283/495.
"Narcissus was once walking by a lake and decided to drink some water; he saw his reflection in the water and was surprised by the beauty he saw; he became entranced by the reflection of himself. He could not obtain the object of his desire though, and he died at the banks of the lake from his sorrow.
According to the myth, Narcissus is still admiring himself in the Underworld, looking at the waters of the Styx."
چون کسی که برای مادرش ماتم گیرد، از حزن خم میشدم. ولی چون افتادم شادی کنان جمع شدند. آن فرومایگان بر من جمع شدند، و کسانی که نشناخته بودم مرا دریدند و ساکت نشدند. مثل فاجرانی که برای نان مسخرگی میکنند، دندانهای خود را بر من میافشردند. ای خداوند تا به کی نظر خواهی کرد؟
مزمور سی و پنجم: ۱۷-۱۴
و گفته شده است هر که از زن خود مفارقت جوید، طلاق نامهای بدو بدهد. لیکن من به شما میگویم، هر کس بغیر علت زنا، زن خود را از خود جدا کند باعث زنا کردن او میباشد، و هر که زن مُطَلقه را نکاح کند، زنا کرده باشد.
متی ۳۲-۵:۳۱
کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم
این پنبه بسکه بر خود پیچید ریسمان شد
(بیدل)
و جنینهای ایشان بر زمین افتادند و از جوانههای درختان خوردند. و جنینهای سِقط شده با یکدیگر اندیشه کردند و تمثالِ رسول را که دیده بودند به یاد آوردند و گفتند «کجاست آن صورتی که دیدیم؟»
(تئودور بَر کونَی، کتاب اسکولیون، ممرای یازدهم: ردیه بر مانی)
موشکی در کف مهار اشتری
در ربود و شد روان او از مری
اشتر از چستی که با او شد روان
موش غره شد که هستم پهلوان
بر شتر زد پرتو اندیشهاش
گفت بنمایم ترا تو باش خوش
تا بیامد بر لب جوی بزرگ
کاندرو گشتی زبون پیل سترگ
موش آنجا ایستاد و خشک گشت
گفت اشتر ای رفیق کوه و دشت
این توقف چیست حیرانی چرا
پا بنه مردانه اندر جو در آ
تو قلاوزی و پیشآهنگ من
درمیان ره مباش و تن مزن
گفت این آب شگرفست و عمیق
من همی ترسم ز غرقاب ای رفیق
گفت اشتر تا ببینم حد آب
پا درو بنهاد آن اشتر شتاب
گفت تا زانوست آب ای کور موش
از چه حیران گشتی و رفتی ز هوش
گفت مور تست و ما را اژدهاست
که ز زانو تا به زانو فرقهاست
گر ترا تا زانو است ای پر هنر
مر مرا صد گز گذشت از فرق سر
گفت گستاخی مکن بار دگر
تا نسوزد جسم و جانت زین شرر
تو مری با مثل خود موشان بکن
با شتر مر موش را نبود سخن
(مولوی)
بدیشان گفت برخیزید برویم. اینک، تسلیم کنندهٔ من است!
و هنوز سخن میگفت، که ناگاه یهودا که یکی از آن دوازده بود با جمعی کثیر با شمشیرها و چوبها از جانب رؤساء کَهَنه و مشایخ قوم آمدند.
و تسلیم کنندهٔ او بدیشان نشانی داده، گفته بود، هر که را بوسه زنم، همان است. او را محکم بگیرید.
در ساعت نزد عیسی آمده، گفت، سلام یا سیّدی! و او را بوسید.
عیسی وی را گفت، ای رفیق، از بهر چه آمدی؟
آنگاه پیش آمدند. دست بر عیسی انداختند. و او را گرفتند.
متی باب ۲۶
ــ دریا دریا
چهت اوفتاد
که گریستی؟
ــ تاریکتَرَک یافتم از آفتاب
خود را.
(احمد شاملو، دفتر مدایح بیصله)
آگامبن میگوید (در پیلاطس و عیسی) که پروژهی تصلیب حول سه محور میگردد: یهودا و جماعت سنهدرین و پیلاطس.
و از این سه، دو تای اول معنی متفاوتی دارند. یهودا و جماعت سنهدرین بخشی از چیزی اند که به اقتصاد نجات (economia della salvezza) اصطلاح میشود. در اقتصاد نجات همهی افراد بازیگر نقشهای ازلیاند. آنچه باید بشود میشود و یهودا و شورای سنهدرین تنها مجری نمایش تصلیباند. پس به همین دلیل است که عیسی خطاب به یهودا میگوید: «آنچه را میکنی زودتر بکن.» (یوحنا ۱۳:۲۷) و دیدیم که در صحنهی باغ هم عیسی به راحتی خود را تسلیم سربازان کرد:
جلو رفت و از آنان پرسید: دنبال چه کسی میگردید؟ گفتند: به دنبال عیسای ناصری. گفت: منام.
(یوحنا ۱۸:۵)
اما نقش پیلاطس را نمیتوان با آن دو (یعنی یهودا و شورای سنهدرین) یکی فرض کرد. آگامبن میگوید که پیلاطس تنها آدمیست در انجیل که از تیپ فراتر میرود و به پرسونا نزدیک میشود، به همین دلیل در اقتصاد نجات جایی ندارد. پیلاطس خشمگین میشود. رحم میکند. شک میکند. اشتباه میکند. و او را در انجیل پر از حالات گونهگون بشری میبینیم. بر خلاف یهودا و جماعت سنهدرین (که ضرورتا باید نقششان را در پروژهی تصلیب بازی کنند) پیلاطس مختار است. حکم علیالظاهر در دست اوست. در دست او که پادشاه زمینیست (در برابر عیسی که حکمران ملکوت است) و میتواند هم حکم به تصلیب بدهد و هم ندهد.
به همین سبب عیسی مکالمهاش را با او کش میدهد. در برابر او به نوعی از خود دفاع میکند. و در دادگاه با او وارد گفتوگویی بلند میشود، که حدود پنج ساعت طول میکشد.
