بیا. من غرق انحنام. و درختهای انجیر اینجا هنوز لختاند.
طوفانکی میوزید. تمام شد و حالا خم و پیچ نسیم مرا به اعتراف وامیدارند. زاویههای من آنقدر منحنیاند حالا که دارم از هم میپاشم. بیا. من حالا در میانهی این سیزده، میخواهم توی گوش خودم به خصوصیترین سمتام (که دربارهی امر جنسیست) اقرار کنم.
۲
تابستان ۹۶ بود. نیمهشب بود و هوا مات. من از زیر یک پل رد شدم. پل بسته بود. و بعد باز شد. قدیمی بود و فلزی؛ و یک گوشهاش به کلی زنگ زده بود.
من این پل را با چشمهایام دیدم. سالها صبر کرده بودم برای ملاقاتاش. و آن شب بیهوا دیدماش که سالها منتظرم بود.
و در رفتار آن پل، دیدم که هر صورت تمثیلی میتواند تطهیر شود. دیدم که ارگان پوست باز میکند. و دیدم که سنگ بر سطح خودش نفس میکشد.
ماه میتابید. و من یک لحظه برای همیشه از شکل افتادم.
۱
این اتفاق برمیگردد به عقبتر. نمیدانم که مال کی است. اما یقینا بین ۹۳ تا ۹۵ باید باشد.
من این خیال را دیدم و یک وقت مثل خالی توی صورتام درآمد. آدم یک وقتهایی به چیزی آبستن میشود و نمیداند از کجا (اولین تجربههای بارداری واقعی هم شاید همینطوری بوده) و من آن وقت، آبستن این پرهیب بیرنگ و رخ شدم.
“یک شهر ساحلی. هوای آبی روشن ابری. یک نفر سوار دوچرخه داشت رد میشد. پشت ترک دوچرخهاش شاید یک جعبه بود یا یک کیف کوچک. بیشتاب میرفت و به نظر غمگین میآمد. اما دلاش به چیز مختصری خوش بود. که هیچ وقت به من نگفت.
اما مهمترین چیز دربارهی او حرکتاش بود. در جایی که قاعدتا دریا همهچیز را از حرکت میاندازد، او حرکت میکرد. و چرخهای دوچرخهاش داشت میچرخید.» مثل چرخدندههای پل که پل را باز و بسته میکردند. و مثل پل که زنگ زدهبود، او هم پیر میشد.
من این خیال به سرم زد. اما هیچ معنیاش را نفهمیدم. تا آن سال که زیر پل باریام تأویل ش
۳
اما سومِ این خیالها خیال توست. که حالا در بیداری تمام میبینماش.
تو سومین نفری. تو همان خیال ساحلی که تو را از پل گذر دادم و زنده شدی ناگهان و مثل سنگی نفس کشیدی.
من تو را میبینم. که خواب و بیداری و گرسنهای و بیمار میشوی. من میبینمات که توی اسکلتات حضور داری، با جسم گوشتی و با روح رنگپریدهات. میبینمات که گاهی گریه میکنی. و دلات لابد به چیزی گرم است و به من نمیگویی. میبینمات که داری عبور میکنی. و بر تن تو همین بادی میوزد که بر تن من. و عبور میکنی. و به انتهای خیابان که برسی، از اتوبوس که پیاده شوی، مثل عطری دیگر پریدهای.
~
آخر kill bill یک سکانسی هست که زن یک فن خاصی روی بیل اجرا میکند. حالا اسماش یادم نیست. به چند نقطهی تن بیل اشاره میکند و قلب بیل را میترکاند.
تو دقیق میکشی.
این سه نقطه، این سه سمت، برای من چیزی به هیئت صلیب میسازند. من در این سه نقطه چنان به زیبایی خیره میشوم که به برقی آتش میگیرم.
تمام شد. همه چیز را گفتم.