کهف

کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم

کهف

کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم

این را گفت و بعد از آن به ایشان فرمود: دوستِ ما ایلعازر در خواب است، اما می‌روم تا او را بیدار کنم.
شاگردان او را گفتند: ای آقا، اگر خوابیده است، شفا خواهد یافت.
امّا عیسی درباره‌ی مرگِ او سخن گفت، و ایشان گمان بردند که از آرامشِ خواب می‌گوید. آن‌گاه عیسی به‌طورِ واضح به ایشان گفت که ایلعازر مرده است.

(یوحنا ۱۴-۱۱:۱۱)

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

  • ۰۳/۰۶/۲۶
    .
  • ۰۳/۰۶/۱۹
    .
  • ۰۳/۰۶/۱۸
    .
  • ۰۳/۰۶/۱۷
    .
  • ۰۳/۰۶/۱۵
    .
  • ۰۳/۰۶/۱۴
    .
  • ۰۳/۰۶/۱۳
    .
  • ۰۳/۰۶/۱۲
    .

آخرین نظرات

  • ۲۹ ارديبهشت ۰۳، ۱۱:۳۵ - eons faraway
    برزخ

۱۱ مطلب در شهریور ۱۴۰۳ ثبت شده است

.

بچه که بودم، گاهی می‌شد که در خیابان بودیم و یک کسی به قصد گدایی کردن نزدیک می‌آمد. در آن اوقات، گاهی بزرگترها می‌گفتند که این‌ها این‌طور نیست که واقعاً گرسنه باشند، و این‌طور نیست که پول نداشته باشند، و در واقع عادت کرده‌اند به گدایی کردن. و گاهی قصه‌هایی احتمالاً ساختگی تعریف می‌کردند از فلان گدایی که خبر دارند که در خفا ثروتش سر به فلک می‌کشد اما از سر عادت گدایی را کنار نگذاشته. 

سال‌ها طول کشید، و یک عمر از من گذشت و فهمیدم که راست می‌گفتند. سال‌ها گذشت و من شبیه گدایان زندگی کردم. و عادت گدایی از سرم نیفتاد که نیفتاد و فهمیدم کسی که خودش را در آیینه گدا می‌بیند، کسی که یک بار رخت گدایی جسم برهنه‌اش را لمس کرده، احتمالاً از سر عادت همیشه گدا خواهد ماند. با این تفاوت که من در خفا ثروت سر به فلک کشیده‌ای ندارم، احتمالاً.

۰ نظر ۲۶ شهریور ۰۳ ، ۲۰:۳۱
عرفان پاپری دیانت

.

من از هر گفتگویی با شما اجتناب می‌کنم٬ چرا که شما به کلماتی بسیار مسموم و آلوده مجهزید. در کیسهٔ تعفن‌گرفتهٔ زبان شما کلماتی پیدا می‌شود که حتی اگر آن‌ها را به کار نبرید٬ موقعی که برای برداشتن باقی کلماتتان در آن کیسه را باز می‌کنید٬ زهری که از همان چند کلمه منتشر می‌شود کافی است تا هر ذهن شریفی را بخشکاند٬ البته که خود شما به هزار لغت آلوده‌تر هم عادت کرده‌اید و با آن نجاستی که مدت‌هاست در خود نگه داشته‌اید یکی شده‌اید. آن‌قدر آن کلمات را گفته‌اید و از دیگران شنیده‌اید و گوش‌هایشان را نشسته‌اید که به خیالتان همه چیز عادی است و جهان همان شکلی است که آن چند کلمه می‌گویند. 

۰ نظر ۱۹ شهریور ۰۳ ، ۰۳:۲۲
عرفان پاپری دیانت

.

چون کسی که برای مادرش ماتم گیرد، از حزن خم می‌شدم. ولی چون افتادم شادی کنان جمع شدند. آن فرومایگان بر من جمع شدند، و کسانی که نشناخته بودم مرا دریدند و ساکت نشدند. مثل فاجرانی که برای نان مسخرگی می‌کنند، دندانهای خود را بر من می‌افشردند. ای خداوند تا به کی نظر خواهی کرد؟

مزمور سی و پنجم: ۱۷-۱۴

۰ نظر ۱۸ شهریور ۰۳ ، ۰۳:۵۲
عرفان پاپری دیانت

.

از یکی دو سال پیش دو سه تار سفید توی موهایم پیدا شده بود. امروز جلوی آینه دیدم که یک تار موی سفید هم روی صورتم هست. برای هر چیزی که توی این دنیا آماده نباشم٬ دست کم برای پیری کاملاً آماده‌ام. 

۰ نظر ۱۷ شهریور ۰۳ ، ۲۱:۲۶
عرفان پاپری دیانت

.

