کهف

کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم

کهف

کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم

این را گفت و بعد از آن به ایشان فرمود: دوستِ ما ایلعازر در خواب است، اما می‌روم تا او را بیدار کنم.
شاگردان او را گفتند: ای آقا، اگر خوابیده است، شفا خواهد یافت.
امّا عیسی درباره‌ی مرگِ او سخن گفت، و ایشان گمان بردند که از آرامشِ خواب می‌گوید. آن‌گاه عیسی به‌طورِ واضح به ایشان گفت که ایلعازر مرده است.

(یوحنا ۱۴-۱۱:۱۱)

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

  • ۰۳/۰۹/۳۰
    .
  • ۰۳/۰۹/۲۳
    .
  • ۰۳/۰۹/۲۳
    .
  • ۰۳/۰۹/۲۰
    .
  • ۰۳/۰۹/۱۵
    .
  • ۰۳/۰۹/۰۶
    .
  • ۰۳/۰۸/۲۹
    .
  • ۰۳/۰۸/۲۰
    .
  • ۰۳/۰۸/۱۲
    .

آخرین نظرات

  • ۲۴ آذر ۰۳، ۰۹:۱۳ - عرفان پاپری دیانت
    ۲۴۲

۲۱ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

 

سپاهیان سلطان زمین را به تمامی درنوردیدند و قلعه های بسیار برآنان گشوده شد. وآن گاه به سرزمین هند رسیدند. که خداوند در آن رازهای بسیار نهاده بود. پیل ها یک یک به زمین می افتادند و کاخ ها و معابد و زنان به تاراج می رفتند. و سلطان به سوی معبد آفتاب پیش می رفت. و جز کلید معبد آفتاب، هیچ نمی خواست. و تمام زمین را برای آن درنوردیده بود.

سال به آخر نرسیده بود که تمامیِ هند مسخر سلطان شد. و کاهن بزرگ به دست غلام سلطان کشته شد. و کلید معبد آفتاب به دست سلطان افتاد.

لشکریان در ساحل اردو زدند و سلطان با اندکی از سربازانش سوار بر کشتی شد تا به جزیره ی آفتاب برود. که بر فراز تپه هایش آن معبد کهن بناشده بود. و نخستین کاهنان بر دیوارش نقش مردی را گذاشته بودند که آخرینِ پادشاهان بود و مالک تمامیِ زمین و آسمان ها می شد. و دروازه ی معبد را قسم دادند که جز بر آن پادشاهِ آخرین گشوده نگردد. و دروازه هزارهزار سال بسته مانده بود و تمام زائرانش را هلاک کرده بود. و اینک کشتی سلطان به سوی ساحل آفتاب می رفت.

سحرگاه به خشکی رسیدند. معبد آفتاب از دور می درخشید. از کشتی پیاده شدند و پا بر خاک جزیره گذاشتند. سپاهیان پایین تپه به انتظار نشستند و سلطان همراه با غلامش و یک سرباز دیگر به سمت دروازه ی معبد رفت.

کلید در قفل چرخید. گرد و خاک برخاست. دروازه گشوده شد. و قلب سلطان پر شد از امید و شعف. آن سه وارد معبد شدند. در معبد هیچ نبود. تنها بر دیوار، پرده ای سیاه کشیده شده بود. غلام پرده را کنار زد. بر دیوار آینه ی بزرگی بود. و آنان وارث زمین را دیدند.

لرزه بر اندام سلطان افتاد. غلام آن سوتر. سرخ از شرم، سر به زیرافکنده بود. و سلطان با غضب بر او نگریست. و هرسه دوباره به آینه خیره شدند. آینه تنها تصویر غلام را نشان می داد.

سلطان گریست. غلام شرمسار و مبهوت به او نگاه کرد. سلطان شمشیر از نیام بیرون کشید و خون غلام، بر تصویرش در آینه ریخت. سرباز نیز بر زمین افتاد. و سلطان از معبد بیرون آمد. تنها.

هوا هنوز کمی تاریک بود. منجنیق ها بالا رفتند و سنگ ها به سوی معبد پرتاب شدند. هنگامی که آفتاب سر زد، معبد به تمامی ویران شده بود. و زیر آوارهایش جنازه ی مردی افتاده بود که آینه هزارهزار سال بر دیوار معبد انتظارش را کشیده بود.
۰ نظر ۲۹ مهر ۹۵ ، ۲۱:۲۴
عرفان پاپری دیانت

می میریم

از روی کاغذ

پاک می شویم

و برمی گردیم

به سینه ی شاعر

۱ نظر ۲۷ مهر ۹۵ ، ۲۰:۴۲
عرفان پاپری دیانت

شاعر بود. می شناختمش.

از او پرسیدم: چرا دیگر شعرهایت را نمی نویسی؟

او گفت: غروب یک روز، روحم را به تمامی فروختم.

۱ نظر ۲۵ مهر ۹۵ ، ۱۰:۰۴
عرفان پاپری دیانت

کاغذ را باید از خود دور نگاه داشت. همیشه کاغذ را همراه داشتن به این معنی است که : "به زودی چیزی خواهم نوشت." و این بدترین آفت نوشتن است.

