شخصی یکی از ولگردان شهر ما را دیده بود که در دل سرمای یخ بندان فقط با یک پیراهن ساده پرسه می زد، و با این حال همان قدر شاد و سرخوش بود که مردی خود را تا بناگوش با لباس های گرم می پوشاند. مرد از او پرسید چگونه می تواند این چنین طاقت بیاورد؟ او پاسخ داد، و شما آقای محترم، مگر چهره تان را به تمامی برهنه نگه نداشته اید؟ این گونه تصور کنید که من به تمامی چهره ام.
از پاورقی کتاب "یادداشت هایی برای سینماتوگرافی"، روبر برسون، ترجمه علی اکبر علیزاد، نشر بیدگل، صفحه ۴۷
کو قسم چشم؟
1.بیرونی، سحرگاه، جاده ی ورودی شهر
دوربین در جایی از جاده ثابت است. نمایی دور از جاده و کشتزارهای اطراف آن را نشان می دهد. کمی بعد، از انتهای جاده، دوچرخه سواری به سمت دوربین می آید. دوچرخه سوار نزدیک تر می شود و دوربین روی او زوم می کند. نزدیک تر که می شود، قاب دوربین تنها روی تنه و پاها و دوچرخه بسته می شود. ما در طول فیلم صورت دوچرخه سوار را نمی بینیم. خیلی عامدانه دوربین از نشان دادن صورت دوچرخه سوار خودداری می کند تا جایی که برای مخاطب آزاردهنده می شود.
دوربین همچنان ثابت است. تا اینکه دوچرخه سوار به او می رسد و از کنار آن عبور می کند. آن گاه دوربین حرکت می کند و نمایی نزدیک تر از پشت سر دوچرخه سوار را نشان می دهد و همراه او به جلو می رود.
2.بیرونی، صبح، یک کوچه ی خلوت
-دوچرخه سوار در مرکز کادر است. دوربین پشت سر اوحرکت می کند. در اطراف، خانه ها و فضای کوچه را می بینیم. در میانه ی کوچه، رفتگری ایستاده. مشغول جارو کردن کوچه است. دوچرخه سوار به رفتگر می رسد و از جلوی او عبور می کند.
-کلوزآپ ازچهره ی رفتگر می بینیم که سرش در امتداد مسیر عبور دوچرخه سوار حرکت می کند.
-مدیوم شات از کوچه نشان داده می شود. دوچرخه سوار از کوچه خارج می شود و رفتگر سربرگردانده، به او نگاه می کند.
3.بیرونی، روز، جلوی یک قهوه خانه
-ورودی یک قهوه خانه نشان داده می شود. روبروی در قهوه خانه، در مسیر پیاده رو چند تخت گذاشته شده که به جز یکی همه خالی اند. روی آن یکی سه مرد نشسته اند و تخت نرد بازی می کنند. قهوه چی با یک سینی چای نزد آن ها می آید.
ناگهان هرسه برمی گردند و به خیابان نگاه می کنند.
-کلوزآپ از چهره ی مرد1 و بعد از چهره ی قهوه چی و بعد مرد2و3 می بینیم که به خیابان نگاه می کنند.
-نمایی کلی از خیابان را می بینیم. دوچرخه سوار دور می شود. و سه مرد و قهوه چی به او نگاه می کنند.
4.بیرونی، روز، خیابان شلوغ
- نمای پشت دوچرخه سوار را می بینیم. در طول خیابان حرکت می کند. جلوتر، دوپسر دانشجو و یک دختر دانشجو در حال عبور از خط عابر پیاده اند. مشغول حرف زدن اند. دوچرخه سوار با سرعت از جلوی آن ها عبور می کند.
- کلوزآپ از چهره ی دانشجوی1 و بعد از چهره ی دانشجوی2 و بعد دانشجوی دختر نشان داده می شود. هرسه با نگاهشان مسیر عبور دوچرخه سوار را دنبال می کنند.
- نمایی کلی از خیابان را می بینیم. ماشین ها در رفت و آمدند. دوچرخه سوار بین ماشین ها گم می شود. سه دانشجو سربرگردانده اند و به دوچرخه سوار نگاه می کنند.
5. بیرونی، روز، کوچه
-چهار بچه در عرض کوچه مشغول بازی اند. دوچرخه سوار از میانشان عبور می کند.
- کلوزآپ چهره ی پسربچه1 و بعد پسربچه2 و بعد دختربچه1و2 را می بینیم که مسیر عبور دوچرخه سوار را دنبال می کنند.
- تصویری از کوچه می بینیم. بچه ها توپ را رها می کرده اند. کنار هم جمع شده اند و به دوچرخه سوار نگاه می کنند. دوچرخه سوار از انتهای کوچه خارج می شود.
6.بیرونی، ظهر، کوچه
نمایی نزدیک از چهره ی رفتگر را می بینیم که دارد سیگار می کشد. سیگار به انتها رسیده. دوربین عقب تر می رود و فضای کوچه را می بینیم. رفتگر سیگارش را می اندازد. کمی جلوتر می رود. جلوی درب خانه ای می ایستد. کلید می اندازد و در را باز می کند.
7.درونی، ادامه، خانه رفتگر
-رفتگر وارد خانه می شود. زنش در حیاط، روی سکویی نشسته سبزی پاک می کند. به هم سلام می کنند.
-رفتگر کیسه ای با خود دارد. پر از سیب زمینی و... کیسه را در آشپزخانه می گذارد.