نگاه کنید به صحنهی “عیسی در مقابل پیلاطس” در روایت یوحنا، از ۱۸:۲۸ تا ۱۹:۱۶
چو اسمِ آن نگار آمد به گوشام
فروباریدم از چشم آبِ احمر
دقیقی طوسی
_ گرسنهای ارباب؟
_ نه زوربا، گرسنهام نیست.
_خوابات میآید؟
_نه
_ من هم نه. بیا قدری روی این سنگریزهها بنشینیم. میخواهم چیزی از تو بپرسم.
هردو خسته بودیم و نمیخواستیم بخوابیم. هیچ نمیخواستیم تلخیِ آن روز را از دست بدهیم. به نظرِ خودمان خوابیدن به معنای گریز از لحظهی خطر بود و خجالت میکشیدیم که برویم بخوابیم.
در کنارِ دریا نشستیم. زوربا قفس را وسطِ زانواناش گرفت و مدتی مدید ساکت ماند.
صورتِ فلکیِ ترسناکی همچون جانوری چند چشم، با دمِ مارپیچ، از پشتِ کوه نمایان شد. گاهگاه ستارهای از آن جدا میشد و فرومیافتاد.
زوربا با حالتی خلسهمانند و با دهانِ بازمانده از حیرت، به آسمان نگاه کرد، گویی نخستین بار بود که آسمان را میدید.
زمزمهکنان گفت: آن بالاها باید چه خبر باشد؟
لحظهای بعد تصمیم گرفت که حرف بزند.
همچنان که صدایاش پرشکوه و هیجانزده در آن شبِ گرم طنین میانداخت گفت:
_ تو ارباب، میتوانی به من بگویی که همهی این چیزها چه معنیای دارد؟ چه کسی آنها را ساخته و برای چه ساخته است؟ و به خصوص (در اینجا صدای زوربا از خشم و ترس مرتعش شد) چرا آدم میمیرد؟
من مثلِ این که آسانترین و در عینِ حال اساسیترین مسئله را از من پرسیده باشند که توضیحدادن دربارهی آن برایام مشکل باشد خجلتزده جواب دادم:
_ نمیدانم زوربا.
زوربا گفت:
نمیدانی!
و درست مثلِ شبی که به او گفتهبودم من رقص بلد نیستم و چشمهای او از حیرت گرد شده بود، چشماناش از تعجب گرد شد.
لحظهای ساکت ماند و ناگهان ترکید:
_ پس همهی این کتابهای نکبتی که تو میخوانی به چه درد میخورند،ها؟ چرا آنها را میخوانی؟ و اگر آنها در این باره چیزی نمیگویند پس چه میگویند؟
_ آنها از سرگردانیِ آدمی حرف میزنند که نمیتواند به این سؤالِ تو جواب بدهد، زوربا.
با نومیدی پا بر زمین کوبید و داد زد:
_بروند گم شوند با این سرگردانیشان!
طوطی از این فریادهای نابههنگام یکه خورد و مثلِ کسی که کمک بطلبد داد زد:
_کارناوارو! کارناوارو!
زوربا مشتی به قفس کوبید و گفت:
_ تو دیگر خفه شو!
بعد، روبه من برگشت:
_ من از تو میخواهم بگویی که ما از کجا میآییم و به کجا میرویم. سالهاست که تو عمرِ خود را صرفِ این کتابهای جادویی کرده و باید شیرهی دوسههزار کیلویی کاغذ را کشیدهباشی. خوب، چه حاصلی از این کارِ خود به دست آوردهای؟
در صدای او چنان غم و تشویش بود که نفسام بند آمد. آه! چهقدر دلام میخواست میتوانستم به او جواب بدهم!
عمیقاً حس میکردم که بلندترین نقطهی اوجی که آدمی میتواند به آن دست بیابد نه معرفت است و نه فضیلت، نه نیکی است و نه پیروزی، بلکه چیزیست بزرگتر، قهرمانیتر و نومیدکنندهتر: و آن همانا «وحشتِ مقدس» است.
زوربا مضطربانه پرسید:
_ جواب نمیدهی؟
کوشیدم به رفیقام بفهمانیم که معنیِ وحشتِ مقدس چیست:
_ «ببین٬ زوربا! ما به منزلهی کرمهای کوچکی هستیم، کرمهای بسیار ریز، روی برگِ کوچکی از یک درختِ عظیم. این برگِ کوچک همان زمینِ ماست. برگهای دیگر ستارگانی هستند که تو به شب آنها را در حالِ حرکت میبینی. ما روی برگِ کوچکِ خودمان راه میرویم در حالی که کنجکاوانه به بررسیِ آن مشغولایم. آن را بو میکنیم میبینیم که بوی خوب یا بد میدهد؛ آن را میچشیم میبینیم که خوردنی است، روی آن میکوبیم میبینیم که صدا میدهد و مثلِ یک موجودِ زنده فریاد میکند.
تنی چند از آدمیان که از دیگران جسورترند به انتهای برگ هم میرسند. ما از آنجا با چشمِ کاملاً باز و گوش به زنگ، به طرفِ خلاء خم میشویم و بر خود میلرزیم: در زیرِ پای خود پرتگاهِ هولناک را حدس میزنیم، صدای برگهای دیگرِ این درختِ عظیم را از دور میشنویم، حس میکنیم که شیرهی نباتی از ریشههای درخت بالا میآید و قلبِ ما متورم میشود. و ما که بدینگونه، با تمامِ جسم و جان به روی پرتگاه خم شدهایم و از وحشت بر خود میلرزیم، از آن لحظه به بعد...»
در اینجا مکث کردم. میخواستم بگویم: از آن لحظه به بعد شعر شروع میشود، ولی زوربا نمیفهمید. ناچار سکوت کردم.