۱ نظر ۲۴ مهر ۹۵ ، ۱۱:۴۵
عرفان پاپری دیانت

چه دیده‌ست شعر؟

چشم‌اش به کدام تاریکی افتاده؟

که این‌گونه بر سفیدیِ کاغذ

پناه می‌جوید

۰ نظر ۲۱ مهر ۹۵ ، ۰۳:۰۴
عرفان پاپری دیانت

به اتفاق دگر دل به کس نباید داد

ز خستگی که درین نوبت اتفاق افتاد

چو ماه دولت بوبکر سعد افل شد

طلوع اختر سعدش هنوز جان می‌داد

امید امن و سلامت به گوش دل می‌گفت

بقای سعد ابوبکر سعد زنگی باد

هنوز داغ نخستین درست ناشده بود

که دست جور زمان داغ دیگرش بنهاد

نه آن دریغ که هرگز به در رود از دل

نه آن حدیث که هرگز برون شود از یاد

عروس ملک نکوروی دختریست ولیک

وفا نمی‌کند این سست مهر با داماد

نه خود سریر سلیمان به باد رفتی و بس

که هرکجا که سریریست می‌رود بر باد

وجود خلق بدل می‌شود وگرنه زمین

همان ولایت کیخسروست و تور و قباد

شنیده‌ایم که با جمله دوستی پیوست

نگفته‌اند که با هیچکس به عهد استاد

چو طفل با همه بازید و بی‌وفایی کرد

عجبتر آنکه نگشتند هیچ یک استاد

بدین خلاف ندانم که ملک شیرینست

ولی چه سود که در سنگ می‌کشد فرهاد

ز مادر آمده بی‌گنج و ملک و خیل و حشم

همی روند چنانک آمدند مادرزاد

روان پاک ابوبکر سعد زنگی را

خدای پاک به فضل و کرم بیامرزاد

همه عمارت آرامگاه عقبی کرد

که اعتماد بقا را نشاید این بنیاد

اگر کسی به سپندارمذ نپاشد تخم

گدای خرمن دیگر کسان بود مرداد

امید هست که روشن بود بر او شب گور

که شمعدان مکارم ز پیش بفرستاد

به روز عرض قیامت خدای عزوجل

جزای خیر دهادش که داد خیر بداد

بکرد و با تن خود کرد هر چه از انصاف

همین قیاس بکن گر کسی کند بیداد

کسان حکومت باطل کنند و پندارند

که حکم را همه وقتی ملازمست نفاذ

هزار دولت سلطانی و خداوندی

غلام بندگی و گردن از گنه آزاد

گر آب دیدهٔ شیرازیان بپیوندد

به یکدگر برود همچو دجله در بغداد

ولی چه فایده از گردش زمانه نفیر

نکرده‌اند شناسندگان ز حق فریاد

اگر ز باد خزان گلبنی شکفته بریخت

بقای سرو روان باد و سایهٔ شمشاد

هنوز روی سلامت به کشورست وعید

هنوز پشت سعادت به مسندست سعاد

کلاه دولت و صولت به زور بازو نیست

به هفت ساله دهد بخت و دولت از هفتاد

به خدمتش سر طاعت نهند خرد و بزرگ

دران قبیله که خردی بود بزرگ نهاد

قمر فرو شد و صبح دوم جهان بگرفت

حیات او به سر آمد دوام عمر تو باد

گشایشت بود ار پند بنده گوش کنی

که هر که کار نبست این سخن جهان نگشاد

همان نصیحت جدت که گفته‌ام بشنو

که من نمانم و گفت منت بماند یاد

دلی خراب مکن بی‌گنه اگر خواهی

که سالها بودت خاندان و ملک آباد

______________________________

هیچ مرثیه ای، آخرین مرثیه نیست. منتظرم همیشه. دلم منتظر زخم است من به انتظار گفتن از آن. هیچ چیز عوض نمی شود.



۱ نظر ۱۹ مهر ۹۵ ، ۲۲:۳۴
عرفان پاپری دیانت
نه آرامم می کند نه
شعله ور
هر شعر تنها
حفره ی دلم را
عمیق تر می کند
۱ نظر ۱۹ مهر ۹۵ ، ۱۳:۱۷
عرفان پاپری دیانت
فراموش می کنیم گاهی. می دانیم که فراموش کرده ایم. می دانیم چه چیز را و حتی چه گونه. همه چیز آماده ی به یاد آوردن است اما به یاد نمی آید.
تنها راهش این است شاید: این آگاهی کامل را نیز فراموش کنیم.
۰ نظر ۱۹ مهر ۹۵ ، ۱۰:۲۱
عرفان پاپری دیانت

1

کیستی که می آیی

ناگاه

بند از دستانم باز می کنی

و پارچه ای می بندی

بر چشم هام


لحظه ی تاریک

لحظه ی دم کرده


و بعد می روی

دستانم را می بندی

و چشم هایم را باز می کنی

به نور



2

روبرگردانده

به پشت سر

نگاهش فرو به

حفره ی نور:


ساحل دریای سرِ حال

چند صخره و

درختان از یاد رفته

مادیان شیهه می کشد

نخستین بوسه

بر لبی گنگ


اینک

گلمات گریخته بازمی گردند



3

خنکای سنگی

در بهار:

هرآن چه از او مانده



4

دربرابرم کاغذی هست

در عمق کاغذ، آینه ای

در پشت آینه دریاست

_سرد و ساکن_

و زیر آب

تو صدایم می کنی



۰ نظر ۱۸ مهر ۹۵ ، ۱۱:۴۲
عرفان پاپری دیانت
تجربه ی شخصی ام تا به امروز می گوید: کیفیت اجتناب ناپذیر حضور، مقطع بودن و بریدگی است. به همین خاطر است شاید که زبانِ شعر، لکنت است.
مسیر... هیچ مسیری مسیر حقیقی نیست. مسیرها تنها به سوی حقیقت اند. و حقیقت جز در گودال ها و چاه ها رخ نمی نماید. کاری که می کنیم این است: در مسیر درست گام برمی داریم. به زمین نگاه نمی کنیم و حفره ها را نمی بینیم. تنها به ناگاه درآن ها فرومی رویم. و تا وقتی بیرون نیامده ایم در معرض خدا هستیم و از آن خدا برای باقی مسیر ذخیره می کنیم.
اما حضورِ مدام آیا وجود دارد؟ و آیا انسان تا کنون توانسته تجربه اش کند؟ چگونه می توان همیشه در یک گودال حضور داشت  و اسیرش نشد؟

" شیخ اندرین فکرت فرو رفت و پس از تأمل بسیار سر بر آورد و گفت نشنیده ای که خواجه عالم(ع) گفت «لی مَعَ اللهِ وَقتٌ لا یَسَعنی فیه مَلَکٌ مقربٌ و لا نَبیٌ مُرسَل» و نگفت علی الدوام. وقتی چنین که فرمود به جبرئیل و میکائیل نپرداختی و دیگر وقت با حفصه و زینب در ساختی. مشاهدة الابرار بَیْن التجلّی وَ الاِستتار می‌نماید و می‌رباید."
گلستان سعدی، باب دوم، حکایت نُه

۰ نظر ۱۸ مهر ۹۵ ، ۱۱:۳۶
عرفان پاپری دیانت

لحظه ی خواب بود یا

بیداری

نمی دانم.

تو و من چشم گشوده بودیم

هردو

من در تاریکی کوچه

بر نیمکتی نشسته بودم

تو نگاه می کردی

دوچرخه ای گذشت

و صدای آشنای نفس هات

خودکاری بود در جیب پیرهنم

تو نگاهم می کردی

بر کف دستم می نوشتم

و با هم نفس می کشیدیم

هر سکوت

و هر بازدم

کلمه ای می شد بر کف دستم

چراغ های کوچه روشن بود


آخرین کلمه را که نوشتم

تو چشم فروبستی

عابری گذشت

گرمی بوسه ای بر صورتم

۱ نظر ۱۷ مهر ۹۵ ، ۱۴:۴۷
عرفان پاپری دیانت

آورده اند که در عهد مستقبل، فضاگردی به مریخ در، کِنتی کشید. پس به زمین بازگشت و در حلقه ی دوستان نشست و مجالست آغاز کرد و درب سخن باز که بسی در جهان بگشتم و عجایب بسیار دیدم و غرایب بی شمار شنیدم و به هرکجا طرفه ای یافته و از هر طرفه تمتعی برگرفته و نادرتر از همه آن کِنتی بود که بر زمین احمر مرّیخ کشیدم.

فی الجمله بگفتندش که دکمه ی آن فشردی؟ گفت نه. گفتند یاللعجب! به مرّیخ رفتی و کِنتی کشیدی و دکمه اش نفشردی؟ و این خلاف رای اولوالالباب است و قول حکما که گفته اند: الدکمة الکِنتُ کمثل التکبیر فی الصلاة


یکی روز در راه لقمان پیر

بگفتا به فرزند کای دلپذیر

بیا و دمی روی استر نشین

که راهی درازست و سخت و خطیر

یکی یکی دید و در دم خروشید و گفت

پسر بین به جهل جوانی اسیر

چو بشنید این را پسر شد غمین

بیامد هم از زین استر به زیر

پدر برنشست و همان دم یکی

به فریاد گفتا هان ای حقیر

تو بر خر سواری و در راحتی

پیاده ست در راه طفل صغیر

نگردی تو آسوده از گفت خلق

اگر خود گدا باشی و یا امیر

«اگر راست می خواهی از من شنو»

تو حرف کسان را به ... ات مگیر1


آورده اند که پاس خاطر یاران را دگرباره به مرّیخ شد و کِنتی بیفروخت و دکمه اش در دم بفشرد.

مصراع

دکه ی کنت همچو خال نگار


گویند که پُکی زد و برون نتوانستی داد و او را نفس تنگ شد و جان بداد. که حکما گفته اند: دود چون فرو رود ممدّ حیات است و چون برآید مفرّح ذات.  و آن سیه روز از بخت بد نه ذاتش فرحی یافت و نه حیاتش امتدادی. و این بود حکایت آن فضاگرد نگون بخت که گوش به یاوه ی یاران داد و در هلاک خویش شد.