8.بیرونی، ظهر، جلوی قهوه خانه
نمایی دور از خیابان و قهوه خانه می بینیم. دوربین آن سوی خیابان ثابت است. همه ی تخت ها پُر اند. آن سه مرد هنوز مشغول بازی اند. تصویر از جایی شروع می شود که یکی از مردها بلند می شود و با عصبانیت صفحه ی تخته نرد را پرت می کند روی زمین. دیگری سیلی محکمی به گوش او می زند. با هم گلاویز می شوند. مرد3 سعی می کند آن ها را جدا کند. بقیه ی مردم و قهوه چی به آن ها اضافه می شوند و سعی می کنند جداشان کنند. مرد1و2 مدتی با هم زد و خورد می کنند. مرد2 از زیرلباسش کاردی بیرون می آورد و در شکم مرد1 فرو می کند. مردم، بهت زده نگاه می کنند. مرد1 روی زمین می افتد. چهره ی او را می بینیم که دارد خون بالا می آورد.
9.بیرونی، روز، خیابان
سه دانشجو در پیاده رو قدم می زنند. یکجا کنار ماشینی می ایستند. دانشجوی1 کلید ماشین را از جیبش بیرون می آورد. درِ ماشین را باز می کند و سوار می شود. دانشجوی دختر نیز از در دیگر سوار می شود. ماشین حرکت می کند. برای دانشجو2 بوق می زند. دانشجو2 نیز برایشان دست تکان می دهد و سپس به راه خود در پیاده رو ادامه می دهد. دوربین ثابت است و او دور می شود.
10. بیرونی، کوچه، بعد از ظهر
دودختربچه می روند. پسربچه ها سنگ هایی که به جای دروازه گذاشته بودند را در جوب می اندازند. توپ را برمی دارند و از کوچه بیرون می رود.
11. درونی، آسانسور، بعد از ظهر
دانشجوی2 سوار آسانسور است. کلید طبقه ی 8 را می زند. آسانسور حرکت می کند. در تمام طول مسیر کسی سوار نمی شود. آسانسور در طبقه 8 می ایستد. جوان بیرون می رود.
12.بیرونی، خیابان، بعد از ظهر
-دو پسربچه از خیابان عبور می کنند. ماشینی با سرعت رد می شود. پسربچه2 را نقش زمین می کند. نمایی نزدیک از صورت پسربچه را می بینیم. خون از سرش ریخته و روی آسفالت جاریست. مردم دور او جمع می شوند. صورت خون آلود او و پاهای مردم را در کادر می بینیم.
13.درونی، بعد از ظهر، خانه رفتگر
رفتگر وارد حمام می شود. لباس هایش را در می آورد و آویزان می کند. بالاتنه ی او را می بینیم. شیر دوش را باز می کند و زیرآب می رود. کم کم، حمام پر از بخار می شود. رفتگر، سرش را شامپو می زند. کمی بعد می بینیم که زیر دوش آب حالش بد می شود. به سختی نفس عمیق می کشد. دستش را روی قلبش می گذارد و فشار می دهد. سکته کرده. کمی بعد، روی زمین می افتد و جان می دهد. نمایی نزدیک از چهره اش را می بینیم. آب دوش روی صورتش می ریزد.
14.درونی، عصر، خانه ی دانشجو2
جوان پرده ها را می کشد. در اتاق را می بندد. روی میز یک بطری آب و لیوان گذاشته. از داخل کیفش یک بسته قرص بیرون می آورد. مدتی به آن نگاه می کند. روی صندلی می نشیند. تمام قرص ها را با آب می خورد.سپس روی تخت دراز می کشد. نمایی نزدیک از چهره اش را می بینیم. دستش را دراز می کند و کلیدی که بالای تخت قرار دارد را می زند. لامپ خاموش می شود. چند ثانیه تصویر سیاه را می بینیم.
15.بیرونی، عصر، کوچه
پسربچه2 را می بینیم که در کوچه ای راه می رود. کوچه خالی ست. تنها پسر بچه در کوچه هست.
16.بیرونی، عصر، خیابان
رفتگر در خیابان راه می رود. جز او کسی در خیابان نیست.
17.بیرونی، عصر، کوچه
مرد1 از کوچه ای خالی بیرون می آید.
18.بیرونی، عصر، خیابان
دانشجوی 2 از خط کشی خیابان عبور می کند. کسی در خیابان نیست.
19.بیرونی، غروب، خیابان خروجی شهر
مرد و پسربچه را می بینیم که باهم می روند. در انتهای خیابان، دوچرخه سوار در حال حرکت است.
20.بیرونی، غروب، ابتدای جاده
ابتدا رفتگر و بعد دانشجو به آن ها می پیوندند. دوچرخه سوار قدری جلوتر از آن ها در جاده حرکت می کند. چهار نفر به آرامی به سمت او می روند. کمی بعد، دوچرخه سوار در دوردست می ایستد.
21.بیرونی، ادامه، همان جا
چهار نفر به دوچرخه سوار نزدیک شده اند. دوچرخه سوار، نشسته روی زین دوچرخه اش، پشت به دوربین ایستاده. چهار نفر نیز جلوتر از دوربین، پشت به ما ایستاده اند.
دوچرخه سوار سربرمی گرداند که به چهارنفر نگاه کند. پیش از آن که چهره اش را ببینیم، تصویر تاریک می شود.
شهریور 95- تهران
من پنج ساله بودم و او شش ساله
تکه چوبی را اسب خود میکردیم
او سیاه میپوشید و من سفید
و همیشه او در مبارزه پیروز میشد
بنگ بنگ، او به من شلیک میکرد
بنگ بنگ، من روی زمین میافتادم
بنگ بنگ، چه صدای وحشتناکی!