صدای مضطربِ زوربا بلند شد که پرسید:
_ خوب، چه شروع میشود؟ چرا سکوت کردی؟
_... خطرِ بزرگ شروع میشود، زوربا. عدهای سرگیجه میگیرند و هذیان میگویند، برخی میترسند و میکوشند پاسخی بیابند که به ایشان قوتِ قلب بدهد، و لذا میگویند:«خدا». گروهی دیگر نیز در انتهای برگ با متانت و شجاعت به پرتگاه مینگرند و میگویند:«خوشام میآید!»
زوربا مدتی مدید به اندیشه فرورفت. تلاش میکرد که بفهمد. آخر گفت:
_ من هرلحظه به مرگ میاندیشم و به آن مینگرم و از آن نمیترسم. با این وصف هرگز نمیگویم که «خوشام میآید»٬ هرگز! نه، من هیچ از مرگ خوشام نمیآید و با آن موافق نیستم.
خاموش ماند ولی به زودی سکوت را شکست:
_ نه، من از آنها نیستم که گردنام را گوسفندوار جلوی مرگ دراز کنم و بگویم: بیا سرم را ببر تا زود به بهشت بروم!
من هاج و واج به زوربا گوش میدادم. پس آن کدام حکیمِ دانا بود که میکوشید به شاگرداناش بیاموزد به هرچه که فرمانِ قضاست به طیبِ خاطر گردن نهند، به حکمِ ضرورت بلی بگویند و جبر را به اختیار تبدیل نمایند؟ و شاید این تنها راهِ انسانیِ نیل به رستگاری باشد. راهٓ دردناکیست، ولی راهِ دیگری وجود ندارد.
پس عصیان چیست؟ آیا جهشِ غرورآمیز و دنکیشوتوارِ آدمیست برای مغلوبکردنِ جبر و برای وادارکردنِ قانونِ خارجیست به اطاعت از قانونِ داخلیِ روحِ خویش و انکارِ هرچه هست و به وجود آوردنِ جهانی نو٬ جهانی پاکیزهتر و اخلاقیتر و بهتر بر طبقِ قوانینِ دلِ خود که مغایر با قوانینِ غیرِ انسانیِ طبیعتاند؟
زوربا به من نگریست، دید که دیگر حرفی ندارم با او بزنم، آهسته قفس را برداشت تا طوطی را از خواب بیدار نکند، آن را بالای سرِ خود گذاشت و دراز کشید. گفت:
_ شب به خیر ارباب. فعلاً کافیست.
بادِ شدیدی میوزید که از آن پایینها، از آفریقا میآمد و سبزیها و میوهها و سینههای کرتی را میرساند. من حس میکردم که این باد از روی پیشانی و لبها و گردنِ من میگذرد، و مغزم بهسانِ میوهای میترکد و باد میکند.
نمیتوانستم و نمیخواستم بخوابم. به هیچ چیز نمیاندیشیدم. فقط حس میکردم که در آن شبِ گرم کسی یا چیزی در وجودِ من در حالِ رسیدن است. من آشکارا شاهدِ این رویدادِ حیرتآور بودم که خویشتن را در حالِ تغییر میدیدم. آنچه همیشه در تاریکترین اعماقِ وجودِ ما روی میدهد این بار به روشنی در برابرِ دیدگانِ من روی میداد. همچنان که بر ساحلِ دریا چمباته زدهبودم این معجزه را تماشا میکردم.
ستارگان کدر شدند. آسمان به روشنی گرایید، و بر این زمینهی روشن، همچون نقشی که با ظرافتِ تمام ریختهباشند، کوهها و درختان و مرغانِ آبی ظاهر شدند.
داشت روز میشد.
(زوربای یونانی، نیکوس کازانتزاکیس، محمد قاضی، خوارزمی، صفحاتِ ۳۷۹ تا ۳۸۴)
گریزِ معشوق از عاشق برای آن است که وصال نه اندک کاری است.
زیرا تا او او نبود، عاشق تن در ندهد.
معشوق هم تن در ندهد تا عاشق، او بود. تا در درونِ او، او را تمام نخورد و از خود-اش نشمارد و به کلی قبول اش نکند، از او گریزان بود.
اگرچه معشوق در ظاهرِ علم این حقیقت نداند اما دل و جانِ او داند که نهنگِ عشقی که در نهادِ عاشق است از او چه می کشد یا بدو چه می فرستد.
گاه او شمشیر آید و این نیام، گاه به عکس.
(سوانح، احمد غزالی)
~
آنقدر منتظر میمانم تا این باران تو را به تمامی فرسوده کند. تا چیزی از زیباییِ تو باقی نگذارد. و روزی که تمامِ زیباییات را از دست دادی، من عاشقِ دستهای خالیات، عاشقِ صورتِ تکیدهات خواهم بود.
~
مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
دیده سیر است مرا جان دلیر است مرا
زهره شیر است مرا زهره تابنده شدم
گفت که دیوانه نهای لایق این خانه نهای
رفتم دیوانه شدم سلسله بندنده شدم
گفت که سرمست نهای رو که از این دست نهای
رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم
گفت که تو کشته نهای در طرب آغشته نهای
پیش رخ زنده کنش کشته و افکنده شدم
گفت که تو زیرککی مست خیالی و شکی
گول شدم هول شدم وز همه برکنده شدم
گفت که تو شمع شدی قبله این جمع شدی
جمع نیم شمع نیم دود پراکنده شدم
گفت که شیخی و سری پیش رو و راهبری
شیخ نیم پیش نیم امر تو را بنده شدم
گفت که با بال و پری من پر و بالت ندهم
در هوس بال و پرش بیپر و پرکنده شدم
گفت مرا دولت نو راه مرو رنجه مشو
زانک من از لطف و کرم سوی تو آینده شدم
گفت مرا عشق کهن از بر ما نقل مکن
گفتم آری نکنم ساکن و باشنده شدم
(از دیوانِ شمس)
امروز بیست سالام تمام شد. میخواستم چیزی بنویسم. اما چند سطر از یک قطعه شعر مدام خود-اش را پیش میکشید و من را پس میزد. «ذهنام از امراضِ کویری فرسوده است» «سلامِ عقده هنوز بیپاسخ است». گفتم چه کاریست دیگر. خودِ قطعه را اینجا میگذارم. و امروز در روزِ تولدِ بیستسالگیام، برای تمامِ کسانی که دوستام دارند و دوستِشان دارم، آرزویِ هولناکترینِ بلاها را میکنم.
