معمّا [داستانک]
شنبه, ۸ خرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۵۹ ق.ظ
سفیر در برابر پادشاه تعظیم کرد و گفت که از طرف فرمانروای فرمانروای پادشاهی تازه تاسیس شمالی آمده تا ضمن ایجاد پیوند دوستی بین دو ملت، پیام سرورش را نیز به پادشاه ما برساند. ظاهرش به بیابان نشین ها می مانست. موی گیس کرده و ریش بلند داشت. از کیسه ی پشمی اش، جعبه ای چوبی بیرون آورد و به پادشاه داد؛ و بعد از کسب اجازه، تعظیمی کرد و از مجلس بیرون رفت.
صبح فردا، جنازه ی پادشاه را در اقامتگاهش یافتیم. خودش را از سقف اتاقش حلق آویز کرده بود. روی میز تحریر گوشه ی اتاق، نامه ای گذاشته بود که خطاب به پادشاه سرزمین های شمالی نوشته شده بود. نامه به خط خود شاه بود و مهر سلطنتی پایین آن دیده می شد. در نامه تنها یک جمله نوشته شده بود:
حتی خداوند نیز نمی داند.
8خرداد95
00:45
از فیلم "اودیسه فضایی" اثر استنلی کوبریک