آدمیزاد یک مرتبه در این زناکده فرصت زندگی کردن دارد. هیچ مشخص نیست که در این چهار صباح که وسط نجاست نفس می‌کشد قرار است چه کار بکند. دستور رایجی که تجویز می‌کنند این یک چیز سفاهت‌باری است که می‌گویند آدم باید از زندگی‌اش لذت ببرد. بعد مشخص نیست این لذت دقیقاً چیست که آدم باید ببردش٬ معلوم هم نیست به کجا. معمولاً این دستوری که تجویز می‌کنند٬ یک لیست تبلیغاتی‌ای هم همراهش هست از آن چیزی که مصداق لذت است٬ بعد آدم باید این را ببرد. اما به واقع همین لذت هم مشخص نیست که چیست. ممکن است کسی این چهار سطر آبکی مرا بخواند و این‌طور فکر کند که این تیپیکال آدمی است که معنای زندگی (همین‌طوری خشک و خالی نوشتنش هم باعث تهوع است) را گم کرده (ای وای توی جیبم بود تا همین یک ربع پیش) و الان دقیقاً وقت آن رسیده که برود یک هدفی و یک غایتی پیدا بکند. به زودی می‌روم در یک سوراخی در امریکای جنوبی یک ایدئولوژی رندومی پیدا می‌کنم که زندگی بی‌مقدارم را ارزشمند بکند. یا می‌روم برای رهایی یک مشت قرمساق‌تر از خودم اکتیویست یک حوزهٔ بی‌معنی‌ای می‌شوم. یا می‌روم یک تولهٔ آدمی پس می‌اندازم یا یک تولهٔ سگی به قول جماعت اداپت می‌کنم که کار درست بشود. یا می‌روم دمبل می‌زنم و پودر پروتئین کوفت می‌کنم چون جیم همه چیزو عوض می‌کنه. 

 

۰ نظر ۱۵ شهریور ۰۳ ، ۰۷:۰۱
عرفان پاپری دیانت

.

رنج کشیدن آدم را ضعیف می‌کند. آدم وقتی که ضعیف می‌شود و یا وقتی که رنج می‌کشد٬ می‌شکند. و وقتی که می‌شکند٬ گاهی کسانی از گوشه‌کنار پیدایشان می‌شود و به سراغ تکه‌های شکستهٔ آدم می‌آیند. گاهی با آدم همدلی می‌کنند و گاهی هر چیزی که به ذهنشان می‌رسد می‌گویند٬ به هر زبانی که بلدند. اما در این موقعیت یک چیزی همیشه ثابت است. آن کسی که به عیادت می‌آید قوی‌ و سرپاست و آن که به عیادت تکه‌پاره‌هایش می‌آیند ضعیف و نزار است. این موقعیت باعث می‌شود که من وقتی که رنج می‌کشم معمولاً از کسی کمک نخواهم و کسی را به عیادتم نپذیرم. به این خاطر که عموماً آدم‌ها ابله‌اند٬ و بسیاری وقت‌ها علاوه بر این که ابله‌اند (که در این مورد عموماً همه شبیه همدیگریم خصوصاً وقتی که پای فهمیدن رنج دیگری در میان باشد)٬ شریر و بدذات اند و این چیزی که من اسمش را می‌گذارم شرارت و بدذاتی احتمالاً بسیاری آن را حالت طبیعی آدمیزاد بدانند. به هر ترتیب٬ من وقتی که رنج می‌کشم نمی‌توانم از کسی کمک بخواهم یا بگذارم کسی صدای گرفته‌ام را بشنود. به این خاطر که حساب کتاب خیلی چیزها را پیش خودم می‌کنم و آخرین چیزی که ممکن است برایم اهمیت داشته باشد این است که مثلاً یک نفری با یک حرفی که ممکن است بر اساس تجربهٔ حماقت‌بار خودش می‌خواهد بزند حال مرا بهتر کند یا نکند. کسی که به عیادت من می‌آید٬ از آن‌جا که در آن لحظه سالم است بر من مسلط می‌شود. من هیچ نمی‌توانم این را تحمل کنم که کسی که واقعاً عقلش از من کمتر است حتی به قدر یک لحظه٬ در آن اتاق از ذهنش بگذرد که بله من بر فلانی به قدر یک لحظه مسلطم. به ندرت و دیر به دیر می‌شود که یک کسی پیدا بشود که آن‌قدر تیزهوش باشد که حرمت رنج و حرمت عیادت سرش بشود و آدم بتواند با خیال راحت به تیزی هوش او و به سلامت روح او اعتماد کند و نقابش را یک لحظه بردارد و صورت آش و لاشش را نشان بدهد. این جمله آخر را که نوشتم تصویر بالدوین (چهارم٬ شاه اورشلیم) در آن فیلم پادشاهی بهشت ریدلی اسکات توی ذهنم بود. او دقیقاً تجسم چیزی است که در این چند سطر می‌خواستم بنویسم. آن آدم شگفت‌انگیز٬ صورتش را و رنجش را دقیقاً به کی نشان بدهد؟‌ گیرم که بخواهد کسی را در رنج خودش شریک کند٬ از بین آن هیولاهای نجسی که دورش را گرفته‌اند٬ دقیقاً کدامشان را باید را انتخاب کند؟‌

۰ نظر ۱۴ شهریور ۰۳ ، ۰۶:۳۲
عرفان پاپری دیانت

.