در آینه تنها
نیمی از خودم را می بینم.
جُستم هر جا خندخندان
عبورِ گاریِ بی بار بود و
میلِ ما به مکافات...
از آخرین آدمی
که مرا سطل دیده بود
فقط یک جداییِ ناچار
فاصله دارم
و چشمانمان تداخلِ دیگرهاست
که میانِ این همه میز
می گدازند
ذهنم از امراضِ کویری فرسوده است.
از مشتم چگونه گریخت؟
باز به آسمان می نگرم
چیزی نمی پرسم ـ
اندازِ دوریِ فردا
همه از عشقِ من است
امّا تو باور نداری و
پاییز تنِ یک کودک می شود.
که آب
چاله هایِ قدیمی را
پربار می کند
یعنی میانِ هجمه یِ فردا
امروز.
و آتش چون همیشه می سوزد
و کلمات حدوداً همان معانی را می دهند
و سلامِ عُقده هنوز بی پاسخ است.
دستی که دراز کردی
به عالمی دیگر شد
ادامه دادی و بازگشتی
تا از تو هیچ نپرسیدند چرا نرفتی
زیرا که دانشی بیهوده است.
اتّفاق یکباره نبود
خبرگزاری از پیش منتشر کرده بود
که پاییز است.
و نَفَس اگر تنگ می شد
پمپِ گاز جبران می کرد
و قلب اگر می خوابید
ناکوک بود.
پس جسمی در پنجره پیدا شد
که به آینده هیچ گونه شباهت نداشت
دانستم که دیگر نخواهی آمد
و گل های رنگِ آبی
یک یک تکرار می شدند
غروب
تمایلی به رنگِ چشمانت نداشت
و من به خودم آمدم.
(محمدرضا ضیغمی)
نانپاره ز من بستان جانپاره نخواهد شد
آوارهی عشقِ ما آواره نخواهد شد
آن را که منام خرقه عریان نشود هرگز
وآن را که منام چاره بیچاره نخواهد شد
آن را که منام منصب معزول کجا گردد
آن خاره که شد گوهر او خاره نخواهد شد
آن قبلهی مشتاقان ویران نشود هرگز
وآن مصحفِ خاموشان سیپاره نخواهد شد
از اشک شود ساقی این دیدهی من لیکن
بی نرگسِ مخمور-اش خماره نخواهد شد
بیمار شود عاشق اما بنمیمیرد
ماه ار چه که لاغر شد استاره نخواهد شد
خاموش کن و چندین غمخواره مشو آخر
آن نفس که شد عاشق اماره نخواهد شد
سرودهیِ شارلبودلر
گرداندهیِ عرفانِ پاپریدیانت
_____
مستِ مدام باشید. این است و جز این نیست: آن سؤالِ یگانه.
تا وزنِ هولناکِ زمان نشکند کمرهاتان را، مستِ مدام باشید.
و مستِ چه اما؟ مستِ شراب و شعر و پرهیز و مستِ هرچه. مست باشید فقط اما.
و یکبار بر راهپلهیِ کاخی، بر علفهایِ سبزِ علفزاری و در بیکسیِ غمبارِ اتاقِتان، از خواب اگر پریدید و مستی پریدهبود؛ از موج و از ستاره و ساعت، از باد و از پرنده بپرسید. از هرچه میگریزد و مینالد. از هرچه میگردد و میخواند، از هرکه سخنگوست بپرسید که: هین وقتِ چیست این؟
و باد و موج و ستاره، و پرنده و ساعت جواب میگویند:
که باز وقتِ مستیست این.
تا بردگانِ شهیدِ زمان نباشید، مست باشید، مستِ مدام.
مستِ شراب و شعر و پرهیز و
مستِ هرچه.
_____
[Enivrez-vous]
Il faut être toujours ivre. Tout est là: c’est l’unique question.
Pour ne pas sentir l’horrible fardeau du Temps qui brise vos épaules et vous penche vers la terre, il faut vous enivrer sans trêve.
Mais de quoi? De vin, de poésie, ou de vertu, à votre guise. Mais enivrez-vous.
Et si quelquefois, sur les marches d’un palais, sur l’herbe verte d’un fossé, dans la solitude morne de votre chambre, vous vous réveillez, l’ivresse déjà diminuée ou disparue,
demandez au vent, à la vague, à l’étoile, à l’oiseau, à l’horloge, à tout ce qui fuit, à tout ce qui gémit, à tout ce qui roule, à tout ce qui chante, à tout ce qui parle, demandez quelle heure il est;
et le vent, la vague, l’étoile, l’oiseau, l’horloge, vous répondront: “Il est l’heure de s’enivrer!
Pour n’être pas les esclaves martyrisés du Temps, enivrez-vous; enivrez-vous sans cesse! De vin, de poésie ou de vertu, à votre guise.
شخصی یکی از ولگردان شهر ما را دیده بود که در دل سرمای یخ بندان فقط با یک پیراهن ساده پرسه می زد، و با این حال همان قدر شاد و سرخوش بود که مردی خود را تا بناگوش با لباس های گرم می پوشاند. مرد از او پرسید چگونه می تواند این چنین طاقت بیاورد؟ او پاسخ داد، و شما آقای محترم، مگر چهره تان را به تمامی برهنه نگه نداشته اید؟ این گونه تصور کنید که من به تمامی چهره ام.
