در ایامی که در زیرزمین خانهٔ پدری محبوس بودم، یک شب، وقت نعوظ آسمان، دیدم که ذهنم ترک برداشته و به حال تهوع افتادهام. غلامم را صدا کردم و از او خواستم یک تشت آب بیاورد و یک قاشق عسل. با آن هیبت نفرتانگیزش توی چهارچوب در پیدا شد، با یک ظرف عسل در دست راستش و یک کارد و یک رشته نخ توی دست چپش. پوزخندی زد و گفت «آقا، باران به تازگی بند آمده و معالأسف هیچ آبی در بساط ما نیست.» من وحشت کردم و جیغ کشیدم و گفتم که «برو توی صحرا بایست تا من بیایم و اعدامت کنم.» و رفت و توی صحرا ایستاد. بهار بود و هوا خنک بود. به درخت سپیدار بستمش و اعدامش کردم. دیدم که از دست راستش عسل میچکد. انگشتهایش را مکیدم و بر زمین افتادم و خوابم برد. بیدار که شدم پاییز بود و من بالاپوشم را در محبسم جا گذاشته بودم. چشم باز کردم و دیدم که غلامم نیست. لاجرم به دنبال او گشتم. و هنوز عقبش میگردم. گوشهگوشهٔ صحرا را گشتهام و سر و ریشم سفید شده و پیدایش نکردهام. و خیال میکنم که به واقع عمر خودم را در این عمل بیهوده تباه کردهام.
During the time that I was imprisoned in the basement of my paternal mansion, once the sky was fully erected, I figured out that my mind had been cracked, and felt nauseous. So, I called my slave, asking for a laver of water and a spoonful of honey. With his nasty appearance, he showed up in the door frame. In his right hand, he had a jar of honey, and a dagger and a string of yarn in his left. He grinned and said, "My lord, the rain has just stopped and I'm afraid there is no water left." I was terrified, screaming "Go and wait for me on the plain. So that I will come and execute you." Thus, he went off and took a position somewhere on the plain. It was spring and the weather was cool. I tied him to a poplar tree and executed him. Then I saw honey dripping from his right hand. I approached his hanging body and licked his fingers. All of a sudden, I tumbled on the ground and fell into a deep sleep. When I woke up, it was autumn and I had left my coat in my prison. I opened my eyes and realized that my slave was not there. Inevitably, I started searching the plain to find him and I'm still searching. I have explored every single side of the plain. My hair and beard are turned white and I have not found him yet. And I think that I have indeed wasted my lifetime in this vain pilgrimage.