کهف

کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم

کهف

کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم

این را گفت و بعد از آن به ایشان فرمود: دوستِ ما ایلعازر در خواب است، اما می‌روم تا او را بیدار کنم.
شاگردان او را گفتند: ای آقا، اگر خوابیده است، شفا خواهد یافت.
امّا عیسی درباره‌ی مرگِ او سخن گفت، و ایشان گمان بردند که از آرامشِ خواب می‌گوید. آن‌گاه عیسی به‌طورِ واضح به ایشان گفت که ایلعازر مرده است.

(یوحنا ۱۴-۱۱:۱۱)

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

  • ۰۳/۰۹/۳۰
    .
  • ۰۳/۰۹/۲۳
    .
  • ۰۳/۰۹/۲۳
    .
  • ۰۳/۰۹/۲۰
    .
  • ۰۳/۰۹/۱۵
    .
  • ۰۳/۰۹/۰۶
    .
  • ۰۳/۰۸/۲۹
    .
  • ۰۳/۰۸/۲۰
    .
  • ۰۳/۰۸/۱۲
    .

آخرین نظرات

  • ۲۴ آذر ۰۳، ۰۹:۱۳ - عرفان پاپری دیانت
    ۲۴۲

۶ مطلب در اسفند ۱۴۰۲ ثبت شده است

.

در دهنش دو زبان داشت که با یکی با برادرانش حرف می‌زد و با آن دیگری با پدرش و با باقی مردم زمین. یک زبان سومی هم توی جیبش داشت که گاهی آن را از جیبش بیرون می‌آورد و با آن زنانش را می‌لیسید. بر هیچ‌ یک از آن سه زبان علامت یا نشانه‌ای نبود که بشود از هم تشخیصشان داد. او تنها با ترتیبی که در ذهن داشت، آن‌ سه را طبق نوبت مخصوصی به کار می‌برد. به همین خاطر، یک وقت، زنی که از او بیزار بود، در خواب به سراغش آمد و جای آن سه زبان را با همدیگر عوض کرد. هنگامی که بیدار شد، به قاعده‌ای که در سر داشت نزد برادرانش رفت و با آن‌ها با زبانی که به پدرش و به باقی مردم زمین تعلق داشت سخن گفت. به همین خاطر برادرانش او را طرد کردند. سپس با زبان برادرانش به سراغ زنانش رفت و زنانش را ملول و بی‌حوصله کرد. و چون آن زبان سومی از تکلم عاجز بود، دیگر با پدرش و با باقی مردم زمین سخن نگفت.

۱ نظر ۱۸ اسفند ۰۲ ، ۰۵:۴۰
عرفان پاپری دیانت

.

یک سوداگری بود که یک جنس خیلی کمیابی رو می‌فروخت. شاید اساسا جنسش چیز خیلی بخصوصی نبود و بیشتر محض بازار گرمی بود که هیچ مغازه‌ای نداشت و هیچ جای بخصوصی نداشت. خیلی خیلی سخت می‌شد پیداش کرد. کارش این بود که از مشتری فرار کنه. و خوب قاعدتاً خیلی‌ها هم سراغش نمی‌رفتن. اما همیشه بالاخره چند نفری پیدا می‌شدن که اون‌قدر حوصله‌شون سر رفته باشه که توی سوراخ سنبه‌های شهر دنبال این بگردن. خلاصه کارش این بود که عموما مخفی باشه و هی فرار کنه و همیشه کسی یا کسانی چند قدم پشت سرش دنبالش بگردن. حالا ولی گاهی کار دیگری می‌کرد. هرچی داشت می‌ریخت توی یه گاری‌ای و می‌رفت میدونچهٔ یه محله‌ای که کسی نشناستش وسط مردم. بین جمعیت بساط می‌کرد و داد می‌زد و تبلیغ می‌کرد و حتی می‌رفت به هر عابر رندومی التماس می‌کرد که بیا یه چیزی بخر. و خوب قاعدتا بسیار از این نمایشی که خودش برای خودش ترتیب می‌داد کیف می‌کرد. 

۱ نظر ۰۹ اسفند ۰۲ ، ۰۰:۰۲
عرفان پاپری دیانت

.

