کهف

برای دوباره نامیدن اشیاء

کهف

برای دوباره نامیدن اشیاء

این را گفت و بعد از آن به ایشان فرمود: دوستِ ما ایلعازر در خواب است، اما می‌روم تا او را بیدار کنم.
شاگردان او را گفتند: ای آقا، اگر خوابیده است، شفا خواهد یافت.
امّا عیسی درباره‌ی مرگِ او سخن گفت، و ایشان گمان بردند که از آرامشِ خواب می‌گوید. آن‌گاه عیسی به‌طورِ واضح به ایشان گفت که ایلعازر مرده است.

(یوحنا ۱۴-۱۱:۱۱)

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

  • ۰۳/۰۲/۱۳
    .
  • ۰۳/۰۱/۲۱
    .
  • ۰۲/۱۲/۱۸
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۹
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۷
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۵
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۴
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۲
    .

آخرین نظرات

۲۵۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «یادداشت» ثبت شده است

آن ها در جهان چیزی نمی بینند. درهای نیمه باز اشیاء را بر خود بسته اند (یا شاید بر آن ها بسته شده). اما نقطه ی روشن وجود آن ها شاید در این است که ترس خود را از هزارتو پذیرفته اند. و معنای جهان را رها کرده اند. و در صورت اشیاء بیهوده به دنبال عمقی می گردند که نیست. آن ها لاقل چیزی که نمی فهمند را انکار نمی کنند. اما همین نقطه ی روشن نیز به نوعی در بستن است. آن ها عادت کرده اند که هر دری را ببندند. 

آن ها از هر صراحتی می گریزند. مگر صراحت نیمه جانی که در ناگزیری شان هست. 

۰ نظر ۲۱ دی ۹۵ ، ۱۲:۰۳
عرفان پاپری دیانت

سرمنشأ عمیق ترین شادی ها در جسم است.

اما او از جسم خودش وحشت کرده است.

۱ نظر ۱۷ دی ۹۵ ، ۲۰:۰۱
عرفان پاپری دیانت

درست مثل ابلیس. مغرور است. سرخ و سیاه و سخت. نفوذناپذیر است. باید از او پرهیز کرد.

آدم چه می بیند در ابلیس؟

تنها سلاح ما (یا حداقل من) در برابر او چنگ انداختن به بلاهت است. تنها مزیت من دربرابر او دیوانگی ست.

آدم در برابر سختی ابلیس چه می کند؟ گریه. تنها باید گریه کند. او سنگ است و تو چاره ای نداری جز این که به تمامی آب شوی. اگرنه زلال و جاری، لاقل گل آلود و آشفته.

اما ناگزیری از گریه کردن. در برابر قدرت او، باید با تمام توان روحت ضعیف شوی. 

۳ نظر ۱۶ دی ۹۵ ، ۱۶:۵۷
عرفان پاپری دیانت

او خودکار و کاغذی در دست گرفته و روبروی دری نشسته است. دری که آن سویش بهشت خداست. او مثل یک گزارشگر آن چه را که مشاهده می کند، می نویسد. آن چه می بیند تنها دری بسته است. با همه ی خشونت و صراحتش. و آن چه می شنود صداهایی ست از بهشت. آواز بهشتیان. او گاهی از این در بسته می نویسد و گاهی از آن صداهای بهشتی.

اما گاهی از زیر این در، یا از کنار آن، یا از سوراخ کلید شاید عطری به مشامش برسد. تنها ارتباط او با جسمانیت بهشت همین عطر است. آن وقت چه می کند؟ شاید تنها آن وقت است که نمی نویسد.

او تا آن جا که توانسته به بهشت نزدیک شده است.

اما شاید کلید گشودن در، نوشتن از آن عطر باشد؟ هیچ کس نمی داند.

و

تا عاشقان به بوی نسیمش دهند جان

بگشود نافه ای و در آرزو ببست


۱ نظر ۱۳ دی ۹۵ ، ۱۷:۰۲
عرفان پاپری دیانت

در دیوار سلول یک زندان، حفره ای هست به بیرون. حفره ای بسیار کوچک. زندانی دست و پاها و بدن خود را می برد تا کوچک شود و بتواند از این حفره بیرون برود.

اما او بیرون از زندان، بدون دست و پا چه خواهد کرد؟

۰ نظر ۱۱ دی ۹۵ ، ۱۹:۴۶
عرفان پاپری دیانت

آهویی تیزپا در بیشه ای به سرعت می دود. درندگان به دنبالش اند. در نهایت او را می گیرند و می درند. آهو دیگر نمی دود.

اما سرعت او به کجا می رود؟ شتاب او به کجا می رود؟

۲ نظر ۱۰ دی ۹۵ ، ۲۱:۱۳
عرفان پاپری دیانت

کسی که مرا دنبال می کند. سربرگرداندن بی فایده است. نمی توان او را دید. اولین کسی که شعر را می خواند اوست. همیشه تو را دنبال می کند و رد پایت را می پوشاند. و نمی توان حتی از او سر باز زد. گاهی به فکر می افتم که وقتی در خواب است. بگریزم و خودم را گم کنم. اما نمی شود. او پاهای توست. او دست های توست. و پیش از نوشتن هر شعر، آن را با گرد و غبار خود آلوده می کند. 

۰ نظر ۱۰ دی ۹۵ ، ۰۰:۴۷
عرفان پاپری دیانت

دریافتن طنز نهفته در هر چیز نشانه ای ست تا بدانی که آن را فهمیده ای. شناخت کامل هر پدیده وقتی پدید می آید که عمق طنزآمیز آن را کشف کنیم و به آن بخندیم.

۱ نظر ۰۹ دی ۹۵ ، ۱۹:۱۷
عرفان پاپری دیانت

هرکاری که به "خلق" منجر نشود، بیهوده است. جدای از آفرینش ادبیات، نقد ادبی و حتی مطالعه ادبیات نیز باید به خلق منجر شوند وگرنه بیهوده اند و ذهن را تباه می کنند.

این ایده را می توان گسترده کرد و به زندگی تعمیم داد. حتی کوچکترین کنش های ما باید در خدمت خلق و تولید مثل باشد.

سعدی می گوید:

جز یاد دوست هرچه کنی عمر ضایع ست

جز سرّ عشق هرچه بگویی بطالت ست

۰ نظر ۰۶ دی ۹۵ ، ۰۰:۴۵
عرفان پاپری دیانت

چه بسیار بارها که عشق درمانم کرده و نفهمیده ام.

شاید از بلند همتی عشق است که رنج و دردش را آشکارا می دهد و موهباتش را به پنهانی. رنج های عشق را برای همیشه در خاطر نگه می داریم و موهبات بی شمارش را نمی بینیم. چه بسیار بارها که شاید عشق تو نجاتم داده باشد از تلخی شبی و اصلاً نفهمیده باشم.

عشق نیز اهل درد است. صبور است و بریده. 

۱ نظر ۰۵ دی ۹۵ ، ۲۰:۳۰
عرفان پاپری دیانت

وقتی که خودت روی خط ایستاده ای و دلت اما آن سوی خط در دورها گم شده. دارد در آتشی می سوزد یا که غرق در اشک است. اما تو روی خط، تنت نه می سوزد و نه می گرید. 

