بچه که بودم، گاهی میشد که در خیابان بودیم و یک کسی به قصد گدایی کردن نزدیک میآمد. در آن اوقات، گاهی بزرگترها میگفتند که اینها اینطور نیست که واقعاً گرسنه باشند، و اینطور نیست که پول نداشته باشند، و در واقع عادت کردهاند به گدایی کردن. و گاهی قصههایی احتمالاً ساختگی تعریف میکردند از فلان گدایی که خبر دارند که در خفا ثروتش سر به فلک میکشد اما از سر عادت گدایی را کنار نگذاشته.
سالها طول کشید، و یک عمر از من گذشت و فهمیدم که راست میگفتند. سالها گذشت و من شبیه گدایان زندگی کردم. و عادت گدایی از سرم نیفتاد که نیفتاد و فهمیدم کسی که خودش را در آیینه گدا میبیند، کسی که یک بار رخت گدایی جسم برهنهاش را لمس کرده، احتمالاً از سر عادت همیشه گدا خواهد ماند. با این تفاوت که من در خفا ثروت سر به فلک کشیدهای ندارم، احتمالاً.