از پاورقی کتاب "یادداشت هایی برای سینماتوگرافی"، روبر برسون، ترجمه علی اکبر علیزاد، نشر بیدگل، صفحه ۴۷
درِ آپارتمانم را بستم و بهطرفِ آسانسور رفتم. میخواستم تکمهی آسانسور را بزنم تا به طبقهی پایین بیایم که ناگهان چشمم به شخصِ واقعاً ترسناکی افتاد. قدّش آنقدر بلند بود که حتماً باید متوجّه شده بودم که دارم خواب میبینم. کلاهی بوقی به سر داشت و همین قامتش را بلندتر نشان میداد. صورتش (که هرگز آنرا از نیمرُخ ندیدم) چیزی از مغولان در خود داشت (و شاید آنچه من از مغولان تصوّر میکنم) و به ریشی سیاه ختم میشد؛ ریشی مخروطیشکل. چشمهایش با تمسخر به من دوخته شده بود. ملبّس به پالتوی بلندی بود، سیاه و پُرزرقوبرق که رویش پولکهای بزرگ و سفیدی دوخته بودند. پالتو تقریباً به زمین میرسید. با این گمان که شاید دارم خواب میبینم، دل به دریا زدم و با زبانی که نمیدانم چه بود از او پرسیدم چرا اینطور لباس پوشیده است. خندهی مسخرهای تحویلم داد و تکمههای پالتویش را باز کرد. دیدم زیرِ آنْ جامهی یکدست بلندی پوشیده از جنسِ همان پالتو و رویش هم همان پولکِ سفید بود. فهمیدم (به همان شکل که انسان در خواب متوجّه چیزی میشود) که باید زیرِ آن لباسِ دیگری پوشیده باشد.
درست در همان لحظه مزهی اشتباهناشدنیِ کابوس را چشیدم و بیدار شدم.
خورخه لوئیس بورخس، اطلس، ترجمهی احمد اخوّت
شعر از Friedrich Wilhelm Nietzsche
به فارسی عرفان پاپری دیانت
پنج گوش - و نه صدایی که بشنوند
باری جهان گنگ است
با گوش حرص ام شنیدم:
پنج مرتبه تور انداختم آن سوی خویش
پنج مرتبه تور ام تهی ماند
پرسیدم
-پاسخی صید ام نشد-
با گوش عشق ام شنیدم.
میل به موسیقی از کجاست؟ میل به شنیدن و حتی نواختن آن.
بهترین لحظه هایم لحظه هایی هستند که با دل باز، می شنوم.
صدا جایی پس از کلمه ست.
وقتی که آدم حالش خوب است، میل به خواندن و نوشتن در او تبدیل می شود به شنیدن و نواختن. خوب بودن حال که می گویم به معنی خوشحالی و بدحالی نیست. حاضر بودن دل است. مجموع بودن و آرامش است.
نوشتن برون ریز کلمات است. طلب آرامش است و پاک شدن دل. و نیاز به موسیقی وقتی پیدا می شود که چیزی درونت نمانده تا بخواهی بیرونش بریزی و از آن آسوده شوی. نه می خواهی که چیزی وارد ذهنت شود و نه چیزی را از ذهنت بیرون کنی. موسیقی جایی است که دیگر فقط جریان پیدا می کنی در خودت. باد است که می وزد میان شیارهای دلت.
آیا نوشتن می تواند پالوده شود و کار موسیقی را بکند برای آدم؟ آیا مدادی هست که بشود آن را نواخت؟
ای خمشی مغز منی پرده آن نغز منی
کمتر فضل خمشی کش نبود خوف و رجا
مرد سخن را چه خبر از خمشی همچو شکر
خشک چه داند چه بود ترلللا ترلللا
کلمه و صدا هر دو از یک جا می آیند. اما مقصودشان یکی نیست. با کلمات، او از تو می شنود و با صدا، تو از او می شنوی. نوشتن دعاست و موسیقی استجابت است.
می گوید آن رباب که مردم ز انتظار
دست و کنار و زخمه ی عثمانم آرزوست
من هم رباب عشقم و عشقم ربابی است
وآن لطف های زخمه ی رحمانم آرزوست
شعر از : ماتئی ویسنیک
شهری هست
که هیچ کس آن را نساخته
خیابان هایی هستند
که هیچ گاه عابری در آن ها گام نگذاشته
درهایی هستند
که هیچ کس آن ها را نگشوده
و پنجره هایی
که هیچ کس را یارای آن نیست
که از آن ها به بیرون بنگرد
در امتداد سد دریایی
هزاران صندلی به ردیف گذاشته اند
بی آن که کسی بر آن ها بنشیند
هیچ چاقویی هوا را نمی شکافد
تلفن های عمومی هنوز زنگ نخورده اند
هیچ صدایی به گوش نرسیده هنوز
و هیچ سنگی از کوه به پایین نغلتیده
شناگر هر بار به ساحل نزدیک می شود
و آن گاه
وحشت زده به دریای بی کران باز می گردد
عاشق شده ای ای دل سودات مبارک باد
از جا و مکان رستی آن جات مبارک باد
از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور
تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد
ای پیش رو مردی امروز تو برخوردی
ای زاهد فردایی فردات مبارک باد
کفرت همگی دین شد تلخت همه شیرین شد
حلوا شده کلی حلوات مبارک باد
در خانقه سینه غوغاست فقیران را
ای سینه بیکینه غوغات مبارک باد
این دیده دل دیده اشکی بد و دریا شد
دریاش همیگوید دریات مبارک باد
ای عاشق پنهانی آن یار قرینت باد
ای طالب بالایی بالات مبارک باد
ای جان پسندیده جوییده و کوشیده
پرهات بروییده پرهات مبارک باد
خامش کن و پنهان کن بازار نکو کردی
کالای عجب بردی کالات مبارک باد
مولوی
به اتفاق دگر دل به کس نباید داد
ز خستگی که درین نوبت اتفاق افتاد
چو ماه دولت بوبکر سعد افل شد
