جنگ به هر حال زیباست. فکر نمیکنم کسی منکرِ این باشد که جنگ مجموعهی عظیمیست از جلوههای گوناگونِ زیبایی.
مرگ خود را تکثیر میکند و با این تمهید از دلگزاییِ خود میکاهد. بیگمان مرگِ یک نفر، یک همسایه یا آشنای نزدیک و حتی یک غریبه، از مرگِ هزاران نفر در جنگ تلختر است.
جنگ از این حیث جالبِ توجه است. جنگ تصویرِ کاملی از ماست، وقتی که خودمان را فدای زیبایی میکنیم. خونهای ریخته پاک میشود، خانههای ویران فراموش میشوند و از جنگ، چیزی که میماند تنها ردِ زیبایی است و زوال. و آدمها ناخودآگاه برای خلقِ آن زیباییِ در کل، ویرانی و بلا را در جزء تحمل میکنند.
من فکر میکنم که اگر جنگ و کشتار نبودند، تقریباً از زیباییِ گذشته و از فکرِ کهن چیزی به ما نمیرسید. و اگر یک وقت دیدیم که شعلهی جنگ در جهان فروکش کرده، و دیدیم که جهان رو به صلح دارد (کما این که در عصرِ ما چنین اتفاقی در حالِ رخ دادن است) احتمالاً باید فکر کنیم که وقتِ فرسودگی و اضمحلالِ جهان فرارسیده. زیرا که جنگ حافظِ حیاتِ انسان و ضامنِ دوامِ تمدن است.
~
این را هم اضافه کنم: وقتی که ما تصمیم میگیریم که دیگر با هم نجنگیم، به این معنیست که چیزی برای کشف و عرضه به آینده نخواهیم داشت.
میلِ به صلح نشانهی زبونی و خودکامگی و کاهلی و طمع است. صلح یعنی که من همه چیز را برای خودم میخواهم. میخواهم که در جزئیتِ خودم سلامت باشم و نمیخواهم که در ویرانی و در بیماری، به آن زیباییِ بزرگ منجر شوم.
صلح از طمع است و جنگ از ایثار.
جنگ (مثلِ شعر) میلِ به نمایشِ چیزهای بیهوده است: سلحشوری، شرافت و چیزهایی از این دست.
صلح از زبان و از گفتوگو میآید و جنگ از بیزبانی و خاموشی.
جنگ از جنون میآید و برعکسِ آن صلح از عقل. و معلوم است که زیبایی با جنون رابطهی نزدیکتری دارد تا با عقل.
شروع کردهام به تصحیحِ متنی به نامِ «کچکولنامه». منظومهایست مالِ سدهی دوازده. سرودهی کسی به نامِ مخدوم ابوالحسن داهری نقشبندی. از متونِ عرفانیِ فرقهی نقشبندیهست. متنی که فعلاً در دست دارم بسیار متنِ آشفته و مغلوطیست. گویا همین تکنسخه هم موجود است. البته باز باید گشت.
کچکولنامه متنِ افتضاحیست. محضِ رضای خدا حتی یک بیت «شعر» هم درش پیدا نمیشود. حتی به مرحلهی نظم هم نمیرسد. قافیههایاش در نهایتِ سستی پرداخته شدهاند. به زور در دستورِ زبانِ فارسی گنجیده.(البته نباید سندی بودنِ مؤلفاش را ندیده گرفت)
اما چه چیزِ این کتاب برای من زیباست؟
همین که زیبا نیست. من از هر چیزِ زیبا این روزها بیزارم. زیبایی از قدرت میآید و قدرت خلق میکند. زیبایی به غرور، به تکبر منجر میشود. سویهی سپیدِ تکبر. ما این را نمیبینیم. در برابرِ قدرتِ تاریک. قدرتِ آراسته. قدرتِ روشن.
از شکل و رنگ، از تناسب، از نبوغ، از زیبایی بیزارم.
فقر، خودش را تاب نمیآورد. چهره عوض میکند و زیبا میشود.
ما هیچوقت فقر را در هیئتِ هولناکاش نخواستهایم.
اگر کافکا قصههایاش را نمینوشت یا اگر ونگوگ تابلوهایاش را نمیکشید، هیچکس بیچارگیِ این و جنونِ آن را ستایش نمیکرد. ما چندشآوریم.
تو جذبِ زیباییِ من میشوی. من جذبِ زیباییِ تو. الاغ و یونجه به هم کشیده میشوند. ما چندشآوریم. ما شیفتهی قدرت و محتاجِ برتریایم.