بنگ بنگ، دلبرکام به من شلیک کرد
فصلها از پیِ هم آمدند و زمان گذشت
بزرگ که شدم او را از آنِ خود میدانستم
او همیشه میخندید و میگفت:
بازیمان را یادت هست؟
بنگ بنگ، من به تو شلیک میکردم
بنگ بنگ، تو روی زمین میافتادی
بنگ بنگ، آن صدای ترسناک
بنگ بنگ، من تو را از پا در میآوردم
به افتخار من مردم میزدند و میخواندند
و زنگ کلیسا را به صدا در میآوردند
حالا دیگر او نیست و من نمیدانم چرا
هنوز هم گهگاه برایش گریه میکنم
او حتی از من خداحافظی هم نکرد
حتی حوصله نکرد تا به دروغ هم شده چیزی بگوید
بنگ بنگ، او به من شلیک کرد
بنگ بنگ، من روی زمین افتادم
بنگ بنگ، چه صدای وحشتناکی!
بنگ بنگ، عزیزم مرا از پا در آورد
دیشب "ابد و یک روز" را دیدم. از خودم می پرسم آیا فیلم را دوست داشتم؟ پاسخ می دهم: نمی توانم دوست نداشته باشم.
آیا این برای یک اثر هنری اتفاق خوبیست که نشود دوستش نداشت؟
سوال خوبیست چون هنوز پاسخی برایش ندارم.
چند خط دیگر :
این که ناگزیر باشی یک اثر هنری را دوست داشته باشی دو حالت دارد. یکی اینکه آن اثر فراتر از سلیقه ها حرکت می کند و در واقع سلیقه ی پیشین مخاطب را از بین می برد. یعنی مخاطب از سر میل آن را دوست دارد. مثالش در ادبیات حافظ و در سینما شاید استنلی کوبریک باشد. اما یک حالت دیگر هست که اثر هنری از تغییر سلیقه ی مخاطب عاجز است اما قوی و بی نقص است و تو ناگزیری که دوستش داشته باشی. مثل "ابد و یک روز"
البته این حالت دوم را نباید با وقتی که اثرهنری به ذهن مخاطب تجاوز می کند اشتباه گرفت. چون تو به هر حال آن را دوست داشته ای.
1.چراگاه-بیرونی-روز
علفزاری سرسبز را میبینیم. چوپان به تخته سنگی تکیه داده و اطرافش گله ی خرگوش ها مشغول بازی و جستوخیز و علفخوردن اند. چوپان مرد میانسالی است. نشسته است و نیلبکی که در دست گرفته را بالاوپایین میاندازد و خرگوشها نگاهش میکنند. کیسه ی کوچکی کنار دستش است.
بعد از مدتی یکی از خرگوشها از گله جدا میشود و پابه فرار میگذارد. چوپان یکه میخورد. برمیخیزد. نیلبک و کیسه اش را برمیدارد و به دنبال او میدود. خرگوش سریع می دود و چوپان به دنبال او میرود. بقیهی خرگوشها به دنبال چوپان می دوند. چوپان سربرمیگرداند و به آنها نگاه میکند. سپس به خرگوش فراری نگاه میکند که هر لحظه دورتر میشود. درِ کیسه را باز میکند. نارنجکی از داخل کیسه بیرون میآورد. ضامنش را میکشد و سمت گله ی خرگوشها میاندازد و سپس دوباره به دنبال خرگوش فراری میدود. سر برمیگرداند. تعدادی از خرگوشها از بین رفتهاند و جنازهشان بر زمین افتاده ولی بقیهی خرگوشها که زنده ماندهاند، دنبال چوپان میآیند. چوپان نارنجک دیگری به سمت آنها میاندازد و دوباره میدود. خرگوش فرار خیلی از او فاصله گرفته. چوپان آشفته و پریشان است. به سمت خرگوش میدود. کمی بعد سربرمیگرداند و میبیند که تعداد کمی از خرگوشها به دنبال او میآیند. نارنجک دیگری به سمت آنها میاندازد. پس به دنبال خرگوش فراری میرود. اما هرچقدر نگاه میکند او را نمییابد. به علفزار نگاه میکند. جنازه ی خرگوشها در جایجای علفزار افتاده اند. و اثری از خرگوش فراری نیست.
2. درونی-معبد مخروبه-روز
تصویری از یک معبد مخروبه میبینیم. سقف معبد فروریخته اما ستونهایش کمابیش سالماند. دیوارهایش از سنگ سفید ساخته شدهاند. بخشی از دیوار ریخته و بخشی دیگر هنوز پابرجاست. کف زمین پوشیده است از تکه های کوچک کاغذ. پیرمردی را میبینیم که کف زمین نشسته است و روی قطعه های کاغذ چیزهایی مینویسد. کاغذها را با جاروی دستهدار جابهجا میکند و به هم میریزد. میرود و بین کاغذها میگردد و کاغذهایی که هنوز سفید ماندهاند را جدا میکند و روی آنها چیزی مینویسد و سپس کاغذها را دوباره به هم میریزد. سپس سعی میکند کاغذ ها را با ترتیب خاصی کنار هم بچیند. انگار میخواهد با این کار متنی درست کند. روی چند کاغذ دیگر چیزی مینویسد و دوباره به هم میریزد و کاغذها را جابهجا میکند. مدتی پیرمرد را مشغول این کار میبینیم. پیرمرد لباس سفید بلندی پوشیده و موها و ریشش بلند و کاملا سفیدند.
3. بیرونی-میان درختان-غروب
چوپان به درختی تکیه داده و نی مینوازد. خسته و فرسوده به نظر میرسد. مدت زیادی به دنبال خرگوش گشته و او را نیافته است. مدتی چوپان را میبینیم که به درخت تکیه داده و قطعهی اندوهباری مینوازد.
مدتی بعد، خرگوش فراری از پشت درختها وارد کادر میشود. چوپان ناگهان خرگوش را میبیند و با دیدن خرگوش حالش کاملا دگرگون میشود. سرخوش میشود. خرگوش را در آغوش میگیرد و نوازش میکند. کمی بعد، شروع به نواختن میکند. خرگوش کنار او مینشیند. انگار دارد به صدای نی گوش میدهد.