طلوع اختر سعدش هنوز جان میداد
امید امن و سلامت به گوش دل میگفت
بقای سعد ابوبکر سعد زنگی باد
هنوز داغ نخستین درست ناشده بود
که دست جور زمان داغ دیگرش بنهاد
نه آن دریغ که هرگز به در رود از دل
نه آن حدیث که هرگز برون شود از یاد
عروس ملک نکوروی دختریست ولیک
وفا نمیکند این سست مهر با داماد
نه خود سریر سلیمان به باد رفتی و بس
که هرکجا که سریریست میرود بر باد
وجود خلق بدل میشود وگرنه زمین
همان ولایت کیخسروست و تور و قباد
شنیدهایم که با جمله دوستی پیوست
نگفتهاند که با هیچکس به عهد استاد
چو طفل با همه بازید و بیوفایی کرد
عجبتر آنکه نگشتند هیچ یک استاد
بدین خلاف ندانم که ملک شیرینست
ولی چه سود که در سنگ میکشد فرهاد
ز مادر آمده بیگنج و ملک و خیل و حشم
همی روند چنانک آمدند مادرزاد
روان پاک ابوبکر سعد زنگی را
خدای پاک به فضل و کرم بیامرزاد
همه عمارت آرامگاه عقبی کرد
که اعتماد بقا را نشاید این بنیاد
اگر کسی به سپندارمذ نپاشد تخم
گدای خرمن دیگر کسان بود مرداد
امید هست که روشن بود بر او شب گور
که شمعدان مکارم ز پیش بفرستاد
به روز عرض قیامت خدای عزوجل
جزای خیر دهادش که داد خیر بداد
بکرد و با تن خود کرد هر چه از انصاف
همین قیاس بکن گر کسی کند بیداد
کسان حکومت باطل کنند و پندارند
که حکم را همه وقتی ملازمست نفاذ
هزار دولت سلطانی و خداوندی
غلام بندگی و گردن از گنه آزاد
گر آب دیدهٔ شیرازیان بپیوندد
به یکدگر برود همچو دجله در بغداد
ولی چه فایده از گردش زمانه نفیر
نکردهاند شناسندگان ز حق فریاد
اگر ز باد خزان گلبنی شکفته بریخت
بقای سرو روان باد و سایهٔ شمشاد
هنوز روی سلامت به کشورست وعید
هنوز پشت سعادت به مسندست سعاد
کلاه دولت و صولت به زور بازو نیست
به هفت ساله دهد بخت و دولت از هفتاد
به خدمتش سر طاعت نهند خرد و بزرگ
دران قبیله که خردی بود بزرگ نهاد
قمر فرو شد و صبح دوم جهان بگرفت
حیات او به سر آمد دوام عمر تو باد
گشایشت بود ار پند بنده گوش کنی
که هر که کار نبست این سخن جهان نگشاد
همان نصیحت جدت که گفتهام بشنو
که من نمانم و گفت منت بماند یاد
دلی خراب مکن بیگنه اگر خواهی
که سالها بودت خاندان و ملک آباد
______________________________
هیچ مرثیه ای، آخرین مرثیه نیست. منتظرم همیشه. دلم منتظر زخم است من به انتظار گفتن از آن. هیچ چیز عوض نمی شود.
دلم گرفته
دلم عجیب گرفته است
و هیچ چیز
نه این دقایق خوشبو ،
که روی شاخه ی نارنج
می شود خاموش
نه این صداقت حرفی ،
که در سکوت میان دو برگ
این گل شب بوست
نه هیچ چیز مرا ازهجوم خالی اطراف
نمی رهاند
و فکر می کنم
که این ترنم موزون حزن تا به ابد
شنیده خواهد شد.
***
دلم تشنه ی هجوم است.
هر کس که می میرد. نه هر کس که هر چیز. در دلم گوری برایش می کنم. قبرستان وسیعی شده است حالا. هجده سالِ ناتمام... می روم سر میزنم به قبرها گاه گاهی. دلم گرفته امشب. درِ دلم باز است و گوش هایم بسته. سرد است و تن نیم زنده ی تو در اتاق است. گوری کنده ام برای تو. خالی هنوز. منتظرم تا بمیری و دفنت کنم. و تا همیشه به سنگ گورت نگاه کنم و دلم بلرزد. هنوز نفس می کشی. هنوز نفس هایت گرم است و اشک های من که گفتی نمی خواهی ببینی شان.
هجوم بیار. زنده کن. ویران کن. گرم کن دلم را.
فریدون گفت نقاشان چین را
که پیرامون خرگاهش بدوزند
بدان را نیک دار، اى مرد هشیار
که نیکان خود بزرگ و نیک روزند
گلستان سعدی، باب هشتم، تصحیح محمدعلی فروغی، نشر اقبال، صفحه 214
2
بزرگی را پرسیدند با چندین فضیلت که دست راست راهست خاتم در انگشت چپ چرا میکنند گفت ندانی که اهل فضیلت همیشه محروم باشند؟
آن که حظ آفرید و روزی داد
یا فضیلت همی دهد یا بخت
"خویشتن را آدمی ارزان فروخت"
مثنوی، دفتر سوم، حکایت حکایت آن مارگیر که اژدهای فسرده را مرده پنداشت
----
وقتی که خودتان را از چشمم می اندازید. هنوز دوستتان دارم. تنها زشت میشوید. و قلبم را خالی می کنید. نفس می کشم. تنها نفس می کشم.
مرا زخم به گشت و
برخاست بیم
"بوستان، باب چهارم، حکایت زاهد و بربط زن"
از دست دادن و به دست آوردن، در دوره ی میانسالی چه فرقی با دوره ی جوانی دارد؟ از خودم می پرسم. در جوانی، آدم پر از زندگی است هنوز. شوق وخواستن در تنش زیاد است. و البته هنگامی که از دست می دهد، می تواند به زمان زیادی که در برابرش دارد نگاه کند. میانسال، بی اشتیاق است. نمی خواهد. یا حداقل به قدرِ جوان نمی خواهد. ولی از طرفی، زمانی که پیش روی خود دارد نیز اندک است. نمی دانم. این سوال را از خودم می پرسم.
