نقاب سنگیاش
ترک خورده
-بوی خون و سپیدار-
به جستوجوی آینه
سر میکشد به آسمان
از هزار ستاره
چشماش یکی را میپذیرد.
ستاره دری میشود باز
به دریا:
-«آفتاب
در های گشوده را میبندد
پس تا سپیده وقت داری
زیر آب
دنبال نقاب شیشهایات بگردی.»
نقاب سنگیاش
ترک خورده
-بوی خون و سپیدار-
به جستوجوی آینه
سر میکشد به آسمان
از هزار ستاره
چشماش یکی را میپذیرد.
ستاره دری میشود باز
به دریا:
-«آفتاب
در های گشوده را میبندد
پس تا سپیده وقت داری
زیر آب
دنبال نقاب شیشهایات بگردی.»
چشمش به دور اشیاء
پردهای مات میتند
پنجره را
آفتاب سحرگاه باز نگه داشته
حالا در دلش
از همه چیزِ اتاق
تصویر دستوپاشکستهای
خیره به قاب عکس زن
نگاهش گرم؛
منتظر است
اجازهاش دهند
تا به خواب برود.
هزار هزار نشستهاند
هریک شبیه دیگری
بر آن تپه که نامش را فراموش کردهاند.
حرف از صلیب و سپیده نیست
پردهی نقاشیِ کهنه رنگ میگیرد
و بیرون میزند از قاب
حرفی نیست اما
روز اگرچه پر از ستاره شده
ستارهها هم را به جا نمی آورند.
شبیهِ آن هزار هزارِ دیگر
با موهای سیاه مجعدت
تشنه
نشستهای بر آن تپه
که نامش را فراموش کردهایم.
۱
چشم گشودم
ناگهان:
مردی را
آسمان میبلعید
زمین میبوسید.
۲
از برکه فقط
دو پلکِ پریده.
کی بود که بیدار شد؟
تصویر ماه کجا خشکید؟
۳
چشم بستی و
در چشم جهان گیر کردهای
چشم اگر باز کنی
تاب نمیآورد آفتاب
میسوزاندت.
تصویری میبینم. تصویرِ یک تابلوی نقاشی. هیچ از آن نمیدانم. اما صریح و روشن و قاطع است. پرنور. رگههای نور را گوشهکنارش میشود دید. خطوط بیابهام و قاطع. وامیداردت که در برابرِ خیال دور و درازش سکوت کنی. خفهات میکند از نور. تصویر مرد (یا مردانی) برهنه و چشمانی مصمم. از راه دور آمدهاند. به راه دور رفتهاند و با خودشان چیزی آوردهاند. آنچه دور رفتهباشد، زِبر میشود. خشونت و خیال. قاب. قابش را سفت گرفته (انگار سربازی که پرچمش را) و در دلِ قاب، باز دور میرود. از قاب بیرون نمیزند، در خود فرو میرود. از خود برمی آید. تصویرِ درخت و آفتاب. اولین درختی که از زمین روییده. اولین روزی که آفتاب میتابد.
نقاش را میبینم، با صورت پیر و دستهای ظریف و زنانهاش. چه رنجی کشیده تا خورشید را به روز اولِ تابیدناش بازگرداند. تا تمام درختهای دنیا را خشک کند و اولین درخت را برویاند. تا مرد برهنه را، اولین مرد را بیاورد زیر اولین پرتوی خورشید، زیر اولین درخت بنشاند. گریه کردنِ نقاش را میبینم.
زنش در اتاق، خواب است. خودش نشسته گوشهای. چقدر سرِ وقت بوده. چقدر وقت بوده که وقت را اینگونه به هم زدهاست.
بر تابلو همه چیز به شکل سرگیجهآوری خشکاند. اما روی همهچیز، زیر همهچیز دریایی میبینم. دریایِ رنگ. رنگهای شکسته. رنگِهای بیوقت. انگار که اولین رنگها. و چهرهی زنی. که نقاش پیر کوشیده زیر اشک و رنگ و درخت، زیر تن آخرین مرد پنهاناش کند. چهرهی صریح زنی، یکسره نور و نگاه. زنی که لباس پوشیده. لباساش تابلوی نقاشیست. لباساش متن است.
۱
بیپرده
به پردهپردهی متن
به شبِ آفتابگرفته ریختهای
اتاق
گرمِ گسستن.
بیرونِ پنجره
در گرمایِ نیمروز
رنگها به خود میشکنند.
۲
چهار دیوار
ضلع به ضلع ِ هم
میانشان
صدا و گلی
که نمیروید.
۳
[رباعی]
خورشید میانِ آسمان میخندد
ازخندهی آسمان جهان میخندد
خیره به جهان و آسمان، من دیدم
در چهرهی تو راز نهان میخندد
۴
[رباعی]
از دود غم این جهان سیهگون شده است
آواز عزای ما به گردون شده است
بشکافتهاند فرقِ خورشید و فلک
از آهِ امیر مومنان خون شده است
آنچه ما امروز، در این عصر، آن را معنویت مینامیم، در کنار و در تقابل با بیمعنایی و بیهودگیِ جهانمان معنی میشود. معنویتی که ما امروز از آن برخورداریم (اگر باشیم) شکل اصیل معنا نیست. بلکه تنها تلاشیست برای در امان ماندن از بیهودگی.
