کهف

کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم

کهف

کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم

این را گفت و بعد از آن به ایشان فرمود: دوستِ ما ایلعازر در خواب است، اما می‌روم تا او را بیدار کنم.
شاگردان او را گفتند: ای آقا، اگر خوابیده است، شفا خواهد یافت.
امّا عیسی درباره‌ی مرگِ او سخن گفت، و ایشان گمان بردند که از آرامشِ خواب می‌گوید. آن‌گاه عیسی به‌طورِ واضح به ایشان گفت که ایلعازر مرده است.

(یوحنا ۱۴-۱۱:۱۱)

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

  • ۰۳/۰۹/۳۰
    .
  • ۰۳/۰۹/۲۳
    .
  • ۰۳/۰۹/۲۳
    .
  • ۰۳/۰۹/۲۰
    .
  • ۰۳/۰۹/۱۵
    .
  • ۰۳/۰۹/۰۶
    .
  • ۰۳/۰۸/۲۹
    .
  • ۰۳/۰۸/۲۰
    .
  • ۰۳/۰۸/۱۲
    .

آخرین نظرات

  • ۲۴ آذر ۰۳، ۰۹:۱۳ - عرفان پاپری دیانت
    ۲۴۲

۱۷ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

 

1

شاهرخ: هی خسرو... اون جا رو نگاه کن.

خسرو کوله پشتی اش را روی زمین گذاشت و به سمتی که شاهرخ اشاره کرده بود نگاه کرد.

خسرو: کو؟ چی؟ چطور من نمی بینم؟

شاهرخ: دیدمش خودم. رفت پشت اون اون درخته. آدم بود.

- کو؟ کجا؟ دقیق تر بگو.

- نگاه کن. اون پایین.... بالای دره... اون درخت بید رو می بینی؟ بغل رودخونه.

-دوره معلوم نیس. وایسا با دوربین نگاه کنم.

و از توی کوله پشتی اش دوربین کوچکی بیرون آورد و جلوی چشمش گرفت.

شاهرخ گفت: چیزی می بینی؟

خسرو گفت: ها...ها... دیدمش... بالای درخت نشسته.

شاهرخ گفت : بده من دوربینو. بده ش من.

خسرو گفت: صب کن یه دقه. وایسا درست نگاه کنم.

و دست شاهرخ را گرفت.

خسرو گفت: یه دختره. هیچی لباس تنش نیس. لخته. رو درخت نشسته.

شاهرخ دوربین را از دست خسرو قاپید و گرفت جلوی چشمش.

خسرو گفت: شاهرخ نگاه نکن. زشته. شاید از دخترای آبادی خودمون باشه.

شاهرخ گفت : نه نیس. غریبه س. دیدی؟ رو چشمش یه پارچه سیاهی بسته.

خسرو دوربین را از دست شاهرخ گرفت تا دوباره نگاه کند.

شاهرخ گفت: بیا بریم پایین. ببینیم کیه؟ چیه؟

خسرو: ول کن شاهرخ. معلوم نیس چیه. ممکنه تنها نباشه حتی. بیا برگردیم ده. خطرناکه.

شاهرخ: چرا می ترسی؟ دختر که ترس نداره. بیا بریم. تازه تفنگم باهامونه.

خسرو هیچ نگفت. شاهرخ بلند شد و دست خسرو را هم گرفت و بلندش کرد. خسرو تفنگ را برداشت. به راه افتادند و از میان درختان کاج به سمت رودخانه رفتند. غروب غمباری بود.باد، بی صدا می وزید.

 

2

خسرو گفت: رو اون درخته نشسته بود.

و هر دو به سمت درخت رفتند. زیر درخت که رسیدند. شاهرخ به دختر اشاره کرد و گفت:

-اوناهاش. همونجا نشسته.

۳ نظر ۲۹ خرداد ۹۵ ، ۱۶:۱۴
عرفان پاپری دیانت
The tree has entered my hands
The sap has ascended my arms
The tree has grown in my breast
Downward
The branches grow out of me, like arms

Tree you are
Moss you are
You are violets with wind above them
A child - so high - you are
And all this is folly to the world

by :  Ezra Pound
۳ نظر ۲۸ خرداد ۹۵ ، ۰۳:۰۲
عرفان پاپری دیانت

تمام رنجی که می بریم، ناشی از نابه هنگامی است. وگرنه هیچ رویدادی ،چه ذهنی و چه غیرذهنی، اگرکه به هنگام رخ دهد، رنج آور نیست.