4. درونی-معبد-روز
پیرمرد بالای یکی از دیوارها ایستاده. گونی بزرگی در دست دارد. گونی را وارو میگیرد. گونی پر از تکههای کاغذ است. تکه کاغذها کف زمین، میان باقی کاغذها میریزند. پیرمرد پایین میآید و کاغذها را به هم میزند و پخش میکند. سپس میان انبوه کاغذها میگردد و روی کاغذهایی که سفید مانده اند، چیزی مینویسد و دوباره کاغذها را پخش میکند. سپس کاغذها را میچیند و شروع میکند روی آنها نوشتن.
1.
ناگهان
و به هنگام
چون شعری بی قرار
2.
بهشت تو
شکل جاده ایست
حالا
بی کوله بار در آن راه برو
3.
شاعر تر از نسیم تو بودی
او می وزید
تو می وزاندی
4.
عاشق
مثل شاخه ای که بلرزد در باد
عاشق
مثل کوهی
5.
جاده ای ساختی
رفتی
رفتی
و محو شدی
به دنبالت خوهم آمد
6.
نسیم را می بینم
کوهی را باخود می برد
به هر کجا
7.
حالا
درخیابان ها
در خرابه ها
در مدرسه
در جاده
در میان درختان
پرسه می زنی
دستانت خالیست
و چشمانت پرتر از همیشه
نه مداد به دست گرفته ای نه دوربین
رها شده ای حالا
8.
به جهان نگاه کردی
-صریح و سوزان بود-
پس سایه بانی شدی
برای چشمان ما
9.
به آن چه از تو مانده
نگاه می کنم
تو نیستی
10.
تو باد را صدا کردی
تپه ها را صدا کردی
آفتاب را صدا کردی
حالا
باد و تپه و آفتاب صدایت می کنند
پاسخ نمی دهی
11.
سپیده ی فردا
بر گور تو
چه کسی خاک خواهد ریخت؟
12.
کوهی بلند
درونش
دشتهای وسیع
13.
دهکده
در سپیدی صبح
ناپدید شد
_آجر کلبه هایش از رویا بود_
از فیلم "طعم گیلاس"
سوخته و لاغر تو در طلب گوهر تو
آمده و خیمه زده بر لب دریا دل من
1.بیرونی-ساحل-عصر
ساحلی ماسه ای را می بینیم. در کنار دریا، خیمه ی کوچکی برپاست. تمام فیلم همینجا می گذرد. دریا آرام است. در کنار خیمه مردی روی چهارپایه ای چوبی نشسته. روبرویش دار قالی است. مرد مشغول بافتن فرشی است. کمی از قالیچه بافته شده. نمایی نزدیک از مرد را می بینیم. حدودا سی ساله به نظر می رسد. لباسی بلند و گشاد به تن دارد به رنگ سیاه با پارچه ای کلفت و ضخیم. موهایش آشفته و در هم ریخته است و ته ریش دارد. تنش لاغر و تکیده است. صورتی زرد و استخوانی دارد.
نمایی دور از کارکردن مرد را می بینیم. دریا آرام است و موج ها به آرامی روی ساحل می آیند. کمی آن سوتر موجی به ساحل می خورد. و سیب سرخی را روی ماسه ها می اندازد. مرد نشسته است و کار می کند. (ریتم فیلم کند است. هر کدام از تصاویر را برای مدتی طولانی می بینیم.) کمی بعد، مرد از پشت دار قالی بلند می شود می رود سمت دریا. لب آب می نشیند. دستش را پر از آب می کند و می نوشد. ناگهان متوجه سیب سرخ می شود. که آن سوتر روی ساحل افتاده. به سمت آن می رود. سیب را بر می دارد و نگاهش می کند. سپس آن را پرت می کند توی دریا و برمی گردد پشت دار قالی می نشیند. مدتی بعد، موج دوباره سیب را به ساحل برمی گرداند. مرد در حالی که مشغول بافتن است، سر بلند می کند و نگاهی به دریا می اندازد. سیب را می بیند. می رود سیب را بر می دارد و پرت می کند توی دریا و دوباره بر می گردد مشغول کار می شود. ایندفعه زمان کمتری طول می کشد تا موج دوباره سیب را به ساحل بیاورد. موج ها شدیدتر شده اند. مرد دوباره بلند می شود و سیب را توی آب می اندازد. سپس برمی گردد. اما این دفعه قبل از آن که روی چهارپایه اش بشیند می بیند که سیب روی ساحل است. با حالتی مضطرب به سمت سیب می دود و آن را پرت می کند توی آب. سیب با اولین موج برمی گردد و روی ساحل می افتد. مرد روی زمین می نشیند. بی اضطراب شده. به دریا خیره می شود. سیب را برمی دارد. مدتی نگاهش می کند. سپس آن را سمت دهانش می برد و گاز می زند.
2.درونی-داخل خیمه-ظهر
نمایی از داخل خیمه را می بینیم. مرد روی تختی چوبی دراز کشیده است. نمایی دور از ساحل و خیمه و دارقالی و دریا می بینیم.
تا جهان بود از سر آدم فراز
کس نبود از راز دانش بی نیاز
مردمان بخرد اندر هر زمان
راز دانش را به هر گونه زبان
گرد کردند و گرامی داشتند
تا به سنگ اندر همی بنگاشتند
دانش اندر دل چراغ روشن است
وزهمه بد بر تن تو جوشن است
«رودکی»
1. بیرونی-فضای تهی
فضایی کاملا خالی را می بینیم. باد می وزد. هوا طوفانی است. و جز هوا هیچ نیست.