پ.ن: منظور، جوانی و میانسالی ذهنی است.
اما اگر هیچ چیز
نتواند ما را از مرگ برهاند
لااقل عشق
از زندگی نجاتمان خواهد داد
"پابلو نرودا"
اثر: جوزپ په اونگارت تی
از این خانه ها هیچ نمانده حالا
مگر آوار چند خاطره
و از آنانی که با من سخن می گفتند
حتی یک تن
باقی نیست
اما در دل من
صلیبِ مزارِ هیچ کدامشان فراموش نمی شود
دل من
رنج کشیده ترینِ سرزمین هاست
پ.ن: San Martino del Carso نام منطقه ای ست در شمال ایتالیا که در نبرد با اتریش ویران شد. اونگارت تی در این جنگ شرکت داشته است.
ترجمه: 10 تیر95
اثر: جوزپ په اونگارت تی
چونان سنگی
بر دیوار کلیسای سن میشل
همانگونه سرد
همانگونه سخت
همانگونه خشک
همانگونه سرسخت و مقاوم
همانگونه بی روح
اشک هایم
مثل همین سنگ اند
که هر صبح و شب
زائران از کنارش می گذرند
و نمی بینندش
زنده ام
و مرگی خفیف در من است
ترجمه: تیر95
اثر : Harry Demarest
هی پسر، اون یه ریموت کنترل آخرین مدل بود. محشر بود. چراغا رو روشن خاموش می کرد. می شد باهاش تلوزیون و اجاق گاز رو کنترل کنی. درها رو باز و بسته می کرد. ماشینُ راه می نداخت. می شد باهاش دمای هوا رو تنظیم کنی. می شد آب و هوا رو کنترل کنی که مثلا آفتابی یا برفی یا بارونی باشه.
به هرحال...با اون کنترل همه چیز داشت به خوبی پیش می رفت تا این که دکمه ی قرمز بالای کنترل رو فشار داد.
4 تیر 95
اثر : Harry Demarest
از خواب می پرم. تنم خیس عرق است. به یاد می آورم. همه چیز را به یاد می آورم. چشمان نومیدشان را به یاد می آورم. تصویرش جلوی چشمم است. نگهبانان را می بینم که قهقهه می زنند و آنان را شکنجه می کنند. صدای جیغشان را می شنوم. صدا در گوشم تازه است. گویی که همین امروز بود. به یاد می آورم. فرمانده را به یاد می آورم که ایستاده بود. تماشایشان می کرد و می خندید. و هر روز صبح، تنم می لرزد؛ هنگامی که چهره ی فرمانده را در آینه می بینم.
3 تیر 95
بدان که برخی بینهایت ها از برخی دیگر بزرگتر هستند. میان صفر و دو بینهایت عدد است و میان صفر تا صد هم. اما این دو بینهایت به یک اندازه نیستند.
شعر از : ایلیا ابوماضی
ترجمه: عرفان پاپری دیانت
هان ای مرد بی درد
که لابه آغاز کرده ای
اگر که در رنج و بیماری افتی چگونه خواهی گریست؟
آن که زندگی را بر دوش خود، باری سنگین می پندارد
خود باریست سنگین، بر دوش زندگی
و آن که زیبا نیست
بر هرآنچه که زیباست چشم می بندد
پس ای مرد تاریک
دهان باز کن و از سپیده دم بچش
اینک که سپیده هست و تو هستی
و سحرگاه را _اگرچه که خواهد مرد_
تا آن زمان که نمرده است، زنده بینگار
به پرندگان نگاه کن
که چه سرخوش و سبکبار
برتپه ها و چمنزاران می خرامند
اگرچه که شاهین در آسمان
و صیاد در راه
به کمینشان نشسته اند
اما پرندگان
آن روشنا را که در کنه جهان نهفته است
دیده اند
پس ای مرد تاریک
ننگ بر تو باد اگرکه در سیاهی خویش
اینگونه غوطه ور باقی بمانی
چشمت را به نور بگشا
و زیبا شو
تا زیبا را ببینی
8خرداد95
از فیلم ½۸ اثر فدریکو فلینی
اسکار وایلد
ترجمه محمدحسین توفیقزاده
شامگاهی بود. آرزو به روحش درآویخت که تندیسی بسازد از «شادیِ گریزپا». پس به جستوجوی برنز در جهان افتاد؛ جز به برنز فکر نمیکرد.
اما همه برنزهای سراسرِ دنیا ناپدید شده بود ؛و ذرهای برنز هیچکجای جهان پیدا نمیشد ،و ذخیرهای نبود جز برنزِ مجسمۀ «اندوهِ ابدی».
مجسمهای که خودش، با دستانِ خودش ساخته، بر آرامگاهِ محبوبِ زندگانیاش گذاشته بود. مجسمهای که از جانِ خود ساخته بود و بر آرامگاهِ آن عزیزترین گذشتهاش نهاده بود ،و میتوانست نشانِ عشقِ نامیرا و نمادِ رنجِ بیپایانِ مرد باشد .و جز برنزِ این مجسمه، در تمامِ جهان، برنزی نبود.
مجسمۀ خود را برداشت و در کورهای عظیم گذاشت؛ سپردش به آتش.
پس آنگاه، از جسمِ مجسمۀ «اندوهِ ابدی»، تندیسِ «شادیِ گریزپا» را بیرون کشید.
From: The poems and fairy tales of Oscar Wilde, The Modern Library, New York
این عشق شد مهمان من
زخمی بزد بر جان من
"مولانا"
پ.ن: برای بازیافتِ شوریدگی.
ره میخانه و مسجد کدام است
که هر دو بر من مسکین حرام است
نه در مسجد گذارندم که رند است
نه در میخانه کین خمار خام است
"عطار"
بیزارم از ابتذال خودم. کوچکم در برابر بزرگان. خامم. چرا اینگونه زشت در دیگران گره خورده ام؟ باید پنهان شوم. باید فرار کنم دوباره.