خلوت که بشود، شاید کم کمک تنت نیز به دنبال دلت کشیده شود. برود آن جا. در آن خانه که آتش گرفته. که در یکی از اتاق هایش مادرت دارد می سوزد و کنار رخت خوابش گل داوودی سفیدی ست.

برو. برو آن جا. اگر تن سوختن نداری لاقل آتش را تماشا کن.


۰ نظر ۰۵ دی ۹۵ ، ۱۰:۴۰
عرفان پاپری دیانت

میل به موسیقی از کجاست؟ میل به شنیدن و حتی نواختن آن.

بهترین لحظه هایم لحظه هایی هستند که با دل باز، می شنوم.

صدا جایی پس از کلمه ست.

وقتی که آدم حالش خوب است، میل به خواندن و نوشتن در او تبدیل می شود به شنیدن و نواختن. خوب بودن حال که می گویم به معنی خوشحالی و بدحالی نیست. حاضر بودن دل است. مجموع بودن و آرامش است.

نوشتن برون ریز کلمات است. طلب آرامش است و پاک شدن دل. و نیاز به موسیقی وقتی پیدا می شود که چیزی درونت نمانده تا بخواهی بیرونش بریزی و از آن آسوده شوی. نه می خواهی که چیزی وارد ذهنت شود و نه چیزی را از ذهنت بیرون کنی. موسیقی جایی است که دیگر فقط جریان پیدا می کنی در خودت. باد است که می وزد میان شیارهای دلت.

آیا نوشتن می تواند پالوده شود و کار موسیقی را بکند برای آدم؟ آیا مدادی هست که بشود آن را نواخت؟


ای خمشی مغز منی پرده آن نغز منی

کمتر فضل خمشی کش نبود خوف و رجا

مرد سخن را چه خبر از خمشی همچو شکر

خشک چه داند چه بود ترلللا ترلللا


کلمه و صدا هر دو از یک جا می آیند. اما مقصودشان یکی نیست. با کلمات، او از تو می شنود و با صدا، تو از او می شنوی. نوشتن دعاست و موسیقی استجابت است.


می گوید آن رباب که مردم ز انتظار

دست و کنار و زخمه ی عثمانم آرزوست

من هم رباب عشقم و عشقم ربابی است

وآن لطف های زخمه ی رحمانم آرزوست

۲ نظر ۰۲ دی ۹۵ ، ۲۳:۵۱
عرفان پاپری دیانت
هرکاری که به "خلق" منجر نشود بیهوده است. جدای از آفرینش ادبیات، نقد ادبی و حتی مطالعه ی ادبیات نیز باید بخ خلق منجر شوند. وگرنه بیهوده اند و ذهن را تباه می کنند.
این ایده را می توان گسترده کرد و به زندگی تعمیم داد. حتی کوچکترین کنش های ما باید در خدمت خلق و تولید مثل باشد.
سعدی می گوید:
جز یاد دوست هرچه کنی عمر ضایعست
جز سرّ عشق هرچه بگویی بطالتست
۰ نظر ۰۱ دی ۹۵ ، ۲۱:۵۱
عرفان پاپری دیانت

آیا هر تلاش ذهنی نشان از حقیقتی دارد؟ هرجا که ذهن گره بخورد آیا حقیقت جرقه می زند؟

پیشتر این گونه می اندیشیدم. اما حالا فکر می کنم که هرجا ذهن گره خورد، یعنی گره خورده است و حقیقت جاری نیست در آن که مجراهایش بسته اند.

آدم میان مایه ای مثل من که این را می داند چه باید کند؟ این را می دانم و دوباره ذهنم را گره می زنم. چون چاره ی دیگری نمانده و نیست. من جوی آب نیستم که تو بگذری. تنها گاه گاه دیده ام ات. در فاصله ی میان گره هام. من جوی آب نیستم. حفره ام. کهفم. گودالم. تنها گاهی در من جمع شده ای و بعد نیست شده ای دوباره. تو را محصور لحظه هایم خواسته ام. محصور لحظه هایم شده ای و خندیده ای به من که رود نیستم. گره هایم را اگر باز کنم وا می روم. یادم هست که گفتم همه ی ما بسته ایم به تو حتی اگر به نخی؟ یادت هست که گفتم نخم را سفت تر کن که اگر بازش کنی سقوط می کنم به قهقرا؟ همین نخ بلای جانم می شود یک روز.

آن ها بدون هیچ نخی و ریسمانی به تو بسته اند و رهایند از تو. آن ها رودند. جوی آب اند. نه تشنه می شوند و نه سیراب.

نوشتار ناب. نیایش. یادت هست؟ آخرین باری که از نخ و ریسمان با تو حرف زدم و آن نوشتار ناب آن شب. می توانم این یادداشت را تا همیشه ادامه دهم. چون نه تو تمام می شوی و نه من و این کلمات. از بزدلی من است که تمامش می کنم اینجا. از میانمایگی من است.

مگر نه ترک خوردم؟ مگر نه شکستم؟

۰ نظر ۲۹ آذر ۹۵ ، ۰۰:۲۹
عرفان پاپری دیانت

اگر همیشه در طول زندگی یک میل و یک آرزو همراه من بوده باشد، آن آرزوی مردن بوده است. از اولین روزهایی که خودم را شناختم، از روزهای دور کودکی ام، همیشه این میل به مردن را به عنوان نهایت آرزوهایم در خودم حس مب کرده ام. یادم می آید خیلی وقت پیش، کلاس اول که بودم، با خط خرچنگ قورباغه ام یک یادداشت توی کیفم گذاشته بودم که : او خودش را کشت. ناراحت نشید.  و رفته بودم که خودم را از سکوی سخنرانی توی حیاط مدرسه بیندازم پایین. بعد یادم هست که راننده سرویس مان از همان پایین با لحن تندی صدایم کرد که: بدو بیا. دیر شده. ولت می کنیم می ریما.  و من هم سریع خودم را به ماشین رساندم و رفتیم و خلاصه قضیه ی خودکشی کنسل شد. بعدتر، مادرم آن یادداشت را توی کیفم پیدا کرد و کلی دعوا کرد که: دیگه نبینم ازین چرت و پرتا بنویسی برا من.

البته درآن روزها اصلاً نمی دانستم که قضیه چی به چی ست. اما دقیق می دانم که حسم در گذر سال ها هیچ تغییری نکرد. میل مردن در من به همان شکل بود. حس می کردم که مردن ذهنم را به تمامی ارضا خواهد کرد. و از چیز نامعلومی که آزارم می داد، آسوده خواهم شد. و این میل تنها چیزی است که همیشه در طول زندگی ام ثابت ماند. فرقی نمی کرد و ربطی نداشت به بدحالی و خوش حالی و هرچه که بودم. و بعد از آن ماجرا و آن ظهر نکبت بار، این میل به مردن زیادتر می شد و شدت می گرفت و جدّی تر و صریح تر می شد در من. اما شکلش فرق کرده بود. رنگش و کارکردش فرق کرده بود. خون... هیچ گاه آروزی همیشگی ام رنگ خون نداشت. اما بعد از آن ماجرا، میل به آرام مردن، رنگ خون گرفت و شد میل به کشتن و کشته شدن. دیگر تمام رنج های همیشگی ام بیهوده به نظر می رسید. چراکه مرگ، صریح و واقعی به چشمانم خیره شده بود. و زمان می گذشت و آن ماجرا نه. فقط رنگ عوض می کرد و شکل. و هربار به شکلی دیگر مرا به راهی می برد. التهاب فروکش می کرد و جایش را می داد به دلتنگی. دلتنگی می رفت و نیاز می آمد. نیاز می شد تنهایی و چه و چه. سرخ می رفت و آبی می شدم. سیاه می شدم. و هربار به رنگی خودم را در آینه می دیدم. 