اما قصد گوینده نه حکایت آن فضاگرد که شرح حال آن کِنت بود که گفته آید انشاءالله. آورده اند که آن کِنت نیم کشیده در گیتی رها شد و گویند که صدسال تمام گرد جهان بگشت و ناهید و بهرام و تیر و کیوان را درنوردید و از کهکشان های بسیار بگذشت و در سیاره ای دور که نام آن جز خدای تعالی نداند و حال آن برکس معلوم نیست، رسید به سنگ حکمت. و آن سنگی ست سیاه و بس بلند که حکما ذکر آن بسیار کرده اند و یکی از آن جمله ابن احمد طوسی در کتاب عجایب المخلوقات و غرایب الموجودات به فصل عجایب سنگ ها. و دیگر استنلی بن یعقوب الکوبریک در اسرارالعالم که گفته است تمیز اجداد آدم از سایر بهایم و وحوش و طیور را سبب آن سنگ بوده است و الله اعلم.

و رودکی فرماید:

مردمان بخرد اندر هر زمان

راز دانش را به هرگونه زبان

گرد کردند و گرامی داشتند

تا به سنگ اندر همی بنگاشتند


و من گویم:

ای ذات پاک و روشنت هردم به جلوه ای

هرساعتی دگر شودت شکل و طرح و رنگ

گه همچو آب در همه عالم روان شوی

گه سخت و سرد می روی اندر میان سنگ


و آن کنت خُرد چون چشمش به جمال سنگ افتاد؛ نعره ای زد و در دم دود شد به تمامی. و گویند که از میان آن دود، برگی عظیم پدید آمد و به آتش معرفت باری تعالی افروخته گشت و این همه از لطف حق بود.

و اما سبب ذکر این حکایت آن بود که بدانی بسیارند مقبلان که به طرفة العینی در بلا افتند و سیه روز شوند و نیز حقیران و خردمایگان که به مدد آسمان و مساعدت دور زمان، قدر یابند و جاه و جلالشان فزون شود. دیگر آن که از اتفاق وحید، آثار کثیر خیزد و هلاک آن فضاگرد و برگ گردیدن آن کنت را سبب فشردن دکمه ای بود.



1. نسخه ی اساس افتادگی دارد و در پ و ل شخم ذکر شده. مطابق نسخه ی چاپ بمبِیی چشم هست و الله اعلم بالصواب.



۲ نظر ۱۷ مهر ۹۵ ، ۱۱:۵۲
عرفان پاپری دیانت


شعر دقیقاً در وسط است. نه... وسط نه. شعر در میان است. می پنداریم که شعر به گونه ای گریز یا هجرت از واقعیت است. اما چنین نیست. شعر بیش از آن که به رویا وابسته باشد، به واقعیت چنگ انداخته. جهان لحظه به لحظه محوتر می شود. شاکله اش از هم می پاشد و سیال تر می شود هرلحظه. اینجا جاییست که کلمات (کلمات از جنش بتن اند.) با تملام ظرفیتشان می کوشند تا از محو شدن جهان جلوگیری کنند. واقعیت هردم رویاگون تر می شود. کلمات جایی در میان این طیف (واقعیت-رویا) ایستاده اند. با تمام سفت و سختی شان از رویا می گویند تا واقعیت را نگه دارند. ریشه ی زبان در زمین است. اگر کلمات نبودند، رویا چون مهی همه جا را فرا می گرفت. سخن پردازان همیشه رد پایی بر زمین دارند. هیچ گاه حضور رویا را به تمامی حس نخواهند کرد.

۱ نظر ۱۴ مهر ۹۵ ، ۱۳:۲۸
عرفان پاپری دیانت

در راه می رفت. در کنار جاده غول های عظیم الجثه ایستاده بودند. به هر کدام که می رسید، ساعاتی بسیار در کنارش می ایستاد. غول ها با او حرف می زند. او نمی شنید. تنها نگاهشان می کرد. آن گاه از هرکدام تندیسی کوچک می ساخت و در کوله بار خود می گذاشت. و بعد غول را ترک می گفت.

تنها این گونه بود که می توانست به مسیرش ادامه دهد.

۲ نظر ۱۲ مهر ۹۵ ، ۱۷:۴۷
عرفان پاپری دیانت

آن شهر دروازه های ورودی بسیار داشت. و تنها یک دروازه ی خروجی؛ که هیچ کس از آن خارج نمی شد.

۰ نظر ۱۲ مهر ۹۵ ، ۱۷:۴۳
عرفان پاپری دیانت

1

برهنه نشسته

تکیه اش به درختی

تاس می ریزد:

جفت یک


گاوی از دور ماغ می کشد

او برخاسته

لباس های سرخ اش را به تن کرده

به راه افتاده است



2

در عمق آینه

تصویری ست


کودک به آینه نگاه می کند

سال به سال

بزرگتر می شود

و به آن که در آینه هست

شبیه تر



۱ نظر ۱۲ مهر ۹۵ ، ۱۷:۲۷
عرفان پاپری دیانت

1

در دلم سه دره ی تاریک

در یکی تکه های مجسمه ای

_چهره اش آشناست_

در یکی گلی روییده

_با عطر تلخش_

در یکی تنها صدایی می شنوم

_کلماتی آشکار_


2

دورتر از تو تو را

می جویم

پنهان نه تنها

گریزان

دورتر از من ایستاده ای


3

آن چه را باید نوشت

که از صافی آب بگذرد

و آنچه از صافی آب گذشته باشد

نوشته نمی شود


4

آن جا که نور نمی تابد

نام تو

تنها نام تو کافی ست

و صدایی که نامت را بگوید

و گوش های من

تا نه نام تو

که آن صدا را بشنوند


5

دره ی مه آلود:

مدفن ستارگان و

مامن سروهای کهنسال


بر کف دره مردانی می بینم

چشمانی درخشان دارند و

تنی سبز

از انگشت هایشان خون جاری ست

و از لبانشان

کلماتی بریده

پر می گیرند

به سوی ما

که بالای دره _در روشنا_

ایستاده ایم

و نگاهشان می کنیم


6

نگاه می کنم به اطراف:

جوانه ای شعری نیست

شعری صدا می کند

_نه مرا_

پژواکی الکن


نگاه می کنم به اطراف:

نه صدایی نه جوانه ای

تنها دو چشم گرسنه


7

از انبوه اینان

که پیاده می شوند از قطار

یکی شاید

ستاره ای دارد در دلش


نمی بینیم

۱ نظر ۱۱ مهر ۹۵ ، ۲۱:۰۱
عرفان پاپری دیانت

کو قسم چشم؟

 

1.بیرونی، سحرگاه، جاده ی ورودی شهر

دوربین در جایی از جاده ثابت است. نمایی دور از جاده و کشتزارهای اطراف آن را نشان می دهد. کمی بعد، از انتهای جاده، دوچرخه سواری به سمت دوربین می آید. دوچرخه سوار نزدیک تر می شود و دوربین روی او زوم می کند. نزدیک تر که می شود، قاب دوربین تنها روی تنه و پاها و دوچرخه بسته می شود. ما در طول فیلم صورت دوچرخه سوار را نمی بینیم. خیلی عامدانه دوربین از نشان دادن صورت دوچرخه سوار خودداری می کند تا جایی که برای مخاطب آزاردهنده می شود.

دوربین همچنان ثابت است. تا اینکه دوچرخه سوار به او می رسد و از کنار آن عبور می کند. آن گاه دوربین حرکت می کند و نمایی نزدیک تر از پشت سر دوچرخه سوار را نشان می دهد و همراه او به جلو می رود.

 

2.بیرونی، صبح، یک کوچه ی خلوت

-دوچرخه سوار در مرکز کادر است. دوربین پشت سر اوحرکت می کند. در اطراف، خانه ها و فضای کوچه را می بینیم. در میانه ی کوچه، رفتگری ایستاده. مشغول جارو کردن کوچه است. دوچرخه سوار به رفتگر می رسد و از جلوی او عبور می کند.

-کلوزآپ ازچهره ی رفتگر می بینیم که سرش در امتداد مسیر عبور دوچرخه سوار حرکت می کند.

-مدیوم شات از کوچه نشان داده می شود. دوچرخه سوار از کوچه خارج می شود و رفتگر سربرگردانده، به او نگاه می کند.

 

3.بیرونی، روز، جلوی یک قهوه خانه

-ورودی یک قهوه خانه نشان داده می شود. روبروی در قهوه خانه، در مسیر پیاده رو چند تخت گذاشته شده که به جز یکی همه خالی اند. روی آن یکی سه مرد نشسته اند و تخت نرد بازی می کنند. قهوه چی با یک سینی چای نزد آن ها می آید.

ناگهان هرسه برمی گردند و به خیابان نگاه می کنند.

-کلوزآپ از چهره ی مرد1 و بعد از چهره ی قهوه چی و بعد مرد2و3 می بینیم که به خیابان نگاه می کنند.

-نمایی کلی از خیابان را می بینیم. دوچرخه سوار دور می شود. و سه مرد و قهوه چی به او نگاه می کنند.

 

4.بیرونی، روز، خیابان شلوغ

- نمای پشت دوچرخه سوار را می بینیم. در طول خیابان حرکت می کند. جلوتر، دوپسر دانشجو و یک دختر دانشجو در حال عبور از خط عابر پیاده اند. مشغول حرف زدن اند. دوچرخه سوار با سرعت از جلوی آن ها عبور می کند.

- کلوزآپ از چهره ی دانشجوی1 و بعد از چهره ی دانشجوی2 و بعد دانشجوی دختر نشان داده می شود. هرسه با نگاهشان مسیر عبور دوچرخه سوار را دنبال می کنند.

- نمایی کلی از خیابان را می بینیم. ماشین ها در رفت و آمدند. دوچرخه سوار بین ماشین ها گم می شود. سه دانشجو سربرگردانده اند و به دوچرخه سوار نگاه می کنند.

 

5. بیرونی، روز، کوچه

-چهار بچه در عرض کوچه مشغول بازی اند. دوچرخه سوار از میانشان عبور می کند.

- کلوزآپ چهره ی پسربچه1 و بعد پسربچه2 و بعد دختربچه1و2 را می بینیم که مسیر عبور دوچرخه سوار را دنبال می کنند.

- تصویری از کوچه می بینیم. بچه ها توپ را رها می کرده اند. کنار هم جمع شده اند و به دوچرخه سوار نگاه می کنند. دوچرخه سوار از انتهای کوچه خارج می شود.