پ.ن: و البته در این صورت، توفیقِ تلخِ رشددهندگی را با خود نخواهد داشت؟

این میلِ غریب به کمال از کجاست؟

۴ نظر ۲۲ خرداد ۹۵ ، ۱۵:۱۳
عرفان پاپری دیانت


در ورودی سالن رستوران باز شد و او داخل آمد. پسر بچه گفت :

-هی پدر. آن جا را نگاه کن. چشم هایش را ببین.

سینی غذا از دست گارسون افتاد. مرد، دست نامزدش را رها کرد. صدای قاشق و چنگال قطع شد. همه، پشت میزهاشان نشسته بودند و خیره به او نگاه می کردند.

جلوی در رستوران ایستاد. از راهرو گذشت. در سالن را باز کرد و وارد شد. ایستاد و به سالنِ خالی رستوران نگاه کرد. صندلی ها پراکنده و میزها به هم ریخته بودند. دیوارها ترک خورده و خزه بسته بودند. و برگوشه هاشان تار عنکبوت دیده می شد.


 خرداد 95

۱ نظر ۲۱ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۱۸
عرفان پاپری دیانت

برای دیگری


از بوسه های تو

تا اوج

از بوسه های تو

تا قعر

از قعر و اوج

به سوی تو

از بینهایتِ لبخند

و تو

که که نهایت و لبخندی

و خنده ات

انتهای کلمه است

بر لبهام

تو مثل فواره که ناپیدا

زیبا

_با شتاب و

فروتن_

در لذت لرزانِ بالاش

و گریه و بوسه

بی تردید.

در من

سلامتِ تردیدی

سبزم از سیاهی تو

اینگونه که بوسه هایت

در لبهایم ریشه دوانده

زیبا

زیباتر

مثل نور

که بر دریای تاریک بتابد.

هجوم آسمان

یک آن

با شتاب و به هنگام

هجوم می آوریم

برهم

و زیباتر از لمس می شویم

و زیبا تر

از لمس.


The kiss by Auguste Rodin

۴ نظر ۲۰ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۴۵
عرفان پاپری دیانت

لحظه را جاودانه نخواه. شکر بگو و فراموش کن.

۱ نظر ۲۰ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۱۵
عرفان پاپری دیانت

اسحاقِ قربانِ تو ام

هین!

عید قربانی ست این

۲ نظر ۱۹ خرداد ۹۵ ، ۱۱:۱۶
عرفان پاپری دیانت


تا جهان بود از سر آدم فراز

کس نبود از راز دانش بی نیاز

مردمان بخرد اندر هر زمان

راز دانش را به هر گونه زبان

گرد کردند و گرامی داشتند

تا به سنگ اندر همی بنگاشتند

دانش اندر دل چراغ روشن است

وزهمه بد بر تن تو جوشن است

«رودکی»

 

1. بیرونی-فضای تهی

فضایی کاملا خالی را می بینیم. باد می وزد. هوا طوفانی است. و جز هوا هیچ نیست.

 

2.بیرونی-بیابان یخ زده- روز

زمین بیابان، یخ بسته است اما نه کاملا. بعضی جاها کمی خاکی است. بر زمین برف باریده. در میان زمین خشک بیابان، تک درخت سروی سربرآورده. در این هنگام، ناگهان مردی وارد کادر می شود. زخمی و خون آلود است. به نظر می رسد که از دست عده ای دیگر فرار کرده. نفس نفس می زند و می دود. ظاهرش شبیه انسان های بدوی است. لباسی از پوست حیوان به تن دارد و ظاهرش ژولیده است. دست خود را طوری گرفته که انگار شیئی در دست دارد اما ما در  دست او هیج نمی بینیم. سمت درخت سرو می رود. مدام به اطراف نگاه می اندازد تا ببیند کسی تعقیبش می کند یا نه. از دور عده ای را می بینیم که به سمت او و درخت می دوند. سنگ و چوب در دست دارند و چند سگ با آن هاست. مرد زخمی نگاهی به آن ها می اندازد. سپس خاکهای پای درخت را کنار می زند و گودال کوچکی درست می کند و آن شیء ناپیدا را که در دست داشت، در آن گودال می گذارد و خاک رویش می ریزد. در همین لحظه، عده ای که تعقیبش می کردند. نزدیک تر می رسند. سگ های شکاری به او حمله ور می شوند و تکه پاره اش می کنند. کمی بعد خود افراد نیز سر می رسند و با چوب و سنگ به جان او می افتند. میبینیم  که یکی از آن ها سنگ بزرگی بر سر مرد می کوبد. خون از سر مرد جاری می شود و پای درخت می ریزد. وقتی که مرد به حالت نیمه جان می افتد. آن ها رهایش می کنند. شروع می کنند خاک های پای درخت را کنار می زنند و جست و جو می کنند اما هیچ چیز نمی یابند. سپس همگی از آنجا می روند. جنازه مرد را می بینیم که زیر درخت سرو افتاده و خون از تنش جاری است.