اما حالا بعد از آن همه وقت که از آن ظهر زخم آلود می گذرد، به خودم نگاه می کنم و می بینم مدتی است که میل به مردن دیگر در من نیست. آرزوی مرگ ندارم و حس می کنم مردن من هیچ تغییری در زندگی ام نخواهد داد. و آن آسودگی و رهایی، دیگر نه با مرگ من که با مردن تو به دست می آید. آرزوی مرگ خودم جایش را به آرزوی مرگ تو داده است. که اگر تو بمیری پلشتی جسم از میان ما برخواهد خواست. 

و به این فکر می کنم که چه اتفاقی افتاده است؟ و چرا نمی خواهم بمیرم؟ آن حس همیشگی من از کجا بود و حالا به کجا رفته است؟ مرگ برای من همیشه به شکل نوعی تطهیر بوده است. من در تمام طول زندگی ام، چیزی را در خودم حس می کردم. توده ای از آلودگی. که مرگ آن را از میان می برد و مرا تطهیر می کرد. و حالا دیگر دلم نمی خواهد که بمیرم. می دانی چرا؟ چون آن توده ی آلوده دیگر در من نیست. به وجود تو رفته است. آن آلودگی که همیشه مرا می آزرد، حالا در توست و به همین خاطر است که نه مرگ خودم که مرگ تو مرا آسوده خواهد کرد. 

می بینی؟ من هنوز زنده ام همیشه آرزوی مرگ می کردم تا پاک شوم با آب تاریک مرگ. اما نمردم و حالا آن توده ی آلوده دیگر در دلم نیست. با اشک هایم شسته شد. من یکبار مردم و حالا هنوز نفس می کشم. مرگ به شکل تو درآمد و خودش را نشانم داد. مرگ، که آرزوی دیرین من بود. نمی دیدی که چقدر دوستت داشتم؟ چون تو شکل مرگ بودی. 

یادم به جمله ی امیرالمونین می افتد که : موتوا قبل ان تموتوا.

تو یکبار مرا کشتی. آتش نبودن تو مرا تطهیر کرد. و حالا پاک شده ام از مرگی که همیشه در من بود.


ناقه ی صالح چو جسم صالحان

شد کمینی در هلاک طالحان

مثنوی مولوی


۰ نظر ۲۷ آذر ۹۵ ، ۰۸:۳۲
عرفان پاپری دیانت

به دو گونه می توان نوشت و نوشتن می تواند دو کارکرد داشته باشد. یکی خطاب به خود و یکی خطاب به دیگری. خطاب که نه، بیشتر برای خود و برای دیگری.
در حالت اول، نوشتن ابزار شناخت است و در حالت دوم، ثمره ی شناخت.
در حالت اول نویسنده کور است و نوشتن عصا و این عصا کور را از هلاک نجات می دهد. نویسنده نمی داند و کلمات چراغ راهش می شوند و او را به خودآگاهی و جهان آگاهی می رسانند. اما در حالت دوم نوشتن شکل و انگیزه ی متفاوتی دارد. نویسنده نه با نوشتن که از جایی دیگر و به گونه ای دیگر آگاه می شود. به نوشتن احتیاجی ندارد. یعنی برخلاف نویسنده ی اول، او با چشم باز می نویسد. یعنی در مسیر نوشتن آگاه نمی شود. که قبل از نوشتن آگاه بوده است.
نوشتن در حالت دوم، پیشکشی است که نویسنده به جهان می دهد و به صاحب کلمات. نوشتن در این حالت، کارکردی شبیه به عبادت کردن دارد. باری در دل نه، نوشتن در این حالت باری بر دوش نویسنده است. نویسنده برای درمان خود نمی نویسد بلکه وظیفه ای دارد. واجب است بر او که بنویسد و اتمام اثر برای او همان حس خوشایند بعد از ادای فریضه را دارد.
۰ نظر ۲۴ آذر ۹۵ ، ۲۰:۱۶
عرفان پاپری دیانت

این آرامش و این پریشانی و این تنیدگی غریبشان از کجاست این روزها؟ مگر نه هر بار که می دیدمت دلم آشوب می شد؟ حالا چرا بدحالم و دلم دلم تکان نمی خورد هیچ؟ نه... بیشتر از همیشه حس می کنم جریان تو را در خودم. اما دلم تکان نمی خورد. نه... تمام که نه شده و نه می شود. محکوم که نه ناگزیرم. چه سفری ست. و چه تنها رفته ام درین راه. چقدر تشنه هستم چقدر بی میلم به آب حضور تو دیگر. حضور تو آرامم نمی کند دیگر فقط شاد می شوم از تو.

آن سوترم نشسته ای حالا. و چه کلمات دوری که میان ما نیست.

لالم کرده ای.

بی کس ام. و این شکل خوب بی کسی نیست. کاش که تو بی کسی ام بودی و آن وقت لبم می جنبید به بوسه و کلمه. اما نه دیگر. چنان تنهایم کرده ای که طناب هیچ کدام از کلماتت دیگر بیرونم نمی آورد از این چاه. چاه گل آلود. چاه خشک تو. که لال شده ام دیگر.

دیگر دلم نمی لرزد. حتی حالا که نشسته ای و نمی دانم کجا. چه کنم؟ این هم منزلی است. پا گذاشته ام در این جاده و هر بار منزلی و اتراقگاهی و... ناگزیرم. هر بار به شکلی... هر بار به گونه ای... فقط میدانم که هیچ گاه تمام نمی شود این راه.

۱ نظر ۱۵ آذر ۹۵ ، ۱۳:۵۲
عرفان پاپری دیانت

با این همه تصویر در دلم چه کنم؟ حالا که تنهایم گذاشته اید و نگذاشته اید.

روی درخت روبرو کلاغی نشست. عکسش را گرفتم. پرید. من کلاغ را دوست دارم یا درخت؟ هر دو را اگرچه درختم.

آیا خدای صدای آدم مست را می شنود؟

گریه نکن. دلم ریش می شود.

هوا خنک است و هردو فرو ریخته ایم.


۱۰ آذر

گویم

۰ نظر ۱۲ آذر ۹۵ ، ۱۰:۵۳
عرفان پاپری دیانت

این یادداشت را قبل از شروع کلاس دستور زبان می نویسم. صرفاً به خاطر گشوده شدن این دفتر که حدود یک هفته یا بیشتر در کیفم هست و هر روز با خودم می آورم و می برمش و چیزی در آن ننوشته ام هنوز.

چه باید کرد با این کم نویسی که دامن گیر می شوم گاه گاه؟ باید بد نوشت و به اجبار نوشت اما.

باید یک قدم برداشت تا او صد قدم بردارد به این سو.

آیا باید "صدایم کن" را بنویسم تا صدایم کند؟ یا باید منتظر باشم تا صدایم کند؟ بگذار فال بگیرم.