 

6.بیرونی، ظهر، کوچه

نمایی نزدیک از چهره ی رفتگر را می بینیم که دارد سیگار می کشد. سیگار به انتها رسیده. دوربین عقب تر می رود و فضای کوچه را می بینیم. رفتگر سیگارش را می اندازد. کمی جلوتر می رود. جلوی درب خانه ای می ایستد. کلید می اندازد و در را باز می کند.

 

7.درونی، ادامه، خانه رفتگر

-رفتگر وارد خانه می شود. زنش در حیاط، روی سکویی نشسته سبزی پاک می کند. به هم سلام می کنند.

-رفتگر کیسه ای با خود دارد. پر از سیب زمینی و... کیسه را در آشپزخانه می گذارد.

 

8.بیرونی، ظهر، جلوی قهوه خانه

نمایی دور از خیابان  و قهوه خانه می بینیم. دوربین آن سوی خیابان ثابت است. همه ی تخت ها پُر اند. آن سه مرد هنوز مشغول بازی اند. تصویر از جایی شروع می شود که یکی از مردها بلند می شود و با عصبانیت صفحه ی تخته نرد را پرت می کند روی زمین. دیگری سیلی محکمی به گوش او می زند. با هم گلاویز می شوند. مرد3 سعی می کند آن ها را جدا کند. بقیه ی مردم و قهوه چی به آن ها اضافه می شوند و سعی می کنند جداشان کنند. مرد1و2 مدتی با هم زد و خورد می کنند. مرد2 از زیرلباسش کاردی بیرون می آورد و در شکم مرد1 فرو می کند. مردم، بهت زده نگاه می کنند. مرد1 روی زمین می افتد. چهره ی او را می بینیم که دارد خون بالا می آورد.

 

9.بیرونی، روز، خیابان

سه دانشجو در پیاده رو قدم می زنند. یکجا کنار ماشینی می ایستند. دانشجوی1 کلید ماشین را از جیبش بیرون می آورد. درِ ماشین را باز می کند و سوار می شود. دانشجوی دختر نیز از در دیگر سوار می شود. ماشین حرکت می کند. برای دانشجو2 بوق می زند. دانشجو2 نیز برایشان دست تکان می دهد و سپس به راه خود در پیاده رو ادامه می دهد. دوربین ثابت است و او دور می شود.

 

10. بیرونی، کوچه، بعد از ظهر

دودختربچه می روند. پسربچه ها سنگ هایی که به جای دروازه گذاشته بودند را در جوب می  اندازند. توپ را برمی دارند و از کوچه بیرون می رود.

 

11. درونی، آسانسور، بعد از ظهر

دانشجوی2 سوار آسانسور است. کلید طبقه ی 8 را می زند. آسانسور حرکت می کند. در تمام طول مسیر کسی سوار نمی شود. آسانسور در طبقه 8 می ایستد. جوان بیرون می رود.

 

12.بیرونی، خیابان، بعد از ظهر

-دو پسربچه از خیابان عبور می کنند. ماشینی با سرعت رد می شود. پسربچه2 را نقش زمین می کند. نمایی نزدیک از صورت پسربچه را می بینیم. خون از سرش ریخته و روی آسفالت جاریست. مردم دور او جمع می شوند. صورت خون آلود او و پاهای مردم را در کادر می بینیم.

 

13.درونی، بعد از ظهر، خانه رفتگر

رفتگر وارد حمام می شود. لباس هایش را در می آورد و آویزان می کند. بالاتنه ی او را می بینیم. شیر دوش را باز می کند و زیرآب می رود. کم کم، حمام پر از بخار می شود. رفتگر، سرش را شامپو می زند. کمی بعد می بینیم که زیر دوش آب حالش بد می شود. به سختی نفس عمیق می کشد. دستش را روی قلبش می گذارد و فشار می دهد. سکته کرده. کمی بعد، روی زمین می افتد و جان می دهد. نمایی نزدیک از چهره اش را می بینیم. آب دوش روی صورتش می ریزد.

 

14.درونی، عصر، خانه ی دانشجو2

جوان پرده ها را می کشد. در اتاق را می بندد. روی میز یک بطری آب و لیوان گذاشته. از داخل کیفش یک بسته قرص بیرون می آورد. مدتی به آن نگاه می کند. روی صندلی می نشیند. تمام قرص ها را با آب می خورد.سپس روی تخت دراز می کشد. نمایی نزدیک از چهره اش را می بینیم. دستش را دراز می کند و کلیدی که بالای تخت قرار دارد را می زند. لامپ خاموش می شود. چند ثانیه تصویر سیاه را می بینیم.

 

15.بیرونی، عصر، کوچه

پسربچه2 را می بینیم که در کوچه ای راه می رود. کوچه خالی ست. تنها پسر بچه در کوچه هست.

 

16.بیرونی، عصر، خیابان

رفتگر در خیابان راه می رود. جز او کسی در خیابان نیست.

 

17.بیرونی، عصر، کوچه

مرد1 از کوچه ای خالی بیرون می آید.

 

18.بیرونی، عصر، خیابان

دانشجوی 2 از خط کشی خیابان عبور می کند. کسی در خیابان نیست.

 

19.بیرونی، غروب، خیابان خروجی شهر

مرد و پسربچه را می بینیم که باهم می روند. در انتهای خیابان، دوچرخه سوار در حال حرکت است.