 

3.بیرونی-همان جا- روز

علفزاری سرسبز را می بینیم. درخت سرو، در میان علفزار پیداست. صدای پرندگان به گوش می رسد. حیوانات در دشت پراکنده اند. نمایی نزدیک از درخت سرو را می بینیم. دو گربه وارد تصویر می شوند. یکی زردرنگ و دیگری سیاه. مشغول عشقبازی اند. در همین حال به درخت نزدیک می شوند. زیر درخت که می رسند شروع به آمیزش می کنند. گربه زرد پشت گربه سیاه می پرد. در همین لحظه، ناگهان از دهان گربه سیاه خون بیرون می ریزد. گربه زرد نیز روی زمین می افتد. و از اطراف چشم و بینی و دهانش خون می ریزد. هردو به حالت جنون، جست و خیز می کنند و کمی بعد، بی جان همانجا می افتند. مدتی جنازه دو حیوان را زیر درخت می بینیم.

 

4. بیرونی- حومه ی شهر- شب

یک خیابان نسبتا خلوت، در حومه ی شهر را می بینیم. از انتهای خیابان چند ماشین پلیس با آژیر خاموش نزدیک او می آیند. کنار خیابان پارک می کنند. کمی جلوتر یک باغچه ی کوچک شخصی پیداست. که اطراف آن حصار کشیده شده. در میان درختان، یک سرو بلند پیداست. ماموران پلیس آرام و بی صدا درِ باغچه را باز می کنند و وارد آن می شوند. یکی از آن ها می گوید : «باید همینجا باشه.» و شروع می کنند. خاک های زیر درخت سرو را کنار می زنند و چراغ قوه می اندازند اما هیچ نمی یابند. در همین لحظه صدای خفیف شلیک گلوله ای می آید و یکی از ماموران روی زمین می افتند. بقیه مامورها تا به خود می آیند یکی یکی با گلوله ای ناپیدا کشته می شوند. نمایی متوسط از باغچه و جنازه ی ماموران پلیس و خانه های اطراف را می بینیم. در همین لحظه، ماشین های پلیس که کنار خیابان پارک شده بودند، روشن می شوند و حرکت می کنند و از آن جا دور می شوند. آژیرهاشان روشن اند و در فضای تاریک شب، نور قرمز پخش می کنند. نور قرمز شدید تر و شدیدتر می شود. و کل صفحه را پر می کند.

 

5. تصویر کاملا قرمز

تصویر کاملا قرمزِ یکدست است. صدای آژیر هنوز ادامه دارد. صدای انفجار می شنویم. چند انفجار مهیب و پی در پی به گوش می رسد. کمی بعد صدای انفجار قطع می شود و زمینه قرمز کم کم محو می شود.

 

6. بیرونی- حومه شهر- روز

همان باغچه و محله حاشیه شهر را می بینیم. با این تفاوت که تمام خانه ها ویران شده اند و خیابان خراب شده است و درخت ها افتاده اند و در آن خرابه، تنها درخت سرو را می بینیم که برجاست. کمی بعد، کودکی وارد کادر می شود. حدودا 5-6 ساله است و کاملا برهنه است و لباسی به تن ندارد. سمت درخت می آید. خاک های پای درخت را کنار می زند و شیء ناپیدا را بیرون می آورد. دست هایش را طوری گرفته که انگار چیزی را نگه دشته است اما چیزی نمی بینیم. بشکه ای که با خود دارد را بر می دارد. درش را باز میکند. و بنزین را روی تنه درخت سرو می ریزد. سپس کبریتی روشن می کند و درخت را آتش می زند. درخت شعله می کشد. آتش و دود تصویر را پر می کنند. کودک با شیء ناپیدا در دستش در میان خرابه ها دور می شود و  درخت در آتش می سوزد.