سر ارادت ما وآستان حضرت دوست

که هرچه بر سر ما می رود ارادت اوست

***

رخ تو در دلم آمد مراد خواهم یافت

چرا که حال نکو در قفای فال نکوست

۰ نظر ۱۷ آبان ۹۵ ، ۱۵:۲۱
عرفان پاپری دیانت
هر متن را باید دوبار نوشت. متن با یکبار نوشتن، صورت حقیقی خود را پیدا نمی کند. (این نوشتنِ دوباره ابدا به معنی تصحیح و ویرایش و... نیست.) یکبار باید نوشت و یکبار دیگر باید نوشته را رنگ زد. نوشتنِ اولیه شبیه انداختنِ نطفه است. و نوشتنِِِ بعدی، به دنیا آوردن آن است. نوشته هایی که دوباره به سراغشان نمی آییم رفته رفته تحلیل می روند تا آن جا که به نطفه ای مرده تبدیل می شوند. و شاید یک متنِ کامل _که به دنیا آمده_ برای تمام عمر یک نویسنده کافی است.
این ایده تنها مربوط به نوشتن نیست. با خوانده ها نیز چنین باید کرد.  گاهی این خواننده است که متنِ نیم نوشته را رنگ می زند. آن را باز می نویسد و کاملش می کند.

پ.ن: بیست روز از نوشتن این یادداشت می گذرد. واقعا نمی دانم از کجا آمده و چطور شکل گرفته. حتما آن موقع مثالی عینی داشته در ذهنم که حالا فراموش کرده ام. حالا گرهی شده است. کدام نوشته را لخت دیدم؟ کدام را با لباس؟ نمی دانم.
۲ نظر ۰۳ آبان ۹۵ ، ۱۱:۰۳
عرفان پاپری دیانت

کاغذ را باید از خود دور نگاه داشت. همیشه کاغذ را همراه داشتن به این معنی است که : "به زودی چیزی خواهم نوشت." و این بدترین آفت نوشتن است.

۱ نظر ۲۴ مهر ۹۵ ، ۱۱:۴۵
عرفان پاپری دیانت
فراموش می کنیم گاهی. می دانیم که فراموش کرده ایم. می دانیم چه چیز را و حتی چه گونه. همه چیز آماده ی به یاد آوردن است اما به یاد نمی آید.
تنها راهش این است شاید: این آگاهی کامل را نیز فراموش کنیم.
۰ نظر ۱۹ مهر ۹۵ ، ۱۰:۲۱
عرفان پاپری دیانت
تجربه ی شخصی ام تا به امروز می گوید: کیفیت اجتناب ناپذیر حضور، مقطع بودن و بریدگی است. به همین خاطر است شاید که زبانِ شعر، لکنت است.
مسیر... هیچ مسیری مسیر حقیقی نیست. مسیرها تنها به سوی حقیقت اند. و حقیقت جز در گودال ها و چاه ها رخ نمی نماید. کاری که می کنیم این است: در مسیر درست گام برمی داریم. به زمین نگاه نمی کنیم و حفره ها را نمی بینیم. تنها به ناگاه درآن ها فرومی رویم. و تا وقتی بیرون نیامده ایم در معرض خدا هستیم و از آن خدا برای باقی مسیر ذخیره می کنیم.
اما حضورِ مدام آیا وجود دارد؟ و آیا انسان تا کنون توانسته تجربه اش کند؟ چگونه می توان همیشه در یک گودال حضور داشت  و اسیرش نشد؟

" شیخ اندرین فکرت فرو رفت و پس از تأمل بسیار سر بر آورد و گفت نشنیده ای که خواجه عالم(ع) گفت «لی مَعَ اللهِ وَقتٌ لا یَسَعنی فیه مَلَکٌ مقربٌ و لا نَبیٌ مُرسَل» و نگفت علی الدوام. وقتی چنین که فرمود به جبرئیل و میکائیل نپرداختی و دیگر وقت با حفصه و زینب در ساختی. مشاهدة الابرار بَیْن التجلّی وَ الاِستتار می‌نماید و می‌رباید."
گلستان سعدی، باب دوم، حکایت نُه

۰ نظر ۱۸ مهر ۹۵ ، ۱۱:۳۶
عرفان پاپری دیانت


شعر دقیقاً در وسط است. نه... وسط نه. شعر در میان است. می پنداریم که شعر به گونه ای گریز یا هجرت از واقعیت است. اما چنین نیست. شعر بیش از آن که به رویا وابسته باشد، به واقعیت چنگ انداخته. جهان لحظه به لحظه محوتر می شود. شاکله اش از هم می پاشد و سیال تر می شود هرلحظه. اینجا جاییست که کلمات (کلمات از جنش بتن اند.) با تملام ظرفیتشان می کوشند تا از محو شدن جهان جلوگیری کنند. واقعیت هردم رویاگون تر می شود. کلمات جایی در میان این طیف (واقعیت-رویا) ایستاده اند. با تمام سفت و سختی شان از رویا می گویند تا واقعیت را نگه دارند. ریشه ی زبان در زمین است. اگر کلمات نبودند، رویا چون مهی همه جا را فرا می گرفت. سخن پردازان همیشه رد پایی بر زمین دارند. هیچ گاه حضور رویا را به تمامی حس نخواهند کرد.

۱ نظر ۱۴ مهر ۹۵ ، ۱۳:۲۸
عرفان پاپری دیانت


 

آخرین بار که از خودم نوشتم و چیزی حل شد، ماه ها پیش بود. چه می کرده ام در این چند ماه؟ بی خبرم بوده ام. یا به عبارت دیگر آگاه بوده ام. گرم بوده ام.

امشب سردم شد. بعد از مدتها. شاید به خاطر پاییز باشد. پس هرچه دارم را می سوزانم تا گرم شوم. سوختن در آتش بهتر از یخ زدن در سرماست.

 

And out of the bronze of the image of “The Sorrow that Endureth for Ever” he fashioned an image of “The Pleasure the Abideth for a Moment.”

The Poems and Fairy tailes of OscarWilde, Page 199

 

 

1.

نوشتن مثل آب است. گاهی قطره قطره می بارد و پُر ات می کند. گاهی برعکس. ذره ذره نشت می کند از تو. تا خشک شوی. بعد از مدت ها امشب برای خالی شدن می نویسم.

آبی که بماند می گندد.

 

آب کم جو تشنگی آور به دست

«مولوی»

2

پیش از آن باید بدانم که حالا دقیقاً کجا هستم؟ چگونه ام؟ و بعد نگاه کنم به مسیری که رفته ام.

 

دارم تنها می شوم. مثل زمستان 92. (اگرچه می دانم هیچ وقت دو چیز شبیه هم نیستند.)

مدام یا پس ام زده اند یا پس زده ام. سرخورده نیستم. بهای زیاده خواستن است.

اطرافم پر شده از آدم های کم قدر و همت. زبان هیچ کدامشان را دیگر نمی فهمم. دیگر کسی برایم زیبا نیست. هرکه زیبا نباشد را پس می زنم. تهور... من هیچ وقت این قدر قوی نبوده ام. خودم را می شناسم. این تهور از کجاست؟ نمی دانم. دیگر به تخمم نیست که پس ام بزنند و نمی دانم چرا؟

 

3

زمستانِ 92. چیزی در دلم می گوید که همه چیز برمی گردد به زمستان 92.

آن زمستان و روزهای پس و پیش اش، من بیشتر از همیشه در خودم زندگی کردم. در بسته بودم به روی خود. تنها بودم. مرطوب و مرتعش. بی کس. نمی دانم چه وقت بود و چه کسی در را باز کرد. اما حالا، بعد از حدود سه سال صدای جیرجیرش را می شنوم دوباره. بریده ام از بیرون.