فقر در بیتهای زیبا نیست. در چهرهی مغمومِ تو نیست. در هیچ کدام از موسیقیهایی که گوش میکنی یا نقاشیهایی که میبینی نیست. فقر در خرابههاست. در ویرانههاست. ما خودمان را گول میزنیم.
یکجایِ ریک اند مورتی. ریک با لحنی بریده از الکل، درحالی که مدام آروغ میزند میگوید: یو نُوْ مَن؟ آیم اِ لوزر.
میگوید اگر مسابقهی لوزری بذارن من توش دوم میشم. یو نُوْ وای؟ بیکاز آیم اِ لوزر.
گریزِ معشوق از عاشق برای آن است که وصال نه اندک کاری است.
زیرا تا او او نبود، عاشق تن در ندهد.
معشوق هم تن در ندهد تا عاشق، او بود. تا در درونِ او، او را تمام نخورد و از خود-اش نشمارد و به کلی قبول اش نکند، از او گریزان بود.
اگرچه معشوق در ظاهرِ علم این حقیقت نداند اما دل و جانِ او داند که نهنگِ عشقی که در نهادِ عاشق است از او چه می کشد یا بدو چه می فرستد.
گاه او شمشیر آید و این نیام، گاه به عکس.
(سوانح، احمد غزالی)
~
آنقدر منتظر میمانم تا این باران تو را به تمامی فرسوده کند. تا چیزی از زیباییِ تو باقی نگذارد. و روزی که تمامِ زیباییات را از دست دادی، من عاشقِ دستهای خالیات، عاشقِ صورتِ تکیدهات خواهم بود.
~
مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
دیده سیر است مرا جان دلیر است مرا
زهره شیر است مرا زهره تابنده شدم
گفت که دیوانه نهای لایق این خانه نهای
رفتم دیوانه شدم سلسله بندنده شدم
گفت که سرمست نهای رو که از این دست نهای
رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم
گفت که تو کشته نهای در طرب آغشته نهای
پیش رخ زنده کنش کشته و افکنده شدم
گفت که تو زیرککی مست خیالی و شکی
گول شدم هول شدم وز همه برکنده شدم
گفت که تو شمع شدی قبله این جمع شدی
جمع نیم شمع نیم دود پراکنده شدم
گفت که شیخی و سری پیش رو و راهبری
شیخ نیم پیش نیم امر تو را بنده شدم
گفت که با بال و پری من پر و بالت ندهم
در هوس بال و پرش بیپر و پرکنده شدم
گفت مرا دولت نو راه مرو رنجه مشو
زانک من از لطف و کرم سوی تو آینده شدم
گفت مرا عشق کهن از بر ما نقل مکن
گفتم آری نکنم ساکن و باشنده شدم
(از دیوانِ شمس)
جابهجایی (لمسِ) سوژه به بینظمیِ تن (متن) میانجامد.
سوژه نقطه است. و محال است که تو بتوانی رنگهای خود-ات را به نقطه تزریق کنی. نقطه را هدف میگیری اما در نهایت رنگها را در اطرافِ آن میپاشی. زیرا نقطه در سرحدِ ایجاز است. حتی اگر وسیع به نظر برسد هم باز موجزترین حالتِ یک ایده است و در هر حال رنگریختن در نقطه کارِ عبثیست.
کارِ درست این است که دقیقاً در همان جایی که نقطه را پیداکردهای (نقطه تجلی کرده) قرار بگیری. و دورِ خود (یعنی گردِ نقطه) دایرهای رسم کنی. و این دایره بومِ رنگهای تو میشود. و آنوقت باید دایرهی رنگآلود را دورِ نقطه بچرخانی.
(ایدهی بارت دربارهی جملاتِ شهوانی)
_
یک بریده از یک متن و یا یک متنِ بیبریده هرکدام در تنهایی، کیفیتی گروتسک دارند.
متن تن است. و جملههای بریده مثلِ اندامهای جنسی در بافتِ تن برق میزنند. این جملهها (بیتالغزلها) میل به بریدگی دارند. همانطور که نگاه اندامهای شهوانی (گوشها، گردن، گونه، سینهها، لب و...) را از تن میبُرد.
این جملات(اندامها) برمیجهند و در متن هم میمانند هم نمیمانند.
به قولِ بارت، کیفیتِ شهوانیِ آنها به سببِ امتدادیست که در ذهن مییابند.