یکشنبه 15/3/95

4:10

۱ نظر ۱۸ خرداد ۹۵ ، ۱۵:۴۴
عرفان پاپری دیانت

بدان که برخی بینهایت ها از برخی دیگر بزرگتر هستند. میان صفر و دو بینهایت عدد است و میان صفر تا صد هم. اما این دو بینهایت به یک اندازه نیستند.

 

۴ نظر ۱۶ خرداد ۹۵ ، ۰۴:۴۳
عرفان پاپری دیانت

 

به من بگو که کجا می روی پس از آن وقتها که رویاها تعطیل می شوند

و ما به گریه روی می آریم

و گریه به رو،کجا؟

«رضا براهنی»

 

می بینمش که می آید، از دور. بلند قامت است. وسایه اش که روی شن ها افتاده با باد در حرکت است.  می بینمش که از دور می آید. تنش تکیده است. نحیف و سوخته. و ابرهایش گره خورده اند در هم. برهنه است. برتنش لباسی می نویسم، سفیدِ یکدست. نگاهش می کنم. راه می رود در بیابان. سرش پایین است. و نگاهش گره خورده به هیچ جا. اخمی بر پیشانی دارد و تلخیِ بی پایانی در چشم. آهسته راه می رود. نه... اینگونه نباید باشد. اینگونه مطمئن نبوده ام من آن روز. گره نگاهش را باز می کنم. نگاهش پریشان می شود. هرلحظه به جایی. بر گونه های منقبض اش، لرزشی خفیف می نویسم. و تند تر راه می برمش. تند، با گام های کوتاه. تند... آن روز تند راه می رفتم. به یاد می آورم. گونه هایم می لرزید. یادم می آید. صدای زنگ گوشی امیر در گوشم است هنوز. وآفتاب ظهر خیابان را جهنم کرده بود. صدایش را از پشت تلفن می شنیدم. «زنگ زده بودم خداحافظی کنم باهاتون.» مثل این که خوابیده باشی و چند بچه ی قد و نیم قد بپرند روی شکمت جست و خیز کنند و با صدای بلند بخندد. من با پتک از خواب بیدار شدم و هاج و واج نگاهشان کردم. هاج و واج بودم. «خب دیگه...پس اگه ندیدمتون خداحافظ.»

۶ نظر ۱۵ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۰۸
عرفان پاپری دیانت

وقتی که عشق، سرخی اش را از دست می دهد. تاریکیِ پاکت را از تو می گیرد. و سیاه می شود. و سیاهت می کند. بی سوزش. بی اندوه. تنها سیاه وسیال.

بشنوید :


دانلود موسیقی

۲ نظر ۱۲ خرداد ۹۵ ، ۰۳:۲۸
عرفان پاپری دیانت

هفتادمین شماره ماهنامه ادبی "چوک" منتشر شد

در این شماره یکی از کار های من منتشر شده است.

 

دانلود فایل پی دی اف نشریه
 

(صفحه 77)


لینک داستان من در سایت چوک


۱ نظر ۱۰ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۵۰
عرفان پاپری دیانت


شعر از : ایلیا ابوماضی

ترجمه: عرفان پاپری دیانت

هان ای مرد بی درد

که لابه آغاز کرده ای

اگر که در رنج و بیماری افتی چگونه خواهی گریست؟

 

آن که زندگی را بر دوش خود، باری سنگین می پندارد

خود باریست سنگین، بر دوش زندگی

 

و آن که زیبا نیست

بر هرآنچه که زیباست چشم می بندد

 

پس ای مرد تاریک

دهان باز کن و از سپیده دم بچش

اینک که سپیده هست و تو هستی

و سحرگاه را _اگرچه که خواهد مرد_

تا آن زمان که نمرده است، زنده بینگار

 

به پرندگان نگاه کن

که چه سرخوش و سبکبار

برتپه ها و چمنزاران می خرامند

اگرچه که شاهین در آسمان

و صیاد در راه

به کمینشان نشسته اند

 