خسته نیستم.

 

4

یادم می آید آخرین بار یکی از روزهای همان زمستان بود. گوشه ی نمازخانه ی دبیرستان توحید. برای هیچ چیز گریه کردم. بعد از آن همیشه برای کسی بود. همیشه دلیلی داشت. برای چیزی بود.

و امشب، دوباره برای هیچ چیز.

 

5

می آیید و می روید. ترکتان می کنم. ترکم می کنید. برای هرکدامتان که در این لحظات از گوشه ی ذهنمرد شوید، چیزی می نویسم :

 

6

پاکیزه، زیبا... بکر و تیره. این سکون را مدیون توام.

بِوَز. کدر نشو. تو هنوز زنده ای.

 

7

رفتم و آمدم. روشن ترم حالا.

من همیشه برای آرام شدن به دنبال چیزهایی غیر از نوشتن بوده ام.

 

8

تو حالا سرت خوش است. هنوز زشتی ندیده ای و چشم باز نکرده ای هنوز که ببینی.

خدا را هم برای خودت می خواهی. چه می شنوی از او که از تو نمی شنوم؟

امروز قصه ی موسی و شبان را خواندم. موسایش شبیه تو بود.

کاش زندگی کنی.

 

9

چند وقت پیش می خواستم اسم این وبلاگ را عوض کنم. عوض نکردم. منتظر زخم تازه ماندم. رسید.

 

10

تو هیچ وقت این متن را نمی خوانی. هیچ نخوانده ای مرا. اما بیشتر از همه مرا پر کرده ای. با خون خودم.

اگر یک روز کسی از تو بپرسد. می گویم: "هیچ یادم نمی آید." و این یعنی یک رویداد تمام شده. و به کلی تمام شده. وقتی از رویدادی هیچ در خاطرت نماند، یعنی به کلی هضمش کرده ای.

خسته ام اما هنوز

 

11

همیشه حق با من است. چراکه همیشه در برابر زندگی منفعل بوده ام. آینه بوده ام.  (چه ادعای بزرگی)

رشته ای بر گردنم افکنده دوست

می کشد هرجا که خاطرخواه اوست

 

12

یک بار برای دوستی نامه نوشته بودی. دلم می خواهد همان نامه را برایت بفرستم.

دلم تنگت است. هنوز نفس می کشی.

 

13

بیزارم از هرآن چه گفته ام اما پشیمان نیستم.

نمی دانی آن چه یکبار جلوی دکه ای سر گلستان به تو گفتم چقدر سخت بود برایم. اما زخم بود. باید می زدم. تو این را می دانی. همیشه زخمی بودن را از تو یاد گرفته ام.

 

14

چه خوب که تو خوب رفتی. همیشه مانده ای در دلم. خودت خواستی که جدی نباشی و نمی شوی هم. شاید روزی باید از تو چیزی بردارم. شاید... شاید... "شاید" کلمه ی توست.

 

15

چیزی که مرا بیزار می کند، شناخته نشدن است. بد فهمیده شدن است. تو بهتر از همه شاید مرا می شناسی. هیچ گاه از تو بیزار نخواهم شد. اگر مانده بودی بی گمان همه چیز شکل دیگری می گرفت.

 

16

مثل کوه. تکان نمی خوری برعکس همه. لرزانی اما. دلم اگر این گونه محکم است، از توست. مرا از راه هایت بالا می بری و بعد؟

 

17

بت... دارم به این کلمه فکر می کنم. بت نباید حرفی بزند. نباید بیاید. نباید برود.

تنها باید ساخته، ستایش و بعد شکسته شود. (مطمئن نیستم کلمه ی آخر را)

شاید گناه تو نیست.

 

18

می بینی؟ دریا هم لجن مال می شود.

هنوز دریاست.

 

19

تنها می شوم. تها... مثل زمستان 92.

شاید دوباره به دنیا می آیم.

یادم هست وقتی دوباره بهار شد. تابستان را هم به یاد می آورم. آن بیابان را... پاییز را و پریشانی اش. و حالا که دوباره زمستان است.

20

میان همه، یکی هم تو. خاموش و بزرگ. می بینی چه طور خالی شده ام؟

از همه کس. از همه چیز.

ما به تو پرداختیم خانه و هرچ اندروست

دلم خالی تر از همیشه ست. باید خالی تر شود؟

دست توست.

آتشم بزن.

2 مهر 95

۴ نظر ۰۲ مهر ۹۵ ، ۲۳:۵۷
عرفان پاپری دیانت

دلم گرفته
دلم عجیب گرفته است
و هیچ چیز
نه این دقایق خوشبو ،
که روی شاخه ی نارنج
می شود خاموش
نه این صداقت حرفی ،
که در سکوت میان دو برگ
این گل شب بوست
نه هیچ چیز مرا ازهجوم خالی اطراف
نمی رهاند
و فکر می کنم
که این ترنم موزون حزن تا به ابد
شنیده خواهد شد.


بشنوید


***

دلم تشنه ی هجوم است.

هر کس که می میرد. نه هر کس که هر چیز. در دلم گوری برایش می کنم. قبرستان وسیعی شده است حالا. هجده سالِ ناتمام... می روم سر میزنم به قبرها گاه گاهی. دلم گرفته امشب. درِ دلم باز است و گوش هایم بسته. سرد است و تن نیم زنده ی تو در اتاق است. گوری کنده ام برای تو. خالی هنوز. منتظرم تا بمیری و دفنت کنم. و تا همیشه به سنگ گورت نگاه کنم و دلم بلرزد. هنوز نفس می کشی. هنوز نفس هایت گرم است و اشک های من که گفتی نمی خواهی ببینی شان.

هجوم بیار. زنده کن. ویران کن. گرم کن دلم را.

۲ نظر ۰۲ مهر ۹۵ ، ۱۸:۱۷
عرفان پاپری دیانت

 

خواندن یرما، برایم تجربه ای پرهیجان و آموزنده بود. همان تصویری را که از لورکا (نه شعرهایش) در ذهنم داشتم، در این نمایشنامه دیدم. بگذریم. یرما دومین شخصیت زنی بود که به خودم نزدیک دیدم اش. پیش از آن چنین حسی را، هرچند ضعیف تر، نسبت به سامانتا در فیلم Her داشتم.

1

ماجرا، روایت زندگی زنی روستایی ست که بچه دار نمی شود. یرما دقیقاً بخش زنده ی ذهن من است. یرما با تمام وجود می خواهد بچه دار شود اما نمی شود. تنش پر از خون تازه است. مثل زمینی آماده ی کشت است. اما باران بر او نمی بارد. پستان هایش پر از شیر است اما خورنده ای نیست. تنش پر از محبت و گرماست اما کودکی نیست تا از این شیر بخورد و با آن محبّت ببالد. داستان، روایت کسی ست که درونش پر از زندگی و بیرونش پر از مرگ است. یکجا یرما تنش را به بیابان تشبیه می کند. کسی که زنده است و می خواهد زنده باشد و زندگی ببخشد اما زندگی از او دریغ می شود.