چه‌قدر خوب است که دیگران مثل من فکر نمی‌کنند. گاهی آن‌ چه دیگران می‌کنند شاهدی است بر این که فکری که من می‌کنم لزوماً درست نیست و خلافش به راحتی ثابت می‌شود. اما فکری که من می‌کنم درست است و اگر هم درست نباشد دست کم ضروری و اجتناب‌ناپذیر است. من با این دو چشمی که در حدقه‌ دارم نمی‌توانم جهان را طور دیگری ببینم. اما واقعیت این است که به طرز بسیار عجیبی جهان همیشه آن‌ طوری نیست که من خیال می‌کنم هست. آن کسی که در خیال خود فلج است٬ به واقع فلج است اما گاهی به طرز توجیه‌ناپذیری راه می‌رود. او ممکن با خودش بگوید٬ پاهای من هنوز خبر ندارند که فلج‌اند٬ پس چه بهتر! عجالتاً تا می‌شود چند قدمی راه می‌روم.

در واقع اگر چشم‌های همه شبیه چشم‌های من بود و جهان را این‌طور که من می‌بینم می‌دیدند٬ من یک لحظه هم نمی‌توانستم میان کسانی مثل خودم زندگی کنم. 

۰ نظر ۰۷ اسفند ۰۲ ، ۲۱:۰۰
عرفان پاپری دیانت

.

در رؤیایی صادقه٬ دید که فلج شده است. دید که دم صبح٬ شتران و مسافران به راه افتاده‌اند و او کنج خیمه‌اش با پاهای بی‌جان درازکش افتاده و هرچه ضجه می‌زند٬ گویی که صدایش از گلویش خارج نمی‌شود. در خواب به درون تن خود رفت. و در رگ‌های خود حرکت کرد و عصب‌هایش را دید که مانند رشته‌پاره‌های نخ٬ جدا از هم و بی‌اتصال٬ به بی‌شکل‌ترین حالتی در میانهٔ گوشت رها شده بودند. پس یقین کرد که حرکت ناممکن است. 

هنگامی که بیدار شد٬ دیگر از جا برنخاست. کسانی به بالینش می‌آمدند. و او به تفصیل برایشان توضیح می‌داد که اعماق جسم را دیده است و می‌گفت که جسم چنان آشوبناک و بی‌قاعده است که هیچ حرکتی جز به معجزه ممکن نیست. کسانی به عیادت به اتاقش می‌آمدند و از اتاقش می‌رفتند و پیش چشمش راه می‌رفتند و به یادش می‌آوردند که هفتهٔ پیش و ماه پیش و سال پیش دویده بوده است. و گاه به ضرورت از جای خود بر می‌خاست و چند قدمی راه می‌رفت و باز٬ هنگامی که آن خواب دوباره پیش چشمش مجسم می‌شد٬ دوباره از پا می‌افتاد. می‌گفتند تو راه رفته‌ای٬ و تو راه می‌روی. اما او به وضوح دیده بود که هیچ حرکتی ممکن نیست. 

۰ نظر ۰۵ اسفند ۰۲ ، ۲۲:۴۹
عرفان پاپری دیانت

.

 من جنبهٔ بلا و مصیبت ندارم. هر بلای تازه‌ای که به من می‌زند٬ از من آدم بدتر و رذل‌تری می‌سازد. هر رذالتی که در من هست اثر سوگی است که یک وقتی در من ته‌نشین شده. حالا دارم فکر می‌کنم که این سوگ تازه با این آتشی که در من روشن کرده قرار است چه عفریتی از من بسازد؟ 

۱ نظر ۰۴ اسفند ۰۲ ، ۰۲:۴۶
عرفان پاپری دیانت

.

اگر کسی این کلمات را می‌خواند و در خاطرش وقتی زخمی از من خورده، من بارها از آن زخمی که زده‌ام زخمی‌ترم، قول شرف. زخمی چنان مهیب روی صورتم نشسته که می‌ترسم زور چین و چروک پیری هم بهش نرسد. محض همین، اگر دلش خواست مرا ببخشد، آن زخمی را زده‌ام به این زخمی که خورده‌ام ببخشد.

۰ نظر ۰۲ اسفند ۰۲ ، ۰۶:۰۰
عرفان پاپری دیانت