و این امتداد تا وقتی همچنان شهوانی، خیالانگیز و فانتزی میماند که یکپایِ جمله در متن باشد.
تصویرِ جملهای که از متنِ خود گسسته هولناک است (از جنسِ گروتسک)
یک تن بدونِ اندامِ جنسی. یک اندامِ جنسی بدونِ تن.
شعر یا زیباست یا شاهدِ زیباست. یا خودِ صورت است یا چشمیست باز به صورتی.
در حالتِ اول کاراش روشنی و بیان است و در حالتِ دوم کتمان و اشاره به گنگی. در حالتِ اول باید آشکار «شود». در حالتِ دوم باید پنهان «کند».
هرچیزِ درست و بهجایی، سومین چیز است.
خدا در عددِ سه ظهور میکند.
تثلیث: پسر، روحالقدس، پدر.
دیالکتیک: تز، آنتیتز، سنتز.
دو زاویهیِ چپ و راست حقیقتِ رأس را برپا میکنند و نگه میدارند.
جهان مثلث است و برایِ گفتوگو با جهان، زبانِ ما باید شکلِ مثلث به خود بگیرد. صریح و نوکتیز.
عددِ «یک» نُتِ پرسش است. «دو» جواب است و در جملهیِ سوم، زبان به کمال میرسد: سوال-جواب
پس عددِ سه کوچکترین و سادهترین الگویِ حقیقت است: سوال، جواب، سوال-جواب
اما این الگو تا بینهایت در خوداش تکرار میشود. و حقیقت به خود میپیچد.
فکر کنیم که عددِ سه به عنوانِ یک مجموعهیِ کامل از سوال و جواب و سوال-جواب، خود یک سوال باشد. یعنی سه را یک عدد فرض کنیم. یک جمله با سه نُت که سوال میپرسد. و در برابرِ آن یک جملهیِ سهنُتیِ دیگر که جواب میدهد. و عددِ «هفت» کمالِ این دو جملهست: جملهیِ سوال-جواب٬ مثلثِ بزرگتر.
و بعد پانزده و بعد سیویک و بعد شصتوسه و بعد...
و به همین ترتیب مثلث تا بینهایت ادامه پیدا میکند.
در شهرِ مجعد، قطارهایِ آویزان.
و بر خیابانِ سیال، زیبا میگذرد. و پاهایِ سرخِ پولکیاش راهی باز میکنند در حجمِ دود.
درِ سطلِ زباله را کنار میزند یواش، آدم از دو چشماش یکی را برایِ خود نگه میدارد و یکی را راهیِ راهِ باریکِ باز میکند.
از باریکه به پهنا. و چشمِ دوده گرفته میرسد آخر به ردِ پایِ پولکیِ سرخ.
یک لحظه وقت دارد. پس تصویر برمیدارد از زیبایِ درعبور.
سنگینِ تصویر پس برمیگردد به چشمخانه، چشمی که سرخ و پولکی است دیگر.
در سطلِ زباله، آدمِ یک چشم.
(این قطعه اقتباسی بود از حکایتی در منطقالطیرِ عطار با مطلعِ «پادشاهی بود بس صاحبجمال»
منطقالطیر، چاپِ شفیعی کدکنی، بیتِ ۱۱۰۰ تا ۱۱۳۰)
زیبایی نه با اشاره به زشتی، که با اشاره به هنجار، زیباست. پس زیبا همیشه چیزی را پنهان میکند و از این رو دلبستهیِ او هستیم که مزاحمِ چشمهایِماست.
زیبایی در فاصله با دو امرِ مطلق است: به وضوح دیدنِ آن چیز و یکسره ندیدناش. همگون و ناهمگوناند که ما را سرگرم میکنند.
رابطهیِ ابر و خورشید. اختلالی که در ریتمِ یکنواختِ ضرب رخ میدهد. لکهای که رویِ زبان پیدا میشود.
پس چون زبان بینهایت است، کتماناش -یعنی زیبایی- هم بینهایت است. و بینهایت به این خاطرند که هیچکدام نمیگذارند دیگری به اتمام برسد.
اما در این تعقیب و گریز، اگر زیبایی زبان را ببلعد چه؟
____________
[خالی که رویِ صورتِ توست
از صورتِ تو تغذیه میکند
بر صورتِ تو محاط میشود.]
دروغ زیبا وجود ندارد. اگر دروغ بوده باشد دیگر زیبا نیست. اگر زیبا باشد، حقیقت دارد.