 

یرما :

-         از کجا می آیی عشقم، کودکم؟

-         "از فراز قله های سرد"

-         چی دلت می خواهد عشقم، کودکم؟

-         "تن پوش گرم"

 

آفرینش... بحث بر سر خلق کردن است. یرما می خواهد مثلی از خود تولید کند. می خواهد بیافریند. اما جهان پیرامونش عقیم است و این عقیم بودن را بر او تحمیل می کند.

 

۱ نظر ۲۷ شهریور ۹۵ ، ۱۱:۱۵
عرفان پاپری دیانت

دروغ زیبا وجود ندارد. اگر دروغ بوده باشد دیگر زیبا نیست. اگر زیبا باشد، حقیقت دارد.

۴ نظر ۱۵ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۵۸
عرفان پاپری دیانت

برای محمد

آفتاب بر تنت می تابد. سایه ای از تو روی زمین می افتد. سایه ات را ذره ذره مصرف می کنی برای نوشتن. آن قدر می نویسی تا بی سایه شوی. سپس دوباره زیر آفتاب می ایستی به انتظار سایه ای دیگر.

۱ نظر ۱۴ شهریور ۹۵ ، ۰۸:۲۵
عرفان پاپری دیانت
شاعرانگی به دوشکل بروز  داده می شود. یکی شاعرانگی در کلیت یا در ایده. و دیگر شاعرانگی در جزئیات یا در متن. Citizen Kane کلیتی شاعرانه دارد. اما متنش شاعرانه نیست.
کلیتِ شاعرانه، زاییده ی نگاه شاعر و ساختار کلی اثر است. اما متن شاعرانه با استفاده ابزارهاست که به وجود می آید. در داستان با نثر و توصیف و... . در سینما با تدوین  و زوایه ی دوربین و... .
من هنوز نمی دانم چطور باید در متن اثر شعر گفت. اثر خوب، اثری است که میان این دو شکل، به تعادل رسیده باشد.

پ.ن: این یادداشت، ایده ی یک پژوهش وسیع تر است.
۲ نظر ۰۱ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۰۹
عرفان پاپری دیانت


این یک حقیقت است که هیچ نویسنده‌ای در نهایت نمی‌خواهد به نوشتن برسد. هیچ نویسنده‌ی راستینی نمی‌خواهد در نهایت نویسنده باشد. نوشتن، تنها تلاش است. از تو در نهایت تنها تصویر تلاش‌هایت می‌ماند. برای چیزی فراتر از متن است که می‌نویسی. یک متن خوب به این معنی نیست که نویسنده به هدفش رسیده. متن خوب تنها نشان می‌دهد که خوب دویده ای.

۲ نظر ۲۴ مرداد ۹۵ ، ۱۹:۲۱
عرفان پاپری دیانت


آدمی که ادعای خودآگاهی و تسلط بر خود را دارد؛ حقیقتاً در برابر زندگی (نه خودش) ناتوان و مطیع است. پس این همه قدرت ذهن صرف چه می‌شود اگر که صرف زندگی و جلوبردنش نمی‌شود؟ نگاه. تنها نگاه کردن. تن دادن به زندگی و با همه‌ی وجود به آن نگاه کردن. هیچ نکردن و با تمام توان نگاه کردن به آن چه نمی‌کنی. تمام نیروی ما صرف نگاه کردن می‌شود. مثل این که آدمی قوی و پرزور را بسته اند به صندلی. دست و پایش را نمی‌تواند تکان دهد. پس به ناگزیر، همه ی نیرویش به چشم‌ها و گوش‌ها و کمی از آن به زبان منتقل می‌شود. نه از سر استیصال که از سر دست بستگی. بسیار نگاه کردن و گاه‌گاه چیزی گفتن.

۱ نظر ۲۴ مرداد ۹۵ ، ۰۱:۲۱
عرفان پاپری دیانت

غلغله است. زن های زیادی ایستاده و یا در رفت و آمدند. همه چادرهای سیاه به سر دارند. کودک در میان آن شلوغی به سمت زنی می رود. گوشه ی چادرش را می گیرد. زن سر برمی گرداند. مادرش نیست. چهره ای گنگ، خشن و ناآشنا. کودک اشتباه گرفته است. چادر زن را رها می کند و می رود.

۱ نظر ۱۵ مرداد ۹۵ ، ۱۴:۲۴
عرفان پاپری دیانت

دیشب "ابد و یک روز" را دیدم. از خودم می پرسم آیا فیلم را دوست داشتم؟ پاسخ می دهم: نمی توانم دوست نداشته باشم.

آیا این برای یک اثر هنری اتفاق خوبیست که نشود دوستش نداشت؟

سوال خوبیست چون هنوز پاسخی برایش ندارم.


چند خط دیگر :

این که ناگزیر باشی یک اثر هنری را دوست داشته باشی دو حالت دارد. یکی اینکه آن اثر فراتر از سلیقه ها حرکت می کند و در واقع سلیقه ی پیشین مخاطب را از بین می برد. یعنی مخاطب از سر میل آن را دوست دارد. مثالش در ادبیات حافظ و در سینما شاید استنلی کوبریک باشد. اما یک حالت دیگر هست که اثر هنری از تغییر سلیقه ی مخاطب عاجز است اما قوی و بی نقص است و تو ناگزیری که دوستش داشته باشی. مثل "ابد و یک روز"


البته این حالت دوم را نباید با وقتی که اثرهنری به ذهن مخاطب تجاوز می کند اشتباه گرفت. چون تو به هر حال آن را دوست داشته ای.

۱ نظر ۱۵ مرداد ۹۵ ، ۱۴:۱۶
عرفان پاپری دیانت
پرسیدی: زیباترین کلمه ای که شنیده ای چه بوده؟
جواب دادم: "عاشق" خصوصاً اگر الفش را کوتاه تلفظ کنند. و زیباتر از آن واژه ی "مرد" زیباتر از "مرد" هیچ نیست.
۰ نظر ۱۱ مرداد ۹۵ ، ۰۹:۵۳
عرفان پاپری دیانت

هوش، به طرز عجیبی جاریست. در همه جا دیده می شود. ذهن، بلندیِ ذهن. و حتی مهم نیست در کجا. آن چه مهم است، نبوغ است فقط. چون هیچ نبوغی نادرست نیست. هیچ چشمی اشتباه نمی بیند (حتی اگر چیزِ اشتباهی را ببیند). چشمان تیزبین را باید ستود. هرجا را که ببینند. مهم دیدن است فقط.

۱ نظر ۱۱ مرداد ۹۵ ، ۰۹:۴۹
عرفان پاپری دیانت

کوتاه بیا  وتنها باش. به قدر خودت، اگر قرار باشد، خواهی درخشید. کم بخواه. پنجره را رها کن. نور، به قدر چشمانت، از روزنه های اتاق سراغت خواهد آمد.