 

20.بیرونی، غروب، ابتدای جاده

ابتدا رفتگر و بعد دانشجو به آن ها می پیوندند. دوچرخه سوار قدری جلوتر از آن ها در جاده حرکت می کند. چهار نفر به آرامی به سمت او می روند. کمی بعد، دوچرخه سوار در دوردست می ایستد.

 

21.بیرونی، ادامه، همان جا

چهار نفر به دوچرخه سوار نزدیک شده اند. دوچرخه سوار، نشسته روی زین دوچرخه اش، پشت به دوربین ایستاده. چهار نفر نیز جلوتر از دوربین، پشت به ما ایستاده اند.

دوچرخه سوار سربرمی گرداند که به چهارنفر نگاه کند. پیش از آن که چهره اش را ببینیم، تصویر تاریک می شود.

شهریور 95- تهران

۴ نظر ۰۳ مهر ۹۵ ، ۲۰:۱۳
عرفان پاپری دیانت


 

آخرین بار که از خودم نوشتم و چیزی حل شد، ماه ها پیش بود. چه می کرده ام در این چند ماه؟ بی خبرم بوده ام. یا به عبارت دیگر آگاه بوده ام. گرم بوده ام.

امشب سردم شد. بعد از مدتها. شاید به خاطر پاییز باشد. پس هرچه دارم را می سوزانم تا گرم شوم. سوختن در آتش بهتر از یخ زدن در سرماست.

 

And out of the bronze of the image of “The Sorrow that Endureth for Ever” he fashioned an image of “The Pleasure the Abideth for a Moment.”

The Poems and Fairy tailes of OscarWilde, Page 199

 

 

1.

نوشتن مثل آب است. گاهی قطره قطره می بارد و پُر ات می کند. گاهی برعکس. ذره ذره نشت می کند از تو. تا خشک شوی. بعد از مدت ها امشب برای خالی شدن می نویسم.

آبی که بماند می گندد.

 

آب کم جو تشنگی آور به دست

«مولوی»

2

پیش از آن باید بدانم که حالا دقیقاً کجا هستم؟ چگونه ام؟ و بعد نگاه کنم به مسیری که رفته ام.

 

دارم تنها می شوم. مثل زمستان 92. (اگرچه می دانم هیچ وقت دو چیز شبیه هم نیستند.)

مدام یا پس ام زده اند یا پس زده ام. سرخورده نیستم. بهای زیاده خواستن است.

اطرافم پر شده از آدم های کم قدر و همت. زبان هیچ کدامشان را دیگر نمی فهمم. دیگر کسی برایم زیبا نیست. هرکه زیبا نباشد را پس می زنم. تهور... من هیچ وقت این قدر قوی نبوده ام. خودم را می شناسم. این تهور از کجاست؟ نمی دانم. دیگر به تخمم نیست که پس ام بزنند و نمی دانم چرا؟

 

3

زمستانِ 92. چیزی در دلم می گوید که همه چیز برمی گردد به زمستان 92.

آن زمستان و روزهای پس و پیش اش، من بیشتر از همیشه در خودم زندگی کردم. در بسته بودم به روی خود. تنها بودم. مرطوب و مرتعش. بی کس. نمی دانم چه وقت بود و چه کسی در را باز کرد. اما حالا، بعد از حدود سه سال صدای جیرجیرش را می شنوم دوباره. بریده ام از بیرون.

خسته نیستم.

 

4

یادم می آید آخرین بار یکی از روزهای همان زمستان بود. گوشه ی نمازخانه ی دبیرستان توحید. برای هیچ چیز گریه کردم. بعد از آن همیشه برای کسی بود. همیشه دلیلی داشت. برای چیزی بود.

و امشب، دوباره برای هیچ چیز.

 

5

می آیید و می روید. ترکتان می کنم. ترکم می کنید. برای هرکدامتان که در این لحظات از گوشه ی ذهنمرد شوید، چیزی می نویسم :

 

6

پاکیزه، زیبا... بکر و تیره. این سکون را مدیون توام.

بِوَز. کدر نشو. تو هنوز زنده ای.

 

7

رفتم و آمدم. روشن ترم حالا.

من همیشه برای آرام شدن به دنبال چیزهایی غیر از نوشتن بوده ام.

 

8

تو حالا سرت خوش است. هنوز زشتی ندیده ای و چشم باز نکرده ای هنوز که ببینی.

خدا را هم برای خودت می خواهی. چه می شنوی از او که از تو نمی شنوم؟

امروز قصه ی موسی و شبان را خواندم. موسایش شبیه تو بود.

کاش زندگی کنی.

 

9

چند وقت پیش می خواستم اسم این وبلاگ را عوض کنم. عوض نکردم. منتظر زخم تازه ماندم. رسید.

 

10

تو هیچ وقت این متن را نمی خوانی. هیچ نخوانده ای مرا. اما بیشتر از همه مرا پر کرده ای. با خون خودم.

اگر یک روز کسی از تو بپرسد. می گویم: "هیچ یادم نمی آید." و این یعنی یک رویداد تمام شده. و به کلی تمام شده. وقتی از رویدادی هیچ در خاطرت نماند، یعنی به کلی هضمش کرده ای.

