این فرضِ دور را شاید بتوان در نظر گرفت که تمامِ واژههایِ زبان در اصل نامآوا بودهاند و بعد آوایِشان را از دست دادهاند و یکسره نام شدهاند.
این فرضِ دور را شاید بتوان در نظر گرفت که تمامِ واژههایِ زبان در اصل نامآوا بودهاند و بعد آوایِشان را از دست دادهاند و یکسره نام شدهاند.
برای س
مثلِ یک ساقهیِ تُرد
در سخنگفتنِ من میشکنی
دستام از پیری
میلرزد
و از رویِ نیاز
با چراغِ کلمات
رویِ این اسمِ کبود
نور میتابانم
دستِ من میلرزد
نورِ من آشفتهست
و تو در دورترین منزلِ این اسم
در آن واجِ نهان
میگریزی از نور
و از سکوتات پیداست
که مشوش شدهای.
چهقدر دوریم. و دور نه به این معنی که راهی [هرچند نارسیدنی] در میان است.
از آنچه دوریم، ماهیتاً دور افتادهایم.
شمارش از همگروهی میآید. یا دقیقتر، شمارش بر فرضِ همگروه بودن معنی پیدا میکند.
ما چیزها را ناتمام حس میکنیم. چون در چیزها غیبی میبینیم ندیده و نشناخته.
پشتِ هرجسم هالهایست. ما میکوشیم به هاله دست بزنیم تا جسم شود. و هنگامی که هاله را دانستیم، هاله جسم میشود و منطقاً پشتِ هالهیِ دیگریست و... .
و این حرفِ ظاهراً تکراری که «خداوند به خود قائم است.» یعنی که در خدا غیبی نیست. خداوند آخرین هالهایست که جسم میشود چون قائم به خود است.
خواندنِ کتاب با مدادی که مثلِ انگشتِ ششام به دست چسبیده. رابطهیِ این مداد با سطرهایِ کتاب به عینِ ربطِ میانِ بازپرس است با متهم:
دقت، سختگیری، خشونت، غلبه. و تساهل و دوستیای که احتمالاً میانِ آن دو اتفاق میافتد.
بازپرس در حرفهایِ متهم به دنبالِ حرفهایِ خوداش میگردد. او اگرچه برایِ یافتنِ جملهای آشنا و بهدردبخور گوش تیز کرده اما مطلقاً حرفهایِ متهم را نمیشنود.
شاید ما در نهایت بتوانیم به درکِ مردگان نائل شویم اما بعید است که آنها نیز قادر به درکِ ما باشند. چون جسم و زبانِ جهان بیحضورِ آنها عوض شده.
«بگذارید مردگان مردگان را دفن کنند.» چون در تماسِ دستِ زندگان با جنازهیِ آنها واژهای گفته میشود که بیگمان در گور آزارِشان خواهد داد.
پ.ن: جملهیِ داخلِ گیومه از انجیل است.
آنچه سدِ بیناییست، پشتِ سر است نه جلویِ چشم.
در نگاهِ مستقیم، هیچ چیز میانِ چشم و پدیده مانع نیست. پس چرا نمیبینیماش؟
چون پردهیِ چشم در پشتِ سر بافته میشود.
این که «تو مرا نمیخواهی» هیجانانگیز است.
این که عاشق از پوستهیِ رنجورِ خود بیرون بیاید و از نیرویِ «خواستهنشدن» برایِ تکلم با شیطان استفاده کند.
در من هزار آینه
پس
با هزار چهره میآیی
و اتفاقِ صورتِ تو
تا میافتد
استعاره به برقی میشود
و آینه را منسوخ میکند.
#
ببینید اش
دستیست صریح
و بر آسمان
بریده میگذرد
رسولِ سنگ است
خبرِ لمس را
بر تودههایِ هوا میکشد
و در ابرها
استخوان میرویاند.
#
بر تن
جدارِ مساحت و
در رگ
ردِّ غیب