من هنوز بیست و شش سالم توی سرازیری نیفتاده٬ ولی با این حال به سی نزدیک‌ترم تا به بیست. این چیزی که بهش می‌گویند بحران سی سالگی من خیال می‌کردم که در همان حوالی باید انتظارش را بکشم. با این حال٬ خیال می‌کنم جوانی‌ام را هدر داده‌ام. همیشه شبیه ده سال پیرتر خودم بوده‌ام و با این حال خیال می‌کنم که هنوز نوجوان مانده‌ام٬ هنوز با هیچ جای این جهان راحت نیستم٬ هنوز با همه چیز دارم کلنجار می‌روم. انگار که دست گذاشته باشم روی گلوی خودم و هر روز بیشتر از دیروز فشار بدهم. در سنی که من هستم کم‌کم وقت آن رسیده که پختگی و عاقلی پیشه کنم و با خودم و با دیگران مدارا کنم. اما روز به روز عصبی‌تر و پژمرده‌تر و وحشت‌زده‌تر می‌شوم. 

 

۰ نظر ۱۳ شهریور ۰۳ ، ۰۵:۳۵
عرفان پاپری دیانت

.

Touch me just as you touched the leper. 

۰ نظر ۱۲ شهریور ۰۳ ، ۰۶:۳۸
عرفان پاپری دیانت

من هیچ جایی برایم نمانده‌ است که بتوانم درش با خیال راحت بنویسم. کسی که مثل نسبت به تصویر خودش وسواس داشته باشد رنگ آزادی را هم نخواهد دید. بارها شده‌ است که خواسته‌ام این‌جا یا جای دیگری چیزی بنویسم و بعد فکر کرده‌ام که این را اولاً معلوم نیست چه کسی قرار است بخواند و باز این مسئلهٔ مهمی نیست. کسانی هستند که مطمئنم می‌خوانند و اگر بشناسمشان معمولاً تا حدودی می‌فهمم که چه‌طور خواننده‌ای هم هستند و چیزها را چه‌طوری تفسیر می‌کنند. در نتیجه٬ موقع نوشتن و موقع انتشار٬ خودم را برابر چندین و چند جفت چشم می‌بینم و علاوه بر صدای ضعیف خودم که در سرم هست٬ چندین و چند صدای دیگر هم می‌شنوم٬ و تصاویری که قرار است از نوشتهٔ من راجع به من در ذهن‌هایی که می‌شناسم شکل بگیرند به شکل مزاحمت‌باری پیش چشم خودم ظاهر می‌شوند. این فقط یک جنبه از خودسانسوری‌‌ای است که گرفتارش هستم. جنبهٔ جدی‌تر و سخت‌تری هم دارد که قاعدتاً همین‌جا در همین نوشته هم سانسورش می‌کنم. حاصل این خودآزاری و وسواس و محافظه‌کاری این است که من الزاماً مجبورم یا بالکل چیزی ننویسم٬ یا اگر می‌نویسم٬ با هزار و حساب و کتاب بنویسم. من همیشه موقع نوشتن در حال فرار کردنم. همیشه دارم از دست کسانی فرار می‌کنم و فریبشان می‌دهم که رد حرف مرا گم کنند و سعی می‌کنم طوری بنویسم که آن نوشته علاوه بر این که آینهٔ ذهن خودم باشد٬ در ذهن کسانی که ذهنشان را بلدم همان تصویری را درست کند که می‌خواهم. این یک وضعیت عذاب‌آوری است که من خودم را درش اسیر کرده‌ام. از طرفی راه گریزی هم گویا برایش نیست. من مجبورم هر چیزی را در هزار لایه استعاره بپیچم و نوشتهٔ خودم را طلسم کنم تا آدم غریبه عکس برهنه‌ای را که از خودم را که برای آشنایان واقعی (که معمولاً هیچ‌وقت نوشته‌های مرا نمی‌خوانند) آن‌‌جا گذاشته‌ام پیدا نکنند. اما واقعیت این است که از این همه تعقیب و گریز خسته شده‌ام. یکی از کابوس‌هایی که گاه و بی‌گاه می‌بینم این است که جایی در خیابان یا مهمانی پیش چشم همه لختم. دلم می‌خواهد لخت و عور بیایم بین شما. من از برهنگی خودم شرمگین نیستم. فقط می‌خواهم که حتی تصویر برهنه‌ام را هم همان‌طوری ببینید و همان‌طوری تفسیر کنید که می‌خواهم. 