اما پرندگان

آن روشنا را که در کنه جهان نهفته است

دیده اند

پس ای مرد تاریک

ننگ بر تو باد اگرکه در سیاهی خویش

اینگونه غوطه ور باقی بمانی

چشمت را به نور بگشا

و زیبا شو

تا زیبا را ببینی

8خرداد95



از فیلم ½۸ اثر فدریکو فلینی

۱ نظر ۰۸ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۵۹
عرفان پاپری دیانت


سفیر در برابر پادشاه تعظیم کرد و گفت که از طرف فرمانروای فرمانروای پادشاهی تازه تاسیس شمالی آمده تا ضمن ایجاد پیوند دوستی بین دو ملت، پیام سرورش را نیز به پادشاه ما برساند. ظاهرش به بیابان نشین ها می مانست. موی گیس کرده و ریش بلند داشت. از کیسه ی پشمی اش، جعبه ای چوبی بیرون آورد و به پادشاه داد؛ و بعد از کسب اجازه، تعظیمی کرد و از مجلس بیرون رفت.

صبح فردا، جنازه ی پادشاه را در اقامتگاهش یافتیم. خودش را از سقف اتاقش حلق آویز کرده بود. روی میز تحریر گوشه ی اتاق، نامه ای گذاشته بود که خطاب به پادشاه سرزمین های شمالی نوشته شده بود. نامه به خط خود شاه بود و مهر سلطنتی پایین آن دیده می شد. در نامه تنها یک جمله نوشته شده بود:

حتی خداوند نیز نمی داند.


8خرداد95

00:45

از فیلم "اودیسه فضایی" اثر استنلی کوبریک

۲ نظر ۰۸ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۵۹
عرفان پاپری دیانت

قمار، تصویری فشرده و موجز و البته دقیق و کامل از زندگیست. همان قدر پرهیجان و خواستنی. درست مثل زندگی، پر از شادی های کوچک و دردهای اندک و پراز لذت های همیق و تلخی های عمیق تر. توآنچه داری را وسط می گذاری و دیگر با جهان و گردونه است که یک لحظه تو را برمی کشند و چند برابرت می کنند یا یک لحظه تو را تهی می کنند و به قهقرا می فرستند. قمار شعر است. چراکه واقعیت است و واقعی نیست.

زیبا، شگفت، بی رحم، فریبا، بخشنده، سوزان. تو تنها مختاری که بازی کنی یا نکنی. در تنها چیزی که اختیار داری، خود بازیست ولی آن زمان که پشت میز نشستی دیگر گردونه برای تو تصمیم می گیرد. قمار، از هیچ منطقی پیروی نمی کند. هیچ ثباتی ندارد. بی رحم و مطلقا با تو عاقلانه رفتار نمی کند. زندگی نیز همین گونه است. اما... من فکر می کنم که قمارباز، برعکسِ قمار باید منطقی، با ثبات و عاقل باشد تا بتواند بازی کند. آن چه قمارباز را در قمار وآدمی را در زندگی موفق می کند(موفقیت در قمار و در زندگی اگرچه به شوخی شبیه است.) برخلاف گردونه چرخیدن است. جهان به کلی بی معناست. پس باید در آن به دنبال معنی بگردیم. نه... باید معنا بسازیم. برای قمار که هیچ قاعده ای سرش نمی شود، باید قواعدی شخصی تراشید و براساس آن بازی کرد وگرنه به راحتی برتو مسلط می شوند و در هم می شکنندت. من در طول زندگی ام همیشه به بازی قمار شدیدا علاقه داشته ام. یادم می آید بچه که بودم با ورق های بازی مقوایی، برد و باخت بازی می کردیم. بزرگتر که شدم، مدت زیادی پوکر بازی می کردم. و اخیراً با چیز شگفت انگیزی به نام رولت آشنا شده ام. در این یادداشت ایده هایی را برای خودم می نویسم که بدانم چطور باید بازی و زندگی کنم. اگرچه فهمیدنِ قلقِ قمار آرزویی ست دست نیافتنی به قدمتِ جهان. به هر حال:

- قمار، هیجان انگیز است. جذاب و رمزآلود. و تو را به دنبال خودش می کشد. و در تو میلی شدید به تجربه،کشف، و دانستن ایجاد می کند. دانستنِ ادامه. و زندگی میلِ به دانستن ادامه است. همیشه سرت را پر از شور می کند. دلیرت می کند که ادامه دهی. مشتاقت می کند که بفهمی و هیجان زده ات می کند تا هرچه داری روی میزبگذاری. و آن گاه بعد از چند بار کام دادن، گردونه را می چرخاند و روی مرگ نگه می دارد. و تو تهی می شوی. و می شکنی. و از تو هیج نمی ماند و گردونه دوباره می چرخد. زندگی، پر است از هیجان. اما نباید همراهش شوی. نباید مقهوری شوی. نباید مستش شوی. این کار تازه واردها و شکست نخورده هاست. که سرشان از سودای کامیابی پر است و داغند و هنوز سیلی سرد قمار به صورتشان نخورده. در برابر گردونه باید سنگین و موقر بود و تن به شور و غوغایش نداد.

-تنها راهی که برای پیروزی در بازی (پیروزی نه. تنها راهی که شاید جلوی برباد رفتنت را بگیرد.) وجود دارد این است که نخواهی. قمار، فریبنده است. اگر بداند که می خواهی، می فهمد که دیگر اسیرش شده ای و به تو نمی دهد. اما اگر فکر کند که نمی خواهی اش، دم به دم به تو بیشتر می دهد و بیشتر می دهد تا تو را به دنبال خودش بکشاند. پس نخواه تا به تو بدهد. زندگی زن است. احمق و زیبا. میز قمار نیز روحی زنانه دارد. بی منطق است. گرسنه است. پرشور و غوغاست. کم عقل است. و به طرز فجیعی تو را می خواهد. پس تو باید منطقی، سیر، آرام و عاقل باشی و را نخواهی تا دلش را ببری. زن، طبیعت است. خواهنده است. اگر تو نیز مثل او هیجان زندگی داشته باشی و بخواهی اش، از تو دلزده می شود. چراکه ذاتا کم عقل و ظاهر بین است. پس اگر می خوای تصاحبش کنی باید شبیه مرگ شوی. و نخواهی اش. چشم و دل سیر و باحیا باش. قید بردن را بزن. موقر باش. باخت را بی اهمیت و برد را بی ارزش بدان. سینه ات را صاف کن. و با چشمانی بی فروغ پشت میز رولت بنشین تا عاشقت شود و تنش را به تو بدهت.

- رنگت را پیدا کن. در قمار همیشه یک خانه وجود دارد که مال توست. گاهی اوجت می دهد و گاهی تا دم مرگ می بردت و به نفس نفس زدن می اندازدت. اما بدان که آن خانه، خانه ی توست. سیاه یا قرمز یا زوج یا فرد یا... یکی هست که مال توست. باید آن را پیدا کنی. شرلوک هولمز یکجا به واتسون می گوید: Find your own nature. در زندگی یک چیزی هست که به آن گره خورده ای. گرهی پنهان و البته بازنشدنی. پس گره پنهانت را پیدا کن. و به برد و باختش بساز و آن راضی باش چون چاره ی دیری نداری.

- هیچوقت نباید به صفر رسید. صفر مرگ است. و وقتی که به صفر رسیدی هیچ راه دیگری نیست مگر اینکه از پشت میز بلند شوی. پس هیچ گاه تهی نشو. همیشه ته قلبت چیزی باقی بگذار تا بتوانی دوباره شروع. کنی. این را می گویم چون به صفر رسیدن و باختن همه چیز و تهی شدن را تجربه کرده ام. من یک بار، یک جا و در یک لحظه، همه ی ذهنم را خرج کردم و تهی شدم. این حرف به این معنا نیست که باید خسیس باشی. ذاتِ زندگی دل دادن است. نمی توانی. نمی توانی ندهی. ذات قمار این است که پولی وسط بگذاری. اگر پولی وسط نباشد، گردونه نمی چرخد. اگر از دلت ندهی، واقعیت این است که زنده نیستی. یعنی کسی که چیزی روی میز نمی گذارد و منتظر برد یا باخت نمی شود. عملا فرقی نمی کند که در قمارخانه هست یا نه. برعکس باید داد. باید چیزی وسط گذاشت. اما تهی نباید شد. به صفر نباید رسید.

- قمارباز حرفه ای، هیچوقت همه چیزش را یکجا و یکهو شرط نمی بندد. شاید حتی در مواقعی همه چیز را روی یک خانه شرط بستن اشکالی نداشته باشد. اما یکهو نه. نباید جوگیر بود. باید سنجید و امتحان کرد. نباید در یک نگاه عاشق شد.

