حس میکنم شاید بدحالیِ این روزهایم حاصل میل من به مختصر کردن و قاب گرفتن باشد.
از شب تنها ستارهها را دیدن و تنها ستارهها را خواستن. امّا ندیدنِ سیاهیِ شب خستهات میکند. سختات میکند. تو تنها ستاره میخواهی امّا آسوده نمیشوی. شب و ستاره به هم تنه میزنند. یک چشمات را بستهای برای ندیدن شب، یک چشم دیگرت برای ستاره باز است. آن چشم بسته بیقرار است. میخواهد ستارهها را ببیند. و آن چشم باز هم بیقرار است، زیرا به ناچار شب را هم میبیند. تو هم بیقرار میشوی چون چشمانات بیقرارند.
سنگی سقوط کرد. داشت میافتاد روی یکی. داشت لهش میکرد. او دستاش را روی سرش گرفته بود. پاهایش را در بغلش جمع کرده بود. تمام ماهیچههایش را منقبض کرده بود. سخت شده بود. راهی نداشت. تناش را سفت گرفته بود که له نشود. در آخر سنگ به او نخورد امّا او خودش سنگ شد.
ادامه: رها کن. آرام بگیر. زندگی مهم است. خودت را از بار متنها و فکرها و آرزوهای مرده و سخت رها کن.
زان که عشق مردگان پاینده نیست
زان که مرده سوی ما آینده نیست