجهایم. یعنی با خود تنهاایم. یعنیِ خود با خود را شگفتزده کنیم. خود باید خود را بسوزانیم. و کارِ ذکر تماشایِ سوختنِ ماست.
هرچیزِ درست و بهجایی، سومین چیز است.
خدا در عددِ سه ظهور میکند.
تثلیث: پسر، روحالقدس، پدر.
دیالکتیک: تز، آنتیتز، سنتز.
دو زاویهیِ چپ و راست حقیقتِ رأس را برپا میکنند و نگه میدارند.
جهان مثلث است و برایِ گفتوگو با جهان، زبانِ ما باید شکلِ مثلث به خود بگیرد. صریح و نوکتیز.
عددِ «یک» نُتِ پرسش است. «دو» جواب است و در جملهیِ سوم، زبان به کمال میرسد: سوال-جواب
پس عددِ سه کوچکترین و سادهترین الگویِ حقیقت است: سوال، جواب، سوال-جواب
اما این الگو تا بینهایت در خوداش تکرار میشود. و حقیقت به خود میپیچد.
فکر کنیم که عددِ سه به عنوانِ یک مجموعهیِ کامل از سوال و جواب و سوال-جواب، خود یک سوال باشد. یعنی سه را یک عدد فرض کنیم. یک جمله با سه نُت که سوال میپرسد. و در برابرِ آن یک جملهیِ سهنُتیِ دیگر که جواب میدهد. و عددِ «هفت» کمالِ این دو جملهست: جملهیِ سوال-جواب٬ مثلثِ بزرگتر.
و بعد پانزده و بعد سیویک و بعد شصتوسه و بعد...
و به همین ترتیب مثلث تا بینهایت ادامه پیدا میکند.