یک نفر وارد دریا میشود تا خودش را از نجاست پاک کند. یک نفر اما به قصد شنا پا به دریا میگذارد.
ادامه: اولی احتمالاً در همان چند متر اول میماند. جلوتر نمیبیند چون دلیلی نمیبیند که جلوتر برود. همان آب کمعمق ساحل از نجاست پاکش میکند. اما دومی به قصد شنا آمده. دور میرود.
نقاش از خود شمایلی کشید و بر گردنِ خود انداخت. لباسهایش را درآورد و بر تنِ خود پوشاند. بعد، خود را بیرون فرستاد و خود در خانه ماند. برهنه به خواب رفت.
در شهرمیگشت، با شمایلی که برگردنش بود. سرگردان میرفت. گم شدهبود در خیابانها. به شمایلِ خود نگاه میکرد و خود را نمیشناخت. اما در خانه، در خواب چهرهی زنی را میدید.
این ترم برای تکلیف درس زبان فارسی و آیین نگارش۲ باید مقالهای مینوشتم. سبب خیری شد که به سراغ یکی از ایدههای قدیمیام بروم و البته یکی از فیلمهای مورد علاقهام را دوباره ببینم. این مقاله دربارهی به کار گیری تکنیک اغراق در فیلم Eyes wide shut کوبریک است. متنش را اینجا میگذارم.
به دریدنِ پردهها
خو کردهبودند
دستهایِ من
امّا تو
بیپرده آمدهبودی.
آشفته
سروی
ریشهاش از رنگ
به منشور درخت
نور هفت تکه
چه دارد که بگوید؟
عاشق که میشود
آفتاب لال:
-در این نیمروز پریشان
میبینمت که میآیی.
-چشم ببند.
یک سوال وقتی به دنیا میآید، وقتی خلق میشود؛ هزار راه در برش میگیرند، همه تاریک. یکی را با خردهنوری روشن میکنیم و در آن پیش میرویم.
جادهها جواب نیستند. مسیرهاییاند که در آن جوابهای خود را میآزماییم. جاده به پاسخها فرم میدهد. پاسخ نیست، شکل پاسخ است. در هر جاده که پیش میرویم، جادههای دیگر ناپدید میشوند. هر شکلِ جواب را که میآزماییم، فرمهای دیگرِ پاسخگفتن بیشکلتر میشوند. هر لباس را که میپوشیم، لباسهای دیگران خاکخوردهتر میشوند.
*
برای هیچ سوالی پاسخی نیست. نه که پاسخها دور باشند از دست. پاسخها از اساس بیگانهاند با سوال. در پیِ پیبردن به حقیقتِ سوال نیستند. بلکه برای کشفِ خود، برای فهمِ حقیقتِ خود دستوپا میزنند.
سوال و جواب جفتِ هم نیستند. هم را کامل نمیکنند. از اساس با هم بیگانهاند. هیچ سوالی را ندیدهام که همراه با جواب خود، حقیقتی را به من آموخته باشد. حقیقتِ سوال جدا و حقیقتِ جواب جداست. و اصلاً اسم بردن از حقیقت بیهوده است. سوال یکجا برای خود دستوپا میزند و جواب یکجایِ دیگر.
*
دری هست. یک نفر کلید میاندازد. در را باز میکند و وارد خانه میشود. و همان لحظه که پا به خانه گذاشت، در را برای همیشه فراموش میکند. خانه پاسخِ در نیست. در تنها آغازِ خانهست. آغازِ دستوپا زدن است.
یک زمان دیوانهها را با زنجیر میبستند. این در حق ما لطف بزرگی بود. اینگونه صدایِ جنونشان از دیوار قرنها میگذرد. به ما میرسد و خوابمان را آشفته میکند.
اما قرن ما به راهکار هولناکی برای مقابله با دیوانگی رسیده. ما دیگر دیوانگان را با زنجیر نمیبندیم. به دارشان نمیکشیم. شمعآجینشان نمیکنیم. تنها صدایشان را نمیشنویم. آنها را در ترافیک، در صف عابربانک، در انتظار مترو رها میکنیم. و تهماندههای آوازشان را هم با بوق ماشینهایمان متلاشی میکنیم.
آیندگان ما آسودهتر از ما خواهند خفت. همانگونه که ما آسودهتر از گذشتگانمان میخوابیم.
سنگ سنگ. از آن روزهای دور کیسهای پر از سنگ را بر دوشم حمل کرده ام. آنقدر رفتم و بیاحتیاط که دیگر سنگی بر دوشم نیست. سنگ شدهام. امید دارم که با نوشتن این داستان، سنگی که به دور خود تنیدهام قدری ترک بخورد.