۱ نظر ۰۹ شهریور ۰۳ ، ۰۵:۲۲
عرفان پاپری دیانت

ای نور چشم من سخنی هست گوش کن

چون ساغرت پُر است بنوشان و نوش کن

در راه عشق وسوسهٔ اهرمن بسیست

پیش آی و گوشِ دل به پیام سروش کن

برگ نوا تبه شد و ساز طرب نماند

ای چنگ ناله برکش و ای دف خروش کن

تسبیح و خرقه لذّت مستی نبخشدت

همّت در این عمل طلب از می‌فروش کن

پیران سخن ز تجربه گویند گفتمت

هان ای پسر که پیر شوی پند گوش کن

بر هوشمند سلسله ننهاد دست عشق

خواهی که زلف یار کشی ترک هوش کن

با دوستان مضایقه در عمر و مال نیست

صد جان فدای یار نصیحت نیوش کن

ساقی که جامت از می صافی تهی مباد

چشم عنایتی به من دردنوش کن

سرمست در قبای زرافشان چو بگذری

یک بوسه نذر حافظ پشمینه‌پوش کن

۰ نظر ۰۵ شهریور ۰۳ ، ۰۶:۰۷
عرفان پاپری دیانت

.

من هیچ وقت در طول زندگی‌ام خیلی «حقیقت» برایم اهمیت نداشته است. هر وقت هم کسی بیش از اندازه روی حقیقت چیزها تاکید می‌کند به نظرم می‌رسد که احتمالاً قدری ابله است. ما منافع خودمان را (و این منافع لزوماً هم همیشه مشخص و معلوم و سرراست نیستند) صورت‌بندی می‌کنیم و به عنوان حقیقت عرضه و در واقع تبلیغ می‌کنیم. این به خودی خود احتمالاً اشکالی هم نداشته باشد. جهان عرصهٔ تقابل منافع مختلف است. ما برای سلایق خودمان و برای امیال خودمان به شکل‌های بسیار گوناگونی و در میدان‌های مختلفی می‌جنگیم. فکر و صورت‌بندی نظری صرفاً یکی از این میدان‌هاست. آدم قاعدتاً باید متوجه باشد که اختلاف در نظر٬ و مجادله بر سر این فکر و آن فکر٬ تکه‌ای است از یک دعوای بزرگ‌تر بر سر میل و بر سر منفعت. به همین خاطر٬ خیلی وقت‌ها طبیعی است که آدم‌ها هم‌نظر نشوند و حرف هم را نفهمند٬ چون هم‌میل هم نیستند. آن‌چه در نظر من حقیقت دارد٬ حقیقتی است که قرار است جهان را تبدیل به جهانی کند که من دوست دارم. قرار است نظم چیزها را طوری بچیند که باب میل من است. این اشکالی هم ندارد. چیزی که واقعاً احمقانه است این است که کسی فکر کند واقعاً خبری هست و یک چیزی درست است و یک چیزی درست نیست. 

-

قدری بی‌ربط به چند سطر بالا:

کسانی که ته ذهنشان چنین فرضی هست٬ معمولاً در زندگی واقعی اسباب دردسر می‌شوند و یک ویژگی مشترکشان این است که اصل مطلب را معمولاً نمی‌فهمند. به اصطلاح پوینت یک حرف را درست متوجه نمی‌شوند. لابد به این خاطر که نمی‌خواهند یا نمی‌توانند بفهمند که هر حرفی یک پیشینه‌ای و یک بستری دارد و منظور گوینده را باید بر اساس سنت خود او فهمید. به همین خاطر عموماً کنایه و استعاره و این چیزها هم سرشان نمی‌شود. معمولاً هر چیزی را به لفظی‌ترین حالتی که ممکن است می‌فهمند و بعد فکر می‌کنند که آن مطلب درست است یا غلط است. من واقعاً هنگام مواجهه با کسانی که این‌طوری‌ اند همیشه تا مرز سکته می‌روم. یک وقت به شوخی به یک دوستی گفته بودم که اسفل طبقات دوزخ٬ جایی پایین‌تر از اقامتگاه شمر و خولی و لوسیفر٬ متعلق است به کسانی که تمثیل‌ها را شهید می‌کنند. 

۰ نظر ۰۲ شهریور ۰۳ ، ۲۱:۰۳
عرفان پاپری دیانت