خسته ام اما هنوز

 

11

همیشه حق با من است. چراکه همیشه در برابر زندگی منفعل بوده ام. آینه بوده ام.  (چه ادعای بزرگی)

رشته ای بر گردنم افکنده دوست

می کشد هرجا که خاطرخواه اوست

 

12

یک بار برای دوستی نامه نوشته بودی. دلم می خواهد همان نامه را برایت بفرستم.

دلم تنگت است. هنوز نفس می کشی.

 

13

بیزارم از هرآن چه گفته ام اما پشیمان نیستم.

نمی دانی آن چه یکبار جلوی دکه ای سر گلستان به تو گفتم چقدر سخت بود برایم. اما زخم بود. باید می زدم. تو این را می دانی. همیشه زخمی بودن را از تو یاد گرفته ام.

 

14

چه خوب که تو خوب رفتی. همیشه مانده ای در دلم. خودت خواستی که جدی نباشی و نمی شوی هم. شاید روزی باید از تو چیزی بردارم. شاید... شاید... "شاید" کلمه ی توست.

 

15

چیزی که مرا بیزار می کند، شناخته نشدن است. بد فهمیده شدن است. تو بهتر از همه شاید مرا می شناسی. هیچ گاه از تو بیزار نخواهم شد. اگر مانده بودی بی گمان همه چیز شکل دیگری می گرفت.

 

16

مثل کوه. تکان نمی خوری برعکس همه. لرزانی اما. دلم اگر این گونه محکم است، از توست. مرا از راه هایت بالا می بری و بعد؟

 

17

بت... دارم به این کلمه فکر می کنم. بت نباید حرفی بزند. نباید بیاید. نباید برود.

تنها باید ساخته، ستایش و بعد شکسته شود. (مطمئن نیستم کلمه ی آخر را)

شاید گناه تو نیست.

 

18

می بینی؟ دریا هم لجن مال می شود.

هنوز دریاست.

 

19

تنها می شوم. تها... مثل زمستان 92.

شاید دوباره به دنیا می آیم.

یادم هست وقتی دوباره بهار شد. تابستان را هم به یاد می آورم. آن بیابان را... پاییز را و پریشانی اش. و حالا که دوباره زمستان است.

20

میان همه، یکی هم تو. خاموش و بزرگ. می بینی چه طور خالی شده ام؟

از همه کس. از همه چیز.

ما به تو پرداختیم خانه و هرچ اندروست

دلم خالی تر از همیشه ست. باید خالی تر شود؟

دست توست.

آتشم بزن.

2 مهر 95

۴ نظر ۰۲ مهر ۹۵ ، ۲۳:۵۷
عرفان پاپری دیانت

دلم گرفته
دلم عجیب گرفته است
و هیچ چیز
نه این دقایق خوشبو ،
که روی شاخه ی نارنج
می شود خاموش
نه این صداقت حرفی ،
که در سکوت میان دو برگ
این گل شب بوست
نه هیچ چیز مرا ازهجوم خالی اطراف
نمی رهاند
و فکر می کنم
که این ترنم موزون حزن تا به ابد
شنیده خواهد شد.


بشنوید


***

دلم تشنه ی هجوم است.

هر کس که می میرد. نه هر کس که هر چیز. در دلم گوری برایش می کنم. قبرستان وسیعی شده است حالا. هجده سالِ ناتمام... می روم سر میزنم به قبرها گاه گاهی. دلم گرفته امشب. درِ دلم باز است و گوش هایم بسته. سرد است و تن نیم زنده ی تو در اتاق است. گوری کنده ام برای تو. خالی هنوز. منتظرم تا بمیری و دفنت کنم. و تا همیشه به سنگ گورت نگاه کنم و دلم بلرزد. هنوز نفس می کشی. هنوز نفس هایت گرم است و اشک های من که گفتی نمی خواهی ببینی شان.

هجوم بیار. زنده کن. ویران کن. گرم کن دلم را.

۲ نظر ۰۲ مهر ۹۵ ، ۱۸:۱۷
عرفان پاپری دیانت
1
درویشی به مناجات در می گفت: یا رب بر بدان رحمت کن، که بر نیکان خود رحمت کرده ای و مر ایشان را نیک آفریده ای.
اوّل کسی که علم در جامه کرد و انگشتری در دست، جمشید بود. گفتندش چرا به چپ دادی و فضیلت راست راست، گفت راست را زینت راستی تمامست.

فریدون گفت نقاشان چین را

که پیرامون خرگاهش بدوزند

بدان را نیک دار، اى مرد هشیار

که نیکان خود بزرگ و نیک روزند


گلستان سعدی، باب هشتم، تصحیح محمدعلی فروغی، نشر اقبال، صفحه 214


2

بزرگی را پرسیدند با چندین فضیلت که دست راست راهست خاتم در انگشت چپ چرا می‌کنند گفت ندانی که اهل فضیلت همیشه محروم باشند؟

آن که حظ آفرید و روزی داد

یا فضیلت همی دهد یا بخت



گلستان سعدی، باب هشتم، تصحیح محمدعلی فروغی، نشر اقبال، صفحه 215
۱ نظر ۰۲ مهر ۹۵ ، ۱۲:۱۶
عرفان پاپری دیانت