(البته این را هم می دانم که فرصت قمار بسیار کوتاه است. تو فرصت امتحان کردن نداری. عملا باید چشم بسته شرط ببندی. یک بار دو بار سه بار یک خانه نشان داد که برنده است. هیچ تضمینی نیست که بار چهارم هم ببرد.)

- قمار، یک جنگ تمام عیار است. می تواند به ثانیه ای خردت کند. چرا که او جنگنده است. جنگ آزموده است. کارکشته است. و تو تنها چشم باز کرده ای و خودت را پشت میز رولت، وسط میدان نبرد دیده ای. پس با چنین غول شاخ و دم داری، اگربجنگی قطعا شکست می خوری. پس تنها راه تو این است که با او نجنگی. در برابر رجزخوانی های او، تنها آرام باش. برقص. آری...با او برقص. او جنگنده است. رقاص نیست. باید ناز کنی مدام و عشوه بریزی. کمی جلو بیایی و سپس چند گام به عقب بروی. شیفته و فریفته نباید بشوی. اگرمثلا 50000 وسط می گذاری و می بری. دو برابرش نکن. دوباره روی همان خانه و با همان مبلغ شرط ببند. کم و زیاد کن اما نه ناشیانه. آرام تکان بخور. با ریتم بازی کن.

- مسخره است اگرکسی به فکر پیش بینی زندگی باشد. دیده ام کسانی را که ساعتها می نشینند و حساب و کتاب می کنند. تا برای حدس زدن حدس زدن رفتار گردونه، فرمولی بیابند. این احمقانه است. هیچ کس نمی تواند رولت را پیش بینی کند.

حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو

که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را

حافظ

پس آرام بگیر. بپذیر و مومن باش. تقوا پیشه کن. و این را بپذیر که هیچ گاه در نهایت نمی توانی بدانی گردونه ی بعدا کجا می ایستد. آرام بگیر. با وقار بنشین. و حس کن. باید حس کنی. بارها شده که روی عددی یا رنگی شرط بسته ام اما ته دلم کمی با آن نبوده و مطمئنم که حتی یک بار هم اتفاقی نبرده ام. باید آرام بگیری و گوش بدهی. زندگی خودش با تو حرف می زند. به دنبال حدس زدن نباش. حساب و کتاب نکن. تنها به صدای گردونه گوش بده. خودش به تو می گوید که روی چه خانه ای خواهد ایستاد.

 

این ها را نوشتم. اما در نهایت می دانم و بارها برایم ثابت شده که زندگی همیشه و همیشه قوی تر از من است. و تا جای سیلی اش خوب می شود و حواسم را جمع می کنم، از سویی دیگر که فکرش راهم نمی کنم سیلی محکم تری در گوشم می زند. دیگر به کتک خوردن های مداوم عادت کرده ام. و چه باک..!

هرکه درین بزم مقرب تر است

جام بلا بیشترش می دهند.

5خرداد94

15:15


از فیلم The Shining اثر استنلی کوبریک


۴ نظر ۰۶ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۱۷
عرفان پاپری دیانت

وَمِنْ آیَاتِهِ
أَنْ خَلَقَ لَکُم
مِّنْ أَنفُسِکُمْ أَزْوَاجًا
روم،21

 


not to be reproduced by Rene Magritte

۳ نظر ۰۲ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۵۹
عرفان پاپری دیانت

برای د

زمین بی علف دشت

دهان تشنه اش را به خشکیدگی گشوده بود

و مرد

بر لب دشت ایستاده

یک چشم برتن چاک چاک زمین دوخته بود

و چشم دیگر

به بی سخاوتی آسمان

 

شب بود

مرد

دشنه ی خویش را

از نیام بیرون کشید

بوسه ای بر تیغ نهاد

 وآن گاه

نام خود را

آهسته در گوش دشت گفت

و دشنه را

در تن خویش فروکرد

رگ گشوده ی مرد

بر لب دشت جاری شد

و زمین تشنه

تمام مرد را نوشید

صبح گاهان

دشت، پوشیده از گندم بود

و در میان گندم زار

مترسکی بود، بی نام

که جای زخم بر تن داشت

19/5/94
۵ نظر ۰۲ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۱۴
عرفان پاپری دیانت