دو گناه کبیره ی بشری وجود دارد که بقیه همه از آن ها سرچشمه می گیرند: بی حوصلگی و سهل انگاری. بی حوصلگی باعث راندن آدم ها از بهشت شد و سهل انگاری مانع بازگشت آن ها به آن جا. یا شاید تنها یک گناه کبیره وجود دارد: بی حوصلگی. بی حوصلگی باعث راندن آدم ها از آنجا شد و همین بی حوصلگی مانع بازگشت آن ها به آن جا.
پند های سورائو، فرانتس کافکا، ترجمه مریم صالحی و مهدی آذری، نشر یوبان، صفحه 11
سراپا در سایه ، دخترک خواب می بیند
بر نرده مهتابی خویش خمیده
سبز روی و سبز موی
با مردمکانی از فلز سرد.
سبز، تویی که سبز میخواهمت.
و زیر ماه کولی
همه چیز به تماشا نشسته است
دختری را که نمی تواندشان دید.
«فدریکو گارسیا لورکا، ترانه ی شرقی و اشعار دیگر، ترجمه احمد شاملو»
تصویر از فیلم "شبهای عربی" ساخته پیرپائولو پازولینی، 1968
این متن را من ننوشته ام. دیگری نوشته و هرکه هست عجیب ذهن مرا فهمیده و در من نفوذ کرده. زیبا و دوست داشتنی و خطرناک است
:
غلظت تاریکی روی پوست می ماسید. بوی نم، نا، درخت، خاک. من زلف هایم را شانه می زدم. زیر لب نغمه ای می خواندم. برگ ها اما جیغ می کشیدند و می لولیدند.
هولناک بود. من برای نرگسم لالایی می خواندم اما. که نخوابد، که باد بوزد، که عطرش میان موهایم برقصد.
تنه ی مشکی درختان موازی هم جاذبه ای بود برای شکستن، میان سبزینگی چرکی که نبود. و گیاهانی که در دامنه ی کوه روییده بودند انگار موهای زن بارداری بودند که آبستن دیو باشد.
در آسمان، ناگاه انگار که زنی میانش زایید، کسی جیغ کشید. بی وقفه. و من ناخن هایم را در بازویم فشردم.
بهتی با جامه ی سفید، کشیده، لاغر اندام، عربده می کشید، به دامنه ی کوه می رسید. مرد دیوانه وار، نعره زنان تنش را می درید و آشفته به آسمان نعره می زد.
من، محکم تر موهایم را می کشیدم و تنم می لرزید.
ماه، کامل، پرنور، با صدای مقطع کلاغ ها هراسم را دو چندان می کرد.
مرد می رسید. انگار که مهتاب پوست تنش را می سوزاند. نرگسم پژمرد. باد آرام شده بود. کلاغ ها به لبهای مرد نوک می زدند. مرد نعره می کشید و منع می شد از کلمه.
مرد رسید. با دهانی پر از خون، تمام حرف هایش را گفت درحالی که خونِ دهانش روی آستین پیراهن حریر من می ریخت. مرد آرام گرفته بود، بی دفاع، مسکوت.
دراز که کشید، پیر شده بود. پیر با صورتی چروک. برایش لالایی خواندم.و سبک، سمت درختان موازی تیره رنگ حرکت کردم
پایان
.
.
.
شعری برای او :
بر بالای کوه بلند
تنها ایستاده بودم
و حرف های خروشان ام را
در گوش جهان نعره می کشیدم
اما
آن روز
از قله به پایین نگاه کردم
و تو را دیدم
_خاموش بودی و زیبا_
پایین آمدم
بر دامنه ی کوه، کنار تو، نشستم
و حرف هایم را
به آرامی
برای تو زمزمه کردم
"از زبور تنهایی" آلبوم عجیبی است ساخته ی سید علی جابری. فضای غریبی دارد. تکانه های ریز می افکند در سر. تکان میدهد. ذهن را به رعشه می اندازد. فضایی پیچیده و مرموز. رنگ بوی تند عرفانی. غوغای تنبور. کلام اهل حق. تجربه ی غریبی ست. شاد نیست. سرخوش نیست. هیجان زده نیست. اما هیجان دارد. تکانه دارد. گویی تنهاییِ پرورده است. شکل عجیبی از تنهایی است. جایی است که تنهایی تکان می خورد. مردابیست که می ماند و صبر می کند تا ناگهان در خودش جاری شود.
قطعه "سیاح بحر تجرید" را از این آلبوم برگزیده ام اگرچه هرکدام از قطعه های آن تجربه ای جدیند و سرّی برای آشکار کردن دارند. سیاح بحر تجرید را بشنوید. و از دقیقه 5 که می گذرد...
درخت کوچک من
به باد عاشق بود
به باد بی سامان
کجاست خانه ی باد؟
کجاست خانه ی باد؟
(فروغ فرخزاد، تولدی دیگر)
Eyes wide shut (چشمان کاملا بسته)
کارگردان: استنلی کوبریک Stanley Kubrick
بازیگران : تام کروز Thomas Cruise
نیکول کیدمن Nicole Mary Kidman
سیدنی پولاک Sydney Irwin Pollack
ماری ریچاردسون Marie Richardson
موسیقی: دیمیتری شوستاکوویچ Дмитрий Шостакович
تاریخ انتشار: 1999
زبان: انگلیسی
سفونی والس شماره 2، ساخته شوستاکویچ برای Eyes wide shut
پ.ن: خواستم برای Eyes wide shut یادداشت بنویسم. اما دیدم بیشتر از آن که بتوانم درباره فیلم بنویسم از فیلم محظوظ شده ام و البته یکه خورده ام.
افسوس
که بی فایده
فرسوده شدیم
.
نابوده به کام خویش
نابوده شدیم