۴ نظر ۱۱ مرداد ۹۵ ، ۰۹:۴۵
عرفان پاپری دیانت

شوریدگی، دومین کار بلند و احتمالاً جدیِ من است. فیلمنامه ایست برای یک فیلم بلند. شروعش ناگهانی بود اما فرسوده ام کرد تا تمام شد. برق‌آسا شروع شد و همان  چنان گرمم کرد که نوشتن یک کار جدی دیگر را برایش رها کردم. گمان می‌کردم سه یا چهار روز وقت می‌برد اما چهار‌ماه می‌برد. از فروردین تا تیر95 مرا به خود مشغول کرد. به هر‌حال، حالا تمام شده است. نه آن‌قدر دوستش دارم که دلم به دوباره خواندن و نوشتنش رضا دهد و آن‌قدر هنوز بیزارم از آن که برای همیشه رهایش کنم. ذهنم را تهی کرد. هر حرفی که تا به حال یاد‌گرفته بودم را در این متن زدم. تمام ایده‌هایم را خرجش کردم. اول قرار بود روایت خودم باشد. بعد دیگران نیز به متن اضاف شدند. آدم‌ای دیگری که کمتر می‌شناختمشان اما با آن‌ها درگیر بوده‌ام. این متن، برایم روایت هیجان و ناکامی است. به هر‌حال، نوشتنِ این کار احتمالاً برایم به معنی پایان یک دوره است. دوست دارم که با این متن به هیجان زدگی‌ام پایان داده باشم. در این متن هرچه دلم خواست داد زدم. هرچه خواستم نشان دادم و هرچه را خواستم عینی کردم. حالا دلم می‌خواهد از این عینیت فاصله بگیرم. یادم می‌آید یکبار به تو گفته بودم که : «عینی کردن همه چیز، کمی ابلهانه و بسیار هیجان انگیز است » به هرحال، دلم می‌خواهد آرام‌تر و شمرده‌تر حرف بزنم من‌بعد. درباره‌ی متن چیز بیشتری نمی‌گویم. یعنی چیز دیگری ندارم که بگویم احتمالاً.
۳ نظر ۱۰ مرداد ۹۵ ، ۰۶:۰۸
عرفان پاپری دیانت
قاعده‌ی عشق این است. که هیچ‌گاه با تو قراری نمی‌گذارد. خبرت نمی‌کند از پیش. قولی نمی‌دهد به تو حتی. یک‌ آن سراغت می‌آید. و هیچ مهم نیست برایش که که تو کجایی و چگونه‌ای. تنها می‌آید. چون کارش تنها رفتن آمدن و البته رفتن است. می‌آید. و اگر در خانه ات باز نباشد، می رود و حتی روی دیوارت نمی‌نویسد که: آمدم نبودی.  پس چکار باید کرد؟ باید همیشه آماده بود. برای بارانِ نابه‌هنگام، حتی در خشکسالی که باید زمین را شخم زد. باید تمام وقتت را خالی نگه داری. به این امید که شاید او تنها به یکی از لحظه‌هایت چشم داشته باشد. باید دست‌هایت همیشه خالی نگه داری از کار. تا مبادا یک‌آن بیاید و نتوانی بگیری‌اش. باید رها بود و حاضر. تمامِ آن چیزها که هستند را رها کن و به انتظار آن‌چه نیست بنشین. و به این آگاه باش که او هیچ‌گاه قولی به تو نمی‌دهد.
۱ نظر ۲۷ تیر ۹۵ ، ۲۳:۰۰
عرفان پاپری دیانت

از دست دادن و به دست آوردن، در دوره ی میانسالی چه فرقی با دوره ی جوانی دارد؟ از خودم می پرسم. در جوانی، آدم پر از زندگی است هنوز. شوق  وخواستن در تنش زیاد است. و البته هنگامی که از دست می دهد، می تواند به زمان زیادی که در برابرش دارد نگاه کند. میانسال، بی اشتیاق است. نمی خواهد. یا حداقل به قدرِ جوان نمی خواهد. ولی از طرفی، زمانی که پیش روی خود دارد نیز اندک است. نمی دانم. این سوال را از خودم می پرسم.

پ.ن: منظور، جوانی و میانسالی ذهنی است.


اما اگر هیچ چیز
نتواند ما را از مرگ برهاند
لااقل عشق
از زندگی نجاتمان خواهد داد

"پابلو نرودا"

۵ نظر ۲۳ تیر ۹۵ ، ۰۲:۰۶
عرفان پاپری دیانت

خواستن، آدم را کم می‌کند. مگر از کسی که جنبه دارد. جز از خداوند نباید خواست. در برابر دیگران و جهان باید مغرور و پرهیزکار و سرسخت بود. و دربرابر خداوند، رنجور و بچه‌سال. چراکه تنها خداوند است که همیشه تو را و همه چیز را می‌خواهد. همه چیز، معشوق خداوند است. پس خواستن از خدا، سوالِ عاشق نیست. ناز و کرشمه ی معشوق است.

گفتم که خواستن، کم می کند. می‌تراشد تن را. اما خداوند همه چیز را می‌خواهد؛ برای خود و به سوی خود. اما این خواستنِ بزرگ، چیزی از او کم نمی‌کند. چراکه تنش تمام شده. چراکه بی‌نهایت است. هرچه از او کاسته شود (که می‌شود هم) گویی نشده. چراکه او همه چیز را می‌خواهد اما به هیچ چیز احتیاجی ندارد. باید از او خواست. باید از او خواست. بیشتر نمی‌گویم. بیشتر نمی‌دانم.

 

۷ نظر ۱۶ تیر ۹۵ ، ۲۱:۱۳
عرفان پاپری دیانت


هیچ وقت تا این اندازه نوشتن را بی لزوم حس نکرده بوده ام. از آن چه بر من گذشته است و می گذرد، تنها باید نشانه ای جایی ثبت کنم. تنها خاطره ای. همین. وگرنه نوشتن و شکفتن بیهوده ست.

16تیر95

 

۰ نظر ۱۶ تیر ۹۵ ، ۱۹:۵۶
عرفان پاپری دیانت

من مدتهاست با خودم و با درونِ خودم درگیر نبوده ام. یعنی اصلا نمی توانسته ام. فرصتش را نداشته ام که با خودم درگیر باشم. از آخرین باری که چیزی در خودم مرا آزار داد مدتها می گذرد. نمی فهمم. آن هایی که مشکلشان با خودشان است را نمی فهمم. یعنی آیا زندگی این قدر بر آن ها آسان گرفته؟ من همیشه چنان درگیر بوده ام با بیرون، و با دیگری، و با خارج از خودم چنان در کشمکش بوده ام که اصلا جایی برای مشکل درونی نداشته ام. مثل تشنه ای در بیابان، همیشه نگاهم به آسمان بوده. اصلا زندگی به من این اجازه را نداد که برایش ناز کنم. رفتارش با من خشن  و بزرگسالانه بود و من بچه بودم. زندگی در روزهای شروع جوانی ام چنان زهرچشمی از من گرفت و چنان سیلی محکمی در گوشم زد که تا همیشه ترسش در دلم خواهد ماند. من اصلا اجازه نداشتم با خودم درگیر باشم.

من همیشه، به شکل ناشیانه ای خوشبین بوده ام. یعنی اصلا نمی توانسته ام بدبین باشم. همیشه یک جلوه ی کوچک از مساعدتِ زندگی، یک لبخند بر لب تو، یک روزنه ی کوچک به سوی شادی مرا لبریز می کرده است از امید و شوق. کویر... کویر... من همیشه در کویر زندگی کرده ام. تشنه بوده ام همیشه. نمی فهمم. آن ها که در کنار چشمه اند و آب نمی نوشند را نمی فهمم. آن ها که وقتی همه چیز در بیرونشان به سامان است، بدبین اند و در کشاکشِ با خود اند را نمی فهمم. آن ها که نا امید اند را نمی فهمم. زندگی هیچ گاه با من مهربان و بخشنده نبوده. همیشه چنگ انداخته بوده ام به زندگی. همیشه تشنه بوده ام. و برای یک قطره آب که از آسمان می رسید، هزاران بار شکر می گفته ام.