2.بیرونی-بیابان یخ زده- روز
زمین بیابان، یخ بسته است اما نه کاملا. بعضی جاها کمی خاکی است. بر زمین برف باریده. در میان زمین خشک بیابان، تک درخت سروی سربرآورده. در این هنگام، ناگهان مردی وارد کادر می شود. زخمی و خون آلود است. به نظر می رسد که از دست عده ای دیگر فرار کرده. نفس نفس می زند و می دود. ظاهرش شبیه انسان های بدوی است. لباسی از پوست حیوان به تن دارد و ظاهرش ژولیده است. دست خود را طوری گرفته که انگار شیئی در دست دارد اما ما در دست او هیج نمی بینیم. سمت درخت سرو می رود. مدام به اطراف نگاه می اندازد تا ببیند کسی تعقیبش می کند یا نه. از دور عده ای را می بینیم که به سمت او و درخت می دوند. سنگ و چوب در دست دارند و چند سگ با آن هاست. مرد زخمی نگاهی به آن ها می اندازد. سپس خاکهای پای درخت را کنار می زند و گودال کوچکی درست می کند و آن شیء ناپیدا را که در دست داشت، در آن گودال می گذارد و خاک رویش می ریزد. در همین لحظه، عده ای که تعقیبش می کردند. نزدیک تر می رسند. سگ های شکاری به او حمله ور می شوند و تکه پاره اش می کنند. کمی بعد خود افراد نیز سر می رسند و با چوب و سنگ به جان او می افتند. میبینیم که یکی از آن ها سنگ بزرگی بر سر مرد می کوبد. خون از سر مرد جاری می شود و پای درخت می ریزد. وقتی که مرد به حالت نیمه جان می افتد. آن ها رهایش می کنند. شروع می کنند خاک های پای درخت را کنار می زنند و جست و جو می کنند اما هیچ چیز نمی یابند. سپس همگی از آنجا می روند. جنازه مرد را می بینیم که زیر درخت سرو افتاده و خون از تنش جاری است.
3.بیرونی-همان جا- روز
علفزاری سرسبز را می بینیم. درخت سرو، در میان علفزار پیداست. صدای پرندگان به گوش می رسد. حیوانات در دشت پراکنده اند. نمایی نزدیک از درخت سرو را می بینیم. دو گربه وارد تصویر می شوند. یکی زردرنگ و دیگری سیاه. مشغول عشقبازی اند. در همین حال به درخت نزدیک می شوند. زیر درخت که می رسند شروع به آمیزش می کنند. گربه زرد پشت گربه سیاه می پرد. در همین لحظه، ناگهان از دهان گربه سیاه خون بیرون می ریزد. گربه زرد نیز روی زمین می افتد. و از اطراف چشم و بینی و دهانش خون می ریزد. هردو به حالت جنون، جست و خیز می کنند و کمی بعد، بی جان همانجا می افتند. مدتی جنازه دو حیوان را زیر درخت می بینیم.
4. بیرونی- حومه ی شهر- شب
یک خیابان نسبتا خلوت، در حومه ی شهر را می بینیم. از انتهای خیابان چند ماشین پلیس با آژیر خاموش نزدیک او می آیند. کنار خیابان پارک می کنند. کمی جلوتر یک باغچه ی کوچک شخصی پیداست. که اطراف آن حصار کشیده شده. در میان درختان، یک سرو بلند پیداست. ماموران پلیس آرام و بی صدا درِ باغچه را باز می کنند و وارد آن می شوند. یکی از آن ها می گوید : «باید همینجا باشه.» و شروع می کنند. خاک های زیر درخت سرو را کنار می زنند و چراغ قوه می اندازند اما هیچ نمی یابند. در همین لحظه صدای خفیف شلیک گلوله ای می آید و یکی از ماموران روی زمین می افتند. بقیه مامورها تا به خود می آیند یکی یکی با گلوله ای ناپیدا کشته می شوند. نمایی متوسط از باغچه و جنازه ی ماموران پلیس و خانه های اطراف را می بینیم. در همین لحظه، ماشین های پلیس که کنار خیابان پارک شده بودند، روشن می شوند و حرکت می کنند و از آن جا دور می شوند. آژیرهاشان روشن اند و در فضای تاریک شب، نور قرمز پخش می کنند. نور قرمز شدید تر و شدیدتر می شود. و کل صفحه را پر می کند.
5. تصویر کاملا قرمز
تصویر کاملا قرمزِ یکدست است. صدای آژیر هنوز ادامه دارد. صدای انفجار می شنویم. چند انفجار مهیب و پی در پی به گوش می رسد. کمی بعد صدای انفجار قطع می شود و زمینه قرمز کم کم محو می شود.
6. بیرونی- حومه شهر- روز
همان باغچه و محله حاشیه شهر را می بینیم. با این تفاوت که تمام خانه ها ویران شده اند و خیابان خراب شده است و درخت ها افتاده اند و در آن خرابه، تنها درخت سرو را می بینیم که برجاست. کمی بعد، کودکی وارد کادر می شود. حدودا 5-6 ساله است و کاملا برهنه است و لباسی به تن ندارد. سمت درخت می آید. خاک های پای درخت را کنار می زند و شیء ناپیدا را بیرون می آورد. دست هایش را طوری گرفته که انگار چیزی را نگه دشته است اما چیزی نمی بینیم. بشکه ای که با خود دارد را بر می دارد. درش را باز میکند. و بنزین را روی تنه درخت سرو می ریزد. سپس کبریتی روشن می کند و درخت را آتش می زند. درخت شعله می کشد. آتش و دود تصویر را پر می کنند. کودک با شیء ناپیدا در دستش در میان خرابه ها دور می شود و درخت در آتش می سوزد.