۵ نظر ۰۷ تیر ۹۵ ، ۱۸:۴۲
عرفان پاپری دیانت

تمام رنجی که می بریم، ناشی از نابه هنگامی است. وگرنه هیچ رویدادی ،چه ذهنی و چه غیرذهنی، اگرکه به هنگام رخ دهد، رنج آور نیست.

پ.ن: و البته در این صورت، توفیقِ تلخِ رشددهندگی را با خود نخواهد داشت؟

این میلِ غریب به کمال از کجاست؟

۴ نظر ۲۲ خرداد ۹۵ ، ۱۵:۱۳
عرفان پاپری دیانت

لحظه را جاودانه نخواه. شکر بگو و فراموش کن.

۱ نظر ۲۰ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۱۵
عرفان پاپری دیانت

ساعت خوب ساعتی است که عقربه داشته باشد اما بر صفحه اش درجه ها مشخص نشده باشند وکاملا سفید باشد.

۰ نظر ۲۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۲:۴۳
عرفان پاپری دیانت

به این ایده رسیده ام که اخلاق، رابطه ی مستقیمی دارد با ضعف و قوت شخصی. اخلاق از فرد محافظت می کند و برای او امنیت به وجود می آورد. اگرچه که پای او را می بندد و اسیرش می کند. مثل قفس است که اگرچه پرنده را در خود نگه می دارد اما از او محافظت می کند. این به نظرم از ضعف و زشتیِ آزادی است که آزادی ضعیف کش است. وقتی که درِ قفس باز می شود، پرنده ناچارا باید بال های قوی داشته باشد و در غیر این صورت سقوط می کند. آدمِ قوی می تواند به اخلاقیات پشت کند چون قوی است و می تواند بدون حضور و حمایتِ اخلاق از خودش محافظت کند. این حالت را در زندگی خودم تجربه کرده ام. وقتی که ذهنم قوی بود، اخلاق را تاب نمی آوردم. ذهنِ بزرگ می خواهد گسترده تر شود. پرنده ی قوی، از قفس بیزار می شود. اما از وقتی که توانم را از دست دادم، از وقتی که آن طور مفتضحانه(نه، مفتضحانه نه)شکستم، حس میکنم که به چیزی نیاز دارم تا از من مراقبت کند، حال چه اخلاق چه هر چیز دیگری.  حس میکنم که این ضربه را تا حدی از آزاد بودن خورده ام(آزادی نه لزوما به معنای شخصی بلکه حتی در محدوده ی اجتماعی و در مرابطه با دیگران). و از آزاد بودنِ دیگران .حس میکنم که آزادی لزوما مثبت نیست. دیگران (بخوانید قوی ترها) حق ندارند آزاد باشند و به این راحتی مرا نابود کنند. بعد از مدت ها فکر می کنم که به اخلاق نیاز هست. البته منظور من از اخلاق مسلما هنجارهای عرفی و قوانین اجتماعی و مذهبی نیست. اخلاق به نظرم باید یک جور شعورِ رشدیافته ی جمعی و در واقع یک جور وجدان عرفی و فردی باشد. این از زشتیِ بشر است. از کوچکی ماست. فکر می کنم که در اجتماعِ آزاد، ضعیفان به راحتی نابود می شوند.

23/1/95

۱ نظر ۲۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۲:۲۶
عرفان پاپری دیانت

هیچ چیز را تحت هیچ شرایطی نباید ساده انگاشت. جهان پرمفهوم و آدم ها (اکثرا، چون نمی توانم از گذاشتن این قید اجتناب کنم) محترم اند. پیش تر گفته بودم که از آن ها که زیاد می خندند بدم می آید. اما حالا قید زیاد را هم بر می دارم. از آن ها که می خندند بیزارم. خندیدن، به هر چیز و و با هر دلیلی گناهی بزرگ محسوب می شود. چرا که جهان آن قدر عمیق و معنادار است که اگر به هرکجای آن نگاهی جدی بیاندازیم سرشار از بهت و انفعال (و شاید حزن)  خواهیم شد و اگر خندیدیم یعنی جدی نبوده ایم و جدی نبودن پلیدی بزرگی است. هیچ دغدغه ای را هیچ اندیشه ای را نباید ساده دانست و کوچک انگاشت. چراکه پدیده ای انسانی اند و یا بهتر بگویم جزئی از جهان اند و مسخره است اگر که فکر کنیم می توان جهان را به شوخی گرفت. وقتی که در ذهن خود چیزی را کوچک می دانیم، بدون شک خود را کوچک تر از آن کرده ایم چراکه هرنگاه کوچک بینانه ای از پایین به بالاست. و ذهن بزرگ منش، حتی کوچک ترین چیزها را نیز در حد خود بزرگ می کند و بزرگ می بیند. ذهن شریف، رشد می دهد.

 

۸ نظر ۲۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۹:۳۴
عرفان پاپری دیانت


"مواجهه و تجربه. در جهانی که هیچ چیز معنی نمی دهد بجز عشق"

نه لزوما عشق بلکه: جهانی که بجز مفاهیم شخصی هیچ چیز همه چیز در آن بی معناست.

 

جهان را کوچک کرده ام، تا به اندازه ی خودم بزرگ باشد. خزیده ام در لاک خودم. مدتهاست. به چیزهایی مثل خدا، اخلاق،فلسفه، سیاست، مذهب، اجتماع و حتی ادبیات... خیلی وقت است که فکر نکرده ام. در صورتی که این مزخرفات برای مدت زیادی دغدغه های اصلی ام بوده اند. این ها مفاهیم انسانی اند. انسان به من چه؟

۱ نظر ۱۴ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۴۳
عرفان پاپری دیانت

حالا فکر می کنم به جایی رسیده ام که هویت خودم را، در مرگ پیدا کرده ام. "به سوی مرگ رفتن" شاید کیفیت وجودی من است. به نوعی هویت من شده است. و باید هویت خودم را حفظ کنم تا معنا داشته باشم. مرگ، زمینی است که تنها در آن می توانم رشد کنم و جوانه بزنم. اگرچه رشد کردن و جوانه زدن، از زندگی است. نمی دانم. اما آنچه می دانم این است که تنها در مرگ تکثیر می شوم. یک بار خ قبل از آن که برود (و حالا که فکر می کنم می بینم رفتنش چقدر تلخ بود برایم و نمی فهمیدم. شاید آن موقع سرم شلوغ بود. اما حالا می بینم چقدر رفتنش تنهایم کرده است.) جایی برایم نوشت: اشتباهی عامیانه است که پرواز را مصادف صعود می دانند. من کسی را می شناسم که در سقوط پرواز می کند 14 مهرماه94  

۱ نظر ۰۸ اسفند ۹۴ ، ۱۶:۴۳
عرفان پاپری دیانت

من همه چیزم را، تنم را، لحظه ام را، ذهنم را، همه چیزم را روی میز گذاشتم. گردونه چرخید. باختم.یک لحظه همه چیزم را از دست دادم

همه چیز به همین سادگی روی داد. همه چیز همینقدر ساده بود. من همه چیزم را باختم

 

 

۲ نظر ۱۴ بهمن ۹۴ ، ۱۰:۱۲
عرفان پاپری دیانت