یکشنبه 15/3/95
4:10
قمار، تصویری فشرده و موجز و البته دقیق و کامل از زندگیست. همان قدر پرهیجان و خواستنی. درست مثل زندگی، پر از شادی های کوچک و دردهای اندک و پراز لذت های همیق و تلخی های عمیق تر. توآنچه داری را وسط می گذاری و دیگر با جهان و گردونه است که یک لحظه تو را برمی کشند و چند برابرت می کنند یا یک لحظه تو را تهی می کنند و به قهقرا می فرستند. قمار شعر است. چراکه واقعیت است و واقعی نیست.
زیبا، شگفت، بی رحم، فریبا، بخشنده، سوزان. تو تنها مختاری که بازی کنی یا نکنی. در تنها چیزی که اختیار داری، خود بازیست ولی آن زمان که پشت میز نشستی دیگر گردونه برای تو تصمیم می گیرد. قمار، از هیچ منطقی پیروی نمی کند. هیچ ثباتی ندارد. بی رحم و مطلقا با تو عاقلانه رفتار نمی کند. زندگی نیز همین گونه است. اما... من فکر می کنم که قمارباز، برعکسِ قمار باید منطقی، با ثبات و عاقل باشد تا بتواند بازی کند. آن چه قمارباز را در قمار وآدمی را در زندگی موفق می کند(موفقیت در قمار و در زندگی اگرچه به شوخی شبیه است.) برخلاف گردونه چرخیدن است. جهان به کلی بی معناست. پس باید در آن به دنبال معنی بگردیم. نه... باید معنا بسازیم. برای قمار که هیچ قاعده ای سرش نمی شود، باید قواعدی شخصی تراشید و براساس آن بازی کرد وگرنه به راحتی برتو مسلط می شوند و در هم می شکنندت. من در طول زندگی ام همیشه به بازی قمار شدیدا علاقه داشته ام. یادم می آید بچه که بودم با ورق های بازی مقوایی، برد و باخت بازی می کردیم. بزرگتر که شدم، مدت زیادی پوکر بازی می کردم. و اخیراً با چیز شگفت انگیزی به نام رولت آشنا شده ام. در این یادداشت ایده هایی را برای خودم می نویسم که بدانم چطور باید بازی و زندگی کنم. اگرچه فهمیدنِ قلقِ قمار آرزویی ست دست نیافتنی به قدمتِ جهان. به هر حال:
- قمار، هیجان انگیز است. جذاب و رمزآلود. و تو را به دنبال خودش می کشد. و در تو میلی شدید به تجربه،کشف، و دانستن ایجاد می کند. دانستنِ ادامه. و زندگی میلِ به دانستن ادامه است. همیشه سرت را پر از شور می کند. دلیرت می کند که ادامه دهی. مشتاقت می کند که بفهمی و هیجان زده ات می کند تا هرچه داری روی میزبگذاری. و آن گاه بعد از چند بار کام دادن، گردونه را می چرخاند و روی مرگ نگه می دارد. و تو تهی می شوی. و می شکنی. و از تو هیج نمی ماند و گردونه دوباره می چرخد. زندگی، پر است از هیجان. اما نباید همراهش شوی. نباید مقهوری شوی. نباید مستش شوی. این کار تازه واردها و شکست نخورده هاست. که سرشان از سودای کامیابی پر است و داغند و هنوز سیلی سرد قمار به صورتشان نخورده. در برابر گردونه باید سنگین و موقر بود و تن به شور و غوغایش نداد.
-تنها راهی که برای پیروزی در بازی (پیروزی نه. تنها راهی که شاید جلوی برباد رفتنت را بگیرد.) وجود دارد این است که نخواهی. قمار، فریبنده است. اگر بداند که می خواهی، می فهمد که دیگر اسیرش شده ای و به تو نمی دهد. اما اگر فکر کند که نمی خواهی اش، دم به دم به تو بیشتر می دهد و بیشتر می دهد تا تو را به دنبال خودش بکشاند. پس نخواه تا به تو بدهد. زندگی زن است. احمق و زیبا. میز قمار نیز روحی زنانه دارد. بی منطق است. گرسنه است. پرشور و غوغاست. کم عقل است. و به طرز فجیعی تو را می خواهد. پس تو باید منطقی، سیر، آرام و عاقل باشی و را نخواهی تا دلش را ببری. زن، طبیعت است. خواهنده است. اگر تو نیز مثل او هیجان زندگی داشته باشی و بخواهی اش، از تو دلزده می شود. چراکه ذاتا کم عقل و ظاهر بین است. پس اگر می خوای تصاحبش کنی باید شبیه مرگ شوی. و نخواهی اش. چشم و دل سیر و باحیا باش. قید بردن را بزن. موقر باش. باخت را بی اهمیت و برد را بی ارزش بدان. سینه ات را صاف کن. و با چشمانی بی فروغ پشت میز رولت بنشین تا عاشقت شود و تنش را به تو بدهت.
- رنگت را پیدا کن. در قمار همیشه یک خانه وجود دارد که مال توست. گاهی اوجت می دهد و گاهی تا دم مرگ می بردت و به نفس نفس زدن می اندازدت. اما بدان که آن خانه، خانه ی توست. سیاه یا قرمز یا زوج یا فرد یا... یکی هست که مال توست. باید آن را پیدا کنی. شرلوک هولمز یکجا به واتسون می گوید: Find your own nature. در زندگی یک چیزی هست که به آن گره خورده ای. گرهی پنهان و البته بازنشدنی. پس گره پنهانت را پیدا کن. و به برد و باختش بساز و آن راضی باش چون چاره ی دیری نداری.
- هیچوقت نباید به صفر رسید. صفر مرگ است. و وقتی که به صفر رسیدی هیچ راه دیگری نیست مگر اینکه از پشت میز بلند شوی. پس هیچ گاه تهی نشو. همیشه ته قلبت چیزی باقی بگذار تا بتوانی دوباره شروع. کنی. این را می گویم چون به صفر رسیدن و باختن همه چیز و تهی شدن را تجربه کرده ام. من یک بار، یک جا و در یک لحظه، همه ی ذهنم را خرج کردم و تهی شدم. این حرف به این معنا نیست که باید خسیس باشی. ذاتِ زندگی دل دادن است. نمی توانی. نمی توانی ندهی. ذات قمار این است که پولی وسط بگذاری. اگر پولی وسط نباشد، گردونه نمی چرخد. اگر از دلت ندهی، واقعیت این است که زنده نیستی. یعنی کسی که چیزی روی میز نمی گذارد و منتظر برد یا باخت نمی شود. عملا فرقی نمی کند که در قمارخانه هست یا نه. برعکس باید داد. باید چیزی وسط گذاشت. اما تهی نباید شد. به صفر نباید رسید.
- قمارباز حرفه ای، هیچوقت همه چیزش را یکجا و یکهو شرط نمی بندد. شاید حتی در مواقعی همه چیز را روی یک خانه شرط بستن اشکالی نداشته باشد. اما یکهو نه. نباید جوگیر بود. باید سنجید و امتحان کرد. نباید در یک نگاه عاشق شد.
(البته این را هم می دانم که فرصت قمار بسیار کوتاه است. تو فرصت امتحان کردن نداری. عملا باید چشم بسته شرط ببندی. یک بار دو بار سه بار یک خانه نشان داد که برنده است. هیچ تضمینی نیست که بار چهارم هم ببرد.)
- قمار، یک جنگ تمام عیار است. می تواند به ثانیه ای خردت کند. چرا که او جنگنده است. جنگ آزموده است. کارکشته است. و تو تنها چشم باز کرده ای و خودت را پشت میز رولت، وسط میدان نبرد دیده ای. پس با چنین غول شاخ و دم داری، اگربجنگی قطعا شکست می خوری. پس تنها راه تو این است که با او نجنگی. در برابر رجزخوانی های او، تنها آرام باش. برقص. آری...با او برقص. او جنگنده است. رقاص نیست. باید ناز کنی مدام و عشوه بریزی. کمی جلو بیایی و سپس چند گام به عقب بروی. شیفته و فریفته نباید بشوی. اگرمثلا 50000 وسط می گذاری و می بری. دو برابرش نکن. دوباره روی همان خانه و با همان مبلغ شرط ببند. کم و زیاد کن اما نه ناشیانه. آرام تکان بخور. با ریتم بازی کن.
- مسخره است اگرکسی به فکر پیش بینی زندگی باشد. دیده ام کسانی را که ساعتها می نشینند و حساب و کتاب می کنند. تا برای حدس زدن حدس زدن رفتار گردونه، فرمولی بیابند. این احمقانه است. هیچ کس نمی تواند رولت را پیش بینی کند.
حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را
حافظ
پس آرام بگیر. بپذیر و مومن باش. تقوا پیشه کن. و این را بپذیر که هیچ گاه در نهایت نمی توانی بدانی گردونه ی بعدا کجا می ایستد. آرام بگیر. با وقار بنشین. و حس کن. باید حس کنی. بارها شده که روی عددی یا رنگی شرط بسته ام اما ته دلم کمی با آن نبوده و مطمئنم که حتی یک بار هم اتفاقی نبرده ام. باید آرام بگیری و گوش بدهی. زندگی خودش با تو حرف می زند. به دنبال حدس زدن نباش. حساب و کتاب نکن. تنها به صدای گردونه گوش بده. خودش به تو می گوید که روی چه خانه ای خواهد ایستاد.
این ها را نوشتم. اما در نهایت می دانم و بارها برایم ثابت شده که زندگی همیشه و همیشه قوی تر از من است. و تا جای سیلی اش خوب می شود و حواسم را جمع می کنم، از سویی دیگر که فکرش راهم نمی کنم سیلی محکم تری در گوشم می زند. دیگر به کتک خوردن های مداوم عادت کرده ام. و چه باک..!
هرکه درین بزم مقرب تر است
جام بلا بیشترش می دهند.
5خرداد94
15:15
سراپا در سایه ، دخترک خواب می بیند
بر نرده مهتابی خویش خمیده
سبز روی و سبز موی
با مردمکانی از فلز سرد.
سبز، تویی که سبز میخواهمت.
و زیر ماه کولی
همه چیز به تماشا نشسته است
دختری را که نمی تواندشان دید.
«فدریکو گارسیا لورکا، ترانه ی شرقی و اشعار دیگر، ترجمه احمد شاملو»
تصویر از فیلم "شبهای عربی" ساخته پیرپائولو پازولینی، 1968
1.بیرونی- گورستان- نیمه شب
تصویر قبرستانی بزرگ را می بینیم. همه جا تاریک است. کمی بعد، نوری قسمت جلوی کادر را روشن می کند. مردی چراغ قوه به دست وارد کادر می شود. مرد میانسالی است. بیل و کلنگ و چراغ قوه در دست دارد.
2. بیرونی- ادامه
مرد، در گورستان راه می رود. و روی قبر ها نور می اندازد. و به آن ها نگاهی گذرا می اندازد.
-چرا شاعرا همه آدمایین که شکست عشقی خوردن؟
- شاعر هیچوقت شکست نمی خوره. میشکنه...
اولین بار که دیدمش. یک لحظه، تا عمق ذهنم تزریق شد. مرد شاعر... وسیع و نرم و مسلط.
این دو شعر را خیلی وقت پیش برای او نوشتم. هر دو تا را دوست دارم و فکر کنم برخلاف اکثر کارهایم همیشه دوستشان خواهم داشت:
1. درونی- اتاق
مرد جوانی را می بینیم که روی تختی خوابیده است. بجز تخت خواب هیچ چیز در اتاق نیست. اتاق تاریک روشن است. دیوارهای اتاق سفید است. موهای سر و صورت مرد سیاه است. به نظر بیست و چند ساله می رسد. ملحفه ای تا روی سینه اش کشیده شده است.
2.خواب مرد-درونی- دادگاه
تصویری از خواب مرد را می بینیم. مرد با همان سر و وضع و شکل و شمایل در ردیف متهم نشسته است و دستبندی به دست دارد.
قاضی : با توجه به اتهامات مذکور، متهم به حبس ابد محکوم می شود. _چکشش را روی میز می کوبد_ ختم جلسه.
سرباز مرد را بلند می کند و با خود بیرون می برد. مرد جوان به نقطه نامعلومی خیره است و همراه سرباز از سالن بیرون می رود. جمعیت حاضر در دادگاه از سالن خارج می شوند.
پس چه ترسم کی ز مردن کم شدم؟
اپیزود اول : " آن ها "
1.بیرونی-پیاده رو-روز
نمایی هوایی از یک پیاده رو شلوغ را می بینیم. جمعیت زیادی در پیاده رو در حال رفت و آمدند. در میان انبوه مردم، یک نردبان بلند دیده می شود که از سطح جمعیت بالازده و در حال حرکت است.
2. بیرونی- پیاده رو- روز
مردی را می بینیم که نردبانی را به پشت خود بسته است و در پیاده رو راه می رود. مرد، لاغر و قد بلند است. چهره ای استخوانی و پوستی نسبتا سبزه دارد. نگاهش خیره به جلوست. سربرنمی گرداند و به هیچ جا نگاه نمی کند. چهره اش بی تغییر است. مستقیم راه می رود.
1.بعد از ظهر- بیرونی- کوچه ای خلوت
مرد، میانسال به نظر می رسد. مو و ابرو و مژه ندارد. چهره اش کریه است. سرِ بی مویش زخم آلود است. شلوار جین رنگ و رو رفته ای به پا دارد و پیرهنی نازک و سیاه رنگ و پاره پاره بر تن. قامتش خمیده است و هنگام راه رفتن می شلد. سر و وضعش رقت انگیز است. البته ظاهرش نشان از فقر ندارد. شکسته است. انگشتهای بلند و باریک اما زخمی و پینه بسته دارد شبیه دیوانه هاست.
می بینیمش که از انتهای کوچه می آید. در کوچه هیچ کس نیست جز او. در کوچه ی خلوت، تنها راه می رود. سرش پایین است. به هیچ چیز نگاه نمی کند.
1.بیرونی-خیابان-اول صبح
گرگ و میش است. مردی در خیابان خالی راه می رود. کیسه ای بر دوش و ظرف بزرگی در دست دارد.
2. بیرونی-کنار خیابان- صبح
مرد، جایی در کنار خیابان، روی پله ای می نشیند. ظرف بزرگ را جلویش می گذارد. کیسه را بر می دارد و در ظرف بزرگ خالی می کند. کیسه پر از چشم است.
مرد، کاسه ی پر از چشم را جلویش می گذارد و کیسه ی خالی را زیر پایش می گذارد و روی آن می نشیند.
Eyes wide shut (چشمان کاملا بسته)
کارگردان: استنلی کوبریک Stanley Kubrick
بازیگران : تام کروز Thomas Cruise
نیکول کیدمن Nicole Mary Kidman
سیدنی پولاک Sydney Irwin Pollack
ماری ریچاردسون Marie Richardson
موسیقی: دیمیتری شوستاکوویچ Дмитрий Шостакович
تاریخ انتشار: 1999
زبان: انگلیسی
سفونی والس شماره 2، ساخته شوستاکویچ برای Eyes wide shut
پ.ن: خواستم برای Eyes wide shut یادداشت بنویسم. اما دیدم بیشتر از آن که بتوانم درباره فیلم بنویسم از فیلم محظوظ شده ام و البته یکه خورده ام.
نویسنده و کارگردان : محسن امیریوسفی
بازیگران: عباس اسفندیاری، محسن رحیمی، دلبر قصری، یداله انوری، اصغر کاظمی
سال
ساخت : 1382
تاریخ اکران : آذرماه 1394
زبان: فارسی
مدت زمان: 90 دقیقه
خواب تلخ، نزدیک ترین تصویر ممکن از مرگ را به نمایش می گذارد. تصویری واقعی از واقعیت مرگ. مرگی بی وحشت و بی هیجان. مرگی آرام و واقعی. روایت فیلم، با مرگ شوخی می کند اما مرگ را به شوخی نمی گیرد. آن چه طنزسیاه نامیده می شود شاید از همین جاست.
مجسمه [فیلمنامه]
1. بیرونی- صبح- کوچه
از صدای بوق ماشین ها که بسیار ضعیف به گوش می رسد می شود فهمید که کوچه در جایی پرت و دور خیابان های پر رفت وآمد شهر قرار گرفته است. کوچه ی عریض و خلوتی است. ظهر است و آفتاب، شدید می تابد و فضای کوچه روشن است. دوربین جلو تر می رود. کوچه ای فرعی پیدا می شود. که بسیار تنگ و باریک است. کوچه ی فرعی بر خلاف کوچه اصلی، شدیدا تاریک است. خانه هایی بلند در اطراف آن هست که سایه دیوارهاشان، کوچه را تاریک کرده است تا حدی که نمی شود داخل آن را دید. جلوی کوچه، تلی از لباس قرار گرفته است. لباس ها روی هم تلنبار شده اند و کوهی از لباس های گوناگون به وجود آمده است. دوربین وارد کوچه می شود. در کوچه، آدمهایی را می بینیم که کاملا لخت و برهنه اند و مثل مجسمه در جای خود خشک شده اند. هیچ تکان نمیخورند. و چشمهایشان باز است.